رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سارابـهار

کاربر حرفه ای
  • تعداد ارسال ها

    199
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    9

سارابـهار آخرین بار در روز اسفند 5 برنده شده

سارابـهار یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

6 دنبال کننده

درباره سارابـهار

  • تاریخ تولد 03/23/2001

آخرین بازدید کنندگان نمایه

981 بازدید کننده نمایه

دستاورد های سارابـهار

Community Regular

Community Regular (8/14)

  • One Month Later
  • Reacting Well
  • Very Popular
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

342

اعتبار در سایت

  1. نگاه پر حسرتی به تخت خواب نرم و راحتم انداختم و آهی کشیدم. منِ لعنتی تمام شب در حمام بودم و همان‌جا خوابیده بودم! آه لعنت به تو رزالیا! پس گردنی‌ای نثار خود کردم و غر زدم: - کاش توی همون وان خفه می‌شدی و یه دنیا از شرت راحت میشد. درب کمد را باز کردم و تی‌شرت و شلوار ورزشی‌ِ طوسی‌ام را بیرون کشیدم و سریعاً پوشیدمشان. سپس به سمت آینه قدی اتاقم قدم برداشتم و از دیدن قیافه زارم بیشتر از قبل از دست خود حرص خوردم. همیشه عادت مسخره‌ای داشتم که در وان خوابم می‌برد. باز هم بخارِ گرمِ نفس‌های بلند و عمیقم روی سطح یخ‌زده‌ی آینه، هم‌چون مه نشسته بود. با کف دست پاکش کردم و تصویر خودم وسط قاب برگشت. موهایم مانند همیشه از پشت بندِ عرق‌گیر پیدا بود. حتی یادم رفته بود پیش از وارد شدن به وان، عرق‌گیر را در بیاورم. با حرص از سرم جدایش کردم و به موهایم خیره شدم. همان بلوند دودی که زیر نور سردِ صبحگاهی، شبیه نخ‌های نقره‌ای می‌شدند. بچه که بودم فکر می‌کردم این رنگ یعنی قرار نیست هیچ‌گاه در هیچ جمعی گم شوم؛ ولی حالا فقط یادآوری می‌کنند که «پنهان شدن» گزینه‌‌ی درستی برای من نیست. باز هم نفس‌ عمیقی کشیدم. قد بلندم باعث میشد مجبور باشم دوباره برای بستن بند کفش‌هایم خم شوم. هیکلی که ورزش برایم ساخته بود، حالا بیشتر شبیه زرهی بود که هر روز مجبور می‌شدم سخت‌ترش کنم. درحالی‌که موهای بلندم را با سشوار خشک می‌کردم باز سری به نشانه تأسف برای خود و عادت مسخره‌ و احمقانه‌ام تکان دادم. حقم است آخرش در وان خفه شوم و بمیرم و روزنامه‌ها روز بعدش تیترش کنند: «رُزالیا وایلد دونده معروف، در یک قاشق آب غرق شد!» نفسم را برای هزارمین بار کلافه بیرون می‌دهم و دست از درگیری با خودم بر می‌دارم. سشوار را روی میز آرایش می‌گذارم و به سمت پنجره اتاقم می‌روم. خیره به روشنایی خورشید. احساسی سرتاسر پر از آرامش به وجودم سرازیر می‌شود. عاشق نور شدید خورشید هستم؛ اما نمی‌توانم بگویم که این نور، چشم نواز است؛ چون خیره‌گی مداوم به آن، باعث تضعیف چشم می‌شود؛ ولی از نورش لذت می‌برم. خورشید قدرتی شگرف و عجیب در خود دارد، قدرتی که هیچ‌کس جرأت نمی‌کند نزدیکش شود. صدای زنگ موبایلم مرا از خورشید زیبایم دور می‌کند. موبایلم را از روی پاتختی بر می‌دارم و تماس را وصل می‌کنم. صدای معترض جوزیت در گوشم می‌پیچد: - هی لیا، می‌دونی ساعت چنده؟ پیش از آن‌که دهن باز کنم، کلافه به آرامی مشتی به صورت خود می‌کوبم و سپس می‌نالم: - جـو! نگو که دیر شده؟ صدای نفس پر از حرصش از آن سمت خط می‌آید و می‌گوید: - اگه تا نیم ساعت دیگه این‌جا نباشی، از دیر هم دیرتر میشه.
  2. می‌دانستم وقتش نبود؛ ولی کنجکاو شده بودم. می‌خواستم بیشتر بشنوم و بدانم جریان چیست که احساس کردم درون آب نامرئی فرو می‌روم. گویا که چیزی مرا به پایین می‌کشید. هرچقدر با دست و پایم بیشتر تقلا می‌کردم، بیشتر فرو می‌رفتم. بلافاصله ناچاراً به این نتیجه رسیدم که وقتش است به مرگ دست بدهم که چشمانم را گشودم و خود را در وان حمام اتاقم، درحال دست و پا زدن و غرق شدن یافتم! از شدت وحشت تمام وجودم می‌لرزید. آب دهانم را به سختی فرو بردم و با یک تکان شدید هم‌چون بحران‌زده‌ها می‌خواستم از وان خارج شوم که دوباره از شدت تقلای زیادم، آب وان پاشید به صورتم. درحالی‌که با چشمانی از شدت وحشت از حدقه بیرون‌زده و دهانی باز به اطرافم نگاه می‌کردم با صدایی که آن‌قدر گرفته بود که گویا صدای من نبود، جیغ کشیدم: -واقعـاً؟ آب از صورتم چکید و لب‌هایم را با حرص روی هم فشار دادم و باز به خودم نهیب زدم: - اوج خرشانسی! دوباره رُزالیای خوابالوی احمق! شبیه یک اختاپوس عصبی، سریعاً از وان بیرون پریدم، حوله را پیچیدم دورم و باز غر زدم: - خب، هنوز زنده‌ای. دیگه قفس استخوانی زیر پات و دورت نیست. عالیه. مرسی لیا جون، خیلی حرفه‌ای خواب می‌‌بینی! موهایم کمی چسبیده بود به صورتم و شبیه چیزی بین «موش آب کشیده‌ی زشت» و «سمور طوفان‌زده‌ی بدبخت» شده بودم. بخار حمام هنوز در هوا بود؛ ولی نه، این یکی گویا بخار نبود. یک دود رقیق، خیلی آهسته از گوشه‌ی سقف پایین می‌آمد. خاکستری، ظریف و لرزان. رفتم جلو و دستم را دراز کردم. دود عقب رفت. آرام زیر لب گفتم: - این‌جا چه خبره؟ دود عقب‌تر رفت و… یک زمزمه‌ خیلی آهسته در فضای کوچک حمام پیچید. نه واضح، نه بلند. فقط یک کلمه: «وِرجِمه». اوه خدای من! این کلمه را در خوابم شنیده بودم. توهم، وای رزالیای متوهم، خاک برسرت شد! سریع چشمانم را باز و بسته کردم، دیگر دودی نبود. نفسم را با حرص و کلافگی بیرون دادم و خودم را جمع کردم. عالی شد، خیلی خوب. انگار کابوس‌هایم دیگر دارند اشتراک ماهانه می‌گیرند! نفس عمیق و پر از حرصی کشیدم و از حمام خارج شدم. با اولین قدمی که در اتاقم برداشتم چشمم افتاد به نوری که از تابش خورشید اتاقم را روشن کرده بود. آن لحظه دلم می‌خواست از دست خود های‌های گریه کنم!
  3. ابتدا زن سالخورده‌ای که صورتش چروک نداشت، نه به خاطر زیبایی، به خاطر این‌که اصلاً پوستِ کامل روی صورتش نبود. خطوطش هم‌چون سایه‌هایی بود که دائم جا به‌جا می‌شدند و صدایش مانند این بود که کسی جریان باد را در یک غار ضبط کرده باشد. - ورجمه بیدار شده و گرسنه‌س! سپس صدای نفر بعدی بلند شد، مردی استخوانی که انگشتانش مانند قلم بودند. هر بار که حرف می‌زد روی میز نامرئی یا بهتر است بگویم در هوای معلق بینشان خط می‌افتاد انگار با ناخن نوشته باشد. او به من نگاه کرد، نه به چشمانم، بلکه به سایه پشت سرم و خطاب به آنان گفت: - اون نشانه داره. اون، ها همیشه نشانه دارن؛ اما این یکی… دیر رسیده. خیلی دیر. این‌بار نوبت سومی بود که به حرف بیایید. زن جوانی که موهای سیاهش روی زمین ریخته بود، مثل ریشه‌های یک درخت مرده. چشم‌هایش بی‌حرکت بود، کاملاً سرد، مانند سنگ. گویا که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. او زیر لب با لحنی ادبی نطق کرد: - هرگاه ورجمه برخیزد، ناجی نیز باید پیدا شود. پیش از آن‌که بفهمم منظورشان چیست، چیزی زیر قفس تکان خورد. چشمانم را از وحشت مجدد بستم. آه به‌ هیچ وجه. من قرار نبود پایین را نگاه کنم؛ ولی ناچاراً چشمانم را گشودم و نگاه کردم. حیوان نبود. سایه هم نبود. انگار یک مشت انگشت انسانی بود که از زمین بیرون زده باشد و آهسته می‌کِشید بالا. آب دهانم را به زور فرو بردم و سعی کردم به چیزی که در آن سلول وهم‌ناک احاطه‌ام کرده بود فکر نکنم؛ چون می‌دانستم حتی اگر خطرناک نباشد که صد البته خطرناک است، باز من از وحشت ذهن خودم سکته‌هایی جدید‌ التأسیس می‌زنم و به عمر گران‌بهایم پایان داده می‌شود. با اکراه چشم چرخاندم سمت بیرون از میله‌های استخوانیِ لرزان. از آن سه نفر که چرندیاتی مانند پیشگو‌های فیلم‌های تاریخی باهم رد و بدل می‌کردند، اولی گفت: - اگر ناجی نیاد… سومی سرش را آرام به طرف من چرخاند. چشم‌هایش شبیه دو خط خودکار خشک بود. - بله اگر نیاد این یکی... اشاره کرد به منِ قفسیِ بیچاره! و گفت: - اولینِ بلعیده‌شون خواهد بود. خب عالی. خیلی هم عالی. چرا من توی خواب‌هایم نمی‌توانم کوه یخی بخورم؟ یا پرواز کنم؟ نه… حتماً باید توی قفس باشم و تهدید به بلعیده شدن شوم! آنان با چرند گفتن ادامه دادند. صداها شروع کردند به لرزیدن، دور شدن، پیچیدن… ذهنم تماما درگیر حرف و اشاره شان به من بود و دلم می‌خواست فریاد بزنم: - چرا اولین من؟ حداقل دومی، سومی… یه مقدار تنوع بدید لامصبا! ولی صدایم در نمی‌آمد. میز نامرئی ناگهان لرزید. من لعنتی چطور می‌توانستم لرزش میزی که آن‌جا نبود را احساس کنم؟ دود سیاهی از زیرش بالا زد. یک صدای متفاوت، غیر از آن سه، در آن تالار سنگیِ عجیب پیچید. صدایی که انگار مستقیماً از تهِ زمین بالا می‌آمد: «ورجمه از خواب برخاسته… و نامِ او…» تالار تکان خورد. نورها خاموش شدند.
  4. *** تمام وجودم در آتشی نامرئی می‌سوخت. سوزش را در تمام بدنم احساس می‌کردم؛ ولی به چشمم هیچ ماده اشتغال‌زایی نمی‌دیدم. نمی‌دانستم کجا هستم. پشت میله‌های یک اتاقک سنگی در بندِ آتش بودم. فریاد می‌کشیدم و آن سه نفری که در آن‌طرف میله‌ها دور میزی که واقعاً آن‌جا بینشان نبود؛ ولی از کتاب‌هایی که معلق جلویشان بود حدس می‌زدم دور میزی نامرئی نشسته بودند و حتم داشتم کر ترین مخلوقات عالم بودند؛ چون هیچ‌کدام فریادم را نمی‌شنیدند. موهایم تماماً سوختند و آتش نامرئی به پوست سرم رسید. از وحشت دوباره و دوباره فریاد کشیدم. در همین حین که مرگ را نزدیک‌ترین یاور خود می‌پنداشتم، صدایی شنیدم. صدای جاری بودن، جاری بودن آب. یک آن متوجه شدم تا زانو در آب فرو رفته‌ام. و باز هم آبی که با چشم دیده نمی‌شد؛ اما واقعی بود. با تمام وحشت و درد و سوزشی که جسم و روحم را در برگرفته بود درون آب نامرئی شیرجه زدم و نفسی عمیق کشیدم. برخورد آب با بدنم صدایی هم‌چون انداختن تکه‌ای ذغال در لیوانی آب یخ، ایجاد کرد. حالا که از آتش نامرئی نجات یافته بودم، می‌توانستم به این فکر کنم که من آن‌جا چه غلطی می‌کردم و چه بر سرم آمده بود؟ با وحشت اطرافم را بررسی کردم. هوا بوی خاک سرد و دود می‌داد. چشم چرخاندم به اطراف. یک تالار سنگی بود، سقفی که از ترک‌هایش نور خون‌آلود چکه می‌کرد. نه واقعی… چیزی بین نور و مایع؛ اما این‌بار قفس فقط آهن نبود… جنسش انگار از استخوان بود. استخوان‌هایی که هر از چند ثانیه می‌لرزیدند. و من اصلاً نمی‌خواستم بدانم چرا. در همین حین که از آبی که دیده نمی‌شد آرامش می‌گرفتم، صدای سه نفری که آن‌طرف میله‌ها صحبت می‌کردند را شنیدم. نه، اگر کر هستند و صدایم را نمی‌شنوند، حداقل لال نیستند! سه نفری که دور آن میزی که وجود خارجی نداشت نشسته بودند، قیافه هرسه شان عمیقاً به فسیل می‌خورد. گویا از قرن نامعلومی آمده بودند! قیافه‌هایشان آن‌قدر زار بود که نه شبیه دانایان مهربانِ افسانه‌ها، بلکه آنان بیشتر شبیه سه مرحله‌ی مختلفِ بدبیاریِ انسانی بودند!
  5. برای لحظه‌ای چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم. می‌خواستم به خودم اعتماد به نفس کافی بدهم. شاید هم به قول جـو، باید موقع تلقین کردن و اعتماد به نفس دادن به خود، جلوی آینه بایستم که این‌طور تأثیرش بیشتر است و آینه می‌‌تواند آماده‌ام کند؛ اما خب این فقط ایده‌ی جو بود نه من. درست است که آینه‌ همیشه حقیقت را می‌گوید؛ ولی نه همه‌ی حقیقت را. حقیقت تمامش روی پیست اتفاق می‌افتد. وقتی می‌دوم و دنیا از کنارم محو می‌شود. سوتِ شروع مسابقه هنوز کامل در هوا حل نشده بود که موهای بلندم تصمیم گرفتند خودشان را وسط صورتم پرت کنند. عالی‌ست! دقیقاً همان چیزی که یک دونده در لحظه‌ی شروع مسابقه نیاز دارد: حمله‌ی موها! با پشت دست به عقب راندمشان. نور چراغ‌های ورزشگاه چشم‌نواز بود. زمین زیر پایم می‌لرزید؛ یا شاید این من بودم که زیادی تند می‌دویدم. از کنار تابلو رد شدم و یک لحظه تصویر چشم‌هایم رویش افتاد. دقیقاً همان‌طور که مربی‌ام آقای بلک همیشه می‌گوید: «لیا، وقتی آماده‌ای بدوی، نگاهت سرد می‌شه.» همیشه قبل از مسابقه همین‌طوری‌ام… انگار یک چیزی درون من قفل می‌شود. بازتابِ دو لکه‌ی یخی که همیشه می‌گویند: «ترسناکن!» ولی واقعیت این است که فقط دنبال کسی‌ اند که از من جلو بزند، تا بعد بفهمد چه اشتباهی کرده است! دورِ دوم که رسیدم، احساس کردم پوست روشن و ظریفم از شدت باد می‌سوزد. نفس‌هایم تیزتر شد، قلبم محکم‌تر کوبید و یک لحظه به خودم زیر لب گفتم: - اگه الآن از قیافه‌م عکس بگیرن، احتمالاً فکر می‌کنن یه یخ‌فروشِ خیس‌عِرقم که دارم نقش یه دونده رو بازی می‌کنم! اما خب من همینم که هستم. رُزالیا وایلد. دختری با اشتیاقِ همیشه بُردن با چشم‌هایی که قبل از من حمله می‌کنند و بدنی که فقط یک چیز را می‌فهمد: «بـدو!» *** بعد از مسابقه، فقط یک آرزو داشتم: یک وان گرم، ساکت، و بدون صدای مربی که فریاد بزند: «لیا، فرم دویدنت... سرعتت و...». نه، نه. کافی بود. درب خانه را که بستم، کفش‌هایم را پرت کردم سمتی که امیدوار بودم سطل لباس‌های چرک باشد… اگر هم نبود، فردا پیدا می‌کنم، یا نمی‌کنم! وارد حمام شدم. وان را پر کردم. بخار مثل یک آغوش مهربان بالا رفت و من هم با صدای: - آخیش! که مخصوص آدم‌های خسته‌ی خیلی ورزشکاره، رفتم درون وان پر از آب. سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشم‌هایم را با آرامش بستم.
  6. مقدمه: پیش از آن، که نور شکل بگیرد، پیش از آن‌که تاریکی معنایی پیدا کند، جهان فقط یک تپش بود، تپشی کور، بی‌نام، بی‌مرز. از دل آن تپش، جوهری پدید آمد که هیچ قانونی را نمی‌پذیرفت و هیچ حدی را باور نداشت: « وِرجِمه». او هیچ‌گاه رام نشد؛ چون شاید گاهی آنچه جهان «دشمن» می‌نامد، تنها بازتابی‌ست از آن بخشی از خود که همیشه سعی کرده پنهان کند.
  7. عنوان: وِرجِمه‌دار ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: پیشگویی می‌گوید تاریکیِ کهن دوباره برمی‌خیزد؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند این تاریکی از کجا می‌آید. شکافی در زمان ایجاد می‌شود و در این چین‌خوردگیِ زمان؛ وِرجِمه‌ آغازگر عصری می‌شود که جهان برایش آماده نیست... .
  8. دروود♡ پایان رمان وهمِ ماهوا
  9. حتی ارزش یک کلمه بیشتر صحبت کردن را نداشتم. فقط وقتی گفت: - ماهی برگردیم؟ بی‌هیچ مکثی پاسخ دادم: - تو اشتباه بودی و من یاد گرفتم اشتباه‌هارو دوبار تکرار نکنم فرهاد. قاطع. آرام. برای اولین‌بار بدون لرزش. از کنار فرهاد می‌گذرم. نگاهم پر از خستگی‌ست. تنها چیزی که از آن روزگار برایم مانده، یک زخمِ کهنه‌ست که یاد گرفته،ام با همان زخم ادامه دهم. موبایلم را بیرون می‌کشم و تا رسیدن به کتابخانه آهنگی پلی می‌کنم. «یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت... یک شب آمد، منِ مجنون به جنون افتادم؛ دلِ دیوانه‌ی خود را، به نگاهش دادم. روزگارِ منُ مـویش به پریشـانی رفت... . چشـم بستم، دلِ مجنون پیِ لیلا برگشت؛ چشم بستم، که دلم سمتِ تماشا برگشت. زلف یک خاطره در یاد، پریشان می‌رفت؛ دلِ دیوانه پی‌اش دست به دامان می‌رفت. می‌روم گریه کنم باز دمی را در خود، می‌روم غرق کنم کوهِ غمی را در خود؛ می‌روم باز میانِ همه‌ی رفتن‌ها باز هم می‌روم از شهر تو اما؛ تنها... . داغِ به دل دارم و دل‌دارم نیست؛ دل گرفتارِ همان دل، که گرفتارم نیست... یک نظر دیدم و یک عمر در پیِ یک نظرم؛ من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم... .» برفِ ریزی می‌بارد. خیابان‌ها ساکتند. آهنگ را قطع می‌کنم و وارد کتابخانه می‌شوم. همان‌جا که همیشه بوی کاغذ و سکوت، امن‌ترین پناهم است. بوی کاغذ و چوب به جانم نشست. و در اولین قدمی که برداشتم اتفاق افتاد. او پشت یک میز ایستاده بود. داشت کتابی را ورق می‌زد. نور پنجره روی موهایش می‌افتاد. تارهای سفید لای موهای خوش‌حالت و جذابش. چهره‌اش را کامل دیدم. قلبم…نه تند زد نه آرام، فقط افتاد، مثل جسمی سنگین داخل چاهی تاریک. می‌ترسیدم پلک بزنم و او غیب شود. پاهایم سست شد؛ ولی جلو رفتم. گویا دنیا مرا هل می‌داد. او سرش را بلند کرد. نزدیک شدنم را دید. نگاهش لحظه‌ای روی صورتم مکث کرد. و وقتی دید به او خیره مانده‌ام مانند همیشه آرام گفت: - ببخشید… می‌تونم کمکتون کنم؟ صدایش... آخ صدایش. چقدر دلم در این یک ماه برای صدایش پر کشیده بود. - نه… من فقط… هیچ‌چیزی برای گفتن نداشتم. تمام واژه‌هایی که در خواب با او گفته بودم در واقعیت بی‌معنی بودند. و این‌ که همیشه در مقابل مازیار من قدرت تکلمم را از دست می‌دادم بی‌ تأثیر نبود. لبخند مهربانی زد. از همان لبخندهایی که در خوابم، عاشقم کرده بود؛ اما این‌بار هیچ ردی از شناخت در آن نبود. - اگه دنبال کتاب خاصی هستید، می‌تونم کمک کنم. کتابی دست خودش بود. همان موضوعی که همیشه درباره‌اش حرف می‌زد. فلسفه. معنای زندگی؛ اما برای من این فقط یک نشانه تلخ بود که او همان آدم است؛ ولی مرا نمی‌شناسد. در چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش نگاه می‌کنم. همان چشمانِ آشنا. مازیار روبه‌رویم ایستاده. لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشسته؛ اما... هیچ نشانی از شناخت در نگاهش نیست. با این حال، آن لبخند درست همان لبخندی‌ست که در خواب، قبل از رفتنش، دیده بودم. چیزی نمی‌گویم. فقط لبخند می‌زنم آرام و غمگین. کتابی را برمی‌دارم و می‌خواهم بروم که مازیار صدایم می‌زند: -صبر کنید... می‌تونم یه سؤال بپرسم؟ به سمتش می‌چرخم و به سختی می‌گویم: - بله بفرمایید. چشمانش قفل چشمانم می‌شوند و می‌گوید: - ما... قبلاً همدیگه رو ندیدیم؟ نمی‌دونم چرا؛ ولی حس می‌کنم از یه جایی... نمی‌دونم چطور و کجا... انگار می‌شناسمت. لبخندم می‌لرزد. صدایش در ذهنم می‌پیچد: «اگه یه روز دوباره دیدمت، بدون هنوز عاشقتم» آرام لب می‌زنم: - نمی‌دونم شاید. و فقط خودم می‌دانستم درد نهفته در این حرفم را. و آرام بی‌آن‌که چیزی بگویم از کنارش می‌گذرم؛ اما حالا قدم‌هایم سبک‌ترند. می‌دانم بیداری هم می‌تواند جادو داشته باشد، اگر دل هنوز بلد باشد عشق را به یاد بیاورد. درست قبل از رسیدن به درب کتابخانه صدایش آمد: - امیدوارم اگه روزی همدیگه رو جایی دیده بودیم… اون لحظه خوب بوده باشه. ایستادم. عطرش که در فضای کتابخانه پیچیده بود را نفس کشیدم. اشک‌هایم را پاک کردم و بی‌صدا گفتم: - بهترین لحظه زندگی من بود. حتی اگه یه خواب بوده باشه. و بیرون رفتم. هیچ موسیقی‌ای نبود، هیچ نور سینمایی‌ای نبود، فقط واقعیت بود که گاهی بی‌رحم‌ترین قصه‌ی دنیاست و گاهی، پایانِ وهم، آغازِ زندگی‌ست... . پایان. 3 آذر 1404 *پنجاه درصد این داستان بر اساس واقعیت بود. ممنون از همراهی همه عزیزان. خصوصاً نگار، اِللا و هانیه♡
  10. *** چشم‌هایم را که بستم، فکر می‌کردم به تاریکی سقوط می‌کنم؛ اما سقوط نبود. یک‌جور فشار بود، مثل مه‌ای که وارد ریه‌ها می‌شود و اجازه نفس کشیدن نمی‌دهد. وقتی چشم باز کردم سقف سفید اتاقم بالای سرم بود. دقیقاً همان نقطه ترک‌خورده گوشه سقف که صدبار به آن خیره شده بودم. هوا بوی رطوبت می‌داد. نه بوی چوب‌های خانه پیرزن. نه بوی عطر مازیار. دلم از همان لحظه اول جدایی برایش پر کشید. پتویم را کنار زدم. پنجره نیمه‌باز بود. صدای خیابان، صدای آدم‌ها، صدای زندگی… همه آشنا، همه واقعی، همه سرد. چون دیگر مازیاری نبود که با حرف‌های فلسفی‌اش گرم کند زندگی‌ام را. در آن لحظه فهمیدم قیمت انتخابم، واقعی بود. در خواب می‌توانستم کنار مازیار بمانم. در دنیایی نرم. در دنیایی زیبا؛ اما من برگشته بودم به جهانِ درد، دنیایی که هیچ‌کس، هیچ‌کس، هیچ‌کس به اندازه مازیار دوستم نداشت. و حالا… دیگر او را نداشتم. حلقه اشک را از چشمانم پس زدم و با خود فکر کردم که حداقل پدرم را دارم و زندگی‌ای که حالا بیشتر از قبل قدرش را می‌دانم و دیگر به خاطر شخصی هم‌چون فرهاد لحظه‌هایم را هدر نمی‌دهم. آن خواب وهم‌آلود حداقل خوبی‌اش این بود که دیگر چشم‌هایم شسته شده بودند و دنیا را طور دیگری می‌دیدم. از اتاقم خارج شدم و پدر دوست‌داشتنی‌ام را به همراه مادرم که هرچند رفتار سردش منجمد کننده بود و برادرم که پسر دوست‌داشتنی مادر بود، دور سفره دیدم که درحال خوردن صبحانه هستند. بی توجه به تمام احساساتم با لبخند رفتم و کنارشان نشستم و شروع به صبحانه خوردن کردم. این را خوب می‌دانستم که روزی مرگ برای همگان فرا می‌رسد و این بار در واقعیت ممکن است پدرم را از دست بدهم و مادر و برادرم رفتارهای بدشان را با من بیشتر کنند؛ ولی نمی‌شد تمام عمرم از وحشت اتفاقی که نیفتاده و شاید هیچ‌گاه آن‌قدر زنده نمانم که فرصت دیدن آن اتفاق را داشته باشم، غصه بخورم. خوشبختی همین فاصله بین دو طوفان است. *** یک ماه گذشته بود. صلحی کم‌رنگ روی زندگی‌مان نشست. نه آرامش، نه خوشی، فقط یک سکوت بی‌جنگ. من زندگی‌ام را قدم‌به‌قدم جمع می‌کردم. کتابخانه شده بود پناه، گاهم. جایی که آدم‌ها نگاهت نمی‌کنند، قضاوت نمی‌کنند، و تو می‌توانی بین قفسه‌ها گم شوی. آن روز باران نم‌نم می‌بارید. می‌خواستم از خیابان رد شوم که ناگهان فرهاد مقابلم ظاهر شد. با همان نگاه، با همان صدایی که سال‌ها دیوانه‌اش بودم و حالا هیچ احساسی را در من بیدار نمی‌کرد. احوال‌پرسی کرد و پاسخش را دادم. می‌خواستم از کاری که مادرش با زندگی‌ام کرده بود به او بگویم؛ ولی ارزشش را نداشت.
  11. کمی نزدیک‌تر شد، نه فیزیکی، ذهنی. - من می‌تونم بگم بمون. می‌تونم بگم… من دوستت دارم و این‌جا می‌تونیم ادامه بدیم؛ اما عشق…اگه آزادی رو از آدم بگیره، دیگه عشق نیست، اسارته. من گریه می‌کردم، بی‌صدا، هم‌چون نم‌نم بارانی که از شیشه پایین می‌چکد. و او ادامه داد: - ماه خانم... تو باید برگردی. چون این‌جا، هر چقدر هم امن و زیبا، باز هم یه زندانه. یه زندان طلایی. من نمی‌تونم تو رو توی چیزی نگه دارم که انتخاب تو نیست. تو هیچ‌وقت نخواستی توی خوابی اسیر بشی و خوشبختی رو توی خواب تجربه کنی. آهسته‌تر و عمیق‌تر گفت: - تو رو به اجبار به این خواب تبعید کردن. حالا که خاتون میگه می‌تونه طلسم جادویی رو باطل کنه و تو رو بفرسته به زندگی واقعیت، پس نباید درنگ کنی. اشک‌هایم بی‌محابا از چشمانم سرازیر می‌شدند و او ادامه می‌داد: - تو باید برگردی؛ چون آدم‌هایی که درد کشیدن نباید فرار کنن. بلکه باید انتخاب کنن. و تو… لبخند زد و احساس کردم هم‌زمان با من چشمان او هم اشک‌بار شد. - و تو از اون آدم‌هایی هستی که حتی تاریکی واقعی هم نمی‌تونه خاموششون کنه. اشک‌هایم روی انگشتانش چکید. بی‌خیال اشک‌های خودش. صورت غرق در اشک مرا پاک می‌کرد. آرام ادامه داد: - و اگر قرار باشه دوباره همدیگه رو ببینیم، در واقعیت، در آینده، در جایی که هیچ طلسمی نباشه، اون دیدار، حقیقی‌تر از هر خوابیه. لبخندش محو نشد وقتی می‌گفت: - اما اگر قرار نباشه… باز هم حق زندگی واقعی از تو گرفته نمی‌شه. تو شایسته زندگی‌ای هستی که انتخاب کرده باشیش. دستش را فشردم و بغض‌آلود مابین گریه‌ام گفتم: -مازیار… می‌ترسم. لب زد: - می‌دونم. صورتش آرام، چشم‌هایش خیس اشک. ادامه داد: - ولی ترس، دلیل خوبی برای موندن توی خواب نیست. سکوت. بوی دود شمع‌ها. قلب‌هایی که زیر پوست می‌تپیدند. و او در نهایت گفت: - عشق ما... و من توی این خواب، واقعی بودم. تو هم همین‌طور. و هیچ جادویی نمی‌تونه این رو از بین ببره. این رو هیچ‌وقت فراموش نکن ماه خانم. نور چشم‌هایش لرزید. بعد آرام، خیلی آرام چنان که گویا دارد از روح من جدا می‌شود، گفت: - حالا بیدار شو. آخرین چیزی که دیدم، لبخندش بود و زمزمه‌اش: - اگه یه روز دوباره دیدمت، بدون هنوز عاشقتم. نفس عمیقی کشیدم. تمام حرف‌های مازیار را قبول داشتم و انتخابم را کرده بودم. درست‌ترین انتخاب را. برگشت به جهنم واقعی، بهتر از ماندن در بهشت خیالی‌ست. و من… در حالی که همهٔ جانم فریاد می‌زد بمان، چشم‌هایم را بستم و تاریکی من را در خود کشید. نور سفیدِ تندی از میان پلک‌هام رد شد... و بیدار شدم.
  12. در ذهنم رستاخیز به پا شده بود. به مازیار چشم دوختم از پنجره به نقطه‌ای دور نگاه می‌کرد. جایی که نور با تاریکی ادغام میشد. لب زدم: - مازیار این همه‌ش یه خواب بود؟ صدایش آرام بود؛ ولی آن‌قدر جان داشت که دلم را تکان دهد. به پیرزن اشاره کرد و گفت: - خاتون گفت انتخاب با توئه ماهوا... می‌تونی توی این خواب بمونی. پیش من. در دنیایی که مصنوعیه و از لحاظی از دنیای واقعی برای تو امن‌تره و از لحاظی از دنیای واقعی برات خطرناک‌تره. این را گفت و نفسش را آهسته بیرون داد. به من نگاه کرد. نگاهی که نه درخواست بود، نه خواهش، نه التماس. فقط حقیقت بود. اشک از چشمم چکید. مازیار دستم را گرفت. با لرزش گفتم: - پس من تمام این مدت خواب بودم... خانواده جدیدم، زندگی خوب و خوشبختیم، حتی تو مازیار... تو هم واقعی نیستی؟ پیرزن به جای او پاسخ داد: - اون بخشی از رویاست که آرزوش رو داشتی؛ اما اگه خوب نگاه کنی، از تو واقعی‌تره. چون عشقیه که تو آفریدی. دست‌هام می‌لرزیدند. نمی‌دانستم باید بخندم یا فریاد بزنم. -پس من دارم یه دروغ رو زندگی می‌کنم؟ پیرزن آهی کشید. - دروغ نیست دخترم. رویاست. گاهی رویاها، مهربون‌تر از بیداری‌ان. من قدرت برگردونت و شکستن طلسم رو دارم و حالا دو راه داری: یا بمونی و این رویا رو تا همیشه ادامه بدی، با همه‌ی ترس و وهم‌ها و عشقت... یا بیدار شی و برگردی به زندگیت. به جایی که درد هست؛ اما حقیقت هم هست. به مازیار خیره شدم و خطاب به پیرزن پرسیدم: - اگه بمونم، این عشق همیشه زنده‌ست؟ پیرزن آرام پاسخ داد: - تا وقتی بخوای بله؛ ولی بدون، هرچقدر هم که زیبا باشه، تو فقط تماشاگر دنیایی هستی که مال تو نیست و فقط یه خوابه. قلبم شکست. صدای شکستن قلبم را به وضوع شنیدم. پیرزن ادامه داد و حقیقتی را به من گفت که از شنیدنش جانی دوباره گرفتم: - طلسم جادویی دقیقاً از روزی شروع شد که شبش با فرهاد بهم زدین. یعنی دقیقاً قبل از فوت پدرت... و ممکنه برات گیج کننده باشه؛ ولی هرچی خاطره‌ی بد این اواخر داری همه‌اش توی خوابت اتفاق افتاده و یه وهم بیشتر نبوده. قلبم از شنیدن حرف‌هایش لرزید. اشک‌هایم لحظه‌ای در چشمم خشک شدند و گفتم: - یعنی بابام زنده‌ست؟ سرش را به معنی تأیید تکان داد و من از این‌که مادر فرهاد با من چنین کاری کرده که رنج از دست دادن پدرم را به چشم ببینم، وجودم نسبت به او و پسرش پر از حسِ نفرت نه، بلکه احساسی هم‌چون انزجار شد. آن‌ها حتی لیاقت نفرتم را هم نداشتند. ته دلم خوشحال بودم که پدرم زنده است و برمی‌گردم پیشش؛ ولی جدایی از مازیار را چه کنم؟ چطور با دردش کنار بیاییم؟ مازیار لبخندی خیلی‌خیلی کمرنگی زد و و گویی که با خود سخن می‌گوید گفت: - عجیب نیست. همیشه فکر می‌کردم آدم وقتی عاشق می‌شه، یه‌جورهایی از واقعیت جدا می‌شه؛ ولی فکر نمی‌کردم این‌قدر به معنی واقعی کلمه _ literal باشه. و من در اوج بغضم، باز هم خندیدم. فلسفه چیزی نبود که مازیار از آن دست بردارد، حتی وقتی دنیا تکه‌تکه می‌شود. سپس به من نگاه کرد و گفت: - به نظرم… انسان وقتی آزادانه انتخاب می‌کنه، بزرگ‌ترین شکلِ خودش رو تجربه می‌کنه.
  13. مازیار هم کنارم می‌نشیند. و پیرزن خطاب به من می‌پرسد: - می‌دونی چرا اومدی این‌جا؟ هم‌چون کودکی بی‌خبر که وقتی از او سؤالی می‌شود به مادرش نگاه می‌کند، من نیز به مازیار نگاه می‌کنم. او آرام و با اطمینان چشمانش را باز و بسته می‌کند و به من جرأت حرف زدن می‌بخشد. - دقیق نه؛ ولی می‌خوام بدونم... چرا همه‌چیز این‌قدر شبیه رویاست. چرا چیزایی می‌بینم که واقعی نیستن و اون زندگی‌ای که داشتم رو مطمئنم داشتم، پس چرا اثری ازش نیست و... . هنوز سؤالاتم ادامه داشتند که پیرزن با نگاه نافذش گفت: - چون تو واقعاً توی رویا زندگی می‌کنی، ماهوا. منظورش چه بود؟ در یک لحظه عصبی شدم و گفتم: - منظورتون اینه که من یه بیمار روانی هستم و توی خیالاتم زندگی می‌کنم؟ لبخند زد. از آن لبخند‌هایی که نیمه‌اش هولناک و نیمه‌ی دیگرش آرامش‌بخش است. - خیالاتت نه، تو توی یه خواب زندگی می‌کنی. گیج و مشکوک نگاهش می‌کردم که گفت: - یه خواب پر از وهم... خوابی که جادو برات بافته. خشکم زد. چه جادویی؟ از چه حرف می‌زد؟ نگاه کردم در چشم‌هایش، سیاه و براق، گویا تهِ چاهی باشد که پر از ستاره‌ است. - میشه واضح‌تر صحبت کنید؟ یا حداقل کامل؟ به مازیار نگاه کردم که آرام نشسته بود. حرفم را ادامه دادم: - حرفتون رو کامل بزنید. با کم‌کم گفتنش دارین زجرکشم می‌کنین... من الآن هزارتا فکر توی سرم می‌چرخه... لطفاً... . اشکم روی گونه‌ام چکید و مازیار دستش را روی دستم گذاشت. گرمای دستش به من آرامش کوتاهی القا کرد؛ ولی جانم درحال بالا آمدن بود. من گیج بودم. پیرزن از چه خواب و جادویی صحبت می‌کرد؟ لب زدم: - من... خوابم؟ لبخندش عمیق‌تر شد و گفت: - حالا که می‌خوای همه چیز رو کامل بدونی پس میگم. بله تو خوابی؛ اما نه هر خوابی. طلسمی تو رو بین دو جهان نگه داشته. زنی که از عشقِ پسرش می‌ترسید، با جادویی تورو به خوابِ زنده‌ای فرستاد. دنیایی ساخت که هم ترسناک بود، هم شیرین... چون هر دو، بخش‌های وجود خودِ تو بودن. پیرزن که حرف آخرش را زد، گویا هوا یک‌باره سنگین شد. حتی نور شمع‌های اتاق هم لرزید. هم‌چون قلبی که نمی‌داند باید آرام شود یا بشکند. اگر حرف‌هایش حقیقت داشته باشند پس... در ذهنم همه چیز کنار هم گذاشته شد... با چشمانی پر اشک لب زدم: - مادر فرهاد؟ پیرزن آرام گفت: - بله کار اون زنه. چون می‌خواست تو رو از پسرش دور کنه. قصد کشتنت رو کرد؛ اما با طلسمی که با کمک یک جادوگر انجام داد، تو نمردی، بلکه توی یه خواب گیر افتادی. من نشسته بودم و مازیار کنارم؛ اما فاصله‌ای بین ما افتاده بود که نه از جنس زمین بود، نه از جنس زمان… بلکه از جنسِ سرنوشت بود.
  14. من در فکر او بودم و او گفت: - من فکر می‌کنم دنیا یه تکه خواب خداست، و ما فقط تصویرهای گذرای اونیم. من نیز همین ذهنیت را داشتم و در یک لحظه بی‌فکر گفتم: - شاید برای همینه که هیچ‌چیز موندگار نیست. او آرام پرسید: - ماهوا تو باور داری عشق می‌تونه همه چیز رو درست کنه؟ من نیز سؤالی پرسیدم: - تو چی؟ تو باور نداری؟ دستم را محکم‌تر گرفت و قدم‌های آرام‌تری برداشتیم که گفت: - باور دارم؛ ولی ازش می‌ترسم. چون عشق هم مثل خواب، ممکنه تموم شه و بیدار شی وسط هیچی. حرفش تهِ دلم نشست؛ ولی نمی‌دانستم چرا با همه‌ی حرف‌های فلسفی و ترسناکش، وقتی کنارم بود احساس آرامش می‌کردم. یک جور امنیت غریب. گویا هیچ اتفاق بدی نمی‌توانست برایم کنار او بیفتد. من دوستش داشتم و نمی‌توانستم انکار کنم که او اولین انسان درستی‌ است که تا آن لحظه دیده بودمش. مازیار تنها کسی بود که نه غم‌هایم را قضاوت کرد و نه با ترحم نگاهم کرد؛ بلکه فقط غم‌هایم را دید و فهمید. در همین حین که کنار دریاچه قدم می‌زدیم به خانه‌ای‌ در دل جنگل کوچک کنار رودخانه رسیدیم. آن‌قدر غرق صحبت بودیم که نفهمیدم چطور به آن‌جا رسیدیم. ایستادم و از او پرسیدم: - چرا این‌جاییم مازیار؟ انکار نمی‌کنم، در یک لحظه هزاران فکر در سرم گذشت. مازیار آرام با لحنی که برای اولین بار غم داشت پاسخ داد: - بعد این‌که درمورد هردو زندگیت برام گفتی. هیچ چیز با عقل و منطق جور در نمی‌اومد. پس من دنبال روشن شدن حقایق گشتم و به این‌جا رسیدم. این‌جا کسی زندگی می‌کنه که می‌تونه جواب ابهامات توی ذهنت رو بهت بده. این را گفت و ناچاراً بی آن‌که بدانم داخل آن خانه جنگلی چه چیزی انتظارم را می‌کشد، همراهش رفتم. درب خانه باز بود و بی‌اجازه وارد شدیم. صدای عصایی روی پله‌های خانه پیچید. بوی اسپند و خاک نم‌خورده توی هوای خانه پخش بود. مازیار کنارم ایستاده بود؛ ولی احساس می‌کردم صدای نفس‌هایم از هر صدایی در دنیا بلند‌تر است. نمی‌دانم چرا استرس گرفته بودم. قلبم محکم می‌زد. گویا چیزی درونم می‌خواست از پشتِ قفسه سینه‌ام فرار کند. پیرزنی با موهای تماماً سفید که لباسی محلیِ بلند و سبز تنش بود با عصای در دستش از پله‌ها پایین آمد و گفت: - بشین دخترم. منتظرت بودم. در فضای خانه‌اش لوازم خاصی نبود. روی قالی کهنه‌ای نشستم. نگاهش نمی‌کردم، فقط به بخار نفس‌هایم خیره بودم.
  15. *** بعد از روزی که همه چیز را به او گفتم دیگر هم را ندیده بودیم. تا این‌که امروز پیام داد: « لطفاً بیا کنار دریاچه، یه موضوع مهمی رو باید بهت بگم.» و حالا کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بودیم. لحظاتی را در سکوت هم‌دیگر را تماشا کردیم. دلتنگی‌ام با نگاه کردنش رفع نمی‌شد، دلم صدایش را می‌خواست، می‌خواستم حرف بزند، مثل همیشه. پس بی‌تردید به او گفتم: - گفتی موضوع مهمی هست، پس حرف بزن لطفاً. موضوع برایم اهمیتی نداشت، من می‌خواستم صدایش را بشنوم. گوش‌هایم برای شنیدن یک لحظه صدایش جان می‌دادند. آرام از جایش بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستم را در دستش قرار دادم و از جایم بلند شدم. می‌دانستم می‌خواهد قدم بزنیم. و خودش هم همین را تایید کرد و گفت: - بریم توی راه، صحبت می‌کنیم. نمی‌دانستم راهِ کجا، و برایم اهمیتی هم نداشت، من به او اعتماد داشتم. مازیار تنها کسی بود که وقتی فهمید من از دنیای دیگری آمده‌ام، به جای انکار کردن، پذیرفت. همان‌طور که دست در دست هم قدم می‌زدیم، مدام برمی‌گشت و به من نگاه می‌کرد. که طاقت نیاوردم و پرسیدم: - تو چرا ان‌قدر همیشه عمیق نگاهم می‌کنی؟ لبخند زد. و لبخندی که از نیم‌رخ صورتش دیده میشد جذاب‌تر بود. یا شاید هم من عاشق‌تر شده بودم. - تو سکوتت حرف می‌زنه و خب بعضی حرفا رو باید فقط با چشم شنید. من نیز لبخند زدم. مازیار همیشه یک راهی پیدا می‌کرد که حرف‌هایش عجیب باشند. گاهی فقط با یک جمله، کل ذهنم را می‌برد به جایی که تا حالا نرفته بودم. درحالی‌که کنار دریاچه به مقصدی نامشخص قدم برمی‌داشتیم، باد سردی می‌آمد و برگ‌های خشک روی آب می‌چرخیدند. مازیار آرام شروع به صحبت کرد: - می‌دونی ماهوا، آدم وقتی می‌ترسه، یعنی هنوز امید داره. ترس فقط نشونه‌ی زنده بودنه؛ ولی وقتی حتی از ترسیدن هم خسته شی... اون‌وقته که مردی. نگاهش کردم. موهایش کمی پریشان شده بودند و نورِ خورشید از لای شاخه‌های درختانی که دریاچه را احاطه کرده بودند، افتاده بود روی صورتش. آرام هم‌چون او پرسیدم: - تو از چی می‌ترسی؟ مکث کرد. و سپس گفت: از این‌که یه روز بیدار شم و بفهمم هیچ‌کدوم از اینا واقعیت نداشته. لبخند زدم. آن موقع هنوز نمی‌دانستم چقدر به همان جمله‌اش نزدیکم. گاهی فکر می‌کردم مازیار دنیا را جور دیگری می‌بیند. برایش همه‌چیز معنا داشت. صدای پرنده، افتادن برگ، حتی سکوت بین دوتا جمله. او یک اگزیستانسیالیست‌ به تمام معنا بود. از دیدگاه او زندگی بی‌معنا بود، مگر آن‌که خود شخص به آن معنا بدهد.
×
×
  • اضافه کردن...