رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سارابـهار

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    98
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

سارابـهار آخرین بار در روز خرداد 29 برنده شده

سارابـهار یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

5 دنبال کننده

درباره سارابـهار

  • تاریخ تولد 03/23/2001

آخرین بازدید کنندگان نمایه

364 بازدید کننده نمایه

دستاورد های سارابـهار

Collaborator

Collaborator (7/14)

  • One Month Later
  • Reacting Well
  • Very Popular
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

215

اعتبار در سایت

  1. وزش شدید باد امانم را بریده است. موهای بلند و مشکی‌ام هم‌چون هزاران شلاق به روی صورت و چشمانم کوبیده می‌شوند. همه جا تاریک است، آن‌قدر تاریک که نمی‌توانم زمین زیر پایم را ببینم و با اولین قدمم پایم به چیزی گیر می‌کند و آوار زمین می‌شوم. درد در تنم می‌پیچد. سعی می‌کنم با کمک دست‌هایم از جا بلند شوم. دست‌هایم را روی زمین می‌گذارم و از جا بلند می‌شوم. خاک زمین نمناک است، گویا پیش از حضور من، باران باریده است. به سختی می‌ایستم و لباس‌های خوابم که متشکل از یک پیراهن و شلوار گشاد هستند را تکان می‌دهم تا گل‌های چسبیده به آن‌ها که تا آن لحظه به من دهن کجی می‌کردند، پاک شوند. به اطرافم نگاه می‌کنم. چشمانم به تاریکی عادت کرده است و اکنون بهتر می‌بینم. نه! این امکان ندارد. من آن‌جا چه می‌کنم؟ ضربان قلبم یک آن بالا می‌رود. می‌خواستم حرکت کنم؛ ولی گویا بدنم دیگر فرمان نمی‌برد. هوا سنگین شده بود، مانند زمانی که در یک کابوس وحشتناک گیر کرده‌ای و هیچ‌چیز مطابق میلت حرکت نمی‌کند. دستم را به آرامی مشت کردم. انگشتانم سرد بودند، مانند سنگ قبرهایی که دور تا دورم صف کشیده بودند. سایه‌ای که لحظه‌ای قبل دیده بودم، دیگر آنجا نبود؛ اما حس حضورش هنوز باقی مانده بود. صدایش که پیچید قلبم کوبنده‌تر شد. - ماهوا… . این بار صدا، زمزمه نبود، واضح بود. زنده، نزدیک. از پشت سر. مطمئن بودم کسی صدایم زده است. جرأت نکردم برگردم. نفس‌هایم تند شده بودند و گلویم خشک. تمام وجودم فریاد می‌زد که فرار کنم، که از این قبرستان لعنتی بیرون بزنم؛ اما پاهایم قفل شده بودند. و بعد چیزی اتفاق افتاد که تمام خون در رگ‌هایم یخ زد. سایه‌ها تکان خوردند! نه سایه‌ی درختان، نه تاریکیِ شب، بلکه خودِ سایه‌ها! گویا روی زمین زنده شده بودند، آرام و نرم حرکت می‌کردند، بی‌صدا، مانند دود سیاهی که در هوا پخش می‌شود. چشم‌هایم را به هم زدم. نه! این ممکن نبود. خسته بودم، ذهنم بازی‌ام می‌داد؛ اما وقتی دوباره نگاه کردم، دیدم که یکی از آن سایه‌ها به آرامی دارد از سنگ قبر پدرم بالا می‌رود. از وسط سنگ رد شد. داخل آن ناپدید شد. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. تمام بدنم از درون به لرزه افتاد. و بعد آرام آرام، چیزی روی سنگ قبر شروع به ظاهر شدن کرد. حروف جدید! ابتدا تار، سپس واضح‌تر. گویا که دستی نامرئی داشت آن‌ها را روی سنگ حک می‌کرد. چشم‌هایم از شدت وحشت گشاد شده بودند. کلمات آرام آرام شکل گرفتند، خطی تازه روی سنگی که باید دست‌نخورده باقی می‌ماند: «او هنوز اینجا است!» یک قدم عقب رفتم. قلبم هم‌چون دیوانه‌ها خود را به دیواره‌های اطرافش در بدنم می‌کوبید.
  2. لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد می‌برم. نمی‌دانم چهره‌ام چگونه می‌شود که چشمان نازلی پر از نگرانی می‌شوند، شانه‌هایم را محکم می‌گیرد و می‌گوید: - خوبی ماهوا؟ پیش از آن‌که بتوانم پاسخش را بدهم، سایه‌ای که در گوشه‌ای می‌خزد، توجهم را جلب می‌کند. چیزی درختان نیمه خشک کاج را تکان داد گویا که باد نباشد؛ بلکه چیزی نامرئی از میانشان عبور کرده باشد. - ماهوا! نازلی باری دیگر نامم را نجوا می‌کند و ناچاراً آب دهانم را فرو می‌برم و می‌گویم: - خوبم‌خوبم...چیزی نیست. چشمان آبی‌اش متعجب و نگران هستند. می‌پرسد: - اگه چیزی نیست، پس چی داری میگی؟ باید برایش تعریف کنم. دیگر نمی‌توانم چیزی که با آن رو‌به‌رو شده‌ام را پنهان کنم. پیش از آن‌که دهان بگشایم، صدای مادر از فاصله‌ی کمی گوشم را می‌خراشد: - زود باش بیا! می‌ریم خونه. ناگهان دلم می‌ریزد. می‌خواهم اعتراض کنم. بگویم من نمی‌آیم به آن خانه. بگویم می‌خواهم همین‌جا بمانم، حداقل کمی بیشتر از شماهایی که تا زیر خرواری خاک مدفونش کرده‌اید، پا به فرار می‌گذارید که مبادا میت دوباره همراهتان برگردد! اشک از چشمانم سرازیر می‌شود و ناچاراً دهانم را سخت‌تر از پیش می‌بندم. من هیچ‌گاه حق اعتراض نداشتم، نه وقتی که مادر با من هم‌چون کنیزش برخورد می‌کرد و نه وقتی که مادر و برادر هر دو، تا تقی به توقی می‌خورد و خم به ابرویشان می‌آمد، گویا کیسه بوکسشان هستم و مرا آماج حملات مشت و لگدشان قرار می‌دادند و عقده‌های یک عمرشان را، روی تن نحیف و ضعیف من خالی می‌کردند. نه من هیچ‌گاه حق اعتراض نداشتم. دست می‌برم که شالم را درست کنم، زخم‌های سرم که کادوی روز تولدم از جانب مادرم بودند باری دیگر تیر می‌کشند و نفسم را با درد و حسرت بیرون می‌دهم. سپس با بغض خطاب به نازلی می‌گویم: - تو نمیایی ناز؟ آن‌قدر لحنم معصومانه‌ است که نازلی تبسمی مهربان با لب‌های خوش‌فرمش که اندکی رژ صورتی مهمانشان است، به رویم می‌پاشد. دستم را می‌گیرد و انگشتان دست استخوانی و کشیده‌اش را لای انگشتان دست نحیفم می‌پیچد و درحالی‌که به طرف مادر راه می‌افتیم می‌گوید: - معلومه که میام رفیق. از مهربانی و صافی‌اش دلم گرم می‌شود. هم‌زمان که پشت سر مادر و رضا، قدم بر‌می‌داریم، احساسی عجیب درونم می‌جوشید، گویا چیزی آن‌جا در آن قبرستان بود که مرا نگاه می‌کرد. نکند پدر باشد؟ نکند دلخور از آن است که آن‌قدر زود آن‌جا، زیر خرواری خاک، رهایش می‌کنم و می‌روم؟ نکند مرا نبخشد! اشک‌هایم باز شدت می‌گیرند؛ اما کسی متوجه‌ی اشک ریختنم نمی‌شود. دیگر در بی‌صدا اشک ریختن ماهر شده‌ام. کم نیستند 24 سالی که بی‌وقفه اشک‌ها مهمان صورتم می‌شوند.
  3. *** نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریون‌لند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبرد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالی‌که موبایلم در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحه‌اش ظاهر و صدای زنگش بلند شد. بی معطلی تماس را متصل کردن و موبایل را دم گوشم قرار دادم. صدای گرمش در گوشم پیچید: - سوفیا! رسیدی خونه؟ با اعصابی متشنج غرولند کردم: - نه، هنوز توی جهنم ترافیکم! صدایش خنده‌آلود شد و گفت: - اوه! آروم باش دختر. خیره به ماشین‌های مقابلم که به هیچ وجه قصد تکان خوردن و جلو رفتن نداشتند، غریدم: - می‌خوای توام بیا این‌جا، ببینم چطور می‌تونی آروم باشی! صدای خنده‌اش گوشم را نوازش کرد و گفت: - باشه‌باشه اژدها! زنگ زدم بگم کسی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم. مطمئن نبودم پیدایش کرده باشد! هیچگاه تا با سند و مدرک چیزی در اختیارم قرار نمی‌گرفت از هیچ چیزی مطمئن نمی‌شدم. سکوتم باعث شد حرف را ادامه دهد: - فردا می‌ریم دیدنش. نمی‌توانستم تا فردا مغزم را آرام نگه‌دارم و صبر کنم. - همین امشب می‌ریم. اعتراضش در گوشم می‌پیچد: - اما سوفیا... . حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم: - نمی‌خوای بیایی لوکیشن رو بفرست خودم میرم. صدای خونسردش بلند می‌شود: - با هم می‌ریم. تماس قطع می‌شود. نگاهی به خیابان می‌اندازم. نه، این ترافیک تمام شدنی نیست! با خود می‌اندیشم که چطور راهی برای خلاصی از ترافیک پیدا کنم که تنها راه حل ممکن به ذهنم می‌رسد و آن هم این است که پیاده بروم. به کیف و موبایلم چنگ می‌زنم و درب ماشین را باز می‌کنم. به سرعت از ماشین خارج می‌شوم. از بین ماشین‌ها رد می‌شوم و با قدم‌های بلند راه می‌افتم و خود را به پیاده‌رو می‌رسانم. درحالی‌که صدای برخورد پاشنه‌های کفش‌های بلند چرمم، بیشتر از صدای ازدحام جمعیت و بوق‌های ماشین‌ها، روی اعصابم است. آن اطراف را زیاد نمی‌شناسم ولی برای سریع‌تر رسیدن، میانبر می‌زنم و از کوچه‌ پس کوچه‌ها می‌روم. وارد کوچه‌ای می‌شوم که تا به حال از آن عبور نکرده‌ام. خانه‌ها و آپارتمان‌های بلند آن کوچه در تاریکی شب، با نمای روشن‌شان چشم را نوازش می‌کنند. کمی که جلوتر می‌روم متوجه‌ی بن بست بودنش می‌شوم؛ اما صدای قدم‌های چند نفر از چندین‌ طرف، که از تاریکی یک به یک بیرون می‌آیند و در معرض نور قرار می‌گیرند، متوجه می‌شوم که من پا در یک کوچه بن بست نه؛ بلکه پا در یک تله گذاشته‌ام.
  4. لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_ریون‌لند» کفش‌های چرمی‌ام را روی آسفالت خیس می‌کشیدم. هوا به شدت سرد بود و بخار نفس‌هایم در شب تاریک و بی‌صدا به آسمان می‌رفت. وقتی قدم‌هایم را به سمت محل جرم برداشتم، احساس کردم چیزی در هوا سنگین‌تر از همیشه است. نوار قرمز رنگی که دور محل جرم کشیده شده بود را کنار زدم. قدم‌هایم محکم و حساب‌شده بودند. نور کم‌فروغ خیابان، سایه‌هایی بلند از ساختمان‌ها بر دیوارهای مرطوب می‌انداخت. چشم‌هایم به دور و برم می‌چرخید، تمام جزئیات را بررسی می‌کردم. خون تازه‌ای که هنوز روی زمین باقی مانده بود، رنگ سرخی داشت که به سیاهی شب نمی‌خورد. یک دعوای خانوادگی که پسر خانواده با شلیک گلوله به سر، پدر و مادرش را به قتل رسانده بود. هیچ‌چیز برای پنهان ماندن باقی نمانده بود. شواهد واضح بودند؛ اما مغز من، همیشه بیشتر از آن چیزی که می‌دید، درگیر کشف معماهای پنهان بود. چیزی در این صحنه، در این قتل، تمام ذهنم را مشغول کرده بود. هر جرمی که در ریون‌لند اتفاق می‌افتاد اولین چیزی که با خود می‌گفتم این بود که آیا این کار همان باند مافیایی بود که من سال‌هاست در پی‌شان هستم؟ احتمالاً. اما هیچ چیزی ساده نیست. من همیشه به این قتل‌ها از زاویه‌ای دیگر نگاه کرده‌ام. به جزئیات ریز توجه کرده‌ام. همه چیز مثل یک نقشه‌ی طراحی‌شده به نظر می‌رسید. چیزی در آن است که من هنوز نمی‌بینم. در ذهنم همه چیز تکرار می‌شد. آن شب‌هایی که این باند مرموز را تعقیب کرده بودم، آن تماس‌های مشکوک و گمشده، آن اطلاعاتی که هیچ‌وقت کامل به دستم نرسید. این قتل، شاید سرنخی برای من باشد. یا شاید اینطور نباشد. منطقم می‌داند همه چیز نمی‌تواند به هم ربط داشته باشد؛ ولی چیزی در سرم، نظر دیگری دارد و به همه چیز مشکوک است. حتی ماشینی که از فاصله‌ی نه چندان دوری، با یک سرنشین، 48 دقیقه‌ است که بی هیچ حرکتی متوقف شده‌ است و حتی در طی 48 دقیقه حتی یک‌بار تکان هم نخورده است! می‌دانم که اگر به سمتش بروم باز هم رئیس بازخواستم می‌کند، پس درحالی‌که کارم در آن‌جا تمام شده است، به نیمه‌ی منطقی‌ام تکیه می‌کنم و با هماهنگی پاتر و دیگر همکارانم، به سمت ماشین بی‌ام‌وی خود می‌روم تا از آن‌جا دور شوم. چراغ‌های نارنجی خیابان، سایه‌هایی بلند و عمیق می‌ساختند که هیچ‌چیز جز تاریکی را به چشم نمی‌آورد. نور یک ماشین پلیس از دور می‌درخشید و آن‌طرف‌تر، چند افسر دیگر در حال جمع‌آوری شواهد بودند.
  5. مقدمه: در دل شب، جایی میان سایه‌ها و خیابان‌های خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار می‌کند. تمام شواهد، تمام سرنخ‌ها، تنها به یک مکان ختم می‌شوند؛ جایی که هیچ‌چیز ساده و واضح نیست. کارآگاه پلیس، با اراده‌ای پولادین، خود را به دنیایی می‌اندازد که هر قدمی که برمی‌دارد او را به حقیقتی هولناک‌تر نزدیک‌تر می‌کند؛ اما چیزی در این معادله اشتباه است. هر سرنخی که پیدا می‌کند، از هم می‌پاشد. هر گامی که به جلو برمی‌دارد، او را بیشتر در منجلاب پیچیده‌ای فرو می‌برد. کارآگاه نمی‌داند که در این مسیر، خودش هم بخشی از بازی است. هر قدم که به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود، سایه‌هایی از گذشته‌ی گمشده‌اش به سراغش می‌آیند. کابوس‌هایی که واقعی‌تر از خوابند، چهره‌هایی که نباید بشناسد اما آشنا هستند، و رازهایی که خودش برای خودش باقی گذاشته است!
  6. *** چشمان یخ‌زده‌اش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدن‌های قبیله‌ام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه می‌کند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذت‌بخش است. دستانم را مشت می‌کنم. حالا که دیگر نمی‌تواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانت‌هایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمی‌دارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث می‌شود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستاده‌ام. لبخند کجی گوشه‌ی لبش می‌نشیند. - بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟! کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو می‌رود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است. - تو چی می‌دونی، الهاندرو؟ قدم دیگری برمی‌دارم؛ ولی ناگهان حس می‌کنم که پاهایم سست می‌شوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم می‌لرزند و قلبم تندتر می‌زند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو می‌آید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر. - فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطه‌ی توئه! ناگهان چشمانم سیاهی می‌رود. زانوهایم خم می‌شوند. صدای فریادهای دوردست قبیله‌ام را می‌شنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی می‌کشم که صدای کلاغ‌های درختان شوم نیز بلند می‌شود و من... . اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیده‌ام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی می‌دهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفته‌ام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم می‌خوابیدم و بسیاری از اوقات کابوس‌هایم با حضور الهاندرو و طلسم سی‌صد سال پیش، یقه‌ام را می‌چسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگی‌های اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوس‌ها خوراک شب‌هایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که هم‌رنگ خودم است خیره می‌شوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق می‌کشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمی‌دانم انتهایش به چه چیزی ختم می‌شود؛ ولی من تلاشم را می‌کنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمی‌دارم. درحالی‌که از جایم بلند می‌شوم تا خرگوشی شکار کنم، حرف‌های نیلگون مادر نیروانا یادم می‌آید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچ‌چیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکی‌ای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قول‌هایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچه‌ی ‌آب‌های مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث می‌شود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمی‌دانستم همه این‌ها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید می‌فهمیدم.
  7. قدمی به جلو گذاشتم و از میان میز و صندلی‌هایی که لحظه‌ای پیش آن‌جا نشسته بودیم، رد شدم. خیره‌ به من بود و اشک‌های بلور مانندش روی صورت گلگونش سُر می‌خوردند. برایم عجیب بود که چرا برایش اشک می‌ریخت؟ لب زدم: - گریه نکن، اون فقط بیهوشه. اشک‌های بلوری‌اش صورتش را پوشانده بودند؛ ولی با ذوق گفت: - واقعاً؟ خدای من، شکر! دیگر نتوانستم تعجبم را از ناراحتی‌اش برای مرگ جادوگر سیاه و از خوشحالی‌اش برای زنده بودنش را پنهان کنم و پرسیدم: - چرا برات ان‌قدر مهمه؟ - اون مادرمه! چه مزخرفی می‌گفت؟ نه! این نمی‌تواند درست باشد. با لحنی ناباور گفتم: - چطور ممکنه اون یه جادوگر سیاهه و تو یه... . بلند شد مقابلم ایستاد. حرفم را برید و با هق‌هقش فریاد زد: - اون دیگه جادوگر سیاه نیست. اون مادر منه و همین‌طور هم ناجی تمام جنگل سبز! پیش از آن‌که فرصت کنم به تعجبم، تکه پازل دیگری اضافه کنم درب کلبه با ضرب باز شد و کول و دخترک سبز با شتاب وارد کلبه شدند. گمان کردم سروصدای درون کلبه آن‌ها را به داخل کشانده؛ ولی دخترک با وحشت خطاب به زن گفت: - مادر! باید بیایی بیرون. زن پرسید: نیروانا! چی‌شده؟ دخترک که وحشت از چشمان سبزش می‌بارید چیزی نگفت و به سمت درب کلبه دوید. زن سبز که حالا فهمیده بودم شباهتش به دخترک به دلیل نسبتشان باهم است، به دنبالش رفت. به ورودی که رسید و چشمش به بیرون افتاد وحشت‌زده نالید: - اوه خدای من... این ممکن نیست! نمی‌دانستم منظورش چیست. نگاهی به کول انداختم، در چهره‌اش هیچ احساسی مشخص نبود. با اشاره چشم از او پرسیدم «چی شده» و کول که گویا در مراسم هالووین قرار دارد، آرام و مرموز لب زد: - رستاخیز! آن‌جا واقعاً چه خبر بود؟ کول دیگر چه مزخرفی می‌گفت؟ سریعاً خود را به درب کلبه رساندم و به بیرون نگاهی انداختم. با منظره‌ای که چشمم به آن افتاد، متوجه شدم هر چیزی که آن‌جا درحال وقوع است بی ربط به اتفاقاتی که از آغاز سفرم تا به حال افتاده است نیست و همه چیز به طرزی ناشناخته به هم پیوسته است. جنگل سبز از جنگل شوم، تاریک‌تر شده بود. آسمان گویا که یک تکه سنگ سیاه باشد و زمین گویا خاکش خاکستر گشته بود. از همه بدتر چیزی به نام درختان و گیاهان وجود نداشت. صدای گریه‌ی زجرآور زن و دخترک سبز، روی مغزم چنگ می‌کشید و چیزی درون مغزم می‌جوشید. وقتم کم بود و باید به راهی که به‌خاطرش آمده بودم می‌رفتم؛ اما نمی‌توانستم همه چیز را این‌طور تباه شده رها کنم و به راهم ادامه دهم. باید کاری می‌کردم، باید کمکشان می‌کردم. اگر ناجیشان جادوگر سیاه بوده باشد، پس حالا که جادوگر سیاه به دلیلی نامشخص به خواب رفته است، من این‌جا هستم، شاید گوی پاکی برای همین که به این‌جا بیاییم و مردم این جنگل را کمک کنم مرا به داخل فرستاد. یعنی می‌دانست چه درحال وقوع است؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود و ماجرا از چه قرار بود؟ اصلاً من می‌توانستم جنگل سبز را از تباهی نجات دهم؟ منی که سیاهم، منی که پلیدم؛ چیزی درون ذهنم زمزمه کرد: «آب هر چقدر هم کثیف باشه، بازم برای خاموش کردن آتیش کافیه!»
  8. خشم و بی‌حوصلگی‌ را که در چهره‌ام مشاهده می‌کند، می‌پرسد: - نمی‌خوای بدونی؟ بی‌حوصله می‌پرسم: - چی رو؟ - این‌که بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... . با مشتی که روی میز می‌کوبم حرف بی‌ربطش را قطع می‌کنم. با عصبانیت از جا بلند می‌شوم. طوری که بال‌های بزرگم باز می‌شوند، به گوشه و کنار کلبه برخورد می‌کنند و لوازم تزئینی آویزان روی دیوارهای سیاه کلبه، را به زمین واژگون می‌کنند. در چشمان خونینش خیره می‌شوم و با درنده‌خویی می‌غرم: - من این‌جا نیستم تا درمورد سرگذشت تو چیزی بدونم. اگه طبق گفته‌ی خودت، قراره در مورد من و خلقتم حقیقتی رو برام روشن کنی، سریع‌تر دهن شومت رو باز کن؛ وگرنه بهت اطمینان میدم رحمی از جانب من شامل حالت نمی‌شه! می‌دانستم در چشمان به خون نشسته و شعله‌ور در آتشم، جدیت کلامم را می‌بیند. سکوت می‌کند و سکوتش بیشتر روی اعصابم می‌رود چون من وقت کافی ندارم و باید سریع‌تر به مشکلات مربوط به دنیای کول رسیدگی کنم. پس برای آن‌که سکوتش را بشکند با لحنی که هرچه سعی می‌کنم آرام‌تر باشد، جدی‌تر می‌شود می‌غرم: - و طوری که میگی دیگه جادوگر سیاه نیستی، پس حتی اگه بخوام همین جا، همین لحظه خون سیاهت رو تا آخرین قطره بمکم و خشکت کنم، باز هم قدرتت برای رهایی از چنگ من کفایت نمی‌کنه. پس به جای تلف کردن وقت من، دهن کثیفت رو باز کن مـادر! آن‌قدر لحنم بد است که می‌دانم «مادری» که خطابش کرده‌ام بیشتر از آن‌که به دلش بنشیند، او را به جنون می‌کشاند. خیره به من می‌گوید: - باشه... باشه دخترم. بشین تا برات تعریف کنم. سرم را تکان می‌دهم و می‌نشینم؛ اما پیش از آن‌که دهانش را باز کند، سرفه‌ای می‌کند. در یک لحظه‌ سرفه‌اش شدت می‌گیرد طوری که دستش را بالا می‌برد تا گلویش را ماساژ دهد. سرفه اش شدیدتر می‌شود. رنگ صورتش به کبودی می‌رود، گویا که درحال خفه شدن است. نمی‌دانستم دارد چه بلایی سرش می‌آید. اول گمان کردم دارد نقش بازی می‌کند؛ ولی سنگینیِ فضای کلبه، چیز دیگری را می‌رساند. نیرویی عظیم، نیرویی که تا آن لحظه هیچگاه احساسش نکرده بودم. نیرویی والاتر از قدرت من! نفس‌هایم سنگین شده بود و این اعصابم را متشنج می‌کرد. سرفه‌های جادوگر سیاه آن‌چنان شدید بودند که می‌دانستم صدای سرفه‌اش تا جنگل‌های دیگر نیز می‌رسد. نمی‌دانستم جریان چیست؛ ولی سعی کردم با قدرت درونم متوقفش کنم. دست‌هایم را بالا بردم؛ اما پیش از آن‌که از نیرویم استفاده کنم، دست‌هایم به شدت به پایین کشیده شدند. به باعث پایین کشیده شدن دست‌هایم نگاه کردم و با زنی که گویا نسخه بزرگ‌تر دخترک سبز بود روبه‌رو شدم. پیش از آن‌که خشمم را روی سرش آوار کنم، با لحنی لرزان و ترسیده گفت: - لطفاً از قدرتت استفاده نکن. وگرنه اونا عصبی میشن، بر می‌گردن و همه ما رو می‌کشن! نمی‌دانستم از چه چیزی سخن می‌گوید. فرصت نکردم چیزی بپرسم. زن سبز دوید به سمت جادوگر سیاه که حالا پخش زمین شده بود. صورتش تماماً کبود شده بود. در همان حالش سعی داشت چیزی به زبان بیاورد، ولی زن سبز با تضرح و زاری مانعش شد و تکرار کرد: - لطفاً ساکت بمون، لطفاً ساکت بمون! جادوگر سیاه که رنگش از کبودی به رنگ پریدگی تغییر کرده بود، بی صدا چیزی حجی کرد و بیهوش شد. زن سبز که با بسته شدن ناگهانی چشمان جادوگر مواجه شد، گمان کرد جادوگر مُرده است، شروع کرد به گریه کردن. رو کرد به سمت من و با وحشت و التماس نالید: - بیا یه کاری بکن، زنده‌اش کن! جادوگر زنده بود، من تپش‌های نبض‌های کند و کم‌ قدرت قلب سیاهش را می‌شنیدم.
  9. چیزی درون مغزم لغزید، سُر خورد و به اعماق جهنم وجودم سرازیر گشت. خاطره‌ای دور، بسیار دور، آن‌قدر دور که یاد‌آوری‌اش هم به زحمت است؛ ولی درد نهفته در آن هیچگاه کم‌رنگ نشد. زمانی که کودکی خردسال بودم، می‌خواستم با جادوی درونم، هم‌چون کارهایی بکنم و چیزهایی را ظاهر کنم؛ ولی چون آموزشی ندیده بودم، روی جادو و قدرتم هیچ‌گونه تسلط و کنترلی نداشتم، هربار که می‌خواستم برای هم‌چون چیزی، کوچک‌ترین تلاشی بکنم، همه جا به آتش کشیده میشد و جان اطرافیانم به خطر می‌افتاد و آسیب می‌دیدند. هیچ‌کس هم نبود که آموزشم دهد و راهنمایم کند. گرچه آن زمان در سرزمین شلیت‌لند، جادوگرانی زندگی می‌کردند؛ ولی آن‌ها به دلیل پیوند شکل گرفته بین پدرم فرمانروای خون‌آشام‌ها و جادوگر سیاه رهبر جادوگران که دسته‌اش را به‌خاطر عشق و ازدواجش رها کرده بود، همیشه با ما دشمنی داشتند. دشمنی‌شان به کنار، آن‌ها از من می‌ترسیدند. از قدرتم، از قدرت ناشناخته و بی مانندم! این بار به جای حسرت، خشمم بالا می‌آید و وجودم را در بر می‌گیرد. نگاهش می‌کنم، اشاره‌ای به فنجان مقابلم می‌کند و می‌گوید: - نوش جان! پوزخندی ظریف روی لبم جا خوش می‌کند. تصور می‌کند چیزی از جانب او می‌تواند نوش جانم بشود؟ درست تصور کرده است؛ اما آن چیزی که از سوی او می‌تواند مرا سر ذوق بیاورد، نوش جانم و گوارای وجودم بشود، دمنوشِ درون فنجان نیست، بلکه خون سیاهِ جاری در رگ‌هایش است! صدایش روی مغزم چنگ می‌اندازد: - داری به مکیدن خون من و کشتن من، فکر می‌کنی؟ پوزخندم ظرافتش از بین می‌رود، شفاف می‌شود و می‌پرسم: - ذهنم رو می‌خونی؟ لبخندی کریه روی لبش می‌نشیند و می‌گوید: - نه! معلومه که نه. اِل آندریا! تو ذهنت غیرقابل نفوذه. یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و با تعجبی ساختگی می‌پرسم: - حتی برای تویی که جادوگر سیاهی؟! لب‌هایش از هم فاصله می‌گیرند و می‌گوید: - حتی برای منی که جادوگر سیاه بودم. «بودمش» جای سؤال دارد؛ اما سکوت می‌کنم. آن‌جا نیستم که سخن بگویم، بلکه فقط آن‌جا هستم تا بشنوم. بشنوم هر آن‌چه می‌بایست در طول قرن‌های گذشته می‌شنیدم. پس فقط لب می‌زنم: - حرف بزن جادوگر سیاه. صدای کول و دخترک را می‌شنوم که بیرون از کلبه، کول پی در پی درحال سؤال پیچ کردن دخترک بود و بیشتر درباره‌ی کفش‌های زنده‌ی دخترک سبز، او را سؤال پیچ می‌کرد. صدای جادوگر رشته تمرکزم بر روی گفتگوی کول و دخترک را از بین می‌برد. - من دیگه جادوگر سیاه نیستم دخترم. لحنش مضحک است وقتی مرا «دخترم» خطاب می‌کند. نباید این چنین کند، نباید! وگرنه کم‌ترین چیزی که از او می‌گیرم جان بی‌ارزشش است. که این هم لطفی بی‌پایان در حقش می‌شود. باید سپاس‌گزار باشد که در سرب داغ، گوشت و استخوان‌‌هایش را با سُس مخصوصِ دنیای انسان‌ها، سرخ نمی‌کنم و برای سربروس سگ نگهبان هادس کادویش نمی‌کنم.
  10. درحالی‌که مغزم به مرز انفجار رسیده است، برمی‌گردم و به او نزدیک می‌شوم. با لحنی که دست خودم نیست می‌گویم: - من برای هر دو قبیله یه هیولا بودم؛ اما حالا می‌خوای بهم بگی که این تازه اولشه؟ عالیه... واقعاً عالیه. خونم از خشم و سردرگمی به جوش می‌آید. صدای جیک‌جیک پرندگان بزرگ و کوچک حاضر در جنگل سبز، همان اندازه که لحظاتی پیش برایم آرام‌بخش بود، اکنون طاقت فرسا است. نزدیکم می‌آید و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و با لحنی که گویا برایش اهمیت زیادی دارد می‌گوید: - چون تو یه هیولا نیستی اِل... تو چیزی هستی که نباید وجود می‌داشت. تو آخرین اشتباه خدایانی هستی که... . مکث می‌کند و مکثش می‌تواند بهانه‌ی مرگش شود، پس می‌غرم: - حرف بزن لعنتی... که چی؟ آب دهانش را فرو می‌برد و زبانش را روی لب‌های تیره شده‌اش می‌‌کشد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آید لب می‌زند: - که دنیا رو ترک کردن! سکوتی سنگین فضا را در بر می‌گیرد. ذهنم از هزاران سؤال پر می‌شود. برای اولین بار، نمی‌دانم که آیا باید از حقیقت فرار کنم و یا این‌که عمیق‌تر به دنبال آن بروم. تا لحظه‌ی پیش خود را یک عجیب‌الخلقه می‌پنداشتم و اکنون به من گفته شده است که آخرین اشتباهِ خدایان هستم؟ آن هم خدایانی که دنیا را ترک کرده اند؟ آه! در سرم چنان رستاخیزی به پا بود که می‌خواستم جمجمه‌ام را بشکافم و مغزم را به جایی دور از دسترس پرتاب کنم تا از شر تک‌تک سؤالاتم راحت شوم. حالم را که می‌بیند، دستش را از روی بازویم برمی‌دارد. کف دستش را به سمتم می‌گیرد، به سمت کلبه اشاره می‌کند و می‌گوید: - با من بیا تا برات بیشتر توضیح بدم. درحالی‌که به سختی خشم و آشوب درونم را به اسارت در می‌آورم، با شک و تردید به دست دراز شده‌اش نیم نگاهی می‌اندازم و واکنشی نشان نمی‌دهم. این بار منتظر نمی‌ماند و به سمت کلبه قدم بر می‌دارد. بدون آن‌که توجهی به حضور کول یا دخترک سبز بکنم، به دنبالش می‌روم و اولین قدمم را در کلبه‌اش می‌گذارم. وارد کلبه می‌شوم. اول نگاهی به شکل و فرم لوازمش می‌اندازم. زندگی کوتاه مدتم در میان انسان‌ها، باعث شده است که اول به ظاهر نگاه کنم بعد به دیگر جوانب. کلبه‌ی چوبی‌اش، طرحی سیاه دارد که گواه جادوگر سیاه بودنش است. گویا چوب‌های کار شده در سقف و دیوارهای کلبه، ابتدا سوخته و سپس به این وضع دچار شده اند. میز چوبی کوچکی در میانه کلبه قرار دارد؛ ولی هیچ نوع صندلی‌ای به چشم نمی‌خورد. حتی دریغ از تکه سنگی که روی آن بنشینم! به ناچار خواستم روی زمین بنشینم که جادوگر سیاه دو صندلی چوبی، دور میز ظاهر می‌کند. بی هیچ واکنشی، بال‌های بزرگ و سیاهم را دور شانه‌هایم آرام قرار دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. او هم مقابلم نشست و با حرکت جادویی دستش دو فنجان که محتویاتی سبز در آن‌ها خودنمایی می‌کرد و بخاری خوش‌آیند از آن‌ها بلند میشد، روی میز ظاهر کرد.
  11. سلام هانیه جانم♡ 

    نمی‌تونم عکس نمایه‌ام رو عوض کنم، هر عکسی که انتخاب میکنم نوشته میشه بزرگتر از حد مجازه، درحالی‌که عکس‌ها رو بارها برش زدم و سعی کردم عکسای مختلفی رو امتحان کنم ولی نشد که بشه. مشکل از کجاس؟ 

    ادامه  
    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام عزیزم روی گوگل سرچ کنید کم حجم کردن عکس بعد بذارید رو نمایه‌

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      نتونستی بفرست من بذارم نازنینم 

    3. goli

      goli

      دوست دارم

  12.  

    سلام خدا قوت.

    ادامه‌شو میخوام((: 

    ادامه  
    1. A.H.M

      A.H.M

      سلام، ممنون از لطفتون، چشم حتما در اسرع وقت :)

    2. سارابـهار

      سارابـهار

      سلام چشم‌تون بی بلا(: 

  13. چشمانم تنگ می‌شود. صدایش در گوشم زنگ می‌زند «پدر واقعیت!» برای چند لحظه‌ی کوتاه، ذهنم از همه چیز تهی می‌شود. پدرم! پدری که می‌شناختم، مردی که مرا با وجود تمام ننگ‌هایی که دیگران به من نسبت می‌دادند، بزرگ کرد و لحظه‌ای هم مرا از حمایت خویش بی نصیب نگذاشت، تنها کسی که واقعاً به من اهمیت می‌داد... ممکن است پدر واقعی‌ام نباشد؟ نه! این فقط یک بازیِ کثیف است. دروغی دیگر از جادوگر سیاهی که در طول تاریخ هیچ‌گاه به جز خودش و حیله‌هایش، به هیچ چیز اهمیت نداده حتی به دختر خودش. دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم. اعصابم طوری متشنج است که می‌توانم با ذره‌ای از خشمم جنگل سبز را به خاکستر مبدل کنم. حرفش بی هیچ توقفی در ذهنم تکرار می‌شود. نه! نمی‌تواند راست باشد. منظور لعنتی‌اش از این بازی که در ذهنم راه انداخته بود چیست؟ پدر من، فقط و فقط پادشاه ساموئل بوده است. نه! می‌خواهم افکارم را از خود برانم؛ ولی نمی‌شود. سؤالاتی یک به یک در ذهنم نقش می‌بندند. من فقط چون از پیوند یک خون‌آشام و یک جادوگر به دنیا آمده‌ام، عجیب‌الخلقه شده‌ام؟ یا به دلیل دیگری که اثبات حرف‌های آن زن است؟ نکند راست بگوید؟ خدای من! نه! بلوف می‌زند، قصدش فقط گمراه کردن من است. او هیچ‌وقت خیرخواه کسی نبوده، وگرنه هیچ‌گاه قرن‌ها پیش تصمیم نمی‌گرفت که از خانه برود، از پیش پدرم که عاشقش بود، از پیش منی که به مادر نیاز داشتم. آن زمان که اِل تایلر هولناک امروزی نبوده‌ام، فقط اِل آندریایی بوده‌ام که بی‌ آن‌که نقشی در خلقتش داشته باشد، مورد تحقیر همگان قرار گرفته بودم و مادرم مرا ترک کرد. آن‌قدر از آن روزهای سیاه گذشته است، آن‌قدر بی‌مادر بوده‌ام، آن‌قدر عمر کرده‌ام که دیگر هیچ نوع احساسی نسبت به آن زن نداشته باشم و نتوانم به او و حرف‌هایش اعتماد کنم. دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد، لمس دست کریه‌اش را می‌شناسم، با اکراه برمی‌گردم به سمتش. با لبخندی کم‌رنگ و چشمانی که از درد و یک حقیقت پنهان برق می‌زنند می‌گوید: - تو حق داری حقیقت وجودت رو بدونی! پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. کدام حقیقت؟ فریبکاری جدیدش؟ آه می‌دانم گوش دادن به حرف‌هایش بزرگترین اشتباه زندگی‌ام می‌شود؛ ولی چیزی باعث می‌شود بایستم، چیزی که درونم در جستجوی حقیقت هویتم است، این‌که بنابر کدامین دلیل من قرن‌ها به خاطرش مورد تحقیر قرار گرفته‌ام؟ دستم ناخودآگاه مشت می‌شود. احساس می‌کنم زمین زیر پایم می‌لرزد. حس خیانت، سردرگمی و چیزی که برای اولین بار دارم احساسش می‌کنم و نمی‌خواهم نامش را ببرم، ترس! ترس از این‌که ممکن است راست بگوید. چشمانم از خشم سرخ می‌شوند، نفس‌هایم سنگین می‌شوند. نمی‌خواهم گوش کنم. نباید گوش کنم. لعنتی! این فکر مثل یک سم در ذهنم پخش شده است. اگر حقیقتی پنهان وجود دارد، آیا نباید بدانم؟ نه! این زن هیچ حقی ندارد که بعد از قرن‌های بی‌شمار برگردد و از حقیقت حرف بزند. در صورتش با وحشتناک‌ترین حالت ممکن می‌غرم: - پدر من کسیه که برای من جنگید، کسی که کنارم بود. اگه داری سعی می‌کنی منو فریب بدی، پس بدون که بهت رحم نمی‌کنم! می‌چرخم که بروم، اما صدایش مثل پتکی بر سرم فرود می‌آید: - پس تو حتی نمی‌خوای بدونی که چرا جادوگرا از تو وحشت دارن؟ که برای رهایی از شر قدرتت اون هم حتی برای ثانیه‌ای، دست به ترکیب آتش سفید و گوگرد که منجر به مرگشون میشه، زدند؟! قدمی که برداشته بودم، نیمه‌کاره در هوا می‌ماند و متوقف می‌شوم. آن زن ادامه می‌دهد: - نمی‌خوای بدونی چرا قدرت تو حتی برای جادوگرها هم غیرقابل کنترله که مجبور شدن از سلاحی که بر علیه خدایان استفاده میشد، برای تو استفاده کنن؟
  14. به سختی زبانم را روی لب‌های ترک‌ خورده‌ام می‌کشم و می‌گویم: - داداش! منظورم اون مردی بود که کمی پیش داشتم باهاش حرف می‌زدم. دستش که لای موهایم می‌پیچد و موهای پرشانم را که مُشت می‌کند تازه می‌فهمم که کار را بدتر کرده‌ام. - با کدوم مرد حرف می‌زدی هان؟ موهایم را محکم می‌کشد و جیغم را درجا خفه می‌کنم تا مبادا کار از آنی که است بدتر شود و دردسر بدتری برایم ایجاد شود. - حرف بزن دختره‌ی... . قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند صدای نازلی، ناجیِ نجاتم می‌شود. - هی! آقا رضا! نزدیک‌ می‌آید و بی‌تردید، دست رضا را محکم از لای موهایم بیرون می‌کشد، مقابلش می‌ایستد و می‌غرد: - چته آقا رضا؟ افسار پاره کردی؟ نازلی با قد بلند و چهره‌ی جدی و جذابش که موهای آبی‌سیاهِ موج‌دارش از شال مشکی‌اش بیرون ریخته‌اند و ترکیب موهایش با پالتوی چرم بلند و مشکی‌اش که تا پایین زانویش می‌رسد و پاهایش در چکمه‌های چرمِ مشکی پنهان هستند، همیشه طوری جلوی برادرم قد علم می‌کند و از من دفاع می‌کند که گویا من کودکِ معصومش هستم. زمانی که سکوت رضا را می‌بیند باز می‌غرد: - هان چی‌شد مرتیکه؟ طنابت رو پیدا کردی بستی خودت رو؟ یک قدم به رضا نزدیک‌تر می‌شود و می‌غرد: - مرد باش و به جای این‌که هی راه به راه حال خواهرت رو بد کنی، براش برادری کن! رضا که می‌دانم خون‌خونش را می‌خورد؛ ولی با دیدن نازلی و عصبانیتش، دستی به یقه نامرتب پیراهن راه‌راه آبی و قهوه‌ای‌اش می‌کشد. در دل به مظلومیت پدرم اشک می‌ریزم، آن‌ هم چه اشک‌هایی! پدرم آن‌قدر معصوم و مظلوم بود که پسرش در مراسم خاکسپاری‌اش حتی به خاطرش حاضر نشده بود سیاه بپوشد! صدای رضا که جواب نازلی را می‌دهد، درد سرم را بیشتر می‌کند. - نازلی خانم! ازش بپرسین داشت با کدوم مرد بی‌شرفی، حرف میزد؟ نازلی که رفیقِ چندین ساله‌ام است و زیر و بم زندگی‌ام را می‌داند، با اعصابی متشنج چشم می‌چرخاند و می‌گوید: - لازم نکرده چیزی بپرسم. من تمام مدت این قسمت وایستاده بودم و با تلفن صحبت می‌کردم و صورتم هم طرف ماهوا بود، ندیدم با کسی حرف بزنه! نفس نسبتاً راحتی می‌کشم. نازلی واقعاً نجاتم داده بود؛ اما رضا که می‌دانم راضی نشده و بعداً دمار از روزگارم در می‌آورد، بی‌هیچ حرفی نگاهی به هردویمان می‌اندازد و قدم برمی‌دارد که دور شود؛ ولی پیش از آن‌که دورتر شود، بغضم را قورت می‌دهم و آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و می‌گویم: - رضا! مامان کارت داشت، برو پیشش. بی‌ آن‌که جوابم را بدهد، به سمت‌ مادر می‌رود. من با نفسی آسوده نازلی را در آغوش می‌گیرم و می‌گویم: - مرسی که نجاتم دادی و ببخش که مجبور شدی به‌خاطر من دروغ بگی. نازلی مرا در آغوش می‌فشارد و سپس گویا گیج شده است، ناباور می پرسد: - چه دروغی ماهوا؟ لبخند بی‌جانی نقش لب‌های خشک و ترک‌خورده‌ام می‌کنم و می‌گویم: - همین که گفتی با هیچکی حرف نمی‌زدم دیگه! نازلی که گویا هنوز هم از حرف‌هایم سردرنمی‌آورد می گوید: - خب با هیچکی حرف نمی‌زدی! در یک لحظه تمامِ حرف‌های کسی‌که خودش را فرشته مرگ معرفی کرد و سردی دست و سردی صدایش کم مانده بود روح را از بدنم جدا کند تماماً در ذهنم نقش بست و فقط توانستم لب بزنم: - چی... . نازلی دستانم را در دستان گرمش فشرد و بالحنی پر اطمینان گفت: - آره ماهوا، کسی اطرافت نبود اصلاً!
  15. سپس درحالی‌که آب دهانم را فرو می‌برم و سعی می‌کنم مؤدب باشم، با صدایی دردمند لب می‌زنم: - به جا نیاوردم... ببخشید شما جنابِ؟ چهره‌اش مرموز و سرد است همانند دستش، دستش که روی شانه‌ام قرار دارد سرد است، طوری سرد که گویا می‌تواند هر آن، منجمدم کند! با صدایی بم می‌گوید: - پدرت می‌دونست انتخابش منجر به مرگش میشه و باز هم انتخابش رو کرد. پس با غصه خوردن انتخاب پدرت رو بی ارزش نکن ماهوا! با دقت به چهره‌اش خیره می‌شوم، مردی نسبتاً 45 ساله با کت و شلواری رسمی و پیراهنی سفید که کفش‌های مارکش هیچ‌گونه گل و لایی ندارند، گویا که اصلاً در کف زمین آن قبرستان گل‌آلود راه نرفته است. از چه انتخابی صحبت می‌کند؟ اصلاً نامم را از کجا می‌داند؟! باید سریع‌تر به آن مکالمه پایان دهم، آه اگر مادرم بیاید! در چشمان سیاهش خیره می‌شوم و لب می‌زنم: - چه انتخابی؟ شما اسم منو از کجا می‌دونین؟! درحالی‌که پوزخندی سرد روی لب‌های باریکش می‌نشیند و باد طره‌ای از موهای جوگندمی‌اش را این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند، می‌گوید: - من فرشته‌ی مرگ هستم خانم جوان... این مرگ حق تو بود، نه پدرت! صدایش در ذهنم تکرار می‌شود «این مرگ حق تو بود، نه پدرت» منظور و مطلبش چه بود؟ به راستی فرشته‌ی مرگ بود؟ این‌بار در چشمانش که نگاهی انداختم، آن‌چنان سیاهی‌ِ چشمانش رعب‌انگیز بود که نفسم حبس می‌شود. دستش سرد، صورتش سرد، کلامش سرد، همه و همه گواه آن‌که راست می‌گوید و فرشته مرگ است! لحظه‌ای ترس را در تمام سلول های بدنم احساس کردم و همچنان مرگ را! از ترس و وحشت زبانم بند آمده است. گویا تکلمم را از دست داده باشم. نمی دانستم آرزوی مرگ، برای آدمی‌زاد آن‌قدر آسان به دست می‌آید و آمدن مرگ برایش آن‌قدر غیر قابل درک! بدنم از وحشت به لزره افتاد بود. نمی‌توانستم لرزش دستانم را کنترل کنم. لحظه‌ای به دستانم که می‌لرزیدند خیره شدم و وقتی سرم را بلند کردم فرشته مرگ آن‌جا نبود! با وحشت به این طرف و آن‌طرف چرخیدم که با رضای همیشه عصبی و طلبکار رو به رو شدم که جلو آمد و درحالی‌که سیگارش را با فندک قطاری‌اش، روشن می‌کرد غرید: - این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ مگه نباید پیش مامان باشی هان؟ بی آن‌که بتوانم جلوی زبانم را بگیرم، بی‌فکر پرسیدم: - اون کجا رفت؟ رضا توام دید... . پیش از آن‌که حرفم را کامل کنم اخم تمام صورتش را پوشاند و با لحنی تحقیرآمیز غرید: - دختره‌ی احمق! صدبار بهت گفتم پیگیر پسر مردم نباش وگرنه استخونات رو خوراکت می‌کنم. آهی از حال بد و بدبختی جدیدم که با سؤال بی‌موقعم خود را در آن انداخته‌ام، می‌کشم و سعی می‌کنم افکارم را مرتب کنم و توضیح دهم تا شاید بفهمد، گرچه می‌دانم که نمی‌فهمد، جز پدر و فرهاد، هیچ‌کس مرا نفهمید و هرکدام از آن‌ دو نفر که مرا فهمیدند، هم به بهانه‌های مختلف رهایم کردند.
×
×
  • اضافه کردن...