پارت بیست و هفتم
حین خرید بار دیگر با خانوادهاش صحبت کرد و خیالشان را از بابت همه چیز راحت کرد. هرچند بهتر بود خیالشان هرگز راحت نشود و هرچه سریعتر اقدام به بازگشت درخشان کنند.
خرید ایلماه کمی بیشتر از حد معمول یک مشمای کوچک شد و با شانههای افتاده به دو مشمای سایز بزرگ و سنگین روی دخل نگاه کرد. کیوان برای فرفریهای دخترک که با فوت به کنار صورتش فرستاد، دلش رفت و کاملا داوطلبانه گفت:
- خانم میخوایید تا جلوی در خونتون براتون بیارم؟!
ایلماه که مانعی در این کار نمیدید، پس لبخنی به عرض صورت گرد و لپ گلاش زد و با سر تایید کرد. او پفک نمکی میخورد و مانند جوجهاردک تازه از تخم درآمده پشت سر قامت سَرو کیوان لیلی کنان از کوه بالا میرفت و گاهی از تیرگی هوا میترسید و خودش را به او نزدیکتر میکرد. رگ دستهای مردانهاش از سنگینی کیسههای ایلماه بیرون زده بود.
ایلماه دوید، جلویش ایستاد و یک پفک را جایی که دستش میرسید بالا گرفت و گفت:
- بیا توام یکی بخور!
- نه ممنون خانم، باید زودتر برگردم به مغازه.
دختر بیخیال شانهای بالا انداخت و پفک را خودش خورد. به کلبه نزدیک شده بودند. چند متری مانده؛ سایه و روشن سایه مردانه ای مشخص شد که جلوی در قدم رو میرفت.
صدایش آشنایش زودتر از تصویرش آمد که غرید:
- کجا رفته بودی؟! ایشون کی باشن؟
ایلماه چشمهایش از حدقه بیرون زد و نگاهش میان کیوان و آسا که حالا بهم رسیده بودند در گردش بود. هرچه فکر میکرد یادش نمیآمد تعهدی نسبت به او دارد و یا اعملش به آسای مریض ارتباطی دارد که آن طور بازپرسی میکرد. اما هرچه که بود، توی دلش خالی شده و به سرعت در میان دو مرد قرار گرفت. دست هایش را به سمت کیسه ها دراز کرد و دست پاچه گفت:
- دستتون درد نکنه، دیگه باقیش رو خودم میبرم!
نگاه کیوان متوجه دختر شد، یکه خورد و وسایل را میخواست به او تحویل دهد که تکین با یک حرکت او را به پشت سر خود راند و خود کیسه را به دست گرفت.
کیوان اخم در هم کشید و ایلماه را مخاطب قرار داد:
- همه چیز رو به راهه؟ مطمئنید؟ برم؟
پیش از اینکه ایلماه دهن بگشاید، اخم آسا غلیظ تر شد و شاکی پاسخ داد:
- زندگی شخصی ما به شما ارتباطی نداره! بفرمایید... خدافظی!
کیوان راه برگشت را در پیش گرفت و هر ده قدم بر میگشت و به آنها خیره میشد. آنقدر رفت که در تاریکی شب محو شد.
ایلماه که موقعیت را خوب تشخیص داد، از همان پشت سرش مشت محکمی در کمر آسا فرود اورد و فریاد زد:
- به تو چه که این کی بود؟ آبروم رو بردی! مگه تو وکیل وصی منی؟! تو چیکاره ای؟
آسا در خیال خود معشوقش را به ضرب زور وارد کلبه کرد و حین حمل کیسه ها پاسخش را داد:
- کله پر حرفی داری! چیزی لازم داشتی به خودم میگفتی! چرا غریبهها؟
صدایش در سر ایلماه زنگ میزد و چیزی را تداعی میکرد که هرچه خیال میکرد در نمیافت از کجاست؟ لب برچید و درحالی که جلد پفک نمکی را با وسواس تا میزد گفت:
- تا اطلاع ثانوی خانوادت من رو آوردن تا تو از خونه بیرون نیای. چیچیو به خودم بگو... اصلا اینم نبود مگه به توی موجی میشه حرف زد. خودناآگاه بیقرار!