رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Fatemeh_keshzadeh

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    27
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

1 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

153 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Fatemeh_keshzadeh

Newbie

Newbie (1/14)

  • First Post نادر
  • Collaborator نادر
  • Week One Done
  • One Month Later

نشان‌های اخیر

0

اعتبار در سایت

  1. وقتی خواستم دستگیره در اتاق را بکشم، نگاهی به ماه انداختم و چشمان خیره ام را از او کندم و وارد اتاق شدم . با دیدن نگار که با لبخند به من خیره شده بود، هوفی کشیدم و به سمتش قدم برداشتم. نگار به تخت تکیه زده بود و پتو را روی پاهایش کشیده بود و با دو دست شکمش را مالش میداد. وقتی دید نسبت به او بی اعتنا هستم، لبخندش بیشتر کش آمد و من به سمت تخت رفتم و جعبه آجیل را به نگار دادم که با ذوق به جعبه خیره شد و آن را با خوشحالی از من گرفت و ممنونی گفت که بی تفاوت و با اخم ریزی گوشه تخت نشستم. در جعبه را به آرامی باز کرده و شروع به خوردن کرد. بعد از مدتی جعبه را به سمتم گرفت و با دهانی پر گفت: - بیا با هم بخوریم، راستی وضع مالیت بدک نیستا! با حرفش خنده ام گرفت، وقتی خنده ام را دید تعجب کرد و اجیل داخل دهانش را قورت داد و رو به من با چشمانی گشاد لب زد: - دروغ نمیگم که سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم: من پولم کجا بود، این اجیل رو مادر ماه با چند دست کت شلوار بهم کادو داده. سرش را بالا پایین کرد و گفت: - اها هوفی کشیدم و خواستم بلند بشوم که دستم را گرفت و دلخور گفت: - وایسا منم میام پوزخندی زدم و گفتم: - مگه تو شکمت درد نمی کرد! لبش را گاز گرفت و گفت: - نه دیگه الان درد نمیکنه بی تفاوت به سمت حمام قدم برداشتم که پشت سرم آمد. "ماه" با صدای نازکی از خواب بلند شدم. - هوی دختره پاشو ببینم مگه خونه بابانه اینطور خوابیدی ! دستم را روی زمین کشیدم که یکدفعه لگد محکمی به شکمم زد که باعث شد از درد جمع بشوم ، برای اینکه دوباره کارش را تکرار نکند آرام و بی تعادل سرم را بالا آوردم و نشستم. بزاق دهانم را قورت دادم که مزه خون باعث شد صورتم مچاله شود. بدنم درد میکرد، اما نسبت به گذشته دردش کمتر شده بود. معلوم بود دیشب با آکام بوده است و اگر لباس هایش را هم نمی دیدم دیشب با صدا هایشان فهمیدم که داخل اتاق چه گذشته است، اما با دیدن نگار رابطه شان برایم تداعی شد. با صدای تحلیل رفته از اشک زیادم رو به نگار با بی حالی پچ زدم: -‌چیکارم داری؟ بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم: -‌اهان راستی خوب بود ج**ده با زیات دیشب حالا چی گیرت اومده؟ اگه پول میخواستی بهم میگفتی خب. با این حرفم خم شد و سیلی محکمی به صورتم خواباند که من حتی فرصت نکردم از خودم دفاع کنم. بعد با فک چفت شده اش پوزخندی زد و دندان هایش را روی هم سایید و گفت: - ببین منو تو اینجا از این به بعد فقط به خدمتکاری. بعد سرش را تکان داده و ادامه داد: - نه به اسیری که به موقع باعث نابودی خانوادت میشی بهتره گنده تر از دهنت حرف نزنی. الانم بهتره بری اتاقو تمیز کنی. با این حرفش از تعجب چشمانم گشاد شد. داشت چه میگفت؟ نابودی خانواده ام! اکام میخواست چه کار کند؟ دستانم را مشت کردم و نفسم را حبس کردم و به زور لبانم را به حرکت در آوردم و لب زدم: - منظورت چیه؟ لبخند مرموزی زده و دست به کمر شد و ابروهایش را بالا داد و گفت: - واضح تر از این نمیشه با دستش به اتاق اشاره کرد و با تک خنده ای ادامه داد: - باید بری اتاقو تمیز کنی. سرم را تکان دادم و بزاق دهانم را قورت دادم و با لکنت گفتم: - منظورم این نیست یعنی چی من قراره خانوادم رو نابود کنم؟ لبانش را روی هم فشرد و تای آبرویش را بالا داد و گفت: - خودت بعدا متوجه میشی دختر ارباب ناگهان صدای دو رگه آکام به گوشم رسید و من به دنبال آن صدا به طرفش برگشتم که با بستن دکمه های پیراهنش از اتاق خارج میشد؛ از موهای نم کشیده اش معلوم بود که حمام کرده است آن هم با نگار با دیدن هر دویشان خیسی را در چشمانم حس کردم انگشتم را بالا بردم و سعی کردم آن خیسی چشمانم را از بین ببرم و چهره جدیم را به نمایش بزارم تا هنگام حرف زدن بغضم مانعش نشود. دستانم را بیشتر مشت کردم و با جدیت به چشمانش خیره شدم و گفتم:
×
×
  • اضافه کردن...