رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

_ElhaM

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    358
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط _ElhaM

  1. [شخص سوم] لاریس، همیشه به زندگی در مارشیا و قوانین سفت و سخت آن مخالف بود. او در زیر میله‌های قصر ملکه با اشتیاق و نور امید، برای کشف دنیای انسانی بال بال می‌زد. «آیا واقعاً دنیای انسان‌ها این‌قدر شگفت‌انگیز و رنگارنگ است؟» این سؤال همیشه در ذهنش می‌چرخید. یک روز، وقتی لاریس در دل جنگل‌های جادویی مارشیا به گشت‌وگذار با ظاهر انسانی مشغول بود، صدای عجیبی را از دور شنید. صدای خنده و شادی بچه‌ها به گوشش رسید. کنجکاوی او را به سمت صدای زیبا کشید و قدم‌هایش را سریع‌تر کرد. در زیر سایه‌های درختان، او نور خورشید را که از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها می‌تابید مشاهده کرد و احساس هیجان انگیزی درونش زنده شد. لاریس آرام به لبه جنگل نزدیک شد، و پا به دنیای انسانی گذاشت. او هرگز حتی تصور نمی‌کرد که چهره‌های انسانی چقدر شگفت‌انگیز و متنوع هستند. در آن زمان لاریس تصمیم گرفت که به این دنیا نزدیک‌تر شود، غافل از این که این تصمیم او را در مسیری ناشناخته و به شدت خطرناک قرار می‌دهد. اما خوشحالی لاریس چندان دوام نیاورد، او در حالی که با حیرت به اطرافش نگاه می‌کرد، احساس تنهایی و سردرگمی به او غلبه کرد. به آرامی درختان بلند را پشت سر می‌گذاشت و به فضای باز و نا‌آشنا و دلپذیری که در مقابلش بود، نگاه می‌کرد. احساس غریبی در دلش حک شده بود. این دنیای جدید بسیار متفاوت بود؛ سرشار از نور و رنگ، با عطرهای گوناگون و صدای زمزمه‌ مردم که همانند آواز پرندگان در گوشش طنین‌انداز می‌شد. «آیا فقط همین قدر زیبایی در دنیا وجود دارد؟» با خود فکر کرد. او در دنیای زیرزمینی‌اش تا به حال این چیزها را ندیده بود. آری، او داستان‌هایی درباره‌ی دنیای انسان‌ها شنیده بود، داستان‌هایی از رنگ و زیبایی؛ اما حالا این زیبایی‌ها را به چشم خود می‌دید. اما در کنار این زیبایی‌ها، ترس نیز در دلش نشسته بود. حال چه می‌شود؟ چطور می‌تواند به دنیای خودش بازگردد؟ آیا می‌تواند؟ کدام بگردد؟ ماری اش یا انسانی‌اش. تصمیم گرفت و به ظاهر مار درآمد.
  2. مقدمه:در عمق تاریک‌ترین نقاط [مارشیا] جایی که نور خورشید هرگز به آنجا نمی‌رسید و تنها سایه‌های سرما در آن رقص می‌کردند، دنیای شگفت‌انگیزی از جادوی مارها وجود داشت. این دنیای زیرزمینی با تالاب‌های جادویی، درختان افسانه‌ای و موجودات مرموزی پر شده بود؛ که بیشتر از آنچه در سطح زمین بود، در آنجا زندگی می‌کردند. در این پادشاهی پر رمز و راز!
  3. انگار من یک هیولام که می‌خوام نیایش رو بدَرَم. مامانم یک تیکه کاغذ انداخت جلوم و گفت: - آدرسه، برش‌دار و از این‌جا برو دیگه‌هم نزدیک ما نیا خب؟ بدون جواب فقط خم شدم و کاغذ رو برداشتم و با چمدون‌هام از خونه بیرون شدم. به ایستگاه تاکسی رفتم. بازهم نگاه همه روم بود. رو کردم سمت یک مرد و گفتم: - سلام نوبت کدوم تاکسیه؟ مرد: اون تاکسی جلو بفرمایین‌. نگاهی به تاکسی انداختم مسافر داشت، ترجیح می‌دادم تنها باشم، ولی به جز همون تاکسی دیگه‌ای نبود، راننده چمدون‌هام رو برداشت و توی صندوق عقب گذاشت. مجبوراً درب کنار راننده رو باز کردم و نشستم، راننده هم اومد و ماشین رو روشن کرد. کاغذی که توی دستم مچاله شده‌بود رو باز کردم و آدرس رو گفتم... . مسافرها بین راه پیاده شدن. با صدای راننده به‌خودم اومدم: ـ رسیدیم خانم. تشکر کردم و کرایه رو پرداخت کردم. بعد از پایین آوردن چمدون‌ها تاکسی رفت. نگاهی به ساختمان جلوم انداختم و وارد شدم. روی کاغذ نوشته بود که خونه طبقه‌ی سوم و در واحد یک قرار داره. با سختی و کشون‌کشون چمدون‌ها رو به داخل آسانسور بردم و دکمه‌ی طبقه‌ی سوم رو زدم. صدای خانمی اعلام کرد طبقه سه هست و در آسانسور باز شد.‌‌ جلوی واحد یک وایستادم، صدایی بیخ گوشم گفت: - نیرا درو باز کن بریم داخل دیگه یکه‌ای خوردم که باز صداش اومد: - تو هنوز به اومدن من عادت نکردی؟ نه نکرده‌بودم. - معلومه که نکردم آخه چند بار بگم یهو نیا. با اون بال‌های کوچیکش چرخی توی هوا زد و روی شونه‌ام نشست. - وای کلید یادم رفت. پری: از دست تو، زنگ یکی از این درا رو بزن بپرس کلیدی بهشون ندادن؟ - باشه تو بیا برو. پری به‌سمت کیف دستیم رفت و داخلش قایم شد.، زنگ واحد سه رو زدم که یک مرد جوون بیرون اومد و پرسید: - بله بفرمایید؟ - سلام کسی دست شما کلید این واحد رو نداده؟ (واحد خودم رو نشون دادم) درحالی که با تعجب به نقابم نگاه می‌کرد. مرد دستش رو به سمت واحد کناری نشونه رفت و گفت: ‌‌-نخیر، شاید به واحد کناری دادن. تشکر کردم و زنگ اون واحد رو زدم خانم میانسالی در رو باز کرد همین سؤال رو از اون هم پرسیدم که گفت: - آره، کلید دادن دستم یه دقیقه صبر کنید الان میارم. تشکر کردم. رفت کلید رو آورد، تا موقعی که درب واحدم رو باز می‌کردم، سنگینی نگاهش روم بود. وارد خونه شدم یه راه‌رو کوچیک داشت که چند قدم می‌شد، سمت راست یه پذیرایی بود با یک دست مبل طوسی‌رنگ و یک تلویزیون ال‌سی‌دی به اضافه تزئینات گل و تابلو های روی دیوار. یک در گوشه پذیرایی بود رفتم سمتش و بازش کردم یک اتاق‌خواب بود، یک تخت طوسی رنگ و کمد دیواری‌ و یه میز صندلی هم گوشه اتاق بود، حموم هم تو اتاق بود. می‌شه گفت: - همه دکوراسیون به رنگ طوسی و سفیده چمدون‌هام رو آوردم تو اتاق تا بعداً لباس‌هام رو بچینم تو کمد پری: نیرا این‌جا خیلی خیلی قشنگه. جوابی بهش ندادم و به آشپزخونه رفتم. کابینت‌ها همه نو بودن یخچال و بقیه وسایل رو داشت، یک کارت بانکی هم روی سنگ اُپن بود، با یک کاغذ که روش رمزش رو نوشته بود. بازهم جای محبت پول دادن کی می‌خوان بفهمن من پول نمی‌خوام محبت می‌خوام؟ هوف بی‌خیال‌. کابینت‌ها رو باز کردم ببینم مواد غذایی هست یا نه، که متأسفانه نبود. باید می‌رفتم خرید. با این‌که خسته بودم ولی مجبوراً کیفم رو برداشتم و از خونه خارج شدم پری هم بامن اومد توی کیف مخفی شده‌بود. کوچه پس‌کوچه هارو گشتم که بلاخره یک فروشگاه دیدم. یک سبد برداشتم و تخم‌مرغ، روغن، برنج... هرچی که لازم داشتم برداشتم و داخلش گذاشتم و با کارت خودم حساب کردم. چون خریدهام زیاد بود، یکی‌شون خریدها رو باهام آورد تا خونه‌ام.
  4. چمدونم رو برداشتم و به سمت تاکسی‌ها رفتم. راننده‌ها با صدای بلند سعی میکردن مسافر جمع کنند. به‌خاطر صدای بلندشون سرم درد می‌کرد. سمت یک راننده رفتم و مقصد رو بهش گفتم. سوار ماشین شدم. باید منتظر می‌موندم سه نفر دیگه هم بیان، اما خسته‌تر از اونی بودم که بتونم منتظر بمونم. تحمل نگاه‌هاشون رو هم نداشتم و این سر و صداها غیرقابل تحمل بود. به‌راننده گفتم کرایه اون سه نفر رو هم حساب میکنم فقط راه بیوفته. سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به خیابون‌ها نگاه کردم، دلم برای این‌جا و خانوادم تنگ شده‌بود؛ خانواده؟ هه واقعاً میشه به اون‌ها گفت خانواده؟ با اینکه‌ اونقدر بهم بد کردن ولی من هنوز هم اون‌ها رو خانواده‌ام می‌دونستم. باز هم خاطرات زنده‌شد و شبیه تیری به قلبم برخورد کرد. سعی کردم خاطرات رو کنار بزنم تا جلوی این راننده رسوا نشم. نگاه‌های گاه‌به‌گاه این راننده عذابم می‌داد. واقعاً این‌قدر این نقاب خیره‌کنندس؟ که نگاه هرکس رو به خودش جذب می‌کنه؟ چرا؟ نمی‌فهمیدن این نگاه‌ها اذیتم می‌کنه، کاش نامرئی بودم و کسی منو نمی‌دید. چشم‌هام رو بستم ولی هنوز هم سنگینی نگاه راننده رو حس می‌کردم. بعد نیم‌ ساعت جلوی در خونه نگه‌داشت. کرایه رو حساب کردم و چمدون‌های مشکی‌رنگم رو برداشتم و آیفون خونه رو زدم. صدای پا اومد و بعد در باز شد. نیایش (خواهرم) می‌خواست حرف بزنه تا من رو دید مات موند.‌ فکر کنم خبر نداشت من اومدم، آروم کنار رفت و من وارد حیاط شدم، چند دقیقه بعد مامانم اومد و گفت: - نیایش چرا دیر کردی...؟ نیرا مگه به‌گوشیت آدرس خونه‌ات رو نفرستادم؟ هه مادر؟ شک دارم مادرم باشه، بعد چند سال دوری این‌طور استقبال می‌کرد؟ یک صدایی درونم گفت: - خودت رو جمع کن دختر، نباید بدونن حرف‌هاشون تو رو می‌شکنه. بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد مثل یک غده بود که نه پایین می‌رفت و نه می‌شکست. به سختی لب باز کردم و گفتم: - چه استقبال گرمی، گوشیم خاموش بود. مامانم اخمی کرد و گفت: - تا بابات نیومده بهتره بری، آدرس رو الان برات میارم برو اونجا. درسته اون‌ها از من می‌ترسیدن یا من رو یک جادوگر می‌دونستن، ولی من دلم براشون تنگ شده. فقط تونستم یک «باشه» زیر لب بگم. مامانم رفت که آدرس رو بیاره. نیایش هنوز همون‌جا خشکش زده‌بود، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم اما شروع به التماس کرد تا ولش کنم. یعنی من این‌قدر ترسناکم؟ بازهم همون بغض رو داشتم، اما این‌بار سنگین‌تر‌ به‌خودم توپیدم: - کی می‌خوای عادت کنی تو فقط براشون یک جادوگر شوم هستی؟ کِی؟ آروم ازش جدا شدم. مامانم که صدای نیایش رو شنید بدو‌بدو اومد و نیایش رو پشت خودش مخفی کرد.
  5. مقدمه:در آغاز، پیش از آنکه مرزها شکل بگیرند، پیش از آنکه نامی بر چیزها نهاده شود، دوگانگی از دل سکوت زاده شد. نوری که سایه را در آغوش گرفت، یا شاید سایه‌ای که درون نور تنید. هیچ‌ک.س ندانست کدام اول بود، کدام آغاز کرد، یا شاید هر دو در یک لحظه در هم لغزیدند. اکنون، در میانه‌ی آنچه هست و آنچه باید باشد، دو وارث ایستاده‌اند. نه کاملاً رها، نه کاملاً اسیر. سرنوشتشان نوشته شده یا هنوز در تردید است؟ شاید تنها لحظه‌ای دیگر مانده باشد، شاید هم از ازل چنین بوده است.
  6. عنوان: تقاطع اضداد ژانر: تخیلی عاشقانه نویسنده: الهام احمدی خلاصه: دختری در جنگلی خاموش، نشانی از نوری گمشده بر چهره‌اش شکوفا می‌شود. چشمانی از جنس طبیعت، سرنوشتی که او را می‌خواند. خانه‌ای که دیگر پناه نیست، نگاهی که او را غریبه می‌بیند. نقابی میان او و جهان، رازی که هنوز از دل تاریکی سر برنیاورده است.
  7. عنوان: از خِطه مارها ژانر: فانتزی، معمایی نویسنده: الهام احمدی خلاصه:در دنیایی که سایه‌ها و نورها در هم می‌آمیزند، مابین تجلی دو دنیای متضاد…پدیده‌ای نادر و بدیع، گسست بند‌های چارچوب و تنگنا را و برگزید معبری مجهول‌الهویه و توأم با مخاطره را در پی واقعه‌طلبی.اما در گریز از مرزها و تنگناها، آیا هر گسستی ما را به رهایی می‌برد یا صرفاً آغوش دیگری از اسارت است؟ شاید واقعیت در شکاف میان دو جهان نهفته باشد، جایی که نه نور غالب است و نه تاریکی.
×
×
  • اضافه کردن...