رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1,461


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      665


  3. Mahsa

    Mahsa

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      35


  4. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      51


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/19/2025 در پست ها

  1. پارت نود و هفتم خندید و گفت: ـ ای کلک! حالا قبول شدم؟! داشت از پشت سر موهام و میذاشت پشت گوشم...از اینکه این کارو کسی بجز آرنولد برام انجام بده، متنفر بودم...واسه همین سریع برگشتم سمتش و گفتم: ـ آره بابا! راستی والت... از حرکتم جا خورد. ولی بازم سعی کرد به روی خودش نیاره و با لبخند گفت: ـ جانم؟! گفتم: ـ میشه پنجره اتاقم و برگردونی؟؟ چیزی نگفت و به اون قسمت دیوار نگاه کرد و گفتم: ـ آخه من واقعا حوصلم سر میره...حداقلش اینه وقتی تو اتاقم از اینجا میتونم آسمون و محیط بیرون قلعه رو نگاه کنم. والت یه هوفی کرد و گفت: ـ جسیکا من فقط میترسم یه روز رییس بفهمه که من اینکارو کردم! تو دلم بهش خندیدم و گفتم ترسوی بزدل! حتی جرئت اینو نداری پای حرفی که زدی وایستی و بخوای از کسی که مثلاً خیلی عاشقشی دفاع کنی...تو هم دقیقا مثل پدرم ظالم و خودخواهی...وقتی دید سکوت کردم، گفت: ـ البته بخاطر تو اینکارو می‌کنم. بعدش من گفتم: ـ اگه پدرم فهمید، میگم من بهت اصرار کردم...نگران نباش!
    1 امتیاز
  2. پارت نود و ششم پوزخندی در جوابم زد و دستشو کرد بهم و رفت. اما من هر طوری که بود، بهش ثابت می‌کردم که راجبم اشتباه فکر می‌کنه...بدون هیچ حرفی شمع و برداشتم و با خوندن یه ورد جادویی روی شمع به اتاقم برگشتم....می‌دونستم که الان صد در صد والت داره دنبالم میگرده و اولین جایی که پاشو میذاره، اتاقمه...و حدسمم درست بود و دقیقا بعد از پنج دقیقه ظاهر شدنم تو اتاق، والت سراسیمه به نگهبانا گفت درو باز کنن و وارد اتاق شد و با دیدن من نفس عمیقی کشید و گفت: ـ جسیکا تو کی اومدی بالا؟! من کل طبقه پایین و دنبالت گشتم و حتی دو نفرم مجازات کردم! لبخند زورکی بهش زدم و گفتم: ـ اصلا به این فکر کردی که داخل اتاقمم بگردی؟! گفت: ـ چرا بهم نگفتی میای بالا؟! می‌دونی اگه پدرت میدید چی می‌شد؟! با بی‌خیالی گفتم: ـ چقدر شلوغش می‌کنی والت! حالا که ندید! با کنجکاوی به دور و بر اتاقم نگاه می‌کرد! هنوزم بهم شک داشت...برای اینکه این حسش و برطرف کنم با حالت ناز کردن گفتم: ـ خواستم از اون شلوغی فرار کنم تا تو رو امتحان کنم! پرسید: ـ یعنی چی؟! گفتم: ـ یعنی اینکه میخواستم ببینم نگرانم میشی که بخوای دنبالم بگردی..
    1 امتیاز
  3. بسمه تعالی نام اثر: نیمه زنده ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک خلاصه: داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمی‌گذارم، تقدیر هم نمی‌تواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا می‌زد، نیرویی که کمک می‌خواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانه‌ی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینه‌اش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.
    1 امتیاز
  4. پارت 13 خسته بودم، بدنم جون زیادی نداشت. زخم هام همچنان می سوخت و نفس کشیدن سخت تر می کرد. با احساس سوزش شدید در ناحیه شکمم لباسم رو بالا کشیدم ، با دیدن دستی که زیر پوست شکمم تقلا می کرد یخ کردم؛ زخمی مثل زخم خنجر روی پوستم نقش می بست و درد شدید و خونریزی زیادی داشت. روده هام از بدنم بیرون لغزید. فریاد زدم ودستم روی زخم گذاشتم؛ گردنبندم داغ شد دست دیگه ام روی گردنبند گذاشتم. همه چیز طبیعی بود. راننده با ترس و تعجب از ایینه جلو بهم خیره شده بود. - داداش رو به راهی؟ نه خونی نه زخمی...! سردرگم عرق سردی که از گردنم به تیغه کمرم می لغزید پاک کردم. خنده خجالت زده ای کردم: آره داداش(دست پاچه دستم روی بینیم کشیدم) فکر کنم یکم تو کشیدن ماری زیاده روی کردم. خنده غیرطبیعی کردم تا باور حرف هام راحت تر باشه. سری به تاسف تکان داد: ای بابا برادر من.... تو ماشاءالله هزار ماشاالله با این قد و هیکل رعنات بزنم به تخته، باید بری این اشغال ها رو بکشی؟ پدر مادرت چه گناهی کردند اخه؟ خندیدم، هنوز چیزی که دیدم و احساسش کردم از ذهنم پاک نشده بود. بدنم درد می کرد. گوشه لباسم بالا کشیدم، انگشتاش زیر پوستم می لغزید؛ مثل ماهی زیر پوستم حرکت می کرد. گردنبند، گوشت گردنم می سوزاند. نمی دانم چه مرگش شده بود؟! نگاهم به بیرون دوختم. مرز بین واقعیت و رویا بیش از حد باریک شده! راننده تاکسی همچنان در حال نصیحت کردن بود. خدایا! پروردگارا! خودم کم بدبختی دارم حالا باید نصایح پیر دنیا دیده رو هم به جون بخرم. بعد از زجر و درد بسیار بالاخره به مسافر خونه رسیدم. هزینه تاکسی حساب کردم. هوا ابری بود. بوی دود و خاکستر اتشی که جلو تر روشن کرده بودند؛ بوی خوشایند تری از تخم مرغ گندیده بود. به سمت مسافر خونه رفتم. درو باز کردم که زنگوله بالای در به صدا درامد. بوی خاک و کهنگی می داد. چراغ زرد کم سویی محیط رو نصفه نیمه روشن کرده بود. به سمت مرد پشت پیشخوان رفتم. - سلام .... برای.... یک هفته... اتاق خالی می خوام! پسری که حسابی خسته به نظر می رسید بهم نگاهی انداخت: مدارکتون؟! مدارک و کارت ملی جعلی بهش دادم. نگاهی بهشون انداخت کامپیوترش چک کرد. - اتاق شماره 16 اخر راهرو شمالی خالیه. چرخید و از صفحه چوبی بزرگ پشت سرش که شماره اتاق ها و کلید هاشون بهش اویز بود؛ کلیدی بهم داد. - بفرمایید. - متشکرم! کوله ام رو برداشتم و به سمت اتاق 16 حرکت کردم. به در های چوبی خیره شدم. اعداد، طرح و نقش ها، کاغذ دیواری های پوسیده. این مسافر خونه حسابی فرسوده بود. کلید رو داخل قفل چرخوندم. دیوار های سبز تیره، تخت چوبی که گوشه اتاق بود و یه کمد قدیمی تنها وسایل اتاق بودند. البته اگه در حمام و سرویس بهداشتی رو حساب نکنم. در اتاق قفل کردم. به سمت تخت رفتم و از خستگی روی تخت ولو شدم. بدنم حسابی کوفته بود. چشمام بستم؛ خیلی احساس خوابالودگی می کردم. چشم باز کردم. شب شده بود؛ تو حیاط بیمارستان روی چمن ها خوابیده بودم. سرم نبض میزد. با دستام گیجگاهم مالش دادم. دیدم کم و بیش تار بود. با حالت کرختی و کوفتگی از جام بلند شدم. شکم و گردنم به شدت می سوخت. دستم پشت گردنم کشیدم که گردنم تیر کشید. سریع دستم کشیدم.
    1 امتیاز
  5. پارت دوم و گفتم: مامان به خدا پنج دقیقه دیگه بیدار میشم پنج دقیقه بزار بخوابم فقط پنج دقیقه . مامان: من اگه تو رو نشناسم که دیگه مادر نیستم؛ تو پنج دقیقت یعنی پنج ساعت بلند شو بدو. به دنبالش دستم و کشید و بلندم کرد .با چشمای بسته روی تخت نشسته بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد. مثل این که مامان رفت ، مگه ساعت چنده؟؟ گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم ، به ساعت نگاه کردم؛ چی!!! ساعت هشت و نیمه پس چرا میگه لنگ ظهر مگه قراره کله پاچه بخوریم !؟ خوبه کارا رو هم سلیمه خانوم و فهیمه انجام میدن.پس من چرا باید هشت صبح بیدار بشم همین طور که زیر لب غر میزدم به سمت دستشویی داخل اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم. صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم جلوی اینه موهای بلندم و شونه کردم و با کش بالای سرم جمعشون کردم .نگاهی به خودم کردم لباسم خوب بود تیشرت و شلوارک قرمز . از اتاق بیرون اومدم .حال نیم گرد که از وسطش می شد سالن پایین رو دید دور زدم و از پله هایی که به صورت مارپیچ طبقه بالا رو به پایین وصل می کرد پایین اومدم به طرف راست رفتم و وارد اشپز خونه دو بر اپن شدم بابا پشت به من روی صندلی کنده کاری شده میز نهار خوری نشسته بود و با موبایلش کار می کرد استکان چاییش که هنوز بخار ازش بلند میشد روبه روش روی میز قرار داشت؛ مامان جلوی گاز رو میزی وایستاده بود داشت از املتای خوش مزش که مخصوص بابا بود درست می کرد؛ سلام صبح بخیر بلندی گفتم هر دو به طرفم برگشتن و بالبخند جواب دادن .بابا صندلی کناریش رو بیرون کشیدو گفت:بیا عزیزم بشین . لبخندی زدم روی صندلی جا گرفتم .همون موقع سلیمه وارد شد و سلامِ حول زده ای کرد و بعد از دیدن مامان که داشت برای من چای میریخت زد رو گونش گفت :وای خانوم بیا بشین شما چرا چایی میریزی من میریزم دیشب دیر خوابیدم خواب موندم بیا خانوم جان بشین . مامان بهش لبخندی زد و گفت: نه سلیمه جان چه زحمتی شما از دیروز دارید کار می کنید یه چایی ریختن که این حرف هارو نداره بشین برات چای بریزم صبحانه بخور.سلیمه زد رو دستش گفت: شما چرا !!؟خودم میریزم . از روی صندلی بلند شدم دستم رو دور شونه سلیمه انداختم و رو صندلی نشوندمش ،همون جور که به طرف چایی ساز میرفتم گفتم: اصلا هر دو بشینین خودم بهتون چایی صدف ریز میدم. مامان خنده ای کرد و رو صندلی نشست سه تا چایی ریختم و به طرفشون رفتم گفتم : این چایی خوردن داره بخورید مشتری میشید چاییای من اصلا یه طعم و عطری داره که نگو. مامان:صدف یه چایی ریختی مامان چه قدر کلاس گزاشتی خوبه خودت دم نکردی ریختن چایی اون قدرام تو طعم تاثیر نداره ها و بعد خندید . با لب و لوچه اویزون به بابا که با لبخندی خاص به مامان نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:میبینی بابا اصلا دستم نمک نداره. بابا:نه عزیزم مامانت داره سر به سرت میزاره دستتم درد نکنه. سلیمه:مرسی خانوم کوچیک . لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن صبحانه شدم و تازه متوجه شدم چه قدر وقتی برم دلم براشون تنگ میشه بغض گلوم رو گرفته بود با زور لقمه می خواستم ببرمش پایین که ناراحتشون نکنم .بعد کلی کلنجار با بغضم بلاخره سرم رو بالا اوردم و با چشمای اشکی مامان مواجه شدم با دیدن اشکاش بغضم شکست و قطرات اشک رو گونم سرازیر شد.پاشدم دستم و دور شونه مامان بابا انداختم گفتم:خیلی دوستون دارم دلم براتون تنگ میشه قول میدم زود به زود بیام قول میدم سریع درسم تموم کنم. گریه نکن مامانم گریه نکن فدات شم. مامان :خدا نکنه عزیزکم .بابا دستش رو گذاشت رو شونم و کمی فشار داد .لبخندی زورکی زد و از آشپز خونه رفت. نگاهم به سلیمه افتاد که با گوشه روسریش اشکاش پاک می کرد .دلم برای سلیمه و فهیمه هم تنگ میشه از بچگیم تو این خونه کار می کردن و قدر خانوادم دوسشون داشتم خونشون ته باغ همین خونه ما بود و اونجا زندگی می کردن؛ مش رجب شوهر سلیمه و پدر فهیمه باغبون و نگهبان خونه بود.لبخندی به صورت مهربون سلیمه زدم و از مامان فاصله گرفتم و گفتم:حالا چی کار داری بانو که من رو سر صبح بیدار کردی؟؟! مامان:اخ حواس نمیزاری برا ادم که ،راستش لباسی که دوختم یکم کار داشت هنوز، مهراوه جان گفت بمونه امروز تحویل میده برو بگیر چند تا خریدم مونده حالا که داری میری، سر راهت اونارم بگیر . چشم بلند بالایی گفتم و رفتم به اتاقم که حاظر بشم . از توی کمدم مانتو کتی قهوه ای رنگمو با شلوار جین کرم و شال کرم قهوه ایمو انتخاب کردم.ای وااای اتو میخواستن با عجله اتوشون زدم و پوشیدمشون.جلوی اینه کمی از موهام رو به صورت کج بیرون ریختم حوصله ارایش نداشتم همین جوری هم خوبم .فتبارکه الله احسن الخالقین. لبخندی به خودم و افکارم زدم به دو از پله ها پایین رفتم خداحافظِ بلندی گفتم و سوییچ رو از جا کلیدی برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های پاشنه پنج سانتی کرمم به طرف ماشینم دوییدم و پشت فرمون نشستم و بلافاصله بعد روشن کردن ماشین ریموت رو زدم و پام رو روی گاز فشار دادم.
    1 امتیاز
  6. پارت دوم امروز هم طبق معمول یه پدری مالیاتش و نداده بود! یکی از جادوگرا اونو آورده بود تو اتاقم و پرتش کرد پیش پاهام...بلند شدم و گفتم: ـ می‌دونی قراره چی سرت بیاد؟! گریه کرد و به دست و پام افتاد و ته لباسمو گرفت و گفت: ـ ویچر‌ بزرگ ازت خواهش می‌کنم اینکارو نکن! خانواده من به من نیاز دارن. این ماه نتونستم زیاد کار کنم. بدون گوش کردن به حرفش، چوب جادوییم رو درآوردم و احساسشو از وجودش درآوردم و طلسمش‌کردم. احساسش و تو یکی از شیشه های مخصوص ریختم و دادم دست یکی از جادوگرا و گفتم: ـ اینو ببرش تو جعبه جادویی بذار! حالا اون مرد بدون کوچک ترین احساسی از جاش بلند شد و خدمتکارام و صدا زدم...اونا هم بدون فوت وقت اومدن اینجا و اون مرد و بلند کردن و بردن. داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که یهو آسمون ابری شد و رعد و برق عجیبی توی آسمون نمایان شد. قلعه من تکون های وحشتناکی می‌خورد و تمام جادوگرا یجورایی به لرزه افتاده بودن. سرپرست آموزشی جادوگرا سریع خودشو بهم رسوند و با تته پته گفت: ـ ویچر‌ بزرگ، اتفاق شومی داره میوفته! من اون اتفاق رو احساس می‌کردم چون نه وجودم شروع کرده به ترسیدن و دلشوره گرفتن و هم اینکه گردنبند جادوگری که دور گردنم بسته بودم، نورش در حال قرمز شدن بود و این نشونه‌ایی از یه اتفاق بدی میداد. اما با تحکم رو به سرپرست گفتم: ـ تمام آدمامون رو برای یه جلسه‌ی سری تو طبقه دوم قلعه جمع کن! ـ هر جور شما امر کنین، ویچر‌ بزرگ
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...