رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

marzii79

مدیر اجرایی
  • تعداد ارسال ها

    201
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5

تمامی مطالب نوشته شده توسط marzii79

  1. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۹۸
  2. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  3. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۹۳
  4. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۹۲
  5. marzii79

    مشاعره با اسم پسر🩵

    بهرنگ
  6. marzii79

    مشاعره با اسم پسر🩵

    داراب
  7. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  8. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۷۸
  9. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۷۶
  10. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۷۴
  11. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۷۲
  12. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  13. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۶۸
  14. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    66
  15. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    64
  16. marzii79

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هستی
  17. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۱۶
  18. marzii79

    مشاعره با اسم پسر🩵

    یونس
  19. marzii79

    مشاعره با اسم دختر🩷

    سوگل
  20. marzii79

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رفیع
  21. marzii79

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هلیا
  22. marzii79

    مشاعره با اسم پسر🩵

    مهدی
  23. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۱۴
  24. پارت دوم توی مسیر به فسقل عمه فکر می‌کردم که وقتی دنیا بیاد دنیامون چه شکلی میشه! قطعا عمه بودنحس خوب و قشنگی بود و من از همین الان عاشقانه برادرزاده‌ام رو دوست داشتم. به خونه داداشم که رسیدیم کرایه رو حساب کردم و زنگ خونه داداش رو زدم؛ چند دقیقه بعد ریحانه در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. ریحانه آروم و با احتیاط به استقبال اومد سلامی کردیم و سریع به پیش رفتم و گفتم: - چرا تا اینجا اومدی؟ نیازی نبود! ریحانه جواب سلاممون رو داد و درجواب من گفت: - اشکالی نداره خیلی راهی نبود. اتفاقا دکترمم گفته حداقل یکم راه برم که هم زایمانم خوب بلشه هم خیلی ورم نکنم. بعد رو به مامان کرد و گفت: - بفرمایید داخل مامان. بفرمایید و خودش آروم جلوتر از ما حرکت کرد که بریم داخل. ریحانه واقعا عروس خوبی بود و هوای داداشم رو داشت؛ مامانمم میگه چون با وسرم خوبه و حال دل پسرم رو خوب می‌کنه دوسش دارم. منم واقعا ریحانه رو مثل خواهرم دیدم و از ته دلم دوسش داشتم. الانم که قراره برامون فسقلی دنیا بیاره و از قبل عزیز تر شده. مامان ظرف غذا رو روی اجاق گاز گذاشت و خطاب به ریحانه گفت: - آرتین کجاست؟ ریحانه: رفته میوه بخره و بیاد الان پیداش میشه. همون لحظه صدای آیفون اومد که ریحانه گفت: - آرتین رسید. تا خواست بلند شه نذاشتم و خودم در رو باز کردم. بعدش به استقبال داداش قشنگ رفتم و بعد از کلی سلام و احوالپرسی و تعارف با خنده بهش گفتم: - تو چرا کلید با خودت نمی‌بری؟ نمیگی زن من حامله‌اس باید استراحت کنه؟ آرتین خنده‌ای کرد و گفت: - آخه میدونم استراحت نمی‌کنه. این زنداداشت همه‌اش به بهانه این‌که دکتر گفته و نیازه در حال جنب و جوش های مختص خودشه. البته به ریحانه هم حق می‌دادم چون دلش میخواست راحت زایمان کنه و واسه همین باید فعالیت می‌کرد. آرتین هم وسایل رو توی آشپزخونه گذاشت و که مامان هم رفت تا میوه ها رو بشوره. منم رفتم تا وسایل سفره رو آماده کنم و بیارم تا آش رو بخوریم که آرتین پرسید: - میگم که تو میتونی برای زایمان ریحانه کنارش باشی؟ گفتم: - خب ریحانه خودش دکتر داره اگر خودش تصمیمی بر این داشت که من کار زایمانش رو بکنم حتما. البته قبلش باید مدارک و آزمایش هاس رو ببینم. ریحانه هم با مهربونی خاص خودش گفت: - چی بهتر از اینکه عمه جان برادر زاده‌اش رو دنیا بیاره. اگر قرار شد بیام پیشت حتما مدارکم رو میارم برات. من هم لبخندی بهش زدم و بقیه وسایل سفره رو آوردم. ***
  25. marzii79

    هپ با ضریب ۵

    ۱۲
×
×
  • اضافه کردن...