-
تعداد ارسال ها
48 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط blue lilium
-
نوردشت
-
رامسر
- 157 پاسخ
-
- 1
-
-
دزفول
- 157 پاسخ
-
- 1
-
-
تهران
- 157 پاسخ
-
- 1
-
-
دامغان
- 157 پاسخ
-
- 1
-
-
زاهدان
- 157 پاسخ
-
- 1
-
-
لاک کتاب دیجیتالی یا کتاب چاپی
- 73 پاسخ
-
- 1
-
-
هلما
-
رها
-
رستوران شیرموز یا شیرنارگیل
- 73 پاسخ
-
- 1
-
-
بارون لپ تاپ یا کامپیوتر
- 73 پاسخ
-
- 1
-
-
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_دوم امیلی با قدمهایی آهسته و سنگین در خیابانهای شلوغ شهر حرکت میکرد. صدای موسیقی در گوشهایش پیچید، اما افکارش فراتر از ملودیها درگیر بودند. چراغهای خیابان، با نورهای زرد و سفیدشان، سایههایی طولانی از او روی پیادهرو میانداختند. چندبار نگاهش به ویترین مغازهها افتاد، اما چیزی توجهش را جلب نکرد. هوای سرد شب مثل پتویی از یخ روی شانههایش نشسته بود. گاهی دستانش را در جیب فرو میبرد تا از سرمای باد در امان باشد. فکری مبهم در ذهنش چرخ میزد، شبیه باری که هرچند وقت یکبار سنگینتر میشد: - «چقدر میتونم ادامه بدم؟ این راه هیچ پایانی نداره.» از کنار گروهی از جوانان رد شد که در گوشهی خیابان مشغول شوخی و خنده بودند. برای لحظهای ایستاد و به آنها خیره شد؛ تا حالا حتی یک بار هم در زندگیش واقعا خوشگذرانی نکرده بود! سردی هوا مجبورش کرد دوباره به حرکت بیفتد. مقصدش باشگاه بود، تنها جایی که میتوانست خودش را فراموش کند. نفس عمیقی کشید، هندزفری را تنظیم کرد و به خودش گفت: - «فقط باید تمرکز کنم. چند ساعت دیگه، شاید کمی سبکتر بشم.» همینطور که به تقاطع خیابان رسید، نور نئونهای آبی و قرمز باشگاه در میان تاریکی به چشمش آمد. سرعت قدمهایش بیشتر شد؛ انگار این فانوس دریایی، او را از دریای بیپایان اضطراب نجات میداد. امیلی با نفسهای بریده به در شیشهای باشگاه رسید. چراغهای نئون آبی و قرمز، ساختمان را در تاریکی شب شبیه به فانوس دریایی کرده بودند. سردی هوا گونههایش را میسوزاند و بخار نفسهایش در هوا پیچوتاب میخورد. برخلاف بسیاری از روزها، امروز انرژیاش ته نکشیده بود. حتی تماسهای تهدیدآمیز طلبکارها هم محدود به دو مورد شده بود، که در زندگی شلوغ و گرهخوردهاش، بهنوعی حکم یک روز خوش را داشت. با وارد شدن به باشگاه، صدای موسیقی کوبنده و هیاهوی دستگاههای ورزشی گوشهایش را پر کرد. بوی عرق و اسپریهای خنککننده با تهویه مطبوع ترکیب شده و فضایی شلوغ اما سرزنده ساخته بود. اینجا تنها جایی بود که امیلی میتوانست نفس بکشد، دور از آشفتگی زندگیاش. بیتوجه به اطراف، مستقیم به سمت دفتر آنتونی حرکت کرد. عادت همیشگیاش بود که بدون در زدن وارد شود، و این بار هم همین کار را کرد. با لحنی بلند و پرانرژی گفت: - «حدس بزن چه افتخاری نصیبت شده، آنتونی ولار! باحالترین دوستت اومده دیدنت!» سرش را بالا آورد تا آنتونی را ببیند، اما پاهایش میخکوب شدند. فضای اتاق با همیشه فرق داشت. مردی با کتوشلوار شیک و جذبهای سنگین روی صندلی روبهروی آنتونی نشسته بود. اطرافش، بادیگاردهایی با لباسهای مشکی و اخمهای سرد ایستاده بودند. نگاه قهوهای عمیق مرد، مثل شعلهای کهنه و مطمئن، به او دوخته شد. آنتونی از پشت میز، با خونسردی همیشگی و همان لحن شوخ، لبخند زد و گفت: - «خوش اومدی، امیلی. ولی الان نه مهمون دارم ببخشید!» امیلی که حس میکرد لبخندش در نیمهراه خشک شده، سعی کرد خونسرد باشد. نگاهش را سریع از مرد غریبه دزدید و با لحنی رسمی گفت: - «معذرت میخوام، نمیدونستم جلسه دارید.» امیلی در حالی که قدمهایش را تندتر میکرد، بهسرعت از دفتر آنتونی دور شد. حس عجیبی در قلبش سنگینی میکرد؛ ترکیبی از کنجکاوی و اضطراب. نگاه آن مرد غریبه هنوز در ذهنش حک شده بود، نگاهی که انگار او را میشناخت یا چیزی دربارهاش میدانست. از میان جمعیت شلوغ باشگاه عبور کرد و سعی کرد به خودش مسلط شود. گوشهی سالن، چند نفر مشغول تمرین بودند و صدای برخورد مشتها با کیسههای بوکس در فضا طنین میانداخت. انگار همهچیز طبق روال بود، اما امیلی نمیتوانست آن حس سنگین را از خود دور کند. هنوز سرش پر از پرسش بود که به سمت رختکن رفت. سوئیشرت و شلوار کتانش را درآورد و لباس ورزشی مخصوصش را پوشید: تیشرت مشکی با لوگوی باشگاه و شلواری چسبان که حرکت را برایش راحت میکرد. موهایش را سریع جمع کرد و نگاهی کوتاه به آینه انداخت. اما تصویر آن مرد از ذهنش پاک نمیشد. به سالن که برگشت، فضا پرشورتر از قبل بود. نورهای رنگی روی کف سالن بازی میکردند و مردم دور رینگ ازدحام کرده بودند. صدای هیجانزده جمعیت نشان میداد که چیزی بزرگ در راه است. امیلی نگاهش به رینگ افتاد و مایک را دید؛ شاگردش که داشت خودش را گرم میکرد. صورتش کمی عصبی به نظر میرسید، اما وقتی امیلی نزدیک شد، لبخندی اجباری تحویلش داد. - «آمادهام، مربی. فقط نمیدونم چرا یه کم استرس دارم.» امیلی دستی روی شانهاش گذاشت و با اطمینان گفت: - «گوش کن، استرس طبیعیه. تو آمادهای. تمریناتت عالی بودن و تو میدونی که از پسش برمیای. فقط روی حرکاتت تمرکز کن. بقیه چیزا رو بذار کنار.» صدای آنتونی از پشت سرشان بلند شد: -«دقیقاً همین و گوش کن، پسر. مربیت حرف بیخود نمیزنه.» امیلی برگشت و آنتونی را دید که با لبخند همیشگیاش نزدیک میشد. اما کنار او، آن مرد جذبهدار هم حضور داشت. هنوز همان نگاه سنگین را داشت، نگاهی که انگار میخواست هر حرکت امیلی را تجزیهوتحلیل کند. امیلی ل*بش را به دندان گرفت و نگاهش را برگرداند. زنگ آغاز مسابقه زده شد و جمعیت با هیجان شروع به تشویق کردند. مایک با تمام توان وارد میدان شد. امیلی کنار رینگ ایستاده بود، فریاد میزد و راهنمایی میکرد. اما آن نگاه، حضور آن مرد، هنوز روی پوستش حس میشد. مایک خوب شروع کرد، اما ضربهای سنگین به شانهاش خورد و تعادلش را از دست داد. امیلی فوراً داد زد: - «تعادل، مثل تمرین! یادت نره.» - «تو میتونی. برو جلو...» نگاهش برای لحظهای به سمت آن مردی که در اتاق آنتونی دیده بود، برگشت. همچنان بیحرکت ایستاده بود، اما این بار گوشه ل*بش کمی بالا رفته بود؛ انگار چیزی که دیده بود، راضیاش کرده باشد. -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی برای blue lilium ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_یک رایان روی زمین زانو زده بود؛ دستهایش را روی صورتش گذاشته بود و نفسهای بریدهاش بهوضوح شنیده میشد. نور کمرمق اتاق زیرزمینی سایهای لرزان از او روی دیوار انداخته بود. صدای زمخت و بیرحمانهی مردی که روبهرویش ایستاده بود، در فضای سنگین اتاق پیچید: «یا کاری که گفتم انجام میدی، یا اون دختر از اینجا زنده بیرون نمیره.» رایان سرش را بلند کرد. چشمانش پر از وحشتی بود که هرگز به کسی نشان نمیداد. - «به من وقت بده... فقط کمی وقت!» مرد پوزخندی زد. از زیر لباسش تفنگی بیرون کشید، آن را محکم روی میز کوبید و گفت: «وقت؟ تو وقت زیادی داشتی پسر! حالا فقط یه شانس داری. محمولهی عتیقهجات رو به من میدی، وگرنه خب، خودت بهتر از هر کسی میدونی چی میشه.» رایان دستانش را مشت کرد. ذهنش پر از تصاویر مبهم شد؛ امیلی با دستان بسته، چهرهی رنگپریدهاش که با نگاه سردی به او خیره شده بود، و آخرین جملهای که گفته بود: - «چرا من؟ چرا به تو اعتماد کردم؟» رایان بهآرامی زمزمه کرد: - «من کاری که گفتی رو میکنم؛ ولی اگر حتی یه تار مو از سرش کم بشه، قسم میخورم که خودم...» صدای مرد حرفش را قطع کرد: - «آروم باش! کسی که تهدید میکنه، باید قدرتش رو هم داشته باشه.» نور اتاق کمی بیشتر شد و سایههای بیشتری روی دیوار افتاد. انگار کسی پشت پرده در حرکت بود. رایان بهسرعت به سمت صدا برگشت، اما چیزی ندید جز تاریکی عمیقی که به نظر میرسید هر لحظه او را میبلعد. تصویر اتاق در مهی از ترس محو شد. رایان ناگهان به زمان حال برگشت. نفسهایش سنگین بود و دستانش میلرزید. چشمانش روی سایهای در گوشهی اتاق خیره ماند، اما چیزی نبود؛ فقط گذشتهای که مثل خنجری در ذهنش فرو میرفت. •|یک سال قبل|• کلاه سوئیشرتش را پایین کشید، دستکشهای کهنهاش را پوشید و وارد انبار بزرگ شرکت شد. صدای دستگاههای بستهبندی و فریاد کارگران در فضا پیچیده بود. رایحهی چوب تازه و گرد و غبار در هوا سنگینی میکرد. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. سرپرست، مردی سنگینوزن با شکمی بزرگ و موهایی کمپشت، او را از دور دید و فریاد زد: - «امیلی! بیا این پالتها رو سریعتر جابهجا کن.» امیلی سری تکان داد و به سمت ردیف جعبههای چوبی که تا سقف روی هم چیده شده بودند، رفت. دستی روی کمرش کشید و زیر ل*ب غر زد: - «باشه، باشه. صبور باش رئیس!» هر بار که جعبهها را بلند میکرد، شانههایش تیر میکشید. حس میکرد ستون فقراتش هر لحظه ممکن است بشکند، اما چیزی نمیگفت. عادت کرده بود. این کار برایش مثل نفس کشیدن شده بود؛ سخت، ولی ضروری. یکی از کارگران جوان که همسن خودش بود، به او نزدیک شد و گفت: - «هی، امروز اینجا خیلی شلوغه. میخوای یه سری از جعبهها رو من جابهجا کنم؟» امیلی لبخندی خسته زد و جواب داد: - «مرسی، ولی خودم انجام میدم. تو هنوز زیادی تازهکاری، پشتت نابود میشه.» پسر جوان چیزی نگفت و دور شد. امیلی جعبهی دیگری را بلند کرد و به گوشهی انبار برد. عرق سردی از شقیقههایش میچکید و پاهایش زیر بار سنگین فشار میآوردند. چند بار حس کرد مچ پایش درد گرفته، اما به روی خودش نیاورد. - «فقط چند ساعت دیگه، فقط چند ساعت دیگه...» این جمله را مثل وردی زیر ل*ب تکرار میکرد. وسط کار، وقتی دیگر نفسش بالا نمیآمد، به گوشهی انبار رفت و روی جعبهای نشست. دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را پایین انداخت. صدای فریاد سرپرست همچنان در گوشش زنگ میزد. «میتونم از همین الان بمیرم ولی نه الان!» در همین فکرها بود که یکی از همکارانش، زنی میانسال و خوشبرخورد، نزدیک شد و یک بطری آب به او داد: - «بیا دخترجون، اگه میخوای زنده بمونی یه چیزی بخور. نمیخوای که وسط کار بیفتی، نه؟» امیلی آب را گرفت و گفت: - «ممنونم، کامری.» کامری لبخندی زد و گفت: - «اگه نصف انرژی که تو داری رو داشتم، الان مدیر بودم، نه کارگر.» امیلی بدون اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید تکان داد. سرانجام عقربههای ساعت روی پنج ایستاد. امیلی دستهایش را به دیوار تکیه داد و ایستاد تا کمرش از خمیدگی صاف شود. با هر قدم، پاهایش بیشتر حس میکردند زیر فشار خالی میشوند. به اتاق استراحت رفت، لباسهایش را عوض کرد و از انبار بیرون آمد. هوای بیرون سرد شده بود، اما باد خنکی که به صورتش میخورد، یک نوع آرامش زودگذر میآورد. با خودش گفت: - «باشگاه. بعدش کافه. شاید آخر شب فرصت کنم یه چیزی بخورم.» هندزفریاش را در گوشش گذاشت و شروع به قدم زدن کرد. زندگیاش همین بود؛ کاری که همیشه حس میکرد ته ندارد. -
مافیایی رمان آلپاکای سرخ | زهراعاشقی کاربر انجمن نودهشتیا
blue lilium پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: آلپاکای سرخ نام نویسنده: زهراعاشقی ژانر رمان: عاشقانه،جنایی،مافیایی،طنز خلاصه رمان: وقتی دنیا زیر پای «امیلی» فرو میریزد، یک تصمیم کافی است تا زندگیاش به جهنم یا بهشت تبدیل شود. در میان یک دنیای آشفته، جایی که همه چیز به نظر دروغ است، یک مرد با غروری زخم خورده و زنی با گذشتهای تاریک به هم گره میخورند. اما آیا این عشق میتواند نجاتبخش باشد یا به سقوطی بیپایان ختم میشود؟ "در این دنیای پر از تردید، مرز میان حقیقت و دروغ کجاست؟" ویراستار: @marzii79 https://forum.98ia.net/topic/423-معرفی-و-نقد-رمان-آلپاکای-سرخ-زهراعاشقی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ -
گل رز سفر یا مهاجرت؟
- 73 پاسخ
-
- 2
-