رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سارابـهار

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    88
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

سارابـهار آخرین بار در روز خرداد 29 برنده شده

سارابـهار یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

5 دنبال کننده

درباره سارابـهار

  • تاریخ تولد 03/23/2001

آخرین بازدید کنندگان نمایه

274 بازدید کننده نمایه

دستاورد های سارابـهار

Collaborator

Collaborator (7/14)

  • One Month Later
  • Reacting Well
  • Very Popular
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

201

اعتبار در سایت

  1. چشمانم تنگ می‌شود. صدایش در گوشم زنگ می‌زند «پدر واقعیت!» برای چند لحظه‌ی کوتاه، ذهنم از همه چیز تهی می‌شود. پدرم! پدری که می‌شناختم، مردی که مرا با وجود تمام ننگ‌هایی که دیگران به من نسبت می‌دادند، بزرگ کرد و لحظه‌ای هم مرا از حمایت خویش بی نصیب نگذاشت، تنها کسی که واقعاً به من اهمیت می‌داد... ممکن است پدر واقعی‌ام نباشد؟ نه! این فقط یک بازیِ کثیف است. دروغی دیگر از جادوگر سیاهی که در طول تاریخ هیچ‌گاه به جز خودش و حیله‌هایش، به هیچ چیز اهمیت نداده حتی به دختر خودش. دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم. اعصابم طوری متشنج است که می‌توانم با ذره‌ای از خشمم جنگل سبز را به خاکستر مبدل کنم. حرفش بی هیچ توقفی در ذهنم تکرار می‌شود. نه! نمی‌تواند راست باشد. منظور لعنتی‌اش از این بازی که در ذهنم راه انداخته بود چیست؟ پدر من، فقط و فقط پادشاه ساموئل بوده است. نه! می‌خواهم افکارم را از خود برانم؛ ولی نمی‌شود. سؤالاتی یک به یک در ذهنم نقش می‌بندند. من فقط چون از پیوند یک خون‌آشام و یک جادوگر به دنیا آمده‌ام، عجیب‌الخلقه شده‌ام؟ یا به دلیل دیگری که اثبات حرف‌های آن زن است؟ نکند راست بگوید؟ خدای من! نه! بلوف می‌زند، قصدش فقط گمراه کردن من است. او هیچ‌وقت خیرخواه کسی نبوده، وگرنه هیچ‌گاه قرن‌ها پیش تصمیم نمی‌گرفت که از خانه برود، از پیش پدرم که عاشقش بود، از پیش منی که به مادر نیاز داشتم. آن زمان که اِل تایلر هولناک امروزی نبوده‌ام، فقط اِل آندریایی بوده‌ام که بی‌ آن‌که نقشی در خلقتش داشته باشد، مورد تحقیر همگان قرار گرفته بودم و مادرم مرا ترک کرد. آن‌قدر از آن روزهای سیاه گذشته است، آن‌قدر بی‌مادر بوده‌ام، آن‌قدر عمر کرده‌ام که دیگر هیچ نوع احساسی نسبت به آن زن نداشته باشم و نتوانم به او و حرف‌هایش اعتماد کنم. دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد، لمس دست کریه‌اش را می‌شناسم، با اکراه برمی‌گردم به سمتش. با لبخندی کم‌رنگ و چشمانی که از درد و یک حقیقت پنهان برق می‌زنند می‌گوید: - تو حق داری حقیقت وجودت رو بدونی! پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. کدام حقیقت؟ فریبکاری جدیدش؟ آه می‌دانم گوش دادن به حرف‌هایش بزرگترین اشتباه زندگی‌ام می‌شود؛ ولی چیزی باعث می‌شود بایستم، چیزی که درونم در جستجوی حقیقت هویتم است، این‌که بنابر کدامین دلیل من قرن‌ها به خاطرش مورد تحقیر قرار گرفته‌ام؟ دستم ناخودآگاه مشت می‌شود. احساس می‌کنم زمین زیر پایم می‌لرزد. حس خیانت، سردرگمی و چیزی که برای اولین بار دارم احساسش می‌کنم و نمی‌خواهم نامش را ببرم، ترس! ترس از این‌که ممکن است راست بگوید. چشمانم از خشم سرخ می‌شوند، نفس‌هایم سنگین می‌شوند. نمی‌خواهم گوش کنم. نباید گوش کنم. لعنتی! این فکر مثل یک سم در ذهنم پخش شده است. اگر حقیقتی پنهان وجود دارد، آیا نباید بدانم؟ نه! این زن هیچ حقی ندارد که بعد از قرن‌های بی‌شمار برگردد و از حقیقت حرف بزند. در صورتش با وحشتناک‌ترین حالت ممکن می‌غرم: - پدر من کسیه که برای من جنگید، کسی که کنارم بود. اگه داری سعی می‌کنی منو فریب بدی، پس بدون که بهت رحم نمی‌کنم! می‌چرخم که بروم، اما صدایش مثل پتکی بر سرم فرود می‌آید: - پس تو حتی نمی‌خوای بدونی که چرا جادوگرا از تو وحشت دارن؟ که برای رهایی از شر قدرتت اون هم حتی برای ثانیه‌ای، دست به ترکیب آتش سفید و گوگرد که منجر به مرگشون میشه، زدند؟! قدمی که برداشته بودم، نیمه‌کاره در هوا می‌ماند و متوقف می‌شوم. آن زن ادامه می‌دهد: - نمی‌خوای بدونی چرا قدرت تو حتی برای جادوگرها هم غیرقابل کنترله که مجبور شدن از سلاحی که بر علیه خدایان استفاده میشد، برای تو استفاده کنن؟
  2. به سختی زبانم را روی لب‌های ترک‌ خورده‌ام می‌کشم و می‌گویم: - داداش! منظورم اون مردی بود که کمی پیش داشتم باهاش حرف می‌زدم. دستش که لای موهایم می‌پیچد و موهای پرشانم را که مُشت می‌کند تازه می‌فهمم که کار را بدتر کرده‌ام. - با کدوم مرد حرف می‌زدی هان؟ موهایم را محکم می‌کشد و جیغم را درجا خفه می‌کنم تا مبادا کار از آنی که است بدتر شود و دردسر بدتری برایم ایجاد شود. - حرف بزن دختره‌ی... . قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند صدای نازلی، ناجیِ نجاتم می‌شود. - هی! آقا رضا! نزدیک‌ می‌آید و بی‌تردید، دست رضا را محکم از لای موهایم بیرون می‌کشد، مقابلش می‌ایستد و می‌غرد: - چته آقا رضا؟ افسار پاره کردی؟ نازلی با قد بلند و چهره‌ی جدی و جذابش که موهای آبی‌سیاهِ موج‌دارش از شال مشکی‌اش بیرون ریخته‌اند و ترکیب موهایش با پالتوی چرم بلند و مشکی‌اش که تا پایین زانویش می‌رسد و پاهایش در چکمه‌های چرمِ مشکی پنهان هستند، همیشه طوری جلوی برادرم قد علم می‌کند و از من دفاع می‌کند که گویا من کودکِ معصومش هستم. زمانی که سکوت رضا را می‌بیند باز می‌غرد: - هان چی‌شد مرتیکه؟ طنابت رو پیدا کردی بستی خودت رو؟ یک قدم به رضا نزدیک‌تر می‌شود و می‌غرد: - مرد باش و به جای این‌که هی راه به راه حال خواهرت رو بد کنی، براش برادری کن! رضا که می‌دانم خون‌خونش را می‌خورد؛ ولی با دیدن نازلی و عصبانیتش، دستی به یقه نامرتب پیراهن راه‌راه آبی و قهوه‌ای‌اش می‌کشد. در دل به مظلومیت پدرم اشک می‌ریزم، آن‌ هم چه اشک‌هایی! پدرم آن‌قدر معصوم و مظلوم بود که پسرش در مراسم خاکسپاری‌اش حتی به خاطرش حاضر نشده بود سیاه بپوشد! صدای رضا که جواب نازلی را می‌دهد، درد سرم را بیشتر می‌کند. - نازلی خانم! ازش بپرسین داشت با کدوم مرد بی‌شرفی، حرف میزد؟ نازلی که رفیقِ چندین ساله‌ام است و زیر و بم زندگی‌ام را می‌داند، با اعصابی متشنج چشم می‌چرخاند و می‌گوید: - لازم نکرده چیزی بپرسم. من تمام مدت این قسمت وایستاده بودم و با تلفن صحبت می‌کردم و صورتم هم طرف ماهوا بود، ندیدم با کسی حرف بزنه! نفس نسبتاً راحتی می‌کشم. نازلی واقعاً نجاتم داده بود؛ اما رضا که می‌دانم راضی نشده و بعداً دمار از روزگارم در می‌آورد، بی‌هیچ حرفی نگاهی به هردویمان می‌اندازد و قدم برمی‌دارد که دور شود؛ ولی پیش از آن‌که دورتر شود، بغضم را قورت می‌دهم و آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و می‌گویم: - رضا! مامان کارت داشت، برو پیشش. بی‌ آن‌که جوابم را بدهد، به سمت‌ مادر می‌رود. من با نفسی آسوده نازلی را در آغوش می‌گیرم و می‌گویم: - مرسی که نجاتم دادی و ببخش که مجبور شدی به‌خاطر من دروغ بگی. نازلی مرا در آغوش می‌فشارد و سپس گویا گیج شده است، ناباور می پرسد: - چه دروغی ماهوا؟ لبخند بی‌جانی نقش لب‌های خشک و ترک‌خورده‌ام می‌کنم و می‌گویم: - همین که گفتی با هیچکی حرف نمی‌زدم دیگه! نازلی که گویا هنوز هم از حرف‌هایم سردرنمی‌آورد می گوید: - خب با هیچکی حرف نمی‌زدی! در یک لحظه تمامِ حرف‌های کسی‌که خودش را فرشته مرگ معرفی کرد و سردی دست و سردی صدایش کم مانده بود روح را از بدنم جدا کند تماماً در ذهنم نقش بست و فقط توانستم لب بزنم: - چی... . نازلی دستانم را در دستان گرمش فشرد و بالحنی پر اطمینان گفت: - آره ماهوا، کسی اطرافت نبود اصلاً!
  3. سپس درحالی‌که آب دهانم را فرو می‌برم و سعی می‌کنم مؤدب باشم، با صدایی دردمند لب می‌زنم: - به جا نیاوردم... ببخشید شما جنابِ؟ چهره‌اش مرموز و سرد است همانند دستش، دستش که روی شانه‌ام قرار دارد سرد است، طوری سرد که گویا می‌تواند هر آن، منجمدم کند! با صدایی بم می‌گوید: - پدرت می‌دونست انتخابش منجر به مرگش میشه و باز هم انتخابش رو کرد. پس با غصه خوردن انتخاب پدرت رو بی ارزش نکن ماهوا! با دقت به چهره‌اش خیره می‌شوم، مردی نسبتاً 45 ساله با کت و شلواری رسمی و پیراهنی سفید که کفش‌های مارکش هیچ‌گونه گل و لایی ندارند، گویا که اصلاً در کف زمین آن قبرستان گل‌آلود راه نرفته است. از چه انتخابی صحبت می‌کند؟ اصلاً نامم را از کجا می‌داند؟! باید سریع‌تر به آن مکالمه پایان دهم، آه اگر مادرم بیاید! در چشمان سیاهش خیره می‌شوم و لب می‌زنم: - چه انتخابی؟ شما اسم منو از کجا می‌دونین؟! درحالی‌که پوزخندی سرد روی لب‌های باریکش می‌نشیند و باد طره‌ای از موهای جوگندمی‌اش را این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند، می‌گوید: - من فرشته‌ی مرگ هستم خانم جوان... این مرگ حق تو بود، نه پدرت! صدایش در ذهنم تکرار می‌شود «این مرگ حق تو بود، نه پدرت» منظور و مطلبش چه بود؟ به راستی فرشته‌ی مرگ بود؟ این‌بار در چشمانش که نگاهی انداختم، آن‌چنان سیاهی‌ِ چشمانش رعب‌انگیز بود که نفسم حبس می‌شود. دستش سرد، صورتش سرد، کلامش سرد، همه و همه گواه آن‌که راست می‌گوید و فرشته مرگ است! لحظه‌ای ترس را در تمام سلول های بدنم احساس کردم و همچنان مرگ را! از ترس و وحشت زبانم بند آمده است. گویا تکلمم را از دست داده باشم. نمی دانستم آرزوی مرگ، برای آدمی‌زاد آن‌قدر آسان به دست می‌آید و آمدن مرگ برایش آن‌قدر غیر قابل درک! بدنم از وحشت به لزره افتاد بود. نمی‌توانستم لرزش دستانم را کنترل کنم. لحظه‌ای به دستانم که می‌لرزیدند خیره شدم و وقتی سرم را بلند کردم فرشته مرگ آن‌جا نبود! با وحشت به این طرف و آن‌طرف چرخیدم که با رضای همیشه عصبی و طلبکار رو به رو شدم که جلو آمد و درحالی‌که سیگارش را با فندک قطاری‌اش، روشن می‌کرد غرید: - این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ مگه نباید پیش مامان باشی هان؟ بی آن‌که بتوانم جلوی زبانم را بگیرم، بی‌فکر پرسیدم: - اون کجا رفت؟ رضا توام دید... . پیش از آن‌که حرفم را کامل کنم اخم تمام صورتش را پوشاند و با لحنی تحقیرآمیز غرید: - دختره‌ی احمق! صدبار بهت گفتم پیگیر پسر مردم نباش وگرنه استخونات رو خوراکت می‌کنم. آهی از حال بد و بدبختی جدیدم که با سؤال بی‌موقعم خود را در آن انداخته‌ام، می‌کشم و سعی می‌کنم افکارم را مرتب کنم و توضیح دهم تا شاید بفهمد، گرچه می‌دانم که نمی‌فهمد، جز پدر و فرهاد، هیچ‌کس مرا نفهمید و هرکدام از آن‌ دو نفر که مرا فهمیدند، هم به بهانه‌های مختلف رهایم کردند.
  4. همان‌طور که به آرامگاه نزدیک می‌شوم زیر لب با بغض می‌گویم: - ببخش که نتونستم نجاتت بدم بابا... . صدایم در سکوت آرام قبرستان گم می‌شود. حقیقت این بود که نمی‌دانم پدر را از چه چیزی باید نجات می‌دادم؛ اما حس می‌کردم در تمام این سال‌ها، یک جایی، یک لحظه، یک انتخاب، باعث شده که این سرنوشت برایمان رقم بخورد. شاید اگر من هیچ‌گاه به دنیا نمی‌آمدم مادر آن همه بهم نمی‌ریخت و سنگدلی‌اش را بر سر پدرم آوار نمی‌کرد. چشمانم را از شدت درد زخم‌های سرم روی هم می‌فشارم و به اطراف آرامگاه نگاهی می‌اندازم که رضا را پیدا کنم. اقوام، دوستان، چهره‌های غریبه و آشنایی که بعضی‌هایشان را سال‌ها ندیده بودم همه سیاه‌پوش، همه در ظاهر غمگین، اما برخی در گوشه‌ای آرام درباره‌ی موضوعاتی دیگر حرف می‌زدند؛ گویا مرگ پدرم، اتفاقی زودگذر در روزمرگی‌هایشان بود. خوب می‌دانستم بعد از رفتن از آن‌جا، همه‌ی حاضرین در قبرستان، به زندگی عادی‌شان برمی‌گردند به جز من! منِ بخت برگشته‌ی اضافی که حالا یتیم‌تر از قبل باید در آن خانه‌ی جهنم‌وار جان دهم و روحم هر روز ذره‌ذره فرسوده‌تر شود. آه پدر! کاش من به جایت زیر خرواری خاک مدفون می‌شدم. قطره‌ی اشکی که از گوشه چشمم می‌چکد را با انگشتان ظریفم که ردی از کبودی دارند، پاک می‌کنم. چشمم به رضا می‌افتد که کمی دورتر از آرامگاه، با شخصی مشغول صحبت است. شخصی که هرچه سعی می‌کنم نمی‌توانم نشناسمش! با دیدن عینک دودی روی چشمانش، موهای همیشه مرتب، ته ریش دلرُبا و قد بلندش در آن کُت و شلوار مارک تماماً مشکی‌اش؛ گوشه‌ای از تکه‌های شکسته‌ی قلبم، تکانی می‌خورد و به روحم گیر می‌کند و قسمتی از روحِ به تاراج رفته‌ام را بیش از پیش، می‌خراشد و زخمی می‌کند. فرهاد آمده، فرهادی که بعد از پدرم، مردِ مردان جهانِ کوچکم بود و حالا طوری از او قلبم شکسته که حتی نمی‌توانم به فریاد‌های تکه‌های قلبم توجهی کنم و به‌سمتش قدمی بردارم تا از نزدیک‌تر رُخ جذابش را ببینم؛ ولی چاره‌ای ندارم، اگر رضا را صدا نزنم، حتماً مادر باز دمار از روزگار برباد رفته‌ام در می‌آورد. شال مشکی‌ام را روی سرم مرتب می‌کنم و دستی به پالتوی خاکی‌ام می‌کشم. پیش از آن‌که به سمتشان قدمی بردارم، سنگینی دست کسی را روی شانه‌ام احساس می‌کنم و سریع به طرفش برمی‌گردم. صاحب دست، شخصی‌ست که نمی‌شناسمش و گمان نمی‌کنم از آشنایان باشد. با حالی زار نگاهی به اطراف می‌اندازم که مبادا حواس مادر به من باشد و مرا درحال صحبت با یک مرد غریبه ببیند و پوستم را بکند.
  5. تصور این‌که روزی برسد که چندین سال از رفتنش گذشته و تنها من مانده‌ام با یک قلب پر درد...آه! تصورش هم برایم غیرقابل توصیف است، آخر من با این اندوه مگر می‌توانم کنار بیایم؟ هرچند چندین سال هم گذشته باشد. او تنها پدرم نبود، بلکه تکیه‌گاهم بود. صدای خشن مادرم می‌آید که مرا صدا می‌زند و مرا که غرق اشک‌هایم هستم به تکاپو می‌اندازد. می‌ترسم حالم را بدتر کند آن هم جلوی تمامی مردمی که در قبرستانِ عمومی‌ای که در جنوب نوی‌لند قرار دارد و تعداد جمعیت حاضر در آن‌جا به بیش از یک‌هزار نفر می‌رسد. از فکر آن‌که جلوی همه‌شان دستش را رویم بلند کند به خود می‌لرزم و سریعاً سوگواری را در دلم مدفون می‌کنم و با قدم‌های بلند سعی می‌کنم خود را به مادر برسانم. مادری که فقط نام مادر را یدک می‌کشد! با قدم‌های سریع‌، طوری که هر آن ممکن است با کفش‌های ورزشی‌ِ پاره‌ پوره‌ام، زمین بخورم، خود را به مادر می‌رسانم. پنجاه متری دورتر از آرامگاه پدرم، روی زمینِ خاکی نشسته است و تا مرا می‌بیند اخمی می‌کند. صدای سرد مادر مرا از خلأی که در آن غرق شده بودم به کلی بیرون می‌کشد، بسیار خوب می‌دانم شروع شده است. بیشتر و بدتر از پیش! - ان‌قدر آبغوره نگیر دختره‌ی بی‌چشم و رو! نمی‌دانم اصلاً آن بی چشم و رویی که بارم می‌کند چه ربطی به گریه‌ و سوگواری‌ام دارد؛ ولی مادرم است دیگر، عادت همیشگی‌اش همین است، به جای آن‌که در هم‌چون موقعیتی مرا در آغوش بگیرد، آن‌طور مرا در هم می‌شکند. سعی می‌کنم نگاهش نکنم. آخر حالم دیگر از چهره‌ی سرد و بی‌احساسش که مادرانگی را در 24 سال عمرم در آن، به چشم ندیده‌ام، بهم می‌خورد و کم مانده تا تمام حال بدم را همان‌جا مقابلش بالا بیاورم! آهی می‌کشم و به آرامی سر می‌چرخانم. چهره‌ی مادر همان بود، همیشه همان. بی‌احساس، خسته، دور! گویی مرگ پدر چیزی را در او نشکسته بود. گاه با خود می‌اندیشیدم اصلاً مادرم احساس دارد؟ و جواب همیشه یک «نه» بلند بالا و مطمئن بود. او هیچ‌وقت احساس نداشت، هیچ‌وقت! باز صدای بی‌احساسش در گوشم می‌پیچد: - شالت رو دُرست کن و برو به رضا بگو جمع کنه بریم، تا کی باید توی قبرستون بمونیم! بغضم بیشتر گلویم را در دستانش می‌پیچاند، می‌دانم قصد کشتنم را دارد. حالا که نه پدرم برایم باقی مانده و نه فرهادم، حالا دیگر حتی بغضم هم می‌تواند جلادم بشود و دیگر مادرم به زحمت نمی‌افتد. اشک‌هایم سرازیر می‌شوند و به‌سمت آرامگاه پدر، قدم برمی‌دارم تا پیغام مادر را به برادرم برسانم. برادری که همان‌قدر که مادرش برایم مادری نکرد، او هم هیچ‌گاه برایم برادری نکرده است.
  6. لوکیشن: « قاره‌ی ایکس_نوی‌لند» (30 نوامبر 2065) *** وزش باد سرد از لابه‌لای درختان خشک عبور می‌کرد و برگ‌های پژمرده را هم‌چون خاطراتی کهنه در هوا می‌چرخاند. هوا بوی خاک باران‌خورده و اندوه داشت. دست‌هایم را از شدت سرما در جیب پالتوی مشکی‌ام فرو برده بودم و بی آن‌که کلمه‌ای از لبانم خارج شود، آرام و بی غرض، خیره بودم به سنگی که هنوز مرطوب از آب زلال فاتحه‌خوانان بود. دلم نمی‌خواست چشمانم یاری کنند و نامش را روی آن سنگ حک شده ببینم، آن هم آن‌چنان رسمی، بی‌احساس، سرد! عمو فین با استایل اتو کشیده و سیاهش مقابلم می‌ایستد. دست راستش را جلو می‌آورد و انگشتان ظریفم را محکم می‌فشارد. لحظه‌ای به مادر و گریه‌های اعصاب‌ خُردکُنش خیره می‌شود و سپس با آرامش همیشگی‌ِ صدایش می‌گوید: - خدا بهت صبر بده دخترم. با غم و اندوه، سرم را برایش تکان می‌دهم. دیگر توان سخن گفتنم به اتمام رسیده است. حالم بد بود، آن‌قدر بد که هیچ چیزی نمی‌توانست تسلای قلب پر اندوه‌ام باشد، جز کسی که رفتنش قلبم را این‌گونه به عزا نشانده بود. سوزِ سرمای هوای نوامبر آن‌قدر بالاست که باعث می‌شود دردی عمیق در زخم‌هایی که لابه‌لای موهای بهم ریخته‌ام پنهان شده‌اند بپیچد و لحظه‌ای از شدت درد، چهره‌ام درهم می‌رود. آهی می‌کشم و با چشمانِ پر از بغضم که اشک از آن‌ها روی گونه‌هایم سرازیر است، به سنگ‌قبر پدرم خیره می‌شوم. با این‌که هنوز سر خاکش ایستاده‌ام؛ ولی نیمه‌ی منطقی‌ام سعی می‌کند بر نیمه غیر منطقی‌ام بچربد و مرا از گودال اندوه و نیستی، به بیرون بکشد؛ اما هرچه قدر که تلاش می‌کنم باز هم اشک‌هایم قطره‌قطره روی گونه‌هایم جاری می‌شوند، در حدی که حتی طره‌هایی از موهایم که روی شانه‌ام افتاده‌اند و قطرات اشکم به پایین‌ سُر می‌خورند و رویشان می‌ریزند، گویا شبنم خورده‌اند. با این‌که در زیر خرواری خاک، مدفونش کرده‌ایم باز مُدام احساسش می‌کنم. پدر عزیزم! پدرِ مهربان و خوبم! نمی‌دانم حالا که رفته، روزگارم چه می‌شود، آن‌ هم وقتی که هنوز بینمان بود، سهمم از نزدیک‌ترین‌هایم، بدترین حالتِ ممکن بود. قطرات اشکم هم‌چون مُرواریدهای غلتان راهشان راه از چشمانم به روی گونه‌های از سرما سُرخ شده‌ و لب‌های کوچک و ترک‌ خورده‌ام، باز می‌کنند. تمام روزهایی را که با او گذارنده بودم جلوی چشمانم زنده می‌شوند، گویا همین دیروز بود که بعد از فارغ‌التحصیلی‌ام مرا در آغوش پدرانه و امنش گرفته بود و مرا باعث افتخارش خطاب کرده بود. آن روز، زیباترین روزِ تمامِ عمر 24 ساله‌ام بود. آهی جگرسوز می‌کشم. سعی‌ می‌کنم بر خود مسلط باشم. کنار آمدن با از دست دادن عزیز، خیلی سخت هست، سخت تر از آن‌که بتوانی بر خودت مسلط باشی آن هم دُرست زمانی‌که دلت می‌خواهد فریاد بزنی، صدایش کنی، هرکاری از دستت بر می‌آید برای برگرداندنش بکنی و حتی یقه خدا را بگیری و او را از خدا پس بخواهی؛ ولی افسوس که در آخر می‌بینی چاره‌ای جز کنار آمدن نداری.
  7. مقدمه: او با قلبی شکسته و روحی از هم گسیخته، هنوز در تلاش است تا قطره‌ای زندگی بیابد. دل کوچکش از داغیِ هزاران شکست به شدت سوخته است، زخمی که به راحتی التیام نمی‌یابد. به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گردد، آرامشی که از دست رفته و در جایی دورتر از این جهان درون خود، فقط یک هاله از آن باقی مانده است. او تصمیم می‌گیرد به جایی پناه ببرد؛ جایی که شاید بتواند برای لحظه‌ای آرام بگیرد، در آن مکان پر از ظلمت، خون‌ها به زمین می‌ریزد، خون‌هایی که در بطن‌شان داستان‌های تلخ و پر از درد نهفته است.
  8. عنوان: اِل تایلر ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار «یاارحم‌الراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپ‌هایی که در هیچ‌ یک از شب‌های ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درون‌شان نمی‌شوند و خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! در این بین، همه‌چیز به‌دست مخلوقی عجیب‌الخلقه از هم می‌پاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر می‌شود و نفرین نمی‌شکند هیچ که حتی نفرینی عظیم‌تر زاده می‌شود... .
  9. سلام هانیه جانم♡

    میشه لطفاً نام کاربریم رو به 

    سارابـهار❁

    تغییر بدی؟ آخه هیچ گزینه‌ای برای تغییر پیدا نکردم گفتم مزاحمت بشم(: 

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. هانیه پروین
    3. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سال جدیدت پر از غذاهای خوشمزه و رمان‌های فول طرفدار باشه عسل بنده

    4. سارابـهار

      سارابـهار

      فقط همین درخواست انتقال به تالار برتر هستش درسته؟ اینو اِل تایلر از قبل بوده. 

      پس حله قشنگم، خسته نباشی ♡ و همچنان♡

  10. لعنتی... چرا دارم مکث می‌کنم؟ چرا این کار را تمام نمی‌کنم؟ چشمانم را به شدت روی هم می‌فشارم و نفس سنگینم را بیرون می‌دهم. کشتنش بهترین کار ممکن است؛ اما چیزی از درونم مانع می‌شود. یادم می‌آید، روشنایی و پاکیِ گوی، زمانی‌که دستم را رویش گذاشتم، یادم می‌آید. باز شدن درب جنگل سبز، برای منی که تا آن لحظه خود را نفرین خداوند روی زمین می‌پنداشتم و جنگل سبز پاکی درونم را نشانم داد را یادم می‌آید، احساس خالص و نابی که برای اولین بار در وجودم جریان پیدا کرد را یادم می‌آید. ارزشش را ندارد. آلوده کردن دست‌هایم به خون زنی که بعد از گذشت قرن‌های بی‌شمار، مرا دخترم خطاب می‌کند با آن‌که روزی چون عجیب‌الخلقه بوده‌ام، رهایم کرده، ارزشش را ندارد. او به لعنت خدا هم نمی‌ارزد، چه برسد به آن‌که به دست من کشته شود! دستم را به شدت از بدنش بیرون می‌کشم و رهایش می‌کنم. آن‌قدر با شدت رهایش می‌کنم که روی سبزه‌های کف زمین می‌افتد و صدای جیغ ریز سبزه‌ها از برخوردش با آن‌ها بلند می‌شود. طولی نمی‌کشد که چشمم به قطرات خونی که بعد از بیرون کشیدن انگشتانم از بدنش، درحال چکیدن هستند می‌افتد که با چکیدن و اصابت هر قطره از خون سرخ‌رنگش روی سبزه‌های چمن، آن قسمت از چمن یک گلِ سرخ که شکوفه‌های ریز و سرخ‌فامی دارد و برگ‌های ریزِ سبزی، شکوفه‌ها را در آغوش گرفته‌اند، می‌روید! ابرویم از تعجب بالا می‌پرد. این‌که آن زن با تمام سیاهی و پلیدی‌اش چگونه وارد جنگل سبز شده و در جنگل سبز زندگی می‌کند و آن دخترک سرتاپا سبز، چرا و به چه دلیل او را «مادربزرگ» خطاب می‌کند، به کنار و این‌که چه‌طور از خون یک جادوگر سیاه، این‌طور گل و گیاه‌های چشم نواز می‌روید؟ با حیرت و سؤالات و مجهولاتی که هر لحظه به آن‌ها اضافه می‌شود، قدمی به عقب می‌روم. دخترک سبز بعد از آن‌که آن زن را روی زمین رها کردم، به سمتش خم شد و او را بلند کرد. کول هم‌چنان ایستاده بود و در سکوت نظاره‌گر ماجرایی بود که حتی در بدترین و هولناک‌ترین کابوس‌ها و خواب‌های آدمی‌زادی‌اش هم نمی‌تواند اصل ماجرا را حتی تصور کند. کلافه نفسم را بیرون می‌دهم، بدترین حماقتم به دنبال آن دخترک آمدن به این‌جا و رو به رو شدن با آن زن بود. رویم را برمی‌گردانم که بروم که باز صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: - دخترم! حالا که منو نکشتی لااقل به حرف‌هام گوش بده. پوزخندی می‌زنم و بی‌ آن‌که به سمتش برگردم می‌غُرم: - حرف‌هات کمترین اهمیتی برام ندارن! قدم دیگری برمی‌دارم و به کول نگاهی می‌اندازم که اشاره کنم راه بیفتد؛ ولی کول با تعجب مشغول نگاه کردن به کفش‌های دخترک سبز است که کفش‌هایش از جنس برگ و چمن ساخته شده‌اند و گویا که زنده هستند، این را از چشمان کوچک و یشمی‌ای که روی کفش‌هایش، با پلک زدن دلبری می‌کنند، می‌شود فهمید! بی‌خیال کول می‌شوم و قدم دیگری برمی‌دارم که باز صدای نحسش گوش‌هایم را مسموم می‌کند: - اگه حرف‌هام درمورد پدر واقعیت باشن چی؟!
  11. با آن‌که دلم می‌خواست با حرکت جادوییِ چشمانم در یک لحظه‌ی آنی، تمام روده‌هایش را هم‌چون وزش شدید باد به بیرون بپاشم؛ اما در لحظه اول چشمانم به چشمان خونین‌فامش افتاد و سپس چشمان شعله‌ور در آتشم، در تمامیِ اجزای صورت نحسش چرخید. پوست روشن و شفاف، بینیِ باریک، لب‌های معمولی، موهای خاکستری‌ای که رگه‌هایی به رنگ‌خون در آنان به چشم می‌آمد، مژه‌های بلندی که سایه‌ای روی چشمان خونینش انداخته بودند و دست چپ نداشته‌اش! حتی اگر تمام خاطرات درون ذهنم مرا وادار کرده باشد که توهم بزنم؛ ولی آن دستِ چپ نداشته‌اش، گواه آن است که من او را می‌شناسم، بسیار عمیق‌ و دردناک هم می‌شناسمش. همان‌طور که دامن لباس تماماً سبز و بلندش را با انگشتان ظریف و کشیده‌‌ی تنها دستش که گواه آن هستند که قرن‌های گذشته، هیچ تأثیری روی جوانی و جادوانگی‌اش نگذاشته‌اند، بالا می‌کشد و قدمی به جلو می‌گذارد، از روی تک پله‌ای که زمین جنگل را از کلبه‌ی چوبی‌اش جدا نگه داشته است، پایین می‌آید، سکوتِ میانمان را می‌شکند و صدای خش‌دار و نحسش، نُت و آوای خوشِ جنگل سبز را در هم می‌شکند. - اِل... دخترم! واژه‌ای که بر روی زبانش جاری می‌شود، آن‌چنان روی اعصابم چنگ می‌اندازد که تصور می‌کنم تا ده‌ها قرن دیگر هم زخمِ ایجاد شده از آن چنگ، ترمیم نمی‌شود. همان‌طور که به من خیره است و برقی از اشک مردمک چشمان خونینش را در برگرفته، لب‌هایش از هم فاصله می‌گیرند تا به کمک حنجره‌اش باز چیزی بگوید؛ اما پیش از آن، خودم را به او می‌رسانم و بی‌هیچ تردیدی، مُشتم را در سینه‌اش فرو می‌برم. گوشت و استخوان زیر فشار انگشتانم می‌شکنند و گرمای خونش اطراف دستم را می‌پوشاند. صدای خفه‌ی شکاف پوست و خرد شدن دنده‌هایش در گوش‌های تیز خون‌آشامی‌ام به شدت می‌پیچد. انگشتانم در میان رطوبت و گرمایی مرگبار، قلبش را لمس می‌کنند. عضوی که هنوز می‌تپد، هنوز زندگی را در خود نگه داشته. با درد و حیرت در چشمانم خیره می‌شود و ناله‌ای با درد از میان لب‌هایش سُر می‌خورد. لذت تمام وجودم را در برمی‌گیرد، نیش‌خند همیشگی‌ام روی لب‌هایم نقش می‌بندد. رگ‌های ضربان‌دار اطراف قلب نحسش می‌تپند و انگشتانم با هر حرکت، خون بیشتری از میان بافت‌های نرمش بیرون می‌کشند. ناخودآگاه دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام به بیرون می‌جهند. در مردمک خونین و دردآلود چشمان زنِ منفور مقابلم، رگه‌های تیره‌ی دور چشمانم را می‌بینم، وحشتناک بودن چشمان و چهره‌ام را که می‌بینم، نیش‌خندم عمیق‌تر می‌شود و دستم را داخل‌تر می‌برم، قلبش را در مُشتم فشار می‌دهم، ضربانش را در میان انگشتانم حس می‌کنم. گرم، تند، پر از ترس! بله ترس! با آن‌که نمی‌گذارد در چشمانش ترسی جاری شود؛ ولی من کسی هستم که ترس را بسیار خوب می‌شناسم. تمام وجودش در دستانم قرار دارد، مرگش فقط به یک حرکت من بستگی دارد. کافی‌ست کمی محکم‌تر بفشارم، کافی‌ست قلبش را بیرون بکشم و به زندگی جاودانه و رقت‌انگیزش خاتمه دهم و خیال خودم را از این‌که بالآخره انتقام تمام درد و رنجی که کشیده‌ام را گرفته‌ام، راحت کنم. نفسم سنگین است. نگاهش را حس می‌کنم، لب‌هایش به سختی باز و بسته می‌شوند. هنوز هم نفس می‌کشد. می‌توانم برای همیشه راه نفسش را قطع کنم؛ اما... اما مکث می‌کنم.
  12.  

     

    1. سارابـهار

      سارابـهار

      سلام عزیزکم مصاحبه با انجمن چطوریه؟ 

    2. Khakestar

      Khakestar

      شرایط خاصی نداره قشنگم من فقط تو خصوصی سوال هارو واست میفرستم تو پاسخ بدی 

      بفرستی واسم .همین

    3. سارابـهار
  13. سلام عزیزدلم♡ رنک «منتقد فیلم و سریال» برای این تالار نداریم؟ 

    https://forum.98ia.net/forum/27-نقد-فیلم/

    که البته خود شخص نقد ها رو بنویسه و از جایی کپی نکنه، فقط خودش از دیدگاه یک منتقد فیلم و سریالی که تماشا میکنه رو نقد و بررسی کنه. 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام جیگر

      نداريم ولی اگه کسی که مستمر توی تالار فعالیت داشته باشه، می‌تونیم بهش رنک منتقد انجمن رو بدیم و عنوان منتقد فیلم و سریال رو ضمیمه مقامش کنیم

  14. عنوان: دریچه وهمِ ماهوا ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: ماهوا در دوزخِ زندگی‌اش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آن‌چنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید می‌شود. تنها و در جستجوی قطره‌ای زندگی، ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز می‌شود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچه‌ایست به جهانِ سحرآمیز!
×
×
  • اضافه کردن...