پارت۴
هنگام خواب، وقتی درمیان ملحفه ها و لحافی که بوی نرم کننده ملایم می داد فرو رفتم توانستم《خدا پدرت را بیامرزد》 ای نثار توران کنم و در خواب غرق شوم.
***
با احساس تنگی نفس و سوزش گلو چشم گشودم. خارش مجاری تنفسی ام خبر از سرماخوردگی می داد و نتوانستم ابراز احساساتی با بعد مدتها بیدار شدن در خانه مادری داشته باشم. تن آش و لاشم را از روی تخت جمع و به سرویس بهداشتی مراجعه کردم. تلاشم برای گشایش دماغ پلمپ شده ام با آب داغ موفقیتی چندانی برایم در پی نداشت. پس از پوشیدن لباس و خشک کردن موهایم با سشوار مسافرتی از اتاق دل کندم و سوی طبقه پایین سرازیر شدم. شواهد حاکی از آن بود که به پایان صبحانه رسیده ام. مها و مه نیا در سمت راست مادری که در صدر نشسته بود کنار هم جای داشتند و در سکوت لقمه های اخرشان را فرو می دادند.
با صبح بخیرم نگاه هرسه نفر که شباهت بی حد و حدودی در شکل و رنگ بهم داشتند به سویم بازگشت. نگاه متعجب مها و مه نیا به من یاداوری می کرد مادرم خود را بالاتر از ان میبیند که کلمات گرانش را با اطلاع رسانی به دیگران هدر دهد؛ حتی اگر ان خبر بازگشت دخترش از فرنگ باشد.
لحظاتی بعد در آغوش دو خواهرم فرو رفتم مخاطب ابراز گله و دلتنگی هایشان قرار گرفتم مه نیا که جدا ناراحت بود که خبری از بازگشت به وطن برایش نفرستاده ام. مها متانت بیشتری شاید هم دلتنگی کمتری خرجم کرد اغوشم گرفت و بوی آلبالوی عطرش درحدی زیاد بود که دماغ کیپ شده ام را نه اما حلقم را تلخ کرد و من تمام مدت اشک و خنده هایشان به لبخند روی لب های زنی در صدر میز چشم دوخته بودم که تنها خودم میتوانستم نگاه و لبخندش را ترجمه کنم.