پارت اول
تابلوی نقاشیام را تمام کرده و قلمها را در ظرف مخصوصشون میذارم تا بشورمشون، مانتوی سفید رنگی که هم در اثر نقاشی رنگی شده بود رو در میارم و در سبد لباسهای کثیف میذارم. قلمها رو بر میدارم و به سمت دستشویی میرم و دستهام و قلمها رو میشورم که مامان صدام میزنه:
- دلوین! دلوین!
با صدایی نسبتا بلند جوابش رو میدم:
- بله؟
مامان: بیا یه دقیقه کارت دارم.
به اتاقم میرم و قلمها رو توی ظرف مخصوص میذارم و همینطور که دستهام رو خشک میکنم گفتم:
- اومدم.
از اتاقم بیرون میرم و میگم:
- چی شده؟
مامان هم نگاهی گذرا بهم میاندازه و میگه:
- بیا ببین این خوب شده؟ برای ریحانه پختم هوس کرده بود.
یکم چشیدم و گفتم:
- عالی شده. هر موقع حاضر شد بگو باهم ببریم براش.
مامان سری تکون داد و مشغول کارش شد. ریحانه عروسمون بود و بعد حدود چهار سال باردار شده بود؛ مامانم انقدر ذوقزده شده بود که کافی بود ریحانه هوس چیزی رو کنه سریع براش آماده میکرد و میبرد. موبایلم رو برداشتم و به راحیل پیام دادم:
- قرار امروز کنسله. مامان برای ریحانه غذا آماده کرده قراره ببریم خونهاش.
بعد از حدود دو دقیقه راحیل یه اوکی فرستاد و گفت:
- پس قرارمون برای فردا همون ساعت و کافه همیشگی.
باشهای براش فرستادم و موبایل رو کناری گذاشتم و پیش مامان رفتم؛ مامان داشت آش رو توی یه ظرفی میریختتا چشمش به من افتاد گفت:
- بیا با نعنا داغ و پیاز تزئینش کن.
کار مامان که تموم شد دست به کار شدم و با کشک و نعنا داغ و پیاز مشغول تزیین شدم و مامان هم رفت تا آماده بشه. منم بعد از اتمام تزئین درش رو گذاشتم و رفتم تا آماده بشم؛ یه مانتوی مشکی با شلوار خاکستری و روسری مشکی پوشیدم و کیف مشکیام هم برداشتم. مامانذحاضر و آماده منتظر بود که گفتم:
- صبر کن تا زنگ بزنم آژانس بیاد.
با تاکسی هماهنگ کردم و تا اومدن تاکسی کفشهامون رو پوشیدیم و دم در منتظر موندیم تا تاکسی رسید.