رفتیم طبقه بالا که چند اتاق قرار داشت و یک پذیرایی کوچک.
در یکی از اتاقها را باز کرد و گفت:
- این اتاقته عزیزم، لباس و هرچی لازم داری تو اتاق هست، و اون وسایل قدیمیت هم هست.
سرم را تکان دادم و وارد اتاق شدم.
درست مثل اتاق آن زمانهایم بود، همهی دکور سفید و طوسیرنگ بود.
خودم را روی تخت انداختم که با فکر آن دفتر از جایم
بلند شدم، کمد را گشتم که آنجا نبود، پایین کمد چند کشو بود که آنها را باز کردم، کشو ها را هم گشتم آنجا هم نبود، بالای کمد یک چمدان کوچک بود، آن را پایین آوردم
چمدان خودم بود؛ همان که وسایل شخصیام داخلش بود و خود چمدان هم رمز داشت.
قفل چمدان را باز کردم و آن دفتر کهنه را برداشتم، دستی رویش کشیدم و در دل گفتم:
- خداروشکر این دفتر هنوز سر جای خودشه!
آن دفتر برایم خیلی ارزش داشت، چون آن دفتر متعلق به مادرم بود.
دفتر را باز کردم و دستی روی نوشتههایش کشیدم.
صدای در آمد و بعد ترنم داخل آمد و گفت:
ـ خوبه رفتی تیمارستان انگار بهتر شدی.
کنج لبم را بالا دادم و زل زدم تو چشمهایش
ـ گاهی به جای خوب شدن آدم بدتر میشه!
تکیه داد به دیوار و گفت:
-الان تو بدتر شدی؟
- شاید... .
ترنم: مامانم گفت بیام صدات کنم برای شام.
و رفت، چمدان را جمع کردم و گذاشتم سر جایش.
لباسهایم را مرتب کردم و به طبقه پایین رفتم.
همه سر میز بودند و روی میز هم انواع و اقسام غذاها بود،
یک صندلی را عقب کشیدم و نشستم، مرضیه میخواست برایم غذا بکشد که خودم زودتر بشقابم را برداشتم و برنج کشیدم.
دلم نمیخواست او برایم غذا بکشد!
غذا در سکوت خورده شد، و تمام مدت من در افکار خودم بودم.
حق این مادر و دختر نبود که سر این میز و به عنوان زن و دختر پدرم باشند، حال باید مادرم اینجا و در کنار پدرم میبود.
اشتهایم کور شد، از سر میز بلند شدم.
مرضیه: عزیزم تو که چیزی نخوردی! بشین... .
- اشتها ندارم!
دلم راضی نشد تشکر کنم اون هم از این مار هفت خط!
بعد جمع کردن میز، همه تو پذیرایی جمع شدیم.
پدرم: آوانا! قرار بود برای یک پروژه مهم مهمونی بگیریم و حالا که بعد یک سال اومدی من میخوام اعلام کنم این مهمونی بهخاطر اومدن تو هم هست، و راستی بهجز خودمون کسی خبر نداره تو کجا بودی.
ـ باشه... زمان مهمونی کِیه؟
بابا: فردا شب.
- شما به بقیه گفتین من کجا هستم؟
مرضیه: گفتیم رفتی آلمان.
- و اگر کسی پرسید چی باید بگم؟
بابا: میگی یک سال آلمان بودی و حالا دلتنگ شدی اومدی.
سرم را تکان دادم.
ترنم درست جلویم نشستهبود و با یک پوزخند نگاهم میکرد، دلم میخواست بگویم:
- از لحظات خوشت استفاده کن دختر؛ چون صاحب خونه اومده و خوب بلده شما هارو بنشونه سرجاتون.
ولی فقط سکوت کردم و خیره نگاهش کردم.
مرضیه رفت میوه بیاورد.
در این مدتی که آمدهبودم بردیا را ندیدهام حتماً پیش پدرش است.
بردیا پسر مرضیه و همسر قبلیاش است.
من مشکلی با او ندارم، همیشه سرش تو کار خودش بود و من بسیار از این اخلاقش خوشم میآید، او اصلأ به مادر و خواهرش نرفته.
مرضیه همراه بشقابهایی آمد و آنها را گذاشت روی میز و رفت دنبال میوهها.
میلی به ماندن در این جمع نداشتم؛ پس قبل از اینکه مرضیه بیاید از جا بلند شدم و گفتم:
- شبتون خوش.
پدرم تنها به یک تکان دادن سر اکتفا کرد و ترنم هم برای خود شیرینی گفت:
- کجا؟ بشین الان مامانم میوه میاره.
- میل ندارم!
و به سمت اتاقم رفتم تا آن دفتر را بخوانم.
چمدان را پایین آوردم و دفتر را برداشتم، روی تخت دراز کشیدم و دفتر را باز کردم.
با اینکه نوشتههای دفتر را کلمهبهکلمه حفظ بودم؛ ولی وقتی میخواندمش، آرامش میگرفتم؛ چون دفتر خاطرات مادرم بود، و حالا با خواندنش حس میکنم کنارم است.
روی یک ورق نگهداشتم و متنهایش را خواندم.
« این روزها احمد بهم بیمحلی میکنه. شبها دیر میاد و من مثل همیشه تا نیمههای شب چشم به انتظارش میمونم.
شکمم بزرگ شده و خم شدن برام سخت، چند وقته از مرضیه خبری ندارم، آخرین بار که دیدمش حال خوشی نداشت و طلاق گرفتهبود.
دلم میسوخت برای خودش و پسرکش. با مرضیه از دوران کودکیهام دوست هستم.»
تحمل خواندن بقیه متنها را نداشتم، بهتر است این چند وقت این دفتر را نخوانم، اگر بخوانم حتماً یک خراب کاری خواهم کرد.