پارت چهل وهشتم
رها از اتاق بیرون زد، انگار پاهاش مال خودش نبود.
پذیرایی را با قدمهایی لرزان رد کرد. نه صدای شهره را شنید، نه صدای سرایدار.
دستش به نردههای راهپله حیاط خورد. محکم گرفت، سرش سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد.
در ماشین که نشست، شقیقههایش میزد. اشکهایش بیوقفه میریخت.
کلمات جمشید مثل میخ توی ذهنش کوبیده میشدند: «مطمئنی خودش میدونه پدرت کی بوده؟»
پشت فرمان ماند. ماشین را روشن نکرد. به فرمان چنگ زد.
با تمام جانش فریاد زد، بیصدا.
هوای تهران سنگین و ساکت بود. نور آفتاب از لای درختها و تابلوهای خاکگرفته، کشیده میشد روی چهرهی خستهی رها. صدای آدمها، بوق ماشینها، همه در هم محو بود.
فقط می راند. از خیابانی به خیابان دیگر، بی آنکه بداند به کجا می رود. بیهدف و بیجهت با ذهنی آشفته.
گوشیاش را چند بار نگاه کرد، دهها تماس بیپاسخ از سام وهما.
دکمهی خاموش را زد، گوشی دیگر هیچ چیزی نشان نداد.
شب شده بود، همچنان در خیابان میراند. سرش گیج میرفت؛ سرانجام نفس عمیقی کشید و به سمت زعفرانیه راه افتاد.
صدای قفل در که چرخید، هما از روی مبل بلند شد. نفسهایش کوتاه بود. گوشیاش در دست، تماسهای بیپاسخ روی صفحه برق میزد.
در باز شد.
رها وارد شد. چشمانش قرمز، صورتش رنگپریده. قدمهایش سنگین و بیجان.