چشمانم تنگ میشود. صدایش در گوشم زنگ میزند «پدر واقعیت!» برای چند لحظهی کوتاه، ذهنم از همه چیز تهی میشود. پدرم! پدری که میشناختم، مردی که مرا با وجود تمام ننگهایی که دیگران به من نسبت میدادند، بزرگ کرد و لحظهای هم مرا از حمایت خویش بی نصیب نگذاشت، تنها کسی که واقعاً به من اهمیت میداد... ممکن است پدر واقعیام نباشد؟ نه! این فقط یک بازیِ کثیف است. دروغی دیگر از جادوگر سیاهی که در طول تاریخ هیچگاه به جز خودش و حیلههایش، به هیچ چیز اهمیت نداده حتی به دختر خودش. دندانهایم را روی هم میفشارم. اعصابم طوری متشنج است که میتوانم با ذرهای از خشمم جنگل سبز را به خاکستر مبدل کنم. حرفش بی هیچ توقفی در ذهنم تکرار میشود. نه! نمیتواند راست باشد. منظور لعنتیاش از این بازی که در ذهنم راه انداخته بود چیست؟ پدر من، فقط و فقط پادشاه ساموئل بوده است. نه! میخواهم افکارم را از خود برانم؛ ولی نمیشود. سؤالاتی یک به یک در ذهنم نقش میبندند. من فقط چون از پیوند یک خونآشام و یک جادوگر به دنیا آمدهام، عجیبالخلقه شدهام؟ یا به دلیل دیگری که اثبات حرفهای آن زن است؟ نکند راست بگوید؟ خدای من! نه! بلوف میزند، قصدش فقط گمراه کردن من است. او هیچوقت خیرخواه کسی نبوده، وگرنه هیچگاه قرنها پیش تصمیم نمیگرفت که از خانه برود، از پیش پدرم که عاشقش بود، از پیش منی که به مادر نیاز داشتم. آن زمان که اِل تایلر هولناک امروزی نبودهام، فقط اِل آندریایی بودهام که بی آنکه نقشی در خلقتش داشته باشد، مورد تحقیر همگان قرار گرفته بودم و مادرم مرا ترک کرد. آنقدر از آن روزهای سیاه گذشته است، آنقدر بیمادر بودهام، آنقدر عمر کردهام که دیگر هیچ نوع احساسی نسبت به آن زن نداشته باشم و نتوانم به او و حرفهایش اعتماد کنم. دستی روی شانهام قرار میگیرد، لمس دست کریهاش را میشناسم، با اکراه برمیگردم به سمتش. با لبخندی کمرنگ و چشمانی که از درد و یک حقیقت پنهان برق میزنند میگوید:
- تو حق داری حقیقت وجودت رو بدونی!
پوزخندی روی لبم نقش میبندد. کدام حقیقت؟ فریبکاری جدیدش؟ آه میدانم گوش دادن به حرفهایش بزرگترین اشتباه زندگیام میشود؛ ولی چیزی باعث میشود بایستم، چیزی که درونم در جستجوی حقیقت هویتم است، اینکه بنابر کدامین دلیل من قرنها به خاطرش مورد تحقیر قرار گرفتهام؟
دستم ناخودآگاه مشت میشود. احساس میکنم زمین زیر پایم میلرزد. حس خیانت، سردرگمی و چیزی که برای اولین بار دارم احساسش میکنم و نمیخواهم نامش را ببرم، ترس!
ترس از اینکه ممکن است راست بگوید.
چشمانم از خشم سرخ میشوند، نفسهایم سنگین میشوند. نمیخواهم گوش کنم. نباید گوش کنم. لعنتی! این فکر مثل یک سم در ذهنم پخش شده است. اگر حقیقتی پنهان وجود دارد، آیا نباید بدانم؟
نه! این زن هیچ حقی ندارد که بعد از قرنهای بیشمار برگردد و از حقیقت حرف بزند.
در صورتش با وحشتناکترین حالت ممکن میغرم:
- پدر من کسیه که برای من جنگید، کسی که کنارم بود. اگه داری سعی میکنی منو فریب بدی، پس بدون که بهت رحم نمیکنم!
میچرخم که بروم، اما صدایش مثل پتکی بر سرم فرود میآید:
- پس تو حتی نمیخوای بدونی که چرا جادوگرا از تو وحشت دارن؟ که برای رهایی از شر قدرتت اون هم حتی برای ثانیهای، دست به ترکیب آتش سفید و گوگرد که منجر به مرگشون میشه، زدند؟!
قدمی که برداشته بودم، نیمهکاره در هوا میماند و
متوقف میشوم. آن زن ادامه میدهد:
- نمیخوای بدونی چرا قدرت تو حتی برای جادوگرها هم غیرقابل کنترله که مجبور شدن از سلاحی که بر علیه خدایان استفاده میشد، برای تو استفاده کنن؟