رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

_ElhaM

پلیس انجمن
  • تعداد ارسال ها

    350
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط _ElhaM

  1. _ElhaM

    بیوگرافی| محسن یگانه

    اولین آلبوم محسن یگانه سال 87 آلبوم اول محسن یگانه با نام سال کبیسه به صورت زیر زمینی منتشر شد. بعد از این آلبوم محسن یگانه فعالیت خود را با انتشار تک آهنگ ادامه داد؛ ناگفته نماند که اغلب همین تک آهنگ های پخش شده، برای جلوگیری از پراکندگی دور هم جمع می شد و به اسم آلبوم بروی سایت ها قرار می گرفت. او چند سال به عنوان خواننده غیرمجاز شناخته می شد که بعد از مدتی تصمیم مجدد به اخذ مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی گرفت.
  2. _ElhaM

    بیوگرافی| محسن یگانه

    نشکن دلمو، اولین و قدیمی ترین آهنگ محسن یگانه محسن یگانه اولین ترانه خود را در کنار محسن چاوشی با نام نشکن دلمو با ترانه سرایی و آهنگسازی خودش و تنظیمی از محسن چاوشی اجرا کرد.
  3. _ElhaM

    بیوگرافی| محسن یگانه

    ورود محسن یگانه به دنیای موسیقی محسن یگانه نوازندگی گیتار را بدون استاد و کلاس خاصی، از سال 79 در سن 15 سالگی آغاز کرد، با توجه به شرایط آن روزهای خانواده امکان حضور در کلاس موسیقی را نداشت و کاملا بصورت خودساخته این ساز را یاد گرفت و در حدی رشد کرد که مدتی بعد خودش تدریس میکرد. در این میان تنها به ساز گیتار اکتفا نکرد و به سمت کیبورد، پیانو و فراگیری مهارت های فنی و موسیقی الکترونیک نیز روی آورد.
  4. _ElhaM

    بیوگرافی| محسن یگانه

    شغل خواهران و مادر محسن یگانه مادر محسن یگانه استاد دانشگاه است و دو خواهر او نیز، پزشک و دندانپزشک هستند.
  5. _ElhaM

    بیوگرافی| محسن یگانه

    شهادت پدر محسن یگانه در بخشی از بیوگرافی محسن یگانه می خوانیم که پدرش محمدرضا یگانه کارمند جهاد، شهید دفاع مقدس است و زمانی که محسن 10 ماهه بود، در 23 اسفندماه 64 در سن 35 سالگی به درجه رفیع شهادت رسید.
  6. _ElhaM

    بیوگرافی| محسن یگانه

    زندگی شخصی محسن یگانه محسن یگانه خواننده، د تاریخ 23 اردیبهشت 1364 در گنبد کاووس و در یک خانواده 6 نفره متولد شد. محسن یگانه دو خواهر و یک برادر به نام کمیل دارد و فرزند شهید می باشد. دانشجوی انصرافی لیسانس مهندسی صنایع دانشگاه آزاد در ترم شش است که بدلیل علاقه به موسیقی، وارد این رشته شد.
  7. _ElhaM

    بیوگرافی| محسن یگانه

    نام خانوادگی:یگانه متولد:23 / 2 / 1364 محل تولد:گنبد کاووس پیشه:خوانندگی و نوازندگی سبک:پاپ وضعیت تاهل:متاهل فرزندان: 1 دختر بنام نگاه
  8. ( از خِطه مارها) نصف شب وقتی همه خواب بودند، من یک گوشه‌ اتاقم نشسته بودم، آن دختر آمد و خواست حرف بزند، اما من ترسیده پاهایم را بغل کرده بودم، زبانم یاری نمی‌کرد جیغ بزنم و همه را با خبر کنم، فقط توانستم با چشم‌های ترسیده بهش خیره‌شوم. دختر: آروم باش من کاریت ندارم خوب؟ اسمم لاریسه، بلاخره بعد کلی باز و بسته کردن دهانم توانستم جیغی بزنم اما صدایم آن‌چنان بلند نبود که همه‌ را بیدار کند. لاریس: هیس، جیغ نزن من کاری به تو و یا خانواده‌ات ندارم. باز هم جیغ کشیدم که این‌بار لاریس جلو آمد و به من نزدیک شد، ترسیدم و چشم‌هایم را بستم. با صدای مامانم که گفت: چی‌شده عزیزم چرا جیغ کشیدی. چشم‌هایم را باز کردم، همه آمده بودند. ـ مامان اون دختره اون این‌جا بود. مامان: کدوم دختر؟ ـ همونی که سر شب بهتون گفته بودم. مامان: ولی این‌جا که کسی نیست. ـ این‌جا بود، بعد من چشم‌هام رو بستم ولی وقتی باز کردم نبود. مامان: خیلی خب، آرش، ارشیا اتاق رو با کُل خونه رو بگردین‌. ارشیا و آرش همه‌جا را گشتند ولی اثری از آن دختر پیدا نکردند. مامان: حتماً خواب دیدی عزیزم. - به خدا این‌جا بود، چطور ممکنه. همه رفتند و من بعد کلی فکر کردن درمورد این‌که چطور آن دختر غیب شد، به‌خواب رفتم. صبح مامانم بیدارم کرد که بروم مدرسه. صبحانه‌ام را خوردم و یونی‌فرم مدرسه‌ام را تنم کردم. سوار سرویس مدرسه شدم، تنم این‌جا بود اما فکرم پیش لاریس، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد.‌ ... کلافه منتظر بودم زنگ تفریح به صدا درآید و این معلم صدایش را خفه کند. بلاخره زنگ به صدا درآمد و همه از کلاس خارج شدند. پریسا: عه سارا؟! سرم را گذاشتم روی میز و گفتم: - هان؟ پریسا: چرا امروز این‌قدر کلافه‌ای؟ - بی‌خیال ولم کن! پریسا کنارم نشست و گفت: - تعریف کن ببینم چی‌شده؟ - چیزی نیست! بریم. سری تکان داد و بعد از جمع کردن کتاب‌هایم از کلاس خارج شدیم. (هارون) خدمت‌کار وارد شد تعظیمی کرد و گفت: - پادشاه گفتند کارتون دارند. سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم به‌سمت سالن رفتم چون پادشاه همیشه این موقع آن‌جاست‌. پادشاه روی تختِ پادشاهی نشسته بود تعظیمی کردم، مرا که دید پریشان پرسید: هارون خواهرت را کِی دیدی؟ با تعجب گفتم: - آخرین بار او را در اتاقش دیدم. پادشاه: هارون لاریس پیدایش نیست! به سربازها بگو همه‌جا را بگردند. - چشم! تعظیمی کردم و از آن‌جا خارج شدم، همه‌ی سرباز هارا جمع کردم و گفتم: - گوشه به گوشه‌ی قصر را بگردید و شاهدخت را پیدا کنید. همه باهم چشمی گفتند و مشغول گشتن شدند، من هم بیکار ننشستم و رفتم به باغ گیلاس تا شاید آن‌جا باشد. همه‌ی باغ را گشتم ولی اثری از او نبود، نگرانش بودم اگر از قصر خارج شده باشد یقیناً پادشاه این‌بار او را نمی‌بخشد و تنبیه سختی برایش در نظر می‌گیرفت.
  9. نصف شب وقتی همه خواب بودند، من یک گوشه‌ اتاقم نشسته بودم، آن دختر آمد و خواست حرف بزند، اما من ترسیده پاهایم را بغل کرده بودم، زبانم یاری نمی‌کرد جیغ بزنم و همه را با خبر کنم، فقط توانستم با چشم‌های ترسیده بهش خیره‌شوم. دختر: آروم باش من کاریت ندارم خوب؟ اسمم لاریسه، بلاخره بعد کلی باز و بسته کردن دهانم توانستم جیغی بزنم اما صدایم آن‌چنان بلند نبود که همه‌ را بیدار کند. لاریس: هیس، جیغ نزن من کاری به تو و یا خانواده‌ات ندارم. باز هم جیغ کشیدم که این‌بار لاریس جلو آمد و به من نزدیک شد، ترسیدم و چشم‌هایم را بستم. با صدای مامانم که گفت: چی‌شده عزیزم چرا جیغ کشیدی. چشم‌هایم را باز کردم، همه آمده بودند. ـ مامان اون دختره اون این‌جا بود. مامان: کدوم دختر؟ ـ همونی که سر شب بهتون گفته بودم. مامان: ولی این‌جا که کسی نیست. ـ این‌جا بود، بعد من چشم‌هام رو بستم ولی وقتی باز کردم نبود. مامان: خیلی خب، آرش، ارشیا اتاق رو با کُل خونه رو بگردین‌. ارشیا و آرش همه‌جا را گشتند ولی اثری از آن دختر پیدا نکردند. مامان: حتماً خواب دیدی عزیزم. - به خدا این‌جا بود، چطور ممکنه. همه رفتند و من بعد کلی فکر کردن درمورد این‌که چطور آن دختر غیب شد، به‌خواب رفتم. صبح مامانم بیدارم کرد که بروم مدرسه. صبحانه‌ام را خوردم و یونی‌فرم مدرسه‌ام را تنم کردم. سوار سرویس مدرسه شدم، تنم این‌جا بود اما فکرم پیش لاریس، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد.‌ ... کلافه منتظر بودم زنگ تفریح به صدا درآید و این معلم صدایش را خفه کند. بلاخره زنگ به صدا درآمد و همه از کلاس خارج شدند. پریسا: عه سارا؟! سرم را گذاشتم روی میز و گفتم: - هان؟ پریسا: چرا امروز این‌قدر کلافه‌ای؟ - بی‌خیال ولم کن! پریسا کنارم نشست و گفت: - تعریف کن ببینم چی‌شده؟ - چیزی نیست! بریم. سری تکان داد و بعد از جمع کردن کتاب‌هایم از کلاس خارج شدیم. (هارون) خدمت‌کار وارد شد تعظیمی کرد و گفت: - پادشاه گفتند کارتون دارند. سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم به‌سمت سالن رفتم چون پادشاه همیشه این موقع آن‌جاست‌. پادشاه روی تختِ پادشاهی نشسته بود تعظیمی کردم، مرا که دید پریشان پرسید: هارون خواهرت را کِی دیدی؟ با تعجب گفتم: - آخرین بار او را در اتاقش دیدم. پادشاه: هارون لاریس پیدایش نیست! به سربازها بگو همه‌جا را بگردند. - چشم! تعظیمی کردم و از آن‌جا خارج شدم، همه‌ی سرباز هارا جمع کردم و گفتم: - گوشه به گوشه‌ی قصر را بگردید و شاهدخت را پیدا کنید. همه باهم چشمی گفتند و مشغول گشتن شدند، من هم بیکار ننشستم و رفتم به باغ گیلاس تا شاید آن‌جا باشد. همه‌ی باغ را گشتم ولی اثری از او نبود، نگرانش بودم اگر از قصر خارج شده باشد یقیناً پادشاه این‌بار او را نمی‌بخشد و تنبیه سختی برایش در نظر می‌گیرفت.
  10. مرسی جانم بابت لایک هات

  11. مرسی جانم بابت لایک هات:)

    خوشحال میشم نظرتو بدونم درمورد رمانم

    1. shirin_s

      shirin_s

      سلام

      خیلی قشنگ و کنجکاو کننده بود.

      منتظر ادامه‌اش هستم:)

    2. _ElhaM

      _ElhaM

      مرسی جانم، حتماً 

      خوشحال میشم تا پایان رمان همراه باشید 

  12. همه‌ی خریدها رو چیدم تو کابینت و یخچال. رفتم سراغ لباس‌ها، یکی‌یکی همه‌ رو تا زدم و گذاشتم توی کمد و کشوها. حوله‌ام رو برداشتم و لباس‌هام رو در آوردم و رفتم حموم. نقاب مشکی‌رنگم رو از روی صورتم برداشتم و حموم کردم... . شونه رو برداشتم و نشستم رو صندلیه میز آرایش، شونه رو کشیدم به موهای سفید‌‌رنگم، آب از موهام قطره‌قطره می‌چکید. نقش‌ُنگار ها روی سمت چپ صورتم پر‌رنگ شده‌بود و خیلی تو چشم بود، دستی روشون کشیدم‌، به‌خاطر اینا شونزده سال بی‌گناه عزاب کشیدم، عزابی که خانوادم بی‌گناه بهم دادن، آهی ناخواسته از گلوم خارج شد. پری غمگین بهم خیره شده‌بود، نمیدونم اگه اون رو نداشتم چطور باید از پس‌مشکلاتم برمیومدم. - عه پری نبینم چشم‌های غمگینت رو بیا بریم فیلم ببینیم. پری که قد و اندازه‌اش برابر بود با دستم. اومد روی شونم نشست و گفت: ـ اول تو شام بخور بعد بریم فیلم ببینیم. پری عاشق فیلم دیدن بود و این رو تو این شونزده سال خوب فهمیده بودم. به اصرار پری تخم‌مرغ پختم و خوردم، بعد جلوی تلویزیون دراز کشیدم و فلشم رو وصل کردم به ماهواره. تقریباً تا ساعت سه‌ی شب داشتیم فیلم می‌دیدیم که من خوابم برد همون‌جا. صبح با صدای پری از خواب بیدار شدم، تو هوا می‌چرخید و غر میزد. خواب‌آلود گفتم: ـ اه نکن پری بزار بخوابم. پری: بلند شو باید بریم دانشگاه. - بی‌خیال. پری: بلند شو میگم. انقدر غر زد که مجبور شدم بلندشم. مانتوی مشکی‌رنگم رو تنم کردم و یک شال قهوه‌ای هم سرم کردم. بعد از برداشتن برگه‌های لازم برای ثبت نام دانشگاه، از خونه خارج شدم. باید یک ماشین برای خودم جور می‌کردم.‌ تاکسی گرفتم و بعد از نیم ساعت جلوی دانشگاه پیاده شدم، خیلی شلوغ بود. مدیر اصرار داشت بدونه چرا نقاب میزنم، مجبور شدم بگم صورتم سوخته و نمی‌خوام کسی این سوختگی رو ببینه. به سختی راضی شد که تو دانشگاه نقاب روی صورتم باشه. کلاس‌هام از فردا شروع می‌شد. با پری رفتیم یکم تو شهر گشت زدیم چون هوا سرد بود، زود رفتیم خونه. کلید رو تو قفل چرخوندم و در باز شد، کلید رو برداشتم وارد خونه که شدم حجمی از گرما به صورتم خورد، لبخندی زدم و در را بستم. مانتوم رو از تنم درآوردم و روی مبل خودم رو ولو کردم. گوشیم رو برداشتم که صدای پری در اومد: ـ عه نیرا باز تو اون گوشیت رو برداشتی؟ می‌خوای مثل همیشه ساعت‌ها بشینی تو مجازی بگردی؟ پاشو، پاشو. ـ پاشم چیکار کنم؟ نگو فیلم ببینیم که جوابم «نه» هست. پری: باشه بابا، پاشو جرعت حقیقت بازی کنیم. پا شدم و یک بطری آوردم، روی زمین نشستم اون هم اومد جلوم نشست.
  13. چمدونم رو برداشتم و به سمت تاکسی‌ها رفتم. راننده‌ها با صدای بلند سعی میکردن مسافر جمع کنند. به‌خاطر صدای بلندشون سرم درد می‌کرد. سمت یک راننده رفتم و مقصد رو بهش گفتم. سوار ماشین شدم. باید منتظر می‌موندم سه نفر دیگه هم بیان، اما خسته‌تر از اونی بودم که بتونم منتظر بمونم. تحمل نگاه‌هاشون رو هم نداشتم و این سر و صداها غیرقابل تحمل بود. به‌راننده گفتم کرایه اون سه نفر رو هم حساب میکنم فقط راه بیوفته. سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به خیابون‌ها نگاه کردم، دلم برای این‌جا و خانوادم تنگ شده‌بود؛ خانواده؟ هه واقعاً میشه به اون‌ها گفت خانواده؟ با اینکه‌ اونقدر بهم بد کردن ولی من هنوز هم اون‌ها رو خانواده‌ام می‌دونستم. باز هم خاطرات زنده‌شد و شبیه تیری به قلبم برخورد کرد. سعی کردم خاطرات رو کنار بزنم تا جلوی این راننده رسوا نشم. نگاه‌های گاه‌به‌گاه این راننده عذابم می‌داد. واقعاً این‌قدر این نقاب خیره‌کنندس؟ که نگاه هرکس رو به خودش جذب می‌کنه؟ چرا؟ نمی‌فهمیدن این نگاه‌ها اذیتم می‌کنه، کاش نامرئی بودم و کسی منو نمی‌دید. چشم‌هام رو بستم ولی هنوز هم سنگینی نگاه راننده رو حس می‌کردم. بعد نیم‌ ساعت جلوی در خونه نگه‌داشت. کرایه رو حساب کردم و چمدون‌های مشکی‌رنگم رو برداشتم و آیفون خونه رو زدم. صدای پا اومد و بعد در باز شد. نیایش (خواهرم) می‌خواست حرف بزنه تا من رو دید مات موند.‌ فکر کنم خبر نداشت من اومدم، آروم کنار رفت و من وارد حیاط شدم، چند دقیقه بعد مامانم اومد و گفت: - نیایش چرا دیر کردی...؟ نیرا مگه به‌گوشیت آدرس خونه‌ات رو نفرستادم؟ هه مادر؟ شک دارم مادرم باشه، بعد چند سال دوری این‌طور استقبال می‌کرد؟ یک صدایی درونم گفت: - خودت رو جمع کن دختر، نباید بدونن حرف‌هاشون تو رو می‌شکنه. بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد مثل یک غده بود که نه پایین می‌رفت و نه می‌شکست. به سختی لب باز کردم و گفتم: - چه استقبال گرمی، گوشیم خاموش بود. مامانم اخمی کرد و گفت: - تا بابات نیومده بهتره بری، آدرس رو الان برات میارم برو اونجا. درسته اون‌ها از من می‌ترسیدن یا من رو یک جادوگر می‌دونستن، ولی من دلم براشون تنگ شده. فقط تونستم یک «باشه» زیر لب بگم. مامانم رفت که آدرس رو بیاره. نیایش هنوز همون‌جا خشکش زده‌بود، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم اما شروع به التماس کرد تا ولش کنم. یعنی من این‌قدر ترسناکم؟ بازهم همون بغض رو داشتم، اما این‌بار سنگین‌تر‌ به‌خودم توپیدم: - کی می‌خوای عادت کنی تو فقط براشون یک جادوگر شوم هستی؟ کِی؟ آروم ازش جدا شدم. مامانم که صدای نیایش رو شنید بدو‌بدو اومد و نیایش رو پشت خودش مخفی کرد.
×
×
  • اضافه کردن...