رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/06/2025 در پست ها

  1. °•○● پارت صد و سیزده رد سُرمه روی موکت را پاک کردم، این کار آنقدر وقت مرا گرفت که بهمن هم رسید. وقتی دید هنوز آماده نشده‌ام، دست‌هایش را بالا برد و بلند گفت: - اوس کریم تو یه چیزی بگو! آخه الان وقت حاضر شدنه آبجی خانم؟ هوفی کشیدم. استرس بهمن به من هم منتقل شده بود و دکمه‌های مانتویم را جابه‌جا بسته بودم. - زبون به دهن بگیر بهمن خب! دکمه اول پیراهنش را باز کرد و دستی به گردنش کشید. - همینطور دارم عرق می‌ریزم آبجی، یه وقت نرم اونجا عروس بگه پیف‌پیف؟! دستم به دامنت یه کار کن بشه ناهید، منو عیال‌وار کن. به خدا تا آخر عمر نوکریتو می‌کنم. بلند خندیدم. - اینقدر دوسش داری؟ - وای! چقدر گرمه، انگار خورشید بهم پَس‌گردنی زده! چادرم را جلوی آینه‌ی کوچک و پر از لک درست کردم و لبخند بزرگی زدم. - من آمادم. - نمُردم و این روزم دیدم، بریم تو رو خدا! بهمن گندم را در آغوش گرفت و من در خانه را قفل کردم. صدایش را پایین آورد: - ننه‌ت آروغتو گرفته دایی جون؟ تگری نزنی روم یه وقت. چهره‌ام را جمع کردم و با مشت به پهلویش زدم. - حالمو به هم زدی! مگه نوزاده؟ سر راه به قنادی بی‌بی رفتیم که تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم. بهمن یک جعبه بزرگ پر از ناپلئونی گرفت. هرچقدر گفتم این جعبه کوچک است و باید کل قنادی را برای عروس خانم ببریم، قبول نکرد! من هم وظیفه حمل آن را بر عهده خودش گذاشتم و یک دسته گل سرخ هم به دست دیگرش دادم. - بهمن منو می‌بینی؟ لبم را گاز گرفتم تا با صدای بلند نخندم. - تنها چیزی که می‌بینم، نوک دماغمه آبجی. ریز خندیدم و گندم را در آغوشم جابه‌جا کردم تا دستش به گل‌های رز نرسد و آنها را پرپر نکند. حسابی مجذوب آن گل‌ها شده بود. - مجبوری مگه؟ - همه اینا فدای یه تار موی لعیا. - اوه!‌ کیشمیشم دُم داره، یواش یکم! کی گفته قراره به تو دختر بدن اصلا؟ در عقب ماشین را باز کردم تا بهمن دسته‌گل و جعبه‌شیرینی را بگذارد. - شما بشینید آبجی، من الان میام. - کجا؟ جواب نداد. شانه‌ای بالا انداختم و در ماشین منتظرش ماندم. وقتی برگشت، دو شاخه گل رز در دست داشت، با یک پلاستیک. - بیا دایی جون! گندم دستش را دراز کرد تا هردو گل را از بهمن بگیرد، اما بهمن یکی از آنها را به من داد. - پررو نشو دیگه دایی، اینم واسه مامانت. گل را به بینی‌ام نزدیک کردم و دم عمیقی گرفتم. - اون چیه تو دستت؟ بهمن از دل پلاستیک، یک بسته بیرون آورد که رویش خیلی بزرگ نوشته بود: پفک نمکی مینو! سرم را تکان دادم: -‌ مرسی بهمن، ولی گندم اصلا پفک دوست نداره. لبخند خجولی زد و پشت گوشش را خاراند. - واسه گندم نیست که! - پس واسه... وای! نگو که واسه دختره پفک خریدی! پفک را به طرف من گرفت. - جونِ بهمن اینو زیر چادرت استتار کن تا موقعیت مناسب ازت بگیرم. - چشم‌هایم درشت شده بود. - چرند نگو! آبرومونو نبر بهمن، کجا دیدی واسه خواستگاری، پفک نمکی مینو ببرن؟ ماشین را روشن کرد و با سرخوشی گفت: - حتما عیال اونا پفک‌خور نبوده، چیز دیگه بردن. لعیا عشق این پفکاست!
    2 امتیاز
  2. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان : جادویِ احساس نویسنده: غزال گرائیلی | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: تخیلی خلاصه داستان: در این شهر همه مردم برای زنده ماندن، هر چی احساس در وجود خود دارند را به ویچر می‌فروشند و با این کار به قدرت او و همراهانش می‌افزایند اما یک روز فردی به این شهر می‌آید که... مقدمه: کاش دلخوشی‌ها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق، میان تمام آدم‌ها جریان داشت و هیچ‌کس غمگین نبود. کاش بی‌دغدغه می‌خندیدیم و بی‌منت می‌بخشیدیم و بی‌فکر می‌خوابیدیم و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار می‌شدیم... کاش مشکلات، اندک بود و رنج‌ها محدود بود و نگرانی‌ها در سطحی‌ترین لایه‌های احساسات آدمی اتفاق می‌افتاد. کاش اتفاقات خوبی می‌افتاد و خبرهای خوبی می‌رسید و شادیِ بی‌اندازه‌ای را جشن می‌گرفتیم. کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم.
    1 امتیاز
  3. نام رمان: سایه‌های نیمه‌جان نویسنده: زهرا | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماورایی، معمایی خلاصه رمان: در شهری که هیچ‌کس باور ندارد مرز میان زندگی و مرگ شکسته باشد، دختری ناخواسته وارد جهانی می‌شود که با چشمان دیگران نادیدنی است. جهانی پر از سایه‌هایی که نه زنده‌اند و نه مرده؛ نیمه‌جان‌هایی که در سکوت قدم برمی‌دارند و در تاریکی به تماشا می‌ایستند. او تنها کسی‌ست که می‌تواند این ارواح سرگردان را ببیند… و همین نگاه، سرنوشتش را به رازی گره می‌زند که نه در زندگی یافت می‌شود و نه در مرگ. در دل این سایه‌ها، او با کسی روبه‌رو می‌شود که تمام قواعد را می‌شکند؛ کسی که نه باید باشد و نه می‌تواند نباشد مقدمه: باران، چون پرده‌ای شیشه‌ای، خیابان خاموش را در هاله‌ای مه‌آلود فرو برده بود. چراغ‌های زرد پشتِ مه می‌لرزیدند و صدای قطره‌ها روی آسفالت مثل ضربان قلبی خسته تکرار می‌شد. هیچ‌کس نبود. هیچ صدایی جز باران نبود. اما او خوب می‌دانست تنها نیست. سایه‌هایی بی‌چهره، در امتداد کوچه کشیده می‌شدند، آرام و خاموش، گویی از دل باران بیرون آمده باشند. او پلک زد. برای لحظه‌ای خیال کرد که هذیان است. اما وقتی یکی از آن سایه‌ها سرش را برگرداند و نگاه سرد و بی‌رنگش مستقیم در چشمان او نشست… دنیا برای همیشه از ریتم می‌افتد
    1 امتیاز
  4. نورها یکی‌یکی فرو می‌ریختند. ذراتشان مثل گردِ ماه روی هوا معلق مانده بودند. مرجان هنوز دستش را جلوی سینه‌اش گرفته بود، جایی که نور درونش می‌تپید، ضعیف، لرزان، اما زنده. سایه قدم برداشت. هر قدمش موجی از تاریکی می‌ساخت که با هر برخورد، نورهای اطراف را می‌بلعید. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. فاصله‌شان حالا فقط چند متر بود. چهره‌اش هنوز کامل نبود؛ خطوط صورتش جابه‌جا می‌شدند، مثل تصویری که در آب افتاده باشد. - تو… چرا نمی‌ذاری برم؟ صدای مرجان لرزید. سایه سرش را کمی خم کرد. وقتی لب‌هایش باز شد، صدا از خودش بیرون نیامد؛ از ذهن مرجان گذشت — گرم و خسته، با طعمی از درد: - چون من بخشی از راه برگشت توأم. مرجان یک قدم عقب رفت، اما زمین زیر پایش نرم بود و پاهایش در آن فرو رفت. دختر نور چیزی نگفت، فقط نگاه می‌کرد. نور بدنش کم‌کم رو به خاموشی می‌رفت، انگار حضور سایه، وجودش را می‌سوزاند. سایه جلوتر آمد. خطوط تاریکی‌اش از کنار صورت مرجان گذشتند، و سرمایی شبیه تماس برف درون پوستش نشست. - من… تو رو ساخته‌م؟ - نه. تو منو صدا زدی، وقتی نمی‌دونستی چی می‌خوای ببینی. مرجان به نفس‌نفس افتاد. - ولی من فقط… خواستم بدونم اینجا کجاست. سایه مکث کرد. نور ضعیف دور چشمانش لرزید. - اینجا همون‌جاییه که خودت ساختی تا چیزی رو پنهان کنی، حالا که یاد گرفتی آزاد کنی، باید تصمیم بگیری… چی رو نگه داری. مرجان به پشت سرش نگاه کرد؛ دختر نور در حال ناپدید شدن بود، خطوط بدنش مثل شعله‌ای در باد می‌لرزید. - اگه برم… تو هم محو می‌شی؟ سایه سر بلند کرد. بخار تاریکی از شانه‌هایش بلند شد. - من نمی‌رم. فقط شکل عوض می‌کنم. چون تا وقتی یادت هستم، هستم. مرجان حس کرد گلویش سنگین شده. دستانش را بالا آورد، در نور لرزان، و به چهره‌ی نیمه‌تمام سایه نزدیک کرد. لمسش نکرد، فقط انگشتانش از فاصله‌ی چند سانتی‌متری ایستادند. - اگه بخوام… می‌تونم آزادت کنم. - می‌تونی. ولی آزادی همیشه یه بهایی داره، مرجان. صدای سایه، نرم شد. در تهِ ذهنش، چیزی مثل بغض پیچید. - یادت باشه، من از نوری ساخته شدم که خودت خاموش کردی. مرجان چشم‌هایش را بست. نور درون سینه‌اش دوباره تپید، قوی‌تر از قبل. و وقتی بازشان کرد، جهان اطراف دیگر فرو نمی‌ریخت — نور و تاریکی، هر دو ساکت ایستاده بودند، منتظر تصمیمش.
    1 امتیاز
  5. مرجان ساکن ایستاده بود، میان سایه‌هایی که شکل می‌گرفتند و فرو می‌ریختند. سکوت، مثل بخار سردی در هوا پیچیده بود. اما بعد... صدایی آمد. نه از بیرون، از درون. نوری کمرنگ از زیر پوستش گذشت، درست از جایی میان دنده‌هایش، جایی که انگار چیزی در او بیدار شده بود. چشم‌هایش را بست. برای لحظه‌ای تصور کرد قلبش نمی‌تپد؛ بلکه می‌درخشد. وقتی دوباره چشم گشود، زمین دیگر نرم و لغزنده نبود بلکه شفاف شده بود، و زیر آن، دنیایی از خطوط نور می‌درخشید. موجودات نیمه‌جان به عقب رفتند، گویی حضور آن نور برایشان دردناک بود. صدای خفیفی در ذهنش پیچید: «نورِ ماه… هنوز درونت زنده‌ست. نمی‌دونستی، آره؟» مرجان چرخید. از میان سایه‌ها، دختری قدم بیرون گذاشت — نیمی از بدنش از نور ساخته شده بود، نیمی دیگر از تاریکیِ موج‌دار. چشمانش آبی نبود، نقره‌ای بود. لبخندش، آرام و ترسناک. - تو… کی هستی؟ - من… بخشی از توام. بخشی که همیشه ساکت نگهش داشتی، وقتی ماه در تو تابید، من به دنیا اومدم. تو فقط سایه‌هاتو دیدی، نه نورتو. مرجان عقب رفت، اما نمی‌توانست فاصله بگیرد. زمینِ زیر پاهایش به آرامی بالا می‌آمد، مثل نفسی که دنیا می‌کشید. دخترِ نور ادامه داد: - اینجا مرز نیست، مرجان نه زندگی، نه مرگ. اینجا جاییه که هر چی ازت جدا شده، منتظرته. مرجان دستش را به سمت نور گرفت، اما همان لحظه سایه‌ها خروشیدند. صداهایی از دل تاریکی برخاست: زمزمه‌هایی که شبیه دعا بودند یا هشدار. «قانون دوم... نگاهِ دوم، تصمیمه. اگه نگاهش کنی، دیگه نمی‌تونی فراموشش کنی.» نور درون سینه‌اش تپید. مرجان حس کرد چیزی بین ترس و شوق در او می‌پیچد، مثل موجی که نمی‌دانی به کجا می‌بردت. به جلو رفت. سایه‌ها عقب رفتند. نورِ ماه روی موهایش لغزید و دنیای نیمه‌جان‌ها را نقره‌ای کرد. صدایی از درون سرش گفت: - اگه ادامه بدی، اون‌ها زنده می‌شن. اما نه مثل قبل… مثل خودت. مرجان پلک زد. حس کرد چیزی در او در حال باز شدن است — مثل درِ قدیمی که قرن‌ها قفل بوده. سایه‌ها یک‌به‌یک زانو زدند. زمینِ زنده، آهی کشید. و برای اولین بار، مرجان فهمید که شاید خودش همان "پل" بین نور و نیمه‌جان‌هاست. لبخند زد؛ آرام، مثل کسی که بالاخره می‌فهمد چرا بیدار شده است. سکوتی از جنس مه روی فضای پخش بود. دختر نور نزدیک تر آمد، نوری از انگشتانش جدا شد و مثل پرهای نقره ای در هوا چرخید. صدایش دیگر زمزمه نبود، اما نرم و پرطنین، مثل صدای آب بر سنگ: – هرکسی رو که بخوای، می‌تونی آزاد کنی، اما باید بدونی… آزادی همیشه دو لبه داره. مرجان ابرایشه درهم رفت. - آزاد؟ از چی؟ - از بند ذهن، از قید سایه، از خوابی که خودش رو زندگی جا زده. اینجا هر چیزی که نگاهش کردی، زندانیه. هر روحی که بهش فکر کردی، هنوز چشم به راه توئه تا رهاش کنی. مرجان حس کرد سرمای عجیبی از ستون فقراتش بالا می‌ره. تصویر سایه، با آن صدای آرام و نگاه خسته‌اش، در ذهنش زنده شد. همان لحظه، نوری از قلبش بیرون جَست — درمانی، مثل تپش اضافه‌ی قلبی که نمی‌فهمی از عشق است یا وحشتناک. نور برای لحظه‌ای در میان شکل گرفت. نیمه‌واقعی. زمین زیر مرجان لرزید. نورها لرزان شدند. دختر نور به او نگاه کرد، چشمانش دیگر نرم نبودند — درخشان و سرد بودند، شبیه تیغه های از نور. - مراقب باش مرجان… وقتی کسی رو صدا می‌زنی، در دو دنیا رو باز میکنی، آزادی یک نفر، یعنی بند زدن دیگری. مرجان عقب رفت، اما زمین زیر پایش لغزید. سایه جلو آمد، چهره‌اش هنوز ناتمام، مثل طرحی که کسی نیمه‌کاره رها کرده باشد. صدایی از درون سرش پیچید، همان صدایی که همیشه بین رویا و بیداری می‌شنید: - و منو دیدی... حالا نمی‌تونی ازم جدا شی. دختر نور نفس کشید. نورش برای لحظه‌ای کم‌سو شد. – حالا قانون سوم شروع می‌شه، مرجان. هر که آزاد شود، خودش را در آینه‌ای تو پیدا می‌کند. مرجان خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش گیر کرد. سایه نزدیکتر شد و دنیای اطراف شروع کرد به فروپاشی — دیوارهای نور به خاکستر نقره‌ای تبدیل شدند، و تنها چیزی که باقی ماند، نور سینه‌ای مرجان بود که هر لحظه کم‌سوتر می‌شد...
    1 امتیاز
  6. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته جان جانان نگاهت منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @S.Tagizadeh از زیبانویس‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: 44 🖋🦋مقدمه: قدحی‌پر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقت‌فرسا شده‌ایم. 📚📌قسمتی از متن: دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننه‌ات راستش رو میگی؟! 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-دلنوشته-جان-جانان-از-سحر-تقی-زاد/
    1 امتیاز
  7. 🌑🚪 دروازه‌ی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای عشق و تخیل! 📚 داستان تازه: «پروژه آریا» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @عسل – نویسنده حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 طعم روایت: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه 🕰 تعداد گام‌ها: 36 صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمه‌ای از دل داستان: « در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس...» 🌒 گوشه‌ای از کهکشانش: « آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز… چیزی دارد؟ » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پروژه-آریا-از-زهرا-کاربر/
    1 امتیاز
  8. *** مرجان حس کرد زمین زیر پایش نرم و لغزنده است. چشم‌هایش را باز کرد به زمین نگاهی انداخت و وقتی سرش رو بالا آورد نگاهش به چند موجودی افتاد که در فاصله‌های نه چندان دور ایستاده بودند. اول به نظر می‌رسید انسانند. ایستاده بودند، ساکت و آرام. اما با یک نگاه دقیق متوجه شد لب‌ها، دست‌ها و حرکاتشان کمی ناپایدار است ، گویی در یک جریان نامرئی شناورند. یکی از آن‌ها، مردی بود که چند ثانیه شبیه انسان کامل بود، صورتش روشن و مشخص، شانه‌هایش محکم، قدم‌هایش آرام بود. اما، درست بعد از پنج ثانیه، تمام شکلش محو شد و مثل یک سایه‌ی سیال درآمد. مرجان عقب رفت. نفسش تند شد و ذهنش پر از سوالِ اینها کی هستن؟ اینجا کجاست؟ چرا شبیه انسانن اما انسان نیستن؟ یکی دیگر از موجودات جلو آمد. ابتدا دختری با قد بلند و چشمان محو بود، اما ده ثانیه بعد، بدنش کش آمد و موج زد، سپس به یک لکه‌ی نور تبدیل شد . مرجان حس کرد با هر حرکتی، آن‌ها خاطره‌های هر کسی را می‌سازند، چیزی را که او نمی‌تواند لمس کند. - شما… کی هستین؟ صدای مرجان لرزید، اما فقط صدایش توی ذهن خودش پیچید. یکی از آن‌ها لب‌هایش را از هم جدا کرد ولب هیچ شنیده نشد وقتی لب‌هایش تکان خورد نور و سایه بیرون زدند و موج‌وار دور او پیچیدند. مرجان عقب رفت. دلش می‌خواست فرار کند، ولی پاهایش سنگین بودند، گویی زمین او را نگه داشته بود. چند موجود دیگر جلو آمدند. هر کدام برای چند ثانیه کامل شبیه انسان بودند، بعد دوباره محو می‌شدند و شبیه سایه‌‌های نیمه‌جان می‌شدند. 《هر کس که بیدار می‌شود… چیزی را می‌بیند که خودش در ذهن ساخته…》 این جمله‌ آرام در ذهنش پیچید. مرجان پلک زد. محیط تغییر کرد؛ دیوارها موج زدند، نورهای شناور خم شدند و زمین زیر پایش کمی بالا و پایین شد، انگار نفس می‌کشید. دنیا ثابت نیست ، حتی آنچه شبیه انسان است، همیشه در حال تغییر است. یکی از موجودات، که ابتدا شبیه مردی مسن بود، به سمت چپ قدم برداشت. پنج ثانیه به شکل انسان واقعی بود، سپس دوباره محو شد. یکی دیگر از آن‌ها جلو آمد، این بار دختر کوچکی بود که برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی به نظر می‌رسید، بعد از آن به شکل یک نور درآمد و در هوا حل شد. مرجان دستش را جلو برد، انگار می‌خواست لمسشان کند. اما وقتی دستش به یکی رسید، حس کرد چیزی شبیه یخ درونش ذوب می‌شود و سپس ناپدید می‌شود . صدایی نجوا کرد: - قانون نگاه اول… همیشه دردسر درست میکنه. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش رو نشون می‌ده، حتی وقتی نمی‌خوای. چشم‌های مرجان رفت روی سایه‌ای که برای چند مثل پدرش به نظر می‌رسید، اما وقتی به او نزدیک شد، تمام صورتش محو شد و خطوط بدنش کش آمد . مرجان نفسش حبس شد و زمزمه کرد: - تو… تو کی هستی؟ هیچ پاسخی نشنید، فقط نور اطرافش بالا و پایین شد، مثل نفس کشیدن دنیایی که خودش ساخته بود. مرجان سعی کرد از آن‌ها به نام بپرسد، اما فقط ذهنش را پر از صداهای مبهم و اشاراتی کرد که معنی واقعی‌شان را نمی‌دانست. - چرا هیچکدومتون ثابت نیستید؟ مرجان گفت، صدایش ناهنجار و لرزان بود. صدایی در ذهنش پاسخ داد: - چون تو هنوز نمی‌خوای همه چیز رو ببینی. هر کس بیدار می‌شود، چیزی رو می‌بیند که خودش ساخته… و اینجا، هیچ کس کامل نیست مگر خودت تصمیم بگیری. - من… من چه کار باید بکنم؟ صدای ذهنش جواب داد: - نگاه کن… نگاه اول، همیشه شروع. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش را نشان می‌دهد. اینجا، هر چیزی که ساخته شده، توی این لحظه، زنده می‌شود. مرجان به جلو رفت، دستش را به سمت یکی از موجودات گرفت که شبیه نیمه‌جان بود. برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی شد، بعد از ۳ ثانیه دوباره خط کش آمد و به سایه تبدیل شد. نورها دور موجودات پیچیدند، صدای ناله‌ای آرام در ذهنش شنیده شد، اما هیچکس واقعی نبود. قلب مرجان تند زد. او فهمید قانون نگاه اول، دردسر خودش را دارد و باید آن را تجربه کند، حتی اگر آماده نباشد . مرجان شد، نفسش حبس شد و دید که موجودات نیمه‌جان دوباره تغییر کردند، نزدیک، دور، هر لحظه غیربل پیش‌بینی. اما برای اولین بار، او حس کرد که نمی‌تواند چیزی را بسازد، حتی اگر نمی‌دانست چیست . سایه هنوز ظاهر نشده بود، لیرا هم نبود. اما مرجان، تنها با این موجودات نیمه‌جان، برای اولین بار فهمید که مرز بین دنیای نیمه‌جان‌ها و واقعیت، ناپایدار است و هر لحظه ممکن است چیزی بسازد یا احضار شود .
    1 امتیاز
  9. باران هنوز بی‌وقفه می‌بارید. بوی خاک نم‌خورده و سنگ‌های خیس، با بوی آهن زنگ‌زده‌ی نرده‌ها درهم آمیخته بود. صدای قطره‌ها روی سقف‌های شیب‌دار خانه‌های قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه می‌پیچید. او قدم‌هایش را آرام برداشت، گویی می‌ترسید صدای برخورد کفش‌هایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچه‌ی خالی می‌ساخت و باز در باران محو می‌شد. اما نگاهش، محو نمی‌شد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو می‌رفت؛ مستقیم، به همان سایه‌هایی که بی‌حرکت ایستاده بودند. سایه‌ها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را می‌گرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکه‌ای کشیده و بی‌نام بودند. هیچ‌یک صورت نداشتند، اما همه‌شان نگاه داشتند. نگاه‌هایی که بی‌رنگ و تهی، او را می‌سنجیدند. دستش بی‌اختیار روی شال مشکی‌اش فشرده شد. انگار آن تکه پارچه‌ی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود. - توهمه… فقط توهمه. زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد. یکی از سایه‌ها، آرام از صف دیگران جدا شد. بی‌صدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمی‌داشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر می‌خورد. قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نم‌کشیده‌ی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت می‌کرد. سایه، درست روبه‌رویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور می‌کرد، بی‌آن‌که اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان… سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که می‌خواهد چیزی را دقیق‌تر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر می‌شد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکه‌ی خاکستری در تاریکی روشن شدند. آن نگاه، بی‌صدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابه‌لای افکارش عبور می‌کرد و هر تکه‌ی وجودش را می‌کاوید. او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظه‌ای کش آمد. باران کندتر می‌بارید، یا شاید او کندتر می‌دید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقه‌هایش می‌کوبید. - کی… هستی؟ صدای او به زحمت از گلوی خشکیده‌اش بیرون خزید. هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش می‌نشست. در همان لحظه، بقیه‌ی سایه‌ها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفت‌وگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانه‌ای بود برای جان گرفتنشان. یکی‌یکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت. او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچه‌ی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنه‌ای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت می‌کردند. چشم‌هایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظ‌تر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پرده‌ای سنگین راه را بسته بود. سایه‌ی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بی‌مرز، مثل تکه‌ای از شب. او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت. آن دست، آرام روی شانه‌اش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخ‌زده داشت، اما چیزی شبیه بی‌وزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت. - برو… برو از من دور شو. این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد. در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصله‌ی خالی میان صورت بی‌چهره‌اش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطره‌هایی که از چاهی بی‌انتها می‌چکیدند: - تو… می‌بینی. چشم‌هایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش می‌پیچید. واژه‌ای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند. «تو می‌بینی.» این سایه می‌دانست. و این یعنی دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نبود. باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایه‌ها نزدیک‌تر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش می‌چرخید، یک جمله بود: - من نباید این‌جا باشم.
    1 امتیاز
  10. °•○● پارت صد و دوازده گندم سرش را به سینه‌ام چسباند، قلبم درست زیر گوشش، به تندی می‌تپید. حیدر منتظر جواب بود. به او گفتم: - بهتره قبل از اینکه بهمن برسه، بری. دستی به پشت لبش کشید و پوزخند زد. - داری از خونه‌ت بیرونم می‌کنی؟ جوابش را ندادم. در دل، ام ابیها را صدا زدم و قسمش دادم تا بهمن به این زودی‌ها از راه نرسد. حیدر همانطور که وسایل خانه را از زیر ذره‌بین می‌گذراند گفت: - واسه خاطر همینه که میگم زن نباید روی پول ببینه، وگرنه هار میشه. دلم برای ناهیدی که هنوز نامش در شناسنامه‌ی مرد مقابلم بود، سوخت. موهای تمیز گندم را نوازش کردم و بوسیدم، بوی شامپو فیروز زیر دماغم بود. - برای همین بهم پول نمی‌دادی؟ چانه‌اش را بالا داد و به تندی گفت: - گشنه موندی؟! نموندی که. دم عمیقی گرفتم تا زبانه‌های آتشی که داشت الو می‌گرفت را خاموش کنم. گندم تقلا کرد و من دست‌هایم را کنار کشیدم تا او پیش پدرش برگردد. حالا بیرون کردن حیدر سخت به نظر می‌رسید. سعی کردم منطقی باشم: - پنجشنبه‌ها زود کارت تموم میشه دیگه؟ می‌برمش پارکی جایی، میای می‌بینیش. الان دیگه برو لطفا! چشم‌هایش را که از گندم جدا کرد و به من دوخت، متوجه سرخی آنها شدم. صدایش بم و ترسناک شده بود وقتی گفت: - برگرد ناهید، بدون شما نمیشه اصلا! ابرو در هم کشیدم. به دست‌های بزرگش نگاه کردم که بارها مرا آزرده بودند، چانه‌ام لرزید. - این چیزی نبود که می‌خواستم ازت بشنوم. - چی؟ چی می‌خوای بهت بگم؟! بگو همونو بگم. سرم را با عجز تکان دادم. - خواهش... می‌کنم... برو! پیشانی گندم را بوسید، بلند شد، بلند شدم. هنوز در دل خدا را شکر نکرده بودم که گفت: - فردا ساعت چهار تو کافه ماهگون منتظرتم. فکراتو بکن، برگرد سر خونه زندگیت ناهید. من همه چیو فراموش می‌کنم. سرش که تا آن لحظه پایین بود را بلند کرد و با آرام‌ترین صدای ممکن، زمزمه کرد: - خواهش می‌کنم ناهید! یک دقیقه بعد، انگار تمام آنها رویایی بیش نبوده، شاید هم کابوس! حیدر رفته بود و من، سرم را به دستم تکیه زده و اشک می‌ریختم. شگون نداشت امروز گریه کنم، اما اشک‌هایم که این را نمی‌فهمیدند. گندم انگشت‌های کوچکش را روی صورتم گذاشت، پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند و گفت: - نَتون! نَتّون! دخترکم را بوسیدم. - چشم گندم خانم، مامان دیگه گریه نمی‌کنه. به نقطه نامعلومی نگاه کردم. - دیگه هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...