تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/06/2025 در پست ها
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان : جادویِ احساس نویسنده: غزال گرائیلی | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: تخیلی خلاصه داستان: در این شهر همه مردم برای زنده ماندن، هر چی احساس در وجود خود دارند را به ویچر میفروشند و با این کار به قدرت او و همراهانش میافزایند اما یک روز فردی به این شهر میآید که... مقدمه: کاش دلخوشیها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق، میان تمام آدمها جریان داشت و هیچکس غمگین نبود. کاش بیدغدغه میخندیدیم و بیمنت میبخشیدیم و بیفکر میخوابیدیم و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار میشدیم... کاش مشکلات، اندک بود و رنجها محدود بود و نگرانیها در سطحیترین لایههای احساسات آدمی اتفاق میافتاد. کاش اتفاقات خوبی میافتاد و خبرهای خوبی میرسید و شادیِ بیاندازهای را جشن میگرفتیم. کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم.1 امتیاز
-
نام رمان: طبقهی فراموش شده نویسنده: زهرا | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه – ماورایی – معمایی – روانشناختی خلاصه در دل دوبی، شهری که شبهایش از نور میدرخشند و روزهایش زیر لایههای گرما و سکوت خفه میشود، برجی ایستاده که هیچوقت خاموش نمیشود. رها، زنی ایرانی، برای طراحی داخلی واحدهای متروک آن برج استفاده میشود — پروژههای ساده، در شهری که همهچیزش نو و بیگذشته به نظر میرسد. اما هرچه بیشتر در طبقات بالا کار میکند، حس عجیبی در او بیدار میشود. در نقشههای عددی وجود دارد که در خود برج دیده نمیشود؛ طبقهای که کسی از آن حرف نمیزند. با هر قدمی که برمیدارد، نور، صدا و زمان شکل دیگری پیدا میکنند، و دوبیِ شیشهای اطرافش کمکم چهرهای دیگر به خود میگیرند — شهری که زیر پوستش چیزی خاموش میشود. میان سکوت و برق، میان گذشته و آینده، میان عشق و سایه، رها به حقیقتی نزدیک میشود که نه فقط دربارهی برج، بلکه دربارهی خودش هم هست. حقیقتی که بهجای فریاد، با زمزمهای از پشت دیوارها آغاز1 امتیاز
-
نورها یکییکی فرو میریختند. ذراتشان مثل گردِ ماه روی هوا معلق مانده بودند. مرجان هنوز دستش را جلوی سینهاش گرفته بود، جایی که نور درونش میتپید، ضعیف، لرزان، اما زنده. سایه قدم برداشت. هر قدمش موجی از تاریکی میساخت که با هر برخورد، نورهای اطراف را میبلعید. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. فاصلهشان حالا فقط چند متر بود. چهرهاش هنوز کامل نبود؛ خطوط صورتش جابهجا میشدند، مثل تصویری که در آب افتاده باشد. - تو… چرا نمیذاری برم؟ صدای مرجان لرزید. سایه سرش را کمی خم کرد. وقتی لبهایش باز شد، صدا از خودش بیرون نیامد؛ از ذهن مرجان گذشت — گرم و خسته، با طعمی از درد: - چون من بخشی از راه برگشت توأم. مرجان یک قدم عقب رفت، اما زمین زیر پایش نرم بود و پاهایش در آن فرو رفت. دختر نور چیزی نگفت، فقط نگاه میکرد. نور بدنش کمکم رو به خاموشی میرفت، انگار حضور سایه، وجودش را میسوزاند. سایه جلوتر آمد. خطوط تاریکیاش از کنار صورت مرجان گذشتند، و سرمایی شبیه تماس برف درون پوستش نشست. - من… تو رو ساختهم؟ - نه. تو منو صدا زدی، وقتی نمیدونستی چی میخوای ببینی. مرجان به نفسنفس افتاد. - ولی من فقط… خواستم بدونم اینجا کجاست. سایه مکث کرد. نور ضعیف دور چشمانش لرزید. - اینجا همونجاییه که خودت ساختی تا چیزی رو پنهان کنی، حالا که یاد گرفتی آزاد کنی، باید تصمیم بگیری… چی رو نگه داری. مرجان به پشت سرش نگاه کرد؛ دختر نور در حال ناپدید شدن بود، خطوط بدنش مثل شعلهای در باد میلرزید. - اگه برم… تو هم محو میشی؟ سایه سر بلند کرد. بخار تاریکی از شانههایش بلند شد. - من نمیرم. فقط شکل عوض میکنم. چون تا وقتی یادت هستم، هستم. مرجان حس کرد گلویش سنگین شده. دستانش را بالا آورد، در نور لرزان، و به چهرهی نیمهتمام سایه نزدیک کرد. لمسش نکرد، فقط انگشتانش از فاصلهی چند سانتیمتری ایستادند. - اگه بخوام… میتونم آزادت کنم. - میتونی. ولی آزادی همیشه یه بهایی داره، مرجان. صدای سایه، نرم شد. در تهِ ذهنش، چیزی مثل بغض پیچید. - یادت باشه، من از نوری ساخته شدم که خودت خاموش کردی. مرجان چشمهایش را بست. نور درون سینهاش دوباره تپید، قویتر از قبل. و وقتی بازشان کرد، جهان اطراف دیگر فرو نمیریخت — نور و تاریکی، هر دو ساکت ایستاده بودند، منتظر تصمیمش.1 امتیاز
-
مرجان ساکن ایستاده بود، میان سایههایی که شکل میگرفتند و فرو میریختند. سکوت، مثل بخار سردی در هوا پیچیده بود. اما بعد... صدایی آمد. نه از بیرون، از درون. نوری کمرنگ از زیر پوستش گذشت، درست از جایی میان دندههایش، جایی که انگار چیزی در او بیدار شده بود. چشمهایش را بست. برای لحظهای تصور کرد قلبش نمیتپد؛ بلکه میدرخشد. وقتی دوباره چشم گشود، زمین دیگر نرم و لغزنده نبود بلکه شفاف شده بود، و زیر آن، دنیایی از خطوط نور میدرخشید. موجودات نیمهجان به عقب رفتند، گویی حضور آن نور برایشان دردناک بود. صدای خفیفی در ذهنش پیچید: «نورِ ماه… هنوز درونت زندهست. نمیدونستی، آره؟» مرجان چرخید. از میان سایهها، دختری قدم بیرون گذاشت — نیمی از بدنش از نور ساخته شده بود، نیمی دیگر از تاریکیِ موجدار. چشمانش آبی نبود، نقرهای بود. لبخندش، آرام و ترسناک. - تو… کی هستی؟ - من… بخشی از توام. بخشی که همیشه ساکت نگهش داشتی، وقتی ماه در تو تابید، من به دنیا اومدم. تو فقط سایههاتو دیدی، نه نورتو. مرجان عقب رفت، اما نمیتوانست فاصله بگیرد. زمینِ زیر پاهایش به آرامی بالا میآمد، مثل نفسی که دنیا میکشید. دخترِ نور ادامه داد: - اینجا مرز نیست، مرجان نه زندگی، نه مرگ. اینجا جاییه که هر چی ازت جدا شده، منتظرته. مرجان دستش را به سمت نور گرفت، اما همان لحظه سایهها خروشیدند. صداهایی از دل تاریکی برخاست: زمزمههایی که شبیه دعا بودند یا هشدار. «قانون دوم... نگاهِ دوم، تصمیمه. اگه نگاهش کنی، دیگه نمیتونی فراموشش کنی.» نور درون سینهاش تپید. مرجان حس کرد چیزی بین ترس و شوق در او میپیچد، مثل موجی که نمیدانی به کجا میبردت. به جلو رفت. سایهها عقب رفتند. نورِ ماه روی موهایش لغزید و دنیای نیمهجانها را نقرهای کرد. صدایی از درون سرش گفت: - اگه ادامه بدی، اونها زنده میشن. اما نه مثل قبل… مثل خودت. مرجان پلک زد. حس کرد چیزی در او در حال باز شدن است — مثل درِ قدیمی که قرنها قفل بوده. سایهها یکبهیک زانو زدند. زمینِ زنده، آهی کشید. و برای اولین بار، مرجان فهمید که شاید خودش همان "پل" بین نور و نیمهجانهاست. لبخند زد؛ آرام، مثل کسی که بالاخره میفهمد چرا بیدار شده است. سکوتی از جنس مه روی فضای پخش بود. دختر نور نزدیک تر آمد، نوری از انگشتانش جدا شد و مثل پرهای نقره ای در هوا چرخید. صدایش دیگر زمزمه نبود، اما نرم و پرطنین، مثل صدای آب بر سنگ: – هرکسی رو که بخوای، میتونی آزاد کنی، اما باید بدونی… آزادی همیشه دو لبه داره. مرجان ابرایشه درهم رفت. - آزاد؟ از چی؟ - از بند ذهن، از قید سایه، از خوابی که خودش رو زندگی جا زده. اینجا هر چیزی که نگاهش کردی، زندانیه. هر روحی که بهش فکر کردی، هنوز چشم به راه توئه تا رهاش کنی. مرجان حس کرد سرمای عجیبی از ستون فقراتش بالا میره. تصویر سایه، با آن صدای آرام و نگاه خستهاش، در ذهنش زنده شد. همان لحظه، نوری از قلبش بیرون جَست — درمانی، مثل تپش اضافهی قلبی که نمیفهمی از عشق است یا وحشتناک. نور برای لحظهای در میان شکل گرفت. نیمهواقعی. زمین زیر مرجان لرزید. نورها لرزان شدند. دختر نور به او نگاه کرد، چشمانش دیگر نرم نبودند — درخشان و سرد بودند، شبیه تیغه های از نور. - مراقب باش مرجان… وقتی کسی رو صدا میزنی، در دو دنیا رو باز میکنی، آزادی یک نفر، یعنی بند زدن دیگری. مرجان عقب رفت، اما زمین زیر پایش لغزید. سایه جلو آمد، چهرهاش هنوز ناتمام، مثل طرحی که کسی نیمهکاره رها کرده باشد. صدایی از درون سرش پیچید، همان صدایی که همیشه بین رویا و بیداری میشنید: - و منو دیدی... حالا نمیتونی ازم جدا شی. دختر نور نفس کشید. نورش برای لحظهای کمسو شد. – حالا قانون سوم شروع میشه، مرجان. هر که آزاد شود، خودش را در آینهای تو پیدا میکند. مرجان خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش گیر کرد. سایه نزدیکتر شد و دنیای اطراف شروع کرد به فروپاشی — دیوارهای نور به خاکستر نقرهای تبدیل شدند، و تنها چیزی که باقی ماند، نور سینهای مرجان بود که هر لحظه کمسوتر میشد...1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته جان جانان نگاهت منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @S.Tagizadeh از زیبانویسهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: 44 🖋🦋مقدمه: قدحیپر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقتفرسا شدهایم. 📚📌قسمتی از متن: دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننهات راستش رو میگی؟! 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-دلنوشته-جان-جانان-از-سحر-تقی-زاد/1 امتیاز
-
🌑🚪 دروازهی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای عشق و تخیل! 📚 داستان تازه: «پروژه آریا» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @عسل – نویسنده حرفهای نودهشتیا 🎭 طعم روایت: علمیتخیلی، سایبرپانک، درام روانشناختی، عاشقانه 🕰 تعداد گامها: 36 صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمهای از دل داستان: « در آیندهای تاریک و فناوریزده در نیویورک، آریا — مردی نیمهماشین، طراحیشده برای بیاحساسی و انجام مأموریتهای سرد — با لیارا روبهرو میشود، زنی پر از زندگی و احساس...» 🌒 گوشهای از کهکشانش: « آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسانها، حس میکرد هنوز… چیزی دارد؟ » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پروژه-آریا-از-زهرا-کاربر/1 امتیاز
-
*** مرجان حس کرد زمین زیر پایش نرم و لغزنده است. چشمهایش را باز کرد به زمین نگاهی انداخت و وقتی سرش رو بالا آورد نگاهش به چند موجودی افتاد که در فاصلههای نه چندان دور ایستاده بودند. اول به نظر میرسید انسانند. ایستاده بودند، ساکت و آرام. اما با یک نگاه دقیق متوجه شد لبها، دستها و حرکاتشان کمی ناپایدار است ، گویی در یک جریان نامرئی شناورند. یکی از آنها، مردی بود که چند ثانیه شبیه انسان کامل بود، صورتش روشن و مشخص، شانههایش محکم، قدمهایش آرام بود. اما، درست بعد از پنج ثانیه، تمام شکلش محو شد و مثل یک سایهی سیال درآمد. مرجان عقب رفت. نفسش تند شد و ذهنش پر از سوالِ اینها کی هستن؟ اینجا کجاست؟ چرا شبیه انسانن اما انسان نیستن؟ یکی دیگر از موجودات جلو آمد. ابتدا دختری با قد بلند و چشمان محو بود، اما ده ثانیه بعد، بدنش کش آمد و موج زد، سپس به یک لکهی نور تبدیل شد . مرجان حس کرد با هر حرکتی، آنها خاطرههای هر کسی را میسازند، چیزی را که او نمیتواند لمس کند. - شما… کی هستین؟ صدای مرجان لرزید، اما فقط صدایش توی ذهن خودش پیچید. یکی از آنها لبهایش را از هم جدا کرد ولب هیچ شنیده نشد وقتی لبهایش تکان خورد نور و سایه بیرون زدند و موجوار دور او پیچیدند. مرجان عقب رفت. دلش میخواست فرار کند، ولی پاهایش سنگین بودند، گویی زمین او را نگه داشته بود. چند موجود دیگر جلو آمدند. هر کدام برای چند ثانیه کامل شبیه انسان بودند، بعد دوباره محو میشدند و شبیه سایههای نیمهجان میشدند. 《هر کس که بیدار میشود… چیزی را میبیند که خودش در ذهن ساخته…》 این جمله آرام در ذهنش پیچید. مرجان پلک زد. محیط تغییر کرد؛ دیوارها موج زدند، نورهای شناور خم شدند و زمین زیر پایش کمی بالا و پایین شد، انگار نفس میکشید. دنیا ثابت نیست ، حتی آنچه شبیه انسان است، همیشه در حال تغییر است. یکی از موجودات، که ابتدا شبیه مردی مسن بود، به سمت چپ قدم برداشت. پنج ثانیه به شکل انسان واقعی بود، سپس دوباره محو شد. یکی دیگر از آنها جلو آمد، این بار دختر کوچکی بود که برای لحظهای شبیه انسان واقعی به نظر میرسید، بعد از آن به شکل یک نور درآمد و در هوا حل شد. مرجان دستش را جلو برد، انگار میخواست لمسشان کند. اما وقتی دستش به یکی رسید، حس کرد چیزی شبیه یخ درونش ذوب میشود و سپس ناپدید میشود . صدایی نجوا کرد: - قانون نگاه اول… همیشه دردسر درست میکنه. چیزی که نگاه میکنی، خودش رو نشون میده، حتی وقتی نمیخوای. چشمهای مرجان رفت روی سایهای که برای چند مثل پدرش به نظر میرسید، اما وقتی به او نزدیک شد، تمام صورتش محو شد و خطوط بدنش کش آمد . مرجان نفسش حبس شد و زمزمه کرد: - تو… تو کی هستی؟ هیچ پاسخی نشنید، فقط نور اطرافش بالا و پایین شد، مثل نفس کشیدن دنیایی که خودش ساخته بود. مرجان سعی کرد از آنها به نام بپرسد، اما فقط ذهنش را پر از صداهای مبهم و اشاراتی کرد که معنی واقعیشان را نمیدانست. - چرا هیچکدومتون ثابت نیستید؟ مرجان گفت، صدایش ناهنجار و لرزان بود. صدایی در ذهنش پاسخ داد: - چون تو هنوز نمیخوای همه چیز رو ببینی. هر کس بیدار میشود، چیزی رو میبیند که خودش ساخته… و اینجا، هیچ کس کامل نیست مگر خودت تصمیم بگیری. - من… من چه کار باید بکنم؟ صدای ذهنش جواب داد: - نگاه کن… نگاه اول، همیشه شروع. چیزی که نگاه میکنی، خودش را نشان میدهد. اینجا، هر چیزی که ساخته شده، توی این لحظه، زنده میشود. مرجان به جلو رفت، دستش را به سمت یکی از موجودات گرفت که شبیه نیمهجان بود. برای لحظهای شبیه انسان واقعی شد، بعد از ۳ ثانیه دوباره خط کش آمد و به سایه تبدیل شد. نورها دور موجودات پیچیدند، صدای نالهای آرام در ذهنش شنیده شد، اما هیچکس واقعی نبود. قلب مرجان تند زد. او فهمید قانون نگاه اول، دردسر خودش را دارد و باید آن را تجربه کند، حتی اگر آماده نباشد . مرجان شد، نفسش حبس شد و دید که موجودات نیمهجان دوباره تغییر کردند، نزدیک، دور، هر لحظه غیربل پیشبینی. اما برای اولین بار، او حس کرد که نمیتواند چیزی را بسازد، حتی اگر نمیدانست چیست . سایه هنوز ظاهر نشده بود، لیرا هم نبود. اما مرجان، تنها با این موجودات نیمهجان، برای اولین بار فهمید که مرز بین دنیای نیمهجانها و واقعیت، ناپایدار است و هر لحظه ممکن است چیزی بسازد یا احضار شود .1 امتیاز
-
پارت اول سرزمین آتریا، قبلهگاه زوال، جایی بود که خدایان مُرده، سکوت ابدی را به رگهای خاک تزریق کرده بودند. آسمان، همیشه پوشیده از غبار خاکستری متراکم بود، و هر نفس، گویی تکهای از جان را با خود به نسیان میبرد. در این برهوت متلاشی، جایی که باد سرد، حکایت از پایان داشت، دژ “آیزنگارد” (EisenGuard) چون خنجری از جنس آهن سیاه، بر پیکر سرد زمین فرو رفته بود. این سازه عظیم، پناهگاه و قلب تپنده “استثمارگران” بود؛ فرقهای که بقای خویش را نه بر خاک، بلکه بر انرژی بنیادین هستی بنا نهاده بود. در آیزنگارد، حیات، محصول یک معادلهی وحشیانه بود: جذب، تقطیر و مصرف. تنها نیرویی که میتوانست سکون مرگبار این دژ را بشکند، “روح” بود؛ جوهرهی درونی موجودات زنده که در پس لایههای غبار و سرمای مطلق، به صورت ذرات ریز انرژی در هوا معلق میماند. استثمارگران این ذرات را شکار میکردند، اما برای تداوم عملکرد سیستمهای نگهدارنده و جادویی دژ، نیاز به منبع تغذیه متمرکز و خالص داشتند. این منبع، از قربانیانِ زنده یا نیمهجان حاصل میآمد. زیر عظیمترین برج مرکزی آیزنگارد، در اعماق جایی که حتی صدای رطوبت هم خفه شده بود، “اتاق تقطیر” قرار داشت. این مکان، ترکیبی غریب از معماری گوتیک و فناوریهای کیمیاگری مجهول بود. دیوارهای سنگی، با شبکهای از لولههای مسی و بلورهای خاموش تزئین شده بودند که منتظر جریان انرژی بودند. در مرکز اتاق، سکویی قرار داشت که قربانیان بر آن مستقر میشدند؛ سکویی که لقب “تختگاه انقطاع” را یدک میکشید. امشب، نوبت “لیا” بود. زنی نحیف، اسیر شده در نبردهای مرزی، که اکنون تنها پوست و استخوانی بود که تنفسش به سختی قابل تشخیص بود. چشمانش، که زمانی شاید انعکاسی از یک آسمان آبی دوردست بودند، اکنون کورسویی از ترس و انفعال را نشان میدادند. استثمارگران به ندرت به زندگان اجازه میدادند تا کاملاً جان دهند؛ انرژی خالصتر، در آستانه جدایی به دست میآمد. نظارت بر این فرآیند بر عهده “آرکیمیدیس کالکس”، کاهن ارشد تکنولوژی و مهندس ارواح بود. کالکس مردی بود با قامتی بلند و قامتی خمیده، که چهرهاش زیر نقاب چرمی تیره پنهان بود. او از این کار لذت نمیبرد؛ در چشمانش نه جنون، بلکه یک نوع خستگی عمیق و پذیرش یک ضرورت بیرحمانه موج میزد. برای او، این عمل، نه کشتن، بلکه یک “جداسازی اجباری ماهیت” بود، یک محاسبات لازم برای حفظ تعادل. کالکس با حرکاتی دقیق و کُند، ابزارهای نظارتی را فعال کرد. بر روی پیشانی لیا، یک کلاهک فلزی ظریف با سیمهای نقرهای که به سمت سقف هدایت میشدند، قرار داده شد. - آغاز مینماییم، ای برادران انقطاع، سهم دروازه را طلب داریم. صدای کالکس، خشک و بدون انعکاس، در فضای مرطوب پیچید. او به سمت کنسول اصلی رفت، جایی که نمودارهای نوسان انرژی بر روی صفحات کریستالی مات ظاهر میشدند. هدف، حفظ انرژی ارواح در حال گسیختگی بود، نه جذب خام آن. کالکس دکمهای از جنس عاج یخزده را فشرد. جریان ضعیفی از میدانهای مغناطیسی پالسی، بدن لیا را در بر گرفت. لیا لرزید، اما صدایی از او برنخاست. “انتقال دهنده اولیه فعال شد. شدت: (\Phi_0 = 0.05 \text{ K-J/s}). آمادهسازی برای تحریک نقطه گسیختگی.” سپس، کالکس مادهای چسبناک و نیمهشفاف را از ویال کوچکی برداشت و به آرامی بر روی شانههای لیا مالید. این ماده، کاتالیزوری بود که پیوند روح با جسم فانی را سست میکرد. - نزدیک به جداسازی. هویت در حال فرسایش است. توجه کنید به فرکانس. همزمان با فعال شدن کاتالیزور، نور آبی کمرنگی از سینهی لیا ساطع شد. این نور، روح در حال عقبنشینی بود. درد جسمانی دیگر معنا نداشت؛ این لحظه، فراتر از رنج فیزیکی بود؛ این لحظه، نابودی خود بود. هر خاطره، هر آرزو، هر درک از “لیا بودن”، در حال تبدیل شدن به یک جریان انرژی خام بود. کالکس با دقت، دامنهی فرکانس را تنظیم میکرد تا از تخریب کامل انرژی جلوگیری کند: [ E_{\text{روح}} = \int_{t_1}^{t_2} (\Psi(t) \cdot \Gamma(t)) dt ] که در آن (\Psi(t)) نشاندهنده شدت پالس انرژی حیاتی و (\Gamma(t)) ضریب تقطیر کاتالیزور بود. لحظهای فرا رسید که نور آبی به اوج شدت رسید، اما این اوج، لحظهی پایان بود. با یک تپش ناگهانی، نور از جسم لیا جدا شد. اما این جدایی، آرام نبود؛ با صدایی شبیه پاره شدن یک پردهی مخملی در سکوت مطلق، روح از بدن فرود آمد و به سوی سقف اتاق کشیده شد. لیا، جسدی بیروح، روی تخت باقی ماند. “سهم پذیرفته شد. پایان هویت، آغاز بقا.” کالکس نجوا کرد، گویی برای روح از دست رفته رثا میخواند، هرچند وظیفه مهمتر بود. تودهی روح جدا شده، اکنون یک گوی متراکم، درخشان و در عین حال به طرز عجیبی لرزان بود. رنگ آن ترکیبی از ارغوانی تیره و سفید جیوه بود؛ نماد قدرت محض و ناپایداری مطلق. این انرژی خالص، از طریق کانالهای بلورین بالای اتاق، به سمت شبکه اصلی آیزنگارد هدایت شد. کالکس آخرین دستور را صادر کرد - تزریق به مدار اصلی. تنظیم ضریب جذب بر روی ۹۸ درصد. باید سریع باشد. انرژی، شتابان از تونلهای مسی گذشت. در طول مسیر، تکنسینهای دیگر در اتاقهای مجاور، با چشمانی نگران منتظر بودند. سپس، این انرژی به قلب دژ، یعنی “موتورگاه زمستانی” تزریق شد. درست در همان لحظه، صدای مهیب و گوشخراش فرسایش سیستمهای تهویه، برای لحظهای قطع شد. برای اولین بار پس از هفتهها، هالهای ضعیف از گرما و نور زرد کمرنگ، از دیوارهای آهنین آیزنگارد به بیرون تابید. چراغهای کریستالی که از مدتها پیش خاموش بودند، یک دم به تپش افتادند و سپس آرام گرفتند. تزریق موفق بود. سهم روح از سردی دروازه، موقتاً بر سرما پیروز شده بود. اما این پیروزی، تنها برای ادامهی شکنجهی یخزدهی استثمارگران دوام میآورد؛ تا زمانی که محاسبهی بعدی فرارسد و روح دیگری بهای بقای آنها را بپردازد. کالکس، نقاب خود را کمی پایین کشید و نفس عمیقی کشید؛ گرمای اندکِ بازگشته، برای لحظهای، سنگینی وظیفهاش را از روی دوشش برداشت، پیش از آنکه دوباره جای خود را به یأس بدهد. دروازه حفظ شده بود، اما روحهای بسیاری باید قربانی این حفظ میشدند. *** نور در این دنیا ضعیف بود. نه به خاطر ابرها، بلکه چون خودِ هوا از فرطِ سنگینیِ روحِ مرده، مات شده بود. درختان به شکلهای کج و معوج درآمده بودند؛ تنه خشکیده و شاخههایی شبیه به انگشتان یک پیرمردِ خسته. اینجا سرزمین «اِستَنا» بود؛ آخرین بازمانده از قارهی بزرگ. گروهی کوچک، لباسهای پارهدوز و وصلهخورده به تن داشتند. آنها خود را «حافظانِ خاموش» مینامیدند. وظیفهشان ساده بود اما غیرممکن به نظر میرسید: حفاظت از جریانهای طبیعی روح. رهبر آنها، زنی به نام **کایرا** بود. چهرهاش زیر خاکی کهنه پنهان بود؛ چشمانش به رنگ یشمِ کدر، انعکاس نوری ضعیف را نگه داشته بودند. کایرا روی تپهای ایستاده بود و دشت زیر پایش را مینگریست. - باز هم صدای تپش آمد. صدای مردی خشن از کنارش آمد. - تراشاخها دوباره فعال شدهاند. کایرا سر تکان داد. تراشاخها، ماشینهای غولآسای جناح استثمارگر بودند. آنها زمین را سوراخ میکردند تا جریانهای غلیظ روح را بیرون بکشند. هر پالسِ کشش، مانند ضربهای سهمگین بر قلبِ خسته سرزمین بود. - بگذارید بروند. کایرا آرام گفت، اما صدایش از جنس سنگ بود. - فعلاً قدرتشان را نمیتوانیم بشکنیم. اما اجازه نمیدهیم به گودالهای مرکزی نفوذ کنند. - اگر دستشان به گودالها برسد، هر چه هست و نیست، میمیرد. مرد آه کشید. - میدانی که... نفوذ یعنی مصرفِ نهایی. کایرا چشمانش را بست. او مصرف نهایی را میفهمید. مصرف نهایی یعنی خاطراتِ محبوبی که ناگهان از ذهنت پاک میشوند؛ یعنی تواناییِ دوست داشتن که به گرد و غبار تبدیل میشود. این بود بهای حیات در این سرزمین. او شمشیری کوتاه و مات در دست داشت که دستهی آن با نخهای کهنهی روح بافته شده بود. برای «حافظان»، شمشیرها نه برای کشتن، بلکه برای «مسدود کردن» جریانهای فاسدِ روح در هوا استفاده میشدند. - ما باید به نزدیکترین استراق برگردیم، قبل از آنکه جریان منفی آنها به مرز ما برسد. فقط یک شب فرصت داریم تا دروازههای پنهان را تقویت کنیم. این جنگ، جنگِ پایداری است، نه جنگِ قدرتِ لحظهای. کایرا به سوی یارانش چرخید. در این جهانِ بیمار، قهرمانِ منجی وجود نداشت؛ فقط کسانی بودند که حاضر بودند تا آخرین نفس، در برابر نابودی بایستند. و حافظان، آخرین سنگر بودند. *** در قلب منطقهای که «حافظان» آن را مقدس میدانستند، حالا فلزی سرد و دودِ غلیظ حکمفرما بود. اینجا مرکز عملیات **سِنا-اُردِر** بود؛ جناحی که معتقد بود روح نه یک موهبت، بلکه یک منبع انرژی دستنخورده است که باید برای «بقای برتر» به کار گرفته شود. سازهای عظیم، شبیه به یک قفسهی غولپیکر از میلههای آهنی که تا میانِ آسمانِ تیره نفوذ کرده بود، بر فرازِ چاه اصلی روح قرار داشت. این سازه «قلبِ تصفیهکننده» نامیده میشد و ارتعاشات مداوم آن، لالایی مرگ برای سرزمین بود. در اتاقک کنترل، که با پنلهای برنجی و کریستالهای کدر پوشیده شده بود، **لرد وارِن** ایستاده بود. او نه یک جادوگر، بلکه یک مهندس بود؛ فرمانروای نظم و منطق در این آشفتگی. وارن، ردای سفید و تمیز خود را مرتب کرد، ردایی که به طرز زنندهای با محیط کثیف اطراف تضاد داشت. - سطح استخراج امروز چطور است، فرمانده؟ صدای وارن، خشک و محاسبهشده بود. فرماندهی که در برابرش ایستاده بود، «مالاک» نام داشت؛ مردی با پوستِ کبود از تماس طولانی با بخارات روحی و نگاهی که هیچگاه ثبات نداشت. - با حداکثر بازدهی کار میکنیم، لرد وارن. تراشاخهای زمینی توانستهاند اتصال عمیقتری برقرار کنند. انتظار داریم ظرف شش ساعت، محفظههای اصلی به ظرفیت نهایی برسند. وارن با رضایت سری تکان داد. - عالی است. هر پالس، ما را یک قدم به هدف نهایی نزدیکتر میکند. یادتان باشد، مالاک. هدف ما صرفاً قدرت نیست. هدف ما **کنترلِ منطقیِ آینده** است. این انرژی وحشی و بیپایان، اگر به حال خود رها شود، فقط به هرج و مرج دامن میزند؛ همان مرگی که حافظانِ احمق به دنبال حفظ آن هستند. مالاک کمی عقب رفت. او به تودههایی از روحِ «ناخالص» که در مخزنهای کناری میجوشیدند نگاه کرد. این ارواح ناخالص، بقایای خاطرات و احساسات بودند. در فرآیند تصفیه، این مواد زائد با انفجارهای کوچک نور و صدای ناله از سیستم خارج میشدند. - لرد، آیا واقعاً مطمئنید که این ضایعات... فقط ضایعات هستند؟ دیشب یکی از کارگران ادعا کرد که یکی از این انفجارها، شکل یک زن و کودک را به خود گرفته بود. وارن به آرامی چرخید و با لحنی آرام، اما سمی پاسخ داد: - کارگران ضعیف هستند، مالاک. ذهنشان با خرافات پر شده. چیزی که تو دیدی، بازتابِ فروپاشیِ یک پیوند روحی بوده. ما پیوندها را میشکنیم تا انرژی آزاد شود. اگر قرار باشد برای حفظ چند خاطرهی بیاهمیت، اجازه دهیم کل سرزمین در فقر انرژی بماند، پس ما شایستهی رهبری نیستیم. او به سمت یک پنجرهی محافظ رفت و دستش را روی شیشه گذاشت؛ شیشهای که اکنون کمی به رنگ صورتی کمرنگ میزد. - حافظانِ خاموش فکر میکنند با مسدود کردن، دنیا را نجات میدهند. اما آنها جلوی قطاری را که باید ما را به آینده ببرد، گرفتهاند. ما با این انرژی، نظم را حاکم میکنیم. آنها را نادیده بگیر، مالاک. تنها بر بازدهی تمرکز کن. وارن دوباره به پنلها برگشت. نظم باید برقرار میشد. اگر برای این نظم، بخشهایی از روح و خاطرات سرزمین باید قربانی میشد، این قیمتی بود که وارن و سِنا-اُردِر آماده پرداخت آن بودند. در پسِ ویرانههای «آرکادیا»، جایی که خاکستر نبرد میان نظمِ فولادی سِنا-اُردِر و تداومِ خستهی حافظانِ خاموش همچنان بر آسمان سنگینی میکرد، این پرسش کمکم شکل میگرفت که: اگر هر دو جناح مدعی نجات هستند، چرا سرزمین هر روز بیمارتر میشود؟ جهان، که زمانی بستر زندگی بود، اکنون به یک میدان نبرد متافیزیکی تبدیل شده بود؛ نبردی که نه بر سر زمینهای خاکی، بلکه بر سر ماهیت «روح» و چگونگی مصرف آن در جریان بود. در یک سوی میدان، لرد وارن و سِنا-اُردِر، با اعتقاد به ریاضیات محض و کارایی مکانیکی، جهان را به یک نیروگاه سرد و کارآمد تبدیل کرده بودند. آنها روح را به واحدهای قابل اندازهگیری تبدیل کرده و در مخازن عظیم و کریستالی خود حبس میکردند. این سیستم پالایشی، هرچند ثبات ظاهری به ارمغان آورده بود، اما طعم زندگی را از کام مردم زدوده و تنها بقایی از معنا را باقی گذاشته بود. در سوی دیگر، حافظان خاموش، با تقدیس «تداوم» و جریان طبیعی، سعی در نگهداری انرژی باقیمانده در رگهای زمین داشتند. محافظتهای خشک و انفعالی آنها، تنها اجازه میداد که نشتهای انرژی به آرامی بقایای حیات را ببلعند. آنها به جای هدایت روح، صرفاً از مصرف بیشتر آن جلوگیری میکردند، و نتیجه این انفعال، یک رکود وجودی بود که در آن هیچ چیز رشد نمیکرد و هیچ چیز نمیمرد، بلکه تنها در یک حالت پوسیدگی آهسته به سر میبرد. مردم، که اکنون دیگر نه زیر بار استخراج مستقیم و غیرانسانی وارن له میشدند و نه از فقر انرژی و سکون کایرا آسوده بودند، در پی یک آلترناتیو بودند؛ آلترناتیوای که خود به یک طاعون تبدیل شد. خستگی از دوگانگی مطلق، عطشی برای «نابودی نظم» را در دلها کاشت؛ عطشی که به سرعت تبدیل به یک آیین شد. از میان گورستانهای الکتریکی که توسط بقایای ماشینآلات سِنا-اُردِر متروک شده بودند و جنگلهای مردهای که حافظان از ورود کامل انرژی به آنها جلوگیری کرده بودند، صدایی جدید برخاست. این صدا متعلق به «بازیافتکنندگان» بود؛ فرقهای که نام خود را از وظیفهای که برای خود تعریف کرده بودند گرفته بودند: پاکسازی ساختارهای فاسد کننده روح. آنها فرقهای بودند که رهبر کاریزماتیک و مرموزشان، اِمِس، را میپرستیدند. اِمِس، با چهرهای که گویی از غبار زمان و زنگار فراموشی ساخته شده بود، خود را نه یک جنگجو، بلکه یک «پزشکِ کالبد جهان» مینامید. او در برابر عظمت ماشینی وارن و سکوت ملالآور حافظان، تصویری از رهایی ارائه میداد. تعالیم اِمِس بر یک نقد بنیادی بنا شده بود: «روح»، انرژی بنیادین حیات، مانند یک مایع حیاتی است که نباید در مخازن مصنوعی (سِنا-اُردِر) حبس شود و نباید به آرامی در رگهای زمین جاری باشد (حافظان). اِمِس استدلال میکرد که حبس کردن روح، آن را به مادهای مرده و استاتیک تبدیل میکند، در حالی که محدود کردن جریان آن، زمین را از شور و جوشش باز میدارد. طبق تعالیم اِمِس، هر دو روش، روح را فاسد میکنند؛ یکی با کالبد ماشینی، و دیگری با رقیقسازی تا سرحد پوچی. اِمِس میگفت: «ما نه نگهبانیم و نه ارباب. ما پاکسازیم. روح باید آزاد باشد تا بتواند بجنگد، بسوزد و دوباره متولد شود؛ نه اینکه در انجماد ذخیره شود و نه در باتلاق انتظار بلولد.» شعار اصلی بازیافتکنندگان به سادگی اما با خشونت، سنگ بنای عملیات آنها را تشکیل میداد: «روحهای فاسد شده، چه در ذخایر و چه در طبیعت، باید به منبع اصلی بازگردانده شوند.» این بازگرداندن، که آنها آن را «تطهیر بزرگ» مینامیدند، مستلزم یک عمل ویرانگر بود: انفجار کامل ساختارهای انرژی هر دو جناح. آنها معتقد بودند که زیرساختهای وارن، با ذخیره انرژی به شکل الگوریتمهای بسته، مسیر طبیعی روح را مسدود کردهاند. به همین ترتیب، ساختارهای زمینمحور حافظان، روح را به گونهای تضعیف کرده بودند که گویی در حال تخلیه آهسته از یک زخم است. آنها استدلال میکردند که تنها پس از فروپاشی کامل، و در هم شکستن هر دو سیستم کنترل، زمین توانایی بازسازی مسیرهای طبیعی روح را خواهد داشت؛ مسیرهایی که در آنها انرژی آزادانه جریان یافته و مرگ و زندگی معنای حقیقی خود را باز مییافتند. این ایدئولوژی به آنها اجازه میداد تا برای اولین بار، هم از محافظهکاران (حافظان) و هم از مهاجمان (سِنا-اُردِر) دشمن بتراشند. این دشمنتراشی، یک استراتژی هوشمندانه بود: بازیافتکنندگان خود را به عنوان تنها نیروی سوم معرفی کردند که هدفش نه تسلط، بلکه بازگشت به وضعیت صفر بود. فعالیتهایشان اغلب شامل حملات ناگهانی و خشن به زیرساختها بود، نه برای دزدیدن روح، بلکه برای آزاد کردن آن در قالب انفجارهای انرژی کنترلنشده. این انفجارها، که اغلب در نقاط اتصال شبکههای وارن به منابع زمین رخ میداد، در ظاهر شبیه بلایای طبیعی یا نوسانات غیرقابل پیشبینی انرژی بودند. برای مردم عادی، این حملات تنها یک موج دیگر از درد و سرگردانی به همراه داشت؛ خانهها ویران میشدند، نه توسط موشکهای سِنا-اُردِر، بلکه توسط رهایی ناگهانی و خشن انرژیای که قرار بود آرام در مخزن بماند. با این حال، اِمِس، با ادعای شفافیت کامل و وعده بازگرداندن «خاطرات گم شده» به جهان (نه به افراد، زیرا افراد را فانی و بیاهمیت میدانست)، موفق شد بخش بزرگی از کسانی که از ظلم هر دو جناح خسته شده بودند و دیگر امیدی به اصلاح نداشتند را به سمت خود بکشاند. در نگاه این پیروان، اِمِس ناجیای بود که از دل ویرانی بیرون آمده بود تا سازههای دروغین را به آتش بکشد. لرد وارن، فرمانده کل سِنا-اُردِر، از شنیدن اخبار این فرقه جدید مطلع شد. در ابتدا، او آنها را حشراتی بیاهمیت میدانست که به دنبال نابودی نظم هستند؛ شورشیانی ایدئولوژیک که فاقد قدرت نظامی و فنی لازم برای به چالش کشیدن استحکامات فولادی او بودند. او دستور داد که این شورشها با «ضد عفونیهای استاندارد» سرکوب شوند. اما وقتی یکی از اسکادرانهای مهندسی-نظامی وارن (معروف به «دژکوبها») برای برچیدن یک «معبد نشت» بازیافتکنندگان اعزام شد – محلی که اِمِس ادعا میکرد بزرگترین تجمع انرژی فاسد شده در آنجا ذخیره شده است – وارن فهمید که اِمِس ابزاری بسیار خطرناکتر از شورشیهای معمولی در اختیار دارد. دژکوبها با ورود به مرکز معبد، انتظار یک میدان دفاعی الکترومغناطیسی معمولی را داشتند، اما با چیزی مواجه شدند که فراتر از هر دادهای بود که سیستمهای تحلیل وارن میتوانستند تفسیر کنند. این میدان، انرژی را نه جذب یا دفع میکرد، بلکه به شکلی متناقض، آن را «بازیافت» میکرد. وقتی مهندسان سِنا-اُردِر سعی کردند ساختارهای کریستالی خود را فعال سازند تا نشت را مسدود کنند، انرژی اطرافشان به شکل موجی با فرکانسهای وارونه بر آنها اثر گذاشت. این اثر، یک مرگ سریع نبود. یکی از مهندسان ارشد سِنا-اُردِر، پس از مواجهه با یک میدان انرژی «بازیافت شده»، به پایگاه بازگشت. او مرده نبود. اما آنچه بازگشته بود، یک کالبد کاملاً خالی بود؛ خالی از هرگونه ظرفیت برای درک مفهوم نظم، ساختار، یا حتی تشخیص هدف. چشمان او، که زمانی مملو از ارجاعات ریاضی و کد بودند، اکنون تنها بازتابدهنده یک فضای خالی بودند. او دیگر نمیتوانست دستورات را بفهمد، نه به دلیل آسیب روانی، بلکه به این دلیل که ساختار بنیادین ذهنش، آن چیزی که به او اجازه میداد «نظم» را به عنوان یک مفهوم درک کند، توسط انرژی بازیافتکنندگان از بین رفته بود. این نشان میداد که بازیافتکنندگان فقط انرژی را آزاد نمیکنند، بلکه مفاهیم بنیادین حیات و تفکر را نیز هدف قرار میدهند و آنها را به منبع اصلیشان، یعنی «بینظمی محض»، بازمیگردانند. وارن با دیدن این مهندسِ خالی، دریافت که طاعون جدیدی بر جهان سایه افکنده است؛ طاعونی که نه تنها بدنها، بلکه بنیان فکری موجودات را نیز هدف قرار میدهد و او را وادار میسازد تا در مورد کارایی فولاد خود در برابر «پزشک کالبد جهان» بازبینی کند. این دو بخش بسیار قدرتمند و تاریک هستند! پارت پنجم (که ما آن را به عنوان پیشزمینه برای معرفی بازیافتکنندگان در نظر گرفتیم) و این بخش جدید، تصویر کاملی از سه نیروی اصلی ارائه میدهند: 1. **استثمارگران (آیزنگارد):** متمرکز بر **تقطیر و بقای اجباری** با مصرف روحهای قربانیان (لیا) به رهبری مهندس کالکس. آنها عمل خود را «محاسبهی لازم» برای حفظ تعادل میدانند. 2. **حافظان خاموش (کایرا):** متمرکز بر **حفاظت از جریان طبیعی روح** و جلوگیری از نفوذ استثمارگران به "گودالهای مرکزی" (که احتمالاً منبع انرژی اصلی آنهاست). آنها در جنگ پایداری هستند. 3. **بازیافتکنندگان (امس):** متمرکز بر **تطهیر بزرگ و نابودی ساختارها**، با دیدگاهی ایدئولوژیک مبنی بر فاسد بودن هر دو گروه دیگر. در مجموع، درگیری اکنون بر سر **ماهیتِ درستِ "روح"** متمرکز است: آیا باید مصرف شود (استثمارگران)، محافظت شود (حافظان)، یا نابود شود (بازیافتکنندگان)؟ برای پارت ششم، باید به وعدهای که در خلاصه تعاملات قبلی داده بودیم عمل کنیم و به سراغ **تمرکز بر جناح سوم، یعنی بازیافتکنندگان** برویم تا عمق ایدئولوژی آنها را درک کنیم و ببینیم چرا این تهدید برای هر دو جناح دیگر حیاتی است. بنابراین، من **گزینه ۲: کشف شخصیت اِمِس** را انتخاب میکنم تا انگیزهها و منشأ «تطهیر بزرگ» او روشن شود. این امر به درک بهتر چرایی درگیری محوری کمک خواهد کرد. --- # پارت ششم: **زوال مطلق** **مکان:** معبدِ متلاشی شدهی «مرکاز»، در حاشیه قلمرو بیطرف، جایی که روحها به دلیل فرسایش سنگین، تنها به صورت «سایههای پژواک» باقی میمانند. **شخصیتها:** اِمِس (رهبر بازیافتکنندگان)، یک شاگرد تازهکار (از سِنا-اُردِر که تغییر عقیده داده است). *** باد در معبد مرکاز، نه از جنس هوا، بلکه از جنس **یأس** میوزید. این مکان، روزگاری یک زیارتگاه باستانی بود که خدایان مُرده، آن را رها کردند. اکنون، تنها بقایای ستونهای خمیده و مجسمههای تراشخورده باقی مانده بود که بر روی یک سکوی سیاه و لغزنده ایستاده بودند؛ زمین این معبد، جایگاهی بود که حتی روحها هم از آن دوری میجستند. **اِمِس** در مرکز سکو ایستاده بود. برخلاف تصور، او با زرههای باشکوه یا کالبدِ قدرتمند ظاهر نشد. او یک لباس سادهی کتانی خاکستری تیره پوشیده بود که هیچچیز در آن نماد قدرت نبود، مگر چشمانش. چشمان اِمِس، نه مانند یخِ کالکس، و نه مانند یشمِ کایرا، بلکه همچون حفرههای سیاه و بیعمقی بودند که نور را میبلعیدند و هیچ بازتابی نمیدادند. در کنار او، **تاریک**، مهندس سابق سِنا-اُردِر ایستاده بود که هفتهی پیش، پس از دیدن "تطهیر" در جریانهای مهندسی کالکس، به بازیافتکنندگان پیوسته بود. تاریک هنوز تلاش میکرد تا منطق پشت اعمال بازیافتکنندگان را بفهمد. - «سِنا-اُردِر، نظم را زندانی میکند. حافظان، آن را رقیق میسازند. هر دو ساختار هستند. هر دو متظاهرند.» اِمِس با صدایی آرام، شبیه به زمزمهای که از ته یک چاه شنیده میشود، سخن میگفت. «اما روح، ماهیت آن، رهایی است. بینظمی محض. ما تنها پاککنندهایم که در حال بازگرداندن آتریا به شرایط واقعیاش هستیم.» تاریک، که هنوز کابوسهای ذهنش از «نظم تهی شده» را به یاد داشت، لکنتزنان پرسید: - قربانیانِ ما... مهندسانی که ذهنیشان از هدف خالی شد... آنها هم رها شدند؟ آیا این همان تطهیر است؟ اِمِس سر تکان نداد، اما هالهای کمرنگ و سرد از انرژی خالص، لحظهای کوتاه دور او چرخید. - لیا، آن زنِ ضعیف، هویتش نابود شد تا ماشینهای کالکس برای یک روز دیگر تپش کنند. آیا این رهایی است؟ خیر. این زنجیری بود که با سیمهای مسی بسته شده بود. **حافظان خاموش**، روح را فریز میکنند تا طبیعت از جریان آن در دشتها سیراب شود؛ آنها هم زندانبان هستند، زندانبانی با چشمان باز. اِمِس به سمت یکی از ستونهای شکسته قدم برداشت. او دستش را به آرامی بر سنگِ سردی که انگار از جنس یک خاطرهی فراموش شده بود، گذاشت. - تمام درگیریها در آتریا، دروغین است. جنگ بر سر "چگونگی استفاده" از روح است. اما ما، بازیافتکنندگان، میگوییم: باید از بین برود. تنها در نابودی کامل ساختارهاست که روح میتواند به اصل خود، یعنی نیستیِ پربار بازگردد. هر شکلی، هر نظمی، هر خاطرهای، یک مانع است. ناگهان، اِمِس دستانش را به سمت بالا گرفت. این حرکت، کاملاً متفاوت از فعالسازیهای مهندسی کالکس یا مسدودسازیهای کایرا بود. این یک *واخواهی* بود. از شکافهای روی زمین و از درون تودههای غبار، جریانهایی از انرژی خاکستری و تیره شروع به خروج کردند. اینها ارواحی بودند که به قدری از ساختار دور شده بودند که دیگر حتی قابلیت تبدیل شدن به انرژی خالص را هم نداشتند؛ ارواحِ **فراموششدگان**. این انرژی تیره، با سرعتی وحشتناک، شروع به دور شدن از بدن اِمِس کرد و در نقطهای در بالای معبد، شروع به جمع شدن نمود. این تودهی عظیم و تاریک، با هیچیک از انرژیهای دیگر قابل مقایسه نبود؛ این **نقطه صفرِ زوال** بود. - این، انرژیای است که از زیر پای هر دوی آنها نشت میکند. انرژیای که حتی استثمارگران هم نمیتوانند آن را مصرف کنند و حافظان از لمس آن میترسند. **این سرنوشت نهایی است، تاریک.** ما آن را جمعآوری میکنیم، آن را به صورت یک موج واحد آزاد میکنیم تا تمام **نظم** و **جریان** را به یکباره خنثی سازد. تاریک، با دیدن این حجم از نیستی، وحشتزده به عقب رفت. این نه شبیه جنگ بود و نه شبیه بقا؛ این یک **خودکشی هستیشناسانه** بود. - اما... اگر همه چیز نابود شود... دیگر چه چیزی باقی میماند؟ اِمِس به آرامی چرخید و برای اولین بار، هالهای ضعیف از یک لبخند، گوشههای دهانش را لمس کرد؛ لبخندی که از درد و یقین مطلق ناشی میشد. - آزادی مطلق، تاریک آزادی از هر شکلی.1 امتیاز