رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

S.NAJM

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    23
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1
  • Donations

    0.00 USD 

S.NAJM آخرین بار در روز دی 28 برنده شده

S.NAJM یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

3 دنبال کننده

درباره S.NAJM

  • تاریخ تولد ۳ فروردین ۱۳۸۰

آخرین بازدید کنندگان نمایه

83 بازدید کننده نمایه

دستاورد های S.NAJM

Contributor

Contributor (5/14)

  • Great Support نادر
  • Collaborator
  • Week One Done
  • Reacting Well
  • Dedicated

نشان‌های اخیر

96

اعتبار در سایت

  1. برایم عجیب بود که این چه رفتاری است، از آن سه مرد بزرگ بعید بود! بی‌آن‌که نگاهی به شئ‌ای که در دستم قرار داشت بی‌اندازم با دست دیگرم نیروی نورش را خاموش کردم و پرسیدم: - چه دردتونه؟! کول درحالی‌که چشمانش را با دست‌هایش محکم گرفته بود پرسید: - تموم شد؟ بن چشمانش را زودتر باز کرد و رو به هردوی آنان گفت: - آره تموم شد باز کنید چشم‌هاتون رو. کول که چشمان رنگ‌جنگلش را باز کرد نگاهی به دستم انداخت و پرسید: - اِل، دستت نمی‌سوزه؟ تازه در آن لحظه توجه‌ام به شئ‌ای که در دست داشتم جلب شد و نگاهش کردم. کتیبه‌ای کهنه و طلایی. چیزی درون مغزم جوشید. من آن کتیبه را به‌خاطر داشتم و لعنت به این به‌خاطر داشتنم! کول از من سؤال می‌پرسید که آیا من هم آن نور کور کننده را دیدم یانه. نمی‌دانستم درمورد کدام نور کور کننده صحبت می‌کرد و حتی کول و صدایش هم آن لحظه نمی‌توانست حواسم را از خشمی که درونم می‌جوشید پرت کند. کتیبه‌‌ی طلایی در دستم، همان کتیبه‌ آتشین بود که الهاندرو ده سال پیش با خودش به غار آورد و قوانینش را خواند. کتیبه آتشین را باز کردم و به نوشته‌هایش خیره شدم که کول با لحنی سردرگم گفت: - این...اِل، این کتیبه کوچیک، به چه زبونی نوشته شده؟ خشمم را در گوشه‌ی ذهنم پنهان کردم و فقط لب زدم: - به زبان تاریکی! هر سه نفر گویا که روح دیده‌ اند متعجب به من خیره شدند. دیگر با کول هم‌نظر بودم و احتمال می‌دادم طلسمی درکار باشد و سپس آن طلسم با جادوی سیاه و سفید پنهان شده باشد. تنها طلسمی که از دیدِ من و قدرت من می‌توانست پنهان بماند همین بود که ساحره‌ای با آمیخته‌ای از جادوی سیاه و سفید طلسمی ایجاد کند. برایم سؤال بود که شخصی که طلسم را ایجاد کرده است اصلاً چطور می‌دانست که پای من به حلِ این معما باز می‌شود؟ در جهان برای پنهان کردنِ هیچ سحر و جادویی از چشم هیچ‌ مخلوقی لازم نیست این حرکت انجام شود. به‌جز از من که هیچ جادویی از چشمم پنهان نمی‌ماند مگر با همین یک روش و آمیختن جادوی سیاه و سفید باهم. این ترکیب و این فرمول هم سی‌صد سالِ پیش خلق و اجرا شد. باز هم برایم سؤال است که چرا این‌کار را کردند و اصلاً از کجا می‌دانستند که من به دنیای انسان‌ها می‌آیم؟ هم‌چون ترکیب جادوئی‌ای، سنگین‌ترین بها را برای ساحره‌ای که آن را انجام می‌دهد دارد، مرگ! بعد از آمیختن این دو جادو باهم و اولین استفاده از آن، جادوگر خواهد مُرد!
  2. باهم وارد سالن بزرگی شدیم که لوازم و دستگاه‌هایی درونش قرار داشت که هیچ‌وقت به چشم ندیده بودم. با کفش‌های پاشنه بلند و جدیدم به درستی راه رفته نمی‌توانستم اما از صدای کوبش پاشنه‌ی کفش با کف سالن، احساسی مطلوب و خوشایندی به من دست می‌داد. بن با دیدنمان سرخوشانه شیشه‌ای که در دست داشت را رها کرد و گفت: - به‌به...جناب رئیس جمهور و اِل تایلر بزرگ! کول با لبخند به سویش رفت و او را در آغوش گرفت. آن‌دو باهم رفیق فابریک بودند و تنها کسی‌که کول به او اعتماد داشت تا درباره‌ی ماهیت من مطلعش کند فقط بـن تامیسون بود. کول را رها کرد و دستش را به سوی من دراز کرد. متقابلاً دستم را به سمتش دراز کردم که محکم دستم را گرفت و با چشمکی گفت: - خوشحالم از دیدن دوباره‌ات فرمانروا. لبخندی بهش هدیه دادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. بیش‌ از حد شوخ‌طبع بود گاهی روی اعصابم می‌رفت و گاهی متعجبم می‌کرد. درکل پسری چالش برانگیز بود و نمی‌دانستم که به کدام یک از رفتارهایش توجه کنم، او هم بامزه بود و هم درعین‌حال بسیار باهوش. اما خوب‌ترین بخش آشنایی‌ام با بن این بود که او می‌دانست من کی هستم و در مقابل بن و کول می‌توانستم خودم باشم، خودِ واقعی و ترسناک و فراتر از آن حتی. کول رو به بن و دکتر هافمن کرد و گفت: - قرار بود درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کنیم، خب می‌شنویم. دکتر هافمن با چشم به بن اشاره کرد و بن کیسه‌ای کهنه و رنگ و رو رفته‌ای آورد و جلویمان روی میز کوچکی گذاشت. هرسه نفر ایستاده بودیم و منتظر این‌که بن محتویات درون کیسه را بیرون بی‌آورد اما؛ بن کیسه را گذاشت و کنارمان ایستاد. کول پرسید: - چی توشه بن؟ بن درحالی‌که دستش را لای موهای فرفری و بهم ریخته‌اش می‌برد، گفت: - چیزی که توشه رو نمی‌دونم چون نمی‌تونم از کیسه درش بیارم. با اخم و تعجب پرسیدم: - منظورت چیه؟ دستش را برایم بالا آورد و نشانم داد. کف دست و انگشتانش جای سوختگی‌ای سطحی داشتند. - قبل این‌که بگم بیایین این‌جا، سعی کردم بازش کنم و ببینم توی کیسه چیه اما؛ وقتی دستم رو توی کیسه فرو می‌برم دستم می‌سوزه. کول با حیرت پرسید: - گفتی توی معدن پیدا شده؟ کی دیدش و چطور؟ - یکی از معدن‌چی‌ها پیداش کرده و خواسته کیسه رو باز کنه و توش رو ببینه که از دستش هیچی باقی نمونده اصلاً و الآنم توی بیمارستانه! حیرت عمیق‌تری در چشمان سبزِ کول نشست که بن با لبخندی روی لبش ادامه داد: - منم با دستکش مخصوص دستم رو وارد کیسه کردم که هنوز دستم رو دارم وگرنه الآن یه دست بهم بدهکار بودین! حرفش که تمام شد بی‌تفاوت به همه‌شان، دستم را فرو کردم داخل کیسه و شئ‌ای که داخلش قرار داشت را بیرون کشیدم و بیرون آمدن دستم از درون کیسه مساوی شد با نوری سفید که تمام آزمایشگاهشان را در بر گرفت و صدای فریاد کول، بن و هافمن بلند شد.
  3. رو به همه حاضرین در غار کردم و گفتم: - ما با انسان‌ها دشمنی‌ای نداریم و نمی‌تونیم موجودی رو بی‌این‌که خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظه‌ش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا هم‌چون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه. بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضی‌های دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است به من خیره شده بودند. نمی‌دانم چه تصوری درآن لحظه از من داشتند اما؛ من فقط دیگر نمی‌خواستم قبیله‌ام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپ‌هایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدر و مادرم هستند سی‌صد سال است که به‌خاطر آرامش قبیله‌ام، در صلح هستم آن‌وقت چطور با انسان‌هایی که به ما آسیبی نرسانده اند دشمنی را آغاز کنم؟ می‌دانستم لایکنتروپ‌ها به آسانی قانع نمی‌شوند پس رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم: - اون انسان رو به دنیای خودش برمی‌گردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفس‌های توی ریه‌هاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفس‌هایه که می‌کشه! *** (زمان حال) به منطقه‌ای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اطاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور می‌نامیدند به اعماق زمین رساندیم. سپس وارد اطاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود. درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم. هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد دهان باز کنم. - این‌جا کجاست؟ - آزمایشگاه. وقتی دید که گیج نگاهش می‌کنم گفت: - یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام میدیم. داشتم واژه‌ی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل می‌کردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کله‌ای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگ‌های آبی‌اش فکر نکنم. احساس تشنگی! تشنه بودم. آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنه‌تر شده‌ام. سعی کردم آرام به‌نظر برسم. انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب می‌کرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالی‌که از راهروی باریک می‌گذشتیم حرف‌های کول را به‌خاطر می‌آوردم. کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آن‌جا نمی‌دیدم. حتی اگر یک طلسم می‌بود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمی‌خواستم به آن فکر کنم.
  4. باز همگان به تکاپو افتادند و همهمه شدت گرفت. چیزی درون مغزم می‌جوشید نمی‌توانستم اجازه دهم هم‌چون اتفاقی رُخ دهد. نه برای این‌که لایکنتروپ‌ها اول دیده بودنش و من باخته‌ام. نه برای این‌که چشمان آن انسان مرا به اعماق خود می‌کشاند و برای لحظه‌ای درونم احساسی را بیدار کرد که هیچ‌گاه نشناخته بودمش. نه برای این‌که مایع ناامیدیِ قبیله‌ام می‌شوم و حسرت دیدن آفتاب و مهتاب باز هم به دلشان می‌ماند نـه هیچ‌کدام از این دلایل درست نیستند. بلکه تمام دلیلم این است که آرامش قبیله‌ام را برهم نزنم و خیلی خوب می‌دانم اگر انسانی را قربانی کنیم با توجه به این‌که نمی‌دانیم آن انسان چطور وارد دنیای ما شده، ممکن است هزاران انسان دیگر هم وارد دنیای ما شوند و آرامش قبیله‌ام بهم بخورد. هیچ خطر و ناآرامی و ناامنی‌ای را برای قبیله‌ام نمی‌خواهم. - من اجازه این‌کار رو بهتون نمیدم. فالین پیر رو به من گفت: - فرمانروا اِل، شما خون‌آشامان مردمان شریفی هستین، نباید بی‌عدالتی کنین. صدای پوزخند الهاندرو روی اعصابم بود و همزمان با خشم گفتم: - قرار نیست بی‌عدالتی‌ای رُخ بده، فقط نمی‌تونم این اجازه رو بدم که کسی از هیچ‌یک از قبایل، خون اون انسان رو بریزه. آلکن مرا مورد خطاب قرار داد: - فرامانروا! می‌خواین چی بگین؟ درحالی‌که می‌خواستم قبل از حرف زدن، قلبِ کثیف الهاندرو را بیرون بکشم تا با پوزخند روی لبش خشک شود و به زمین بیفتد، باز هم سعی کردم اعصابم را تحت کنترل نگه‌دارم و دهان گشودم: - وقتی یکی از انسان‌ها وارد دنیای تاریک شده ممکنه بقیه‌شون هم وارد دنیامون بشن و ما نمی‌تونیم همچین ریسکی کنیم و بدون فهمیدن راز ورودِ اون انسان به دنیامون و بستن و از بین بردن اون راه، خونش رو بریزیم و با دست خودمون برای خودمون دشمن بسازیم. الهاندرو با پوزخند روی لبش گفت: - تو ترسیدی اِل آندریا! با خشم غریدم: - من هیچ‌وقت نمی‌ترسم! اما؛ نمی‌تونم روی آرامش قبیله‌ام ریسک کنم. تصور نکنید اونا فقط انسان معمولی هستن و خالی از قدرتن، اگه این‌طور می‌بود از ازل بهشون نمی‌گفتن اشرف مخلوقات! پیکی گفت: - اما اون درحال حاضر فقط یه انسان بی دفاع و تنهاست می‌تونیم راحت قربانیش کنیم. رو به پیکی کردم و گفتم: - اون تنهاست درسته اما وقتی هم‌نوعانش وارد دنیامون بشن تنها نمیان.
  5. با خود می‌اندیشیدم که با این اوصاف که دنیای تاریک را توانسته ببیند و پیدا کند ممکن است او یک انسان معمولی نباشد اما؛ شاید هم حدسم نادُرست باشد و او بنابردلایلی که نمی‌دانم چیست راهی برای ورود به دنیای ما پیدا کرده باشد که البته این باعث می‌شود ماجرا به همان اندازه که هیجان انگیز است همان‌ اندازه هم خطرناک شود. باید سریع‌تر با آدمیزاد صحبت کنم و او را حتی شده به زورِ شکنجه و ریختن زهرِ جیرجیرک سمی در حلقش به حرف بیاورم تا اگر این حدسم درست باشد باید آن راه را پیدا کنم و درش را گل بگیرم تا مبادا به چشم انسان دیگری بیایید و پای انسان دیگری به سرزمین تاریک باز شود. با این‌که هیچ‌گاه در طول عمر بی‌شمارم انسانی غیر از او ندیده‌ام باز هم از افسانه‌ها به خاطر دارم که انسان‌ها به هرجایی قدم گذاشته اند آن‌جا را به خون کشیده اند و نابودی را برای مخلوقات و موجودات آن‌جا به ارمغان آورده اند. نه این‌که از آن‌ها بترسم نه، فقط نمی‌خواهم آرامشی که بعد از نفرین برای قبیله‌ام ساخته‌ام حتی برای یک ثانیه از بین برود. انسان‌ها در طول تاریخ موجوداتی سرکش بوده اند و کارهایی کرده اند که حتی ما خون‌آشام‌ها که آن‌ها مسلماً ما را موجودی رعب‌انگیز می‌نامند، نکرده‌ایم. گرچه شکستن طلسم را برای قبیله‌ام بیشتر از هرچیزی می‌خواهم چون احساس حسرت درونشان برایم بیش‌ازحد سنگین است اما؛ نمی‌توانم روی برهم‌زدنِ آرامششان خطایی کنم که هیچ جبرانی نتواند داشته باشد. من مسئول حفظ امنیت و آرامش قبیله‌ام هستم، به پدرم قول داده‌ام و نمی‌توانم بگذارم کسی و چیزی باعث شود قولم به پدرم بشکند. قبل از این‌که چیزی بگویم الهاندرو با کتیبه‌ای طلایی‌فام که دور تا دورش را آتشِ محافظ فرا گرفته بود وارد غار شد و از روی سنگ‌های سیاهی که کف غار را پوشانده بودند عبور کرد و میانِ همه ایستاد و کتیبه را باز کرد و صفحه‌ای را رو به همه نشان داد و گفت: - طبق نوشته‌های کتیبه‌ی آتشین، قربانی کردن یه انسان فقط می‌تونه نفرین یه قبیله رو بشکنه. همهمه در بین اعضا شدت گرفت. از تاریکی خود را به بیرون کشیدم و در مقابل الهاندرو ایستادم و غُریدم: - داری بلوف می‌زنی! با خشم به من خیره شد و خواست پاسخم را بدهد که فالین و آلکن هردو همزمان صدایشان را بالا بردند: - درسته! فالین به همین یک کلمه اکتفا کرد و آلکن گفت: - کتیبه‌ی آتشین برای هر پرسشی پاسخی صحیح داره و این درست‌ترین پاسخ به این موضوع بوده. الهاندرو بعد از شنیدن سخنانِ آلکن لب گشود: - هر قبیله‌ای که زودتر اون انسان رو دیده باید قربانیش کنه و نفرینش رو بشکنه، این تنها راهِ عدالت و انصافه. صدای تیموتی از لای‌به‌لای اعضا بلند شد: - آره‌آره همینه... و ما گرگینه‌ها اول دیدیمش.
  6. *** (ده سال قبل) آلکن و فالین، دو بزرگ قبیله‌های خون‌آشام‌ها و لایکنتروپ‌ها کنار هم در غارِ زیرزمینیِ خون‌آشامان نشسته بودند و همه‌ی اعضای دو قبیله مقابلشان زانو زده بودند و درحالِ گوش دادن به سخنانشان بودند. من ایستاده به دیوار غار تکیه داده بودم و تاریکی غار گویا که مرا بلعیده است، با این‌که می‌دانستند من آنجا هستم اما؛ تاریکی مانع میشد مرا ببینند. بعد از تنش و درگیری‌ای که در جنگل، میان من و الهاندرو صورت گرفت و فقط به‌دلیل حضورِ فالین پیر، خشمم را عقب راندم، به غیر از الهاندرو، بقیه باهم به اینجا آمدیم تا درمورد ورود آن شکارِ لعنتی‌ام به سرزمین تاریک، صحبت شود. حرف‌های آلکن و فالین در سرم نمی‌رود. یعنی‌ چه که آن انسان طلسم شکن است؟ یک انسان از پسِ شکستن طلسمِ نفرینی سی‌صد ساله برمی‌آید؟ آن هم نفرینی که سی‌صد سال هردو قبیله را در بند کشیده. اما؛ چرا آنان به این نکته توجه نمی‌کنند که او فقط یک انسان معمولی‌ست و زمانی که ما با قدرت‌هایمان نتوانستیم این نفرین را بشکنیم پس چطور یک انسانِ بی‌قدرت می‌تواند؟ انسان‌ها که قدرتی ندارند مگر...مگر خونشان...نه! نمی‌توانم این اجازه را بدهم. برای اطمینان از فکرم، صدایم را بالا بردم: - خونش طلسم رو می‌شکنه درسته؟ فالین پیر سرش را به علامت تأیید تکان داد. خونم به جوش آمد و تمامِ تلاشم این بود که کنترلم را از دست ندهم. آلکن پیر از روی تخته سنگی که درکنار فالین نشسته بود بلند شد ایستاد و درحالی‌که دستش را لای محاسن سفیدش می‌برد رو به من کرد و گفت: - بله فرمانروا. اون انسان باید قربانی بشه. بی‌توجه به جایگاهم فریاد کشیدم: - نـه! صدای همهمه همگان بلند شد. ومپایرها و لایکنتروپ‌ها همگی به تکاپو افتادند. آلکن به طرفی که بودم در تاریکی خیره شد و با لحنی که سرشار از حیرت بود پرسید: - فرمانروا! منظورتون چیه؟ منظورم مشخص بود، نمی‌خواستم آن انسان قربانی شود و برای این منظور هزار و یک دلیل داشتم. ذهنم پر از سؤال بود درمورد چگونه وارد شدنش به دنیایی که قابل روئیت برای هیچ چشم بشری نیست و اول می‌خواستم به جواب سؤال‌هایم برسم و بعد کارِ لازم را انجام دهم. صدای یکی از خون‌آشام‌ها که دقیقاً حرف ذهن مرا به زبان آورد توجه‌ام را جلب کرد: - اگه اون یه انسان معمولیه پس چطور دنیای تاریک رو دیده و تونسته واردش بشه؟ سپس صدای یکی دیگر از خون‌آشامان و در پیِ آن صدای چند لایکنتروپ هم بلند شد که مجهولات ذهنشان را بیان می‌کردند. همهمه بیشتر شد و آلکن از همگان خواست ساکت بمانند.
  7. یه فانتزی شیک و قشنگ با رعایت تمام نکات ویرایشی... 😇

    آفرین تا تهش همینطور پیش برو

    1. S.NAJM

      S.NAJM

      ممنون از نگاه زیبای شما♡

  8. از آخرین باری که یک اثر فانتزی اینقدر منو به وجد آورده خیلی می‌گذره. واقعا فوق العاده می‌نویسید💚

    1. S.NAJM

      S.NAJM

      خوشحالم از اینکه حس خوبتون رو باهام شریک شدین♡

  9. درووود و خدا قوت♡ درخواست ناظر(: https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  10. معده‌ام درهم می‌پیچد و به ناچار با قدم‌های آهسته خودم را به میز رساندم و روی صندلی نشستم. به محتویات روی میز خیره شدم و به یادم آمد قولی که به کول داده بودم تا در دنیای آن‌ها گوشت و خون نخورم. گرچه من گوشت و خون تازه‌ی حیوانات را می‌خوردم؛ اما احساس می‌کنم کول می‌ترسید اگر در دنیای آن‌ها لب به گوشت و خون تازه‌ی حیوانات بزنم عطشم نسبت به خون انسان‌ها بیدار می‌شود. صندلی‌ای که روی آن نشسته‌ام دقیقاً مقابل صندلیِ کیت قرار دارد. با چشمانِ وزغش به من خیره می‌شود و بعد با پوزخندی نامفهوم رو برمی‌گرداند سمت کول و می‌گوید: - جناب رئیس‌جمهور، شما امروز در کنف... . کول که هنوز ننشسته است و تازه صندلی را کنار می‌کشد تا بنشیند، حرفش را می‌بُرد و می‌گوید: - یه لحظه کیت. تمامی قرارهای امروزم رو کنسل کن. در یک لحظه‌ی آنی قیافه‌ی کیت آویزان می‌شود و احساس می‌کنم خودش و موهایش باهم بهم می‌ریزند! - اما جناب رئی... . کول باز هم حرفش را می‌بُرد و می‌گوید: - امروز مسائل مهم‌تری برای رسیدگی داریم. این‌بار کیت چنگالی که با آن تکه‌ای پنیر به دهان برده است را در بشقاب رها می‌کند و به آرامی می‌گوید: - مفهومه. بفرمایید امروز باید چی‌کار کنیم؟ کول که قهوه‌اش را مزه‌مزه می‌کند همزمان پاسخ می‌دهد: - امروز با تو کاری ندارم. به مسائلی که گفتم من و خانم تایلر رسیدگی می‌کنیم فقط ترتیبی بده که همه چیز آماده باشه. کیت با دندان‌های فشرده روی هم، گفت: - چشم جناب رئیس‌جمهور. سپس از جایش بلند شد و صندلی را عقب کشید و با اجازه‌ای گفت و رفت. داشتم در ذهنم رفتارِ کیت مینر را تجزیه و تحلیل می‌کردم. نمی‌دانستم دیوانه است که آن‌همه انرژی منفی از او به اطراف تراوش می‌کند و یا واقعاً ریگی به کفشش است! از روزی که او را دیده بودم انرژی منفی‌ بسیاری از او احساس می‌کردم. عمیقاً می‌خواستم ذهنش را در یک لحظه آنی بخوانم؛ اما به کول قول داده بودم تا وقتی کاملاً چیزی مشخص نشده باشد از قدرت‌هایم استفاده نکنم. گرچه کول متوجه نمی‌شد اگر ذهن کیت را بخوانم؛ اما این درست نیست من قول داده بودم و یک ومپایر روی قولش باقی می‌ماند فرقی ندارد به یک حلزونِ سمی قول داده باشد یا به یک آدمیزاد معمولی. کول رو به من گفت: - بخور بریم. سرم را تکان دادم و فنجان مقابلم را برداشتم و یک نفس سر کشیدم. گرمای شدید آب با طعم چندشش حالم را بهم زد. طوری که می‌خواستم خونِ فاسد بخورم؛ اما این را نه! کول که قیافه‌ی درهمم را دید پرسید: - چرا همیشه از چای خوردن بدت میاد؟ دهانم را کمی کج کردم و گفتم: - چای؟ بهتره اسمش رو بذارین لجن دم کشیده!
  11. کلافه پووفی می‌کشم و تکه‌های شکسته‌ی شیشه‌ی عطر را روی میز آرایش رها می‌کنم. انتظار بیشتری نباید می‌داشتم، این جهان با تمام انسان‌ها و وسایل‌شان فانی بود. بوی عطر روی دست‌هایم مانده است، از فرصت استفاده می‌کنم و دستانم را به موها و لباسم می‌مالم تا خوشبو شوند. گرچه به خوش بوییه گل‌های وحشیِ جنگل شوم، نیستند اما باز هم از هیچ بهترند. وسیله‌ای که آن را برس یا شانه سر می‌نامند را برمی‌دارم و می‌خواهم موهای بلندم را باز کنم و حالی به آن‌ها بدهم که صدای تقه‌ای که به در می‌خورد حواسم را جمع می‌کند. - ببخشید خانم تایلر، بیدارین؟ صدای ادی یکی از رعیت‌های کول هست. با صدایی بلند می‌گویم: - بله. لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس صدایش بلند می‌شود: - جناب رئیس جمهور سر میز صبحانه منتظر شما هستن. می‌خواهم بگویم برود و خودم می‌آیم اما فکری به‌ سرم می‌زند و می‌پرسم: - اون دختره مو بلوند هم اون‌جاست؟ با اجازه‌ای می‌گوید و در را باز می‌کند و داخل می‌شود. جلویم می‌ایستد و می‌پرسد: - منظورتون خانم مینر هستن؟ با لحنی غرغرمانند اهومی می‌گویم و او می‌گوید: - بله ایشون هم هستن. خیره به چشمانش می‌غُرم: - ترجیح میدم ریختش رو نبینم. بعد مکث کوتاهی می‌گوید: - پس من به جناب رئیس جمهور اطلاع میدم. می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. برس را روی میز رها می‌کنم و روی تخت نرم می‌نشینم. نرمیِ تخت برایم قابل تحمل نیست، من عادت کرده‌ام روی تخت سنگی خودم بخوابم. روی تخت ولو می‌شوم که در اتاق با شدت باز می‌شود و قامت کول هریسون در قاب در ظاهر می‌شود. کلافه می‌پرسد: - آندریا، مشکل چیه؟ برعکس او، آرام و خونسرد پاسخ می‌دهم: - اون دختره مو بلوند شیربرنج! کول قدمی به جلو می‌آید و با ابرهای بالا رفته می‌گوید: - این همه کار و مشکل مهم داریم، اون‌وقت تو کلیک کردی روی منشی من؟ اِل خوبی تو؟ نکنه به کیت حسودیت میشه؟ حسودی برای چه؟ من از آن کیت مینرِ مو بلوند خیلی قوی‌ترم. کول که سکوتم را دید دوباره دهان گشود: - نمی‌دونم حسادته یانه؛ اما می‌دونم دنیای ما داره روت تأثیر می‌ذاره اونم بدجور! ابروهایم را بالا دادم که چیزی بگویم اما دستم را گرفت و از روی تخت بلند شدم و به آرامی و با احترام مرا به دنبال خودش از پله‌ها پایین برد. باهم به میزِ صبحانه رسیده بودیم که چشمم به محتویات روی میز افتاد، رویش همه چیز بود به‌جز خوراکی‌هایی که من می‌خواستم. گوشت و خون تازه!
  12. با غرور از جلوی آینه‌ای بزرگ که بهش می‌گویند آینه‌قدی رد می‌شوم و به قامتِ جدیدم لحظه‌ای خیره می‌شوم. موهای بلند و دومتری‌ام را با جادو تا روی شانه‌ام نامرئی کرده‌ام. رنگ مردمکِ چشمانم را روی قرمز ثابت کردم تا با دیدن مردمکِ شعله‌ور در آتش و یا موجِ دریای خروشان، هیچ انسانی از ترس تلف نشود. گرچه هنوز هم این رنگِ قرمزِ مردمک‌هایم، در ذوق بعضی‌ها می‌زند چون انسان‌ها هیچ‌کدام مردمک چشمانش قرمز نیست. بال‌های سیاه و بزرگم را هم نامرئی کرده‌ام. هرچیزی که با جادوی درونم نامرئی‌اش کرده‌ام از دید بشر و آینه‌ها و وسایلی که کول اون‌ها رو دوربین معرفی کرد، پنهان می‌کند. ولی خودم حتی بدونِ نگاه کردن در آینه می‌توانم به‌راحتی بال‌های بزرگ و موهای بلندم را احساس کنم. از جلوی آینه رد می‌شوم و به قسمتی از اطاقم که به آن سرویس بهداشتی می‌گویند می‌رسم. در این یک‌ماه خیلی دست‌وپا شکسته، کول یک‌سری چیزها از دنیایشان را به من یاد داده است. از بعضی‌هاشون خوشم می‌آید. مثلاً وسیله‌ای که به آن خمیر دندان می‌گویند و برای هرچه زیباتر شدن و براق شدنِ دندان‌های نیشم کارساز است! در سرزمین تاریک برای تیزی و براقیِ دندان‌هایم مُدام قلبِ خفاشِ‌ سمی، می‌خوردم. قلب خفاشِ سمی، حاوی مقداری زیادی خونِ‌ زهرآلود است که زهرِ درون خونش به‌طرزی غیرقابل وصف می‌تواند باعث تیزیِ دندون‌ها شود. از یادآوریِ طعم‌ زهرآلودش لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند. وارد سرویس می‌شوم و شیرآب را باز می‌کنم و مُشت‌هایم را برعکس زیرِ فشار آب می‌گیرم و آب را به صورتِ رنگ پریده و مُرده‌ام می‌پاشم. سریع از سرویس خارج می‌شوم و میروم سراغ کمدی که انبوهی از لباس‌هایی که هیچ‌چیزی درست و حسابی از جنس و طرح‌شان نمی‌دانم، درونش قرار دارد. درب کمد را باز می‌کنم و چند تکه لباس با عناوین تیشرت، شلوار جین و کُت اسپرت و چرم که همگی هم مشکی‌فام هستن بیرون می‌کشم و جایگزین لباس خواب خاکستری و گله گشادِ تنم، می‌کنم. نیم‌بوت‌های دوست داشتنی‌ام که خیلی ازشان خوشم آمده را می‌پوشم. میروم جلوی آینه و از روی میزِ مقابلش که به‌قول انسان‌ها میزِ آرایش است بطریِ شیشه‌ایِ عطری برمی‌دارم و سعی می‌کنم روی خودم خالی‌اش کنم اما چون حفره‌ کوچیکی داره خیلی کم ازش خارج می‌شود. می‌خواهم حفره‌اش را بزرگ‌تر کنم که بطریِ شیشه‌ای درون دستم خورد و خاکشیر می‌شود. این چرا شکست؟ من فقط می‌خواستم از شرِ فیس‌فیس کردنش راحت شوم.
  13. روی لبش لبخند زیبایی نقش بست و گفت: - این‌طور که معلومه توی سرزمین شما حتی اژدها هم می‌تونه گیاه‌خوار باشه جز تو! آره؟ با خنده گفتم: - آره همین‌طوره. خب حالا بگو ببینم من توی دنیای شما چی شکار کنم؟ لحظه‌ای به موجِ درونِ چشمانم خیره شد و تقریباً بی‌ربط به سؤالم، گفت: - هرموقع اسم شکار میاد، یادم می‌افته که یه‌روز شکارت بودم. با تأسف زمزمه می‌کنم: - آره بدترین شکارم! متوجه تغییر حالم می‌شود و می‌پرسد: - ان‌قدر از نجاتِ جونم ناراحتی یعنی؟ نیش‌خندم این‌بار بی‌شباهت به تلخ‌خند نبود. به او نگاه کردم. رنگ جنگلی که درونش بودیم گویا با رنگِ چشمانش ادغام شده بود. خیره‌ی جنگلِ‌چشمانش، گفتم: - نه دیوونه، منظورم این بود که تنها شکاری بودی که نخورده از دستم رفتی! لبخندی مهمون صورتم کردم تا بدونه منظور بدی نداشتم. باز بی‌ربط پرسید: - اگه مدتی خون نخوری، ضعیف میشی؟ لب زدم: - هرگز! - پس لطفاً تا موقعی‌که توی جهان مایی، لطفاً از گوشت خام و خون تغذیه نکن. سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. و این تأیید هم‌چون قولی محکم باید پابرجا می‌ماند. می‌خواست باز چیزی بگوید که قبلش پرسیدم: - کی میریم دنیای انسان‌ها؟ لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت: - هرچه زودتر بهتر. *** (یک‌ماه و اندی بعد) با احساس کرختی و خستگی‌ِ بدی چشمانم را باز می‌کنم. چشم می‌چرخانم در اطاقی که در این یک‌ماهی که از ورودم به دنیای انسان‌ها گذشته در اختیارم قرار دارد و با دیدن نوری که از پنجره‌ی کاخِ فرمانرواییِ کول که مُدام یادآوری می‌کند بگویم کاخ ریاست جمهوری به داخل جهیده و اطاق را روشن کرده است، آه از نهادم بلند می‌شود. خواب تنها چیزیست که این لحظه می‌خواهمش؛ اما خمیازه‌ای می‌کشم و از روی تخت بلند می‌شوم تا از سرویس استفاده کنم و آبی به دست و صورتم بزنم تا خواب‌آلودگیِ ناشی از خستگی‌ِ انسانی، از بین برود. منِ همیشه بیدار، به‌محض ورودم به این دنیا، طعمه خواب گشتم! گاهی با خود می‌اندیشم که شاید خواب یه موجود شیطانی باشد و با این تصور دلم می‌خواهد پیدایش کنم و با پنجه‌های خون‌آشامی‌ام روی گردنِ کریه‌ش شکافی ایجاد کنم و دندان‌های نیشم را عمیقاً فرو کنم درون شکاف گردنش و تا آخرین قطره‌ی خونش را بمکم! تصورِ مکیدن خونِ موجودی زنده، عطشم را بیدار می‌کند و تیزیِ دندان‌های نیشم را روی لثه‌هایم حس می‌کنم.
  14. کول درحالی‌که ده درصد سنجاب کبابی را خورده بود، پرسید: - تصمیمت چیه آندریا؟ با من میایی؟ نگاهی به موهای منظم و کوتاه‌ِ همیشه مشکی‌اش انداختم و چشمان قرمز و خونینم را قفل جنگل‌ یشم چشمانش کردم و گفتم: - اول بهم بگو اون‌جا چیزی پیدا میشه من بخورم؟ سنجاب باقی مانده و استخون‌هایش را با برگ هُل داد به وسط تخت سنگ بزرگ و همان‌جا رهایشان کرد. همزمان که خودش را به دریاچه رساند و دستانش را شُست، پرسید: - منظورت چه چیزیه؟ تو... ببینم آندریا، تو چی می‌خوری اصلاً؟ بال‌های سیاه و غول پیکرم را به صورت غیرارادی دورم باز کردم، لحظه‌ای وحشتی ثانیه‌ای را در چشمان کول دیدم اما خیلی سریع وحشت جایش را با آرامش عوض کرد، او از من نمی‌ترسید! او تنها کسی بود که هیچ‌وقت از من نترسید، نمی‌دانم چرا ولی یقین داشت من هیچ‌وقت برایش خطرناک نیستم. نیش‌خندی روی لبم نشست و پرسیدم: - تو نمی‌دونی من چی می‌خورم و چی می‌نوشم؟ دستمالی سفید با طرحی زیبا از جیبِ شلوارش بیرون کشید و مشغول پاک‌ کردن دست‌هایش شد. بعد با اطمینان قدمی به جلو گذاشت و گفت: - نوشیدن رو که حتماً آب می‌خوری دیگه... اما بقیه‌اش رو نمی‌دونم، چون هیچ‌وقت ندیدم مقابلم چیزی بخوری. حق داشت این سؤال را بپرسد. او حتی ده سال پیش هم ندیده بود که خوراکم چیست و چی می‌خورم. اکنون از کجا باید می‌دانست؟ با همان نیش‌خندِ مخصوص خودم لب زدم: - خوراکم گوشت تازه... و نوشیدنیم خون تازه! نمی‌دانم از تعجب بود یا از وحشت، اما یک لحظه مردمک چشمانش گشاد شدند و زمزمه کرد: - اوه خدای من! نیش‌خندم را حفظ کردم و با کف دست زدم روی شانه‌اش و گفتم: - پس فکر کردی گیاه‌خوارم؟ - خُب نه... اما تصور می‌کردم تو متفاوت از تمامیِ خون‌آشام‌ها هستی و گفتم شاید تو... . باصدای شکستن شاخه‌ی درختی‌شوم، توجه‌ جفتمان جلب شد و حرفش نصفه ماند. به دقت گوش کردم. صدای حرکت، نفس و جریانِ خونِ هیچ جُنبنده‌ی زنده‌ای جز حشرات و حیوانات در جنگل‌ِ شوم، به گوش‌های تیز و خون‌آشامی‌ام نرسید. بی‌خیال برگشتم سمت کول و گفتم: - حتماً استدلالت این بوده که چون کرگدن گیاه‌خواره، منم گیاه‌خوارم؟ مردمک چشم‌های یشمی‌اش طوری که انگار عجیب‌ترین خبر عمرش را شنیده باشد بزرگ‌تر از حدِ معمول شدند و با حیرتی که در صدایش موج می‌زد پرسید: - چـی؟ واقعاً کرگدن با اون هیکلِ گولاخش، گیاه می‌خوره؟ به بال‌هایم تکانی دادم و با بی‌تفاوتی گفتم: - به هیکلش چه ربطی داره؟ دایناسور هم گیاه‌خواره.
×
×
  • اضافه کردن...