-
تعداد ارسال ها
106 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط sanli
-
پارت ۷ هه چانگدی چرخید و کاملاً خود را مبنی بر اینکه چو لیان مانند او تناسخ یافته است، کنار گذاشت. اگر چو لیان نیز تناسخ یافته بود، نمیتوانست فراموش کند که شیائو ووجینگ چه کسی بود! در واقع، شیائو ووجینگ قبلاً در رمان ذکر شده بود. شیائو ووجینگ در ابتدا شیائو بوجیان نام داشت و او مرد اصلی کتاب بود... با این حال، نیمه اول کتاب اصلاً به نام دیگر شیائو بوجیان اشاره نکرده بود، بنابراین چو لیان کاملاً بیاطلاع بود. در داخل اتاق عروس، به نظر میرسید که زوج تازه ازدواج کرده در ظاهر به خوبی با هم کنار میآیند، اما در واقع، آنها افکار متفاوتی داشتند. هه چانگدی نگاهی به چو لیان که کنارش ایستاده بود انداخت. اگرچه او از برخی جهات متفاوت بود، اما هنوز همان شخص قبلی بود: پر از نیت بدخواهانه و حیلهگری. او به خاطر خودش و شیائو ووجینگ، هرگز به زندگی دیگران اهمیت نمیداد. خدمتکار ارشد گویی در حالی که در اتاق بیرونی منتظر بود کمی مضطرب شده بود. او به سرعت وارد شد تا به آنها یادآوری کند: - ارباب جوان سوم، خانم جوان سوم، دیر شده. چو لیان صدای موافقتآمیزی درآورد قبل از اینکه نگاهی از گوشه چشم به هه چانگدی بیندازد از اتاق عروس بیرون رفت. شیان، که چو لیان را در حالی که پشت سر هه سانلانگ میرفت، حمایت میکرد، نمیتوانست جلوی اخم کردن خود را بگیرد. او با نگرانی به چهره زیبای خانم خود نگاه کرد. شیان از دیگر خدمتکاران شخصی ثابتتر بود و خدمتکار ارشد گویی بیشتر به او وابسته بود. او یک سال از چو لیان بزرگتر بود. شیان که به عنوان یکی از خدمتکاران خانواده در خانه یینگ به دنیا آمده بود، از زمانی که کوچک بودند به چو لیان خدمت میکرد. با این حال، او همیشه با خانم چو لیان مانند خواهر خودش رفتار میکرد. از زمانی که نامزدی خانم مشخص شده بود، شایعهای در خانه یینگ پخش شده بود. ظاهراً، راز ناگفتنیای پشت سر مادر بزرگ هه وجود داشت که هه سانلانگ را میآورد و به طور خاص درخواست نامزدی با خانم از خانه یینگ را میکرد. اگرچه وضعیت خانه دوک یینگ در چند دهه گذشته نامساعد بود، اما آنها هنوز از اشراف زاده بودند و برای چند نسل اکنون، سخت تلاش کرده بودند تا "درخت خانواده" خود را "گسترش" دهند. وقتی نوبت به نسل چو لیان رسید، فقط یازده دختر در خانواده وجود داشت... فقط دوک پیر یینگ در دربار امپراتوری جایگاهی داشت و هیچ یک از مردان نسل جوانتر به نظر نمیرسید که برجسته باشند. از آنجا که خانه به چنین وضعیتی نزول کرده بود، ازدواج خانمها حتی با خانه نجیب دیگر نیز باید دشوار میبود، اما اتفاقاً این خانمها به نوعی به دلیل یک ویژگی کاملاً خاص مشهور شده بودند. دوشیزه بزرگ از نسل قبلی با نوه مارکی فوآن ازدواج کرد و پس از سه سال دو پسر سالم به دنیا آورد. دوشیزه دوم با پسر دوم معاون وزیر وزارت امور پرسنل ازدواج کرد و اولین فرزندش پسر بود. دوشیزه سوم به دوردست فرستاده شد و با کمیسر نظامی گویژو ازدواج کرد. او در سال دوم ازدواجش یک جفت پسر به دنیا آورد. پس از آن، اولین فرزند هر عروسی که از خانه دوک یینگ میآمد، بدون هیچ استثنایی، پسر بود. این موضوع دو سال پیش برای مدتی در سراسر پایتخت، شنیانگ، پخش شده بود.
- 8 پاسخ
-
- تخیلی
- رمان تاریخی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۶ هه چانگدی دو قدم جلوتر رفت و جعبه چوبی را از دستانشان قاپید. سپس، در مقابل همه، درب آن را باز کرد. هه چانگدی پس از دیدن لکههای قرمز روی دستمال سفید داخل آن، سرد به چو لیان نگاه کرد. سینهاش از ناامیدی میلرزید. برایش باورکردنی نبود که او حتی از قبل این را آماده کرده باشد. او تمام جوانب را پوشانده بود! پس او میتوانست هر کاری برای خاطر آن مرد انجام دهد! خدمتکار ارشد لیو پس از اینکه جعبه توسط ارباب جوان گرفته شد، مات و مبهوت به او خیره شد و کاملاً از واکنش هه چانگدی شوکه شد. قبلاً شنیده بود که شایعاتی وجود دارد مبنی بر اینکه ارباب جوان سوم از این ازدواج راضی نیست، بنابراین به نظر میرسید که درست است. با این حال، از آنجا که این دو نفر قبلاً ازدواج خود را کامل کرده بودند، باید بقیه روزهای خود را با هم میگذراندند. خانم جوان سوم دختر مشروع خانه دوک یینگ بود و این موضوع شامل آبروی دو خانواده میشد. علاوه بر این، خانم جوان سوم مهربان بود و به نظر میرسید که بانوی خوبی است. ارباب جوان سوم کمی زیادهروی کرده بود و خانم جوان سوم را آنطور تحقیر میکرد. او قطعاً باید این را به خانم گزارش میداد. هه چانگدی نمیدانست که این عمل بیفکرانه او باعث شده است که خدمتکار ارشد لیو به فکر گزارش اعمالش به مادرش بیفتد. - ارباب جوان ، این خدمتکار پیر مرخص میشود. چو لیان به خدمتکار ارشد گویی دستور داد که دو خدمتکار ارشد را بدرقه کند، سپس جینگ یان را فرستاد تا هدایایی را که باید هنگام ملاقات با اعضای ارشد خانواده در اواخر آن روز ارائه میکرد، آماده کند. او از شب گذشته فهرستی را نوشته و به جینگ یان داده بود تا برایش ترتیب دهد. دوباره فقط دو تازه عروس در اتاق عروس باقی ماندند. هه چانگدی ناگهان پوزخندی زد و به سمت او رفت نگاهش کرد. - به نظر میرسد که شما از قبل آماده بودید. من شما را دست کم گرفتهام. پس شما حتی ذرهای از آبرو برایتان باقی نمانده است! چگونه میتوانید چیزی شبیه به آن را جعل کنید! چو لیان در حال فرو کردن یک سنجاق سر ارکیده یشم به دسته موی ابری مانندش بود. با شنیدن صحبت او، نگاهی به او انداخت. با این حال، او آنطور که هه چانگدی تصور میکرد، با عصبانیت فریاد نزد. در عوض، او با یک لبخند مناسب و آرامشبخش به زیبایی یک گل صد تومانی شکوفه داده به او لبخند زد. - آیا شما صبح امروز در اتاق عروس بیدار نشدید، شوهر عزیزم؟ چگونه میتوانستم چیزی را جعل کنم؟ - داری چی میگی!؟ هه چانگدی آنقدر عصبانی بود که خنده از گلویش بیرون آمد. او نگاه باریک خود را روی چو لیان ثابت کرد و کمی تعجب کرد که او به آن شکل با او صحبت میکند. ناگهان گفت: - نمیدانم شیائو ووجینگ اگر از رفتار شما مطلع شود، چگونه واکنش نشان میدهد! چو لیان اخم کرد و خاطراتی را که از رمان داشت جستجو کرد. او متوجه شد که هیچ اشارهای به شخصی به نام شیائو ووجینگ ندیده است... حداقل، نه در نیمه اول کتابی که خوانده بود. - دیر شده، باید بریم و احترام صبحگاهی رو انجام بدیم . چو لیان وسایلش را کنار گذاشت و به هه چانگدی چرخید. با لبخندی بر روی صورتش، سپس تعظیم کرد، حالت او به همان اندازه عالی بود که از یک بانوی جوان نجیب انتظار میرفت. چشمان هه چانگدی هنوز محکم به او چسبیده بود. پس از اینکه متوجه شد که هیچ بارقهای در چشمانش وجود ندارد و بیانش ثابت و مطمئن، حتی آرام است، ابروهایش درهم شدند.
- 8 پاسخ
-
- تخیلی
- رمان تاریخی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت5 جینگ یان با قلبی ناآرام وارد اتاقی که چولیان خوابیده بود شد، اما با لبخندی پر از شادی بیرون آمد. او در مقابل دو خدمتکار ارشد تعظیم کرد و با احترام گفت: - خدمتکار ارشد لیو، خدمتکار ارشد ژو، ارباب جوان سوم و خانم همین الان بیدار شدهاند. میترسم که شما دو نفر باید کمی بیشتر منتظر بمانید. خدمتکار ارشد لیو یکی از مباشران کنار کنتس جینگ آن بود. با شنیدن حرف جینگ یان، او با عجله دستش را تکان داد و گفت: - این خدمتکار پیر بود که زود اومد مزاحم خواب ارباب و بانو شد. خدمتکار ارشد گویی جرات نکرد که این دو مهمان گرامی را بیرون نگه دارد و منتظر بگذارد، بنابراین به خدمتکاران دستور داد که تنقلات بیاورند. سپس چند غذای مخصوص شیانگ [1. شیانگ یکی از ایالتهای دوره شانزده پادشاهی در تاریخ چین بود. اکنون جایی در غرب چین مدرن قرار دارد.] را که مخصوصاً از خانه دوک یینگ برای این دو خدمتکار ارشد آورده بودند، بیرون آورد. در همین حال، داخل اتاق عروس، چو لیان پس از شنیدن صداهای بیرون بلند شده بود. او لبخندی زد و در حالی که نگاهی به هه چانگدی انداخت که او هم بیدار شده و به کناره تخت تکیه داده بود، حالت تعجب به خود گرفت. - کی به اتاق برگشتی؟ من اصلا متوجه تو نشدم هه چانگدی حتی زحمت نگاه کردن به او را هم نکشید. او به جای آن، به سایبان تخت خیره شد و طوری صحبت کرد که انگار چو لیان حتی از پردههای بیجان هم ارزش کمتری داشت. - اگر فرصت داری به این فکر کنی که کی برگشتم، چرا به این فکر نمیکنی که چگونه میخوای به دو خدمتکار بیرون کارت رو توضیح بدی. او به تکیهگاه سر تخت تکیه داد، طوری که انگار فقط اینجا بود تا نمایشی را تماشا کند، و به وضوح قصد داشت فقط یک ناظر باشد. بعد از شب عروسی، اگر عروس نمیتوانست دستمال سفید را بدهد، فقط دو دلیل وجود داشت: عروس باکره نبود، یا زوج تازه ازدواج کرده ازدواج خود را کامل نکردند. مهم نبود کدام دلیل باشد، عواقب آن چیزی نبود که چو لیان بتواند تحمل کند. او تازه به خانه کنت جینگ آن ازدواج کرده بود. اگرچه او نمیتوانست فعلاً جایگاه محکمی در خانه به دست آورد، حداقل کاری که باید انجام میداد این بود که از خشم آنها در اوایل ازدواجش خودداری کند. -مرسی که کارم رو بهم یادآوری میکنی. چو لیان در حالی که صحبت میکرد لبخند زد قبل از اینکه از شیان بخواهد وارد شود و به او خدمت کند. چهره خندان او مانند شکوفهای در حال شکفتن دلپذیر بود، اما هه چانگدی فقط احساس کرد که به طرز نفرت انگیزی جعلی است. او به یک طرف چرخید و حاضر نشد حتی یک دقیقه بیشتر به او نگاه کند. شیان به چو لیان خدمت کرد زیرا او روال صبحگاهی خود را انجام میداد و به او کمک کرد تا به یک لباس زیبای روزمره مناسب برای یک همسر تازه ازدواج کرده تبدیل شود. او چو لیان را در حالی که جلوی میز آرایش مینشست، حمایت کرد و قصد داشت به او کمک کند آرایش کند که چو لیان سرش را تکان داد. او با نگاهی به کنار، متوجه شد که هه چانگدی نیز تقریباً آماده است، بنابراین به سرعت ابروهایش را کشید و کمی رژگونه روی صورتش زد و آرایش روزانهاش را کامل کرد. صورتش روشن و زیبا بود، بنابراین آرایش سبک اینگونه پوست عالی او را بیشتر از آرایش غلیظ نشان میداد. او شبیه غنچه گلی بود که در حال شکفتن بود. همانطور که یک خدمتکار دستمالی را به هه چانگدی میداد تا صورتش را پاک کند، چو لیان به شیان دستور داد: - برو و دو خدمتکار ارشد رو دعوت کن. با توجه به اینکه ارباب جوان سوم و خانم جوان سوم حتی در این صبح زود با یکدیگر صحبت نمیکردند، این دو نفر به وضوح هنوز از یکدیگر عصبانی بودند. شیان از جینگ یان، که در شیفت شب بود، شنیده بود که ارباب جوان سوم فقط در ساعات اولیه روز به اتاق عروس بازگشته است. شیان نمیتوانست جلوی نگرانی خود را در صورتش بگیرد. - بانوی من. چو لیان با نگاهی به او اطمینان داد تا اینکه از او بخواهد خدمتکاران را دعوت کند. پس از عقب نشینی همه خدمتکاران در اتاق داخلی، هه سانلانگ کنار تخت نشست. او طوری به نظر میرسید که انگار فقط منتظر تماشای آشکار شدن نمایش است. چو لیان اخم کرد و نگاهی از گوشه چشم به او انداخت. او واقعاً نمیدانست که این شوهر جدیدش به چه چیزی فکر میکند. شخصیتش خیلی عجیب شده بود. اما چو لیان خیلی تنبل بود که به خودش زحمت بدهد. او هنوز میتوانست به یاد بیاورد که چگونه دیشب سعی کرده بود او را تا حد مرگ خفه کند. او به عنوان همسرش به او احترام لازم را نگذاشته بود. هیچ کس نمیتوانست بعد از چنین رفتاری در روحیه خوبی باشد! خوشبختانه، دو خدمتکار ارشد به زودی با لبخند وارد اتاق عروس شدند و فضای ناخوشایند پنهان بین زوجین را شکستند. - این خدمتکار پیر به ارباب جوان سوم و خانم جوان سوم تبریک میگوید. باشد که ارباب جوان سوم و خانم جوان سوم به زودی صاحب فرزند شوند. چو لیان نگاهی به خدمتکار ارشد گویی انداخت و او به سرعت پاکتهای قرمز آماده شده را به دو خدمتکار ارشد داد. چو لیان نیز از آنها برای برکاتشان تشکر کرد. هه چانگدی لبخند او را در حالی که با دو خدمتکار ارشد احوالپرسی میکرد، تماشا میکرد و در درون خود مسخره میکرد. گوشههای لبش از نفرت بالا رفت. حتی اگر او تأثیر خوبی روی دو خدمتکار بگذارد، باز هم نمیتواند از این آزمون بعدی عبور کند. بدون دستمال سفید، حتی اگر آنها را با ده هزار طلا پاداش دهد، چیزی تغییر نخواهد کرد. - بانوی من، دیر شده و این خدمتکار پیر باید گزارش دهد، آیا میتوانید... . و خدمتکار ارشد لیو کمی خجالت میکشید که دستمال سفید را از این همسر تازه عروس درخواست کند، اما ارباب جوان سوم کنار تخت با عبارتی خونسرد و کاملاً غیرقابل دسترس نشسته بود. آنها واقعاً جرات درخواست چیزی از او را نداشتند. با این حال، این خانم جوان جدید پر از لبخند بود و به نظر میرسید نسبتاً خوش برخورد و ملایم است. وقتی خدمتکار ارشد لیو صحبت کرد، چو لیان در لحظه مناسب سرخ شد. او سرش را پایین انداخت و خجالتی سرفه کرد،او حتی چرخید و با خجالت به هه چانگدی نگاه کرد. درست مانند گلی شکفته لبانش کش آمد. حتی هه چانگدی تقریباً توسط او فریب خورد. اگر او کاملاً مطمئن نبود که فقط در ساعات اولیه روز به اتاق عروس بازگشته و حتی حدود یک ساعت زیر پتوهای سرد خوابیده است، مشکوک میشد که دیشب کار وحشیانهای با او انجام داده است. هه چانگدی دندانهایش را به هم فشرد و صورت خوش تیپش حتی بیشتر گرفته شد. چو لیان سرش را پایین انداخت و به خدمتکار ارشد گویی دستور داد که یک جعبه چوب صندل نفیس را از کشوهای کنارش بیاورد، قبل از اینکه آن را به خدمتکاران ارشد لیو و ژو بدهد. دو خدمتکار جعبه چوبی را باز کردند و محتویات آن را بررسی کردند. سپس به یکدیگر نگاه کردند و لبخند درخشانی زدند. - ما شما رو به زحمت انداختیم، خانم جوان سوم. ما اکنون مرخص میشیم و به خانه اصلی گزارش میدیم." دو خدمتکار ارشد قصد رفتن داشتند که هه چانگدی سرد آنها را صدا زد. - صبر کنین!
- 8 پاسخ
-
- تخیلی
- رمان تاریخی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت4 چو لیان کنار تخت نشست و تمام اتفاقاتی که افتاده بود را در ذهنش مرور کرد و سعی کرد جزئیاتی را که در رمان خوانده بود به یاد بیاورد. سپس دستمال سفید پنهان شده زیر ملحفههای تخت را برداشت. چو لیان با یک سوزن نقرهای که پیدا کرده بود، انگشت اشاره خود را نیش زد و گذاشت خون جمع شود و روی دستمال سفید بچکد. در نهایت، دستمال را پنهان کرد. او در دنیای خودش در سنین پایین یتیم شدو در فقر بزرگ شده بود. پس از یک دوره سختی و تلاش، در حالی که یاد میگرفت چگونه زندگی کند پایش به اینجا کشیده شد. بنابراین، اصلا ساده لوح نبود. در واقع، او بسیار باهوش و سمج بود. او میدانست چگونه باید صبر کند و اوضاع را تغییر بدهد. اگرچه او به یک عاشقانه بینقص و واقعی امیدوار بود، اما به این معنا نبود که او یک احمق است. هر آنچه که همین الان اتفاق افتاده بود، به اندازه کافی جای فکر داشت. او حتی به این فکر می کرد که هه چانگدی فعلی میتواند در شرایطی مشابه او باشد و خود اصلی اش نباشد. به خودش ایمان داشت. او نرم و لطیف نبود که کسی بتواند به راحتی او را زیر پا بگذارد.مهمترین چیز در حال حاضر درک وضعیت بود. با این حال، چو لیان احساس خوش شانسی میکرد که از قبل از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد، اطلاع داشت. اگرچه او دیگر در مورد وضعیت فعلی خیلی مطمئن نبود، اما قرار نبود فقط بنشیند و تحقیر شود! اگر همسرش هنوز هه چانگدی اصلی بود، پس او مشکلی نداشت که با او خوب رفتار کند و او را به عنوان شوهر واقعی خود قبول کند. با این حال، اگر هه چانگدی تغییر کرده و به یک حرامزاده تبدیل شده باشد، او اجازه نخواهد داد که او هر طور که دوست دارد با او رفتار کند. پس از فکر کردن، به داخل پتوهای قرمز خزید و در عرض چند لحظه به دنیای خواب فرو رفت. *** از یک خدمتکار نامحسوس پرسید: - چه خبر وضیعت داخل اتاق چطوریه یک هیکل بلند و لاغر که زیر نور شمع پنهان شده بود, در پاسخ به ارباب جوان گفت: - بانو بعد از شنیدن خبر خوابیدن - چی! هه چانگ دی که دستانش را از پشت قفل کرده بود ناگهان به مشت تبدیل شد. واکنش چو لیان کاملاً خارج از پیشبینیهای هه چانگدی بود. او از رفتن به اتاق عروس اجتناب کرده بود تا او را تحقیر کند، اما فکر نمیکرد که او بتواند هنوز به این راحتی بخوابد! هه چانگدی با یادآوری همه اتفاقاتی که در زندگی گذشتهاش افتاده بود، نفرت را در درون خود حس میکرد. او نمیتوانست ازدواجش را تغییر دهد،و روزهایش را به آرامی سپری کند. در غیر این صورت، چگونه میتوانست دردی را که او در زندگی قبلیاش به او داده بود، را تحمل کند!؟ در حالی که اکثر مردم هر لحظه از شب عروسی خود لذت میبردند، هه چانگدی از اینکه این شب به کندی می گذشت، متنفر بود. همانطور که انتظار میرفت، قبل از طلوع خورشید، پس از بیدار شدن از خواب عمیق، چو لیان صدای خش خش نرم لباسهایی را که در حال درآورده شدن بودند، شنید. شمعهای عروسی هنوز روشن بودند، بنابراین او میتوانست به وضوح فردی را که کنار تخت ایستاده بود، فقط با کمی باز کردن چشمانش ببیند. هه چانگدی قد بلند و لاغر بود، اما خیلی لاغر یا ضعیف به نظر نمیرسید. با ابروهای بلند و ویژگیهای خوشتیپ، او هالهای قهرمانانه از خود ساطع میکرد. نگاه کردن به او زیر نور کم، حالت سرد و غمگینی که در طول روز داشت از بین رفته بود، او به زیبایی یک الهه بود. در این لحظه، هه سانلانگ بالاخره با توصیف خود در رمان مطابقت داشت. با این حال، با فکر کردن به تغییرات هه چانگدی، چو لیان چشمانش را چرخاند و آنها را بست و دوباره به خواب رفت. هه چانگدی بیش از نیمی از شب را با حالت ناآرام در اتاق مطالعه گذرانده بود. زمستان به آرامی از راه میرسید، بنابراین مهم نیست که چقدر قوی و سالم بود، و هنوز احساس سرما را در سراسر بدنش میکرد. قبل از اینکه پردههای اتاق خواب را کنار بزند. ردایش را درآورد و آن را به یک طرف انداخت [ اتاق خواب در اینجا به نوع خاصی از تخت که در چین باستان استفاده میشد، اشاره دارد که "چیان گونگ چوانگ" نامیده میشود، که به معنای واقعی کلمه "تختی که با زحمت هزار مرد ساخته شده است" است.] صحنهای که در مقابل چشمانش بود، باعث شد که خشم خاموش او دوباره شعلهور شود، انگار که بنزین روی آن ریخته شده باشد. چو لیان در پتوهای گرم جمع شده بود و راحت میخوابید. موهایش کمی نامرتب بود و لبهایش به سمت بالا خم شده بود. او به وضوح خیلی راحت بود و کوچکترین مشکلی نداشت! در همین حال هه چانگدی، در اتاق مطالعه سرد رنج میبرد، حتی اشتهای تمام کردن شامش را هم نداشت. ناگهان، هه چانگدی احساس کرد که حیلهاش برای بیتوجهی به چو لیان کاملاً بیاثر بوده است، انگار که به پنبه مشت زده باشد. او نفس عمیقی کشید و سرد به دختری که در پتوهای گرم پیچیده شده بود، نگاه کرد. سپس پتوهایی را که دور چو لیان پیچیده شده بود، با یک حرکت کنار زد. چو لیان از قبل به خوابیدن به تنهایی عادت کرده بود و دوست داشت وقتی میخوابید، خودش را در پتوهایش بپیچد تا گرما را حفظ کند. وقتی هه چانگدی پتوها را آنطور کشید، نصف پتو از روی چولیان کنار رفت و سمت خالی تخت افتاد. هه چانگدی آهی از افسوس کشید. با این حال، پتوهای سرد روی بدنش باعث شد که حالش بدتر شود. هیچ نقطهای روی بدنش گرم نبود. چو لیان کمی جابجا شد و پتوهای گرم را دور خود محکمتر پیچید. در قلبش، او با بد سلیقگی فکر کرد که هه سانلانگ میتواند به راحتی یخ بزند و بمیرد. هه چانگدی نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند و چشمانش را بست. با این حال، قبل از اینکه پتوهای سرد یخی روی هه سانلانگ گرم شوند، چند خدمتکار مسنتر از خانه اصلی آمدند تا آنها را بیدار کنند. خدمتکار ارشد گویی در بیرون اتاق ایستاده بود سلام و احوالپرسی دو خدمتکار از خانه اصلی را رد و بدل کرد. اگر کنتس جینگ آن یا مادر بزرگ هه متوجه میشدند که ارباب جوان دیشب در اتاق بانویشان نمانده است، از این پس چگونه بانویشان میتواند به راحتی در ملک کنت جینگ آن زندگی کند؟
- 8 پاسخ
-
- تخیلی
- رمان تاریخی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت 3 چو لیان اخمی کرد و به هیکل بلند هه چانگدی خیره شد. ابروهایش در هم گره خورده بود و نگاهش وقتی به او نگاه میکرد، رنگ و بویی از تعجب به خود میگرفت. او خیلی گیج شده بود. هه چانگدی در رمان قرار بود که خوشبرخورد و قلبش باز باشد. او یک جنتلمن نادر و استوار بود. با این حال، فردی که در مقابلش بود، هیچ وجه مشترکی با مرد اصلی که در رمان توصیف شده بود، نداشت. به جز ظاهرش، شخصیتش کاملاً متفاوت بود. اگر هه چانگدی در رمان مانند یک ماه نجیب و پاک، بیعیب و نقص بود، و کسی که در مقابلش بود، مانند باد سردی بود که در شب میوزید و هر جا که میرفت، لرز میآورد! چطور این اتفاق افتاده بود؟ چو لیان خیلی فکر کرد، اما هنوز هم نمیتوانست بفهمد. همه چیز دقیقاً همانطور که رمان توصیف کرده بود پیش رفته بود، به جز زمانی که به هه چانگدی رسید! داماد تازه عروسش را با و بیرحمانه روی زمین پرت کرد و از اتاق عروس بیرون رفت. انگار که نگاه کردن به عروس زیبایش برای لحظهای بیشتر او را کور میکرد، بنابراین تنها راه باقی مانده، رفتن بود! بعد از رفتن هه چانگدی، خدمتکار ارشد گویی و خدمتکاران شخصی چو لیان هجوم آوردند. وقتی چو لیان را دیدند که روی زمین پهن شده، چشمانش خالی و موهایش پریشان، تاج طاووس بیاحترامی روی زمین افتاده، چشمان خدمتکار ارشد گویی قرمز شد و ذهنش پر از اتفاقاتی شد که همین الان در اتاق عروس رخ داده بود. -بانو، لطفا بلند شین. زمین سرده باید مراقب باشین خدمتکار ارشد گویی مخفیانه گوشه چشمانش را پاک کرد و با کمک جینگ یان، چو لیان را بلند کرد و گذاشت روی تخت. پس از فرستادن شیان برای آوردن آب گرم به حمام، خدمتکار ارشد گویی به آرامی پرسید: - بانو، چه اتفاقی بینتون افتاد؟ چو لیان بالاخره به خودش آمد. او هنوز نمیتوانست بفهمد که چگونه شخصیت هه چانگدی اینقدر تغییر کرده است. سرش را بالا برد و نگاهی به و خدمتکارانی که هنگام خروج از خانه دوشیزگیاش، 'چو لیان' را همراهی کرده بودند، انداخت. درد گردنش و تردیدهایش را در قلبش تحمل کرد تا به آنها لبخند بزند و سعی کرد آنقدر بیچاره به نظر نرسد. او میدانست که این خدمتکاران از صمیم قلب به 'چو لیان' اهمیت میدهند. - هیچی نیست. لازم نیست نگران باشید، مومو. بذار شیان و بقیه آب گرم آماده کنند. میخوام حمام کنم و از این لباس عروس دست و پا گیر خلاص شم. به نظر میرسید که او میخواست با تغییر موضوع، آنچه را که همین الان اتفاق افتاده بود، پنهان کند، بنابراین خدمتکار ارشد گویی احساس کرد که نباید زیاد سوال بپرسد. با این حال، او نمیتوانست از نگرانی دست بردارد و اصرار کرد: - بانو، فراموش نکنید. این خدمتکار و این چند دختر در کنار شما هستن چو لیان بیحال سری تکان داد و باعث نگرانی خدمتکار ارشد گویی شد. وقتی فویان به چو لیان کمک میکرد در حمام خودش را بشوید، کبودیهای دور گردن سفیدش را دید. فویان از تعجب چشمانش گشاد شد، اما چیزی، از چو لیان نپرسید که چگونه آن کبودیها ایجادشده است در عوض، بدون اطلاع از بانوییش، این موضوع را به خدمتکار ارشد گویی گزارش کرد. پس از حمام آب گرم و تعویض لباس خواب نازک و قرمز، وزن سبکتر روی بدنش حس کرد. وقتی از حمام بیرون آمد، مینگ یان از قبل تخت را مرتب کرده بود.تا زمانی که چو لیان نوشیدن یک فنجان کوچک چای معطر را تمام کرد، ساعت 9 شب بود. داماد باید تا الان به اتاق عروس برمیگشت. اگرچه چو لیان نمیفهمید که چرا شخصیت هه چانگدی اینقدر تغییر کرده است، اما همچنان صبورانه منتظر ماند. بالاخره، یک خدمتکار که لباس سبز پوشیده بود، داخل شد. - بانو، ارباب جوان همین الان در ضیافت به دلیل دریافت تبریک از چند شاهزاده و دوستان نزدیک، زیاد نوشید. او میترسید که با بوی الکل مزاحمتان شود، بنابراین از قبل در اتاق مطالعه مستقر شده است. گفتن که خانم جوان زودتر استراحت کند. وقتی خدمتکار ارشد گویی و بقیه سخنان خدمتکار سبزپوش را شنیدند، همه حالت چهرهشان از شوک خالی شد! هه سانلانگ قرار نبود وارد اتاق عروس شود!؟ اگر این موضوع از ملک بیرون پخش شود، چگونه بانوی جوانشان میتواند سرش را بیرون بلند کند!؟ خدمتکار گویی با لرزشی که در صدایش حس میشد گفت: - بانو چگونه ممکنه؟ چرا شما به این خدمتکار پیر دستور نمیدید کسی را بفرسته تا ارباب رو دعوت کنه؟ خدمتکار ارشد گویی نمیتوانست بفهمد که چرا هه چانگدی حتی از ورود به اتاق عروس امتناع کرده است. هیچ کینهای بین دو خانواده وجود نداشت و بانوی جوانش نیز کسی را در خانه کنت جینگ آن آزرده خاطر نکرده بود، چه رسد به هه سانلانگ. این دو نفر حتی قبل از عروسی همدیگر را ندیده بودند، پس چگونه میتواند رنجشی بین آنها وجود داشته باشد؟ با این حال، چو لیان سرش را تکان داد و خدمتکار سبزپوش را فرستاد. - نیازی به این کار نیست، چرا همه شما به رختخوابتون نمیرید؟ نیازی به این کار نیست. هه سانلانگ خودش برمیگردد. اینکه چرا چو لیان چنین چیزی را میگفت، صرفاً به دلیل چیزی بود که چند لحظه پیش تجربه کرده بود هه چانگدی نزدیک بود او را تا حد مرگ خفه کند. ترسیده بود، بعید بود که هه چانگدی از اتاق عروس دوری میکرد زیرا مست بود. علاوه بر این، وقتی همین الان وارد شد، او بویی از الکل را روی او حس نکرد. به وضوح این کار را عمداً برای تحقیر او انجام میداد! چرا او سعی میکرد او را برگرداند؟ آیا این فقط تحقیر شدن او نبود؟ علاوه بر این، چه زمانی یک عروس مجبور بود التماس کند که شوهرش وارد اتاق عروس شود!؟ -بانو فویان بود که لجبازانه از رفتن به رختخواب امتناع کرد. چگونه ارباب جوان سوم میتوانست اینطور رفتار کند؟ بانویشان همسر رسمی و قانونی او بود! - خیلی خب، خیلی خب. فهمیدم چی میخوای بگی فردا باید صبح زود بیدار بشیم اینجا موندنت چیزی رو تغییر نمیده خدمتکار ارشد گویی فقط میتوانست خدمتکاران دیگر را با خود ببرد و در حالی که از آنجا میرفت، چو لیان را تنها در اتاق عروس رها کند. ___________________________________________ *خانه کنت جینگ آن به خانواده هه اشاره دارد. جینگ آن به نام خانوادگی اشاره نمیکند، بلکه بیشتر عنوانی است که همراه با مقام اشرافی اعطا میشود. ☜
- 8 پاسخ
-
- تخیلی
- رمان تاریخی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست طراحی جلد رمان لعن|ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست کاور برای رمانم میخواستم -
پارت 2 چو لیان قصد داشت تاج طاووس خود را بردارد که توسط شی یان متوقف شد. - بانو، ملازم عروس همین الان دستورالعملهایی رو برای شما گذاشت. باید منتظر بمونید تا ارباب جوان سوم شخصاً تاج طاووس رو برداره. چو لیان بیچاره دستانش را پایین آورد و به جای آن روی گردن دردناکش کشید. او فقط میتوانست آن را به همین شکل رها کند. شی یان احساس کرد که حرکات بانو کمی خندهدار است. -نگران نباشین بانو. آنها ارباب جوان رو برای مدت طولانی معطل نمیکنن. ارباب خیلی زود برمیگرده. طعنههای شی یان باعث شد چو لیان سرخ شود. - وقتی روزای عادی ساکتی، چرا امروز اینقدر حرف میزنی؟ چو لیان با سرزنش و آرامی به او خیره شد، بلند شد و به خدمتکاران دستور داد وسایلی را که با خود آورده بود را جمع کنند. قبل از اینکه یک ساعت بگذرد، خدمتکاری از بیرون خبر داد که ارباب جوان برگشته است. برخی از غذاهای خشک، از جمله بادام زمینی و لونگان خشک، روی پوششهای قرمز تخت پراکنده شده بود. درست بعد از اینکه چو لیان از خدمتکار ارشد گویی خواست که آنها را تمیز کند، هه چانگدی وارد اتاق شد. این بار کسی در کنار هه چانگدی نبود، فقط یک ملازم عروس که آمده بود تا برخی از آداب و رسوم را نشان بدهد. پس از ورود هه چانگدی به اتاق ، ملازم عروس لبخند زد و اشاره کرد که خدمتکاری شراب عروسی را که قبلاً آماده شده بود، بیاورد. - ارباب جوان، عروس شما، پس از نوشیدن این شراب عروسی، زوجی خواهید شد که در سختی و آسانی در کنار هم خواهید بود! ملازم عروس در حالی که شراب عروسی را تحویل میداد، پر از لبخند بود. هه چانگ دی بلند و صاف مانند یک کاج محکم و شکستناپذیر ایستاده بود. اگر جمعیتی حضور داشت، وقار او تحسین بسیاری را برمیانگیخت. او فنجان خود را گرفت اما همچنان جلوی تخت ایستاد و تکان نخورد. ملازم عروس ناگهان احساس کرد که انگار فضای اتاق سرد و بی روح شده است. او مخفیانه عرق سرد را از پیشانی خود پاک کرد قبل از اینکه به روشنی لبخند بزند و فنجان دیگر شراب عروسی را به چو لیان بدهد گفت: - بعد از اینکه ارباب جوان و عروسش، شراب عروسی را نوشیدند، ارباب جوان باید شخصاً تاج طاووس را از سر همسرشان بردارد، تا روزهای شما پر از صلح و خیر وبرکت باشه. درست بعد از اینکه ملازم عروس با کلمات خوش یمنش را به پایان رساند، هه چانگدی با لحنی سرد گفت: - خیلی خب، حالا میتونید برید. ملازم عروس هنوز کمی مات و مبهوت بود که ناخودآگاه پاسخ داد: - ارباب جوان سوم، شما هنوز ننوشیدهاید... . - نشنیدید چی گفتم؟ صدای هه چانگدی ناگهان جدی شد. ملازم عروس صرفاً یک خدمتکار بود، بنابراین جرات بحث با ارباب جوان سوم خانواده هه را نداشت. با نهایت احترام و ترس، و با عجله همراه خدمتکاران رفتند. چو لیان منتظر بود تا شراب عروسی را با سر پایین بنوشد. او لحظهای از خود بیخود شد و نفهمید که هه چانگدی چه میکند. چرا این توالی رویدادها کمی با رمان متفاوت بود؟ در حالی که او هنوز گیج بود، هه چانگدی به خدمتکار ارشد گویی، شی یان و بقیه خدمتکاران دستور داد که بیرون بروند. چو لیان سرش را بلند کرد تا به همسرش نگاه کند. ابروهایش به زیبایی شکل گرفته و ویژگیهایش مشخص بود. پس از دیدن شخص واقعی او، به نظر میرسید که صورتش از یشم ظریف ساخته شده است. چو لیان فکر کرد که او حتی از آنچه در رمان توصیف شده بود، خوش تیپتر است. اما این نگاه سرد بیحد و حصر در چشمانش چی بود؟ چرا او با چنین نگاه سرد و تمسخرآمیزی به او نگاه میکرد؟ برای لحظهای، چو لیان از حرف زدن عاجز شد زیرا از چهره سرد و مغرور او مات و مبهوت شده بود. بر اساس پیشرفت رویدادها در رمان، هه چانگدی ازدواج آنها را کامل نکرده بود زیرا شخصیت اصلی زن از این کار امتناع کرده بود، اما هه چانگدی همچنان با شخصیت اصلی زن با لطافت و ملاحظه در اتاق عروسی رفتار کرده بود. نحوه پیشرفت اوضاع به او احساس ناخوشایندی داد. به نظر میرسید که هه چانگدی متوجه سردرگمی در چشمان براق و سیاه چو لیان شده است، به جلو رفت و کمی خم شد. چشمانش مانند یک دریاچه یخزده، بدون ذرهای گرما یا شادی بود و به نظر میرسید که یخ تا اعماق بیکران زیر سطح امتداد دارد. او دختر زیبای مقابلش را از نزدیک تماشا میکرد، انگار چیزی را در نگاهش جستجو میکرد. پس از دیدن وحشت دختر، گوشههای لبهای هه چانگدی ناگهان بالا رفت و لبخندی را نشان داد که میتوانست لرزه بر اندام هر کسی بیندازد. او به وضوح مردی خوش تیپ و خارقالعاده با هالهای پر از وقار و درستکاری بود. با این حال، وقتی اینگونه لبخند زد، کمی جذابیت شیطانی به آن اضافه شد. چو لیان آنقدر مجذوب ظاهر هه چانگدی شده بود که نتوانست به اندازه کافی سریع واکنش نشان دهد. بنابراین، وقتی هه چانگدی دستش را بلند کرد و به آرامی شراب عروسی را روی زمین ریخت... چو لیان فقط میتوانست اعمال او را ناباورانه تماشا کند زیرا آن فنجان کوچک شراب عروسی لکه تاریک و خیسی را روی فرش ایرانی قرمز روشن باقی گذاشت. او ناخودآگاه زمزمه کرد: - داری چیکار میکنی؟ بدون انتظار برای واکنش چو لیان، فنجان شراب عروسی در دستان او نیز به پرواز درآمد. شراب در سراسر لباس عروسی قرمز او پخش شد. در چند لحظه بعد، مچهای او در یک چنگال کبود کننده گرفتار شده بود و صدایی آنقدر سرد که میتوانست استخوان را منجمد کند در گوشش زنگ زد. - نمیتونی بگی دارم چیکار میکنم؟ عروس عزیزم! این دیگه چه وضعیه! چه خبره؟ چرا دیگه طبق کتاب پیش نمیرن؟ چو لیان در میان شوک و خشم خود در درونش زاری میکرد. با این حال، قبل از اینکه بتواند صحبت کند، هه چانگدی تاج طاووس او را به زور از سرش برداشت و آن را روی زمین انداخت. برخی از رشتههای موهای مشکی او همراه با روسری از سرش کنده شد و درد شدیدی در پی داشت. هه چانگدی صدایش را پایین نگه داشت و با خشم غرید: - تو لیاقت پوشیدن این تاج طاووس رو نداری! چو لیان سعی کرد مرد مقابلش را هل دهد، اما متأسفانه، او به اندازه کافی قوی نبود. دستانش درست مانند پنجههای گربه در مقابل قدرت یک مرد بود و ذرهای از خودش قدرت نداشت. وقتی هه چانگدی دید که او سعی در مبارزه دارد، چشمانش از خشم خونین شد و دستانش را دور گردن کوچک و سفید برفی چو لیان حلقه کرد. حتی رگهای روی دستان لاغرش بیرون زده بود. نفرتش از او به وضوح در چشمانش منعکس شده بود! با این حال، چو لیان هرگز چیزی شبیه به این را قبلاً تجربه نکرده بود. او فقط چنگال تسلیمناپذیر دور گردن خود را حس میکرد، که مانند یک حلقه میپیچید و او را مجبور میکرد گریه کند، حتی نمیتوانست نفس بکشد. احساس میکرد که چند لحظه بعد خواهد مرد!
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
- تخیلی
- رمان تاریخی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
*نکته* قبل از خواندن این رمان باید بدونین که تم و فضای داستان مثل یک رمان چینی است با اینکه یک رمان تاریخی هست ولی واقع تاریخی نبوده و زاده ذهن نویسنده است پارت۱ تور عروسی قرمز رنگ چشمانش را پوشانده بود. میتوانست از آیینه نقشه و نگار پیشانیاش را از پشت گلدوزی ببیند، یک جفت اردک ماندارین، که نمادی از عشق و فداکاری بودند. مرواریدهای کوچکی که به منگولههای تور وصل شده بودند، با هر حرکت او میچرخیدند و قوسهای زیبایی را ترسیم میکردند. رایحهای لطیف در هوا شناور بود و فضایی آرام در اتاق ایجاد میکرد. چو لیان تورش را کمی بالا زد و نگاهی به چیدمان اتاق انداخت. یک جفت شمع قرمز به ضخامت بازوی کودک روی میز میسوخت و یک سبد تخم مرغ قرمز در مقابل آنها قرار داشت. یک صفحه تزئینی ساخته شده از چوب آگار با حکاکی چهار فصل در کنار میز قرار داشت. حتی قطعات مربعی از یشم که تقریباً هم اندازه بودند، روی چوب منبت کاری شده بود. این صحنه دقیقاً مانند صحنهای بود که در رمان توصیف شده بود! موجی از شادی در قلب چو لیان فوران کرد. او واقعاً به رمانی که میخواند تناسخ پیدا کرده بود و حتی جای شخصیت اصلی زن را گرفته بود! آنچه اکنون تجربه میکرد، آغاز رمان بود. چو لیان منتظر بود. حالا که او شخصیت اصلی زن بود، میتوانست با مردی که در رمان توصیف شده بود، ازدواج کند! او قصد نداشت مانند شخصیت اصلی زن رمان، "چو لیان"، پیمان ازدواج خود را زیر پا بگذارد. او میخواست همسری درستکار باشد، روزهای بیدغدغهای را با شوهرش بگذراند و به درستی امور خانهاش را اداره کند تا جبران پشیمانیهای زندگی قبلیاش در دنیای خودش باشد. حیف که او فقط نیمی از کتاب را خوانده بود. در حالی که او در افکار خود غرق بود، صدای قدمهایی را از بیرون اتاق شنید. چو لیان به سرعت تور خود را پایین آورد. فویان خدمتکار عمارت آشفته، وارد شد تا به او مقدمات عروسی را یادآوری کند: - بانو، ملازمان عروس و ارباب جوان اینجا هستند. خدمتکار دیگری به نام، شی یان، قبل از اینکه با احترام درکنار فویان بایستد به سرعت لباس عروس را مرتب کرد. چو لیان سرش را تکان داد . قلبش در سینهاش میکوبید و مضطرب بود. احساس میکرد قلبش در حال بیرون پریدن از گلویش است. تبریک ملازمان عروس طنینانداز شد و به دنبال آن صداهای صریح و طعنهآمیز برخی از مردان آمد. در یک لحظه، آرامش اتاق با سر و صدای بیرون شکسته شد و فضا را پر سر و صدا وشادی پر کرد - سانلانگ [۱]، سریع، تور رو بردار و بذار ببینیم چه عروس زیبایی داری - درسته، هه سانلانگ، ما نمیتونیم بیشتر از این صبر کنیم یکی از ملازمان عروس و با خوشحالی یک میله طلایی را از سینی خدمتکار نزدیک برداشت و آن را به اربابش داد. - ارباب جوان سوم، لطفاً تور رو کنار بزنید به امید اینکه آرزوهاتون به واقعیت تبدیل بشه نگاههایشان به عروسی که روی تخت نشسته بود، تغییر کرد. همه میخواستند ببینند عروس جدید خاندان هه چگونه است. بنابراین، هیچ کس متوجه اثری از تحقیر تمسخرآمیز که از چشمان داماد میدرخشید، نشد. چولیان از پشت تور عروسی فقط میتوانست یک جفت چکمه عروسی سیاه و قرمز را در مقابل خود ببیند. آنها با یک الگوی پیچیده از ابرهای روان گلدوزی شده بودند و بسیار زیبا به نظر میرسیدند. میله طلایی زیر تور او ظاهر شد. چند لحظه بعد، قرمزی که دید او را گرفته بود به دنیایی روشن تبدیل شد. نور ناگهانی طاقتفرسا بود. چو لیان نمیتوانست جلوی جمع شدن چشمانش را بگیرد. هنگامی که روسری برداشته شد، زیبای چولیان هم هویدا شد، ابروهای کمانی، لبهای قرمز، چشمان بادامی و گونههای گلگون. مانند یک نیلوفر تازه شکفته، او خجالتی و دوستداشتنی به نظر میرسید. چو لیان فقط قبل از اینکه دوباره سرش را پایین بیاورد و سرش را بالا آورد و یک بار به شوهر آیندهاش، هه چانگدی [۲]، نگاه کرد. بلافاصله، یکی از دوستان هه چانگدی شروع به اذیت کردن او کرد. - هی مرد، تو بچه خوش شانسی هستی! حتی ارباب جوان دوم نیز از روی رضایت شانه های پهن و محکم برادر کوچکترش را زد و تأیید خود را از عروس جدیدش نشان داد. هه چانگدی به سرعت توسط دوستانش برای نوشیدنی بیرون کشیده شد. ملازمان عروس چند دستورالعمل را قبل از رفتن گذاشتند و به اتاق عروسی اجازه دادند دوباره به آرامش قبل خود برسد. قلب چو لیان هنوز دیوانهوار میزد. او هنوز ناباور بود که چنین مرد خوش تیپ و کاملی به زودی شوهرش خواهد شد! چو لیان که غرق در شادی خود بود، وقتی که نگاهش به نگاه او افتاد. کاملاً از نگاه عجیب در چشمان شوهر جدیدش غافل شده بود. در همین حال، خدمتکار ارشد گویی در حالی که برخی از وسایل را در کنار خود مرتب میکرد، اخم کرد. او بیش از سی سال سن داشت و قبلاً افراد بیشماری را دیده بود. همین الان، وقتی همه روی صورت عروس متمرکز بودند، او به حالت چهره ارباب جوان جدید نگاه میکرد. او میتوانست از نگاه چهره یک مرد تشخیص دهد که آیا او از عروس خود راضی است یا نه خدمتکار ارشد گویی به ظاهر چو لیان اطمینان کامل داشت. با این حال، پس از دیدن چنین دختر جوان زیبایی، ارباب جوان جدید هیچ نشانهای از غافلگیری نشان نداد. در عوض، چشمانش مانند یک دریاچه عمیق یا یک چاه قدیمی، آرام و بیحرکت، بدون هیچ نشانهای از موج بود. این فکر خدمتکار ارشد گویی را میگزید تا اینکه نتوانست جلوی خود را بگیرد و به بانوی ششم، که هنوز کنار تخت نشسته بود و لبهایش جمع شده بود، نگاه کند. گرهی از اضطراب سنگین در سینهاش نشست و او فقط میتوانست امیدوار باشد که چشمان پیرش اشتباه دیده باشند. مگر اینکه قلبشان از فولاد باشد، که چنین گل زیبای را گرامی نمیداشت؟ _______________________________________ [۱] "سانلانگ" به معنای واقعی کلمه "پسر سوم" است. وقتی با نام خانوادگی استفاده میشود، به معنای "پسر سوم خانواده است. این هم توسط غریبهها و هم خانواده استفاده میشود. وقتی توسط غریبهها استفاده میشود، به یک عنوان تبدیل میشود، مانند "پسر سوم خانواده هه". وقتی توسط خانواده استفاده میشود، بیشتر شبیه یک لقب میشود، مانند "شماره سه". این به جای نام واقعی مرد داستان ما استفاده میشود، بنابراین آن را به عنوان نام دوم او در نظر بگیرید!☜ [۲] هه چانگدی نام واقعی مرد داستان ماست. او همچنین با لقبش: هه سانلانگ شناخته میشود.☜
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
- تخیلی
- رمان تاریخی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
عنوان: تناسخ یافته ژانر: تخیلی، تاریخی، عاشقانه نویسنده: ساناز محمدی خلاصه: در اعماق ناامیدی و خشم، عشقی جوانه میزند.چو لیان، در کالبد عروسی ناخواسته، با مردی روبرو میشود که قلبش مملو از نفرت است، هه چانگدی، پس از خیانت و تحقیر، قسم خورده که انتقام بگیرد.اما سرنوشت، بازی دیگری برای آنها رقم زده است. مقدمه: در دنیایی که سرنوشت، بازیهای عجیب و غریبی دارد، گاه دو قلب، در تضادی آشکار، به هم گره میخورند. آتش انتقام، در چشمان هه چانگدی زبانه میکشد و او را به گردابی از کینه میکشاند. اما، آیا این آتش، قادر به سوزاندن عشق نهفته در اعماق قلب او نیز هست؟ در این میان، "چو لیان"، با قلبی سرشار از امید و اراده، تلاش میکند تا روشنایی را به این دنیای تاریک بازگرداند. او، در جستجوی راهی برای رهایی از گذشته و ساختن آیندهای روشن، با چالشهای بسیاری روبرو میشود.سرنوشت، این دو قلب را در مسیری پر فراز و نشیب قرار میدهد. مسیری که در آن، عشق و نفرت، انتقام و بخشش، در هم میآمیزند و سرنوشت آنها را به گونهای غیرمنتظره رقم میزنند. آیا این دو قلب، میتوانند در این مسیر پر پیچ و خم، به آرامش برسند؟ آیا عشق، قادر به غلبه بر نفرت خواهد بود؟
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
- تخیلی
- رمان تاریخی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part 90 -این قانون تیان شان نه ما حتی امپراطور هم نمیتونه دخالت کنه هکتور دلش برایش میسوخت که قرار بود چیزی که مال خودش هست را به او بدهد تا ببرد به کسی که از بچگی آبشان باهم توی یه جوب در نمیاد. یل با سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت منتظر بود تا جرمش را بگویند و از دستشان فرار کند. این بهتر بود تا بماند و دستش بریده شود. میروتاش نزدیکش شد و موج دستش را گرفت و بلند کرد و گفت: -همه شاهد بودیم که این دختر نشان پادشاهی پنگلای را دزدیده بود و من میخوام یه لطفی بهش بکنم… دستش را با خشم بیرون کشید و داد زد: -لطفت رو نمیخوام آدم فروش وزیر سوک با حرص و عصبانیت به پایش زد و دست و پا روی زمین افتاد این دومین بار بود که اینگونه تحقیر میشد! دستش لرزید و نیرویی از دستش بیرون زد که از چشمان میروتاش دور نماند و سریع همان دستش را گرفت و فشرد و گفت: -این دختر را به عنوان برده به پنگلای میبرم. تنش یخ بست و زبانش را بست. این پسر از جانش چه میخواست که بخواهد او را با خودش ببرد. فیلیپ اعتراضانه زبان کرد که میروتاش اجازه اینکار را نداد و در یکجا ایستاد. ملکه با چشمان مرموزانه نگاهی به یل انداخت، میخواست یداند چه چیزی در وجود او بود که اینگونه پسرش و میروتاش دست و پایش را گم کرده اند. پادشاه که از اینکارها حوصلهاش سررفته بود سریع موافقت کرد و گفت: -هر طور میلت هست انجام بده بعد سمت نوازنده ها چرخید و داد زد: -شروع کنین بنوازین! همان لحظه بود که تمام فضا را گرفت فقط آن لحظه یل واقعا نمیدانست که چه حسی نسبت به میروتاش دارد که هربار نجاتش میداد یا هرکاری میکرد نزدیکش بشود! دلش میخواست متنفر باشد ولی همچین حسی نداشت! آن روز با تمام سختی هایش بعد از تاجگذاری میروتاش برای یل روز طولانی بود و طاقت فرسا! هرچقدر فکر میکرد چطور سوک آن همه طولانی عمر کرده و جسم اینگونه از او متنفرهست مطمئن بود یک ربطی به جسم دارد که بادیدنش آشفته شد. نکاهش به پارچه دستش انداخت که هکتور قبل از رفتنش به داده بود، لبخندی به ساده لوحیاش زد و سرش را تکان داد. -به چی میخندی پوفی کشید و سرش را به اطرافش چرخاند که پراز درختای سرسبز بود چرخاند و جوابش را نداد. همان لحظه میروتاش با صدای بلندی از داخل کالسکه گفت: کاروان رو نگه دارین یکی از نگهبانان با اسب سمتش حرکت کرد: - سرورم چیزی شده بی توجه به نگهبان پیاده شد و سمت یل رفت. نگهبان بیچاره از اسب پیاده شد و همراهش راه افتاد در کل وظیفه او مراقبت از او بود وتا جان داشت مثل سپر در مقابلش ایستاده بود.- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part 89 یل باچشمان گریان خیره اش شد که امپراطور گفت -تو دخالت نکن پسر -ولی پدر این… وزیر سوک میان حرفش پرید و گفت -عالیجناب بهتره به حرف پرتون گوش بدین وقتی دید از طرف او بخاری بلند نمیشود سرش چشم گرفت. به خودش اعتماد داشت او چیزی برنداشته بود اصلا وقت اینکار را نداشت انقدر بلا به سرش امده بود که اصلا فکر دزدیدن چیزی به ذهنش خطور نمیکرد. نگهبانان نزدیکش شدن تا بگردنش، هیچ وقت این بی احترامی را قبول نمیکرد و بلاخره یک روز انتقامش را خواهد گرفت. بعد از کلی کشتن ناگهان یکدفعه چیزی از جیبش زمین افتاد و میروتاش لبخند خبیثی زد وگفت: -اوناهاش تمام چشم سمت ان مرواریدی رفت که از جیب یل زمین افتاده بود و داشت قل میخورد. وزیر سوک سمت مروارید رفت و خم شد و برداشت. هکتو با تعجب به یل خیره شد و یل با شوک مبهوت شده یکجا ایستاده بود و داشت فکز میکرد کی وقت این را داشت که چیزی بدزده! تا یادش میامد یا خدمتکار بود یا یک رقاص تا حالا وقت این را نداشت که بخواهد از کسی دزدی کند! جطور ممکن هست! یک لحظه چشمانش به مردمک خندان میروتاش افتاد و سمتش یورش برد که هکتور از کمرش گرفت و عقب کشید. -آروم باش دختر -کار اون بوده نه من! فیلیپ سمتش میرود و سیلی محکمی روی صورتش میزند و با خشم میغرد: -داری به پادشاه پنگلای بی حرمتی میکنی اینبار به معنای واقعی گریهاش گرفته بود و دلش میخواست داد بزند و همهاشان تیکه تیکه کند ولی دست و بالش بسته بود نمیتوانست کاری کند. نگاهش که به زیبا افتاد دستانش را مشت کرد و چشم بست. هکتور با خیض به فیلیپ غرید: -به چه دلیلی تو به خدمتکار من اهانت کردی -همانطور که خدمتکتر شما به پادشاه ما اهانت کردـ میروتاش که ازاین وضعیت زیادی راضی نبود و دست عمویش را کشید وگفت: -ما دزد رو پیپا کردیم حالا باید منتظر مجازاتش باشیم یل که میدانست تمام ان اتفاقات تقصیر او بوده است دندان گروچه ای کرد و گفت: -کاری میکنم توانش رو پس بدی ملکه از جایگاهش پایین امد و نزدیک امپراطور ایستاد و گفت: -در قانون تیان شان هرکسی دزدی کنه باید دستش رو قط کنیم ویا طرف مقابل باید فرد را به عنوان برده به مدت یکسال بگیرتش یا حالا مونده جناب میروتاش تصمیم بگیرد. هکتور مداخله کرد: -من این اجازه رو نمیدم مادر- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part 88 یل نگاه غیضش را به سوک انداخت و دست گذاشت روی سوزش زخمش حالا متوجه میشد که ان جسم از سوک میترسد و بادیدنش واکنش نشان میدهد مطمئن بود که این دختر با این خاندان ارتباطی دارد ولی چرا مگر این دختر کی بود که تمام انها را میشناخت. هکتور سمتشان پاتند کرد و روبه پدرش کرد و گفت: -این دختر ذو من اوردم قصر خدمتکار مخصوص منه پدر یل با متعجب نگاهش شد وسرش را خم کرد تا داینکه چشمش به یون افتاد و ابروهایش را بالا داد او هم انجا بود کسی که دلیل مرگش و ان جنگ هزاله بود اگر یون دخالت نمیکرد با او مخالف نبود شاید الان همه چیز انطور که او میخواست پیش میرفت .لی وقتی یون درست دست گذاشت نقطه ضعفش و با او مخالفت کرد بقیه قبایل هم به دهان یون نگاه میکردن قبول کردند که مقابل او بیستند. یون نگاه خیره یل را که دید با اخم همیشگی اش به او نگاه میکرد تنها حسی که ان موقع بهش دست داد حس اشنایی یک رفیق در گذشته را به اومیداد و این ضربان قلبش را تند تر میکرد. یل با صدای امپرا طور از جایش بلند شد و به چشمانش خیره شد او اهل گوش دادن به حرف خهای کسی نبود همانطور که در گذشته بود. بنظرش امپراطور زیادی ضعیف میامد کسی که موقع حرف زدن به زبان ان و این نکاه میکند اصلا لایق امپراطوری نبود بخصوص ان امپراطوری که هیچ قدرت خاصی از خودش نداشت -خیلی دلم میخواد بدونم چطور تونستی به هکتور کمک کنی تا کمان رو پیدا کنه نفسش را بیرون فرستاد و با کلافگی به پادشاه نگاه کرد واقعا هیچ جوابی نداشت بگوید اصلا چیزی برای گفتن نداشت چه باید میگفت ؟اینکه کاهن اعظمه هست ان موقع ان جماعتی که درانجا حضئر داشتن تشنه خون او بودن یک لحظه او را ول نمکیردن مکثی کرد و یک چیزی به ذهنش خطور کرد و گفت: -من فقط چیزی رو نشون دادم که بلد بودم -تو تمام راه های ان کوهستان رو بلدی؟ چشم بست و لبش را گزید و چه میگفت چرا مغزش در ان لحظه کار نمیکرد چرا هکتور زبان بسته بود و یاری اش نمیکرد.چیزی نگفت که میروتاش برای اینکه زیادی یل تابلو نکند سریع گفت: مروارید نشانم نیست فیلیپ از جایش پرید و نزدیک میروتاش شد. یعنی چی پسر؟ -نیست عمو خودش را گشت ولی خبری از مروارید نشان نبود. صدای پچ پچ های مهمان ها بلند شد و درگوشهای هم دیگر حرف میزدن. امپراطور سرش را تکان داد و گفت: -فکرت را به کار بنداز پسر یعنی چی نیست اون نشان برای فرمانداری تو بود. میروناش سریع تغیر رویه داد و سمت یل چرخید و دستش را دراز کرد و گفت: -اون… اون برداشته تمام سرها سمتش چرخیدند و خودش با تعجب نگاهش کرد وگفت: -داری چی میگی اصلا من همچین چیزی ندیدم وزیر سوک به نگهبانا دستور داد تا بگردنش. یل ان موقع دلش میخواست سر میروتاش را به دیوار قصر بکوبد تا بمیرد، دلش میخواست خفه اش کند تا دیگر حرفی نزند. آن موقع انقدر عصبی بود که گریهاش گرفته بود مانده بود میان هزار گله گرگ که هیچ رحمی نداشتن. از وزیر سوک متنفر بود همان مردی بود که حتی پدرش هم اورا قبول نمیکرد حالا برایش وزیر شده بود! نگهبانان نزدیکش شدن و میخواستن دست درازی کنند هکتور داد زد: -عقب بی ایستید- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part 87 هکتور نفسش را بیرون فوت کرد و لعنتب زیرلب گفت و با خوش رویی جوابش را داد: -کمان از نقشه باستانی که در کتابخانه وجوداشت برداشتم طبق اون نقشه پیدا کردیم به وضوح در کلماتش حقیقت را میتوان حس میکرد و این باعث میشد بزرگان مجلس حرفی برای گفتن نداشته باشن درحالی که فیلیپ زاران سوال در استینش داشت . -میتونیم بپرسیم چطور خط باستانی رو تونستین بخونین دستانش را مشت کرد و نگتاهی به جمعبت مقابلش انداهت تا یل را پیدا کند ولی هیچ اثری از او نبود.از سوال هایی که فیلیپ از او میپرسید فشار اهسته از درون او را میخورد و جواب کاملی نمیتوانست به او بدهد دستش را فشار داد و حرفی که نباید میزد را به زبان اورد: -توسط یه دخترتونستیم ان نقشه را رمز گشایی کنیم صدای ههمهمه مردم سالن بلند که همه اشان تو درتوونامعلوم بود.هرکسی یه نظری داشت و به زبان می اورد .هکتور به چشمان قرمز شده مادرش چشم دوخت که ملکه با تندب از جایش بلند شدو روبه فیلپ کرد وگفت: -حتما جناب فیلیپ خواستار دیدار دختر را دارند. اینبار عالیجناب جوابش را داد: -دختر رو صدا بزنید باید کسی که به ولیعهد کمک کرده را ببینم هکتور به یکی از سربازان دستور داد به مایکل بگوید لارا به انجا بیارند. چندقیقه بعد وزیر سوک روبه فیلیپ کرد و گفت: -میشه بدونم سوالاتی که میپرسین از روی چه حسابی هست فیلیپ خندید و گفت: -بزار رو حساب وفاداری وزیز سوک چشم نازکی کرد و روبه عالیجناب کرد و گفت: -چطوره قبل از امدن ان دختر ما جناب میروتاش را به عنوان رئیس خاندان پنگلای معروفی کنیم عالیجناب دستی روی محاسنش کشید و گفت: -میروتاش رو اینجا نمیبینم فیلیپ به نکنت افتاد و گفت: -الان اینجا بود برای... . همان لحظه بود که مایکل و یل و میروتاش داخل شدند و نگاه ها سمت انها کشیده شد. هرسه با تعجب وبه اطرافشان نگاه کردن. یل به ارامی لب زد: -اینجا چه خبره مایکل جواب داد: -نمیدونم انگار منتظر ما بودن عالیجناب از جایش بلند شد و نزدیکشان شد و روبه روی یل ایستاد -حدس میزنم ان دختر توباشی نه پسرم! -بله عالیجناب یل که از متعجبی اخم هایش درهم شده بود نگاه کوتاهی به هکتور انداخت و سرش را به معنی چیده تکان داد که وزیر سوک سمتشان پاتند کرد و از پشت به پای یل زد تا زانو بزند بعد گفت: -وقتی داری با ولیت حرف میزنی باید سرت پایین باشه یل از حرص و عصبانیت تنها کاری که کرد دستانش را مشت و با چشمان خون نشسته نگاهش کرد حالا به روزی افتاده بود که یک موش کثیف به او دستور میدهد. لعن هکتور قبل از اینکه پاتند کند سمتش میروتاش سریع زانو زد و روبه عالیجناب کرد و گفت -گستاخی من رو ببخشید علحضرت این دختر تازه به قصر اومده ار رسم رسومات قصر خبر نداره امپراطور سرش را تکان داد و روبه وزیر سوک کرد و گفت -بهتره تو دخالت نکنی- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part 86 میروتش که تازه هوا به ریه هایش فرستاده بود سرفه ای کرد و سریع گفت : -هیچی! یل با کنجکاوی و متعجب نگاهش کردفکر میکرد الان او را لو میدهد و خودش را برای مبارزه حسابی اماده کرده بود ولی در عوض از او محافظت کرد. این پسر چی میخواد؟ نگاهش را گرفت و روبه مایکل کرد و گفت: -چیشده؟ مایکل سریع خودش را نزدیک میروتاش رساند و پشتش را نوازش کرد و با غیض رو به یل کرد و گفت: -چیکارش کردی نفسش بالا نمیاد رویش را گرفت و سمت در حرکت کرد که میروتاش گفت: -تقصی اون نیست حواس پرتی خودمه که اینجوری شدم دوباره شوکه شد و چذخید و نگاهش کرد، چشمانش یک جورایی گرمی یک حامی رانسبت بهش میداد که برایش قابل باورد نبود. ان دوتیله چشم چقدر محتاج کمک او هست. از اتاق خارج شد. نمیدانست کجای راه مستقیم به بیرون خطم میشد تا نفسی بگیرد و مغزش از هجوم سوالات آرام باشد. میروتاش چگونه هویت او میداند؟ این جسم چه مرتبطی نسبت به سوک دارد؟ میروتاش از او چه میخواهد و هزاران سوال دیگر بی پاسخ که جانش را در میآورد. خسته شده بود از این همه ندانم و بلاتکلیفی دلش میخواست آزاد باشد و پرواز کند ولی بهایی هرپروازی را باید میداد این برایش سخت بود. از جایی که امده بود رفت. هکتور بعد از تحویل دادن کمان بزرگان دربار گفت: این کمان رو به پدرم میدهم و نشان بزرگی و قدرتمندی کشور را تایید میکند. بزرگان دربار پچ پچی کردن بعد فیلیپ طبق معموا بادبزنش را باز کرد و سوالی پرسید: -میشه بدونم شما سرورم چگونه کمان را بدست آوردید از اونجایی که من شنیدم کمان هویی واقعا قدرت والایی دارد که بشود پیدایش کرد. هکتور از سوالی که فیلیپ پرسیده بود به وضوح جاخورد نمیدانست چه جوابی بدهد که وزیر سوک که استاد و به حساب می امد سریع پیش دستی کرد و در جواب فیلیپ گفت: -جناب فیلیپ شما دارین ولیعهد رو زیر سوال میبرین یون از حرف سوک اخمی کرد و زیر گوش فیلیپ گفت: -بازم از اون سوالای بی منطقت پرسیدی نگاهش کرد و لبخندی زدو گفت: -ببین چطوربه جون هم میندازمشون -کرم داری فیلیپ اینطوری ملکه رو وادار به دخالت میدی -بنظرم بهتره خودی نشون بده اینطوری ساکت نشستن ترسناکه بعد روکرد به وزیر سوک و با لبخند مخصوص خودش گقت: -جناب سوک بهتره صبر کنیم تا جواب ولیعد رو بشنویم- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part85 چرا هردفعه اتافقی برایش می افتاد او پیدایش میکرد؟ چرا هربار نگران حال او بود ؟چرا اصلا این پسر دنبال او هست و هرکجا میرود انجا حضور دارد؟ -مثل مرده ها افتاده بودی زمین نجاتت دادم این دومین باره که پیدات میکنم پوزخندی زد و گفت : -نترس ادم مردن نیستم میروتاش به ارامی نزدیکش شد و نگاهی بهش انداخت. اصلا باور نمیکرد که بعد گذشت چندماه اخرسر کنار کسی نشسته باشد که یک ملت از او میرتسند ولی هیچ ترسی نداشت انطور که در کتاب ها توصیفش میکردن نبود مثل دخترای دیگر میمیاند و ظریف و نحیفتر از انها بود صورتش گرد و موهای همرنگ چشمانش بود شاید کمی چشمان گربی اش او را به وحشت می انداخت ولی هیجچ حیله ای در ان دیده نمیشد.خیلی ظریف و ضعیفتر از ان بود که بخواهد اسم بزرگ کاهن اعظم رابه دوش بکشد. -اگه از نگاه کردن خسته شدی برو کنار بزار باد بیاد یل ازاین نزدیکی میروتاش حس خوبی بهش نمیداد. کمی دورشد و به ارامی گفت: -میتونم ازت چیزی بپرسم یل با قاطعانه جوابش را داد و از جایش بلند: -نه! بادش خوابید و با ناامیدی نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد دلش میخواست داد بزند و هویتش را بگوید که او را میشناسد ولی میترسید!ترسش از قدرت نبود بلکه میترسید کسی هویت او را بداند و نتوتند از او مراقبت کنم برای همین دلش میخواست نزدیکش نگه دارد. چشمانش را بست و قبل اینکه دست یل روی دستگیره در برسد سریع گفت: -میدونم کی هستی؟ گلویش خشک شد و تنش از عرق خیس و چشمانش را بست بلاخره ترسش به واقعیت تبدیل شد و ولی چگونه؟ برای اینکه خودش را نبازد سرش را چرخاند و گفت: -نمیدونم منظورت چیه؟ -من هیچ وقت اشتباه نمیکنم چشمات همه چی رو به ادم میگه یکدفعه کنترلش را از دست داد سمتش حمله ور شد و از گلویش گرفت و فشار داد و به دیوار چسباند و غرید: -ببین ادم فروش زیادی فضولی برات خوب نیست بهتره زبونت رو کنترل کنی تا سرت رو به باد نده میروتاش به سیم اخر زد و موچ دستش را گرفت وبه سختی زبان باز کرد صورتش از فشار دست او به سرخی میزد و چشمانش از حدقه بیرون امده بودند. -من فقط میخوام کمکت کنم با شنیدن حرفش دستش را شل کرد واخم هایش شدیدتر شد.ناگهان در باز شد و مایکل درچارچوب در ایستاد و سریع دستش را کشید. -اینجا چه خبره؟- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part84 -نه انگار نمیخوای اون اتفاق رو فراموش کنی بعد از کنارش جدا شد و سمت عمو فیلپش که خیره بود رفت. -اون دختر کیه میرتاش شانه ای بالا انداخت و با گفتن نمیدانم به نمایشی که بنظرش مسخره می امد نگاه کرد. تابوت را روی میز بزرگان مجلس گذاشتند. یون تنها فرد انجا بود که مخالف ولیعهد نبود و اورا بخاطر منطق درستش ستایش میکرد. ناگهان وزیر سوک داخل تالار پذیرایی شد و از همه عذرخواهی کرد و سمت جایگاهش رفت .یل بادیدن سوک تمام زخم هایش شروع به گزگز کردن و نفسش را به شماره انداختن انگار جسم دختر بادیدن او واکنش نشان میداد خود یل هم از دیدن سوک متعجب بود که چگونه با ان قدرت کمش زنده مانده است معدود ادم هایی از گذشته تا به الان زنده ماندن او هم جزوه انها بود .نمیدانست دلیل واکنش شدیددخترک به ان چی بود که انگونه او را از پا می انداخت. هردقیقه که میگذشت سوزش زخم های نفرین شدید میشد و از نفس می انداخت خودش را از میان جمعیت انجا بیرون انداخت و نگاه اخری به سوک انداخت و از سالن خودش را بیرون انداخت هرچقدر دورتر میشد جسم دخترک بیتاب میشد و یل را به جنون میکشاند زمزمه های در سرش پیچید و دلش را به اشوب کشید جیغ های پی درپی اش در سر میپیچید و به دیوانگی میکشاند.دستش را روی سرش گذاشت وفشارش داد دنیا در سرش میچرخید و چشمانش به سیاهی میرفت هوایی برای تنفس وجو نداشت و یکدفعه تا به خودش بیاید کل بدنش سست شد و از به عالم بیخبری رفت.میروتاش از همان اول چشم روی یل بود و تمام حرکاتش را زیرنظر میگرفت تا دوباره او را گم نکند البته ان علامتی که داخل پیرهنش گذاشته بود تا ردش را با کمک او بگیرد هنوز پیشش بود با ان میتوانست او را درهرجای دنیا باشد پیدا کند.با ارامی از کنار فیلیپ گذشت که دستش توسط عمویش کشیده شد و غرید: -دوباره کجا میری این مهمانی برای منتخب شدنت رئیس قبیله برگزار شده پوفی کشید و دستش را کشید و گفت : -بنظرم این مهمانی بیشتر ولیعهده و شاهکار اعظمشه نه برای من بعد از سالن خارج شد.او نقشه های خودش را داشت میدانست باید چیکار کند اینبار میخواست با منطق و صلاح خودش با مشکلات زندگی اش روبه شود همانطور که با چشمانش یل را میگشت و یکدفعه مروارید دستش درخشید و به اطرافش نگاه کرد و بادیدن جسم نحیفش روی زمین سمتش پاتند کرد و به اغوش کشید و صدایش زد: -کاهن اعظم لطف بیدار شین هی با شمام. برای اینکه کسی او را در ان حال و وضع نبیند سریع بلندش کرد و سمت یکی از اتاق های مهمان ها در سالن سمت چب قرار داشت رفت. داخل یکی از اتاق ها شد او را به ارامی روی تخت گذاشت و اب کنار میز را برداشت و صورتش پاشید و صدایش زد: -هی بیدار شو برای دومین بار پارچ اب را تمام روی صورتش ریخت و ناگهان یل با خفگی از جایش بلند شد وسرش را محکم کوبید روی پیشانی میروتاش و اخش بلند شد. دستش را روی قلبش گذاشت و ضربان قلبش از حدش بیشتر شده بود و او را از پا میان داخت نفسش را چندباری با تندی بیرون فرستاد و چشمانش را بست که میروتاش از جایش بلند شد و پیشانی اش را مالید و گفت: -حالت خوبه به خودش امد و چشمانش را باز کرد و نگاهی بهش انداخت و اخم کرد و گفت: -تو اینجا چیکار میکنی ادم فروش- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part83 چلچلراغ های طلایی اویخته بر سقف بلند قصر ستون های یشم دیواره های مرمرین و رقاصان طناز جواهر پوش و قهقه های و جام نقره فام ش*ر..اب فضا اغشته به بوی عطر وعود و غریبگی بود که یل رفته رفته به سردرد شدیدی دچار میشد.ارام بسمت پنجره سمت چب چرخید و یقه اش را باز کرد تا کمی از سوزش زخمش کم شود.خیلی کار داشت هنوز هویت دختره را نفهمیده و زخمش امانش میبرید دستی رویش گذاشت و چشمانش را بست درحالی نمیدانست میروتاش تمام حرکاتش را زیرنظر گرفته است دلش میخواست سمتش برود کمی از دردهایش را کم کند .همین که میخواست نزدیکش شود صدایی از دور به گوش رسید: "خاندان پادشاه عالمیان داخل میشوند" یل اخمی میکند و میان مردم میرود که یک لحظه چشمانش به زیبا که تک خاندان قبیله نیلگون بود افتاد که کنار سارا ایستاده بود، لبخند پر مهری زد و خیره اش شد. برای لحظه ای دست و دلش لرزید و بغضش گرفت تنها خواهرش در خانواده نیلگون که الان بنظر میرسید رئیس قبیله است .هیچ وقت یاد حرف هایش که در اخرین لحظه به او زد را فراموش نمیکرد که گفته بود "خواهرت بمیره ببین چه روزگاری شده ادرحالی که شاه عالمی ولی تنهایی و بیکس" راست میگفت ان زمان تنها بی کس بود، هیچ کسی را نداشت که همراه غم هایش شود، روزی که تصمیم گرفت راهی را برود که تمام مردم مخالفش هست دیگر ان ادم سابق نشد.سنگدل و بی رحم شد که همه اورا شیطان صدا میزدند درحالی تنها گناهش کمک به ادمایی بود که هیچ تقصیری در زندگی نداشتند! از ان طرف لئون سمت زیبا رفت و دستش را بوسید یل زیرچشمی نگاهش کرد با صدا زدن عمه نفسش بریده شد و رنگش پرید.دست و دلش لرزید و با خودش گفت"نکند او پسر الکس باشد" تمام تنش سرد شد، نوک انگشتانش به گز گز افتاد، و بغضش سرباز کرد و قطره اشک هایش دیدش را تار کرد واشک هایش همزمان با نگاه به انها که الان در این دنیا تنها خانواده او محسوب میشد روی صورت لطیفش می ریخت. با حسرت نگاهش میکرد و اشک میرخت چقدر دلش میخواست نزدیک انها بشود هرسه تایش را بغل کند و تک به تکشان را ببوسد و رفع دلتننگی کند. توجه اش پیش انها بود متوجه مردم نمیشد که برای ادای احترام خم شدند که یکدفعه یک نفر سمتش امد و از کمرش زد و با عث شد خم شود. چه کسی میتوانست باشد که با تمام پرویی دست به کمر یل بزند جز میروتاش ،اما به موقع رسیده بود میدانست ملکه چقدر به احترام گذاشتن حساس است و برای اینکه مشکلی برایش پیش نیاید سریع سمتش امد. یل که به خودش امده بود غرید: -داری چه غلطی میکنی لبخندی زد و گفت -دارم کمکت میکنم تا گیر ملکه نیفتی -کمکت رو نخواستم دستت رو از کمرم بردار میروتاش که تازه متوجه وضعیتش شده بود سریع دستش را پس کشید و با یه معذرت خواهی سرش را پایین انداخت چند لحظه بعد که خاندان شاه در جایشان ساکن شدند همه سرشان را بلند کردند و همزمان گفتند "زنده باد شاه عالمیان" یل با اخی بلند شد و دست روی کمرش گذاشت و حرصی به میروتاش نگاه کرد. -تو از کجا پیدات شد -عوض تشکرته اخم هایش درهم شد در جوابش گفت: -تشکر از یه ادم فروش حماقته میروتاش سرش را تکان داد به ارامی نزدیکش شد وتوی گوشش گفت: -نمیخوای اون روز روفراموش کنی همین که میخواست حرفی بزند که یکی ازبزرگان از جایش بلند و بعد از ادای احترام گفت: -سرورم ما شنیدیم ولیعهد کمان هویی را پیدا کرده امپراطور دونگ فان نگاهی به پسرش انداخت چگونه با اعتمادبنفس نشسته است -نمیخوای توضیح بدی پسرم ولیعهد هکتور نگاهی به تمام کسانی که که در تالار پذیرایی ایستاده بودن و منتظر جواب او بودن نگاه کرد ولی او در میان ان همه ادم دو تیله چشم قرمز را میگشت ان هم در کنار میروتاش پیدا کرد.یل با دیدن هکتور از چشمانش فهمید که منتظر تایید او هست و لبخند تنضعی زد و سرش را تکان داد. هکتور همان لحظه مایکل را صدازد و گفت: -انگار بزرگان این مجلس هرچقدر پیرتر میشوند صبر رو از یاد میبرند منتظر بودم بعد مهمانی نشون بدم . با باز شدن در مایکل همراه تابوت بزرگ داخل شد.تمام نگاه ها خیره به او بودند.و یل خیره به زیبا و ان دو بچه کناری اش بود، یک دفعه زیبا خیره کسی را به خودش حس کرد و با نگاهش یل را غافلگیر کرد که میرتاش ضربه ای به بازویش کوباند و گفت: -تابلو بازی درنیار اخم میکند و با عصبانیت می غرد: - منظورت چیه ادم فروش با کلافکی دستی روی صورتش میکشد.- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
art 82 -صبر کن بزار من امتحان کنم مطمئنن تجربم از تو بیشتره هکتور سرش را تکان داد و عقب ایستاد. کمان هلالی شکل به رنگ طلایی بود که سرش شبیه اژدها و به شکل خاصی میدرخشید، نخ کلفتی وصل بود که با کشیدنش تیری ظاهر میشد برنده، که مثل پرنده قال جیغی میکشید پرواز میکرد به هر کسی بر میخورد همان لحظه خاکسترش میکرد. یل میخواست دست دراز کند تا کمان را بگیرد که یکدفعه کمان از خودش نیرویی ساطع کرد و یل را عقب راند کم مانده بود بیفتد که میروتاش سریع پیش دستی کرد و دستش را گرفت یل از گرمی دستانش آتش گرفت و سریع دستش را پس کشید، که میروتاش لبخند پهنی زد و به آرومی کسی نبیند مرواریدش را که حکم ریاستی قبیله را داشت داخل جیب پیراهن یل انداخت و ازش جدا شد. هکتور روبه مایکل کرد: -چقدر وقت داریم -خیلی کم سرورم یل با کنجکاوی پرسید: -مگه میخواین چیکارکنین لئون جواب داد: -عالیحناب برای اینکه توی این مهمانی خودش رو نشون بده این کمام رو پیدا کردن اخمی میکند برای اثبات کردنش مجبور بود همچین کاری کند با حرص دستش را به طرفش گرفت: - به چه قیمتی میخوای خودت رو به پیران دربار نشون بدی، آدما لازم نیستن خودشون رو برای دیده شدن به آب و آتیش بزنه، کسی که چشمانش را بسته و باز نمیکنه مطمئنن هرکاری کنی به چشماشان نمایی! سارا دست به سینه ایستاد: - بنظرم اینجوری ببریم پیش عالیجناب هکتور که به فکر فرورفته بود باحرف یل به خودش آمد : -بنظرم با تابوتش ببریم تا زمانی که کسی پیدا بشه تا کمان رو بگیره. یل نگاهی به میروتاش انداخت چهره آنچنانی نداشت ولی از نیم رخ بقدری جذبه داشت که یل فکر میکرد تابه الان کسی هم سطح او ندیده است. سرش را تکان داد و با خودش فکر کرد. اگر میروتاش واقعا خون اصیلی در رگ هایش دارد پس چرا قدرتی ندارد! مطمئن بود که کسی که تابوت را باز کرده میتواند بهش هم دست بزند ولی او که قدرتی نداشت! چنددقیقه بعد یکی از خدمتکارا داخل اتاق شد و سراسیمه ادای احترام کرد: -سرورم، عالیجناب خواستن هرچه سریعتر به تالار برین هکتور یک لحظه رنگ از رخسارش پرید و دستش را مشت کرد. لئون حالت هکتور را دید و دست روی بازویش گذاشت و گفت: - اون دختر راست میگه، اگه خود واقعیت باشی بهتره از اینکه نقش بازی کنی هکتو نگاهش را به یل دوخت و با زبان بی زبانی نشان میداد که حضور گرمش او را آرام میکند. -اگه اجازه بدین باهاتون میام. لبخندی از روی رضایت زد و تابوت را نیمه بسته کرد و دست مایکل داد. سارا دست میروتاش را گرفت : -بهتره ماهم بریم عزیزم از اینکه سارا مثل کنه بهش میچسبید و هی ریشش عزیزم میبندید عصبیش میکرد. قرار بود با سارا که از قبیله نیلگون بود به رسم اتحاد باهم ازدواج کنند که با اصرارهای میروتاش عروسی به تعویق افتاد و همچنان نامزد ماندن. ناخوداگاه به یل نگاه کرد که هیچ اهمیتی به آنها نمیداد و کنجکاوانه به اطراف اتاق نگاه میکرد. میدانست کاهن اعظم است، دلش میخواست یک بارم شده واقعیت را از زیان او بشنود بداند گناه وگناهکار چه کسی هست، بداند راست و غلط او چگونه است بداند انسان بودن و شیطان بودن چگونه هست و سوال های دیگری که در ذهنش جولان میداد. همه سمت تالار قدم گذاشتند.- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part 81 بعد زیر چشمی نگاهی به میروتاش که کنجکاوانه خم شده بود و تابوت را نگاه میکرد. لئون مشتی به میروتاش زد و گفت: -عین آدم وایسا مگه قرار نبود تومهمونی باشی -چطور شما نیستین من باشم ولیعهد با پریشان حالی گفت: -امروز قرار کمان رو توی مهمونی به پدرم بدم اگه بازش نکنیم تمام هدفام بهم میخوره جاناتان سریع گفت: -میتونم از کتاب های گذشته کاهن اعظم چیزایی پیدا کنم یل پوزخندی در دلش زد، خودش را کشته بودند و کتابهایش را گنجینه کرده بودند. آنها را که با تمام وجود و تجربه خودش نوشته بود و بیشترشان ان زمان قبول نداشتند الان در چه شده بود که برایشان مهم شده بود. ولیعهد سرش را خاراند: -همون کار رو انجام بده. سارا صورتش را منقبض کرد: -می تونیم از گاندیل بپرسیم یل نگاهش را سریع به سارا دوخت، پس گاندیل را گرفته بودند برای اینکه جایش را بداند با حواس پرتی گفت: -راست میگه میتونم ببینمش جاناتان اخم ریزی کرد: -نیازی نیست خودم یه راهی پیدا میکنم بعد از انجا خارج شد. همین که یل زبان باز کرد تا بگوید که با خون وارث باز میشود یکدفعه صدای آخ گفتن میروتاش و باز شدن تابوت یکی شد. قضیه داشت جالبتر میشد. یل چشم نازکی کرد و سمتش رفت و دستای گرمش را گرفت دوبرابر دستای جسم بود، به جای دیدن کمان دست خونی میروتاش را نگاه کرد، خون یک انسان تابوت را باز کرد، یعنی چه؟ چه معنی داشت؟ یک انسان بتواند تابوت را باز کند، مگر اینکه، نه امکان نداشت! میروتاش با تعجب نگاهش میکرد، ازاین نزدیکی یک جورایی لذت میبرد دلش میخواست دستش را بگیرد و فرار کند و بگوید:«استادم باش» ولیعهد هکتور از این نزدیکی انها خوشش نیامده بود: -بنظرم بهتره یه نگاه به کمان بندازی لارا یل به خودش آمد و سرسع دستش را ول کرد و دور شد و به کمان نزدیک شد. لئون با متعجب نگاهش کرد: -این حجم ازقدرت یعنی شکست ناپذیر بودن سارا چشمان فندوقی اش را گشاد کرد و رویش را به ولیعهد کرد: -بااین کمان حتما زبان اون درباریان نفهم رو میبندین بعد سمت میروتاش چرخید و بازویش را گرفت و ادامه داد: -مگه نه عزیزم جوابی نداد و خودش را از سارا جدا کرد و غرید: -بهتره فاصله رو رعایت کنی بااینکه میدانست چقدر سارا دوسش دارد ولی باز هم بی اعتنایی میکرد و جوابش را رد میکرد. چرا که هیچ وقت نمیتوانست با دختر غد و مغروری مثل سارا زندگی کند! سارا لب و لوچه اش اویزان شد و لئون که زیر چشمی نگاهشان میکرد حرصش گرفت و دستانش را مشت کرد، چراکه کشته مرده سارا بود ولی سارایی که چشمش فقط میروتاش را میدید! یل دست به سینه ایستاد و با بیخیالی گفت: -البته اگه بتونه دستش بگیره مایکل که تا به الان ساکت بود سریع گفت: -یعنی چی . -این یه کمان الهی هست مطمئن کسی میتونه بدست بگیرتش که نیت خالص و قدرتش در سطح استادی باشه. هکتور نفسش را بیرون فرستاد و گفت: -امتحان کردنش ضرری ندارد همین که میخواست بردار یل دستش را گرفت و مانع شد- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part 80 بادیدن لئون حس آشنایی از گذشته بهش منتقل شد، حسی که میدانست آن پسر بیشتر شبیه الکس هست انگار یک سیب را دو نیم کرده باشند، دستش میرفت تا بغلش کند مایکل از پشت کشید و زیرگوشش گقت: -قرارمون آشنایی بود نه بغل کردن خودش را پس کشید و چشمی نازک کرد و لبخند پهنی بهش زد و گفت: - خیلی شبیه کسی هستی که میشناختم. نفسش را بیرون فرستاد و از آنطرف صدای هیجان میروتاش همه را به خودش جلب کرد. -منم هستم! بادیدن میروتاش حرصش گرفت و اخم غلیظی کرد مگر او هم نسبتی با انها داشت، اینکه قوز بالا قوز میشد، لبش را یه وری کرد و گفت: -مشتاق دیدار آدم فروش این حرفش باعث شد ولیعهد و سارا بینشام بپرند. -اینجا جای شوخی نیست دوستان. به ولیعهد نگاهی انداخت و با پرویی تمام گفت: - میخواستی تا کی مخفی کنی ولیعهدی جاناتان از کلامش عصبی شد قدمی به جلو گذاشت و گفت: -لحن صحبت کردنت شایسته یه دختر نیست چشمی چرخاند و را جدیت تمام گقت: -دو رو بودن هم شایسته یه مرد نیست ولیعهد پیش دستی کرد. -عیبی نداره جناب جاناتان یل و جاناتان برای چند ثانیه بهم خیره شدن که میروتاش از این وضع زیادی راضی نبود بینشان پرید و گفت: -بهتره بفهمیم برای چی اومدیم اینجا ولیعهد چشم نازکی به میروتاش کرد و گفت: -خودت رو تو این جمع حساب نکن سرباری -اومدم ببینم ولیعهد میخواد دوباره چه شاهکاری نشون بده هردو با هم غیض نگاهی انداختند که یل متوجه چیزی روی میز شد سمتش رفت.تابوتی کوچک که با چوب ساخته شده بود نظرش را جلب کرد. مطمئن کمان هویی بود. پس پیدا کرده بودند. -این رو از کجا پیداکردی ولیعهد لبخندی بهش زد و گفت: -اکه گمک تو نبود الان کمانی هم نبود. سرش درد گرفته بود از این همه متعحب شدن! میروتاش از اینکه ولیعهد و یل باهم صحبت و صمیمیت به خرج میدهند عصبی شد یک جورایی یل را متعلق به خودش میدانست. سارا زبان باز کرد وگفت: -چطوری باز میشه ولعهد نگاهی به یل کرد و جواب داد: -برای همین لارا را صدا زدم یل انگشتش را داخل گوشش برد و دقیق یادش نمی آمد چگونه باز میشد ولی این را میدانست که با خون وارث اصلی باز میشد البته اگر درست باشد. -خب من چیز زیادی ازش نمیدونم مایکل پیش دستی کرد: -پس اطلاعاتی که بهمون دادی چی -من فقط چیزی رو میگم که میدونم- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part 79 جلوتر از انها دستش را از پشت قلاب کرد به راه افتاد. سوار کاسلکه شدند و به سمت قصر راه افتادند. یل نگاهی به داخل پرتجملات کالسکه انداخت و پوف عمیقی کشید هیچکدام شبیه دوران خودش نبود، انگار همه چیز را از نو ساخته بودند. پرده مخملی قرمز را کنار زد و پنجره را باز کرد، و نگاه اجمالی به شلوغی شهر انداخت و غم عجیبی در دلش نشست، از اینکه تمام شهرها تغییر کرده بود حس خوبی بهش نمیداد، خودش را غریبه ای حس میکرد که تازه پا به ان شهر گذاشته است، درحالی خاطرات شیرینی با این شهر و کوچههایش داشته است. -چرا اینطوری آه میکشی . ابرویی بالا انداخت و لبخند یه وری زد و بیرون چشم دوخت و گفت: -آه میکشم تا سرپوشی باشه غم سنگین دلم. حرف هایش را بدون اینکه بفهمد به زبان اورد، درحالی که مایکل جزبه حز صورتش را از نظر میگذراند یقین پیدا میکرد این دختر به زیبایی یک قدیسه هست، آن مژهای بلند و فرم ان لبان صورتی رنگش بی شک از تمام دختران سرتر میکرد. - غم رفت و آمد زیاد داره باید عادت کنی. سمت مایکل چرخید و حرفی را گفت که ای کاش به زبان نمی اورد. -هر اومدنی رفتنی نیست، میبینی اومده نشسته کنج دلت و آروم خونخوار روانت میشه. مایکل پی حرفش را نگرفت و حرف دیگه ای زد: - یادت باشه عالیجناب رودیدی درمورد دیدارت به کسی چیزی نگو تا خودش بگ. ن اخم کرد. _چرا مثلا؟ سرش را تکان داد: - بخاطر خودته اینطوری کسی بهت توجه نمیکنه چنددقیقه بعد داخل قصر شدن. یل از همان ابتدا با دیدن دردیواره های شیشه ای قصر که به رنگ آبی آسمانی بود و گل های آشفته ای که ستون های ایستاده را بغل کرده بودند مات و مبهوت شده بود. اصلا باورش نمیکرد، انجا یک روز متروکه ای از قصر بود ولی حالا انقدر زیبا و باصفا شده بود که به همه روح بخشیده بود. بوی شکوفه های سیب از همان ابتدا بینیاش را قلقلک میداد دلش میخواست. بعد از کلی راه رفتن جلوی دربزرگی چوبی ایستادند. صدای چند مرد از پشت میامد که با باز شدن در دیگر صدا قطع شد. طبق گفته مایکل عمل کرد و دستایش رابه احترام جلویش قلاب کرد. بعد از او داخل سالن شد و با دیدن تعداد آدم بخصوص جاناتانی که با چشمات سرد و بی فروخ نگاهش میکرد مات و مبهوت ماند. دست و دلش با دیدن یار قدیمیاش لرزید و تجمع قطره اشکایش دیدش را تار کرد. نه، نباید الان اشک بریزد! نباید کاری کنند که به هویتش پی ببرند، جاناتان ادم زرنگی بود هرچیزی را درجا میفهمید. خودش را جمع جور کرد و پشت سر مایکل راه افتاد. جاناتان با بیحوصلگی نگاهش را گرفت و کفت: - ایشون کی هستن سرورم؟ نگاه اجمالی به شاهزاده انداخت و بعد روبه جاناتان کرد و سینش را جلو داد و زودتر از ولیعهد گفت: -لارا هستم. جاناتان نگاهی گذرا بهش انداخت و سرش را تکان داد از آنطرف دختری با موهای طلایی فر که زیادی به خودش رسیده بود بیرون آمد و دستش را دراز کرد وگفت: -سارا هستم ازدیدنت خوشحالم. با لبخند تنضعی دستی داد و سریع پس کشید، حس شیرینی نسبت به سارا داشت که وادار میکرد بیشتر با همکلام شود. بعد پسری قد بلند با موهای کوتاه حالت دار از پشت بیرون آمد و با مزاح و خنده گفت: -منم لئون هستم.- 91 پاسخ
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ویرایشات انجام شد @سادات.۸۲
- 28 پاسخ
-
- 1
-
-
فراخوان جذب نیرو برای تیم و مدیریت نودهشتیا
sanli پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
میتونم برای منتقد اعلام آمادگی کنم- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا
sanli پاسخی برای sanli ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
part78 *** یل روی بلندترین شاخه درختی که در عمارت آن پیرمرد نچسب نشسته بود، و یک پایش را انداخته بود پایین و تاب میداد. بوی برگ توت قرمز همه جا را گرفته بود، طوری که یل برای خوردنش محبور شد بالا برود. از بیکاری و کلافگی بالای درخت مینشست و توت قرمز میخورد. در آنجا همه جا معلوم میشد حتی کاخی که پادشاه جدید قرار داشت دیده میشد. از پیرمرد شنیده بود که بعد از مرگش آدیرا برای انتخاب پادشاه بعدی از مخفیگاهش بیرون امد، و تمام رسم و رسومات گذشته را تغییر داده بود طوری که حتی زبان و نوشتارهای کتاب ها تغییر کرده بود. نفسش را با بیحوصلگی بیرون داد و با خود گفت: - آه استاد، میدونستی چطور زمان رو تغیر بدی که یه ریشه هم از من باقی نمونه. لبخند تلخی زد. وقتی یادش میامد چند روزی اینجا زندانی شده از حرص و عصبانیت چهره اش سرخ میشد و تمام تلخی و غم هایش از بین میرفت. درد زخمهایش چرکی شده بود و از لباسش بیرون میزد و این بیشتر نگرانش میکرد که یکدفعه کسی از هویتش باخبر نشود. یقه لباس تازه اش که پیرمرد دوخته بود را پایین زد و میخواست نگاهی بیندازد که صدای پیرمرد را شنید و خودش را جمع کرد. - بیا پایین دختر جون. با عصبانیت داد زد: - نمیام پایین جام اینجا خوبه حداقل بوی مسخرهی داروت رو نمیدم. پیرمرد لگدی به درخت زد و درخت تکانی به خودش داد، پایین پرتش کرد. موقع پریدن جیغ کشید و با صورت روی زمین افتاد که خنده پیرمرد بلند شد. از درد قفس سینهاش نفسش بند آمد، و صورتش را کج کرد، این همه بدبختی برایش زندگی را سخت میکرد، او زمانی پادشاه عالمیان بود حالا به فلاکت افتادنش و او را بیشتر عصبانی میکرد. - تا تو باشی بی ادبی نکنی. مشتش را زمین کوباند و از جایش بلند شد. بایدن مایکل اخم بزرگی کرد و داد زد: - من رو برای چی آوردی اینجا؟ شده بود مثل توپی که همه جا پرت میشد، اخر سر هر کجا می افتاد انجا زندانی میشد اول خونه فرمانده، دوم مهمان خانه، الانم اینجا، هیچ کدوم از اتفاقات برایش قابل تحمل نبودند، طوری که از بیدارشدنش متنفر بود و دلش میخواست مرده باشد. - من فقط دستور رو انجام دادم. سرش را تکان داد و به متوجه نیامدن نیکولاس شد و پرسید: - پس چرا نیک نیومده؟ مایکل سمتش قدم برداشت. جلوی اون پیرمرد یه دستمال بهش داد و گفت: - از این به بعد بهش عالیجناب بگو. تردید دستمال رو گرفت و به ارامی زمزمه کرد: - عالیجناب! یعنی این جسم چه نسبتی با او داشت که اینگونه بادیدنش دلش میلرزید، مطمئن بود که از طرف او هیچ حسی نسبت بهش ندارد. نیکولاس ان همه مدت هویتش را پنهان کرده بود، پس بعید نبود که قدرت خاندان شعله را داشت یقینا از طرف مادری از ان خاندان بود ولی از کدام خانواده؟ یل واقعا گیج مانده بود، واقعا نمیدانست چکار کند. فقط این را درک میکرد که فهمیدن هویت این جسم همه چیز رو حل میکرد. - تموم نشد. باصدای مایکل به خودش آمد و باخنگی نگاهش کرد. پیرمرد بینشان پرید و گفت: - بهتره بریم، زیادی اینجا معطل نشیم. یل با حواس پرتی گفت: - کجا بریم؟ هردو بهم نگاه کردند که مایکل جواب داد: - پیش شاهزاده منتظر ما هست. کلافه شده بود، از این بی تکلیفی و باید یه حرکتی میزد تا بتواند از دست اینا فرار کند ولی باید تکلیفش را با نیکولاس که همان شاهزاده کشوری که روزی اون حاکمش بود را مشخص کند. - باشه بریم.- 91 پاسخ
-
- 1
-
-
- فانتزی
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :