رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

M@hta

مالک
  • تعداد ارسال ها

    93
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

M@hta آخرین بار در روز فروردین 9 برنده شده

M@hta یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره M@hta

  • تاریخ تولد 05/25/2000

آخرین بازدید کنندگان نمایه

4,446 بازدید کننده نمایه

دستاورد های M@hta

Rising Star

Rising Star (9/14)

  • Reacting Well
  • Very Popular
  • First Post
  • Collaborator
  • Conversation Starter

نشان‌های اخیر

191

اعتبار در سایت

  1. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  2. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  3. بخش شانزدهم به سمتش دوید و رو به رخساره فریاد زد: - بجنب، چرخ و کیفش... پیراهن پسر را در چنگش گرفت و کشید. همچون گوشت لخت سلاخی شده روی دایی پهن بود و با چشم‌های مبهوت به دست آوردش نگاه می‌کرد. در اثر کشیده شدنش توسط جسمی خارجی مردمک غلتانش به روی ایران نشست و اشک از آن روان شد. ایران دست دیگر را هم برای کشیدنش بکار بست و داد زد: - د یالله تکون بخور دیگه! رخساره چرخ را داخل ماشین گذاشت و به کمک ایران بازگشت. هردو زیر شانه‌اش را گرفتند. درحالی که پاهای پسر تمایل به رفتن نداشت و روی زمین کشیده می‌شد، او را هم کنار چرخش پرت کردند. رخساره چندتا از سیب زمینی‌هایی که روی آسفالت ریخته بود را لگد کرد و روی صندلی شاگرد جا گرفت. استارت صدادار ایران پسر را پراند و از شیشه به دایی غرق خون نگاه کرد. ایران دست در جیب برد و درحالی که کسی نمی‌دانست او کی وقت کرده قیچی را بردارد_ آن را روی پاهای رخساره انداخت و گفت: - تمیزش کن و بذارش توی وسایلش! همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد بود و افرادی که پیش از آن مردم معمولی بودند، به جنایت کاری بی قلب مبدل شده بودند. پسر از گریه نفسش تنگ آمده بود، به ناگاه گویی به خد آمده باشد فریاد زد: - باید ببریمش بیمارستان! من توی ماشین چیکار می‌کنم خدای من؟! یا صاحب الزمان کمک... خانم لطفا نگهدارید. من... من باید کمکش کنم اون هنوز زندست. ایران و رخساره به هم نگاه کردند و ایران قفل مرکزی ماشین را زد تا مبادا خودش را به پایین پرت کند. پسر تقلا را بی‌فایده یافت و در جیبش به دنبال چیزی گشت. در نهایت گوشی موبایل را از جیب بیرون کشید و با دستانی لرزان به جایی زنگ زد: - الو، سلام... اورژانس؟ آقا یه نفر رو... رخساره به سرعت روی صندلی‌اش چرخید و گوشی موبایل را از دستش کشید. پیش از این که پسر ممانعت کند، مشغول صحبت شد: - آقا چندتا معتاد جلوی د ر خونمون با هم درگیر شدن. یکیشون زخمی شده! ممکنه زودتر خودتون رو برسونید؟ بله، بله آدرس ر یادداشت کنید! دستان پسر می‌لرزید و لبانش به ذکر گفتن باز و بسته می‌شد. ایران به نشانه تایید کار رخساره موبایل را از او گرفت و روی کیلومتر شمارش گذاشت. پسر کمی خودش را جلو کشید و گفت: - جلوی اولین کلانتری نگهدارید، من باید خودم رو معرفی کنم. رخساره انگشت جلو برد تا پیشانی‌اش را به عقب متمایل کند که او وحشت زده به عقب رفت و فریاد زد: - خانم لطفا با من تماس نداشته باشید. - من که بهت زنگ نزدم، تماس چیه؟! سپس دستش را شبیه تلفن بالا آورد و ادامه داد: «الو اونجا آرایشگاهه؟!» در شرایط سخت هم دست از بذله گویی بر نمی‌داشت. تحقیقات نشان داده بود طنز افراد سختی کشیده خیلی قوی‌تر افرادی است که در رفاه بزرگ شده‌اند. پشتی دو صندلی را گرفت و خودش را بیشتر به عقب کش آورد و گفت: - جای بدی نخورده بود. اونقدرم عمیق نبود. فقط در اثر مصرف زیاد مواد از هوش رفت! پس ان‌قدر نگران نباش و سعی نکن عمر خودت رو توی دادگاه و پاسگاه حروم کنی. من یه عمر بین همین‌ها بزرگ شدم، رفیقاش شناسایی کنن کیی و کجایی دنبال دیه میوفتن. زدنی زدن، گرفتنی دوست و رفیقن.
  4. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  5. بخش پانزدهم چند مرد به ظاهر معتاد به دور پیت حلبی آتش افروز ایستاده بودند و یکی از آن‌ها به روی پتو کثیف و چرکی چرت شامگاهی می‌زد. پسر دوچرخه‌اش را در مقابل آن‌ها نگهداشت و به سمتشان حرکت کرد. در تاریکی خاموش کردن چراغ‌های ماشین، ایران به سمت رخساره بازگشت و گفت: - دیدی؟! یارو مصرف کنندست. همین‌طوری خودت رو توی بلا می‌ندازی! رخساره سیب زمینی بعدی را از زیرش لای درز صندلی به سختی درآورد و متحیر به دهان گذاشت. سیب زمینی بیش از حد بزرگ بود و با همان دهن پر گفت: - بعید می‌دونم یکم صبر کن... ایران مشغول خلاص و روشن کردن ماشین بود که پسر بلاخره لنگ خوران مقابل گروه آقایان اهل رسید و صدایش به گوش رسید: - سلام اینجا کسی دوست داره موهاش رو کوتاه کنم؟ سیب زمینی در گلوی رخساره پرید و ایران متعجب دست از حرکت برداشت. هردو یک دور به هم و بعد نگاه معنی دارشان را به پسر انداختند. یکی از دوستان هَپَلی معتاد کمی گارد گرفت و گفت: - عمو برو ایستادن بیجا مانع کیفه! - من... یعنی راستش من! خم شد و از کیفش ماشین اصلاح شارژی خوش مارکی را درآورد و ادامه داد: «من قصد من مزاحمت نیست! واقعا اگر با موهاتون اذیتین، می‌تونم کمکتون کنم.» همانی که زبانش تیز بود، کمی به عقب هولش دادا و گفت: - من، من... نیم من! هری. مرد دراز در بین پتو، چرتش پاره شد و در عین تعجب گویی از اول صداها را می‌شنیده و در جریان دعوا بود، گفت: - دایی بیا یه دستی به سر ما بکش... خیر بیبینی! پسر بی توجه به دوچرخه و کوله پشتی‌اش، آن‌ها در مقابل همان افراد رها کرد و خوشحال به سمت او که صدایش زده بود رفت. برایش پیش بند بست و از کوله صندلی تاشویی علم کرد. با تبحر خاصی آب می‌پاشید و قیچی به موهای پر و گره‌گره مرد کثیف می‌برد. معتاد هر دم چند دقیقه چرتش می‌گرفت و وقتی پرید، می‌گفت: - دومادی بزن دایی! دومادیمه. دو دندون در جلو چندتا در کناره‌ها نداشت و باعث می‌شد، کلمه‌ها را عجیب و توک زبانی بیان کند. پسر همچنان ماهرانه کوتاه می‌کرد و پرسید: - دایی چیشد کارت به اینجا کشید؟ بار دیگر مرد چرتش پرید و مثل قبل که در جریان حرف‌ها بود، پاسخ داد: - عروسیم بود. انتخاب اشتباه تباهم کرد. ایران نگاهش رنگ غم گرفت و آه از نهادش برخواست. گاهی یک تصمیم اشتباه یک نمره از آدم کم نمی‌کرد. زندگی را تمام می‌کرد. بغض ته گلویش را گرفته بود و برای اولین بار برای قضاوت اشتباهش شرمنده بود. دایی چرت ریز دیگری زد و یک دور دیگر سرش افتاد و چرتش پرید. سایه و روشن کوچه نمی‌گذاشت به خوبی قیافه‌ها را رصد کنند، اما نیشخند دور پیت آتشی‌ها به هوا بود. دایی زبانش را از جای دندان‌های نداشته جلو درآورد و گفت: - زنم... عشقم... امید و آرزو و آیندم رو با هم توی یه اتاق از دست دادم. همان زبان تند و تیزی که مو در سر نداشت و موی ریشش را می‌شد جای پاپاخ بر سرش گذاش، گفت: - آدم کچل باشه، ناموسش لکه نداشته باشه. همگی خندیدند. دایی یک آن از جا پرید و پیش بند را از تن کند. یک طرف مو کوتاه و یک طرف به هوا به سمت آن‌ها که دور آتش یدند حمله کرد. مشت‌ها به هوا رفت و فحش‌ها در گوش پیچید. رخساره ترسیده به ایران نگاه کرد تا کاری کند و او هم کاری جز روشن کردن ون و فرار به ذهنش نرسید. درگیر خواباندن دستی بود که به چشم سر دید؛ پسر ترسیده بود و هول کرده به سمت آن‌ها دوید تا کمتر دایی ر ا زیر مشت و لگد بگیرندو سه به یک خیلی بی انصافی بود. حواسش نبود که همچنمان قیچی دستش است. وقتی دست پیش برد تا کنارشان بزند، زبان تیز کمی هولش داد و با همان قیچی روی تن دایی افتاد. قیچی تا اعماق دل و جگرش فرو رفتاد و به سرعت کسری از ثانیه خون بر صورت و تنشان ریخت. برف شادی خون و رقص شریان‌ها بر هوا رفت. همان‌ها که دعوا را به راه انداخته بودند در کسری از ثانیه سوت شدند و تنها پیکر غلتیده در خون پسر و دایی باقی ماند. پسر مبهوت به صورت دایی ذل زده بود و گویی روح از تنش رفته بود. ایران به سرعت و ناخواسته از ماشین پیاده شد.
  6. سلام دخترای قشنگم، روزتون مبارک.

    @_@

  7. سلاممممم

    1. M@hta

      M@hta

      سلام قشنگم خوشومدی

  8. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  9. پارت بیست و هفتم حین خرید بار دیگر با خانواده‌اش صحبت کرد و خیالشان را از بابت همه چیز راحت کرد. هرچند بهتر بود خیالشان هرگز راحت نشود و هرچه سریع‌تر اقدام به بازگشت درخشان کنند. خرید ایلماه کمی بیشتر از حد معمول یک مشمای کوچک شد و با شانه‌های افتاده به دو مشمای سایز بزرگ و سنگین روی دخل نگاه کرد. کیوان برای فرفری‌های دخترک که با فوت به کنار صورتش فرستاد، دلش رفت و کاملا داوطلبانه گفت: - خانم می‌خوایید تا جلوی در خونتون براتون بیارم؟! ایلماه که مانعی‌ در این کار نمی‌دید، پس لبخنی به عرض صورت گرد و لپ گل‌اش زد و با سر تایید کرد. او پفک نمکی می‌خورد و مانند جوجه‌اردک تازه از تخم درآمده پشت سر قامت سَرو کیوان لی‌لی کنان از کوه بالا می‌رفت و گاهی از تیرگی هوا می‌ترسید و خودش را به او نزدیک‌تر می‌کرد. رگ دست‌های مردانه‌اش از سنگینی کیسه‌های ایلماه بیرون زده بود. ایلماه دوید، جلویش ایستاد و یک پفک را جایی که دستش می‌رسید بالا گرفت و گفت: - بیا توام یکی بخور! - نه ممنون خانم، باید زودتر برگردم به مغازه. دختر بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و پفک را خودش خورد. به کلبه نزدیک شده بودند. چند متری مانده‌؛ سایه و روشن سایه مردانه ای مشخص شد که جلوی در قدم رو می‌رفت. صدایش آشنایش زودتر از تصویرش آمد که غرید: - کجا رفته بودی؟! ایشون کی باشن؟ ایلماه چشم‌هایش از حدقه بیرون زد و نگاهش میان کیوان و آسا که حالا بهم رسیده بودند در گردش بود. هرچه فکر می‌کرد یادش نمی‌آمد تعهدی نسبت به او دارد و یا اعملش به آسای مریض ارتباطی دارد که آن طور بازپرسی می‌کرد. اما هرچه که بود، توی دلش خالی شده و به سرعت در میان دو مرد قرار گرفت. دست هایش را به سمت کیسه ها دراز کرد و دست پاچه گفت: - دستتون درد نکنه، دیگه باقیش رو خودم میبرم! نگاه کیوان متوجه دختر شد، یکه خورد و وسایل را می‌خواست به او تحویل دهد که تکین با یک حرکت او را به پشت سر خود راند و خود کیسه را به دست گرفت. کیوان اخم در هم کشید و ایلماه را مخاطب قرار داد: - همه چیز رو به راهه؟ مطمئنید؟ برم؟ پیش از اینکه ایلماه دهن بگشاید، اخم آسا غلیظ تر شد و شاکی پاسخ داد: - زندگی شخصی ما به شما ارتباطی نداره! بفرمایید... خدافظی! کیوان راه برگشت را در پیش گرفت و هر ده قدم بر می‌گشت و به آن‌ها خیره می‌شد. آن‌قدر رفت که در تاریکی شب محو شد. ایلماه که موقعیت را خوب تشخیص داد، از همان پشت سرش مشت محکمی در کمر آسا فرود اورد و فریاد زد: - به تو چه که این کی بود؟ آبروم رو بردی! مگه تو وکیل وصی منی؟! تو چیکاره ای؟ آسا در خیال خود معشوقش را به ضرب زور وارد کلبه کرد و حین حمل کیسه ها پاسخش را داد: - کله پر حرفی داری! چیزی لازم داشتی به خودم می‌گفتی! چرا غریبه‌ها؟ صدایش در سر ایلماه زنگ می‌زد و چیزی را تداعی می‌کرد که هرچه خیال می‌کرد در نمیافت از کجاست؟ لب برچید و درحالی که جلد پفک نمکی را با وسواس تا می‌زد گفت: - تا اطلاع ثانوی خانوادت من رو آوردن تا تو از خونه بیرون نیای. چی‌چیو به خودم بگو... اصلا اینم نبود مگه به توی موجی می‌شه حرف زد. خودناآگاه بی‌قرار!
  10. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  14. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  15. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

×
×
  • اضافه کردن...