-
تعداد ارسال ها
142 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط الناز سلمانی
-
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
تسلیم شده بودم. دیگه چیزی جز سکوت و سایهها وجود نداشت. داشتم میدویدم به سمت خونه، ولی انگار زمین زیر پام داشت میشکست. نفسهایم سنگین میزد، انگار دیگه هیچ چیزی واقعی نبود. فقط دویدم، چون نمیخواستم توی اون فضا بمونم. فضا که مثل یه موجود سیاه و سنگین، داشت منو میبلعید. پاهایم از شدت ترس و خستگی دیگه طاقت نداشتن، ولی من همچنان دویدم. انگار کوچه به اندازهای کش آمده بود که هیچوقت تموم نمیشد. هر قدم که برداشتم، حس میکردم هیچجا نمیرسم. بدنم از وحشت عرق کرده بود، گلویم از سیگاری که کشیده بودم میسوخت، و هر لحظه که میدویدم، میفهمیدم چیزی داره به دنبالم میاد. حس میکردم اگر حتی یه لحظه وایستم، همون موجود لعنتی میدستنم. صدای سمهایی که به زمین میکوبید مثل یه کابوس توی گوشم پیچید. مثل این که یکی پشت سرم در حال تعقیبمه. ایستادم. برگشتم، با دلهره، ولی هیچچیز نبود. فقط یه حس سنگین که توی هوا مونده بود. قلبم به شدت تند میزد، انگار هر لحظه ممکنه بترکه. بیاختیار شروع به خوندن سوره ناس کردم. خدا رو صدا زدم، به هر چیزی که شاید کمکم کنه. تا رسیدم به خونه، بدنم تمام لرزیده بود. در رو محکم باز کردم و پریدم داخل. درو بسته کردم، نفسهام تند تند میزدن ولی هنوز نمیتونستم آروم بشم. حس میکردم چیزی، یا کسی، پشت در منتظره. یه لحظه همهچیز ساکت شد. بعد، درست همون موقع که داشتم نفس میکشیدم، دست سردی روی گلویم نشست. فریاد وحشتناکی کشیدم، ولی صدا… صداش از فریاد خودم هم عجیبتر بود. انگار فریاد من هم از ترس داشت میلرزید، گویی صدا از ته تاریکی بلند میشد. وحشتزده از جایم کنده شدم. تلوتلو خوردم، چنگ زدم به دیوار، ولی چیزی نمانده بود که بیفتم. خودم را تا اتاقم کشاندم اما قبل از اینکه به تخت برسم، چیزی محکم به پهلویم کوبیده شد. لگد؟ نه... این یه ضربه معمولی نبود. نفس توی سینهام حبس شد. پرت شدم، کمرم به لبه تخت خورد و از شدت درد نفسم برید. بدنم میلرزید، دستم را روی پهلویم گذاشتم اما جرأت نداشتم نگاه کنم. صدایم مثل ناله بیرون آمد. تو... تو کی هستی؟ چی میخوای؟ سکوت. بعد... زمزمهای از تاریکی بیرون خزید. انگار کسی کنار گوشم گفت: بمیر نفسم بند آمد. چیزی از عمق وجودم به لرزه افتاد. دهانم خشک شد، گلویم سوخت. با صدایی که به سختی شنیده میشد، نالیدم. خدایا... مگه چیکار کردم که سزاوار مرگ باشم؟ هنوز کلماتم در هوا معلق بودند که حس کردم چیزی پاهایم را گرفت. انگار پنجههایی نامرئی دور مچم پیچیدند و بعد با خشونتی که انتظارش را نداشتم به عقب کشیده شدم. جیغ کشیدم. بلند، دیوانهوار، اما صدا انگار در همان لحظه توی گلوی خشکشدهام خفه شد. وزنم از زمین جدا شد. یک آن همه چیز متوقف شد. صدایی نبود، حتی صدای نفسهای خودم را هم نمیشنیدم. فقط چیزی را حس میکردم که مرا در هوا نگه داشته بود، چیزی که قویتر از هر نیرویی بود که تا به حال حس کرده بودم. -
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
چیزی دیگه. درست همونجا که اون ناپدید شده بود. یه صدا… یا خیال؟ زمزمهای آروم، درست پشت سرم. اسممو صدا زد. نفسم تو سینم حبس شد. یهدفعه برگشتم— هیچی. فقط سایهها، فقط شب، فقط سکوت. اما میدونستم. دیگه تنها نبودم. سکوت، توی گوشم زنگ میزد. هیچی نبود—نه صدای باد، نه صدای ماشین، نه حتی خشخش برگا. فقط… سکوت. اما من میدونستم که چیزی اونجاست. یه سایهی نامرئی. یه حضور سنگین. یه چیزی که دیده نمیشد… اما میشد نفسش رو حس کرد. بزاق گلوی خشکمو قورت دادم. بدنم سنگین شده بود، اما به زور یه قدم به عقب برداشتم. همون لحظه، چراغ خیابون بالای سرم سوسو زد. نورش ضعیف شد… لرزید… و بعد خاموش شد. نفسم تو سینم گیر کرد. پشت سرمو نگاه نکردم. نباید نگاه میکردم. ولی اون صدا، آروم، درست کنار گوشم زمزمه کرد: «نباید دنبالش میکردی، آرین.» یه سرما، از نوک انگشتای پام تا مغز استخونم دوید. این صدا… این صدای پوناجور نبود. پاهام به زور منو تحمل میکردن. یه حس عجیبی تو وجودم بود… انگار دیگه هیچ حرکتم مال خودم نبود. نفسهام تند و پیدرپی، اما بیفایده. با هر بازدم، انگار از نفس میافتادم. اون صدا هنوز همونقدر نزدیک بود. حتی نزدیکتر. «نباید دنبالش میکردی، آرین.» ولی این بار، نه فقط توی گوشم— توی ذهنم. عمیق. مثل یه زهر، داشت توی سرم پخش میشد. یه حقیقت که نمیشد ازش فرار کرد. ذهنم داشت به یه نقطهی نامعلوم کشیده میشد، یه جایی که دیگه نمیتونست خودشو تو این دنیای واقعی پیدا کنه… هوا سنگینتر شد، تاریکی زنده به نظر میرسید. حتی صدای قدمهای خودم هم توی این سکوت گم شده بود. انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم، جایی که فقط من و سایهها وجود داشتیم. بعد، یه صدا. آروم. نه از بیرون، نه از دور. از توی ذهنم. «اینجا… توی این سکوت، هیچکس بهت کمک نمیکنه.» یه سرما از ستون فقراتم بالا دوید. انگار یه چیزی توی درونم شکست. یه حصار نامرئی، یه مرزی که نباید ازش رد میشدم. چشمام خشک شدن، انگار که قرار نبود دیگه هیچوقت بتونم اشک بریزم. هر فکری که میخواست از این تاریکی نجاتم بده، خودش توی تاریکی گم شد. و همون لحظه، قدمها. پشت سرم. آروم. بیشتاب. نه سریع، نه کند. دقیقاً همونطور که یه چیزی داشت از سایه به سایه نزدیکتر میشد. دیگه نمیتونستم همونجا وایسم. «اینجا جای تو نیست، آرین.» صدا، این بار بلندتر بود. واضحتر. ولی کسی اونجا نبود. سایهها، فقط یه قدم فاصله داشتن. چیزی داشت نزدیک میشد. و این بار، احساس میکردم که این منم که از بین میرم. نفسمو حبس کردم. ولی دیگه فایدهای نداشت. -
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
سرشو آورد بالا. ماه، یه تیکه از پشت ابرهای درهمبرهم بیرون زده بود، نورش مات، بیاحساس. اون لحظه… یه لحظهی لعنتی، همهچی انگار کش اومد. بعد، زمزمه کرد: «گاهی دنیاها با هم تداخل پیدا میکنن، آرین.» نفسم گرفت. یه لحظه، فقط یه لحظه، قلبم نزد. نمیفهمیدم از چی حرف میزنه… ولی صداش یه چیزی رو تو وجودم تکون داد. یه چیزی که نمیدونستم چیه، اما مطمئن بودم از جنس ترس نبود. «و… تو از کدوم دنیا اومدی، سینا؟» پوناجور بهم نگاه کرد. این بار، توی چشماش هیچ تهدیدی نبود. هیچ تمسخری. فقط یه حقیقت خاموش… یه چیزی که هنوز برای دونستنش آماده نبودم. «به زودی خودت میفهمی.» بعد، بدون اینکه توضیحی بده، برگشت و توی تاریکی محو شد. انگار که اصلاً هیچوقت اینجا نبود. همونطور خشک ایستاده بودم. صدای نفسهام تو گوشم میپیچید. مغزم هنوز بین حرفای پوناجور گیر کرده بود. گاهی دنیاها با هم تداخل پیدا میکنن، آرین. زبونمو روی لبای خشکم کشیدم. خواستم حرکت کنم، اما انگار زمین زیر پام فرق کرده بود. یه چیزی تغییر کرده بود. سرمای عجیبی پیچید تو هوا. انگار که فضا یه لایه سنگینتر شده باشه. چشمم افتاد به جای پاش. یه رد محو، یه سایهی مات، که انگار هنوز داشت نفس میکشید. جلوتر رفتم. اما همون لحظه… هوا یهدفعه سنگین شد. یه باد سرد وزید. نه از اون بادهایی که زمستون با خودش میاره، بلکه یه چیز دیگه… یه چیزی که بیشتر شبیه نجوا بود. ایستادم. دور و برمو نگاه کردم. خیابون خلوت بود، مثل همیشه. ولی… نه. نه دقیقاً مثل همیشه. ساختمونا یهجوری بلندتر شده بودن. چراغای خیابون نورشون ضعیفتر بود. سایهها کشیدهتر. این همون خیابون بود… ولی در عین حال، نبود. گلوی خشکمو صاف کردم. چند قدم دیگه برداشتم. انگشتامو تو جیب کاپشنم فشردم، اما سرمایی که حس میکردم از جنس سرماهای عادی نبود. انگار از یه جای عمیقتر میومد. رد پوناجور؟ محو شده بود. اما حسش هنوز اینجا بود. یا شاید… -
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
چشماش رفت یه گوشهی تاریک، جایی که انگار چیزایی میدید که من نمیدیدم. «گاهی.» بعد، همونطور که هنوز یه جای نامرئی رو نگاه میکرد، زمزمه کرد: «بعضی چیزا فقط شبها پیدا میشن.» ابروهامو آوردم پایین. «مثلاً چی؟» بالاخره دوباره بهم نگاه کرد. اما این بار، توی نگاهش یه چیزی بود که حس کردم نباید زیاد توش دقیق بشم. آهسته، انگار که داشت یه راز لعنتی رو لای کلماتش میپیچید، گفت: «صداها… سایهها… و آدمایی که هیچوقت روز دیده نمیشن.» یه موج نامرئی از روی پوستم رد شد. مورمور شدم، اما اخمم رو حفظ کردم. تو سکوت شب، صدای تپش قلبم از توی گوشام میگذشت. «و تو چی؟» نفسهام کوتاه شده بود. «تو هم جزو همونایی؟» سینا یه نیشخند آروم زد، سیگارشو پایین انداخت. اما خاموشش نکرد. گذاشت همونطور روی زمین بسوزه، شعلهی کوچیکش تو تاریکی شب مثل یه موجود زنده میلرزید. بعد، آروم، خیلی آروم، روش کفش گذاشت. یه صدای خفیف اومد، صدای خاکسترهایی که زیر فشار ترکیدن. بعد، سرشو آورد بالا. مستقیم تو چشمام زل زد. «تو چی فکر میکنی، آرین؟» و اون لحظه، با تمام وجودم حس کردم که یه جای این مکالمه… یه جای این شب لعنتی… یه جای این آدم، درست نیست. یه قدم جابهجا کردم، ولی انگار زمین منو گرفته بود. یه حس عجیبی، مثل یه نخ نامرئی، نگهم داشت. شاید اگه فقط یه لحظه دیگه میموندم، یه چیزی تو این شب لعنتی برام آشکار میشد… یه چیزی که شاید اصلاً نباید میفهمیدم. آب دهنمو قورت دادم. هنوزم دهنم خشک بود. زمزمه کردم: «نمیدونم… ولی یه چیزی در موردت عجیبه.» پوناجور لبخند زد. نه اونجوری که خیالت راحت بشه. اونجوری که ته دلت بلرزه. سرشو یهوری کرد و با یه لحن آروم، ولی سنگین، گفت: «همهچی عجیب به نظر میرسه، تا وقتی که دلیلشو بدونی.» چشمامو ریز کردم. یه جور ناجوری، صداش توی سرم میچرخید. «و دلیلش چیه؟» -
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
چند ثانیه بهش نگاه کردم. پوناجور؟ این اسم بود؟ انگار که افکارم رو خونده باشه، ادامه داد: «سینا پوناجور.» لبخند زدم و سر تکون دادم: «عالیه. منم آرین.» دستم رو گرفت. یه فشار ملایم اما عجیب تو دستم حس کردم، مثل اینکه یه چیزی ازش میخواسته که خودم نمیفهمیدم. با همون لحن آروم گفت: «گفته بودی.» دستم رو رها کرد، سیگاری دیگه روشن کرد و به سمتم گرفت. با تکون دادن دست، رد کردم: «ممنون، اهلش نیستم.» پوزخندی زد. «بزن، فقط یهبار.» نگاهش یه چیزی داشت که منو به پذیرش واداشت، چیزی که نمیتونستم بگم نه بهش. سیگار رو گرفتم. دودش رو به آرومی کشیدم، بوی عجیبش سرم رو پر کرد. بعد یکدفعه سرفهام گرفت، طوری که گلوم مثل آتش میسوزید. اون، هنوز با همون آرامش مرموز، دود رو کشید تو ریههاش، و شعلههای سرخ از وسط خاکستر سیگار تو تاریکی شب برق زد. سرفههایم نمیتونستن بند بیان. هر نفس که میکشیدم، مثل اینکه آتیش از گلوی خشک و سوزانم رد میشد. بزاق دهانم رو قورت دادم اما سوزش هنوز آرام نمیگرفت. این سیگار، هرچی بود، چیزی فراتر از یه سیگار معمولی به نظر میرسید. سینا پوناجور، بیتفاوت و با همون آرامش بیروح، سیگار رو از دستم کشید و خودش پک زد. نگاهش، یه جور عجیب و غیرقابل پیشبینی بود، انگار که داشت درکم میکرد. دود رو نگه داشت تو ریههاش و بعد از یه مکث طولانی گفت: «تحملت بد نیست.» با سرفههایی که هنوز هم نمیتونستم کنترلش کنم، پوزخندی زدم و سری تکون دادم: «پس باید افتخار کنم؟» سیگار رو گرفت بین دو انگشتش، یه لبخند مرموز زد، سر تکون داد و گفت: «بستگی داره... تو از اونایی نیستی که زود عقب بکشی.» دستم رو تو جیبم فرو بردم و نگاهمو به زمین دوختم. هوای سرد شب مثل تیغی تو پوست بدنم فرو میرفت. حس عجیبی داشتم، یه چیزی بین ترس و کشش… یه تمایل به درک چیزی که نمیفهمیدم، چیزی که هیچ وقت نمیخواستم بفهمم. «تو همیشه این موقع شب بیرونی؟» سینا پوناجور، با اون خونسردی عجیبش، یه کم نگاهم کرد. بعد، خیلی عادی، سیگار نیمهسوخته رو از بین انگشتام بیرون کشید، انگار که از اول مال خودش بوده. یه پک عمیق زد، دود رو نگه داشت تو سینش… و بعد، همونطور که یهوری نگاهم میکرد، گفت: «تحملت بد نیست.» گلوم هنوز میسوخت. سرفهم رو قورت دادم، یه پوزخند زدم. «پس باید خوشحال باشم؟» یه کم گوشهی لبش بالا رفت. نه خیلی، فقط یه ذره، انگار که یه چیزی میدونه که من نمیدونم. «بستگی داره… تو از اونایی نیستی که زود جا بزنن.» دستامو فرو بردم تو جیب، صورتمو یه کم پایین انداختم. هوا سرد بود، اما اون چیزی که تو بدنم میدوید، از جنس سرما نبود. یه چیز دیگه بود… یه چیزی که قلقکم میداد فرار کنم، اما پاهامو چسبونده بود به زمین. «تو همیشه این موقع شب بیرونی؟» -
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
عقبعقب رفتم، دستمو رو گوشام گذاشتم. صدای کشیده شدن ناخن روی دیوار. موهای تنم سیخ شد. صداش زجرآور بود، انگار که چیزی نامرئی داشت با خشونت، روی دیوار پنجه میکشید. اتاق، هوای سنگینی پیدا کرده بود. یه سرمای نامحسوس، ولی نفوذکننده. دستمو جلو بردم، دیوار سرد بود. غیرعادی سرد. نفسای عمیق کشیدم که آروم شم. باید از این حس خلاص میشدم. بلند شدم و به سمت در رفتم. درو باز کردم، ولی تو آخرین لحظه... یه نفس سرد، درست پشت سرم. قلبم ریخت. سرمو چرخوندم. چیزی نبود. ولی یه سایه... اون گوشهی اتاق، یه لحظه محو شد. آب. فقط یه لیوان آب لازم داشتم. به آشپزخونه رفتم. در یخچالو باز کردم، پارچو بیرون آوردم، لیوانو پر کردم و یه جرعه نوشیدم. بعد، ناخودآگاه... به پنجره نگاه کردم. اونجا بود. مردی، تکیه داده به تیر چراغ برق، سیگاری میان انگشتاش دود میشد. برای لحظهای، چیزی از درونم فرو نشست. یه جور آرامش عجیب. یه حس آشنایی. لبخند کمرنگی زدم، بیصدا از خونه خارج شدم و به سمتش قدم برداشتم. با لحنی گرمتر از همیشه، گفتم: «سلام. تو هم خوابت نمیبرد؟» سرش آرام و لرزان بالا اومد. نگاهش تو تاریکی شب، چیزی داشت که هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم، بیشتر حس میکردم نباید حتی یه لحظه دیگه هم چشمام رو بهش بدوزم. انگار چشماش قصد داشتن منو بلعیدن. ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم، که صدای سنگینش مثل چاقویی توی دل سکوت شب برید: «صدای قلب مسخرهات نمیذاره بخوابم!» یک قدم به جلو گذاشت. منم همونقدر عقب رفتم. بدنم داد میزد فرار کنم، برم، قبل از اینکه تو چنگالش بند بشم. اما یه لبخند زدم، ترس تو وجودم رو به زور مهار کردم و عقبنشینیام رو با نزدیکتر شدن جبران کردم. کنارش ایستادم و با یه صدای طعنهآمیز گفتم: «صدای قلب من اونقدر بلندِ که تو اتاقت بشنوی؟ شاید منم باید بگم صدای ساعت زنگدارت اونقدر لعنتی میزنه که خواب از چشمام میره!» لبهاش کش اومد، چیزی بین نیشخند و تمسخر. با همون لحن سرد و بیروحش گفت: «شاید… اسم من پوناجوره.» -
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
شبِ زمزمهها بیدار شدم، ولی انگار خواب هنوز ولم نکرده بود. بدنم خسته بود، سرم سنگین، انگار که ذهنم هنوز توی یه دنیای دیگه گیر افتاده باشه. صدای زنگ ساعت توی گوشم پیچید. بیهوا دستمو دراز کردم که خاموشش کنم، ولی... ساعت اونجا نبود. چشمامو باز کردم. تاریکی. هنوز شب بود. به ساعت نگاه کردم. سهی شب. گلوم خشک بود. دستمو توی موهام کشیدم و نشستم لبهی تخت. یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد، یه حسی که مثل یه نفس سرد، روی پوستم راه میرفت. و بعد... صدای زمزمهها. زمزمههایی که از دیوار میاومدن. نفسم حبس شد. صداها واضحتر شدن. انگار کسی پشت دیوار ایستاده باشه و داشت چیزی رو تکرار میکرد، آهسته، طوری که به سختی بشه شنید. پدربزرگ؟ سریع از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاقش. درو آروم باز کردم. خواب بود. لبمو گزیدم. پس این صداها از کجا میاومدن؟ داشتم درو میبستم که یه چیزی رو دیوار مقابلم دیدم. یه سایه. نفس تو سینم گیر کرد. سریع سرمو برگردوندم، ولی... هیچچیز نبود. محکم چشمامو بستم. شاید خوابزده بودم. شاید ذهنم بازی درمیآورد. آروم با خودم زمزمه کردم: «فشار خواب روی منه. توهمه. فقط توهمه.» به سمت اتاقم برگشتم، ولی هنوز هم اون حس عجیب ولم نکرده بود. هنوز هم اون سرما، اون سنگینی، اون... چیزی که نمیدیدمش، ولی حسش میکردم، توی اتاق بود. و بعد، صدای مشت. یه ضربهی سنگین به دیوار خورد. محکم. ناگهانی. جوری که از جا پریدم و قلبم دیوونهوار تو سینم کوبید. -
ترسناک، اجنه،شیطان، یو هاها داستان راز پسر همسایه| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بنام خالق تخیلها نام اثر: راز پسر همسایه ژانر: تخیلی، ترسناک نویسنده: الناز سلمانی مقدمه شب بود. لعنتی، تاریکتر از همیشه. کوچه انگار کش میاومد، راهی که تمومی نداشت. سایهها رو دیوار میلرزیدن، انگار که زنده بودن. انگار که داشتن منو نگاه میکردن. صدای قدمهام توی این سکوت کشدار میپیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناکتر بود... --- آشنایی با سینا حوصلهی تنهایی رو نداشتم. از وقتی اومده بودم خونهی پدربزرگ، همه چیز تکراری شده بود. صبحها بلند میشدم، درس میخوندم، ظهر یه ناهار تکراری میخوردم، عصر تو گوشی میچرخیدم و شبها هم به سقف زل میزدم. پدربزرگم یا خواب بود، یا تو چرت. زندگی انگار توی این خونه متوقف شده بود. اما اون روز فرق داشت. یه ماشین قدیمی تو کوچه پارک شد. از پنجره دیدمش. یه پسر ازش پیاده شد. نه، پسر که نه، بیشتر شبیه سایهای بود که شکل آدم گرفته باشه. قدبلند، تیرهپوش، و آروم. خیلی آروم. یه جوری که انگار حتی زمین هم از حضورش بو نمیبرد. زود از خونه زدم بیرون. بهونهی خوبی بود برای اینکه چند دقیقه از این یکنواختی دربیام. رفتم سمتش. «سلام، من آرینم. همسایهی کناری.» سعی کردم لحنم صمیمی باشه. «کمک خواستی بگو.» چند لحظه فقط نگاهم کرد. نه یه نگاه معمولی، یه چیزی شبیه… نمیدونم، انگار داشت از توی پوستم رد میشد و چیزی رو اون زیر میدید که خودم هم ازش خبر نداشتم. اون چشمای سرمهای... بعد از چند ثانیه سکوت، بالاخره گفت: «نه، مرسی. وسایل زیادی ندارم.» صداش نرم بود، اما… انگار که از یه جای دیگه میاومد. یه چیزی تهش بود، یه لرزش نامحسوس، یه زنگ خطر خاموش. با این حال، بهش لبخند زدم. «خب، اگه چیزی نیاز داشتی، من همیشه اینجام.» یه نگاه کوتاه بهم انداخت. بعد، بدون هیچ حرف اضافهای، در رو بست. لبمو گزیدم. خب، شاید زیادی خجالتی بود. شاید هم از اون آدمایی بود که با کسی گرم نمیگیرن. ولی… یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمیدونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود...- 21 پاسخ
-
- 1
-
-
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"هیس! صدایت را پنهان کن. دستت را روی دهانت بگذار و زیر پتو قایم شو. نذار بغضت به گوش کسی برسد، چون اگر بشنوند، تو میمونی با یک عالمه چرا و سوالهایی که جوابشون هیچ وقت پیدا نمیشه." -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلم هدفونم را میخواهد و زودتر شب از راه برسد. میخواهم صدای آهنگ را آنقدر بلند کنم که دیگر چیزی نشنوم. صدای افکارم، که در هر لحظه در ذهنم جار و جنجال راه میاندازند، از دستم خارج شدهاند. وقتی شب میشود، وقتی آرامش ظاهری میآید، میخواهم همه چیز را گم کنم. تنها با هدفون در گوشم و صدای بلند آهنگ در سرم، شاید بتوانم از شر این همه افکار رها شوم. اشکهایم، که به آرامی از گوشه چشمانم جاری میشوند، تنها رفیقهایم میشوند. آهنگها شاید بتوانند کمی از این درد درونم را پنهان کنند. اما در نهایت، وقتی صدای آهنگ قطع میشود، من و غمهایم تنها میمانیم. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
تنهایی و شب گاهی فکر میکنم چرا همه چیز اینقدر سنگین است. چرا لحظهها اینقدر دردناک و طولانی میگذرند؟ آیا در این دنیا، کسی هست که دردِ تنها بودن را درک کند؟ که بفهمد چقدر سخت است در دل شب بیدار ماند، در حالی که هیچ دستی برای نگه داشتن، هیچ قلبی برای درک کردن نیست؟ همه چیز آرام است، اما من در درونم طوفانی دارم که هیچکس نمیبیند. تمام روزها به هم شبیهاند. شبیه به یک سایه که هیچوقت از زندگیام بیرون نمیرود. هیچکس نمیفهمد وقتی به دیوار نگاه میکنم، در آن، در دل هر ترک و شکاف، چهرههایی را میبینم که تنها و غمگیناند، چهرههایی که مثل من احساس گمشدگی میکنند. کاش میتوانستم در دنیای آنها زندگی کنم، جایی که برای همیشه تنها نباشم. ولی نه، من باید در این دنیا زندگی کنم. باید لبخند بزنم، حتی اگر قلبم فریاد میزند که درد دارد. باید شاد باشم، حتی اگر دلم شکسته و از درون خالی است. باید به همه نشان دهم که حالم خوب است، حتی اگر شبها اشکهایم روی بالش پنهان میماند. شاید روزی کسی بیاید و درک کند که من فقط به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که وقتی در سکوت غرق میشوم، کنارم باشد و سکوت مرا با حضورش بشکند. شاید روزی کسی بیاید و بفهمد که تمام این سالها، تمام این دقایق، فقط برای این بوده که یک نفر به من بگوید "من اینجا هستم." ولی برای الآن، تنها چیزی که دارم این است که در دل شب، در کنار خودم بنشینم، و به یاد بیاورم که شاید این دردها هم بخشی از زندگی باشند، بخشی از درک کردن خود و دنیا. اما هنوز هم، در میان تمام این دردها، تنها چیزی که میخواهم این است که کسی، فقط کسی، درک کند که در دل شب، گاهی تنها بودن، دردناکترین چیزی است که میتوان تجربه کرد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"سایهای کنارم نیست" دلم تکیهگاهی میخواهد، نه که مرا از زمین بلند کند، نه که بگوید "حالت را میفهمم"، فقط کنارم بنشیند، بیآنکه بپرسد چرا چشمهایم خستهاند، چرا صدایم میلرزد… فقط باشد، همین کافیست. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"بغضی که فریاد نشد..." گاهی بغضم را با جرعهای آب فرو میدهم، نه که سبکتر شوم، نه که دردش کم شود... فقط یاد گرفتهام سکوت، زخم را عمیقتر نشان نمیدهد. دلم گرفته، اما لبخند میزنم، مثل درختی که در دل زمستان، هنوز ایستاده است، حتی اگر هیچ برگی برای دلخوشی نداشته باشد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
بغضم را با جرعهای آب فرو دادم، اما قلبم، آه قلبم… بیصدا میسوزد، بیوقفه درد میکشد. اما اشکالی ندارد… من و این درد، مدتهاست که همخانهایم. به گرمای زخمهایش عادت کردهام، به سردی لحظههایی که هیچکس حالم را نمیپرسد. بیا، غم عزیز… بیا و گوشهی دلم بنشین، چای برایت میریزم، قصههایم را برایت بازگو میکنم، شاید تنها کسی باشی که خوب مرا میفهمد… -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
درد دارد، وقتی قلب بغض کند؛ سنگینتر از بغضی که در گلو میشکند. وقتی قلب بغض کند، تمام تن درد میگیرد، سرم از تنهایی تیر میکشد، انگار هزاران فکر درونم ریشه دواندهاند. "خوبم" … گاهی دروغ زیباییست که از زبانم جاری میشود، کاش قلبم هم باورش میکرد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلم گاهی به چیزی جز سکوت احتیاج داره؛ به جایی که در آن بتوانم خودم باشم، به یک فضای آرام با موزیکی لایت که درد درونم را همراهی کند. گاهی فکر میکنم به چیزی که در این رگها جریان داره، به خونهایی که شاید بیدلیل درونم میجوشند. ولی زمانی که جرات میکنم، صدای مادرم همهچیز را متوقف میکنه. درد بزرگتر از هر چیزی این است که برای کسی زندگی کنی که ممکنه هیچوقت نفهمه چه دردی داری. یاد دارم روزی از مادرم پرسیدم: «مادر، چی دردناکتر از همهچیز است؟» لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: «دور از جونت دخترم، اما دردناکترین چیز اینه که فرزند زودتر از مادرش پر بکشه.» انگار مادرم درک کرده بود که من چقدر درد در درونم دارم، و با آرامش به من یادآوری کرد که زندگی همیشه فرصتی داره. هیچوقت نباید فراموش کنیم که زندگی هنوز ارزشش رو داره، حتی وقتی احساس میکنیم درد کشیدهایم. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
گاهی که احساس میکنم هیچکس درکم نمیکنه، همهچیز توی ذهنم به هم ریخته میشه. تنهایی یه حس سنگین میشه، یه باری که همیشه باهامه. هیچکس نمیدونه چقدر خستهام از جنگیدن با دنیای بیاحساس. وقتی فکر میکنم که شاید کسی نتونه حس من رو بفهمه، دلم یه جوری میشکنه که هیچ کلامی نمیتونه توضیحش بده. دردِ درک نشدن، یه درد عمیقتر از هر چیزی هست. اون لحظاتی که میخواهی فریاد بزنی ولی هیچ صدایی نمیاد، اون لحظاتی که حتی وقتی میخندی، در درونت دلی هست که شکسته. آره، دردش زیاده، گاهی از همهچیز فرار میکنی اما تهش همیشه با خودت تنها میمونی، و تنها بودن، همیشه دردآوره. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
لالا لالا، گویم گرچه خوابت نمیبرد فرزندم، اما همین لالاییها دلِ مرا گرم میکند. که میتوانم با تو حرف بزنم و تو گاهی به من گوش بدهی. اخ مادر، به قربان دو چشمای زیبای شیطونت بگردد. روزی بزرگ میشوی و من نمیتوانم برایت لالایی بخوانم. تو میروی و من یاد اولین قدمهایت میافتم، که چه ذوق و شعفی در وجودم انداختی. مرهم دل بیپناهم، گاهی کم میآوردم، اما دستان کوچکت چنان به من زندگی میداد که از فکری بد به دور بودم. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
حال دلم زار زار است، انگار این مرد هم فهمیدهاند چیزی در من وجود دارد که بوی تو را میدهد. بوی عشقی که در من تنیده، و نام تو را فریاد میزند. مردم دلشان برای من میسوزد و در گوش هم میگویند: باز یه عشق بیسرانجام دیگه. اما هیچکس نمیداند، که این عشق، نه بیسرانجام، که در دل من، همیشه زنده است، حتی اگر ناتمام باشد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
مرهمم باش، گاهی دلم مرهمی میخواهد که قلب بیامانم کنارش آرام بگیرد. بیا، بیا و تن خستهام را کمی تسکین بده. در لحظههای بیصدای شب، بغض گلویم را میگیرد. درد دارد، به والله درد دارد، این بغض بینام و نشانم. تسکین قلب کمنبضم باش، بیا تا با وجودت نبض بگیرد. دلم گرمای وجودت و بوسههای گاهبهگاهت را میخواهد. -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دلخونتر از من ندیدی و ندیدی... یک لحظه به چشمانم نگاهی نکردی، و حال مرا نپرسیدی... در موج غمم پا نگذاشتی، دردِ مسیرم را نفهمیدی... شبهای پر از بغضم را نشنیدی، بیصدا گذشتی و ندیدی... در آینهی زخم دلم، حتی یک بار مرهمی نبودی... آه، دلم در حسرت یک لحظه نگاهت سوخت، و تو باز هم ندیدی... -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
"خداوندا، دلم دریای تاریکیست… چه میشود اگر فقط یک قایق کوچک، با فانوسی در دست، بیاید و کمی روشنایی به دلم ببخشد؟ روشناییای از جنس تو…" -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
باز آیا که دلم تنگ صدایت شده است دل من در پی سوی تو گرفتار شده است گفتمت کم ناز آیا تو به من گوش نکردی حال بفرما دل من مال شماست -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
یار من دم نزنی از دردت یا که به ناکس بگوی از دردت دردها گفتن ندارد، گفتن از ما بود حال ما رو ببین و این رو به یادت بسپار -
درد های پنهانی دلنوشته های یواشکی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
دل را من ارزان ندادم که با آن بازی کنی یا که زیر پاهایت آن را لگد مالش کنی دل دادم که دلی به دل، دل دارم دهی نه مثل گدای سر میدان صدقه ام دهی