رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      318


  2. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      1,508


  3. zri

    zri

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      11


  4. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      77


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/01/2025 در پست ها

  1. پارت شصت و سوم با خنده گفتم : ببین برای هر کی چیزی نریخته باشم ، برای تو ریختم ، می خوام مسمومت کنم. بهراد با حالت ترسیده پشت نازی پناه گرفت و گفت : خانوم ببین ، ما رو دعوت کرده چیز خورمون کنه بیا بریم. همگی خندیدیم و گفتم: حالا این دفعه رو بخاطر نازی کوتاه میام ، چیزی نمیریزم ، بشینید که یخ کرد. مشغول خوردن شدیم و همه با به به و چه چه از دستپختم تعریف کردن . بعد ناهار تو پذیرایی دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم ، که یک دفعه یاد سوغاتی ها افتادم ، تا بلند شدم بهراد گفت : ای خانوم کجا کجا؟ گفتم : هیچ جا الان ، میام . سمت کنسول رفتم و کادو ها رو اوردم و به تک تکشون دادم . بهراد با لحن بانمک و ناز و ادا گفت : اِوا ، خانوم شما خودت کادویی، دو دقیقه اومدیم خودتون رو ببینیم چه قدر زحمت کشیدی. خندیدم و بالحن و ادای خودش گفتم : نه خواهر ، این حرفا چیه قابل دار نیست ، ارزش شما بیش تر از این حرفاست. مامان و بابا و نازی به کارای ما میخندیدن ، بابا گفت : دستت دردنکنه زحمت کشیدی بابا . لبخندی زدم گفتم : دربرابر زحمات شما هیچه باباجونم . بابا خنده ای به روم پاشید و با محبت نگاهم کرد. مامان همونجور که کادوش رو باز می کرد گفت : ببینیم دختر با سلیقم چی خریده. برای مامان یک ساعت دیواری کوکو خریده بودم ، تو بچگی هر موقع برنامه کودک میدیدم این ساعت هارو دوست داشتم ، ساعت هایی به شکل کلبه که راس هر ساعت یک فاخته از درش بیرون می اومد و با صداش تغیر ساعت رو اعلام می کرد ، درست مثل ساعت های تو کارتون های بچگیم ، تو المان این ساعت ها پر بود و یکی از سوغاتی هاشون محسوب می شد.
    2 امتیاز
  2. نام دلنوشته: من بدون او نویسنده: زهره | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، تراژدی
    2 امتیاز
  3. احساس میکردم آن روز دیگر همه چیز تمام شده. دیگر باد نمیوزد، دیگر باران نمیبارد، دیگر بهار نمیشود، درخت شکوفه نمیدهد و خیلی دیگرهای دیگر. اما گویی احساسم مانند همیشه راستش را به من نمیگفت، من فکر میکردم بعد از او همه چیز تمام میشود اما هیچ چیز تمام نشد. باد وزید، باران بارید، بهار فرا رسید و درخت هم شکوفه داد. زندگی اکنونم با زندگی گذشته ام تفاوت چندانی نداشت فقط او دیگر نبود..!
    2 امتیاز
  4. سر تکون دادم و سمت دکتر رفتم. یه مرد مو خرمایی چشم میشی رنگ بود. لبخند مهربون زد و پرسید: - من یه مریض خاص دارم، خودم شخصا مراقبش هستم می‌خوام تو هم ببینیش، می‌تونی کمکم کنی؟ سرم رو بالا گرفتم. عمیق خیره‌اش شدم لپ‌هام رو پر باد کردم و بالاخره جواب دادم: - بله حتما، اگه بتونم کمک می‌کنم. سمت چپ رفت که یه راهرو بود. چشم‌هاش غم برداشت و گفت: - مانای خوبی داره ولی برای درمان همون ماناش مقابله می‌کنه و درمان رو بجای این که بتونیم پیش ببریم همش پس رفت می کنیم. وزنش چهار کیلو کم شده. خوراکش هم از دست داده، سرفه‌هاش خونیه ولی سرطان و مشکل معده نداره. شوکه شدم. خب من از کجا بدونم! من که رو درمان‌های جادویی تخصص ندارم فقط گیاهی! اومدم بگم وضعم رو که—در سفید رو باز کرد. هیچی توجه منو جلب نکرد بجز همون دختری که روی تخت بود. حتی دستبندمم واکنش نشون داد. از کنار دکتر رد شدم، سمت دختری که موهای گندمی رنگ داشت با چشم‌های میشی درشت جذب شدم. اخم دختره تو هم رفت و گفت: - داداش این کیه؟ دکتر دستش رو بالا اورد. - اسمش یورا، می‌خوام نگاهی به وضعیتت بندازه. دستبندم دیگه تکون نخورد. تو دلم یه حس عجیب می‌ جوشید اما نمی‌دونم چی بهش می‌گفتن. دختره پوزخند زد: - تو نتونستی بعد ایشون که مشکوکه می‌تونه؟ نزدیکش شدم و تو چشم‌هاش خیره شدم. دستم همونی که دستبند مار روش بود، بدون اراده خودم! انگار دستبند مار دستم رو داشت هدایت می‌کرد بالا اومد. سعی کردم واکنش نشون ندم. فقط خدا خدا کردم دستبندم کار خطرناک نکنه. دستم به پیشونی خنک دختره خورد. چشم‌هام بسته شد و با جسم، روح این دختر انگار یکی شدم. غم، افسردگی، تنهایی، از دست دادن پدر مادرش، داشتن فقط یه برادر خاطراتش با سرعت تو سرم مرور شد. بدنم داشت تحلیل می‌رفت! تمام اطلاعات، گویش‌هایی که بلد بود، درسی که خونده بود، همه چی انگار یه کپی ازش روی من و روحم نشست! چشم‌هام سیاهی رفت و سرم رو روی بالشتش گذاشتم. فقط سه ثانیه بود؛ فقط سه ثانیه گذشت ولی انگار سه قرن شد! مات روی صندلی که کنار تخت بود نشستم و چشم‌هام رو بستم. دکتر نگران پرسید: - چی شده؟ چی شده؟ نمی‌تونستم بگم چه اتفاقی افتاده، تو ذهنم تحلیل کردن، با بدنی خسته و کوفته گفتم: - مشکلی نداره حالش از من و شما بهتره؛ فقط مانا گریز هستش. نوع ماناش خاصه و با مانا‌های دیگه عکس‌العمل شدید نشون میده. سرم رو تو دستم گرفتم. من الان چکار کردم؟ با روح یه نفر چیزی مثل همجوشی کردم؟ دکتر شوکه پرسید: - غیر ممکنه! یعنی چی؟ اصلا مانا گریز تو خانواده نداریم. دست روی صورتم گذاشتم و با یه حرکت بلند شدم. دختره مات به من نگاه کرد. نبض تانسا رو گرفتم و ماناش رو اندازه گرفتم. دست روی سینه‌اش گذاشتم و به آرومی مانای زیادش رو در حدی که سبک بشه و بتونه از این بیمارستان بیرون بره جذب کردم‌. من حتی نمی‌دونم دارم چکار می‌کنم ولی انگار بدنم از نوزادی با این وجودم آشناست فقط مغزم از قافله بی‌خبره. حالم بهتر شد خستگیم از بین رفت ولی خواب آلودگیم نه و تازه بیشتر هم شده بود. تانسا سکوت بود، هیچی نمی‌گفت. دکتر بجاش مشکوک پرسید: - چکار می‌کنی؟ یکم دیگه مانا ازش بیرون کشیدم و گفتم: - دیگه الان کاملا حالش خوبه، همون طور که گفتم نوع مانای ایشون مانا گریز هستش. نه مشکل داره، نه بیماره فقط جز همون یک درصد افراده. تانسا دست‌هاش رو تکون داد و ناباور نشست. - خیلی احساس راحتی می‌کنم! از روی تخت پایین اومد و کمی راه رفت. خنده ناباور کرد. - داداش! خیلی حس خوبی دارم. باور کن ببین حتی می‌تونم راه برم! بااین که دو ساله راه نرفتم اصلا مشکل یا خستگی برای راه رفتن ندارم. شوکه شدم دوساله راه نرفته! دکتر چشم‌هاش نمناک شد و تانسا رو بغل کرد. سرم تیر کشید و آخی گفتم. یه چیزی زیر معده‌ام زد. اصلا همه چی بدون هشدار بدنم داشت اتفاق می‌افتاد‌. با سرعت دویدم و در سرویس بهداشتی رو باز کردم تو روشویی بالا اوردم. هرچی خورده و نخورده بودم بالا اوردم. پاهام سست شد و کف زمین سفید افتادم. تانسا جیغ زد و دکتر نگران نگاهم کرد و گفت: - چی شده؟ زیادی مانا جذب کرده بودم. مطمئنم همین بوده ظرفیت بدنم رو فول کرده بودم. کلاهم رو که کثیف شده بود از روی سرم برداشتم و باز خواستم بالا بیارم، اما تا ایستادم حسم رفت. دستبند مارم تکون خورد و مانای اضافی بدنم رو بلعید و از قدیمی بودن در اومد و خیلی جذاب و خوشگل شد. دکتر خواست چکم کنه ولی اجازه ندادم و دروغ گفتم: - چیزی نیست، از مانای زیاد استفاده کردم حالم بد شد، الان خوبم. کثیف کاری خودم رو شستم، کاپشنم رو در اوردم تمیزش کردم. تانسا رو به روی من قرار گرفت. - ممنون منو خوب کردی و باعث اذیتی تو شدم. ببخش هم بهت گفتم مشکوکی. لبخند محو زدم و سر تکون دادم. خواب آلود گفتم: - همیشه خوب باشی؛ آقای دکتر من میرم پیش میکال. از اتاق سریع بیرون زدم. ناباور و شوکه از اتفاقات بودم. دستبند مارم تکون خورد و تبدیل به مار واقعی شد. اومدم جیغ بزنم مه سیاهی پیچید و یه پسر مو مشکی چشم سبز از مه بیرون اومد جلو دهنم رو گرفت. - هیش... آروم، تریستان هستم؛ نگهبان تو آروم باش.
    1 امتیاز
  5. پارت نهم گوشمو به در چسبوندم تا صداشو بشنوم. داشت می‌گفت: ـ من به این دختر قول دادم مامان؛ چه بخوای چه نخوای، باهاش ازدواج می‌کنم...شما هم که هر وقت دیدینش هرچی از دهنتون درومد بهش گفتین! تو صورت منم تف کردین و گفتین شیری که خوردم، حروم باشه...الهی قربونت برم من، چرا آخه اینجوری داری گریه می‌کنی؟! باور کن باوان دختر خیلی خوبیه، کاش قبول کنی یکم از نزدیک بشناسیش...کی تو این دوره زمونه با اون همه نداری من کنار میومد جز باوان؟! خواهش می‌کنم ازت مامان، اینقدر در حقش کم لطفی نکن! با اینهمه تعریف کردنش از من، تو دلم کلی قربون صدقش می‌رفتم و از نظرم آرون بهترین مردی بود که توی زندگیم شناختم. همیشه بهم ثابت کرد آدمیه که لایق عشق و دوست داشتنه. در حمام و که باز کردم، باعث شد آرون صداشو آروم کنه و وقتی رفتم تو هال، دیدم سریع گوشیو قطع کرد. با لبخند بهم گفت: ـ عافیت باشه قلب سفیدم! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ مرسی عشقم؛ با کی حرف میزدی؟! گوشیشو گذاشت رو میز و اومد سمتم و گفت: ـ هیچی بابا، یه مشتری زنگ زده بود بابت یه ماشین، سوال داشت... حوله رو از دستم گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام! و زیر گوشم با شیطنت گفت: ـ موهات خیلی بلند شده‌ها! منم با شیطنت نگاش کردم و گفتم: ـ بخاطر تو بلندش کردم! گونمو بوسید و گفت: ـ دورت بگردم من! بعدش دستشو گرفتم و رفتیم سمت اتاقمون.
    1 امتیاز
  6. پارت هشتم برنج توی بشقاب آرون ریختم و ازش پرسیدم: ـ آتلیه برای خودشه؟! آرون همین‌طور که با ولع غذا میخورد گفت: ـ نه بابا، اجاره کرده تو یکی از ساختمان تجاری های سمت اکباتان! ـ کی قراره بریم پیشش؟! آرون گفت: ـ گفت که فردا غروب بریم و مدل عکسها رو ببینم و لوکیشن و انتخاب کنیم! با ذوق گفتم: ـ وای خیلی هیجان دارم! آرون دستامو گرفت و گفت: ـ منم به اندازه تو هیجان دارم عزیزدلم! دلم رفته بود پیش حرف خانوم کمالی و انتظار داشتم که آرون خودش پیشقدم بشه و حرف هدیمو پیش بکشه اما چیزی نگفت و بازم با خودم گفتم شاید می‌خواد موقع عروسیمون بهم بده! بعد از شام آرون مشغول شستن ظرفها شد و بهش گفتم برای اینکه پاهام بهتر بشه می‌خوام برم، دوش آب گرم بگیرم... حدود بیست دقیقه‌ایی تو حموم بودم و داشتم میومدم بیرون که با صدای آرون مواجه شدم. انگار پشت تلفن داشت با یکی جر و بحث مب‌کرد
    1 امتیاز
  7. پارت هفتم تا رفتم از جام بلند شم و بغلش کنم، پام گرفت و یه آخ بلندی گفتم...آرون با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ اینجوری نمیشه! باید بریم دکتر. گفتم: ـ نه بخدا چیز خیلی مهمی نیست! تا یکی دو روز دیگه خوب میشه! آرون بهم چشمکی زد و گفت: ـ مطمئنی تا آخر هفته که قراره ازدواج کنیم، خوب میشه؟! اون رقص تانگویی که مدنظرت بود، پای سالم میخواد... خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، زودی خوب میشه! بعدش رفتم سمت آشپزخونه و غذا رو روی میز چیدم و آرون با گوشیش اومد سمتم و گفت: ـ راستی باوان ، نوبت آتلیه هم گرفتم! با ذوق گفتم: ـ پیش محسن خودمون؟! گفت: ـ آره، تازه هم آتلیشو افتتاح کرده و برای ما هم که جزو رفیقاشیم مطمئنا یه تخفیف تپل درنظر میگیره!
    1 امتیاز
  8. پارت صد و دوم چشمانش ‌را می‌بندد و اجازه می‌دهد مزه‌ی خون بر جانش بنشیند. پس از آن به اصرار گونتر تا شب می‌خوابد و پس از غروب آفتاب با هم از کاخ بیرون می‌زنند. وقتی مقابل مقبره می‌رسند گونتر شگفت‌زده جلو می‌رود. از نزدیک به برگ‌های پیچک نگاه کرده و برگ‌ها را لمس می‌کند و می‌گوید: - خدای من! اینجا رو ببین مارکوس! چرا اینطوری شده؟! مارکوس آرام جلو می‌رود و کنار گونتر می‌ایستد. دستی بر برگ‌های سرخ می‌کشد و آرام می‌گوید: - دفعه‌ی قبل که اومدم دیدم. انگار از وقتی با رزا به اینجا اومدیم اینطوری شده! لا به لای برگ‌های سرخ و سبز چند برگ نظرش را جلب‌ می‌کند. جلوتر می‌رود تا از نزدیک ببیند. چند برگ زرد و چند برگ سیاه شده بودند! آرام و زیر لب زمزمه می‌کند: - ولی این‌ها نبودن! مات بر تن برگ‌ها دست می‌کشد. احساس می‌کند وقتی به آنها نگاه می‌کند چیزی در وجودش می‌لرزد! چرا باید سیاه می‌شد؟ نگاهش بین برگ‌های سیاه و سرخ جابه‌جا می‌شود. در نظرش هر چه که باعث سرخی برگ‌ها شده بود شدت یافته و این چند برگ سیاه شده بودند. شاید یک نیرو یا انرژی شخصی بود که به انفجار و قلیان رسیده! و اما برگ‌های زرد... چه چیزی آنها را پژمرده کرده بود؟ همراه گونتر وارد مقبره می‌شود اما هنوز قسمتی از ذهنش همانجا، کنار پرچین مانده بود. مقابل مقبره می‌ایستند. دست‌ها را مقابل صورت بر هم می‌زند که چشمانش را می‌بندد. در دل جملات مخصوص را زمزمه می‌کند. گونتر پس از ادای احترام چشمانش را باز می‌کند و به سنگ مقبره چشم می‌دوزد. چشمه‌ی باریک خون که از سنگ می‌چکید نگاهش را به خود جذب می‌کند. کنار سنگ زانو می‌زند. تا به حال چنین چیزی ندیده بود! هیچ نمی‌فهمید. مقبره از آخرین باری که آمده بود کاملا دگرگون شده بود!
    1 امتیاز
  9. همین که کایان دیگه رفت فورا از اون بریدگی دیوار بیرون اومدم. به آسمون نگاه کردم. وقتی سه تا ماه توش دیدم که تو آسمون پر از مه و ابر مخفی بود، شوکم هزار برابر شد! مه روی زمین اصابت نداشت، غبار مه از بالا بود و آسمون، زمانی جایی رو مه گرفته بود که رفت‌ و آمدی اون قسمت نداشت. از سرما لرزیدم و فکم به هم خورد. اون موقعه تا حالا اصلا سرما رو نمی‌فهمیدم. میکال از گوشه پیرهنم گرفت و منو کشون کشون با خودش برد گفت: - ایهاب رو تنها گذاشتم دختر. بیا بریم پیشش ولی اول باید یه شنل بگیریم. چهره‌ات جوریه که با یک بار دیدنت تو ذهن ثبت میشی طلایی خانم‌. چشم‌هام گرد شد الان تعریف کرد یا چیز دیگه گفت! اخم کردم. طلایی خانم و زهرمار. شیطونه میگه من هم بگم تو هم همین جوری هستی، برفک آقا. ولی خب بخوام جبهه نگریم، راست می‌گفت چشم‌های عسلی_کهرباییم و موهای طلایی، حالت صورتم جوری بود که خیلی عجیب به یاد همه می‌موند. چون واقعا عجیب بود موهام طلایی بود نه زرد نه خیلی کم رنگ یه طیف طلایی و زرین. چشم‌هامم تو نور و روز وحشتناک روشن می‌شد. می‌تونستم حرفش رو تایید کنم ولی نکردم. وارد یه مغازه شد و من هم پشت سرش رفتم. بدون حرف کاپشن کلاه دار گرفت چون مغازه‌اش شنل نداشت. پنج سکه نقره گذاشت و کاپشن رو سمت من گرفت.‌ فروشنده فورا گفت: - صبر کنید بقیه‌اش. میکال بی‌تفاوت جواب داد: - بذار باشه. کاپشن رو پوشیدم کلاهش هم روی سرم گذاشتم. کلاهش خیلی بزرگ بود و کاپشنش بارونی بود. از گوشه کاپشنم گرفت و میانبر زد. سر دو دقیقه تو بیمارستان بودیم. لیرا تا ما رو دید. خوشحال منو بغل کرد و زیر گریه زد: - یورا تو پسرم رو نجات دادی. گفت اگه یک ساعت دور تر پسرمو می‌اوردیم می‌مرد زبونم لال. میکال گوشه کاپشنم رو ول کرد. ایهاب رو که خواب بود نگاه کرد. از لیرا فاصله گرفتم. لبخند محو زدم و گفتم: - همیشه خوب باشه و مریض دیگه نشه. کیفم رو روی شونه‌ام درست کردم و یه گوشه ایستادم. میکال پیشونی ایهاب رو نوازش کرد. دکتر جلو اومد. با احترام به میکال نگاه کرد گفت: - مبارک باشه جناب. ایهاب جان قدرتش رو بدست اورده، چند کانالش گرفته بود و داشت به کشتنش می‌داد. همین که زود اوردیدش معجزه بوده. و مهم تر انگار یکی از قبل جادوی درونش رو تخلیه کرده و مرگ پسر شما رو به تعویق انداخته. تو ذهنم لحظه‌ای که جادوی درون شکم ایهاب رو از طریق دستم جذب کردم جون گرفت. خیلی عجیب بود اون گرده آبی که سرحالم کرد و ترسوندم. میکال به من اشاره کرد و گفت: - ایشون متوجه شد مشکل پسر من چیه، می‌خوام اگه میشه سطح کیمیاگریش رو اندازه بگیری. دختر دوستمه چند وقت مهمون ما هستش از قلمروی سیگنوس اومده. دکتر به من نگاه کرد و ناباور گفت: - آره دستگاه تشخیص جادوم الان فعاله برای ایهاب انجام دادم. لطفا تو اتاقم بیاید. میکال اشاره زد بریم و به لیرا گفت: - مراقب ایهاب باش تا بیام.‌ پشت سر میکال راه رفتم. دکتر پرسید: - قبلا معیار قدرت گرفته؟ میکال جواب داد: - آره ولی تو آتیش سوزی مدارکش از بین رفته. شنیدی قلمروی سیگنوس آتش سوزی شده بود. دکتر ناراحت تایید کرد و وارد یه اتاق در سفید شدیم. اتاقی ساده با میز و صندلی، و یه گلدون سفید هم گوشه دیوار. چیز خاصی نداشت. قلبم تند تند می‌زد و استرس داشتم‌. دستگاه روی میزش رو تکون داد و مهربون گفت: - اسمت چیه دخترم؟ لب‌هام رو به هم فشار دادم. استرس داشتم و جواب دادم: - یورا. لبخند زد و به صندلی اشاره کرد. - بشین یورا جان. روی صندلی مشکی چرمی کنار دکتر نشستم. یه صفحه پنجه‌ای نزدیکم اورد گفت: - این دستگاه سطح قدرت رو نشون نمیده، فقط برای دکترا استفاده میشه که چقدر سطح کیمیاگری دارند بتونند زخم‌ها رو خوب کنند یه جور رتبه بندی. سر تکون دادم و کنجکاو به صفحه‌ سبز و طوسی خیره شدم، اتاق دکتر بوی عطر ملایم و دمنوش می‌داد. به صفحه که درخشان شد اشاره کرد گفت: - یورا جان انگشت هات رو بدون لمس کف دست به صفحه بذار. کاری که گفت رو انجام دادم. صفحه‌اش گرم بود! صدای یی... ییی... یییی... اومد که به آرومی ولوم بالا می‌کشید! در آخر صداش جیغ شد، دستگاه خاموش و روشن شد! و یه نمودار نشون داد. گیج به نمودار نگاه کردم. دکتر ناباور خندید و روی صندلی نشست. - یه نابغه کیمیاگری! خب نابغه کیمیاگری یعنی چی؟ به دستگاه اشاره کردم. - یعنی چی الان؟ میکال سعی کرد شوکه نباشه و گفت: - یه جور مثل پرفسور کیمیاگری هستی که جادو یا بیماری نمی‌تونه از دستت در بره. آهانی کردم و مثل خنگ‌ها دلتنگ جواب دادم: - به انداره بابام نیستم، بابا از چشم‌های یکی می‌فهمید مشکلش چیه. دکتر عمیق نگاهم کرد شاید بتونه زیر کلاهم رو ببینه و گفت: - طبابت گیاهی بلدی؟ سر تکون دادم. - طب سوزنی، طبابت سنتی، ساخت دارو‌های گیاهی هم بلدم. دکتر کنار شقیقه‌اش رو خاروند گفت: - جناب میکال میشه با پدرش حرف بزنی این جا کار کنه؟ بدون دستگاه هم من وقتی دیدم چقدر ماهرانه و بدون آسیب چاکرای درون شکم ایهاب خالی شده، متوجه شدم یه دکتر عادی اصلا نیست. دکتر با مکث و خیره به من ادامه داد: - مشابه ایهاب به پست من خورده، اگه همچین شخصی تو بیمارستان من باشه عالیه. میکال سر تکون داد: - با پدرش حرف می‌زنم راضی شد حتما کجا از بیمارستان شما بهتر. بلند شدم. میکال اشاره زد بریم. پشت سرش راه افتادم. به مریض‌های روی تخت نگاه کردم هرکی یه جور می‌نالید. بالای سر ایهاب ایستادم و میکال زیر زبونی گفت: - با این اندازه‌گیری نابغه کیمیاگری، پس احتمالا از سطح ژیا و مانای بالایی هم برخوردار هستی. لیرا کنجکاو نگاهمون کرد ببینه میکال چی داره زیر لب به من میگه. اخم کردم. نمی‌خواستم باعث سوءتفاهم تو زندگی مشترک کسی باشم. از جادو سر در نمیارم ولی هرچی هست چیزیه که جزئی از منه. چه کم چه زیاد باید بپذیرم دیگه اگه بخوام تو این دنیای عجیب زندگی کنم، باید یاد بگیرم. دست تو جیب کاپشنم کردم و جواب دادم: - احتمالا زیاد باشه. لیرا نزدیک ما شد و پرسید: - چی شده؟ میکال جوابش رو داد که من چه سطحی هستم. دکتر با یه قلم و پوشه تو دستش سمت ما اومد گفت: - یورا جان یه لحظه میای؟ به میکال نگاه کردم. سر تکون داد و زمزمه کرد: - دکتر خوبیه می‌تونی بری.
    1 امتیاز
  10. پارت صد و یکم به دستور فرهد رزا و دوروتی را دوباره به همان دخمه‌ی زیر زمینی می‌برند. در ابتدای ورودی آنها را به داخل پرتاب کرده درب را قفل و زنجیر کرده و می‌روند. رزا و دوروتی که توقع چنین حرکتی را نداشتند با شتاب به زمین می‌افتند و نمی‌توانند تعادل خود را حفظ کنند. رزا به سختی دست بر زمین می‌گذارد و نیم‌خیز می‌شود. بی‌خیال دست و زانوی دردناکش خود را به سمت دوروتی می‌کشد. فرهد به عمارت خود بازگشته بود طول و عرض اتاق را طی می‌کرد. نمی‌فهمید این چه اتفاقی بود که افتاد! احساس می‌کرد هنوز کمی سرش گیج است و تمرکز کافی ندارد. تصاویر دقایق قبل در ذهنش مرور می‌شود. با یادآوری آن لحظه سرش تیز می‌کشد. یک دست را به سرش گرفته و دست دیگرش را بند دیوار می‌کند... در آن سوی مرزها نیز مارکوس یک دست را بر سر گرفته و با دست دیگر پشتی تخت سنگی‌اش را می‌گیرد. گونتر و توماس بلافاصله به سمت او می‌دوند: - عالیجناب حالتون خوبه؟ نه، حالش خوب نبود. چند روزی می‌شد که حالش خوب نبود. درست از روزی که برج و باروی کاخش فرو ریخته بود. توماس صدا بلند کرده و خطاب به سربازان کنار درب می‌گوید: - طبیب رو خبر کنید. مارکوس سرش را رها کرده دستش را بالا می‌برد و با صدایی گرفته‌ می‌گوید: - نه، نیازی نیست. نیازی به طبیب نداشت. می‌خواست از جا برخیزد و به اتاقش برود. به محض بلند شدن از تخت سرش گیج رفته و مقابل چشمان سیاه شده بود. بلافاصله دست دراز کرده و تاج تخت را گرفته بود تا از زمین خوردن خود جلوگیری کند. خودش خوب می‌دانست این حالش تنها به خاطر مشغله‌ی ذهنی زیادی است که دارد. مدتی بود که خواب به چشمانش نیامده بود. به کمک گونتر به اتاق خود بازمی‌گردد. گونتر کمکش می‌کند تا روی تخت بنشیند. توماس به جامی از خون وارد می‌شود و آن را سمت مارکوس می‌گیرد. مارکوس با دست جام را پس می‌زند و رو می‌گیرد. توماس زبان به اعتراض می‌چرخاند: - عالیجناب چند روزی میشه که چیز درست حسابی نخوردید. شما ضعیف شدین. این خون تازه حالتون رو بهتر می‌کنه. مارکوس بی حرف به پهلو و پشت به آنها دراز می‌کشد و چشمانش را می‌بندد و اعتنایی به حرف توماس نمی‌کند. گونتر جام را از او می‌گیرد و لب می‌زند: - تو برو. توماس با سر حرفش را تایید کرده و اتاق را ترک می‌کند و درب را پشت سر خود می‌بندد. گونتر کنار مارکوس می‌نشیند و دست بر بازویش می‌گذارد: - مارکوس. - می‌خوام برم مقبره! ابروهای گونتر بالا می‌پرد. توان راه رفتن و نداشت و قصد مقبره کرده بود! - چطوری؟ با این حال؟ مارکوس چشم‌هایش را باز می‌کند، به سمت گونتر می‌چرخد و نیم‌خیز می‌شود و می‌گوید: - باید برم اونجا. گونتر به چشمان پرخروش مارکوس نگاه می‌کند. مصمم بود و هیچ‌جوره کوتاه نمی‌آمد‌. گونتر می‌دانست نمی‌تواند او را منصرف کند پس از فرصت استفاده کرده جام را به سمت او می‌گیرد و می‌گوید: - پس باید این رو بخوری. مارکوس چپ چپ نگاهش کرده و صاف می‌نشیند. نفسش را کلافه فوت کرده و جام را از دست گونتر می‌گیرد و یک باره سر می‌کشد.
    1 امتیاز
  11. پارت ششم تو ماشین کلی برای این روزای قشنگ خدارو شکر کردم و آرزو کردم که کل مسیر زندگیمون همینجور عاشقانه و قشنگ بگذره! از سر کوچمون یسری وسیله خریدم تا شب برای آرون زرشک پلو با مرغ درست کنم چون بی‌نهایت دستپخت من و غذای خونگی رو دوست داشت...وقتی رسیدم خونه، سریع مشغول کارام شدم اما پاهام بی‌نهایت ورم کرده بود و درد داشت. بازم یاد چهره اون مرد مغرور و سرد افتادم و تو دلم کلی بهش فحش دادم و خداروشکر کردم که تو زندگیم با همچین آدمایی سروکار ندارم. داشتم پاهام و باندپیچی می‌کردم که صدای کلید در و شنیدم و دیدم آرون نفس نفس زنان اومده میگه: ـ به به! چه بوی زرشک پلویی میاد! تا اومد منو توی اون وضعیت دید، با ناراحتی گفت: ـ آخ ماشینش خراب بشه، اونی که قلب سفید منو به این حال و روز انداخت! خندیدم و گفتم: ـ از دست این زبون تو! دستش یه دسته گل رز سفید بود و داد دستم و گفتم: ـ اینم برای عذرخواهی امشب که نتونستم بیام دنبالت! گل رز و با ذوق ازش گرفتم و گفتم: ـ خیلی خوشگلن آرون! آرون موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ نه خوشگلتر از تو!
    1 امتیاز
  12. پارت پنجم خیلی ذوق داشتم و وقتی رسیدم به مغازه، خانوم کمالی با اون لهجه قشنگ بهم سلام کرد و گفت: ـ سلام خانوم حمیدی، خوب هستین؟! سفارشتون رسید! با خوشحالی گفتم: ـ بله اتفاقا همسرم بهم اطلاع داده! از زیر ویترین جعبه‌ها رو درآورد و برام باز کرد...حلقه رو از داخلش درآوردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم، عین همون چیزی که میخواستم شده! خانوم کمالی گفت: ـ خواهش می‌کنم، اتفاقا یه هفته پیش هم آقا آرون اومدن اینجا و یکی از سرویس‌های نیم ست ما رو سفارش دادن! خیلی خوشحال شدم! خانوم کمالی گفت: ـ برای تولدتونه؟! یکمم تعجب کردم اما بازم خوشحال شدم چون حدس زدم میخواد سوپرایزم کنه. آخه تولد من سه ماهه دیگه بود...لبخند زدم و گفتم: ـ نه تولدم که الان نیست! احتمالا برای جشنمون میخواد سوپرایزم کنه! خانوم کمالی هم مثل من با خوشحالی گفت: ـ خیلیم خوش سلیقه‌ان؛ چشم نخورین ایشالا! تشکری کردم و با گرفتن حلقه‌های از مغازه خارج شدم. به اسنپ زنگ زدم چون از این منطقه تا میدون امام حسین که خونمون بود، خیلی راه بودش و چند دور باید تاکسی می‌گرفتم و خیلی خسته شده بودم. این خونه هفتاد متریمون و خیلی دوست داشتم و با جون و دل براش وسیله خریدم چون پولش دسترنج زحمات کارای منو آرون بود. یه حساب مشترک داشتیم و با حقوقمون و بدون کمک خانوادش، تونستیم تو اون منطقه یه خونه نقلی برای خودمون اجاره کنیم.
    1 امتیاز
  13. پارت چهارم یه روز قبل رفتیم وقت محضر گرفتیم و امروزم که آرون گفته بود، حلقه‌های ازدواجمون رسیده و باید بریم و تحویلشون بگیرم...همه چیز داشت طبق آرزوهام پیش می‌رفت و مثل هر عروس دیگه‌ایی دل توی دلم نبود! فقط این لابلا از اینکه آرون هم مثل من بدون مادر داماد میشه و مادرش منو نمیخواد، ذهنمو آزار میداد که بازم سعی می‌کردم خیلی اوقات و برای خودم تلخ نکنم. به امید اینکه شاید یه روزی به قول آرون دلش نرم بشه و قبولم کنه...اون روز بعد کلاس، کلی به آرون زنگ زدم اما جواب نداد...همیشه این اخلاق و داشت که متاسفانه یکم بیخیال بود اما اونقدر خوب بود که تمام اینارو به جون می‌خریدم و از رفتارش چشم پوشی می‌کردم. بهرحال هیچ آدمی تو این کره زمین، کامل نبود. بالای ده بار بهش پیامک دادم و زنگ زدم و بازم با همون خستگی رفتم سر خط تا تاکسی بگیرم که دیدم گوشیم زنگ خورد...با دلخوری جواب دادم و گفتم: ـ آرون میشه بپرسم دقیقا کجایی؟! الان یک‌ساعته که جواب نمیدی، زیر پاهام علف سبز شد! آرون با ناراحتی گفت: ـ شرمندتم قلب سفیدم! مشتری اومده بود نمایشگاه داشتیم قولنامه می‌کردیم، نشد جواب بدم. با همون دلخوری گفتم: ـ حلقه‌هامون چی میشه؟! یکم مکث کرد و گفت: ـ باوان جان میشه تو بری از مغازه تحویل بگیری؟! بخدا سرم خیلی شلوغ بود و الان کلی توی ترافیک میمونم...دیر میشه! یه هوفی کردم اما بازم سعی کردم به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم: ـ باشه! ـ قول میدم جبران کنم عزیزم! بازم مثل همیشه شرمندتم! ـ اشکال نداره، می‌بینمت! بهرحال نماینده فروش خودرو توی نمایشگاه بود و همیشه این ساعتها سرش شلوغ بود اما حداقل انتظار داشتم یه امروز که اینقدر روز مهمی بود و حلقه‌هامون رسیده بود، کاراشو بخاطر من کنسل کنه...که نکرد ولی اصلا به دل نگرفتم و تنهایی تاکسی سوار شدم و رفتم اون سمت شهر تا حلقه‌هامون و تحویل بگیرم.
    1 امتیاز
  14. پارت سوم با اینکه مچ پاهام درد داشت، گفتم: ـ نه عزیزم خوبم؛ بعد از کلاسم می‌بینمت! ـ می‌بینمت... در موسسه رو باز کردم و رفتم داخل. خب بذارید از اول بگم...اسمم باوان و بیست سالمه و از بچگی تو پرورشگاه بزرگ شدم. تو دانشگاه دولتی زبان انگلیسی خواندم و چون درسمم خیلی خوب بود و معدل الف بودم، همزمان تو یه موسسه زبان انگلیسی هم معلم شده بودم. ترم دوم توی دانشگاه با آرون آشنا شدم. اون دانشجوی انصرافی از رشته روانشناسی بود که اومد توی کلاس ما. از همون روز اولی که دیدمش، قلبم و بهش باختم. پسر چشم سبز و خوش قیافه‌ای که تمام روزای خوب و بد زندگیم باهاش گذشت و یجورایی باهم بزرگ شدیم. یکی از بزرگترین شانس زندگیم این بود که تو زمان مناسب، جفتمون عاشق هم شدیم. خیلی دوسش داشتم و حاضر بودم خودمو برای عشقمون فدا کنم و آرون هم همینطور بود اما تک پسر خانوادشون بود و مادرش ناهید خانوم به هیچ عنوان راضی به ازدواج پسرش با یه دختر یتیم نبود. بدترین رفتارو با من داشت و خیلی مستقیم بهم ابراز کرده بود که منو بعنوان عروس خانوادش نمی‌خواد اما آرون خیلی سخت گیرتر و لجبازتر از مادرش بود و وقتی این موضوع رو فهمید پاشو کرد تو یه کفش که خیلی زود باهم ازدواج کنیم. اوایل خیلی مخالف این قضیه بودم و به آرون گفتم تا زمانی که رضایت خانوادشو نگیریم نمیشه اما ناهید خانوم قانع بشو نبود و آرون بهم گفت که قراره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره و تا آخر عمرش پای من وایمیسته و با اینکه مادرش تو روی منو آرون گفت که پاشو توی مراسم ما نمیذاره و برای هیچ چیزی اقدام نمی‌کنه، بازم آرون دست منو محکم توی دستاش گرفت و گفت که همون‌جوری که همیشه تو ذهنم بوده و بعد کلاسمون از رویای ازدواج و عروسیم حرف میزدم، یه عروسی رویایی برام میگیره. دیگه تصمیم گرفتم نسبت به خانواده آرون بیخیال باشم و بچسبم به خودمون و اوقات زندگی رو برای خودمون تلخ نکنم! اون روزا برای من رویایی ترین روزا بود و لحظات خوشی رو سپری می‌کردم. قرار بود با عشق زندگیم یه خانواده دونفره تشکیل بدیم. هر روز بابت وجود آرون تو زندگیم خدارو شکر می‌کردم و ازش ممنون بودم که با اینکه عشق پدر و مادر و هیچوقت ندیدم اما پسری رو گذاشته توی زندگیم که همه‌جوره عاشقمه و دوسم داره.
    1 امتیاز
  15. پارت شصت و دو دو ساعتی مشغول درست کردن ، غذا و سالاد و دسر بودم ، هر چی هم مامان گفت بزار کمکت کنم ، نذاشتم و اخر سر به همراه بابا از اشپزخانه فرستادمش بیرون . کارم که تموم شد نزدیک ساعت دوازده بود به اتاقم برگشتم و چمدونم رو از گوشه اتاقم برداشتم شروع کردم کادو کردن سوغاتی هام ، بعدم ، لباسم رو با وست و شلوار جین عوض کردم و ارایش مختصری هم کردم و با کادو ها پایین رفتم ، کادو ها رو دور از چشم مامان اینا داخل میز کنسول گذاشتم و بعد هم رفتم پیششون نشستم . با مامان و بابا گرم صحبت راجع به اون ورو دوستام و ... بودیم که بلاخره بهراد و نازنین اومدن. درب رو براشون باز کردم و منتظرشون موندم ،نازی تا منو دید ،من رو به آغوش کشید و گفت: دلم برات تنگ شده بود بی معرفت ، چه قدر کم باهام در تماس بودی؟ حق داشت شاید دو سه بار تو این چند ماه بهش زنگ زده بودم ، لبخندی زدم و گفتم : باور کن هر روز به یادت بودم و حالت رو از بهراد میپرسیدم ، این که نتونستم خیلی باهات در تماس باشم و پای کم سعادتیم بزار. نازی یه تای ابروش و داد بالا گفت: اوهوو چه بزرگ شدی ، کم سعادتیم ، جمع کن خودتو عادت ندارم لفظ قلم حرف بزنی، صدف خودمون رو می خوام. لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : ببین یکبار خواستم مثل ادم حرف بزنما نمیزاری. بهراد رو به من گفت: قبلا خودم رو دم در نگه میداشتی ، حالا هم خانومم رو، برو کنار بچه ،خسته شد خانومم. پشته چشمی نازک کردم و گفتم: باشه بابا زن ذلیل. هر دو خندیدن و باهم به سمت پذیرایی راه افتادیم ، بعد احوالپرسی های معمول من رفتم و میز و چیدم و صداشون کردم. بابا تا میز رو دید گفت : به به ، ببینید دخترم چه کرده! بهراد گفت : اوه اوه ، کار صدفه ؟ صدف تو رو خدا اگه چیزی توش ریختی بگو ما فردا مراسم داریم.
    1 امتیاز
  16. پارت شصت و یک روشنی هوا گواهی از این بود که صبح شده ، از تخت بلند شدم و حولم رو برداشتم به سمت حمام رفتم بعد ، یک دوش ابگرم بدنم از کوفتگی دراومد . از تو کمدم تیشرت و شلواری بیرون کشیدم بعد پوشیدنش از اتاق بیرون اومدم و به سمت اشپزخانه رفتم ، بابا و مامان پشت میز نشسته بودن و داشتن باهم حرف میزدن ، داخل رفتم و با انرژی گفتم : سلام به مامان و بابای خوشگلم ، احوالات شما؟ هر دو سمتم برگشتن و لبخند مهمون لباشون شد ، مامان گفت : اخ که ، چه قدر دلم برای این شلوغ بازیای صبحت تنگ شده بود. جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم : منم دلم برای املت های معروف سر صبحت تنگ شده . مامان از جا بلند شدو روی موهام بوسه زد و گفت: الان برات درست می کنم عزیزم . رو به بابا کردم ، لبخند مهربونی بهم زد و گفت : خوب خوابیدی، خوابالو خانوم ، فکر کنم خیلی خسته بودی ، چون وقتی بهراد بردت تو اتاقت اصلا متوجه نشدی! پس بهراد من رو تو اتاقم برده بود ، گفتم: اره ، اصلا متوجه نشدم ، طولانی بودن راه خستم کرده بود. بابا دستی رو شونم گذاشت و گفت : خوشحالم سلامت برگشتی ، بابا جان . خودم و تو بغلش انداختم و گفتم : منم خوشحالم که الان اینجام و پیش شمام ، می خوام تو این چند هفته انرژی جمع کنم . مامان ظرف املت رو جلوم گذاشت و گفت : بفرمایید ، اینم املت ، مخصوص صدف خانوم . تشکر کردم و مشغول خوردن شدم ، یهو یاد بهراد افتادم و پرسیدم : راستی دیشب بهراد اینجا نموند ؟ کجا هست؟ بابا گفت : چرا بود ، ولی صبح نازنین بهش زنگ زد ، انگار کاری داشتن ، رفت بیرون. اهانی گفتم رو به مامان ادامه دادم : مامان ، من نتونستم برای مراسم فردا چیزی بگیرم ، این هفته اخر برنامه ام فشرده بود ، مهراوه جون چیز اماده ای تو مزونش نداره ؟ مامان در جواب گفت : نمیدونم ، بهراد و نازنین ناهار میان اینجا ، بعد از ظهر میریم یه سری میزنیم. باشه ای گفتم و از جام بلند شدم ، متوجه نبودن سلیمه و فهیمه شدن و گفتم: مامان سلیمه جون و فهیمه کجان؟ مامان گفت : چند روزی مرخصی گرفتن برن شهرشون ، عروسی دختر خواهرش بود . گفتم: دلم براشون تنگ شده بود ، انشالله برگشتن میبینمشون . مامان لبخندی زد و گفت : خوش قلب منی‌. لبخندی به روش پاشیرم و گفتم: پس حالا قراره ناهار صدف پز بخورین . بابا خندید و گفت : تو کی انقدر بزرگ شدی که بخوای برامون غذا بپزی؟ گفتم: از روزی که انتخاب کردم ، مستقل زندگی کنم . مامان اشکی که از گوشه چشمش چکید و اروم پاک کرد که نبینیم و گفت: تو خسته ای مامان، استراحت کن من درست می کنم. به روی خودم نیوردم که اشکش رو دیدم و با لحن اعتراضی گفتم :نه دیگه بزارید نتیجه اون همه غذای شور و سوخته رو که به خورد خودم دادم نشونتون بدم . بابا شیطون رو به مامان کرد و گفت : اوه اوه سهیلا ، یادت باشه نزدیک ظهر امبولانس خبر کنی ، خودش داره اعتراف می کنه چی قراره به خوردمون بده! خندیدم و گفتم : داشتیم بابا ، نترس دیگه درس گرفتم بهتون یه قورمه سبزی خوشمزه تحویل میدم. هر دو خندیدن و دیگه چیزی نگفتن ، منم مشغول پختن شدم.
    1 امتیاز
  17. نگاه میکال تغییر کرد و دست روی لبش کشید. - تو قدرت داری؟ تکون برداشتم. سوالش یه جوری بود، مثل این بود که انگار داشت به من می‌گفت تو می‌دونی کی هستی ولی نمی‌خوای بگی. از اتاق بیرون اومدم. خوشم نمی‌اومد تو اتاق مرد زن داری باشم. - اگه داشتم، از شما نمی پرسیدم کمکم کنی. مار روی دستم آروم‌تر گرفت و چشم‌هاش باز شد. با دیدن چشم‌های مارم خشکم زد. چشم‌هایی سبز، خیلی خیلی سبز! بعد کمی نگاه کردن که هیچی از نگاهش نفهمیدم چشم‌هاش بسته شد. ایهاب پسر بچه میکال نگاهم کرد و گفت: - خانم دکتر شکمم درد می‌کنه. کنارش نشستم و دست زیر پتو بردم شکمش رو نوازش کردم. ولی تا نوازش کردم چشم‌هام بسته شد. یه نور آبی، یه تجمع جادو تو شکمش حس‌کردم که داشت به اعضای داخلی شکمش آسیب می‌زد! شوکه انگار یکی تکون شدیدم دادم و ناباور گفتم: - میکال، پسرت رو همین الان ببر پیش یه دکتر جادو تو شکمش تجمع کرده و داره اعضای داخلی بدنش رو مثل اسید می‌خوره. میکال تکونی برداشت. لیرا از تو آشپزخونه دوید. ایهاب ترسیده و با درد نالید: - بابا شکمم خیلی درد می‌کنه. میکال پوست بدنش چروک شد و تبدیل به پیرمرد شد. ایهاب رو بی‌حرف بغل گرفت با پتوش بردش. لیرا شوکه گفت: - میام. قبل از این که از در بیرون بره گفت: - دختر تو هم بیا که توضیح بدی. سر تکون دادم. کیف و شنلم رو پوشیدم همراهشون رفتم. سوار کالسکه شدیم و میکال با سرعت شروع به روندن کرد. در حین هدایت اسب فانوس رو روشن کرد. چهره‌اش مست بود و پرسیدم: - می‌خوای من اسب‌ها رو هدایت کنم؟ خمار نگاهم کرد. - می‌تونم دختر اونقدر مست و پاتیل نیستم خودم رو نفهمم. لیرا نگران و عصبی گفت: - چرا فقط بچه من باید همیشه مریض باشه؟ گوشه بینیم رو خاروندم. - مریض نیست. لیرا نگاهم کرد. حرفی نزد ولی مطمئنم داشت چندتا فحش با چشم‌هاش به من می‌داد. سرم رو پایین انداختم، به ناخن‌هام نگاه کردم. ایهاب بازوم رو گرفت؛ مظلوم و پر از درد گفت: - خانم دکتر خیلی درد دارم تو شکمم می‌سوزه. من نمی‌دونستم جادو چیه و چطوری. نمی‌دونستم چطور کمکش کنم. دستی که توش دستبند مار بود. بی‌اراده و از غیب انگار یکی گرفتتش سمت شکم ایهاب رفت. نور آبی مثل یه مکش قدرت وارد کف دستم شد. میکال برگشت و نیم نگاهیم کرد. انگار اون نور آبی که داشت وارد دست‌هام می‌شد رو نمی‌دید! ایهاب نفس‌هاش آروم‌تر شد و با چشم‌های پر از اشک گفت: - دردم داره کم‌تر میشه خانم دکتر. شوکه هنوز خیره دستم بودم. گرده‌های درخشان آبی به آرومی وارد دستم می‌شد و من به شکل عجیبی داشتم سر حال می‌شدم! با تکون کالسکه و پیاده شدن میکال سریع دستم رو عقب کشیدم. نفس‌هام بی‌شمار شده بود و مشتم رو به سینه‌ام فشار دادم. وحشت مثل جنون تو رگ‌هام پیچید. این یعنی چی؟ من داشتم از قدرت ایهاب تغذیه می‌کردم؟ قدرت تجمع شده تو شکمش، که داشت اعضای بدنش رو از بین می‌برد رو من بلعیدم! چرا، اومدم تو این دنیا این جوری شدم؟ تو سرم یه تلنگر خورد. مثل ندای درون. « از اول این قدرت رو داشتی، فقط تو دنیای بدون جادو بودی که همه انسان بودن.» ذهنم داشت به خود باوری می‌رسید. تنها سوال پررنگ تو سرم این بود‌. چرا منو تو دنیای انسان‌ها رها کردن؟ از کالسکه پایین اومدم. بارون داشت بی منت می‌بارید. به بیمارستان نگاه کردم. شلوغ بود! یکی با خنده بیرون می‌اومد، یکی مریضی رو گرفته بود داخل می‌رفت. ما هم وارد بیمارستانی که بوی عجیبی می‌داد شدیم. میکال به دختری حرفی زد که منو شوکه کرد! - پرستار، به نوه‌ من کمک کن جادو تو شکمش تجمع کرده انگاری. نوه‌؟ چرا به پسر خودش گفت نوه؟ چرا اصلا خودش رو پیر می کنه تا ظاهرش معلوم نباشه؟ پرستار به ایهاب نگاه کرد و گفت: - پدرجان تخت سی و سه خالیه لطفا اونجا بذارید و بگید مادرش بیاد فرم رو پر کنه. میکال ایهاب رو تو بعل گرفت و به من اشاره زد بریم. لیرا سمت پرستار رفت فرم پر کنه. به تختی که بالاش نوشته سی و سه رفتیم و ایهاب رو میکال روی تخت گذاشت. به چشم‌هاش نگاه کردم و آروم پچ وار گفتم: - چرا گفتی پسرت، نوه تو هستش؟ خندید، یه خنده مبهم و به ایهاب نگاه کرد. پیشونی ایهاب رو بوسید. - من دو زندگی متفاوت دارم. بعد از پسرم و لیرا تو سومین نفره که می‌دونی. من هم ایهاب پسرمه هم نوه منه. شونه بالا انداختم و لب زدم: - نمی‌فهمم. واقعا نمی‌فهمیدم. چرا باید دوتا زندگی داشته باشه؟ اصلا به من چه یه روز هم نشده خونشون هستم و باهاشون آشنا شدم، دارم تو زندگی شخصیشون هم فضولی می‌کنم. سرم چرخید و با دیدن همون پسر مو قرمزه که از دروازه اومدم دستبندم نیشش زد شوکه شدم! سر اون هم سمت من چرخید. وحشت کردم و با سرعت از اون جا دویدم که برای میکال هم دیگه دردسر درست نکنم. پسر مو قرمزه از تخت پایین پرید سرمش رو کشید‌‌ و نعره زد: - صبر کن. با همه سرعتی که داشتم فقط دویدم. یکم دیگه مونده بود از بیمارستان بیرون بزنم شنلم رو گرفت. جیغی زدم و رو به پشت خم شدم. تا شنل از بدنم در اومد بی وقفه دویدم. قلبم تند تند می‌زد. زیر بارون‌های بی‌امان دویدم. پاهام روی زمین برخورد که می‌کرد آب پخش می‌شد. پیچیدم سمت راست که یه کالسکه ران خواست به من بزنه. عقب پریدن و روی زمین خوردم. مرد داد زد: - هی... مراقب باش، کوری؟ بخاطر کوله پشتیم آسیب ندیدم. با دیدن پسر مو قرمزه، چشم‌‌هام گشاد شد و چهار دست و پا دویدم و تو دویدن ایستام. بدنم خیس خیس شده بود. داشتم می دویدم، یکی منو گرفت و سمت خودش کشید. نگاهش کردم میکال بود ولی جوون شده! نیشخند زد و نجوا کرد: - چرا مامور شاه دنبالته؟ مو قرمزه دوید و رفت و گیج دنبالم می‌کشت. قلبم تند تند زد. بوی بدنش کل بینیم رو پر کرد گفتم: - از همون دروازه‌ای اومدم که این‌ها باز کردن. شنیدم اگه کسی از دروازه رد بشه تا یک سال زمان می‌خواد تا اون دروازه دوباره باز بشه. دستش رو بالا سرم گذاشت. جوری ایستاده بود بدنش به بدنم نخوره. من و میکال وسط یه بریدگی بودیم که فاصله‌امون فقط یک بند انگشت بود. به دیوار بیشتر چسبیدم ولی این جا انقدر تنگ بود که همون یه بند انگشت فاصله موند. سرم رو بالا اوردم به چشم‌های خاکستریش نگاه کردم. موهای سفیدش خیس روی پیشونیش افتاده بود. جا برادری خیلی جذاب بود. سریع نگاهم رو گرفتم و گفتم: - دیگه رفت، من میرم نمی‌خوام باعث دردسر شما بشم. اخم کرد.‌ - الان این راه رو بر می‌گرده چون رد بوی تو رو نمی تونه دیگه بگیره. از شانس بد تو کایان فرمانده ارتشه یه گرگینه بوی تو وارد بینیش بشه تا ابدیت می‌تونه شناسایت کنه بهش سلول مرگ میگن. کایان؟ پس اسمش کایانه. سرش رو کج کرد و به اطراف چشم دوخت. حتی نیم رخش هم جذاب بود! چشم‌هام رو بستم. لعنتی بسه هی نگاه نکن خدا سنگت می‌کنه. چشم‌هام رو باز که کردم دیدم سرش رو روی بازوش که بالا سرم دستش رو گذاشته که بدنش به بدنم نخوره گذاشته. نگاهش داشت برندازم می‌کرد ولی وقتی دید چشم باز کردم به بالا سرم چشم دوخت. تو هوای سرد گرمم شده بود. تازه فهمیدم گفت گرگینه! تو داستان تعریف‌کردن‌های دخترای هم سن سالم درون روستا می‌دونستم گرگینه چیه، اما مگه حقیقت دارند؟ آره دیگه وقت جادو هست گرگ و خوناشام و از این چیزها هم هست. دهنم رو بستم فکر نکنه از پشت کوه اومدم هیچی نمی‌دونم. صدای دویدن‌های سنگین اومد، وقتی برگشتم دیدم کایان بود. همونجور که میکال گفت برگشته. ولی عصبی و خیس از بارون. بارون بوی منو می‌گرفت نمی‌تونست پیدام کنه‌. جرقه‌ای تو ذهنم زد! چطور میکال تونست منو زودتر از کایان بگیره؟ وحشت کردم! نباید میکال رو دشمنم کنم چون زیر پوستی قدرتش رو نشون داده بود.
    1 امتیاز
  18. از اتاق بیرون اومدیم. میکال آروم سوت می‌زد و سفره آماده می‌کرد. سرش سمت من چرخید. دو ثانیه نگاهش ثابت موند و از من گرفت به بقیه کارش ادامه داد. ایهاب نگاهم کرد و سرش رو تا بینی زیر پتو برد و گفت: - خانم دکتر چقدر قشنگی. لبخند محو زدم و جواب دادم: - به اندازه تو... فکر نکنم. صدای ذوقش از زیر پتو اومد. میکال و لیرا خندیدن. سر سفره نشستم و به غذای رو به روم که بخار گرمش بلند می‌شد خیره شدم. برنج، همراه گوشت و سبزیجات بود‌‌.‌ لیرا: دوست نداری؟ گیج نگاهش کردم. - الان می‌خورم. یه قاشق برداشتم و شروع به خوردن کردم. تو سکوت لذت بخشی که فقط صدای برخورد قاشق به بشقاب بود، شام خوردیم. میکال عقب کشید و پرسید: - چند سالته دختر؟ گونه‌هام داغ کرد و گفتم: - اسمم یورا هستش نه دختر، امسال هجده‌سالم شد. بلند شد و برای خودش نوشیدنی ریخت. - نسبت به هم سن و سال‌هات درشت‌تری! خواستم بگم چون تو روستا کار می‌کردم. شهری نبودم ولی فقط شونه بالا انداختم. لیرا غره رفت: - میکال با سوال‌هات اذیتش نکن. نمی‌خواست لیرا بدونه، همسرش چرا بدون شناخت من منو یه خونه‌اشون اورده؟ میکال نیش‌خندی زد و نوشیدنیش رو سر کشید. وقتی مایه زرد مایل به قهوه‌ای رو قورت داد یه صدای جذاب از خودش در اومد مثل: « اوم اه...» خیلی با قیض و لذت گفتش. لیرا چپ چپ نگاهش کرد و به من جواب داد: - گاهی حس می‌کنم نوشیدنیش رو از من بیشتر می‌خواد. کمکش ظرف‌ها رو جمع کردم. - نوشیدنی بده، کبد زخم، التهاب یا بدتر ایجاد می‌کنه. لیرا با داد پرسید: - شنیدی میکال؟ حالا هی بخور. میکال به دیوار تکیه داد و لیوانش رو بالا اورد. چشمک زد و حرص لیرا رو در اورد. - به سلامتی خراب کردن کبدم. لبخندم رو با گاز گرفتن لبم کنترل کردم. دلم برای بابام تنگ شده بود. یادش بخیر به من می‌گفت الکل و نوشیدنی بده. بعد خودش یواشکی می‌خورد‌. لیرا اخم کرد و دلخور نگاه از میکال گرفت. کمک لیرا خواستم ظرف بشورم ولی نگذاشت و از آشپزخونه بیرونم انداخت. میکال خیلی ریز اشاره کرد سمتش برم. کنجکاو نزدیک شدم. با چشم‌های خمار نیمه مست آروم گفت: - می‌تونم دستبندت رو ببینم؟ به دستبند مارم نگاه کردم و ترسیدم. خواستم بگم می‌ترسم باز زنده بشه نیش بزنه ولی حرف نزدم و پرسیدم: - چرا می‌خوای ببینیش؟ چشم‌های خمارش رو بست. - حس می‌کنم آشناست. دستم رو جلو بردم، سرش نزدیکم شد. بوی عطر خاک‌ و بارونش بینیم رو پر کرد. قلبم تند تند زد. آشناست؟ یعنی من دارم به حقیقت خودم نزدیک میشم. خیره مار شد انقدر که دستم برای این که گرفته بودمش بالا گزگز کرد. عقب رفت و گفت: - شبیه دستبند‌های نگهبان می‌مونه تاحالا واکنش هم نشون داده؟ سر تکون دادم. - آره یکی خواست اذیتم کنه نیشش زد و منو انداخت تو این جهان. تکونی شدید خورد و چشم‌های مستش رو به چشم‌هام دوخت. دستی رو پیشونیش کشید و مات شده پرسید: - تو برای چه دنیایی هستی؟ سری به منفی تکون دادم. - نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونستم من فقط تو یه روستای جنگلی زندگی می کردم. اخم‌کرد: - پدر و مادرت چی؟ اون ها کی هستن و چه نژادی دارند؟ سر به منفی تکون دادم. - پدر و مادر ندارم. من رو زیر درخت پیدا کردن، یه آقای طبیب بزرگم کرد. وقتی به این جا اومدم؛ چون خواستن منو زن چهارم ارباب کنند بابام سکته قلبی می‌کنه می‌میره. دستی به صورتش کشید و به دستبندم نگاه کرد. - اون دستبند یه نگهبانه خیلی قدیمیه، این که گفتی هنوز واکنش نشون داده تعجب بر انگیزه. نمی‌دونم قدرت دارم یا نه ولی می‌خواستم یکم به خودم باور داشته باشم و پرسیدم: - چطور می‌تونم متوجه بشم، قدرتی دارم یا نه؟ بلند شد و از کنارم رد شد. وارد یه اتاق شد و گفت: - دنبالم بیا دختر. با این که اسمم گفته بودم باز می‌گفت دختر. اخم کردم و همراهش وارد اتاقی شدم. با دیدن سلاح های عجیب و ترسناک روی در و دیوار شوکه شدم. شمشیر، خنجر، زره انگار یه انبار عتیقه‌های جنگی بود نه اتاق خواب. در کشاب رو باز کرد گفت. - این که قدرت داری یا نه باید بری ثبت احوال دختر. ولی من وسیله ابتدایی دارم که می‌تونی متوجه بشی قدرتی داری یا نه که از هاله‌ات هم می‌فهمم داری. چون واضح و معلومه قدرت داری پس این به کار تو میاد. اگه تو دستت بتونی زنده‌اش کنی به پرواز در بیاد تو قدرت داری فقط باید بری ثبت احوال تا بفهمی از چه نوعی داری. تو دستم بدون این که دستش به دستم بخوره یه شفیره انداخت. گیج به شفیره اشاره کردم. چکارش کنم؟ چطوری یه شفیره تو پیله رو پرواز در بیارم؟ روی تخت سفیدش نشست و دستی تو موهای سفیدش کرد. - چطوری تونستی قدرت‌های من و پسرم رو ببینی همون طوری. آها یعنی روش تمرکز کنم؟ شفیره قهوه‌ای تو دستم رو لمس کردم و تمرکز کردم. تکونی خورد و دستبند مار تو دستمم همراهش تکون خورد. انگار دستبندم راه اومدن قدرتم رو داشت می‌بست. نمی‌دونم چرا اعتماد کردم به دستبندم و شفیره رو روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم: - اون شفیره مرده، حتی با جادو هم نمیشه مرده رو زنده کرد. ولی قلبم یه چیز دیگه داشت می‌گفت.
    1 امتیاز
  19. خسته سوار کالسکه شدم و اسب رو به حرکت در اورد. چشم‌هام رو بستم و پاهام رو فشار دادم. نمی‌دونستم حرف بزنم، متوجه حرفم میشه یانه؟ گلوم رو صاف کردم و پرسیدم: - این جا کجاست؟ مکث کرد. برگشت نیم نگاهی با چشم‌های روشنش به من انداخت و به همون زبان خودش جواب داد: - مال این جا نیستی؟ سکوت کردم و حرفی نزدم. نمی‌خواستم حرفی بزنم تو دردسرم بندازه. دو دقیقه بعد صداش رو شنیدم. - این جا قلمروی دراکو هستش. دراکو؟ پس این جا بهش میگن قلمروی دراکو، کمی خودم رو جلو کشیدم. دلم رو به دریا زدم و پرسیدم: - میشه کمی از این‌جا به من بگید؟ خندید، خنده‌اش با رعد و برق یکی شد. سرم رو پایین انداختم. با طنز گفت: - این جا قلمروی دارکو، پادشاه داره سرد، مردمانش خشک، وقتی شک کنند مشکوکی به عنوان جاسوس، تو رو می‌کشن. صداش دلگیر شد و ادامه داد: - جادو نداشته باشی کارگر میشی. تو رو از رعیت پایین‌تر می‌بینند. سطح جادو این جا حرف رو می‌زنه. اگه برای این جا نیستی برگرد برو این جا برای غریبه‌ها زندگی سخت میشه؛ اما اگه جادو داری پس خوش اومدی. شوکه شدم! چقدر ترسناک؟ جادو چیه؟ نکنه همون قصه شاه و پریون که بابا تعریف می‌کرد؟ اگه شک کنند جاسوسم منو می‌کشن؟ استرسی همه وجودم رو گرفت. من جاسوس نیستم، حتی نمی‌خواستم بیام! دستبند مار منو سمت دروازه انداخت. دست‌هام رو به هم فشار دادم. تلخ پرسیدم: - اگه یکی تازه چشم به این دنیا باز کرده باشه، چطور می‌فهمن قدرت داره یا نداره؟ خندید و برگشت نگاهم کرد. - درست حدس زدم، تو برای این جا نیستی. بهت نمی‌خوره جاسوس باشی، هاله پاکی داری. ترسیدم و گفتم: - لطفا همین جا نگه دار می‌خوام پیاده بشم. ایستاد و تا خواستم پایین بیام، زمزمه کرد: - می‌تونی مهمون من باشی دخترم. نمی‌تونم اجازه بدم یه دختر بیرون باشه. به چشم‌های روشن خاکستریش نگاه کردم. منو یاد بابا می‌انداخت. پاهام رو بالا اورد و روی صندلی کالکسه نشستم و گفتم: - چرا می‌خوای کمکم کنی؟ خندید و اسب‌ها رو هی کرد. - شاید چون بوی دارو گیاهی میدی. من یه پسر هشت ساله دارم مریضه. خشکم زد! مات شدم و سرم به دست‌هام دوختم. اون حتی متوجه شد من طبابت بلدم؟ با صدای خفه پرسیدم: - شما منو نمی‌شناسی از کجا میدونی؟ به چپ پیچید و من تازه به بیرون خیره شدم. بارون به پلاستیک کالسکه می‌خورد. خوبه یکی به دادم رسید! اگه بیرون می‌موندم موش آب‌کشیده می‌شدم. صدای مرد تو گوشم پیچید. - درسته نمی‌شناسمت. ولی قدرتم رو می‌شناسم. قدرت؟ چه قدرتی داره؟ نمیگم به این قدرت و جادو‌ها کنار اومدم ولی دلم یه چیزی درونش بود، نه انکار نه باور. پوست لبم رو با استرس کندم. آدم زود باوری نبودم، فقط خستگی یکم منو شل کرده بود. کالسکه‌ هم جوری می‌‌رفت چشم‌هام سنگین می‌شد. پلک‌هام روی هم رفت و دیگه نخواست من حتی به فکر کردن ادامه بدم.
    1 امتیاز
  20. ... چند روزه، یا شاید چند هفته‌ست که درون این جنگل سرگردانم. روزهاش گرم و خوب، شب‌هاش پر از صدای زوزه و سایه. از حیوانات خیلی نمی‌ترسم، به‌جاش از آدم‌ها می‌ترسیدم. حیوان‌ها آزار ندارند فقط دنبال غریزه خودشون و شکار هستن. به تمشک‌های سرخ و سیاه که چیده بودم، نگاه کردم. برای سیر کردنم زیادی ترش بودن. روباهی رو دیدم و ایستادم. یکم نگاهم کرد و پا به فرار گذاشت. پرنده‌ها چهچهه می‌زدن و دنبال هم از این درخت به اون درخت می‌رفتن. دلم برای پدر تنگ شده بود؛ تنگ نگاه مطمئن و آرومش، نگاهی که ترس‌هام رو فراری می‌داد. از روی ریشه درخت پریدم و آهی کشیدم. به دستبندی که پدر گفت همراهم بوده زمان پیدا کردنم چشم دوختم. قدیمی بود و زیر نور ماه فقط می‌درخشید. به شکل یه مار با چشم‌های بسته بود که سر روی دم خودش گذاشته. به آرومی دست روی سر مار سرد کشیدم. با صدایی هواسم جمع شد. پشت درختی پناه گرفتم. داسم رو از گوشه کیفم برداشتم محکم تو دستم گرفتم. صدای دو مرد می‌اومد. مرد اول: مطمئنی؟ مرد دوم با صدایی بم: آره مطمئنم، اون تو همین جنگله، کسی که بزرگش کرده مرده حالا خودش اومده جنگل. مرد اول: باید پیداش کنیم، وگرنه ارباب ما رو می‌کشه. مرد دوم: من از چپ میرم، تو از راست برو. با صدای قدم‌هاشون سرم رو از پشت درخت بیرون اوردم. با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم، رفته بودن. افراد ارباب بودن‌، دنبال من می‌گشتن! چقدر ارباب کنه و نچسبه. راه خودم رو مستقیم طی کردم. این بار دویدم تا دور بشم. حدود چند ساعت فقط دویدم. نفس‌هام با درد بریده بریده شد. فشارم از گشنگی فکر کنم افتاده بود. چون گوش‌هام کیپ شده بود و صدای نفس‌هام تو گوش خودم می‌پیچید. دست روی سینه دردناکم کشیدم. به استراحت نیاز داشتم. فکر نکنم دیگه کسی تا این جا دنبالم بیاد. تا اومدم پای درختی بشینم صدایی واضح شنیدم. - هواست به این دروازه باشه، اگه بسته بشه سال دیگه میشه بازش کنیم. مراقب باش تا برم و بیام. دروازه؟ به آرومی به اون قسمت نگاه کردم. نفس‌هام آروم نبود از دویدن استرس داشتم کسی صدای نفس‌های خس دارم رو بشنوه‌. مردی شنل پوش کنار چیزی که بهش گفتن دروازه ایستاده بود. یه دروازه درخشان! گلوی خشکم رو با بزاقم که هیچ ارفاقی نکرد تر کردم. بوی صمغ درخت مشامم رو پر کرد. دروازه چیه؟ چرا این قدر درخشانه؟ نورش از از کجا میاد؟ قلب و شکمم یه فشار بدی روش بود. زبونی روی لبم کشیدم. آمدم از اونجا برم— دستبند قدیمی روی دستم تنگ شد! با قدرتی از غیب سمت دروازه کشیده شدم. به سختی تلاش کردم نرم! جیغ زدم متوقفش کنم. نگاه مرد شنل دوش تا خواست روی من بچرخه... با شتاب درون دروازه آبی با درخشش نقره‌ای پرتاب شدم. تنها چیزی که حس کردم. صدای تپش بی‌امان قلبم بود با یه رود نقره‌ای.
    1 امتیاز
  21. شلوار قهوه‌ایم خون‌آلود شد. دست‌هام زیر پوست زخمیش خاک رفته بود. سوزشش بیشتر از سوز ترسم نبود. کیف پدرم رو محکم‌تر به سینه‌م چسبوندم. داشتم قدم بر می‌داشتم— صدایی آشنا گوشم رو پر کرد! سرم رو بالا اوردم. وسط راه به کلبه، پدرم با ارباب داشت حرف می‌زد. پشت ارباب به من بود. نگاه پدر به من خورد، اما وجودم رو نادیده گرفت! انگار نمی‌خواست ارباب بفهمه من اومدم. صدای ارباب گوشم رو پر از غم کرد. - از سیزده سالگی، سایورا رو از تو خواستم. همیشه با هر بهانه ردم کردی. این بار دیگه نمی‌ذارم این اتفاق بیفته، سایورا باید برای من بشه، اون دیگه هجده سالشه هیچ بهونه‌ای برای رد کردنم نیست پیرمرد‌. به فکر آینده سایورا باش. اگه بفهمه لا بوته‌ها پیداش کردی چه حسی پیدا می‌کنه؟ پس با من راه بیا تا راه بیام. ارباب سکوت کرد، اما دل من رو لرزوند! یعنی چی از لای بوته؟ اول اون مرد کریه، حالا مسئله لا بوته پیدا شدنم؟ صدای ارباب بار تو سکوت پدر که سر پایین انداخته بود، موج برداشت. - امروز قبل از غروب خورشید سایورا رو برای من بیار. با قدم‌های محکم از کنار پدرم گذشت. حتی پشت رو یه نظر نگاه ننداخت. سر پدر هنوز پایین بود، هنوز نگاه نمی‌کرد. لنگ‌زنان رو به روی پدر ایستادم. این بار کیف پدر رو فشار دادم نه از ترس، نه از وحشت، بلکه از رویاهایی که می‌خواست فرو بریزه. لبهام تکون خورد، اما صدام دور بود؛ برای گوش‌هام صدام زیادی ناآشنا می‌زد. - یعنی چی از لای بوته ها پیدام کردی بابا؟ سرش انگار نمی‌خواست بالا بیاد نگاهم کنه. به عصاش محکم‌تر تکیه داد و محکم گفت: - تو دختر من نیستی، تو رو زیر درخت پیدا کردم. فقط تو، یک سبد، یک دستبند قدیمی که تو دست داری. دستش روی قلبش اومد، فشار داد. انگار همه دنیا داشت روی قلبش فشار می‌اورد؛ اما من، اما من تعجب نکردم. یک‌سالِ مرد تو خواب‌هام منو آماده کرده بود. یک‌سالِ میگه به این جهان تعلق ندارم. این موضوع فقط بدنم رو سفت کرد؛ نه تعجب نه، فقط خشک از این که رویاهام حقیقی بود. صدای پدرم این بار محکم‌تر به گوشم سیلی زد. - دیگه اونقدر بزرگت کردم از پس خودت بر بیای. از این جا برو، برو و خانوادت رو پیدا کن. زیاد موندنت باعث دردسر منه. برو دختر برو و دیگه به این روستا بر نگرد. پشتش رو به من کرد و عصاکوبان رفت! مگه میشه؟! هجده‌سال با باور این که اون پدرم منه زندگی کردم. حالا راحت میگه—برو... مگه رفتن به همین آسونیه؟ دویدم، با زانو و دست درد، صداش زدم. انگار نمی‌شنید. چیزی درونم شکست و جیغ زدم: - هجده‌سال بزرگ‌ کردن منو فراموش کردی بابا؟ یعنی همین؟! بابا لطفا... بابا بایستا! جوابم رو نداد! خم‌شدگی شونه‌هاش رو دیدم؛ اما انگار منو از ذهنش دور کرده بود نه قلبش. تا کلبه پدرم رو دنبال کردم مثل بچه‌ای که از ترک شدن می‌ترسه. تا خواستم وارد کلبه بشم، در رو تو صورتم بست. صداش از پشت در اومد. - لطفا برو سایورا، برو و پشت سرت هم نگاه نکن. اگه هنوز به عنوان پدرت ذره‌ای یه من احترام داری برو. برو و تقدیرت رو پیدا کن. پشت در نشستم. کیفش رو بغل کردم. برم؟ کجا برم، کجا رو دارم برم؟ مرد خواب‌هام میگه برگرد... برگرد متعلق به این دنیا نیستی. ولی این برگرد به کجاست؟ به آسمان خیره شدم. کاش پرنده بودم، پرواز می‌کردم؛ رها، آزاد، زیر سایه خدا. هرکس از کنار کلبه ما رد می‌شد نگاهم می‌کرد. بغض مثل کلوخ گلوم رو تنگ گرفته بود. اشک حلقه زده تو چشم‌هام، نمی‌بارید. نه بغضم می‌شکست، نه سد چشم‌هام. به زانوی خون خشک شده‌ام نگاه کردم که چند پشه می خواستن جوری نزدیکم بشن. نگاه به پشه‌ها فکر کردم. چرا دیگه پدر نمی‌خوادم؟
    1 امتیاز
  22. دویدنم آروم‌تر شد. چیزی تو وجودم جوشید، یه دلشوره عمیق و ایستادم! به اون قسمت که راه جنگل بود چشم دوختم. وقتی پسر فهمید من دیگه نمیام، نگاهم کرد. از نگاه قهوه‌ایش لرزیدم. یکی با ناخن از وحشتم روی مهره کمرم کشید. پسرک همون بود ولی چشم‌هاش، رنگ نگاهش، طرز نگاهش فرق کرد؛ خیلی فرق! کیف پدرم رو تو بغلم محکم‌تر فشار دادم. یه قدم عقب رفتم. صداش از نوجوانی بیرون اومد. بم گفت: - بیا بریم، خواهرم تو کلبه جلو‌تره. لرز همه وجودم رو گرفت. سر به منفی تکون دادم. زبون خشکم به سق دهنم چسبید. سرش رو آروم خم کرد، لب‌هاش به سمت بالا کج شد، مثل یه پوزخند کش اومد. - بیا بریم. به چپ و راست نگاه کردم؛ هیچ‌کسی این حوالی نبود. به سختی زبونم رو تو دهنم چرخوندم. - او... اونجا، اون...جا هیچ کلبه‌ای نیست. داری... داری دروغ می... میگی. اخم‌هاش وقتی دید دارم سر ناسازگاری می‌زنم، درهم فرو رفت. چهره‌اش شروع به تغییر کرد. دهنم باز موند. جیغی بی‌صدا از گلوی ترسیدم بیرون اومد. ترس به گلوم زد و صدام رو خفه کرده بود. عقب‌عقب رفتم و با پاهای لرزونم دویدم. صداش خش‌دار و بم‌تر شد! منو می‌ترسوند! چرخیدم تا ببینمش، شاید چیزی که دیدم فقط توهم باشه، اما با دیدن ظاهر کریه‌ لرزیدم. کاش بر نمی‌گشتم! تصویرش تو سرم چرخید، پاهام رو برای دویدن سست تر کرد. چهره‌اش گچی رنگ، دهنش باز با بزاق سیاه! این چه موجودیه؟ حیوانه یا انسان؟ مثل آفتاب پرست از یه پسر نوجوان به یه هیولا تبدیل شد! دستش به شونه‌‌م خورد! چشم‌هام گشاد شد و جیغی از همه وجودم سرش کشیدم. همون یه ذره رمق از پاهام رفت و دو زانو زمین افتادم. صدای چلپ‌چلپ اومد. رعیت زاده‌ای که به تازگی زمینی از ارباب به سختی گرفته بود داد زد: - پیشته، پیش... گمشو، تو روز روشن دیگه سگ‌ها پرو شدن حمله می‌کنند‌. وحشت زده، با دست‌های پر درد به پشت سر نگاه کردم. من اون مرد عجیب رو یک موجود کریه می‌دیدم ولی بقیه اون رو سگ؟! ترسناک به من چشم دوخت و غرش کرد: - منتظرم باش، برمی‌گردم. چرخید و دور شد. نمی‌تونه توهم باشه! اصلا نمی‌تونه. مرد زمین دار کنار پاهام نشست و به زخم زانوم نگاه کرد که حتی زمین به شلوارمم رحم نکرده بود و پاره‌اش کرده. درد رو حس نمی‌کردم، حالم خوب نبود. حس می‌کردم این خواب ها و مرد کریه به خواب‌هام مربوطه. دست لرزونم رو روی شقیقه‌ام گذاشتم. کلاه حصیریم روی زمین با حرکت باد تکون‌های ریز می‌خورد برداشتم. مرد زمین‌دار گفت: - دخترم، زانو‌هات بدجور زخمی شده. تو که از سگ نمی‌ترسیدی! شب و نصف شب می‌دیدم جای پدرت طبابت می کردی مردم رو؟ چرا حالا یه سگ این جوری دنبالت بود؟ سرم رو پایین انداختم. شرم و وحشت وجودم رو پر کرد. ترس هنوز مثل یه شمع روشن درونم سوسو می‌زد. به سختی جون کندم بلند شدم و لب باز کردم. - این سگ فرق داشت. منتظر جواب نموندم، راه خودم رو لنگ‌زنون به کلبه پدرم گرفتم.
    1 امتیاز
  23. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
  24. به عصای چوبیش چشم دوختم. یادمه رفتیم گیاه درون جنگل پیدا کنیم، یه چوب سر خم نظرم رو جلب کرد، اون روز چوب رو برداشتم و با داسم تراشیدمش. وقتی به بابا هدیه‌اش دادم خوشحال شد. از یاد اون روز لبخند زدم. گیاه‌های سبز و بشاش رو با داس چیدم. با همه خستگیم، شاد گفتم: - داشتم گیاه می‌چیدم. نگاهش غمگین بود. ولی لحنش رو شاد نشون داد. - دیگه بزرگ شدی سایورا! یه خانم شدی. اخم‌کردم. حرفش بو داشت! بابا هیچ‌وقت نمی‌گفت بزرگ شدم. چیزی تو سرم جیغ زد: « مسئله اربابه، مسئله اون مرد سه زن بود.» به چشم‌های محکم بابا نگاه کردم. چشم‌هایی که وقتی باز بودن به من امنیت کامل می‌دادن. دلخور جواب دادم: - بزرگ نشدم، نه بزرگ شدم نه خانم شدم. فکرش رو از سرت بیرون کن بابا. درسته رعیت زاده هستیم، ولی زندگیمون که دست ارباب روستا نیست! من تو رو ترک نمی‌کنم تا بشم زن چهارم ارباب. چشم‌هاش غمگین بسته شد. چشم‌هایی که تو شب تا وقتی من خوابم نمی‌رفت بسته نمی‌شد. بغض کردم و خودم رو به چیدن گیاه‌ها سر گرم کردم. ارباب روستا یه مرد چهل هشت ساله بود. سه زن داشت و همیشه چشمش به من بود. ولی بابا می‌گفت من بچه هستم هر وقت هجده سالم شد. الان من هجده سالمه ولی زندگیمه می‌خوام خودم تصمیم براش بگیرم. صدای بابا گوشم رو پر کرد. صدایی که وقتی رعد و طوفان یا صدای زوزه می‌اومد، برای من لالایی می‌خوند. - به نظرت احترام می‌ذارم دخترم. راستی سایورا، اون دارویی که بهت گفتم رو یاد گرفتی درست کنی؟ شاد شدم. فکر ارباب از سرم به طرز حیرت آوری از بین رفت. انگار هیچ وقت تو ذهنم نبود. با شادی لب باز کردم. - هوم، آره بابا تونستم. مطمئنم تونستم. من هم مثل شما طبیب میشم یه روزی؟ قهقهه مستانه زد، پر از تحسین برندازم کرد. - شیرینکم، میشی میشی در آینده طبیبی بهتر از من میشی که روستا روی تو حساب باز می‌کنه. تو حتی یاد گرفتی، از مامای روستا یاد گرفتی چطور نوزادی رو از بطن یه مادر بیرون بیاری. رنگ به گونه‌هام دوید. قابله بودن رو از پونزده سالگی یاد گرفتم. یعنی میشه روزی کاملا طبابت یاد بگیرم؟ سبد گیاه دارویی رو بغل گرفتم، مطمئن سر تکون دادم. - حتما میشم بابا، فقط منو ببین. پسری نا‌آشنا فریادزنان، با نفس‌های بریده و رنگ پریده سمت ما دوید. - طبیب... طبیب التماس می‌کنم، دیگ آبجوش روی بدن خواهرم ریخته کمک کن طبیب. شوک بدنم رو گرفت؛ اما ذهنم تلنگر زد. الان وقت خشک شدن نیست باید اون دختر رو نجات بدیم. پاهام منو سمت کلبه کوچک خودمون کشید، کلبه‌ای که اواخر تابستون پدر سقفش رو تعمیر می‌کرد، مبادا ما رو تو زمستون بکاره. در کلبه رنگ و رو پریده رو باز کردم. کیف طبیبی پدرم مثل همیشه کنار در بود، برای مواقع ضروری تا همیشه جلو دست باشه. کیف قهوه‌ای که از عمر زیاد پوست چرمش نازک کنده شده بود. سبد گیاه‌ها رو زمین گذاشتم و کیف رو برداشتم دویدم. حالا جون اون دختر دست ما بود، نباید وقت کشی می‌کردیم. در حین دویدن گفتم: - آقا پسر بدو بریم، من کمک‌های اولیه رو انجام میدم تا بابام بیاد‌. پسر با چشم‌هایی براق از من جلوتر دوید. کیف ر‌ محکم‌تر تو بغلم گرفتم، مثل این که جونم به این کیف بسته‌ست. تو دویدن مشامم پر از بوی خوش و غرق شلتوک شد. آرامشی که از این بو همیشه روحم رو قلقلک می‌داد، بی مثال به هر بویی بود. پسرک خیلی تند می‌دوید! معلومه حسابی عجله داره و دلش آشوبه. سنگی زیر پاهام قل خورد و خواستم با سر تو کمر پسر برم، خودم رو کنترل و تعادلم رو حفظ کردم. نفسم رو وحشت زده بیرون دادم. به دویدنم ادامه دادم ولی حس کردم یه چیزی سر جاش نیست! چرا ما داریم از این ور میریم؟ پسرک فریاد زد: - اونجاست ببین ببین... کلبه ما اونجاست. نگاه کردم. کلبه‌ای اونجا نبود!
    1 امتیاز
  25. داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنه‌های کلاه خودش رو به من می‌رسوند‌، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبان‌تر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرنده‌های زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرنده‌ها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بال‌های من نمی‌دونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم می‌گفت: « تو مال این جهان نیستی.» شب‌هام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو می‌دیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژه‌نویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژه‌ها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا می‌کرد تا تو خواب‌هام نزدیک بشه، زنجیر‌هاش محکم تر و واژه‌ها از درون می‌درخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد می‌زد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار می‌شدم؛ حالم عجیب می‌شد، گیج و خسته می‌شدم. از چی نمی‌دونم، ولی می‌دونستم تحت تاثیر خواب‌هامم. بغض تو گلوم جمع می‌شد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمه‌ای تو سرم می‌چرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو می‌بینم؟ چرا حس‌های بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله می‌کنه؟» همیشه سوال‌هام ذهنم رو خسته می‌کرد، جوری که شبیه آلزایمری‌ها می‌شدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین می‌شناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...