تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/11/2025 در پست ها
-
پارت 4 دستی محکم به کتفم خورد جاخورده به عقب چرخیدم. - سلام جلال چطوری؟ به مرد مسن و خندون رو به روم خیره شدم. - جلال؟ مرد خنده ای کرد: اره دیگه جلال، چرا تعجب می کنی انگار بار اولته اسمت صدا میزنن! همش بخاطر این تیمارستانه ادم عاقلم دیوونه می کنه. موشکافانه به مرد خیره شدم لباس فرم سفید رنگی به تن داشت؛گویا دکتر بود. سری تکون دادم و لبخند زدم: چی بگم والا! - تو تا کی اینجا شیفتی؟ فضولی نباشه اما تعلیقت چه مدته؟ کنجکاوانه پرسیدم: تعلیقم!؟ - اره دیگه! مثل اینکه پاک مغزت و شستی جوون! خواستم سوالی بپرسم که دستش از روی شونم برداشت و جدی ادامه داد: فردا می بینمت من دیگه شیفتم تمومه حسابی خستم. بی اینکه اجازه حرفی از سمت من بده راهش به طرف خروجی کج کرد. حسابی گیج شده بودم، من چرا تعلیق شدم؟ چرا بهم گفت جلال؟ من اسمم بهمنه! اصلا چرا حال و هوای این تیمارستان انقدر عجیبه!؟ به سمت بهداری رفتم، پرستار جوانی با موهای گوجه ای و کلاه بامزه پرستاری مشغول چیدن داروها تو هر قفسه بود. متعجب بهش خیره شدم پیراهن استین کوتاه و دامن کوتاه سفیدی به تن داشت! شبیه پرستار هایی که دوران قبل از انقلاب توی البوم بابا بزرگ دیده بودم! گلوم صاف کردم: سلام. به سمتم چرخید: سلام اقا جلال. دستم بهش نشون دادم: اومدم برام پانسمان کنید. سری تکون داد و وسایل اورد: بفرمایید بشینید. به صندلی کنار میز اشاره کرد، کنجکاو روی صندلی نشستم: امروز چندمه؟ مکثی کرد درحالی که دستم ضد عفونی می کرد گفت: دوازدهم برج پنج ته ریشم خاروندم و گفتم: چه سالی؟ متعجب بهم خیره شد: چهل و شش از جا پریم: چی؟ شوکه بهم نگاهی کرد: چه خبره چرا داد میزنی سال هزارو سیصد و چهل و شش هستیم دیگه! خیلی ترسیده بودم اخه سیصد و چهل وشش؟ ولی مگه من خودم دهه هفتادی نیستم؟ پر از سوال های بی جواب بودم پانسمان دستم که تموم شد تشکری کردم و به اتاق نگهبانی رفتم. شیفتم تحویل گرفتم. به برگه های روی میز نگاهی انداختم فرم حضور و غیاب و قوانین، ساعت روی میز نیمه شب نشون می داد. شیفت شروع شد و مثل شب قبل شروع به حضور و غیاب بیمار ها کردم. تصاویری که دیدم، اسمم، سالی که توشم، حتی این تیمارستان... من اینجا چکار می کنم؟ بوی تخم مرغ گندیده توی راهرو پیچید، یکی از چراغ ها خاموش روشن شد. نسیم سردی از کنارم گذشت. صدای زمزمه وار ضعیفی از دیوار می امد: جــلـــال ایستادم، قانونی برای زمزمه بود؟ به دیوار نزدیک تر شدم، صورتم به دیوار چسبوندم. زمزمع از دل دیوار می اومد. - جـــلـــال... اخمی کردم و به راهم ادامه دادم. این تیمارستان خود جهنمه! جلوی در اتاق شماره یازده ایستادم، صدای گریه بیمار می اومد. با خودش زمزمه های دردناکی داشت و بلند گریه می کرد. - مهتاب... مهتاب.... من قاتلم.. مهتاب... صدای گریه هاش ترسناک تر شد صدای بلندی پشت سرم فریاد زد: جـــــــنــــگـــــــل بلــــوط..... از جا پریدم مو به تنم سیخ شده بود، تفنگم از کمری بیرون کشیدم و چرخیدم، چیزی پشت سرم نبود. قلبم تند به سینم می کوبید. می تونستم صدای قلبم که برای ذره ای اکسیژن بیشتر تقلا می کرد بلند بشنوم. بیمار اتاق یازده شروع به خود زنی کرد و سرش و محکم به زمین می کوبید. باید دخالت می کردم، درو باز کردم و دویدم سمتش محکم گرفتمش و با زنجیر به تخت بستمش.2 امتیاز
-
پارت 3 اتاق نگهبانی یه موجود سیاه و ترسناک! - دستم کی کبود شد مامان؟ مامان شونه ای بالا انداخت و درحالی که از اتاق می رفت بیرون گفت: میرم بگم بابات بیاد خیلی خستم. - باشه. شاید بخاطر اتفاقی که تو عملیات افتاد اون خواب مسخره دیدم! حتما دستم زمان درگیری اسیب دیده؛ مگه میشه خواب ادم واقعا اتفاق بیوفته؟! نفس کلافه ای کشیدم هنوز کمی سرگیجه داشتم. دراز کشیدم و ساعد دست چپم گذاشتم رو پیشونیم. همش تقصیر منه باید منتظر پشتیبانی می موندم اون سر باز بخاطر بی فکری و خودسری من جونشو از دست داده. من به خانوادش مدیونم. چشم هامُ بستم.... کنجکاوانه به کلیسا خیره شدم. به شروع شیفتم چیزی نمونده بود. به سمت کلیسا رفتم، معماری خیلی قشنگی داشت. به مجسمه مسیح خیره شدم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. مچ دستم خیلی می سوخت، استینم بالا زدم، جای دست اون موجود تاول زده بود و ازش چرک و عفونت خارج می شد. نچی کردم و استینم پایین کشیدم. صدای خش خش بی سیمم سکوت کلیسا رو شکست. - افسر نگهبان.. افسرنگهبان به گوشی؟ صدای خشن و زمخت مرد ناواضح بود: افسر نگهبان به گوشم.. - سلام جوون! دیشب که یکی از مهم ترین قوانین فراموش کردی نزدیک بود بمیری! امیدوارم این بار دیگه قوانینُ فراموش نکنی! اول از همه دستتُ حتما باند پیچی کن، چیزایی که شبا تو بیمارستان پرسه میزنن عاشق بوی خون و عفونتن! دوم، قوانین شب قبل رو مو به مو اجرا کن و قوانینی که امشب بهت یاد میدم رو جدی بگیر. خب میرم سراغ قوانین بعد از اتمام قوانین امشب به اتاق بهداری و سپس نگهبانی برو و شیفت تحویل بگیر: قانون اول: اگر صدای زنگی شنیدی، قبل از شمردن تا عدد "هفت" نباید هیچ حرکتی بکنی. قانون دوم: اگر در آینههای تیمارستان تصویرت چشمک زد، سریع آینه رو برگردون رو به دیوار؛ چون اون تصویر،ممکنه تو نباشی. قانون سوم: در ساعت دو و بیست دقیقه، همه ساعتها باید متوقف بشن. اگه حتی یه ساعت هنوز کار کنه، زمان از دستت در میره. قانون چهارم: اگر در راهرو صدای پای خودت رو دوبار شنیدی، بدون که فقط یکی از اون قدمها مال توئه. قانون پنجم: در بخش زیرزمین، هر چراغی که خودبهخود روشن شه، باید تا صبح روشن بمونه. خاموش کردنش یعنی دعوت کردن "اونایی" که هنوز منتظرن. مفهوم شد؟ با حالت متفکری در حالی که سعی می کردم قوانین به خاطر بسپارم گفتم: تفهیمه - خوبه افسرنگهبان، وقتی به نگهبانی رفتی قوانین جدید و قدیمی به صورت فکس روی میزت گذاشتم حتما مرورشون کن موفق باشی. شیفت ارومی برات ارزو می کنم. با قهقه ای مضحک و تمسخر امیز بی سیم خاموش شد. از کلیسا خارج شدم و به بیمارستان برگشتم. ابتدای حیاط بیمارستان بودم که صدای عجیبی از پشت پرچین های اون طرف درخت ها شنیدم. به سمت صدا رفتم، چراغ قوه ام رو روشن کردم، یه خنجر خونی پشت درخت ها افتاده بود.. چقدر این خنجر اشناست کجا دیدمش؟ سردرد عجیبی احساس کردم تصاویر محوی از یه درگیری، افرادی با ماسک های حیوانی ترسناک. مردی که خنجرو چندین بار تو بدن یه پلیس جوان فرو کرد و همزمان حرفایی به زبون عجیب غریبی می گفت. جملات عجیبی که بنظر عبری می اومدن. دستم دراز کردم که خنجر و بردارم اما ناگهان خنجر ناپدید شد.2 امتیاز
-
نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینهای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش. تفاوتهایی که سرزمینی را به خط نابودی میکشانند و طایفهای را درگیر فتنه میکنند، اما چیزی در این تفاوتها پنهان شده است. راز در پس این تفاوتها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزهای از جنس عشق! مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد که متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوتها سرزمین گرگها را نجات خواهم داد.1 امتیاز
-
پارت دوم و گفتم: مامان به خدا پنج دقیقه دیگه بیدار میشم پنج دقیقه بزار بخوابم فقط پنج دقیقه . مامان: من اگه تو رو نشناسم که دیگه مادر نیستم؛ تو پنج دقیقت یعنی پنج ساعت بلند شو بدو. به دنبالش دستم و کشید و بلندم کرد .با چشمای بسته روی تخت نشسته بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد. مثل این که مامان رفت ، مگه ساعت چنده؟؟ گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم ، به ساعت نگاه کردم؛ چی!!! ساعت هشت و نیمه پس چرا میگه لنگ ظهر مگه قراره کله پاچه بخوریم !؟ خوبه کارا رو هم سلیمه خانوم و فهیمه انجام میدن.پس من چرا باید هشت صبح بیدار بشم همین طور که زیر لب غر میزدم به سمت دستشویی داخل اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم. صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم جلوی اینه موهای بلندم و شونه کردم و با کش بالای سرم جمعشون کردم .نگاهی به خودم کردم لباسم خوب بود تیشرت و شلوارک قرمز . از اتاق بیرون اومدم .حال نیم گرد که از وسطش می شد سالن پایین رو دید دور زدم و از پله هایی که به صورت مارپیچ طبقه بالا رو به پایین وصل می کرد پایین اومدم به طرف راست رفتم و وارد اشپز خونه دو بر اپن شدم بابا پشت به من روی صندلی کنده کاری شده میز نهار خوری نشسته بود و با موبایلش کار می کرد استکان چاییش که هنوز بخار ازش بلند میشد روبه روش روی میز قرار داشت؛ مامان جلوی گاز رو میزی وایستاده بود داشت از املتای خوش مزش که مخصوص بابا بود درست می کرد؛ سلام صبح بخیر بلندی گفتم هر دو به طرفم برگشتن و بالبخند جواب دادن .بابا صندلی کناریش رو بیرون کشیدو گفت:بیا عزیزم بشین . لبخندی زدم روی صندلی جا گرفتم .همون موقع سلیمه وارد شد و سلامِ حول زده ای کرد و بعد از دیدن مامان که داشت برای من چای میریخت زد رو گونش گفت :وای خانوم بیا بشین شما چرا چایی میریزی من میریزم دیشب دیر خوابیدم خواب موندم بیا خانوم جان بشین . مامان بهش لبخندی زد و گفت: نه سلیمه جان چه زحمتی شما از دیروز دارید کار می کنید یه چایی ریختن که این حرف هارو نداره بشین برات چای بریزم صبحانه بخور.سلیمه زد رو دستش گفت: شما چرا !!؟خودم میریزم . از روی صندلی بلند شدم دستم رو دور شونه سلیمه انداختم و رو صندلی نشوندمش ،همون جور که به طرف چایی ساز میرفتم گفتم: اصلا هر دو بشینین خودم بهتون چایی صدف ریز میدم. مامان خنده ای کرد و رو صندلی نشست سه تا چایی ریختم و به طرفشون رفتم گفتم : این چایی خوردن داره بخورید مشتری میشید چاییای من اصلا یه طعم و عطری داره که نگو. مامان:صدف یه چایی ریختی مامان چه قدر کلاس گزاشتی خوبه خودت دم نکردی ریختن چایی اون قدرام تو طعم تاثیر نداره ها و بعد خندید . با لب و لوچه اویزون به بابا که با لبخندی خاص به مامان نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:میبینی بابا اصلا دستم نمک نداره. بابا:نه عزیزم مامانت داره سر به سرت میزاره دستتم درد نکنه. سلیمه:مرسی خانوم کوچیک . لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن صبحانه شدم و تازه متوجه شدم چه قدر وقتی برم دلم براشون تنگ میشه بغض گلوم رو گرفته بود با زور لقمه می خواستم ببرمش پایین که ناراحتشون نکنم .بعد کلی کلنجار با بغضم بلاخره سرم رو بالا اوردم و با چشمای اشکی مامان مواجه شدم با دیدن اشکاش بغضم شکست و قطرات اشک رو گونم سرازیر شد.پاشدم دستم و دور شونه مامان بابا انداختم گفتم:خیلی دوستون دارم دلم براتون تنگ میشه قول میدم زود به زود بیام قول میدم سریع درسم تموم کنم. گریه نکن مامانم گریه نکن فدات شم. مامان :خدا نکنه عزیزکم .بابا دستش رو گذاشت رو شونم و کمی فشار داد .لبخندی زورکی زد و از آشپز خونه رفت. نگاهم به سلیمه افتاد که با گوشه روسریش اشکاش پاک می کرد .دلم برای سلیمه و فهیمه هم تنگ میشه از بچگیم تو این خونه کار می کردن و قدر خانوادم دوسشون داشتم خونشون ته باغ همین خونه ما بود و اونجا زندگی می کردن؛ مش رجب شوهر سلیمه و پدر فهیمه باغبون و نگهبان خونه بود.لبخندی به صورت مهربون سلیمه زدم و از مامان فاصله گرفتم و گفتم:حالا چی کار داری بانو که من رو سر صبح بیدار کردی؟؟! مامان:اخ حواس نمیزاری برا ادم که ،راستش لباسی که دوختم یکم کار داشت هنوز، مهراوه جان گفت بمونه امروز تحویل میده برو بگیر چند تا خریدم مونده حالا که داری میری، سر راهت اونارم بگیر . چشم بلند بالایی گفتم و رفتم به اتاقم که حاظر بشم . از توی کمدم مانتو کتی قهوه ای رنگمو با شلوار جین کرم و شال کرم قهوه ایمو انتخاب کردم.ای وااای اتو میخواستن با عجله اتوشون زدم و پوشیدمشون.جلوی اینه کمی از موهام رو به صورت کج بیرون ریختم حوصله ارایش نداشتم همین جوری هم خوبم .فتبارکه الله احسن الخالقین. لبخندی به خودم و افکارم زدم به دو از پله ها پایین رفتم خداحافظِ بلندی گفتم و سوییچ رو از جا کلیدی برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های پاشنه پنج سانتی کرمم به طرف ماشینم دوییدم و پشت فرمون نشستم و بلافاصله بعد روشن کردن ماشین ریموت رو زدم و پام رو روی گاز فشار دادم.1 امتیاز
-
پارت هفتاد و سوم آناستازیا با حالت شاکی پرید وسط حرفم و گفت: ـ ولکن توروخدا آرنولد! اونو کجا بیاریم؟؟ فقط جلوی دست و پاهامونو میگیره...بعدشم شاید اونجا پدرشو تو اون حال ببینه و یهو حس دلتنگیش گل میکنه و همه چیو خراب میکنه! نگاش کردم و گفتم: ـ تو چرا اینقدر نسبت بهش گارد داری؟! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: ـ من نمیفهمم که تو چرا اینقدر به دختر این جادوگر اعتماد داری!!! گفتم: ـ چون ذاتش بد نیست آناستازیا! از رو کلافگی گفت: ـ هووف! از اینکه اینقدر ازش دفاع میکردم خسته شده بود و رو بهم گفت: ـ من دارم میرم بالا آرنولد، اگه میای، لطفا شنل نامرئی کننده یادت نره! و بعدش بدون اینکه حرفی منو بشنوه، رفت بالا. نمیدونم شاید حق با آناستازیا بود...شاید نباید سر این موضوع یعنی پدرش که نقطه ضعفش هم بود اینقدر بهش اعتماد میکردم!1 امتیاز
-
پارت هفتاد و دوم و گفت: ـ اگه این تیکه از موهامو با گردنبندت چفت کنم، با اون ورد معروف باعث میشه که کل جادوگرای قلعه و حتی خوده ویچربرای نصف روز به خوابی عمیق فرو برن و بعدش ما میتونیم بریم داخل قلعه و از اول همه جا رو بگردیم تا بتونیم اون معجون احساسات رو پیدا کنیم. حرفش بنظرم منطقی اومد اما بازم پرسیدم: ـ بنظرت اون تیکه مو اونقدر قدرت داره که بتونه رو گردنبندم کار کنه؟! لبخندی بهم زد و گفت: ـ اصلا بهش شک نکن! به حرفش اعتماد کردم و با خیالی راحت گفتم: ـ خوبه، پس بنظرم همین امشب شروع کنیم و وقتو تلف نکنیم! آناستازیا هم گفت: ـ من موافقم. دستی روی گوشی گذاشتم و وضعیت قلعه و فضای بیرون از مخفیگاه و کنترل کردم. نگهبانای توی آسمون کمتر شده بود اما همه تو قلعه ویچر مشغول به کارهای خودشون بودن. رو به آناستازیا گفتم: ـ الآنم بنظرم اوضاع بیرون مساعده. آناستازیا از جاش بلند شد و گفت: ـ خب من آمادم! منم رو بهش گفتم: ـ منم برم جسیکا رو صدا بزنم تا...1 امتیاز
-
پارت 9 کامی از سیگار گرفتم و از حیاط بیمارستان خارج شدم. به مغازه ان طرف جاده نگاهی انداختم. خاربارفروشی فرجی! مردم در حال رفت و امد با ماشین هایی مثل پیکان بودند. به دیوار بیمارستان تکه زدم و کام عمیقی از سیگارم گرفتم. چیزی از گذشته به یاد نداشتم؛ اما متوجه این که چیزی اینجا درست نیست بودم... سیگارم تقریبا تموم شده بود، انداختمش و با نوک کفشم خاموشش کردم. دستم داخل جیب لباس فرمم فرو کردم. چند قدم برداشتم. من بهمن هستم یا جلال؟ چرا این روز ها همه چیز بوی تخم مرغ گندیده میده؟ کجا گیر کردم؟ اون نقطه سفید خاطراتم...! با صدای ناهنجار ترمز وبوق ممتد یک اتومبیل از فکر کردن دست برداشتم. نگاهی به دختر بچه ای که افتاده و محتویات پاکت های خریدش ریخته شده بود کف خیابون انداختم . به سمتش رفتم، بهش کمک کردم وسایلش جمع کنه و بلند بشه. پیراهن سفید و عروسکی به تن داشت که نقش خورشید نشان بزرگی در ان خودنمایی می کرد. پاکت ها رو از دستش گرفتم. دسته ای از موهای طلایی رنگش را کنار زد: ممنونم اقا! لبخندی زدم و به چشم های عسلی رنگش چشم دوختم: کاری نکردم خانم کوچولو! خاک لباس هایش را تکاند: خب حالا پاکت های خرید رو بهم بدید که حسابی دیرم شده. ابرویی بالا انداختم و با لحن شوخ و شیطونی گفتم: نه دیگه نشد! متعجب و اخمو بهم نیم نگاهی انداخت: چرا؟ - چون خریدات زیاده خسته میشی عزیزم، خونتون کجاست؟ دستش به سمت کلیسا دراز کرد و با انگشت اشارش به کلیسای کنار بیمارستان اشاره کرد. متعجب پرسیدم: توی کلیسا زندگی می کنی؟ سری به نشانه تایید تکون داد؛ کنجکاو پرسید: تو چی؟ - من چی؟ - کجا زندگی می کنی؟ خونتون کجاست؟ پشت گردنم رو با دست خاروندم من واقعا کجا زندگی می کردم؟ - والا خونمون که نمیدونم اما من نگهبان این بیمارستان با صفام! دخترک ترسیده به بیمارستان نگاهی انداخت و قدمی عقب رفت: تو داخل مریض خونه امریکایی ها کار می کنی؟ بهت زده پرسیدم: مریض خونه امریکایی ها؟ - بله دیگه! این بیمارستان اسم محلیش همینه! پس... اهل اینجا نیستی!؟ نفس اه مانندی کشیدم: نمیدونم! تقریبا به کلیسا نزدیک شده بودیم. که یادم افتاد اسم این نیم وجب بچه رو نمیدونم! - راستی اسمت چیه؟ - مهری. - چه اسم قشنگی! - ممنونم. به کلیسا که رسیدیم، ایستاد و در رو باز کرد. - با کی زندگی می کنی مهری؟ - با برادرم . سری به نشونه تایید تکون دادم. خرید هارو گذاشتم داخل کلیسا و به مجسمه مسیح خیره شدم. مهری دستم کشید. نگاهی بهش انداختم، گردنبند خورشید نشانی که به شدت در خشان بود و در مرکزش شعله ای خیره کننده داشت به سمتم گرفت. سوالی نگاهش کردم. - میشه نگهش داری؟ دستم به سمت گردنبند دراز کردم: نگهش دارم؟ - بله لطفا نگهش دار قراره بهت کمک کنه. گردنبند رو توی مشتم گرفتم. تصاویر تند و محو از جلوی چشم هام می گذشت زیر زمین تیمارستان، مردی با نقاب بزنشان که با خنجر شکم نگهبان رو پاره کرد و روده هاش برداشت. زنی سیاه پوش با نشان ماه نقره ای و مار..... خودم رو دیدم که چاقو توی پوستم فرو می رفت، درد، تپش قلب.... سرباز جوانی که سلاخی شد.... سردرد عجیبی داشتم، دستام گذاشتم روی سرم.... همه چیز به سرعت می گذشت!1 امتیاز
-
پارت 8 - بهمن جان حالت خوبه؟!.. انگار به استراحت نیاز داری پسر جان!..... چرا از جا پریدی؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم که صورتم خیس شد، به دستم نگاه کردم که غرق خون بود. ترسیده دستم به پتو مالیدم و از جا بلند شدم. به سمت اینه رفتم صورتم غرق خون شده بود. دست دیگه مو بالا اوردم و صورتم چندبار تو روشویی شستم اما خون پاک نمی شد؛ ناگهان از شیر اب، ماده سیاه رنگی همراه با خون جاری شد. عقب رفتم، خون از سینک روانه شد و به کف اتاق ریخت. از سقف و دیوار ها ماده سیاه رنگی همراه با خون می بارید. ترسیده فریاد کشیدم و به سمت در رفتم. در اتاق رو باز کردم نور راهروها قرمز شده بود. راهروهای بیمارستان تاریک و بی انتها شد. نور قرمز کم سویی چند قدم جلو تر رو فقط پوشش می داد. به سمت بیرون دویدم؛ سایه تاریک و خاکستری دود مانندی محکم از پشت من رو گرفت، با ارنج بهش ضربه زدم. قدرتش کمتر شد. از تاریکی صدای فریاد بلند شد. چند هاله خاکستری با چشم های نقره ای به سمتم امدند. محاصرم کردند و یکی از انها بازوم چنگ زد، درد بدی داخل بازوم پیچید. نمی تونستم دیگه حرکت کنم. با زانو روی زمین که غرق به خون شده بود افتادم... چشم باز کردم توی غذاخوری بیمارستان خوابم برده بود. کلاهم از روی صورتم برداشتم و سرم کردم. خمیازه ای کشیدم. کش و قوصی به بدنم دادم و از جا بلند شدم. به اطراف و پوشش ادم های دورم خیره شدم. خانمی که مانتو بلند صورتی رنگی پوشیده بود با جوراب شلواری شیشه ای در حال نوشیدن چای بود. مردی که بلیز سفید به تن داشت با لبخند به من خیره شده بود. چشم های خاکستری تیره و پوست رنگ پریده ای داشت. چشم هاش! خیلی اشنا بود، من کجا دیده بودمش؟ نگاهش از من برداشت و به برش کیک جلوش خیره شد. از صندلی بلند شدم. ساعت جیبی ام روی یه ربع به دوازده خاموش شده بود. احساس عجیبی دارم. چیزی درست نیست! من کی هستم؟ اینجا چکار می کنم؟ انگار چیزی جا گذاشتم! من چه چیزی رو جا گذاشتم یا فراموش کردم؟ از صندلی بلند شدم. به سمت خروجی رفتم. صدای فریاد های مردی در راهرو پیچید! - نــه!... من... من دیوونه نیستم!..... حالم خوبه... اگه صداها بزارن...... حالم خوبه....من می بینمشون.... من توهم نمیزنم...! به سمت صدا چرخیدم. مرد لاغر اندامی بود، صورت کشیده و پوست تیره ای داشت. انگار نگاهم رو حس کرد. به سمتم چرخید و بهم خیره شد. - جــلال... جــلال.. بهشون بگو من حالم خوبه! جــــــلال بگو که توهم می بینیشون! دو مردی که پیراهن و شلوار سفید رنگ به تن داشتند، مرد رو محکم گرفته بودند؛ به سمتم چرخیدند انگار منتظر من بودند. مکث کردم، ترسیده بودم، گیج بودم! اب دهنم قورت دادم. - چرا منو نگاه می کنید؟ به کارتون برسید! من حرف زدم؟ اما... اما لب های من که.... اون.. اون حرف از اراده من خارج بود.. انگار کس دیگری در من حرف زد! صدای ضربان قلبم می شنیدم. گوشم نبض میزد. من.. من ترسیده بودم. به سمت خروجی رفتم. هوا رو به تاریکی می رفت. نفس حبس شده ام رو با لرزش محسوسی بیرون فرستادم. دستم توی جیبم فرو کردم. یه... یه پاکت سیگار؟ من... من که سیگاری نیستم؟! سیگار برداشتم و روشنش کردم. هستم یا نیستم؟ مهم نیست! انقدر ترسیدم و دست و پاهام می لرزه، اندازه ای سوال بی جواب دارم.. که..سیگار می چسبه!1 امتیاز
-
پارت 7 سرباز جوان حسابی ترسیده بود، نمی دانست چه چیزی در دل جنگل انتظارشان را می کشد! بهمن که با یک دست فرمان ماشین را کنترل می کرد سخت مشغول فکر کردن به نقشه اش بود. با خود می گفت: این اخر ماجراست؛ یا امشب یا هرگز! این گروه وقتشه متلاشی بشن، شیطان پرست های لعنتی! وقتشه که یه درس درست حسابی بهشون بدم. کم خون ادم های بی گناه رو برای اهداف بی سر و تهشون نریختن.... ماشین رو کناری پارک کرد. چهار مرد شنل پوش زیر درخت بلوط خشکیده ای ایستادند. چهره انها قابل تشخیص نبود. یکی از انها که شنل قرمزی پوشیده بود خنجری از جعبه قدیمی بیرون کشید. بهمن با دوربین به دقت از دور به انها خیره شده بود. روی خنجر تصاویر و هکاکی های عجیب و قدیمی دیده می شد. - همتی دوربین فیلم برداری رو از داخل ماشین بیار. سرباز ترسیده به سمت ماشین حرکت کرد. مو به تنش سیخ شده بود نفس حبس شده در سینه اش را با لرزش ازاد کرد. - این سرگرد راد هم یه چیزیش میشه! این چه پرونده ایه اخه خدایا من نمی خوام بمیرم! چرا منتظر پشتیبانی نموند اخه؟ بهمن سخت افراد را تحت نظر گرفته بود تکه سنگ بزرگی که شبیه به محراب بود دور تا دورش را شمع های سیاه چیده بودند. با زبان نا مشخصی بلند بلند جملاتی را تکرار می کردند؛ ناگهان یک نفر ناپدید شد. سرعت این اتفاق کمتر ازچشم بر هم زدن بود. سرگرد جوان متعجب به اطراف خیره شد، اسلحه اش را از کمری بیرون کشید؛ صدای شلیک و فریاد همتی، پرنده هایی که از درختان پریدند... پلیس جوان چرخی زد تا به سمت همکارش برود ناگهنان مرد با شنل قرمز و ماسک بز پشت سرش ظاهر شد. بهمن قدمی به عقب رفت. ماسک مرد عجیب بود! چیزی شبیه به جمجمه بز با شاخ های پیچ خورده به بالا، بهمن متحیر به مرد خیره شد. تفنگش را به سمتش گرفت. کسی از پشت دستان بهمن را محکم گرفت. مرد بزنشان خنجر را بالا اورده و با گفتن جملاتی به زبانی نا مشخص و باستانی خنجر را چندین بار در بدن بهمن فرو کرد. این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ داد. صدای اژیر پلیس نور ماشین ها و تاریکی مطلق... *زمان حال* مشغول گوش دادن به صحبت های سرتیپ بودم. مرد دوست داشتنی و عزیزی بود. پرستار وارد اتاق شد. سلام کوتاهی کرد و سرم دستم و مانیتور های متصل بهم چک کرد. به طرز عجیبی صدای راه رفتنش بی صدا بود. اتاق بعد از ورود پرستار سرد شد. احساس کردم پرستار بوی تخم مرغ گندیده میده. به سمتش چرخیدم و چینی به بینی ام دادم. صورت پرستار در جهت مخالف من بود. با ناخن های کشیده و دست های ظریف و سفیدش به ارومی ماده ای به سرمم اضافه می کرد. به او خیره شدم. ناگهان به سمتم چرخید، چشم های خاکستری تیره ای داشت. ماسک زده بود و گوشه ماسکش یه علامت بود یه نماد عجیب، ماه نصفه و شکسته ای که از وسطش یه مار بیرون امده و به دور ماه پیچیده بود. به سمت سرتیپ چرخیدم. سرتیپ لبخند ترسناکی زده بود، نور اتاق کم شد. به سمتم خم شد و مچ دستم که جای انگشت های اون موجود پلید بود رو محکم گرفت و فشار داد. درد بدی توی بدنم پیچید. از حرکت سر تیپ جا خوردم، عقب رفتم و ترسیده بهش خیره شدم. پرستار از اتاق خارج شد. با وحشت به سرتیپ نگاه کردم ، متعجب به چشم های وحشت زده ام از روی صندلی فلزی کنار تخت نگاه می کرد؛ انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.1 امتیاز
-
پارت 6 ناگهان بدجور به سرم فشار امد و سردرد گرفتم. تصاویر به سرعت از جلو چشم هام می گذشت. تشخیص بین خواب و بیداری خیلی سخت شده بود. صدای بابا رو شنیدم که دکتر صدا میزد و سوزشی که توی بازوم حس کردم... توی زیر زمین بودم. تقریبا فرم پر شده بود و کم کم وقت گذاشتن کلید ها سر جای خودشون بود. صدای قیژ مانندی مثل صدای باز شدن در های چوبی انبار از پشت سرم شنیدم. به سمت صدا چرخیدم. یکی از در ها باز شده بود. یاد نوشته روی کاغذ افتادم. «در ها رو نبند، چیزی که از تاریکی میاد همیشه یکی از ما نیست...» پشت کردم و به اتاق نگهبانی برگشتم. کلید ها رو سر جاشون گذاشتم و شیفت رو تحویل دادم. توی حیاط بیمارستان ایستاده بودم و طلوع افتاب تماشا می کردم. از در ورودی خارج شدم. لحظه اخر به سمت تابلو سر در بیمارستان چرخیدم:«تیمارستان وست مینسر» اسم عجیبی داره برای یه تیمارستان ایرانی زیادی باکلاسه! - بهمن..بهمن... مادر.. چشم باز کردم. نور سفید بیمارستان چشم هام اذیت می کرد. به سمت صدا چرخیدم. - بهمن مادر، وقت داروهاته بیدار شو. چند بار پلک زدم. با احتیاط روی تخت نشستم و داروها رو از مامان گرفتم. خواب های اخیرم زیادی عجیب شده بود. تقه ای به در اتاق خورد. سرتیپ وارد شد. با شرمندگی سلامی کردم. سرم رو پایین انداختم. رو به مامان گفت: خداروشکر، خدا شیر مردت رو بهت بخشید حاج خانم! - الحمدالله، شکر خدا! مامان از روی صندلی بلند شد: بفرمایید بشینید من تنهاتون میزارم. مامان از اتاق خارج شد و من موندم و شرمندگی و سرتیپ! - خب سرگرد جوون خبر داری که تخطی تو از قانون باعث از دست رفتن جون یکی از هم رزم هات شد؟ با سر پایین افتاده جواب دادم: بله قربان! - پس در جریان باش که بعد از مرخص شدن از بیمارستان باید توی دادگاه نظامی حضور پیدا کنی و پاسخگو باشی! - بله قربان. سرتیپ محمودی صندلی کنار کشید و روی صندلی نشست، دست هاش روی پاهاش بهم قلاب کرد و کمی به جلو خم شد: اون شب چه اتفاقی افتاد بهمن؟ نفس عمیقی کشیدم و به سرتیپ خیره شدم: درجریانید که ماه ها بود داشتم روی فرقه نکراویل کار می کردم و همه جور تحت نظرشون داشتم. اون شب رفتار مشکوکی ازشون سر زد من به همتی گفتم باهام بیاد تا این فرقه و برای همیشه دستگیر کنیم. شیطان پرستای کثیف، لعنت به قبر تک تکشون. از یاداوری خاطرات اون شب حس بدی داشتم، مکثی کردم که سرتیپ گفت: خیلی خب اظهاراتت رو کامل به صورت گزارش به دادگاه ارائه کن. فعلا اومدم عیادت خودت. دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم: کاش منم مرده بودم حداقل خون اون پسر جوون به گردن من نبود! سرتیپ ضربه ای به رونم زد و گفت: نبینم دیگه از این حرفا بزنی ها، تو هنوز کلی راه مونده که نرفتی! درسته خطای بزرگی انجام دادی اما جون خیلی ها رو هم تا الان نجات دادی.... * یک هفته قبل* موقعیت: جنگل بلوط، استان ایلام... ساعت، یه ربع به نیمه شب. پلیس جوان متوجه رفتار مشکوکی بعد از مدت ها از فرقه نکراویل شد. تجهیزات لازم رو داخل ماشین گذاشت بی سیم زد؛ در خواست نیروی پشتیبانی کرد. سرباز وظیفه ای که با همکارش از گشت شبانه بر می گشت رو صدا زد. - همتی اماده شو باید بریم ماموریت. سرباز با کوبیدن پا احترام نظامی داد و همراه سرگرد جوان به راه افتاد. هردو سوار ماشین پلیس شدند و محلی که جی پی اس متصل به ماشین اعضا نشان می داد حرکت کردند...1 امتیاز
-
پارت 5 با اخم غلیظ و چشم های خون الود بهم خیره شد و شروع به قهقه زدن کرد. تمام سعی ام رو کردم تا به چشم هاش خیره نشم. با صدای زمختی بلند بلند می گفت: جنگل بلوط.. نکراویل... جنگل بلوط... جلــــال... جـــلـال.. حسابی ترسیده بودم، بی سیم زدم و درخواست کمک کردم. دکتر و پرستار های شیفت شب سریع به اتاق امدند. اتاق ترک کردم. از پله سراسری به سمت بخش غربی رفتم هنوز توی شوک بودم. وقتی مطمعن شدم راهرو خالیه زانوهام سست شد. به دیوار تکه دادم و سر خوردم پایین. سرم و بین دستام گرفتم. - خدایا کمکم کن. لیست بیمارها رو برداشتم و جلوی بیمار اتاق شماره یازده نوشتم: وضعیت بحرانی. سرم به دیوار تکه دادم، بازهم زمزمه های کوفتی از دل دیوار بیدار شدند: جنگل بلوط.. جنگل بلوط... نفس کلافه ای کشیدم و بی توجه به زمزمه ها حرکت کردم. چراغ راهرو کم سو شده بود و نور چندانی نداشت. از پنجره کوچک هر در بخش روانی بیمار هارو چک کردم. خیلی خسته بودم. صدای جیغی از ته راهرو شنیدم با ترس و نگرانی به سمت صدای جیغ رفتم. دختری غرق به خون کف راهرو افتاده بود. به سرعت به سمتش دویدم که متوجه شدم صدای گام هام دوبار میاد. - گندش بزنن! ایستادم جرعت برگشتن نداشتم، جلو رفتن هم تخطی از قانون بود. «دومین صدای پا، متعلق به تو نیست» ایستاده به دختر خیره بودم. نمیدونستم چی بگم یا چکار کنم؟ خون دختر روی سرامیک های سفید کف لغزید و به کفشم رسید. به رد خون خیره شدم. سرم بالا اوردم تا دوباره به دخترک نگاهی بندازم که ناپدید شده بود! متعجب به سرامیک های تمیز و براق کف خیره شدم که تا چند لحظه پیش به خون دختر رنگین شده بودن. نه دختری بود و نه خونی! قدمی برداشتم صدای دوم قطع شده بود به جایی که دختر افتاده بود رفتم. تکه کاغذ خونی حاشیه راهرو کنار دو راهی افتاده بود. برش داشتم. روی کاغذ کاهی کهنه با دست خط نامرتبی نوشته شده بود: اگه صدای پچپچ از دیوار شنیدی، جواب نده... اونها فقط دنبال صدای تو ان تا جاشو پیدا کنن. و هیچوقت درِ بستهای رو که خودش باز شد، نبند... چون اگه بسته بشه، اون چیزی که اومده بیرون، راه برگشت نداره. چیزی که از تاریکی بیرون میاد همیشه یکی از ما نیست.... نوشته عجیب رو که لک خون داشت برداشتم و توی جیبم گذاشتم. عجیب بود، این ها جزو قوانین نبود.... - بهمن.. بهمن... با تکون ناگهانی چشم هامو باز کردم. توی بیمارستان رو تخت بودم. بابا کنارم نشسته بود. - وقت معاینته. دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم، بابا کمک کرد تا روی پاهام بایستم. بعد از معاینه دکتر چیزی داخل کاغذ های کنار تخت نوشت و رو به من گفت: عجیبه بدنت خیلی ضعیف تر از وقتی شده که غرق خون منتقل شدی! حالا حالا ها مهمون ما هستی. در جواب صحبت های دکتر سری تکون دادم. احساس سرمای عجیبی داشتم. رو به بابا کردم: حاجی بی زحمت سویی شرت من رو بده. بابا از چوب لباسی سویی شرت رو برداشت و کمک کرد بپوشم. دستم رو داخل جیبش فرو بردم که متوجه برگه ای شدم. کاغذ رو برداشتم. یه یاد داشت خونی بود: اگه صدای پچپچ از دیوار شنیدی، جواب نده... اونها فقط دنبال صدای توان تا جاشو پیدا کنن. و هیچوقت درِ بستهای رو که خودش باز شد، نبند... چون اگه بسته بشه، اون چیزی که اومده بیرون، راه برگشت نداره. چیزی که از تاریکی بیرون میاد همیشه یکی از ما نیست....1 امتیاز
-
پارت شصت و نهم با ذوق گفتم: ـ جدی؟ وای آخجون! بعدش جسیکا بلند شد و با تعجب پرسیدم: ـ کجا؟! بدون اینکه برگرده سمتم گفت: ـ خستهام؛ میخوام استراحت کنم! زیرلب آروم زمزمه کردم و گفتم: ـ خدایِ من، این دختر چش شده؟! آناستازیا خیلی عادی گفت: ـ ولش کن آرنولد؛ زیادی بهش رو دادی! اینو هیچوقت یادت نره که هر چی باشه! اون دختر همون جادوگر بدذات ویچره. اما من اینو قبول نداشتم چون روشناییه توی دل جسیکا رو دیده بودم. گفتم: ـ نه اون با پدرش خیلی متفاوته، اوایل به ظلم و تاریکی عادت کرده بود اما من تو وجودش و و چشماش دیدم که دلش میخواست عوض بشه. آناستازیا شونهایی بالا انداخت و گفت: ـ اتفاقا من دقیقا برعکس تو فکر میکنم. خیلی موذی و آب زیر کاه بنظر میاد.1 امتیاز
-
پارت شصت و هشتم دستم و گذاشتم روی زانوهایش که یهو برگشت و بهم نگاه کرد و از فکر خارج شد. با خوشرویی بخش گفتم: ـ نگفتی که چی اینقدر ذهنت و به خودش مشغول کرده؟! بازم چشماش کلی حرف داشت...تا رفت دهنش و باز کنه و حرف بزنه، آناستازیا یهو با هیجان گفت: ـ وای آرنولد، خدایی فکرشو نمیکردم که تو تنهی درخت یه همچین جایی درست کرده باشی. ایول به این فکر واقعا! ویچر تا سالیان سال بگرده، نمیتونه مخفیگاهتو پیدا کنه! از هیجانش خندم گرفت و گفتم: ـ چرا فکرشو نمیکردی؟! ما که تو دنیای جادوگری، کلی از این کارا انجام میدیم. گفت: ـ اما قدرت تو بخاطر باوری که داری، یه مقدار بیشتر از جادوگرای دیگست...الان اگه به من میگفتن اینکارو کنم تا ته قدرتمم استفاده میکردم نمیتونستم یه همچین شاهکاری خلق کنم! با حالت مسخره کردن گفتم: ـ یکم بیشتر اغراق کن! با حالت جدی گفت: ـ دارم جدی میگم! گفتم: ـ تهش یه چندتا ورده مخصوصه که بهت یاد میدم، نگران نباش.1 امتیاز
-
کوتاه سمت راموس سر چرخاندم و مثل خودش آرام جواب دادم: - نمیدونم. جفری زیر لب چیزی را زمزمه میکرد و در همان حال انگشتان دستش را هم تکان میداد و ما همچنان کنجکاو و متعجب به رفتارهای عجیب او خیره بودیم. ناگهان چندین نقطهی زرد رنگ و درخشان مثل ستاره به دور دستانش شروع به چرخیدن کرد و پس از چند لحظه یک فلوت چوبی در دستانش ظاهر شد. - اوه! جفری بیآنکه چشمانش را باز کند فلوت را به سمت لبهایش برد و از نفسش درون فلوت دمید. صدای فلوت آرامبخش و زیبا بود، به طوری که انسان را مسخِ و مجبور به گوش دادنِ صدای دلانگیزش میکرد. - چه صدای قشنگی! سرم را در تأیید حرف راموس تکان دادم؛ واقعاً هم صدایش بینظیر و زیبا بود. با صدای خش خشی در پشت سرم کمی سر چرخاندم، چیزی در پشت بوتهی سر سبز تمشک درحال تکان خوردن بود و من از ترس وجود یک حیوان وحشی چشم گشاد کرده بودم. در این شرایط فقط حملهی یک حیوان وحشی را کم داشتیم تا دردسرهایمان تکمیل شود، بوته باز تکان خورد و من وحشت زده کمی بالا تنهام را به عقب کشیده و منتظر حملهی یک خرس یا شیر بزرگ و وحشی بودم که ناگهان خرگوش کوچک و سفیدی از پشت بوته بیرون پرید. - اوه خدای من! لبخندی از ترس بیخودم به روی لبم نشست، این خرگوش بامزه و کوچک هیچ شباهتی به آن جانور ترسناک در تصورم نداشت. - راموس بیا این خرگوش کوچولو رو ببین. - نمیتونم… آخ، فعلاً خودم درگیرم! آی، ول کن موهامو! با صدای آخ گفتن راموس سر برگرداندم و نگاهم به او که یک سنجاب از سر و کولش بالا میرفت و هرازگاهی موهایش را با پنجههای کوچکش میکشید افتاد و با دیدن آن وضعیت به خنده افتادم. - آی، لونا به جای خندیدن بیا کمکم کن داره موهامو میکنه! درست همان لحظه بود که نگاهم به پرندههای نشسته بر روی شاخههای درخت پشت سرمان و آهوها، روباهها، خرگوشها، سنجابها و دیگر حیواناتِ نشسته در کنارمان بر روی زمین افتاد و دهانم از بهت و حیرت باز ماند.1 امتیاز
-
راموس آرنجش را به روی زانوی جمع شدهاش گذاشت و گفت: - خب، بگو چرا تویی که جادوگری باید مثل انسانهای عادی کار کنی؟! جفری نیم نگاهی به دور و اطرافش انداخت، رفتار محتاطانهاش در جنگلی که در آن هیچ موجود زندهای به جز ما یافت نمیشد مسخره به نظر میرسید. - خب ما… میدونی قدرت جادویی ما توی این سرزمین یکسان نیست. یعنی شغل و ردهی اجتماعی هر فردی رو میزان قدرت جادویی و ماورایی اون فرد تعیین میکنه. همانطور که با دقت به منظور پشت حرفهایش فکر میکردم پرسیدم: - این یعنی هرکسی که قدرت جادوییِ بیشتری داشته باشه مقام مهمتری رو به دست میاره؟! جفری با تکان سرش حرفم را تأیید کرد. - درسته؛ مثلاً پادشاه، ملکه و فرزندانشون از بیشترین قدرت جادویی و افرادی مثل من، پدرم و خانوادهام از کمترین قدرت برخورداریم. راموس با اخم و ناراحتی گفت: - اما… اما اینکه خیلی نامردیه! جفری سری به طرفین تکان داد. - نه راموس، این قانون دنیاست. افرادی مثل من هرگز نمیتونن مقام بالایی داشته باشن چون افراد قدرتمند ماها رو مثل یه موجود بیارزش از سر راهشون کنار میزنن. اینبار من و راموس هر دو آه از ته دلی کشیدیم؛ قانون این دنیا گاهی زیادی بیرحمانه بود و شاید ما هم قربانی همین بیرحمی شده بودیم. نیم نگاهی به راموس و جفریِ غمگین شده انداختم و برای عوض کردن حس و حالشان گفتم: - تو نمیخواهی قدرتهات رو برای ما رو کنی جِف؟! همین سؤال کافی بود تا پسرک ساده و مهربان را از آن لاک افسردگی بیرون بکشد و دوباره هیجان را به وجودش تزریق کند. - شما واقعاً میخواهین قدرتهای من رو ببینین؟! من و راموس سر تکان دادیم. - معلومه که میخواهیم. جفری از جایش برخاست و وقتی که روبهروی ما قرار گرفت با غروری خاص و بامزه سرش را بالا گرفت و گفت: - پس خوب تماشا کنید! چشمانش را بست و دستانش جلوی بدنش نگه داشت. - داره چیکار میکنه؟1 امتیاز
-
با چشمانی ریز شده نگاهش کردم و سعی کردم لبخندم ترسناک و مرموز به نظر برسد. - خوبه. کمی خودم را جلو کشیدم و خیره در چشمان ترسیده و دودوزنندهی جفری آرام لب زدم: - ما گرگینه هستیم. جفری وحشت زده سر عقب کشید. - گ… گ… گرگینه؟! راموس که انگار از دیدن چهرهی وحشت زدهی جفری دلش به رحم آمده بود دستش را گرفت و با لحنی که برخلاف چندی پیش نسبتاً مهربان و آرام بود گفت: - لازم نیست بترسی جِف، تا وقتی که رازدار ما باشی هیچ اتفاقی نمیوفته! جفری آرام دستش را از میان پنجهی راموس کنار کشید و با حالتی که بیشتر به تظاهر شبیه بود تا واقعیت خندید و گفت: - من و ترس؟! اوه بیخیال! همه میدونن که هیچ چیزی توی این دنیا نمیتونه من رو بترسونه. با ابروهای بالا رفته و لبی که به لبخند باز شده بود نگاهش کردم، برعکس ساعاتی قبل حالا از شخصیت ساده و با نمک پسر جوان خوشم آمده بود و از فکرم میگذشت که او میتوانست تا مدتی که در این سرزمین بودیم برایمان دوست خوبی باشد. - خب پس اگه نمیترسی ادامهی داستانت رو برامون تعریف کن! جفری در تأیید حرفم سر تکان داد. - باشه، ولی به شرطی که شما هم داستانتون رو برای من تعریف کنین و بگین که چرا به اینجا اومدین. راموس خودش را جلو کشید و با اخم مشتی به شانهی جفری کوبید. - هی پسر، نکنه هوس کردی که یه بلایی سرت بیارم؟! جفری با ترس کمی خودش را عقب کشید. - من… نه بابا، من شوخی کردم! خندهی مصنوعی و اجباری کرد و ادامه داد: - بیخیال شما چرا شوخی سرتون نمیشه؟! راموس هم خودش را عقب کشید و تکیه داده به درخت زانویش را توی شکمش جمع کرد. - پس اگه دلت نمیخواد بلایی سرت بیاریم به سؤالاتمون جواب بده. جفری تند و تند سر تکان داد: - ب… باشه.1 امتیاز
-
با شَک و تردید به مرد که چهرهاش با آن چشمان ریز و سبز رنگ، آن بینی گرد و نسبتاً بزرگ و موهای زرد و موج دار بسیار ساده و مظلوم نشان میداد نگاه کردم. این دیگر چطور جادوگری بود که برای بیرون آوردن دستش از تله به کمک ما نیاز داشت؟! - ببینم مگه تو جادوگر نیستی؟ پس چطور خودت نتونستی دستت رو از تله بیرون بیاری؟! مرد پوفی کشید و نگاهش را لحظهای بین من و راموسی که منتظر نگاهش میکردیم چرخی داد. - میشه اول کمکم کنین دستم رو از این تو در بیارم؟ قول میدم بعدش به تموم سؤالاتون جواب بدم. *** تکه نانی از کیسهام بیرون کشیدم و نصفی از آن را به سمت جِفری گرفتم. - ممنونم. به رویش لبخند محوی زدم و کنار راموسی که همچنان با ظن و تردید به جِفری نگاه میکرد نشستم. - اینجوری بهش خیره نشو راموس، گفت یه چیزی بخوره همه چیز رو بهمون میگه دیگه. راموس از گوشهی چشم نگاهم کرد و پوزخندی زد. - قرار بود بعد از اینکه دستش رو از توی تله در آوردیم حرف بزنه، ولی حالا داره بازی در میاره. متعجب ابروهایم را بالا انداختم، این حرف از راموسی که برای همه دلسوزی میکرد و با همه مهربان بود زیادی عجیب بود! - باورم نمیشه این تویی که داری این حرف رو میزنی راموس! مگه خود تو نبودی که به من کمک کردی، اون هم با اینکه اصلاً من رو نمیشناختی؟! حالا چطور دربارهی این پسرِ ساده اینجوری حرف میزنی؟! راموس کلافه دستی به صورتش کشید. - دست خودم نیست لونا، از بعد از اون شب و رَکَب خوردن از اون پیرمرد لعنتی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم! با ناراحتی نگاهش کردم؛ راموس هم حق داشت، اما اینکه بخواهد به تمام عالم و آدم بدبین شود کار درستی نبود. - اون شب گذشت و تموم شد راموس، بعدش هم همه که قرار نیست مثل اون پیرمرد خائن باشن. راموس آهی کشید و نگاهش را به جایی میان انبوهِ درختان در جنگل دوخت. - آره گذشت، ولی اگه اون شب یه اتفاق بدی میوفتاد یا بلایی سر تو میومد من باید چیکار میکردم؟! خواهش میکنم درکم کن لونا، من ناخواسته تو رو توی خطر انداختم و هنوز هم بابتش عذاب وجدان دارم. دلم نمیخواد دوباره با یه اشتباه زندگی هر دومون رو خراب کنم! دستم را روی دست مشت شدهاش گذاشتم؛ حالش را خوب درک میکردم، اما هیچ دلم نمیخواست او را اینطور گرفته و غمگین ببینم. - بس کن راموس، خواهش میکنم هر اتفاقی که توی گذشته افتاده رو فراموش کن و مثل قبل شو. انگشتم را به حالت نوازش بر روی رگ بیرون زدهی روی دستش کشیدم و با همان لحن آرام و زمزمهوار ادامه دادم: - من دوست ندارم تو رو گرفته و ناراحت ببینم!1 امتیاز
-
با حس برخورد نفسهای گرمی به صورتم از خواب بیدار شدم، غری زیر لب زدم و بیآنکه چشمانم را باز کنم کمی خودم را تکان دادم؛ آنقدر خسته و خوابآلود بودم که حتی دلم نمیخواست لحظهای از عالم خواب دل کنده و چشم باز کنم. با خیال اینکه راموس است که دارد سر به سرم میگذارد دستم را برای دور کردنش بالا آوردم و در همان حال غر زدم: - اوه راموس بس کن، من هنوز خوابم میاد! بیآنکه حرف یا صدایی از جانب کسی بلند شود دوباره نفسهای گرمی به روی صورتم نشست. کلافه اخم درهم کشیدم، این شوخی دیگر زیادی داشت آزاردهنده میشد! با عصبانیت چشم گشودم تا حرف درشتی بار راموس بکنم، اما چشم باز کردنم همانا و دیدن صورتی غریبه و ناآشنا در دو سانتی صورتم همانا. جیغی از سر وحشت کشیدم و با سرعت نیمخیز شده و خودم را عقب کشیدم؛ این پسر جوان دیگر که بود؟! بالای سر من چه کار میکرد؟! - آروم… آروم باش دختر خانوم؛ من… من کاریت ندارم! با ترس خودم را بیشتر عقب کشیدم و پشتم به تنهی درخت سیب برخورد کرد. همانطور که نگاهم بر روی بدن و صورت چاقِ پسر جوان میچرخید پرسیدم: - تو… تو کی هستی؟ - لونا چیشده؟ چرا جیغ میکشی؟! نگاه من و پسر همزمان سمت راموسی که انگار از صدای جیغم بیدار شده بود چرخید. - ای... این… با انگشت اشارهای به پسر کردم و راموس متعجب و با ابروهای بالا رفته به پسر نگاه کرد و پرسید: - تو دیگه کی هستی؟! پسر که حالا چهرهی چاق و پُفآلودش درهم و ناراحت به نظر میرسید جواب داد: - من… من از اهالی شهرم، اسمم جفریِه و برای شکار اومده بودم اینجا که دستم توی این گیر کرد. کمی دستش را بالا گرفت و من با بهت به دستش که درون یک تلهی پرنده گیر کرده بود نگاه کردم؛ مگر دیوانه شده بود که دستش را به درون تلهی پرنده برده بود؟! - بعدش شماها رو دیدم و فکر کردم شاید بتونین به من کمک کنین.1 امتیاز
-
- میشه چند لحظه یه جایی وایسیم و استراحت کنیم؟ من دیگه نمیتونم راه بیام. راموس آرام سری تکان داد، میتوانستم در چهرهی خودش هم آثار خستگی را ببینم. - بهتره بریم توی اون جنگل یکم استراحت کنیم، فکر میکنم حداقل از این شهر با مردم عجیب و غریبش امنتر باشه. - باشه، بریم. وارد جنگلِ بر سر راهمان که شدیم لحظهای دهانم از زیباییاش باز ماند، جنگلی که درست مثل جنگلهای سرزمینمان پر از گل و گیاههان زیبا، درختان میوه و بوتههای تمشک و توت بود. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سر تکان داد. - اوهوم، مثل جنگلهای سرزمین گرگهاست. لحن تلخ و غمگینش کام من را هم تلخ کرد. راموس با دستش به درخت سیب بزرگی که از آن سیبهای سرخ و درشت آویزان بود اشاره کرد و گفت: - فکر میکنم زیر سایهی این درخت بتونیم یکم استراحت کنیم. نگاه دقیق و محتاطانهای به دور و اطرافم انداختم، اگر این جنگل مثل جنگلهای سرزمین گرگها بود بعید نبود که حیوانات وحشی هم داشته باشد. - اینجا حیوون وحشی نداشته باشه یه وقت! راموس برایم ابرویی بالا پراند. - چی داری میگی دختر؟ ناسلامتی ما گرگینهایم ها دیگه از پس دو تا حیوون که برمیایم. با تردید نگاهش کردم، ازخودم با آن خستگی هیچکاری برنمیآمد و مطمئن نبودم که راموس هم بتواند حریف حیوانی مثل خرس یا شیر بشود. - مطمئنی؟! راموس بیتفاوت شانهای بالا انداخت. - من آره، ولی اگه تو نیستی میتونی اینجا نخوابی. و خودش چند قدمی پیش رفت و درحالی که کیسهی پر از لوازمش را زیر سرش میگذاشت تا بخوابد گفت: - اما من میخوام بخوابم چون خیلی خستهام. با تعجب به او که زیر درخت دراز کشیده و راحت چشمانش را بسته بود نگاه کردم، انگار نه انگار این من بودم که داشتم از خستگی هلاک میشدم. وقتی که او را در آن حالت دیدم خودم هم کیسهی لوازمم را بر روی زمین گذاشتم و کنار راموس بر روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم.1 امتیاز
-
صدای دور شدن قدمهایشان را که شنیدم نفسم را عمیق بیرون دادم، حالم از خودم و ضعفم بهم میخورد که نمیتوانستم مردی که آنطور زخمیام کرده بود را به سزای اعمالش برسانم. راموس دست از دور کمر و شانهام باز کرد و جای خالی دستانش انگار تمام توانم را گرفت که تکیه داده به درخت روی زمین آوار شدم؛ تمام اتفاقات امشب چیزی فرای تصورم بود. رفتن به آن خانهی قدیمی، روبهرو شدنمان با خونآشامها و نجات پیدا کردنمان از دست آنها اتفاقاتی بود که هیچوقت انتظارش را نداشتم و تمامشان در یک شب برایمان اتفاق افتاده بود. - لونا حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه غمگینم را به راموس دوختم، در آن وضعیت توان تحلیل و تفسیرِ احساسم به او را دیگر نداشتم. - خوبم؟! پوزخند تلخی زدم، خوب بودم؟! با یادآوری خانوادهام که همچنان در چنگال خونآشامها اسیر بودند میتوانستم خوب باشم؟! - نیستم راموس؛ خوب نیستم. راموس کنارم روی زمین گِلی و نمدار نشست. - همه چیز تموم شده لونا؛ تا اونها برگردن و دوباره بخوان دنبالمون بگردن صبح شده و ما از اینجا رفتیم. نفس عمیق و لرزانی کشیدم، او به چه چیزی فکر میکرد و من به چه چیزی؟! - هیچ چیز تموم نشده راموس، خانوادهی من توی اون قلعهی لعنتی اسیرن. سرزمینمون به دست اون آلفرد بیرحم داره اداره میشه و ما هنوز هیچکاری نتونستیم بکنیم. راموس نگاه از من دزدید و سر پایین انداخت، نمیدانستم چرا هر موقع که حرف از خانوادهی من و سرزمینمان به میان میآمد اینطور چشمانش غمگین میشد! - راست میگی؛ هنوز هیچ چیز تموم نشده. سر بالا گرفت و نگاهش را به نقطهای در جنگل تاریک پیش رویمان دوخت. نگاهی که حالا به جای غم، خشم و نفرت را در نِینِی آنها میدیدم. - ولی ما تمومش میکنیم. نگاه متعجبم را به او دوختم، در سرش چه میگذشت که این را میگفت؟! - به سرزمین جادوگرها میریم و با کمک اونها نه تنها خانوادهی تو رو بلکه تموم سرزمینمون رو نجات میدیم. سر چرخاند و نگاهش را به نگاه متعجب من دوخت و قلبم تپش تندش را از سر گرفت؛ کلافه از این وضعیت دست مشت کردم، این حال و احوالات عجیب چه بود که امشب دست از سر من برنمیداشت؟! - این رو بهت قول میدم لونا!1 امتیاز
-
چشمانم را بسته بودم، ضربان تند و محکم قلبِ راموس را در زیر دستم حس میکردم و صدای نفسنفس زدنهای خودم و راموس تنها صدایی بود که در آن لحظات میشنیدم. من و راموس پشت درخت بزرگ و تنومندی از دید لشکریان خونآشام پنهان شده بودیم؛ هر لحظه ممکن بود آنها ما را پیدا کنند و آنوقت معلوم نبود که چه بالایی بر سرمان میآمد، اما من با این وجود آرام بودم و ذهنم به جای کنکاشِ موقعیت خطرناکمان به وضعیت خودم در آغوش گرم و امنِ راموس میپرداخت و من خجالتزده بودم از تپشهای قلبی که از کنترلم خارج میشد. چشمانم را باز کردم و آرام که سر بالا آوردم و نگاهم در نگاه راموسی که صورتش روبهروی صورتم بود گره خورد؛ حالم دست خودم نبود و من مسخ چشمان آبی رنگ و نافذش شده بودم. این تلاطمهای قلبم از چه بود؟! این حس رخوتی که از نگاهش و از برخورد نفسهایش به صورتم داشتم نشانهی چه بود؟! نه میدانستم و نه میخواستم که آن لحظات آرام و زیبا را با فکر به این موضوعات بگذرانم. با شنیدن صدای پای اسبها از جای پریدم و ناخودآگاه دوباره خودم را به آغوش راموس انداختم و او که انگار ترسم را درک کرده بود دست دور شانه و کمرم پیچاند و تن لرزانم را در برگرفت و من چه مرگم شده بود که در آن لحظات حتی درد پایم را هم فراموش کرده بودم؟! - پس اون لعنتیها کجان؟ خودم دیدم که به این سمت اومدن! من این صدا را میشناختم؛ صدای فرماندهی لشکر آلفرد بود. همان که به سربازان لعنتیاش دستور زندانی کردن تمام خانوادهام را داد، همانی که مرا با شمشیر زهرآلودش زخمی کرده بود. لرزش تنم از شنیدن صدایش بیشتر شد، اما این لرزش از ترس نبود؛ از کینه و نفرتی بود که این مرد در دلم کاشته بود. - هیش، چیزی نیست. آروم باش؛ آروم! کلافه پلک روی هم فشردم، راموس چه میدانست از حال من که میگفت آرام باشم؟! چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی که آن مرد لعنتی نزدیکم بود و من هیچکاری از دستم برنمیآمد؟! چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی که دندان روی هم ساییدن و دست مشت کردنِ راموس را حس میکردم؟! - مثل اینکه اینجا نیستن قربان. مرد خونآشام فریاد زد: - برید دنبالشون بگردین لعنتیها، شنیدین چی گفتم؟! باید پیداشون کنین وگرنه همتون رو میکشم!1 امتیاز
-
با انداختن نیمی از وزن بدنم بر روی شانههای راموس سعی میکردم با همان پای دردناکم سریعتر قدم بردارم، اما آن لشکر سوار بر اسب پا به پایمان میآمدند و آرام و قرار برایمان نمیگذاشتند. - من خسته شدم، تا کی قراره اینجوری بدوییم؟! راموس نیم نگاهی سمتم انداخت و لبخندی زد، خستگی از سر و رویش میبارید و صورتش سرخ و از عرق خیس شده بود. - باید از دهکده بریم بیرون، توی جنگل راحتتر میتونیم از دستشون فرار کنیم. لحظات سخت و طاقتفرسایی بود، ما به سختی در آن تاریکی شب درحال دویدن بودیم و با رد شدن از میان کوچهها و مزرعههای مردم سعی میکردیم از خونآشامها فاصله بگیریم و لشکر خونآشامها با تمام سرعت به دنبالمان میآمدند و هرچیزی که در سر راهشان بود را ویران میکردند. - شما دوتا گرگینه نمیتونین از دست ما فرار کنین، پس به نفعتونه که تسلیم بشید و با همکاری کنید! بیآنکه بخواهیم به فریادِ مرد خونآشام اهمیتی بدهیم به قدمهایمان سرعت دادیم، مطمئناً تسلیم خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که هردوی ما میخواستیم! با دیدن درختان کاجِ سر راهمان لبخندی زدم؛ میتوانستیم جای دویدن و فرار کردنی که تمام توانمان را میگرفت در لابهلای درختان قایم شویم تا لشکر خونآشامها دست از سرمان بردارند. - باید ازشون فاصله بگیریم، تا بتونیم بریم توی جنگل و قایم بشیم. در تأیید حرف راموس سری تکان دادم و سعی کردم با وجود پای دردناکم با تمام توان بدوام، مطمئناً این تنها راه و بهترین راهی بود که داشتیم. با تمام سرعت خودمان را به جنگل و انبوه درختانش رساندیم، صدای پای اسبها را همچنان در پشت سرمان میشنیدم و از خستگی چیزی نمانده بود که پخش زمین شوم، اما مقاومت میکردم. مقاومت میکردم چون نمیخواستم به دست خونآشامها بیُفتم، چون به خانوادهام قول داده بودم که سرزمینم را نجات بدهم و نمیخواستم به خاطر خستگی همه چیز را خراب کنم. - اَزمون فاصله گرفتن. سر چرخاندم و به پشت سرم نیم نگاهی انداختم، خوشبختانه انبوه درختان جلوی سرعت اسبها را گرفته و فاصلهی چندمتری بینمان انداخته بود. - حالا میتونیم بریم بین درختها قایم بشیم. پیش از آنکه بتوانم به حرف راموس واکنشی نشان بدهم دستم کشیده شد و در آغوش گرمِ راموسی که پشت یک درختِ تنومند پناه گرفته بود فرو رفتم.1 امتیاز
-
با اینکه فاصلهمان از آنجا تا زمین زیاد نبود، اما زمین زیر پایمان سنگی بود و با افتادن به روی زمین احتمال آسیب دیدنمان بود. - چیکار داری میکنی پس؟! دارن میان! نیم نگاهی به بالا و راموسی که منتظر پریدن من بود انداختم. چارهای جز اینکار نبود، باید میپریدم. چشمانم را بستم و در یک لحظه دستانم را از لبهی پنجره باز کردم و پریدم. همانطور که انتظارش را داشتم پس از پریدن و فرود آمدن به روی زمین درد شدیدی در مچ پایم پیچید و باعث شد که به روی زمین بیُفتم. - لونا خوبی؟! با درد چشم باز کردم و به راموسی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. - پام درد میکنه. راموس نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و انگار که حرفم را نشنیده باشد گفت: - باید بریم، دارن میان دنبالمون! تکخندهی مبهوتی کردم، صدایم را نمیشنید واقعاً؟! - نمیشنوی مگه؟ دارم میگم پام درد میکنه. راموس باز نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه پوفی کشید. - تو برو راموس، من هم اگه بتونم یه جوری خودم رو بهت میرسونم. راموس چشم غرّهای به من رفت و همانطور که کنارم خم میشد غرید: - میخواهی من برم و تو رو با این خونآشامهای بیرحم تنها بذارم؟ عمراً! از حرفش لبخندی بر لبم نشست و چیزی به شیرینی قند به قلبم سرازیر شد. چقدر این پسر مهربان بود که با وجود تمام بدخلقیهای من حاضر نبود تنهایم بگذارد! - دستت رو بنداز دور گردن من و آروم بلند شو. همانطور که گفته بود دستم را دور گردنش انداختم و راموس با انداختن دستش به دور کمر باریکم من را از روی زمین بلند کرد. - میتونی راه بیای؟ آرام سری تکان دادم؛ با این وضعیت میتوانستم راه بروم، اما سرعت راموس را هم برای فرار کم کرده بودم و این درحالی بود که صدای پای اسبهای لشکر خونآشام را در پشت سرمان میشنیدم. - باید تندتر بریم، دارن بهمون میرسن.1 امتیاز
-
خسته و نفسنفسزنان تخت را به در رساندم، این تخت هم تنها میتوانست برای چند دقیقه جلویشان را بگیرد و باید در همین چند دقیقه هرطور که شده خودمان را نجات میدادیم. با صدای بالا و پایین شدن دستگیرهی در و هُلی که به در وارد شد از جای پریدم و با ترس از در فاصله گرفتم. - دارن میان داخل راموس، عجله کن! راموس همانطور که با تمام توان پایه را هُل میداد جواب داد: - الان تموم میشه. نگران و وحشت زده نگاهم را بین راموس و دری که داشت توسط آن پیرمرد گرگینه و خونآشامها گشوده میشد گرداندم. - تو رو خدا زود باش، الان در رو باز میکنن. مرد خونآشام از همان پشت در فریاد زد: - بیاید این در رو باز کنید، اگه خودم بازش کنم اصلاً به نفعتون نیست! با وحشت چند قدمی را عقب عقب رفتم و به راموس نزدیک شدم. نفس نفس میزدم و تمام تنم از وحشت میلرزید؛ اگر یک نفر بود، یا اگر آن پیرمرد لعنتی همراهشان نبود شاید میتوانستیم جلویشان بایستیم، اما حالا اگر دستشان به ما میرسید هیچکاری از ما برنمیآمد. - تمومه، بیا بریم! با سرعت به سمت راموس برگشتم و با دیدن میلههای خم شده لبخند خوشحالی زدم، دوباره اسیر دست آن خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که میخواستم. - اول تو برو. سری تکان دادم و به پنجره نزدیک شدم؛ فاصلهی میان میلهها آنقدرها هم زیاد نبود، اما جای خوشحالی داشت که من و راموس جثهی درشتی نداشتیم و راحت از میانشان میگذشتیم. - آروم برو، مراقب باش! دستانم را لبهی پنجره گذاشتم و خودم را بالا کشیدم؛ اینکار را یکبار دیگر وقتی که میخواستم از آن قلعهی لعنتی فرار کنم هم انجام داده بودم و برایم تازگی نداشت. راموس برگشت و نگاهی به در که تقریباً باز شده بود انداخت و من با تمام سرعتی که میتوانستم از پنجره عبور و خودم را با دستانم از آن طرف پنجره آویزان کردم.1 امتیاز
-
*** لونا - وای دارن از پلهها میان بالا! راموس نیم نگاهی به سمت من که پشت سرش ایستاده و در خم کردن میلهها کمکش میکردم انداخت و گفت: - نگران نباش، چیزی نمونده. و در همان لحظه یکی از میلهها کج شد و ما به سرعت سراغ میلهی بعدی رفتیم. - همین یکی رو کج کنیم تمومه. با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد نگاه هراسانم را به در دوختم، میدانستم که خونآشامها رحم ندارند و اگر ما را میگرفتند کارمان تمام بود. - دارن به اتاق میرسن! صدای نفسنفس زدنهای راموس را میشنیدم و خودم هم دست کمی از او نداشتم. با شنیدن صدای تق قفلِ در از جای پریدم. - زود باش راموس، دارن میان تو! - نمیتونم، باید تا من این میله رو خم میکنم تو یجوری جلوشون رو بگیری. مبهوت مانده نگاهش کردم، من را میگفت؟! - من جلوشون رو بگیرم؟! راموس همانطور که پایهی فلزی را به هُل میداد غر زد: - مگه جز تو کس دیگهای هم اینجا هست؟! نگاه کلافهای سمتش انداختم؛ آخر من چگونه میتوانستم جلوی ورودشان به اتاق را بگیرم؟! - آخه من چجوری جلوشون رو بگیرم؟! صدای باز شدن قفل دوم در اینبار هردویمان را از جای پراند. راموس از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید: - برو یکی از تختها رو بذار پشت در که نتونن بیان تو! «باشهای» گفتم و با عجله به سمت یکی از تختها رفتم، صدای پچپچهایشان پشت در اتاق را میشنیدم و قلبم از ترس و وحشت درون گلویم میتپید انگار! - فقط زودتر! خودم را با عجله به پشت تخت رساندم و روی زانوهایم نشستم؛ از قدرت بدنیام مطمئن نبودم، اما باید اینکار را میکردم. دستانم را به گوشههای تخت بند کردم و هُلی به تخت دادم؛ اگر قبل از زخمی شدنم بود میتوانستم با یک حرکت تخت را به گوشهای پرت کنم، اما حالا قدرتم کم شده بود و باید از تمام زور و قدرتم برای اینکار استفاده میکردم.1 امتیاز
-
- مطمئنی میتونی؟! نگاه چپچپی سمتش انداختم، در این وضعیت این چه سؤالی بود؟! - تو راه حل بهتری سراغ داری؟! لونا سر در رد سؤالم تکان داد. - پس بیا کمکم کن لطفاً. من یک سمت میلهها را گرفتم و لونا سمت دیگرشان را و شروع به تلاش کردیم. صدای لشکر اسب سواران داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و این اضطراب و استرسِ هردویمان را بیشتر کرده بود. - لعنتی، اینها خیلی محکمه! باز هم تلاش کردم، نمیتوانستم به همین راحتی تسلیم شوم. نمیتوانستم بگذارم که بیایند و ما را با خود به سرزمین خونآشامها ببرند! درحالی که از شدت ترس و تقلا نفسهایم یکی در میان شده بود ناامیدانه گفتم: - اینجوری نمیشه، باید یه فکر دیگه بکنیم. - مثلاً چه فکری؟! نگاه کلافهام را دور تا دور اتاق گرداندم، باید یک راهی میبود؟! نمیشد که ما به همین راحتی به چنگال آن خونآشامها بیوفتیم! چشمم به پایههای فلزی تختها که افتاد فکری در سرم جرقه زد؛ خودش بود. - خودشه! لونا با تعجب نگاهم کرد. - چی خودشه؟! دست از میلههای پنجره کشیدم و با قدمهایی بلند و با شتاب به سمت تخت رفتم. - میتونیم از این پایهها برای خم کردن اون حفاظها استفاده کنیم. لونا هم چند قدمی به تختی که من با آن درگیر بودم تا پایهاش را از جای در بیاورم نزدیک شد. - میخواهی چیکار کنی؟ بالاخره موفق به بیرون آوردن پایهی تخت شدم و درحالی که همراه با پایهی تخت به سمت پنجره میرفتم گفتم: - میخوام این پایه رو اهرمِ این میلهها بکنم تا زودتر بتونیم اینها رو کنار بزنیم. پایهی تخت را به میان میلهها فرستادم و با گرفتن قسمت انتهایی پایه شروع به هُل دادن آن به سمت مخالف کردم.1 امتیاز
-
دست روی دستگیرهی در گذاشتم و آن را به پایین کشیدم، اما در باز نشد. دوباره و اینبار با شتاب و قدرت بیشتری امتحان کردم، نه نمیشد، در لعنتی قفل بود و ما از آن پیرمرد رکب خورده بودیم! - باز نمیشه، اون پیرمرد لعنتی در رو از بیرون قفل کرده! لونا مغموم و درحالی که از ترس و نگرانی فاصلهای تا گریه کردن نداشت نالید: - حالا باید چیکار کنیم؟! نگاه کلافه و مضطربی به سر تا سر اتاق انداختم، باید هرطور که شده خودمان را از این اتاق لعنتی خلاص میکردیم؛ اما چگونه؟! - حالا چیکار کنیم؟! اگه به دست اونها بیوفتیم هردومون رو میکشن! نگاه خشمگینی سمت لونا انداختم؛ چرا یاد نمیگرفت جای غر زدن کمی فکر کند؟! - میشه اینقدر آیهی یأس نخونی؟! در حین اینکه سمت پنجره میرفتم تا شاید راهی برای نجات جانمان پیدا کنم صدای لونا را شنیدم. - آیهی یأس؟! الان توی این وضعیت چه جای امیدواری هست که من بخوام ازش حرف بزنم آخه؟! مشتهایم را به دور میلههای حفاظ پنجره گره زدم و سعی کردم آنها را از هم فاصله بدهم، اما با قدرت کمی که من داشتم این کار برایم ممکن نبود. - بس کن لطفاً! - بس کنم؟! چی رو بس کنم؟! مثل اینکه یادت رفته اینکه الان توی این موقعیت گیر افتادیم تقصیر توعه؟! چقدر بهت گفتم که حس خوبی به این خونه و اون پیرمرد لعنتی ندارم؟! عصبی و کلافه سر به سمتش چرخاندم؛ الان چه وقت این حرفها بود آخر؟! - خیلی خب اصلاً تقصیر منه، ولی الان جون هر دومون توی خطره؛ میشه جای این حرفها بیای به من کمک کنی که بتونیم از اینجا بریم بیرون؟ قول میدم بعداً اجازه بدم که هرچقدر دلت خواست سرم غر بزنی! این حرفم انگار لونا را کمی آرامتر کرد که پشت چشمی برایم نازک کرد و با لحنی نرمتر گفت: - البته اگه بعدی وجود داشته باشه! به سمتم آمد و پشت سرم ایستاد. - میشه بگی داری چیکار میکنی؟! همچنان که زور میزدم تا شاید حفاظها را کمی کنار بزنم گفتم: - میخوام این حفاظها رو خم کنم، اگه بتونیم یکم از هم فاصلهشون بدیم شاید بشه که از بینشون رد بشیم و از اینجا بریم بیرون.1 امتیاز
-
- راموس… راموس بیدار شو. صدای مهربان کسی را در میان آن لحظات وحشتناک میشنیدم، اما انگار دستی محکم مرا نگه داشته و نمیگذاشت که از شر آن کابوس رها شوم. صدای ظریف و مهربان باز در گوشم طنین انداخت و دستی که شانهام را تکان میداد بالاخره مرا از آن کابوس بیرون کشید. - بیدار شو راموس، داری خواب میبینی. چشمانم را گشودم و با حرکتی ناگهانی روی تخت نیمخیز شده نشستم، نفسنفس میزدم و به تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. - خوبی راموس؟ داشتی کابوس میدیدی؟ سرم را آرام تکانی دادم، من یکبار این کابوسها را در بیداری دیده بودم و حالا هرشب و هرشب مرورشان میکردم. - ببخش بیدارت کردم. لونا لبخند مهربانی زد، عجیب بود که در عالم خواب هم صدایش آرامم میکرد. - عیبی نداره، میخواهی بگی چه کابوسی داشتی میدیدی؟ - داشتم خوابه گذشتهها رو میدیدم، همون روز که پدر و مادرم رو… با شنیدن صدایی از بیرون حرفم را قطع کردم. - چی شد راموس؟! کف دستم را به نشانهی سکوت بالا گرفتم، درست حدس زده بودم و صدایی از بیرون میآمد. - تو هم میشنوی؟! لونا پس از مکثی سر به تأیید تکان داد. - آره، صدای چیه؟! بیآنکه جوابی برای سؤالش داشته باشم ملحفهی سفید رنگ را از روی خودم کنار زدم و آرام از تخت پایین آمدم. لبخند اطمینان بخشی به روی لونا که سر برگردانده و نگاهم میکرد زدم، دخترک همینطور هم از اینکه در این خانه بودیم ترسیده بود و حالا دلم نمیخواست با بروز دادن ترس و نگرانی خودم حالش را بدتر کنم. خودم را به پنجره رساندم و از میان میلههای فلزیِ پنجره به بیرون نگاه کردم. با وجود تاریک بودن هوا، اما میتوانستم لشکریان سیاهپوشی که به سمت این خانه میآمدند را ببینم. - لعنتی! اینجا چه خبره؟! لونا با شنیدن حرفم از جایش بلند شد، به سمت پنجره آمد و مثل من به بیرون نگاه کرد. - این... اینها دیگه کیان؟!1 امتیاز
-
با چشمان گرد شده به پیرمرد نگاه کردم، امشب را پیش اینها میماندیم؟! پیش همین مردمی که اگر ما را میشناختند کشته شدنمان حتمی بود؟! پیش از آنکه من در رد تعارف پیرمرد حرفی بزنم راموس گفت: - فکر بدی هم نیست. با ترس به دست راموس چنگ زدم و او روی به سمتم برگرداند، داشت چه کار میکرد؟! مگر خودش نمیگفت که این مردم برایمان خطرناکند؟! حالا میخواست شب را کنار اینها بگذرانیم؟! - چی داری میگی راموس؟ شب رو پیش اینها بمونیم؟! راموس زیر سنگینیِ نگاه پیرمرد آرام لب زد: - چارهای نداریم، نمیتونیم شبونه به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. با غصه و ترس نالیدم: - ولی من حس خوبی به اینها ندارم. راموس با کلافگی سر تکان داد. - میدونم، ولی گفتم که چارهای جز این نداریم. به ناچار قبول کردم و پشت سر پیرمرد به سمت خانهاش به راه افتادیم. - بفرمایید، این هم خونهی من. سر بلند کردم و نگاه مبهوتم را به خانهی پیرمرد دوختم. خانهی تمام مردم شهر کوچک و زیبا بود، اما خانهی این پیرمرد درست مثل خودش قدیمی، تاریک و ترسناک بود. تمام دیوار، سقف و حتی کف زمینِ خانهاش از سنگ ساخته شده و پنجرههای بزرگش با پردههای ضخیم و تیره پوشانده شده بودند. - شماها میتونید امشب رو توی آخرین اتاق طبقهی بالا بمونید. انگشت اشارهی پیرمرد را دنبال کردم و به پلههای سنگی و پر از ترکی که به طبقهی بالا میرسید نگاه کردم، هیچ از بودن در این خانه حس خوبی نداشتم و سوت و کور بودن خانه و فکر به تنها ماندن با این پیرمرد بیش از پیش به وحشتم میانداخت. - باشه، متشکریم. راموس دست من را گرفت و منی که همچنان با ترس و نگرانی دور و اطراف این خانهی ساکت و تاریک را نگاه میکردم به همراه خودش از پلهها بالا کشاند. - من میترسم راموس! راموس نگاهی به من کرد و لبخندی زد؛ لبخند او هم آغشته به ترس و اضطراب بود، اما سعی میکرد آرامشش را حفظ کند.1 امتیاز
-
- تو چون قدرت ماورایی نداری این کار برات راحته، اما من نمیتونم مثل تو باشم! راموس اخم درهم کرد و من با ناراحتی نگاهش کردم، منِ لعنتی مثل همیشه که میترسیدم یا عصبانی میشدم نسنجیده حرف زده و راموس را رنجانده بودم. - راموس من… با نزدیک شدنمان به پیرمردی با ریش و موهای سفید و پوشیده در لباسهای مندرس و کهنه ساکت شدم و همراه با راموس به پیرمرد نزدیک شدم. - سلام آقا. پیرمرد نگاهش را بین من و راموس چرخاند و لبخندی زد؛ لبخندی که به جای حس خوب، حس بسیار بدی را به من منتقل میکرد. - سلام. راموس باز هم لبخندی زد، میفهمیدم که با آدمیزادها بسیار محتاطانه رفتار میکرد و این بیشتر من را میترساند. - ببخشید آقا شما میدونید که سرزمین جادوگرها کجاست؟! پیرمرد بار دیگر نگاهش را بینمان چرخی داد و من یخ بستم از سردی چشمان ریز و آبی رنگش. - برای چی میخواهید به اونجا برید؟! راموس لحظهای سکوت کرد و نگاه مرددی به من انداخت، انگار که نمیدانست در جواب مرد چه بگوید و از من کمک میخواست. - اِممم… خب ما… ناگهان به یاد حرفهایی که از آن زن جادوگر راجع به شهر سیاه که توسط جادوگرها نفرین شده و مردمش یک به یک از شدت بیماری میمردند افتادم و گفتم: - ما از اهالی شهر سیاه هستیم و قصد داریم به سرزمین جادوگرها بریم تا شاید بتونیم طلسم شهرمون رو باطل کنیم. نگاه متعجب راموس را بر رویخودم احساس میکردم، اما همچنان به پیرمرد که با تردید نگاهم میکرد چشم دوخته بودم. - که اینطور؛ سرزمین جادوگرها زیاد از اینجا دور نیست، اما فکر نمیکنم که امشب بتونید به اونجا برسید. راموس تشکری کرد و من کلافه نفسی کشیدم، از اینکه با تمام عجلهای که داشتیم باز مجبور به صبر کردن بودیم کلافه شده بودم. - نظرتون چیه که امشب رو اینجا و در کنار ما بگذرونید؟!1 امتیاز
-
بین راه چند لحظهای را توقف کرده و پس از خوردن ناهار و اندکی استراحت باز به راه افتادیم. مدام باید از تپههای سنگی و بی گیاه و درخت میگذشتیم و این مسیر خشک و برهوتی هیچ جذابیتی برایمان نداشت و تنها با حرف زدن بود که میتوانستیم کمی خودمان را سرگرم کنیم. بالاخره پس از چندین و چند ساعت راه رفتن بیوقفه نزدیکیهای غروب از آخرین تپه هم گذشتیم و به یک دهکده رسیدیم. دهکدهای کوچک که برخلاف آب و هوای سرد و خشکِ آن سوی تپهها بسیار سرسبز و پر از مزرعه و درخت بود و مردم آن خانههایی کوچک و زیبا با سقفهای شیروانی داشتند. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سری تکان داد. - آره قشنگه، اما برای ما خطرناکه. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، برای ما خطرناک بود؟! منظورش از خطرناک چه بود؟! - چرا خطرناکه؟! همانطور که از بین مردم در رفت و آمدِ میان کوچهها و از زیر سنگینی نگاه کنجکاو و متعجبشان میگذشتیم راموس آرام لب زد: - واسهی اینکه اگه این آدمیزادها بفهمن ما گرگینهایم هر دومون رو میکشن! مات و مبهوت «وای» بلندی گفتم که راموس غر زد: - هیس! دست روی دهانم گذاشتم و با ترس و لرز به مردمی که متعجب و هرازگاهی چپچپ نگاهمان میکردند خیره شده بودم؛ با اینکه من به نسبت این آدمیزادها قدرت بیشتری داشتم، اما میترسیدم چون مطمئناً کشتن من و راموسی که در مقایسه با دیگر گرگینهها قدرت زیادی نداشت برای این جمعیت کار سختی نبود. - چرا اینجوری نگاهشون میکنی؟ الان بهمون شَک میکنن! همانطور که دور و اطرافم را میپاییدم گوشهی چشمی هم به راموس انداختم، چطور میتوانست در این شرایط اینطور خونسرد باشد؟! - ح… حالا باید چیکار کنیم؟! - چی رو چیکار کنیم؟! خودم را به راموس نزدیکتر کردم و کنار گوشش پچ زدم: - همین آدمیزادها رو، اگه… اگه ما رو بشناسن… راموس میان حرفم آمد: - فقط کافیه یکم خودت رو کنترل کنی، آدمها مثل ما حس شیشم ندارن و اگه عادی رفتار کنیم فرق ما رو از آدمهای عادی تشخیص نمیدن. عصبی و کلافه سر تکان دادم، او ترس مرا درک نمیکرد. من که مثل او تابحال با آدمها روبهرو نشده بودم و هیچ چیز از این موجودات عجیب و غریب نمیدانستم.1 امتیاز
-
*** لونا صبح زود و اندکی پس از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم؛ من که از این مکانها زیاد سر در نمیآوردم، اما راموس میگفت که راه زیادی تا رسیدن به پشت تپهها نداریم و من امیدوار بودم که همینطور باشد. روز پیش چندین و چند مرتبه راموس را در بین راه مجبور به توقف کردم و اینبار هم اگر راه طولانی میشد همین کار را میکردم، چون میدانستم که راموس برای رسیدن به سرزمین جادوگرها عجله داشت و بی توجه به خستگی که در صورت و نحوهی راه رفتنش به خوبی پیدا بود ادامه میداد و من به بهانهی خستگیِ خودم او را چندی مینشاندم تا خستگی در کند. گرچه که خودم هم به خاطر خونی که از دست داده بودم هنوز به اوج قدرت نرسیده بودم، اما در همین حال هم قدرت بدنیام از راموس بیشتر بود. - هِی دختر کجایی؟! نیم نگاهی به راموس که کمی جلوتر از من ایستاده و به عقب برگشته بود انداختم. - همینجام. راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند، ابروهایش پر و مشکی بود که چشمان نافذ و آبی رنگش را قاب گرفته بود و جذابیت صورتش را دو چندان کرده بود. - پس چرا عقب موندی؟ نکنه باز خسته شدی؟! پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم. - من و خستگی؟ عمراً! راموس هم پوزخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که با وجود گوشهای تیزم قادر به شنیدنش نبودم. - پس یکم تندتر بیا، اگه امروز هم به پشت تپهها نرسیم با وجود آذوقهی کممون کارمون سخت میشه. سر تکان دادم و راموس ایستاد تا من به او برسم و همراه با هم قدم برداریم. لبخندی به رویش زدم و شانه به شانهی یکدیگر به راه افتادیم، راموس پسر بسیار مهربان و با محبتی بود و این از تک تک رفتارهایش نمایان بود. میدانستم که در آن شب و پس از زخمی شدنم اصلاً خوب با او رفتار نکرده بودم و هرکس دیگری جای او بود مطمئناً من را از خانهاش بیرون میانداخت، اما راموس با مهربانی ذاتیاش با من مدارا کرد و مهر خودش را به دلم انداخت و این علاقه با دیدن رفتارهایش دم به دم بیشتر میشد!1 امتیاز
-
با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینیها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمیدانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند میزدم. یکی از سیب زمینیها را به دست لونا دادم. - لعنتی! همهشون سوخت. لونا سیب زمینی را از وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت: - درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته! از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد. - حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوونهای وحشیه. به لونایی که چشمانش خوابآلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود. - تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم. - پس تو چی؟! شانهای بالا انداختم. - من فعلاً خوابم نمیاد. لونا اخم کرده غر زد: - اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری! - بیخیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده. لونا لحظهای متفکرانه به من خیره شد. - خب پس اول من چند ساعت میخوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی. سرم را تکان دادم، من میخوابیدم و لونا نگهبانی میداد؟ عمراً! - نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم. لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمیآمد گفت: - من نمیخوام فردا صبح با یه گرگینهی خسته و بیرمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم میکنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟ لحظهای به اخمهای درهم لونا و لبهایی که به روی هم میفشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر میتوانستم توی ذوق دخترک بزنم؟! - باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر! با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم. لونا انگشت اشارهاش را به طرفم گرفت و گفت: - ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم میکنی؛ باشه؟ لبخند مهربانی زدم و انگشت اشارهاش را آرام میان پنجه گرفتم. - باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت میکنم. سر عقب کشیده و انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با دوختن نگاهم به شعلههای زرد و سرخِ آتش در گذشتههایم غرق شدم.1 امتیاز
-
- وای من خیلی خسته شدم میشه یکم استراحت کنیم؟ نیم نگاهی به خورشیدِ درحال غروب و پس از آن به لونایی که خسته و نالان ایستاده و نفسنفس میزد انداختم، در همین چند ساعت بیش از پنج بار برای استراحت و خوردن خوراکی در راه ایستاده بودیم. - ولی همین چند دقیقهی پیش استراحت کردیم، اینجوری باشه تا هفتهی دیگه هم به مقصدمون نمیرسیم. لونا غر زد: - یکم من رو درک کن راموس، من هنوز قدرت سابقم رو به دست نیاوردم. هوفی کشیدم، انگار چارهای نبود مجبور بودیم شب را در همین حوالی بگذرانیم. - خیلی خب، مثل اینکه مجبوریم یه جایی رو پیدا کنیم تا شب رو اونجا بگذرونیم. لونا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و در همان حال گفت: - من یه غار همین دور و اطراف دیدم، شاید بتونیم شب رو اونجا بمونیم. در تأیید حرفش سر تکان دادم. - باشه، جایی که میگی رو نشونم بده. *** روبهروی ورودی غار با شاخههای خشک درختان آتشی درست کرده و چند دانه سیب زمینی کوچک را درون آن برای پختن شدن گذاشته بودم. - فکر میکنی تا فردا بتونیم به پشت اون تپهها برسیم؟ نگاهی به سمت لونا که بغل دستم کنار آتش نشسته و دستانش را بر روی آتش گرفته بود تا گرم شود انداختم. - نمیدونم، ولی باید زودتر خودمون رو به یه شهر یا دهکده برسونیم چون زیاد خوراکی همراهمون نیست و اینجا هم حیوونی نیست که بشه شکارش کرد. لونا سری تکان داد. - فقط امیدوارم زودتر به سرزمین جادوگرها برسیم، تموم خانوادهی من هنوز توی اون قلعه زندانیان و منتظرن که من نجاتشون بدم. اینبار من در تأیید حرف لونا سر تکان دادم، هربار که او را اینطور غمگین میدیدم از خودم متنفر میشدم؛ از خودم متنفر میشدم که باعث و بانی تمام این زجر و مصیبتها برای مردم سرزمینم بودم و حالا هیچکاری برای درست کردن این وضعیت از دستم برنمیآمد1 امتیاز
-
- خب اون در عوضش قرار بود برات چیکار کنه؟! لونا نیم نگاهی سمت من انداخت. - اون بهم راه نجات سرزمین گرگها رو نشون داد. کنجکاو و دقیق خودم را جلو کشیدم و به او خیره شدم، یعنی راهی برای نجات سرزمین گرگها وجود داشت؟! - چه راهی؟! - اون گفت نجات سرزمین گرگها به دست یه آلفاس. به دست یک آلفا؟! آن آلفا که بود؟! آن آلفایی که میگفت حالا کجا بود؟! - اون... اون آلفا کیه؟! الان... الان کجاست؟! لونا دستانش را درهم گره کرد و با ناراحتی گفت: - نمیدونم، اون زن بهم گفت وقتی که اون نامه رو به خانوادهاش رسوندم میتونم ازشون بخوام که توی پیدا کردن آلفا کمکم کنن. لحظهای به فکر فرو رفتم، کاش من هم میتوانستم به لونا در پیدا کردن آلفای منتخب کمک کنم، آنطور شاید آنهمه عذاب وجدانی که بر گردنم بود رهایم میکرد. - تو... تو میدونی که سرزمین جادوگرها کجاست؟! لونا سری تکان داد. - نه، ولی میتونم با حس شیشمم اونجا رو پیدا کنم. پلک روی هم گذاشتم، من باید به لونا کمک میکردم؛ جدا از اینکه با اینکار عذاب وجدانم کم میشد دلم هم نمیآمد که دخترک را در این راه پرخطر تنها بگذارم. - من هم باهات میام. لونا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. - چی؟! آممم... منظورم اینه که چرا میخواهی همچین کاری بکنی؟! دست به سینه زده نشستم. - خب من هم دلم میخواد برای نجات سرزمینم یه کار بکنم، بعلاوه نمیتونم تو رو توی این راه پرخطر تنها بذارم. حالا درسته که زیاد قوی نیستم، اما سعی میکنم کمکت کنم. لونا لبخند مهربانی زد. - نه منظورم این نبود، اتفاقاً تو تا همین حالا هم خیلی به من کمک کردی. من هم لبخندی به رویش زدم، دخترک هم مثل من عجیب مهربان بود. - پس بهتره بری و استراحت کنی، چون حالت که بهتر بشه باید بریم و سرزمین جادوگرها رو پیدا کنیم.1 امتیاز
-
لونا با تعجب تکرار کرد: - خب؟! اخم درهم کشیدم، باید میدانستم اینجا چهخبر است. - اونها کی بودن؟! چرا دنبال تو میگشتن؟! لونا نگاهش را به زیر پایش دوخت و مغموم و گرفته لب زد: - اونها از سربازهای پادشاه آلفردِ خونآشام بودن. قدمی پس رفت و بر روی صندلی نشست و نگاه بیحواسش را به گوشهای دوخت. من هم چند قدمی پیش رفتم و روی کاناپه نشستم. - روزی که سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاد اونها ریختن توی شهر و از تموم مردم خواستن که توی پیدا کردن آلفاهای فراری بهشون کمک کنن، بعضیها قبول کردن و بعضیها هم مثل من و خانوادهام نه. لونا همانطور که به گوشهای خیره بود پوزخندی زد، انگار که در افکار و خاطراتش غرق شده و چیزی از دور و اطرافش نمیفهمید. - سربازهای پادشاه هم ریختن توی شهر و تموم گرگینههایی که قبول نکرده بودن باهاشون همکاری کنن رو گرفتن و توی اون قلعهی لعنتی زندانی کردن. کلافه دستی به صورتم کشیدم، کم کم شنیدن این ماجرا داشت برایم سخت و دردناک میشد. - توی اون قلعه به جز ما گرگینهها یه زن جادوگر هم بود؛ وقتی که داستان زندگیمون رو و وضعیت سرزمینمون رو فهمید گفت در صورتی که ما حاضر باشیم کاری که میگه رو براش انجام بدیم بهمون کمک میکنه. برای پرت کردن حواس خودم از احساس بد و آزاردهندهای که داشتم پرسیدم: - چه کاری؟! لونا از جیب لباسش تکهی پوستینی" بیرون آورد و گفت: - گفت این نامه رو برای خانوادهاش نوشته و از من خواست که به سرزمین جادوگرها برم و این نامه رو به پدر و مادرش که پادشاه و ملکهی اون سرزمین هستن برسونم. (پوستین به تکه چرم یا پوست حیواناتی گفته میشود که در گذشته از آن به جای کاغذ برای نوشتن نامه استفاده میکردند.)1 امتیاز
-
با تعجب چشم گشاد کردم، اینها دیگر که بودند؟! از کدام دختر حرف میزدند؟! - میدونی اگه اون دختر رو پیدا نکنیم رئیس سرمون رو میبُره و خونمون رو جای نوشابه سَر میکشه؟! - وای نه! من نمیخوام بمیرم. شخص دیگر غرید: - پس اگه نمیخواهی بمیریم باید اون دختر یا جنازهاش رو هرجور شده پیدا کنیم و به قلعه برش گردونیم. به وضوح لرزیدن اندام ظریف لونا را احساس میکردم و کمکم داشت برایم روشن میشد دختری که آن دو موجود از او حرف میزدند لونا بوده است. - ولی اگه جنازهاش رو حیوونهای وحشی خورده باشن چی؟! - امیدوارم اینطور نباشه، وگرنه جفتمون بیچاره میشیم. کلافه سرم را تکان دادم، اینها که بودند؟! چرا دنبال لونا میگشتند؟! - میگم اینجا که چیزی نیست، بهتر نیست بریم توی جنگل رو بگردیم؟! - یعنی توی این کلبه رو نگردیم؟! از این حرفشان لحظهای لرزیدم، اگر به داخل میآمدند باید چه کار میکردیم؟! - نه، رئیس گفت کسی نباید ما رو ببینه. - باشه، پس بریم. با دور شدنشان از کلبه لونا نفس آسودهای کشید و من از پنجره کمی فاصله گرفتم. هنوز هم گیج بودم و نمیفهمیدم این موجودات که بودند و چرا به دنبال لونا میگشتند. به سمت لونا چرخیدم، باید میفهمیدم این دختر دقیقاً کیست که من او را به خانهام راه دادهام. - اونها دنبال تو بودن نه؟ لونا آرام سر تکان داد. یک دستم را به کمرم بند کردم و دقیق به دخترک ظریف و زیبا خیره شدم و سعی کردم حدس بزنم آنها چه کار میتوانستند با او داشته باشند. - خب؟!1 امتیاز
-
مرد درحال خفگی بود که ناگهان یکی از سربازان خونآشام به سمت پدر آمد و شمشیرش را درون شانهی پدرم فرو کرد. از دیدن آن صحنه ناخودآگاه و از سر ترس و وحشت فریادی کشیدم، فریادی که... با شنیدن صدای تق و توق و صحبت ریزی از خواب پریدم، خسته و خوابآلود روی تشک نشستم و نگاه گیجم را در جستجوی منبع صدا به دور و اطراف گرداندم. همچنان صدای صحبتی را از پشت دیوارهای کلبهام میشنیدم، اما در آن خوابآلودگی برایم تشخیص خواب از واقعیت سخت بود. با شنیدن صدای باز شدن در اتاق سر چرخاندم و به لونایی که آشفته و خوابآلود در چارچوب در اتاق ایستاده بود نگاه کردم. - این صدای چیه؟! او هم این صدا را میشنید؟! این یعنی اینکه من خواب نبودم. شانهای بالا انداختم و مثل لونا با صدایی آرام گفتم: - نمیدونم. دستانم را تکیهگاه تنم کردم و از جای برخاستم، قبلاً چندباری پیش آمده بود که مردم دهکده به این دور و اطراف بیایند، اما هیچوقت جرأت نکرده بودند که به کلبهی من نزدیک شوند وحالا اینکه این صداها چه بود را نمیتوانستم حدس بزنم. به سمت پنجره قدم برداشتم و نگاهم را به بیرون دوختم، خوب که دقت کردم متوجهی دو سایهی بلندقد و لاغر که در دور و اطراف کلبهام مشغول کنکاش چیزی بودند شدم. آنها دیگر که بودند؟! - اینها دیگه کیان؟! از گوشهی چشم نگاه کوتاهی به لونا که پشت سرم ایستاده بود انداختم. - بذار ببینم. سرم را به پنجره نزدیک و گوشهایم را تیز کردم و در همان حال صدای یک نفرشان را شنیدم که میگفت: - پس این دختره کجاست؟! فرد دیگری جواب داد: - نمیدونم، اون بِرد احمق گفت که همینجا اون دختر رو زخمی کرده!1 امتیاز
-
تازه از توی رختخواب بیرون آمده بودم که متوجهی رفت و آمدهای عجیب خدمه و ناآرامیهای داخل قصر شدم. متعجب و گیج سراغ مادرم رفتم و دلیل این همهمه را پرسیدم و مادر گفت که خونآشامها قصد حمله به قصر را دارند و از من خواست به اتاقم بروم و تا زمانی که خودش یا پدر به سراغم نیامدهاند بیرون نیایم، اما او چه میدانست از کنجکاوی و اشتیاق من برای دیدن خونآشامها؟! بیتوجه به حرف مادرم برای دیدن خونآشامها از اتاقم بیرون زدم و آرام و پاورچین به سمت قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود رفتم. جثهی لاغر و کوچکم را پشت یکی از ستونهای سنگی قصر پنهان کردم و یواشکی به آن سمت از قصر نگاه دوختم. افرادی بلندقد، لاغر اندام و پوشیده در لباسهای سیاه که رنگی پریده، چشمانی سرخ و نیشهای بیرون زده از دهانشان داشتند تمام قصر را احاطه کرده و شمشیرهایی که در دست داشتند نشان از صلحطلبیشان نمیداد. مردی که تنها رگههای قرمز رنگ لباسش و آن تاج روی سرش او را از دیگر سربازهایش متمایز کرده بود چند قدمی به پدر که جلوتر از تمام افرادش شمشیر به دست ایستاده بود نزدیک شد و گفت: - بهتره تسلیم بشی جورج بزرگ، فکر نمیکنم با این تعداد کم سربازهات توانی برای مقابله با لشکر من داشته باشی. پدر سرش را به طرفین تکان داد و محکم و قاطع گفت: - تسلیم شدن من رو باید توی خواب ببینی آلفردِ شرور! مرد خونآشام خندهی بلندی سر داد و من با شنیدن قهقهی بلندش مو به تنم راست شد، حالا دلیل ترس مردم ونگرانی مادر و پدرم را میفهمیدم، این موجودات بیرحم و پلید واقعاً ترسناک بودند! - پس میخوای در برابر من بایستی؟! - مطمئن باش که اینکار رو میکنم، من قسم خوردم که تا آخرین قطرهی خونم بجنگم و نذارم سرزمینم به دست موجود پلیدی مثل تو بیوفته! و پس از گفتن این حرف به هیبت گرگ در آمد و به سمت مرد خونآشام حملهور شد؛ مرد خونآشام که انگار انتظار این حمله را نداشت روی زمین افتاد و پدر به گردن لاغر مرد چنگ زد و گلویش را به قصد خفگی فشرد. صورت رنگ پریدهی مرد به کبودی میزد و دست و پایش را تند و تند تکان میداد و من در دل به پدرم بابت این قدرتش افتخار میکردم.1 امتیاز
-
تختخوابم را به لونا داده بودم و خودم توی سالن کنار شومینه تشک پهن کرده و خوابیده بودم. دستانم را زیر سرم گذاشته و به هلال ماه نمایان از پس پنجره نگاه دوخته بودم و تمام افکار فراریِ در طول روز ذهنم را احاطه کرده بود. چند روز دیگر سالروز بدترین روز زندگیام بود، سالروز مرگ پدرم، مادرم و سرزمینم. غلتی زدم و پشت به پنجره خوابیدم؛ امروز به قدر کافی با افکارم خودم را ویران کرده بودم و دیگر فکر کردن و غصه خوردن برای امروزم بس بود. چشمانم را بستم و همانطور که مدام افکارم را از سرم پس میزدم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و این ناآرامی به قصر هم منتقل شده بود؛ با اینکه من معمولاً از تمام اتفاقات افتاده در سرزمین بیخبر میماندم، اما اینبار خبر احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان را از عموزادههایم و تعدادی از مردم شنیده بودم. تمام دانستههای من از خونآشامها به کتابهایی که خوانده بودم و داستانهایی که از مادر و پدربزرگم شنیده بودم محدود میشد و برعکس دیگر افراد که ترسیده بودند من بسیار برای دیدن خونآشامها کنجکاو و مشتاق بودم. تعدادی از مردم سرزمین ترسیده و درحال ترک خانهها و دهکدههایشان بودند و تعدادی دیگر خود را برای جنگ با خونآشامها آماده میکردند و در این بین پدر هم مشغول تدارک دیدن لشکری برای ایستادن جلوی دشمن بود و خود فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفته بود. چند روز بعد خبر حملهی خونآشامها به ما رسیده بود و پدر و لشکرش به دهکدههای درگیر جنگ اعزام شده بودند، اما به دلیل تعداد بالای سربازان دشمن و همکاری گروهی از اشباح با آنها لشکر پدر در جنگ شکست خورده و بیش از نیمی از سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاده بود. حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر بود چون اگر قصر به دست خونآشامها میافتاد سرزمین گرگها به معنای واقعی نابود میشد.1 امتیاز
-
- خب میبینی که من ندارم! لونا با شنیدن لحن شاکی و عصبانیام کمی عقب نشینی کرد و با ناراحتی گفت: - ببخشید، من نمیخواستم ناراحتت کنم. پوفی کشیدم و دست سردم را محکم به صورتم کشیدم، تقصیر دخترک چه بود؟! او که از حال خراب من خبر نداشت. - مهم نیست، فراموشش کن. لونا قدمی پس رفت و گفت: - من میرم بیرون که مزاحمت نباشم. و بیآنکه به من اجازه بدهد که بگویم مزاحم نیست و من با حضور در کنارش احساس آرامش میکنم آشپزخانه را ترک کرد. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ کاش برای بهتر کردن این حال و احوالاتم راهی داشتم، کاش برای جبران اشتباهاتم فرصتی داشتم. هوفی کشیدم و حرصم را با فشردن چاقو بر روی قارچهای کوهی خالی کردم، گرچه که این حرص و غصه تا وقتی که آن خاطرات برایم تداعی میشد و ضعیف بودنم را به یادم میآورد با من بود. آنقدر درگیر افکار و احساسات متناقضم بودم که نفهمیدم غذا را چگونه سرهم کردم و دست آخر غذایم شور و بیرنگ از آب در آمد آبروی من را پیش روی لونا ریخت. - خیلی شوره نه؟ لونا درحالی که سعی میکرد لبخند کمرنگش را بر روی لبش نگه دارد و چهرهاش از بدمزگی غذایم درهم نرود جواب داد: - نه، زیاد هم بد نیست. پوزخندی زده و ظرف غذای تقریباً دست نخوردهام را کمی عقب راندم. - لازم نیست دروغ بگی، خودم میدونم افتضاح شده! با این حرفم لونا خندید و من پس از مدتها لبخند کمرنگی بر لبم نشست. - ولی حداقل قابل خوردنه، این رو جدی میگم. سر تکان دادم؛ شاید اگر من هم اینقدر کامم از یادآوری خاطراتم تلخ نبود میتوانستم کمی از آن را بخورم، اما حیف که غصه خوردن حسابی سیرم کرده بود. - به هر حال من که نمیخورمش، تو هم اگه بخواهی میتونی بریزیش دور. لونا سرش را به طرفین تکانی داد. - نه اتفاقاً من میخوام بخورمش و بعدش برای تشکر از تو ظرفهاش رو بشورم. دستم را بر روی دست او که قصد بلند شدن داشت گذاشتم و گفتم: - نه، تو هنوز حالت خوب نشده نباید کار کنی. لونا به آرامی دست گرمش را از زیر دستم کشید. - من خوبم راموس، لازم نیست نگران باشی. سر به تأیید تکان دادم، اما بودم. من پس از مدتها و بعد از پدر، مادر و سرزمینم نگران این دخترک زیبارو بودم.1 امتیاز
-
لب دریاچهای که از سردی هوا یخ زده بود روی زمین نشستم و قلاب ماهیگیری را گوشهای گذاشتم. حالم خوش نبود و در آن سرما از شدت حرص و عصیان احساس سوختن میکردم؛ تبرم را بالا بردم و با تمام حرص و عصبانیتی که از خودم در دلم مانده بود تبر را به روی سطح یخیِ دریاچه کوبیدم و فریاد زدم. فریادی از سر حرص، عصیان و عجز! هنوز خالی نشده بودم، دوباره و دوباره با شدت تبر را به یخهای روی دریاچه کوبیدم. تصویر چهرهی مغموم لونا، تصویر شعلههای آتشی که پدر و مادرم را میسوزاند و تصویر چهرهی ترسیدهی خودم پیش چشمانم میآمد و حالم را بدتر میکرد. پدرم راست میگفت، من مایهی ننگ گرگینهها بودم؛ من باعث و بانیِ نابودی سرزمین گرگها بودم و ای کاش منی وجود نداشت! آنقدر با تبر به یخهای روی دریاچه کوبیده بودم که دستانم از نا رفته و آنقدر فریاد کشیده بودم که گلویم میسوخت، اما باز احساس خفگی داشتم؛ احساس میکردم چیزی به بزرگی یک پرتقال در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را بسته. تبرم را به گوشهای انداختم و زانوهایم را بغل گرفتم و در خودم جمع شدم. این حال و احوالات برایم ناآشنا نبود، من همیشه و هروقت که صحبت سرزمینم به میان میآمد و آن خاطرات لعنتی برایم تداعی میشد به همین وضعیت میافتادم؛ حقیقت تلخی بود که من نسبت به این حرفها و اتفاقات بسیار آسیب پذیر بودم. سر بر روی زانوهایم و گذاشته و گریه میکردم، بلکه ریزش اشکهایم بتواند آن تصاویر لعنتی را از پیش چشمانم پاک کند و به قلب ناآرامم اندکی آرامش بدهد. کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را درون آب سرد دریاچه فرو بردم؛ آب به طرز وحشتناکی سرد بود و حتی فکر به اینکه بخواهم صورتم را با آن آب بشویم لرز به جانم میانداخت، اما نمیتوانستم با آن چشمان سرخ از گریه به خانه برگردم. پس به ناچار مشتی از آب را بالا آورده و به صورت و چشمانم پاشیدم، خنکای آب لرزی به جانم انداخت و آتش از سر حرصِ درونم را کمی خواباند.1 امتیاز
-
از داخل انباری چند تکه ماهی برداشتم و آنها را بر روی شومینه گذاشتم تا گرم شود، دخترک با آنهمه خونی که از دست داده بود مطمئناً به خوردن اینها احتیاج پیدا میکرد. از خودم خندهام میگرفت، هیچ گرگینهای اینهمه دلرحم نبود و شاید همین دلنازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من به خاطر تفاوتهایم برای پدر همیشه مایهی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم میتوانستم درک کنم که اینهمه تفاوت و شبیه نبودن به دیگران چقدر دردناک است. آن زمانها هیچکس مرا درک نمیکرد و همه میگفتند حتی گرگینههای ماده هم اینچنین دلنازک و مهربان نیستند و نمیفهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت میگیرد. با شنیدن صدای نالههای زوزه مانند دخترک دست از فکر کردن کشیدم و نگاهی به در بستهی اتاق خوابم انداختم، فکر نمیکردم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان از بدن قوی و مقاومش میداد. از جایم برخاستم و به سمت اتاق خوابم قدم برداشتم؛ نمیتوانستم حدس بزنم که دخترک چه رفتاری را با من خواهد داشت، اما امیدوار بودم که نخواهد به من حمله کند چون هیچ دلم نمیخواست به او با این وضعیتش آسیبی برسانم. در اتاق را که گشودم دخترک را دیدم که بر روی تخت نشسته، چشمانش را از زور درد بسته و زخم روی گردنش را با دست میفشرد. دخترک احمق میخواست دوباره زخمش را به خونریزی بیاندازد؟! با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش پس زدم. - چیکار میکنی دیوونه؟! میخواهی زخمت باز خونریزی کنه؟! دخترک چشمانش را با شتاب باز کرد و من لحظهای مسخ جادویِ وحشی چشمان سبز و کشیدهاش شدم.1 امتیاز
-
با تردید سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم؛ اکثر گرگینهها میتوانستند از روی بو دیگر همنوعانشان را شناسایی کنند، اما من از این موهبت هم محروم بودم. به هر حال امیدوار بودم که دخترک یک گرگینه باشد وگرنه اگر با این کار من قرار بود بمیرد خودم هم از عذاب وجدان میمُردم قطعاً. زبانم را بیرون آوردم و با تردید کمی از خون دخترک را مزه مزه کردم و چهرهام از تلخیِ آن درهم رفت، حالا از گرگینه بودن دخترک مطمئن شده بودم این خون با مزهی تلخ و زهرآلودش تنها مختص ما گرگینهها بود. اینبار با اطمینان بیشتری زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و با بلند کردن سرم خونهای بدمزهی جمع شده در دهانم را به بیرون تُف کردم، همین بود که خونآشامها هوس خوردن از خون به سرشان نمیزد دیگر! پس از اینکه دهانم را با کاسهی آبی که آورده بودم به خوبی شستم زخم دخترک که حالا خونریزیاش بند آمده بود را با دستمال بستم. پس از اتمام کارم از لبهی تخت برخاستم و اتاق خواب را ترک کردم، خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم جان یکی از همنوعانم را نجات بدهم، اما از طرف دیگر هم برایم سؤال شده بود که چه کسی و یا چه چیزی میتوانست یک گرگینهی قوی را اینچنین زخمی کند و از پای در آورد؟! مطمئناً اینکار از یک حیوان وحشی و یا آدمیزاد برنمیآمد، پس چه کسی این دخترک را زخمی کرده بود؟!1 امتیاز
-
ناگهان چشمم به تودهی سیاهی در میان برفها افتاد، انگار صدایی که حالا قطع شده بود از همان سمت میآمد. با تردید و به سختی از میان برفهایی که تا وسط ساق پا در آنها فرو میرفتم چند قدمی به سمت آن تودهی سیاه برداشتم. حالا بالای سر آن موجود ظریف و پوشیده در لباسهای سرخ و سیاه ایستاده و به موهای قهوهای و مواجی که صورتش را پوشانده بود نگاه میکردم. نمیتوانستم تشخیص بدهم که این موجود آدمیزاد است یا مثل من یک گرگینه، حتی ممکن بود که خونآشام و یا شبح باشد. با اینحال در کنارش روی زمین نشستم و با دستانی که در آن سرما به لرزش افتاده بودند موهای بلندش را از صورتش کنار زدم. با دقت به صورت ظریف و سفید، لبهای بنفشِ کبود و چشمان بستهاش نگاه کردم و در همین حِین نگاهم به دنبال رد یا زخمی که باعث بیهوشیاش شده بود به سمت گردنش رفت؛ زخمی عمیق و عجیب روی گردنش بود و به شدت خونریزی داشت، انگار که توسط یک موجود وحشی و یا شاید هم مردم دهکدهای که کمی دورتر از کلبهی من زندگی میکردند زخمی شده بود. به هر حال هرچه که بود من نمیتوانستم دخترک را همینطور زخمی و بیهوش وسط جنگلی که هر آن امکان داشت مورد حملهی گرگها قرار بگیرد رها کنم. یک دستم را زیر گردنش و دست دیگرم را زیر زانوهایش گذاشتم و تنش را بر روی دستانم بلند کردم؛ درست که من قدرت بدنیِ دیگر همنوعانم را نداشتم، اما بلند کردن دخترکی با آن جثهی ظریف برایم کاری نداشت.1 امتیاز
-
با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و با عجله سرجایم نشستم؛ به خاطر خوابیدن در کنار شومینه احساس گرما میکردم و بر تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. دستی به موهای مشکی رنگ و آشفتهام کشیدم و از پنجره به بیرون که تاریکی و سیاهی شب را قاب گرفته بود نگاهی انداختم، چقدر خوابیده بودم! صدای زوزه مانند که تکرار شد با خستگی از جای برخاستم و سمت پنجره قدم برداشتم؛ زیاد اتفاق افتاده بود که شبها از صدای زوزهی گرگها بیدار شوم، اما این صدای زوزه انگار با صدای دیگر گرگها تفاوت داشت. پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم؛ با اینکه قدرت بینایی خیلی خوبی داشتم ولی در آن تاریکی و برف و بورانی که گرفته بود چیزی نمیدیدم. صدای زوزه اینبار ضعیف و نالانتر تکرار شد و باعث شد به سمت در کلبه به قصد خروج قدم بردارم؛ این هم یکی دیگر از مشکلات من بود که نمیتوانستم نسبت به حال و احوالات هیچ جانوری بیتفاوت باشم. کت پشمی و کلاه پوستیام را برداشتم و پوشیدم، من مثل دیگر گرگینهها تن و بدن گرمی نداشتم و بیش از دیگران مجبور بودم که در سرما خودم را بپوشانم تا سرما بیمارم نکند. با اینکه از امن بودن فضای بیرون مطمئن نبودم، اما بی هیچ تردیدی از کلبه بیرون زدم؛ تنها چیزی که میتوانست باعث شود من برعکس روحیهی محتاط و مراقبانهام ترس را کنار بگذارم و بیپروا عمل کنم نجات جان دیگران بود و این رفتارم هم از کودکیام و اتفاقات تلخی که از سر گذرانده بودم نشأت میگرفت. همان جا جلوی در کلبهام ایستادم و در آن برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود چشم به دور و اطراف گرداندم؛ چیزی نمیدیدم، اما آن صدای زوزه مانند شاید میتوانست کمک کند تا منبع صدا را پیدا کنم. چند قدمی به سمتی که حدس میزدم صدا از آنجا میآید قدم برداشتم و دوباره با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم.1 امتیاز
-
آخر سر دلرحمیام کار به دستم داد و من تنها با چند دانه میوهی کاج و قارچ کوهی و بیهیچ شکاری به خانه برگشتم، البته درون انبار خانه برای آذوقهی چند روزم ماهی و گوشت دودی داشتم که بخواهم پروتئین را به بدنم برسانم. به کلبه برگشتم و لباسها و چکمههایم که به خاطر بارش برف خیس شده بودند را کنار شومینه گذاشتم تا خشک شوند و خودم به انباری رفتم و میوههایی که جمع کرده بودم را درون یک صندوق چوبی گذاشتم. خوشبختانه در این سالها خوب شیوهی زندگی در کوهستان را یاد گرفته بودم و آنچنان مشکلی برای گذراندن زندگیام حتی در ماههای سرد و برفی نداشتم. درست که من هیچوقت مثل همنوعانم سرعت عمل بالا و قدرت زیادی نداشتم، اما میشود گفت که نسبتاً باهوش بودم و همه چیز را سریع و راحت یاد میگرفتم. گرچه که با وجود همین هوش و ذکاوتم هم هرگز نتوانستم جلوی نابودی سرزمین و خانوادهام را بگیرم و از این بابت هنوز هم احساس بیمصرف بودن داشتم. به سالن خانه برگشتم و با برداشتن کتاب خطی و قدیمیِ یادگار پدرم کنار شومینه نشستم، این روزها هر زمان که وقت خالی داشتم خودم را به خواندن این کتاب مشغول میکردم. این کتاب تنها یادگارم از پدر و پدربزرگم بود که در آن از تاریخ سرزمین گرگها و تمدن و قابلیتهای گرگینهها نوشته بود و من در کودکی بارها و بارها این کتاب را خوانده و هر بار با دیدن تفاوتهایم با دیگر همنوعانم احساس سرخوردگی و شرمساری میکردم. همچنان که مشغول خواندن کتاب و داستانهای جذابش بودم کم کم خستگی و حسِ رخوتی که از گرمای آتش شومینه بر تنم نشسته بود باعث خوابآلودگیام شده و بیآنکه دیگر کنترلی بر روی خودم داشته باشم چشمانم بسته شد و تسلیم دنیای خواب شدم.1 امتیاز
-
تیر و کمان بر دوش و سبد به دست راهی جنگل کاج شدم، درون جنگل در این فصل سرما حیوانات کمتری تردد میکردند و شکار کردن به مراتب از ماهیگیری و تلهگذاری کار سختتری بود، اما من چون قصد کشتن هر نوع حیوانی را نداشتم ترجیح میدادم که با تیر و کمان حیوانی را که میخواهم شکار کنم. همینطور که از لابلای درختان میگذشتم برای خودم سوت میزدم، خوب یادم بود که این تکنیک را پدربزرگم به من یاد داده بود و میگفت با اینکار هم حیوانات وحشی را از خودم دور و هم پرنده و حیوانات شکاری را جذب میکنم، البته من اینکار را بیشتر برای سرگرمی انجام میدادم تا برای دور و یا نزدیک کردن حیوانات. در همین حِین نگاهم به کبک چاق و تپلی که به روی شاخهی یکی از درختان نشسته بود افتاد، پرندهی چاق غذای خوبی برایم میشد. آرام و بیآنکه سروصدایی ایجاد کنم کمانم را از روی دوشم برداشتم و تیر را درون آن گذاشتم، جای عموزادههایم خالی بود که ببینند پسری که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز گریه میکرد حالا خود دست به شکار حیوانات میزد، گرچه که این کار فقط از روی اجبار بود و اگر بحث جان و زندگی خودم وسط نبود هرگز هیچ حیوانی را شکار نمیکردم. همین که کبک را هدف گرفته و کمان را کشیدم متوجهی جوجهی کوچکی که در کنار آن کبک روی درخت نشسته بود شدم، نه نمیتوانستم؛ نمیتوانستم حیوانی که بچه داشت را شکار کنم. شاید این زیادی مسخره بود، اما چون خودم پدر و مادر از دست داده بودم دلم نمیخواست که حتی هیچ حیوانی چنین حس تلخ و زجرآوری را تجربه کند. تیر را از داخل کمان برداشتم و باز آن را بر روی دوشم انداختم، بهتر بود به دنبال چیز دیگری برای خوردن میگشتم.1 امتیاز
-
حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینهی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت میداد. با احساس مالش رفتن معدهام راه به طرف آشپزخانهی کوچک کلبه کج کردم، شب قبل حوصلهی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسهی چوبیام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوهی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیکهای مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم میبرد از شکم گرسنهام پذیرایی کنم. تابهی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبهام که با یک کاناپهی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیکهایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم میتوانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانهام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیریام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بیامکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح میدادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شبها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم میآورد و خواب و آسایشم را مختل میکرد.1 امتیاز
-
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه و قدیمیام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوبارهی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجهای بود که هرگز زیر بار انجامش نمیرفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبهام که از آن به عنوان رختآویز استفاده میکردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، میدانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمیشناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفتهام سروسامان دهم و آن صحنههای دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبهی چوبیام که بالای تپهای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده میکردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبهام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوسهای وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبهام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتادهای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چارهای نداشتم.1 امتیاز