پارت ۳
توی مسیر من و آرتین حسابی ساکت بودیم و هر دو فکرمون مشغول بود. آرتین رو نمیدونم چرا ولی من حسابی ذهنم درگیر شغلم بود و حس عجیبی که موقع بدنیا اومدن نوزادها داشتم؛ حسی که گاهی دلم میخواست بچه خودم رو در آغوش بگیرم.
به خونه که رسیدیم آرتین گفت:
- میخوای برسونمت؟
کمی خم شدم تا از شیشه ارتین رو ببینم:
- نه نمیخواد خودم میرم. ریحانه منتظرته.
آرتین آروم گفت:
- مامان پیششه. مادر و پدرش هم دارن میرن پیشش. منتظر میمونم برسونمت توی مسیر هم باهات حرف بزنم.
سری تکون دادم و به داخل رفتم. سریع لباس هام رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم و بیرون رفتم. امشب شیفت شب بودم و علاوه بر بیمارهای خودم مریضهای بیمارستان هم بودن. توی ماشین که نشستم آرتین گفت:
- وسایلت رو برداشتی؟
با تکون دادن سر جواب مثبت دادم که آرتین راه افتاد. توی مسیر سکوت کردم تا آرتین به حرف بیاد آخرش هم گفت:
- دلوین بنظرت ریحانه برای بارداریاش مشکلی داره؟
همینطور که به چهره نگرانش چشم دوختم گفتم:
- نه چطور؟
آرتین دنده رو عوض کرد و گفت:
- نمیدونم. نگرانش شدم،