تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/12/2025 در پست ها
-
2 امتیاز
-
پارت نهم امیر یک لحظه هم معطل نکرد. خودش را به او رساند، او را در آغوش کشید. نفسهایش تند بود، شانههایش از اضطراب میلرزید. باصدایی گرفته گفت: ـ وقتی زنگ زدی گفتی تصادف کرده، انگار زمین زیر پام خالی شد؛ نفهمیدم چطوری خودم رو از ساری تا اینجا رسوندم. هما سرش را پایین انداخت. انگار برای اولینبار امشب اجازه داد کسی او را نگه دارد. آرام زمزمه کرد: - خوبه که اومدی... دکتر گفت عمل خوب پیش رفته، حالا باید صبر کنیم تا بههوش بیاد. امیر نگاهش را به درِ بخش ریکاوری دوخت. چشمهایش برق میزد، اما نه از امید؛ از اشکی که هنوز نریختهبود. لبهایش لرزید، نفسش شکست و با صدایی که از بغضی سنگین میآمد، زیر لب زمزمه کرد: - من بمیرم دایی تو رو اینطوری روی تخت نبینم. صدایش شکست؛ هما آرام دستش را روی بازوی او گذاشت. لحظهای بیکلام، فقط صدای مانیتورها بود و سکوت نیمهشب و قلبهایی که هنوز داشتند از شوکِ دیدنِ رها میلرزیدند. (اتاق ریکاوری) در را آرام باز کرد. سکوت نیمهگرم اتاق با صدای گامهای آهستهی دکتر شکست. نگاهی گذرا به مانیتور انداخت، به اعداد و نوسان نبض، سپس نزدیک تخت ایستاد. رها بیحرکت خوابیدهبود؛ باندی دور سرش پیچیدهبود، کبودیهای روی گونهاش قابل مشاهدهبود و دستی که به دقت پانسمان شدهبود. آرام خم شد، دست ظریف و بیرمق دختر را در دستانش گرفت. سردی انگشتانش مثل چیزی که نمیخواست بپذیره ته قلبش نشست. - رها جان عزیزم… صدام رو میشنوی؟ صدایش آرام و گرم بود. پلکهای رها لرزید، به نظر میرسید میان تاریکی و نور گیج و ناتوان است. دکتر لبخند زد. چشمانش نیمهباز شد. نگاهش بیجهت چرخید. لبهایش خشک بود، با تلاش گفت: ـ آااب… پرستار جلو آمد، ولی دکتر بیکلام با دست اشاره کرد صبر کند. خودش با پنبه کوچکی که نمدار کردهبود، لبهای ترکخوردهی رها را مرطوب کرد. با لحنی نرم گفت: - فعلاً نمیتونی آب بخوری عزیزم؛ همینکه بیداری یعنی همهچی داره خوب پیش میره. دست رها که هنوز در دستش بود، کمی لرزید. صدای مبهمی از گلویش بیرون آمد: ـ ساااا… ایرج چشم از صورت رها برنداشت. همچنان که دستش را آرام نگه داشتهبود، با لحن ملایمی گفت: - نباید زیاد حرف بزنی، الآن فقط استراحت کن، باشه؟ نگاه رها داشت دوباره سنگین میشد. پلکهاش روی هم افتادن، ایرج اما هنوز ایستادهبود. بالآخره با نگاهی کوتاه به مانیتور و اشارهای به پرستار، آروم عقب رفت، اما انگار چیزی توی چشمهایش ماندهبود.2 امتیاز
-
پارت هشتم ساعت یک بامداد سکوت نسبی فضای سرد اتاق ریکاوری را پر کردهبود. تنها صدای آرام مانیتورهایی که ضربان قلب را ثبت میکردند، در فضا طنین میانداخت. نور سفید و محوی از سقف تابیدهبود. رها بیحرکت با چشمانی بسته، روی تخت دراز کشیدهبود. با سری پانسمان شده، لولهی اکسیژن روی صورتش و سرمی که آرام از شریانش پایین میرفت، دست چپش تا مچ پانسمان بود. رد کبودیهای بنفش روی گونهاش، زیر نور مهتابی اتاق پیدا بود، تصویری شکننده از او ساختهبود. پرستاری با چهرهی مهربان، کنار تخت خم شد و با صدایی نرم گفت: ـ عزیزم، صدام رو میشنوی؟ اگه میتونی چشمهات رو باز کن. لحظهای گذشت، پلکهای رها به آرامی لرزید. بعد با تلاشی خفیف، چشمانش نیمهباز شد. نور برایش تیز بود؛ نگاهش تار و بیقرار. زیر لب صدایی خشدار از گلویش بیرون آمد: ـ آب… پرستار لبخند آرامی زد. - فعلاً نمیتونی آب بخوری عزیزم، باید یکم تحمل کنی. رها چشمانش را بست، اما دوباره لبهایش تکان خورد. این بار نجواگونه گفت: - س... امی پرستار کمی نزدیکتر آمد. - چی گفتی عزیزم؟ اما رها دیگر پاسخی نداد. چشمهایش آرام بسته شد، گویی خستهتر از آن بود که بجنگد. فقط نام سام میان نیمههوشیاریاش، رنگ گرفتهبود. پرستار با قدمهایی آرام از اتاق ریکاوری بیرون آمد. ماسک روی صورتش را پایین کشید و نگاهی به هما انداخت. با لبخندی خفیف گفت: ـ شکر خدا به هوش اومده… البته هنوز کاملاً هوشیار نیست. اثرات داروها باعث شده کمی گیج باشه. دکتر باید بیاد ببینتش، ولی تا چند ساعت دیگه منتقلش میکنیم به بخش. هما که تمام این مدت چشم از درِ اتاق برنداشته بود، انگار نفس حبس شدهاش را یکباره بیرون داد. سعی کرد چیزی بگوید، اما صدایش در گلویش ماند. بغض گلویش اجازه حرف زدن نمیداد، تنها لبخند محوی زد و پلک زد تا اشک نریزد. صدای قدمهای تندی از انتهای راهرو میآمد. مردی قدبلند با کت چرمی، موهای مشکی آشفته و نگاهی پراضطراب، چشمان درشت و تیرهاش با آن ابروهای گرهخورده ترکیبی عجیب از گذشتهی هما را در صورتش داشت. انگار زمان برگشتهبود و حالا روبهروی او مردی حدود چهل ساله ایستادهبود که در چشمهایش رد خونِ خودش را میدید. هما با چهرهای که هنوز زیباییاش را حفظ کردهبود، فقط کمی سایهی خستگی سالها بر آن نشستهبود، به او نگاه کرد. لبهایش لرزید، آرام و با صدایی که انگار از تهِ جان میآمد گفت: ـ امیر… جان.2 امتیاز
-
پارت چهلم ارمغان گفت: ـ خب، اول جواب سوالتو بدم که من مدرک کارشناسی گرافیکم رو از آلمان گرفتم. اون نقاشیهای توی سالنمون رو دیدی؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفت: ـ همه اونها رو من کشیدم، نقاشی حتی زمانی که ناراحتم، خیلی آرومم میکنه. دوست دارم زمانی که ناراحتم، با همسرم صحبت کنم و موقع مشکلات، به جای قهر و دعوا، با حرف زدن اونا رو حل کنیم. با همدیگه دوتایی کلی وقت بگذرونیم، آهنگ گوش بدیم... با حرفهاش دوباره یاد لحظاتی که با یلدا داشتم افتادم اما خیلی سریع به دلم فحش دادم و دوباره روی حرفهای ارمغان تمرکز کردم. مطمئنم که اگه یلدا توی زندگیم نبود، من واقعا عاشق ارمغان میشدم. خیلی شخصیت منطقی و همراهی بود و مشخص بود زیر دست یه پدر و مادر اصیل بزرگ شده. امیدوارم بتونم دوسش داشته باشم و اون عشقی که انتظارش رو داره رو بهش پس بدم. اون شب به خوبی و خوشی تموم شد. مامان سر از پا نمیشناخت و خوشحال بود که بالاخره من تصمیم گرفتم با یه آدم اصیلزاده ازدواج کنم، اما الحق که دختر خوبی رو برام انتخاب کرده بود. بابت همه چیز اون شب صحبت شد، از شیربها و مهریه گرفته تا قضیه کارخونه و جهیزیه و اینها... قرار شد که ارمغان بیاد تهران و همه باهم توی خونه زندگی کنیم، چون از نظر مامان، بعد از اون، عروسش باید خانوم خونه میشد. ارمغان هم بدون چون و چرا قبول کرد و قرار شد هفته بعد، آقای شهمیرزاد توی باغ خونه، یه مراسم بزرگ ترتیب بده و نامزدی دختر کوچکش رو به کل مردم اعلام کنه. توی مسیر برگشت، مامان با شادی ازم پرسید: ـ خب پسرم، نظرت چیه؟ گفتم: ـ دختر خیلی خوبی بود. گفت: ـ من که بهت گفتم، این دختر مثل اون گدای بی صفت نیست! دست یه اصیلزاده بزرگ شده، ماشالا از خوشگلی و اخلاقم که چیزی کم نداره.1 امتیاز
-
پارت سی و هشتم بعدش با همدیگه رفتیم داخل و آقای شهمیرزاد اجازه داد تا با ارمغان بریم داخل حیاط و صحبت کنیم. همزمان که داشتیم با همدیگه راه میرفتیم، توی دلم چهرش رو با یلدا مقایسه میکردم. درسته ارمغان چشمهای سبز و زیبایی داشت، اما به چشمهای قهوهای یلدا نمیرسید. چال گونه یلدا وقتی میخندید، باعث میشد دلم براش ضعف بره... یهو از افکارم خجالت کشیدم! از اینکه کنار یه زن دیگه داشتم راه میرفتم و دل احمقم داشت اون رو با یلدای مار صفت مقایسه میکرد شرمگین شدم. ارمغان با خوشرویی به سمت تاب و گفت: ـ اینجا بشینیم؟ من هم متقابلاً بهش لبخند زدم و گفتم: ـ باشه. خجالتی بود و حرفی نمیزد. سعی کردم سر صحبت رو باز کنم و گفتم: ـ ماه امشب چقدر قشنگه! به آسمون نگاه کرد و گفت: ـ آره پ، کامل شده. بعد پرسیدم: ـ خب، یکم از خودت بگو برام. خندید، گره روسریش رو محکم کرد و گفت: ـ نمیدونم چی باید بگم! از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ چقدر خجالتی تو دختر! بگو ببینم دانشگات تموم شده یا اینکه دوست داری کار کنی؟ معیارات برای زندگی چیه؟ و مهم تر از همه اینا... یهو به چشمهام نگاه کرد و من هم گفتم: ـ از من خوشت میاد یا نه؟ با صدای بلند خندید و منم همزمان باهاش خندیدم که گفت: ـ اگه خوشم نمیاومد که قبول نمیکردم اینهمه راهو از تهران بلند شید و بیاین تا اینجا! گفتم: ـ خب پس! بعد به چشمهام نگاه کرد و گفت: ـ اما سوال اصلی اینه که شما مطمئنین میخواین با من ازدواج کنین؟ از سوالش یکم جا خوردم، فهمیدم که مامان یکسری چیزها بهش گفته.1 امتیاز
-
پارت سی و هفتم گفت: ـ تمام تلاشتو بکن فرهاد، چون اگه قطرهای اشک از چشم دختر من بریزه، اون روز کلاهمون بدجوری میره تو هم! مطمئنم که حساسیت منو درک میکنی. با سرم حرفش رو تایید کردم و گفتم: ـ بله درسته، کاملا حق با شماست. گفت: ـ ارمغان خواستگارای خوب زیاد داشت، اما من گذاشتم خودش برای زندگیش تصمیم بگیره تا پشیمون نشه. همه رو بدون اینکه حتی ببینه، رد کرد، جز تو! تنها کسی بودی که دخترم مشتاق بود تا ببینتت. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. صدای تو قلبم که اسم یلدا رو فریاد میزد خفه کردم و تصمیم گرفتم به زندگی جدیدم پا بذارم. باید سعی کنم ارمغان رو دوست داشته باشم و به قولی که به پدرش دادم عمل کنم. آقای شهمیرزاد گفت: ـ به کارخونه سر میزنی؟ گفتم: ـ دیگه کمکم باید برم بالا سرش و اوضاعشو ببینم... راستش زیاد دخل و خرجمون باهم جور درنمیاد و کارگرها از دستمزد دیر به دیرشون خیلی ناراضین. آقای شهمیرزاد لبخندی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش جوون! اینا همشون راه حل داره و تازه اول راهی، کمکم همه چی میاد دستت... الآنم رفتیم داخل، با خاتون خانوم صحبت میکنم. قطعا دامادمو اول مسیرش تنها نمیذارم. گفتم: ـ نظر لطفتونه، اما اینا رو مثل یه بدهی در نظر بگیرین. وضعیت کارخونه که رو به راه شد، همشو بهتون برمیگردونم، چون دلم نمیخواد توی زندگیم به کسی بدهکار بمونم. اگه قراره وضعیت کارخونه درست بشه، باید با تلاش خودم باشه. آقای شهمیرزاد با افتخار نگام کرد و گفت: ـ الحق که پسر پدرتی! همین لحظه، اکرم خانوم اومد و با لبخند گفت: ـ بیاین دهنتونو شیرین کنین! بعد رو به شوهرش گفت: ـ اول راهی داری واسه بچه مردم خط و نشون میکشی؟ همه با هم خندیدیم و آقای شهمیرزاد گفت: ـ چه خط و نشونی خانوم؟ داشتیم داماد و پدرزن باهم گپ میزدیم.1 امتیاز
-
پارت سی و ششم پیپش رو روشن کرد و گفت: ـ تو هم واقعا شبیهشی و امیدوارم که دخترمو دست آدم درستی سپرده باشم. گفتم: ـ تمام تلاشمو میکنم که یه زندگی خوب براش بسازم. گفت: ـ فرهاد بچههای من، خط قرمز منن توی زندگیم، جفتشون نور چشمهامن. برای اینکه زندگیشون خوب باشه، من از دوران جوونی تلاش کردم، اما چیزی که از تو میخوام، زندگی خوب نیست. با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد و گفت: ـ میخوام دخترم توی زندگی با تو، دلش شاد باشه و من خوشبختی رو توی چشماش ببینم. ارمغان برای من واقعا مهمه و در کل، دختر توداریه اما من از چشمای بچههام میفهمم که زندگیشون رو رواله یا نیست. توی دلم یکم بابت حرفهاش استرسی شدم! به ارمغان نگاه کردم، داشت با مامان صحبت میکرد. داشتم فکر میکردم نکنه دارم عجولانه تصمیم میگیرم و بیخود و بیجهت بخوام زندگی یه دختر رو خراب کنم؟ به هرحال آقای شهمیرزاد حق داشت. تمام حرفش این بود که دخترش رو به آدم درستی سپرده باشه؛ اما آیا من واقعا میتونستم شوهر خوبی برای دختری که یهویی و از روی حرص، تصمیم گرفتم بیام خواستگاریش باشم؟ جواب این سوال رو خودمم نمیدونستم. آقای شهمیرزاد، زد به شونهام و گفت: ـ اگه توی زندگی مثل پدرت باشی که من خیالم راحته! تا جایی که من یادمه، هیچ وقت نذاشت آب تو دل زن و پسرش تکون بخوره. گفتم: ـ من تمام تلاشمو میکنم آقا، ایشالا که بتونم برای ارمغان خانوم یه آشیونه گرم بسازم.1 امتیاز
-
پارت سی و پنجم ( فرهاد ) رسیدیم خونه آقای شهمیرزاد و درسته که من واقعا حواسم پیش کارای یلدا بود اما به بهترین شکل ممکن، هم خودشون و هم کارکنهاشون ازمون پذیرایی کردن. در کل خیلی خانواده خونگرم و اجتماعی بودن، درسته که قبلاً ارمغان خونهمون اومده بود اما من اونقدر حواس و فکر و ذهنم پیش یلدا بود که به جز یلدا، کس دیگهای به چشمم نمیاومد. امروز واسه اولین بار دیدمش. واقعا همونجوری که مامان میگفت، زیبا بود و شبیه دختر خارجیها بود! اینقدر زیبا بود که امکان نداشت دل پسری براش نلرزه، اما من... من احمق با وجود اون همه کار یلدا، باز هم ته قلبم، چهره یلدا رو زیبا میدیدم و از دست خودم کفری میشدم! اینکه یه مرد به اون سن و سال رو به من ترجیح داده، واقعا خونم و به جوش میآورد اما دیگه باید عادت میکردم. تصمیم گرفتم به حرفهای دلم بی توجه باشم. همون لحظه، مامان ازم یه سوال پرسید و من اونقدر توی فکر بودم که نتونستم جوابش رو بدم ولی برای اینکه ضایع بازی نشه، تصمیم گرفتم حواسم رو توی همین جمع متمرکز کنم. هر از گاهی، به ارمغان نگاه میکردم، چشمهای سبز و نگاههای زیر زیرکیش یکم به دلم نشسته بود و بیشتر از اون، حجب و حیا و وقار و متانتش خیلی توجهم رو به خودش جلب کرده بود؛ اما اگه قرار بود زن من بشه، نمیتونستم بهش دروغ بگم و ازش مخفی کاری کنم، حقش بود یکسری چیزها رو بدونه. الان واقعا نمیتونستم مثل یلدا، درجا عاشق یکی دیگه بشم؛ چون من توس ارتباط با اون، هیچ وقت نقش بازی نکرده بودم و تمام احساساتم صادقانه و از صمیم قلبم بود. قبل از صحبتم با ارمغان، آقای شهمیرزاد خواست باهام خصوصی صحبت کنه. با همدیگه رفتیم توی بالکن خونهشون وایستادیم و رو بهم گفت: ـ پدرتو از قدیما میشناختم، واقعا آدم درست و اهل زندگی بود.1 امتیاز
-
متشکرم از مشارکتتون نتیجه تا فردا اعلام خواهد شد! و بلافاصله وارد دور دوم میشیم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
@Shadow عزیزم زحمت این جلد با شما1 امتیاز
-
نام رمان: نقطهی بیصدا نویسنده: دیبا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: درام، روانشناختی، خانوادگی، اجتماعی خلاصه رمان: رها دختری نوزده ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاقِ مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همه چیز را بههم میریزد. سکوتهای مادرش، حضور مردی از گذشته و بازگشت مردی از غربت، همگی دستبهدست هم میدهند تا گذشتهی پنهان و رازهای خانوادگی آرامآرام از زیر خاکستر سالها سکوت بیرون بزنند. مقدمه: گاهی زندگی درست از همان جایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی. از یک جملهی ساده، یک نگاهِ نیمِتمام یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود. نه قهرمانی هست و نه معجزهای، فقط آدمهاییاند با دلهایی پر از حرف و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت از دل سکوت، صدایی شنیدهشود.1 امتیاز
-
پارت بیست و چهارم *** هوا سرد و ابری بود. از پشت پردههای حریر منظرهی بیرون رنگ خاکستری گرفته بود. سام با چشمانی خسته و گیج بیدار شد، حتی خواب هم نتوانستهبود چیزی از خستگی ذهنش کم کند. ساعت گوشی را نگاه کرد. ۸:۳۸ بیصدا از تخت بلند شد. بهسمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت. شیر دوش آب را باز کرد تا شاید ذهنش کمی سبکتر بشود. از حمام بیرون آمد با حوله سفیدی که به تن داشت بهسمت کمد لباسهایش رفت. لباس پوشید. شلوار جین سرمهای، پولیور آبی نفتی و کاپشن سرمهای. جلوی آینه ایستاد، نگاهی کوتاه به چهرهی خودش انداخت. خسته بود و چشمانش گود افتادهبود. هما با فنجان قهوه در دست کنار پنجره ایستادهبود. بخار از لبهی فنجان بالا میرفت و نگاهش میان برگهای نمزدهی درختان حیاط گم شدهبود. صدای قدمهای آهستهی سام او را از فکر بیرون کشید. سام وارد آشپزخانه شد. چند لقمهای صبحانه خورد، قهوهاش را سر کشید و بهسمت در خروجی رفت. سویچ ماشین رها در دستش بود، دستش هنوز روی فرمان بود. سویچ را چرخاند. بوی آشنای عطر به مشامش خورد، بوی همیشهی رها! چند لحظه پلکهایش را بست. فکش منقبض شد؛ انگشتانش فرمان را سختتر گرفتند و بعد ماشین را آرام از حیاط بیرون برد. چرخهایش بیصدا روی برگهای خیس کوچه حرکت کردند. *** صدای در نیمهباز اتاق با زمزمهی آرام پرستاری همراه شد که داشت سرم را عوض میکرد. چشمهایش باز بود. خسته، اما بیدار. سام بیصدا وارد شد، نفسش در سینه حبس بود. قدمهایش آرام، محتاط. کنار تخت ایستاد. باصدایی نرم و لرزان گفت: - سلام قربونت برم. خم شد، چند بوسهی آرام روی گونهاش نشاند و دست ظریف رها را در میان دستانش گرفت. رها باصدایی ضعیف و لرزان بهسختی لب باز کرد: - سلام… سامی… چشمهای سام برق زدند، اما خودش را نگه داشت. لبخند محوی زد: - دورت بگردم عزیزم… انگشتان سرد رها میان دستان گرمش آرام میلرزیدند، سام آنها را با ملایمت نوازش میکرد. پرستار نگاهی کوتاه بهشان انداخت، لبخند ملایمی زد و گفت: - الان برمیگردم. چند دقیقه بعد با سینی کوچکی برگشت؛ لیوانی آب ولرم با عسل بود. - بهتره مایعات رو آرومآروم شروع کنه. معدهش خالیه ممکنه اذیت شه. قاشققاشق بدین، خیلی آهسته. سام آرام سر تکان داد. با احتیاط قاشقی برداشت و کمی از آب و عسل به لبهای رها نزدیک کرد. رها با تردید، اما آرام جرعهای نوشید. نیم ساعت بعد دکتر خیامی وارد شد. با دیدن سام لبخند زد: - سلام سامی جان… کی رسیدی؟ سام با لبخند خستهای گفت: - یه ساعتی میشه دکتر… سپس نگاهی گرم به رها انداخت. قدمی نزدیکتر آمد و با صدایی صمیمی گفت: - سلام قهرمان… دیدن چشمای بازت بهترین خبری بود که امروز میتونستم بگیرم. نگاهی به مانیتور انداخت و در پرونده چیزی یادداشت کرد. - فقط باید استراحت کنی. بذار بدنت آرومآروم برگرده سر جاش… بقیهاش با ما.1 امتیاز
-
پارت بیست سوم هما لبخندی زد: ـ انقدر غرق کار شدی که خبرهات رو از ایمیل میخونم. سام لبخندی زد. - میبینی که واقعاً سرم شلوغه. - دیروز مهرناز زنگ زد، گفت برای فربد و کتی میخوان یه مهمونی کوچیک بگیرن تو دسامبر. بلیط منم رزرو کردن، تو نمیای؟ سام نگاهش را از فنجان قهوه برداشت: - نه کجا بیام؟ کار دارم. رها چی؟ هما: اونکه دانشگاه داره، پاسپورتشم تاریخش منقضی. سام از پشت میز بلند شد، بهسمت پذیرایی رفت. زیر لب غر زد: - همین کاراته که ازت دور میشه مامان… اما هما صدایش را نشنید. گوشیاش را از جیب بیرون آورد، واتساپ را باز کرد و نوشت: «کلاست که تموم شد، یه تماس بگیر.» بعد آدرس و شمارهی کلینیک مغز و اعصاب را در گوگل جستوجو کرد. تماس گرفت و برای امآرآی و نوار مغز وقت گرفت.1 امتیاز
-
پارت بیست ودوم *** رها با پلکهای سنگین بیدار شد، نور ملایم صبح پاییزی از پشت پردههای حریر سفید اتاقش میتابید. نفس عمیقی کشید و چشمبندش را کنار زد. با اضطراب به ساعت نگاه کرد، دیرش شده بود.۸:۵۲ با عجله بهسمت در سرویس بهداشتی داخل اتاقش رفت... اتاقش دیوارهایی با کاغذ رنگی بژ روشن، ترکیبی از سادگی و سلیقهی جوانانهاش بود. کمد دیواری سرتاسری در امتداد یکی از دیوارها فضای اتاق را یکدست و مرتب نشان میداد. پنجرهی قدی با پردهای حریر سفید به تراس کوچکی باز میشد که گلدانهای شمعدانی و نسترن، هوای تازه را تا عمق اتاق میآوردند. تخت نسکافهای با روتختی لطیف و روشن در کنار پنجره قرار داشت. کنار تخت میزی با آباژور شیشهای و قاب عکس سهنفرهای از رها، هما و سام دیدهمیشد. میز آرایش با آینهای مینمال ظریفش کنار تخت بود. روبهروی تخت میز تحریری به رنگ قهوهای روشن قرار گرفتهبود که در کنارش کتابخانهای شکیل و چشمنواز خودنمایی میکرد. پر از کتابهای طراحی، چند رمان، جعبههای مرتب مداد رنگی و دفترهای طرحهایش. همهچیز در اتاق رها حس یک پناهگاه شخصی را داشت. بهسمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، با عجله لباسهایش را پوشید و از اتاق بیرون زد. پلهها را دوتا یکی پایین رفت. مستقیم سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت، در یخچال را باز کرد. از بطری شیر ریخت و همانجا یکنفس سر کشید. هما که تازه بیدار شدهبود، با چهرهای خوابآلود گفت: - چرا اینقدر عجله داری؟ بشین یه چیزی بخور. رها در حالی که سوییچ را از روی میز برمیداشت گفت: - دیرمه مامان، کلاس دارم. بهسمت در ورودی دوید. سوییچ را چرخاند، از خانه خارج شد و بهسمت کوچه رفت. فضای آشپزخانه حالا پر شدهبود از بوی قهوهی تازهدم. هما مشغول آمادهکردن صبحانه بود که سام از پلهها پایین آمد. - صبح بخیر مامان... رها هنوز خوابه؟ هما: صبح بخیر پسرم... نه رفت دانشگاه دیرش شدهبود. سام صندلی را عقب کشید و نشست، شروع کرد به خوردن صبحانه. هما: از بابات خبری داری؟ دبی؟؟؟ سام : آره، چطور مگه؟ هما فقط شانه بالا انداخت. - همینجوری پرسیدم. بعد با مکث کوتاهی ادمه داد: - راستی اون پروژه داروسازی چی شد؟ جلسه مهم داشتین؟ سام قهوهاش را مزهمزه میکند. ـ پروژه شرکت Biogen برای طراحی بستهبندی محصول MS هست. اگه تأیید بدن، تیم آلمان تا پایان ماه نمونهها رو آماده میکنه. منم دو هفته دیگه باید برم استانبول برای قرارداد.1 امتیاز
-
پارت بیست ویکم سام بهسمت پلهها راه افتاد. وقتی به درِ اتاق رها رسید، لحظهای مکث کرد. در را آرام باز کرد و قدم برداشت. نور چراغهای حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق دادهبود. صدای باران، نرم از پشت پنجره شنیدهمیشد. نزدیک تخت شد. چشمبند هنوز روی چشمهایش بود؛ در خوابی عمیق بود. پتویش را کمی بالا کشید، خم شد و آرام بوسهای بر گونهاش نشاند. بعد بیصدا از اتاق خارج شد. *** سام وارد اتاق شد. در را بست و لحظهای به آن تکیه داد، چمدان از دستش رها شد. اتاق نیمهتاریک بود. نور کمجانی از لای پردهی سفید حریر میتابید. دیوارها خاکستری روشن، تخت دونفرهای با روتختی یاسی تیره وسط اتاق و میزی کنار تخت با چند شیشهی عطر و ادکلن. روی میز تحریر روبهرو چند دفتر یادداشت و چند قاب عکسی از خودش و پدرش، رها و هما دیدهمیشد. کنار دیوار کتابخانهای با ردیفی از کتابهای انگلیسی در زمینهی اقتصاد و تجارت، همهچیز آرام، منظم، و بیصدا بود. آرام روی لبهی تخت مینشیند. دستهایش را روی صورتش میکشد، انگار بخواد همهچی را پاک کند؛ اما نمیشد. نفسهایش بریدهبریدهست. چشمهایش از اشک برق میزند، ولی نمیذارد بریزد. سرش را پایین میاندازد. شونههایش میلرزد، صدای نفسهایش توی اتاق میپیچد. سرش تیر میکشد، انگار مغزش دارد از هم میپاشد. افکار یکییکی و بیرحم هجوم میآورند. تصویر رها روی تخت بیمارستان… صورت کبود و رنگ پریدهاش، چشمان گود رفتهاش و مادرش… که خبر تصادف رها را به او ندادهبود؛ رهایی که برایش از جان عزیزتر بود. با فک فشرده بلند میشود. دست در کیفش میبرد. یک قرص درمیآورد، بعد بطری آب را. قرص را بیمقدمه بالا میاندازد. همانطور با لباس خودش را روی تخت میاندازد. چشمهایش را میبندد، پلکهایش سنگین شدهاند. و آرام به خواب میرود.1 امتیاز
-
پارت بیستم سام (آهسته اما جدی): مامان… امروز رها رفته بوده دکتر مغز و اعصاب... میدونستی ؟ هما (متعجب): دکتر؟! نه… من که خبر نداشتم. کمی با دلخوری ادامه داد: - رها که به من چیزی نمیگه، همه حرفاشو به تو میزنه نه من… سام با قاشق بازی میکند. نگاهش جدیتر میشود. سام (با صدایی کشدار و دلخور): ماماان… به جای اینکه بهش نزدیکتر بشی روزبهروز با رفتارات داری ازش دور میشی. چون نمیفهمیش مامان. مکث. صدای نفس سام سنگینتر میشود. هما (کمی دفاعی و بلندتر): من؟! یا اون؟ سام(با نگاهی محکم و تأکیدآمیز، آرام): معلومه تو! رها هنوز بچهست فقط نوزده سالشه. چرا نمیخوای بفهمی؟ الان تو بحرانیترین سنشه… بیشتر از هر وقت دیگهای به حمایت و محبتت نیاز داره که خودشو باور کنه... یاد بگیره چی براش درسته چی نه. اینقدر قوی باشه اگه همهچی بهم ریخت، بتونه از پسش بربیاد که اگه یه روز دوباره دل بست و دلش شکست، بتونه خودش جمع کنه نه اینکه بترسه بدتر بشکنه. میفهمی مامان؟ من که همیشه اینجا نیستم کنارش باشم… دست از غذا خوردن میکشد. اشتهایش کور شده. هما ساکت میشود سپس آرام و کمی دلشکسته میگوید: - تقصیر خودشه… این همه تلاش میکنم باز میره تو غار تنهاییش… سام نفسش را آهسته بیرون میدهد. سکوت میکند، ادامه نمیدهد. بحث کردن بیفایده بود، از پشت میز بلند میشود. هما نگاهی به او میاندازد. هما: چرا شامتو نخوردی؟ سام با صدایی خشک: سیر شدم مامان، مرسی… خیلی خوشمزه بود. خستم، میرم بالا. هما: چاییتو بیارم بالا؟ سام: نه مامان، شب بخیر.1 امتیاز
-
پارت نوزدهم سام(با لبخند خسته به هما): سلام به مامان خوشگلم. - سلام عزیز دلم خوش اومدی. هما سرش را از آغوش سام بیرون میآورد و نگاهی به رها میاندازد: - باز تو حسودی کردی دختر! رها لبخند کمرنگی میزند و چیزی نمیگوید. همگی وارد سالن پذیرایی میشوند، فضای گرم خانه و بوی مطبوع شام، همهجا را پُر کرده. دکوراسیون کلی خانه مینیمال و امروزی است، با رنگهای خنثی و آرام، چیدمانی اصولی و سلیقهای که بیشتر بر پایه سکوت و نظم استوار است. رها به سمت سام و مادرش میچرخد: - من میرم بالا یه دوش بگیرم، خیلی خستم. دیشب اصلاً نخوابیدم. سام: برو عزیزم، راحت باش. هما: اول بیا شامتو بخور بعد برو. رها در حال بالا رفتن از پلهها، سرش را برمیگرداند: - یه چیزی خوردم... شب بخیر. آشپزخانه هما در حال آمادهکردن شام است. هما: تا لباس عوض کنی و یه دوش بگیری شامو میکشم. سام نگاهی مهربان به مادرش میاندازد. خسته اما دلگرم. - قربونت برم… هیچجا دستپخت تو رو نداره. سپس به سمت پلهها میرود و وارد اتاقش میشود. چند دقیقه بعد – آشپزخانه سام با موهایی که هنوز مرطوباند از پلهها پایین میآید. سام (با لبخند و صدایی گرم): اُممم، چه بویی میاد مامان. هما با مهربانی: قرمه سبزی... غذای مورد علاقهت. شروع به چیدن میز میکند. سام ظرف زیتون را از دست مادرش میگیرد و سر میز مینشیند. سکوتی بینشان حاکم است. هما مشغول دمکردن چای است.1 امتیاز
-
پارت هجدهم خانه (سه سال پیش) باران نمنم باریدن گرفته. خیابان زعفرانیه زیر نور چراغهای خیابونی غرق در مه و خیسی بارون بود. ماشین آرام از کوچهی خلوت رد شد، جایی که درختان سر به فلک کشیده دو طرف راه سایه افکنده بودند. به خانه نزدیک شدند، خانهای ویلایی دوبلکس با نمایی ساده اما دلنشین. حیاطی پر از درخت، شاخههای کهنسال کاج و چنار سایهای سنگین روی سنگفرش حیاط میانداختند و صدای خیس برگها زیر قطرات باران، سکوت شب را می شکست. آرامشی خاص در فضای خانه جاری بود. رها دکمه ریموت را فشار میدهد. در حیاط با صدای آهستهای باز میشود و ماشین آرام وارد میشود، ماشین خاموش میشود. لحظهای سکوت. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. رها نگاهی به او میاندازد، نگاهش خسته است و بیصدا. هر دو پیاده میشوند. سام چمدان را از صندوق عقب بیرون میآورد. رها از پلههای حیاط بالا میرود و کلید درِ راهرو را داخل قفل میچرخاند. با شنیدن صدای در، هما با عجله خودش را میرساند. لبخند گرمی روی لب دارد. هما (با شوق و صدایی آرام): من دورت بگردم. سام لبخند میزند. هما بغلش میکند. سام هم با مهربانی آرام در آغوشش میگیرد. رها با شیطنت از پشت سر میگوید: - بیا اینم قند عسلت رسید!1 امتیاز
-
پارت هفدهم ورودی خانه – شب صدای زنگ در را زد. باران شدیدتر شد، صدای رعد برق در آسمان پیچید. سام با چمدانی در دست خیره به در ایستادهبود، با چهرهای خسته و گرفته. در باز شد، وارد حیاط شد. هما با چشمانی سرخ و صورتی خسته آرام درِ راهرو را باز کرد. سام روبهرویش ایستادهبود، با چهرهای سرد و نگاهی پر از خشم. سام (با صدایی خشک): سلام. هما قدمی جلو آمد. دستش را بالا آورد که بغلش کند، اما سام عقب کشید. بیآنکه نگاهش کند، رد شد. هما همانجا میخکوب شد. سام وارد خانه شد، مستقیم بهسمت آشپزخانه رفت. لبهایش خشک شدهبود، شیر آب را باز کرد، لیوانی را پر کرد و یکنفس سر کشید. دستش روی لبهی سینک بود؛ نفسهایش سنگین و بیقرار بود. چرخید سمت هما که حالا کنار ورودی آشپزخانه ایستادهبود و مبهوت به سام خیره ماندهبود. سام: چرا بهم نگفتی؟ صدایش بالا رفتهبود، چشمانش قرمز شدهبود، و ریتم نفسهایش تند شدهبود. - کی میخواستی بگی... ها؟! کی میخواستی؟ وقتی دیگه دیر شدهبود؟ هما نفسش شکست. هما (آرام): نتونستم بگم… سام (با خشم): نتونستی یا نخواستی؟! داد میزد، نگاهش پر از خشم بود. - باید امیر بهم زنگ بزنه تا بفهمم؟ آره؟ هما قدمی جلو آمد. دستش را دراز کرد که بازوی سام را بگیرد، اما سام کنار کشید. بدون نگاه چمدانش را برداشت، از کنارش گذشت. از پلهها بالا رفت و صدای پر از خشمش در راهپله پیچید: - اگه دیشب نمیفهمیدم… هیچوقت نمیبخشیدمت، مامان... هیچوقت. هما همانجا ایستادهبود...تنها و صدای بستهشدن در اتاق در سکوت خانه پیچید.1 امتیاز
-
پارت شانزدهم سام برای چند ثانیه فقط به چهرهی خستهی رها خیره ماند. سرش را نزدیکتر آورد، دوباره گونهی رها را بوسید؛ همانطور که همیشه وقتی دلتنگش میشد. زمزمه کرد: - کاش من زودتر میرسیدم… کاش هیچ وقت تنها نمیموندی. نگاه رها آرامتر شدهبود. پلکهایش سنگین شدهبود و صدای نفسهایش آرامتر. سام دوباره بوسهای بر پیشانیاش نشاند، دستش را نوازش کرد و زمزمه کرد: سام (با بغض: زود خوب شو بیمارستان اصلاً بهت نمیاد. دیگه تموم شد عزیز دلم…من اینجام. صدای آرام دکتر از پشت در آمد. - بهتره دیگه استراحت کنه . سام منتظر ماند، همچنان دست رها را گرفتهبود تا خوابش ببرد. انگار دلش نمیخواست از کنارش جدا شود. دوباره دست رها را بوسید، انگشتانش را در دستش فشرد. - زود برمیگردم... قول میدم. آهسته بلند شد، نگاه آخر را انداخت و از اتاق بیرون رفت. از دکتر خداخافظی کرد، از راهرو عبور کرد. انگار دنیای بیرون هیچ معنایی نداشت، فقط صدای ضربان قلب خودش در گوشش بود. وقتی از بیمارستان خارج شد، هوا بارانی بود. نسیمی سرد همراه قطرههای باران به صورتش خورد. چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید و به رانندهای که منتظرش بود، اشاره کرد. - بریم خونه.1 امتیاز
-
پارت پانزدهم سام وارد شد. بیصدا! حتی در را پشت سرش نبست. صدای مانیتور قلب گوشش را پر کردهبود. چند قدم جلو رفت؛ نگاهش تار شدهبود. بغض، سنگینتر از هوا روی سینهاش فشار میآورد. کنار تخت ایستاد. دستش را دراز کرد… لرزید. بالاخره انگشتانش را دور دست سرد و ناتوان رها حلقه کرد. برای لحظهای هیچ نگفت فقط نگاه کرد. با چشمانی خیس. لب زد اما صدایی بیرون نیامد. - سااام… صدای خشدار و ضعیف رها از لای لبهای خشک و نیمهبازش بیرون آمد. پلکهایش آرام لرزیدند. چشمهایش، نیمهباز، پر از اشک بودند. صدا آنقدر آرام بود که انگار از دل خواب بیرون آمده، اما برای سام کافی بود تا همهی بندهای فروخوردهاش پاره شود. روی صندلی کنار تخت نشست دست رها را محکمتر گرفت. سرش را خم کرد و روی انگشتانش بوسهای خیس زد. اشک از گونهاش سر خورد. - اومدم عزیز دلم… اومدم… صدایش شکست. چشمهایش را بست، پیشانیاش را به دست رها تکیه داد. لرزید... نفسش بالا نمیآمد. رها قدرت حرف زدن نداشت لبهایش تکانی خورد، اما نتوانست. سام آرام و مهربان با بوسههایی نرم و بیشتاب پیشانی، گونهها و شقیقههای رها را نوازش کرد. هر بوسه مثل لمس مهر و محافظتی بود که از عمق قلبش جاری میشد. بوسههایی که با اشک قاطی شدهبودند. نگاهش کرد، انگار بخواهد با چشم، با لمس، با بودن، زخم تن رها را بخواباند. - خودم اینجام قربونت برم… تنهات نمیذارم… قول میدم… رها با چشمانی نیمهباز، لبهایش لرزیدند. تنها چیزی که توانست بگوید، فقط یک کلمه بود: - سااا... می …1 امتیاز
-
پارت چهاردهم هوا داشت تاریک میشد، فاصلهی فرودگاه تا بیمارستان برای سام به اندازهی یک عمر گذشت. حتی صدای راننده را هم نمیشنید. فقط با چشمهای خیره، نورهای خیابان را از شیشه ماشین دنبال میکرد. وقتی رسید، لحظهای مقابل ساختمان بیمارستان ایستاد. نفس عمیقی کشید، انگار خودش را برای مواجهه با چیزی آماده میکرد که دلش طاقت دیدنش را نداشت. در بخش بستری، دکتر خیامی منتظرش بود. از دور سام رو دید بهسمتش رفت و او را بغل کرد. باصدای پر از بغض گفت : - حالش… چطوره؟ دکتر گفت: - عملش موفق بوده خطر رفع شده، ولی هنوز ضعیفه… خیلی. فقط چند کلمه گفته... اسمتو… سام نگاهش را به زمین دوخت. لبهایش لرزید، دستی به موهایش کشید و با صدای گرفته گفت: - میتونم ببینمش؟ دکتر نگاهی به سام انداخت. انگار بخواهد چیزی بگوید، اما منصرف شد. فقط با سر تأیید کرد. - ده دقیقه بیشتر نه... بهش شوک وارد نکن. سام تشکر کوتاهی کرد و با قدمهایی مردد بهسمت اتاق رفت. دستش روی دستگیره خشک شد؛ در را باز کرد. رها همانطور روی تخت بود. چشمانش بسته، صورتی رنگپریده، نوارهایی به سینهاش وصل شدهبود.1 امتیاز
-
پارت سیزدهم سام سکوت کرد، انگار منتظر ادامهی حرفش بود - هیچی... یهسری آزمایش نوشت… امآرآی و نوار مغز هم باید انجام بدم. سام بیتردید و قاطع گفت: - با هم میریم، خودم میبرمت. اینقدر به خودت فشار نیار… همهچی درست میشه... من هستم. *** سام روی صندلی پرواز چشم از پنجره هواپیما برنمیداشت، نور آفتاب روی بال هواپیما افتادهبود. چشمهایش را بست؟ اما خوابش نبرد. دستهایش روی دسته صندلی قفل شدهبود. با اینکه ساعتها در پرواز بود، انگار زمان ایستادهبود. آخرین پیامی که دیدهبود هنوز در ذهنش میپیچید. «خدا کنه برای دیدن مسابقهم ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم تو اون جا باشی.» نفسش را آرام بیرون داد. زیر لب بیصدا گفت: - دارم میام.1 امتیاز
-
پارت دوازدهم هما به سختی سر تکان داد. خم شد، آرام پیشانی رها را بوسید. امیر هم دست رها را گرفت و بوسهی پر از مهر زد: - جون دایی… زود خوب شو. هما و امیر آخرین نگاه را به تخت انداختند، و بعد از در بیرون رفتند. صدای بسته شدن در سکوتی غریب را در اتاق پخش کرد *** باد سردی از درِ اتوماتیکِ سالن ورود گذشت. رها، مضطرب و بیقرار میان جمعیت ایستادهبود. نفسهای کوتاهش با بخارِ هوا یکی شدهبود. و بالاخره در باز شد. سام با قدمهایی مطمئن وارد شد… کت زغالی اش روی ساعدش افتادهبود، شلوار جین و چمدانی در دست. صورتش خونسرد بود، اما نگاهش… نگاهی که دل از جا میکَند. رها انگار برای لحظهای نفسش را حبس کردهباشد؛ دستش را بالا آورد، تکان داد و جلو رفت. سام چشم از نگاهش برنداشت. وقتی به هم رسیدند، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط آغوشی بود محکم، طولانی، گرم. سام لبهایش را آهسته روی گونهی رها گذاشت. چند بوسهی بیصدا، آرام و بیشتاب… انگار زمان فقط برای آن لحظه ایستادهبود. رها با صدایی پر از بغض که فقط سام میشنید، گفت: - خوش اومدی. و سام با لبخند محوی که چیزی میان دلتنگی و آرامش بود، گفت: - دلم برات خیلی تنگ شدهبود. رها بیشتر خودش را به او فشرد. دستانش را محکم دور گردن سام حلقه کردهبود، انگار بخواهد زمان را نگه دارد. صدای جمعیت، اعلان پروازها، چرخدستیها و همهمهی سالن فرودگاه… همه در پسزمینه محو شدهبود. به پارکینگ که رسیدند، سام چمدان را در صندوق عقب گذاشت. رها از آینه ماشین نگاهش کرد. چمدان در صندوق جا گرفت، در بسته شد و سام دوباره سوار شد. ماشین به آرامی از پارکینگ خارج شد و نورهای فرودگاه یکییکی در آینه عقب محو شدند. صدای ابی هنوز در فضا پیچیدهبود. عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… رها دستش را روی فرمان جابهجا کرد. نگاه کوتاهی به سام انداخت. سام با همان مهربانی همیشگی، کمی خم شد و آرام گفت: - حالت خوبه؟ رها لبخند زد: - الان که تو رو میبینم، عالیام. سام اما قانع نشد، نگاهش را جدیتر کرد: - دیشب چند بار زنگ زدم… جواب ندادی. رها چشم از جاده برنداشت، لحنش آرام بود: - سرم یهکم درد میکرد… صبح دیدم زنگ زدی. چهرهی سام کمی در هم رفت. دستش را جلو آورد و پشت دستش را به پیشانی رها گذاشت، داغ بود . - مطمئنی یهکم؟ بیشتر از یهکم به نظر میرسه. چشمهات اینو نمیگن. رها لب پایینش را کمی گاز گرفت و بعد گفت: - همون درد همیشگیه. قبل اینکه بیام دنبالت رفتم دکتر. _ با کی رفتی ؟ _ تنها رفتم. سام نگاهی کوتاه به صورتش انداخت، با صدایی آرام اما کنایهدار گفت: - چرا تنها باز قهر کردی باهاش؟ رها مکثی کرد، زیر لب گفت: - بهش نگفتم... دیشب طبق معمول مهمونی داشت.1 امتیاز
-
پارت یازدهم *** سالن ورود پروازهای خارجی، فرودگاه امام خمینی. سام با قدمهایی محکم از در خروجی وارد شد. با پیراهن آبی روشنش با کت زغالی که بیهیچ چین و چروکی روی دست انداختهبود و چمدانش را دنبال خود میکشید. همان استایل همیشگی، موهای کوتاه و مرتب زیر کلاه گپ، عینک رنگی، نگاه نافذش و آن حالت آرامِ جدی تضادی خاص داشت. مردی با ظاهری مرتب، اما چیزی در برق نگاهش انگار از تلاطمی پنهان خبر میداد. صفحه گوشی را باز کرد، توی مخاطبین رفت. انگشتش ایستاد روی اسمی« رهای من» عکس کوچکی از چهره خندان رها نمایان بود؛ لبخندی محو زد. برای چند ثانیه فقط به اسم «رهای من» خیره ماند، بعد تماس گرفت. *** بخش مراقبتهای ویژه صدای دستگاهها هنوز با ریتم آرام در فضا میچرخید. در باز شد، امیر با قدمهایی سنگین به همراه هما وارد شد. صورتش هنوز دلهره داشت؛ چند لحظه کنار تخت ایستاد. امیر نزدیکتر شد؛ لحظهای به صورت رنگپریدهی رها خیره شد. به بخیههای کنار شقیقهاش، کبودی روی گونهاش و نفسهای منظم، اما ضعیف. بعد آهی کشید، خم شد و با صدایی که تهش میلرزید گفت: - دورت بگردم من… جانِ دایی… صورتش را به آرامی به گونهی سرد رها نزدیک کرد و بوسهای نرم و پُر احساس بر آن نشاند. پلکهایش را بست، انگار بخواد درد را با همان بوسه ببلعد. هما که تا آن لحظه عقبتر ایستادهبود، جلوتر آمد. پاهایش انگار دیگر توان ایستادن نداشتند. به تخت نزدیک شد، بهآرامی دست دخترش را گرفت و میان دستهای خودش فشرد. انگار میخواست گرمای خودش را به او منتقل کند. صدایش گرفت ولی مصمم بود: - رها… مامان اینجاست. میشنوی؟ درِ اتاق با صدایی آهسته باز شد، دکتر خیامی وارد شد. لبخند آرام و خستهای زد، نگاه کوتاهی به مانیتورها انداخت سپس جلو آمد و با نگاهی پدرانه به رها خیره شد. - هوشیاریش داره بهتر میشه، فعلاً باید فقط استراحت کنه. پرستار وارد اتاق شد. با صدایی آرام فضای سنگین اتاق را شکست: ـ بیمار باید تنها باشه، استراحت براش خیلی مهمه. هما نگاهش را از چهرهی رنگپریدهی رها برداشت. هنوز دست دخترش را گرفتهبود، انگار میترسید با رها خداحافظی کند. امیر جلوتر آمد، دستش را به شانهی هما گذاشت: - عمه جون بیا… باید استراحت کنی، دو روز تو سرپایی استراحت نکردی، خودم میرسونمت خونه. دکتر خیامی با نگاهی اطمینانبخش گفت: - نگران نباش، من خودم اینجام، هر اتفاقی بیفته بهتون خبر میدم.1 امتیاز
-
پارت هفتم بیمارستان بخش ریکاوری ——تهران هما روی صندلی سالن نشستهبود. شال خاکستریاش روی شانهاش سُر خوردهبود. چشمهایش قرمز بود و صدای گریهاش دیگر نمیآمد، فقط آن بغض مانده در گلو. در همان حال، صدای قدمهایی از انتهای راهرو شنیدهشد. دکتر خیامی با روپوشی سفید از درِ ورودی اتاق عمل بیرون آمد. هما با پاهایی لرزان از جا بلند شد؛ نزدیک بود به زمین بیفتد که دکتر بهسمتش آمد و زیر بازویش را گرفت. ـ داری چیکار میکنی با خودت؟ کمکش کرد بنشیند و لیوان آبی به دستش داد. ـ حالش چطوره؟ ایرج… رها خوبه؟ ایرج مکث کوتاهی کرد، نگاهش را از زمین گرفت و به مینا دوخت. - عملش خوب پیش رفته، خونریزی کنترل شده. فعلاً در وضعیت پایداره... باید چند ساعت زیر نظر بمونه تو ریکاوری، ولی… نگران نباش خطر رفع شده. هما نفس راحتی کشید. لبش لرزید، ولی چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت. ایرج آرامتر گفت: - بهتره یه کم استراحت کنی، یه نگاه به خودت کردی؟ این چند ساعت رو فقط گریه کردی. هما با صدایی خفه گفت: - ممنونم، بابت همهچی. واقعاً نمیدونم اگه تو نبودی... نتونست ادمه بده، بغض گلویش را گرفتهبود. ایرج با همان لحن خونسرد همیشگی، درحالی که بهسمت آسانسور میرفت، نگاهش را آرام برگرداند و گفت: - کاری نکردم، فقط وظیفهام رو انجام دادم. رها برای من عزیزه، نگران نباش... خودم اینجا هستم تا بهوش بیاد. دکمهی آسانسور را زد، در سکوت شب صدای بستهشدن در آسانسور در راهرو پیچید و محو شد.1 امتیاز
-
پارت ششم فرودگاه کالیفرنیا – شب سالن خلوتتر از همیشه به نظر میرسید. تنها صدای اعلانها و چرخهای دورِ چمدانها، در سقف طنین میانداخت. پالتوی مشکی با یقه اسکی زغالی به تن داشت. موهای کوتاه و مشکیاش با چند تار سفید کنار شقیقه، جذابیتی خاص داشت. لبهای خوش فرم و متقارنش بدون لبخند هم توجه را جلب میکرد و تهریش یکدستی که صورتش را جدیتر نشان میداد. خستگی در چهرهاش موج میزد، اما چشمهای قهوهای رنگش همان نگاه گیرای پشت عینک رنگیاش، هنوز زیبا بودند. مثل همیشه، سنش به سی و شش سال میزد، اما نگاهش... انگار سالها بیشتر از اینها زندگی کردهبود. گوشیاش را بالا آورد. صفحهی چت تلگرام هنوز باز بود. آخرین پیام رها: «خداکنه برای دیدن مسابقهام ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی.» انگشتش را آرام روی صفحه کشید. پلکهایش لرزیدند، اشک در چشمانش حلقه زد و آرام سرازیر شد. لبهایش لرزیدند؛ صدایش خشدار بود، زیر لب گفت: - زنده بمون تا برگردم، رهای من. دیر شد… ولی دارم میام. روی مانیتور پروازها، عبارت با فونت سفید چشمک میزد. DOHA – FINAL CALL – GATE 26 سام نفسش را حبس کرد، گوشی را در جیبش گذاشت و با گامی سنگین به سمت گیت رفت.1 امتیاز
-
پارت پنجم نسخه را نوشت. ـ برای اطمینان، یه MRI از مغز لازمه و یه نوار مغز. همچنین یه آزمایش خون ساده برای بررسی الکترولیتها و سطح B12. اینا کمک میکنن تشخیص دقیقتری بدیم. کاغذ نسخه را برداشت، کمی با خودکار روی آن ضرب گرفت و بهسمت رها گرفت. ـ اینا رو انجام بده عزیزم، مخصوصاً MRI و EEG مهمترن. وقتی جوابشون اومد خودت بیارشون. خودت و نتیجهها با هم، باشه؟ رها بیصدا سری تکان داد. دکتر با لبخند آرامی گفت: ـ مواظب خودت باش دخترم. رها تشکری کوتاه کرد، نسخه را توی کیفش گذاشت و از مطب بیرون رفت. هوا حالا تاریکتر و سردتر شدهبود. نسیم ملایم پاییزی از لابهلای درختهای کنار خیابان میگذشت و موهای کوتاه رها را بههم ریختهبود. دستی به صورتش کشید، احساس میکرد بخشی از وجودش هنوز توی آن اتاق مانده. به ماشین رسید، پشت فرمان نشست. نسخه را دوباره از کیفش بیرون آورد. به اسم دکتر و سطرهای دستنویس روی کاغذ نگاه کرد. آهی کشید، زیر لب گفت: ـ انگار باید جدیترش بگیرم…1 امتیاز
-
پارت چهارم لحظهای مکث کرد. نگاهش به فامیلی خیره ماند؛ لبخندش برای ثانیهای محو شد. بعد نگاهی کوتاه، اما عمیق روی صورت رها انداخت. رها متوجه شد، اما چیزی نگفت. او هم چیزی نگفت فقط سریع نگاهش را به برگه برگرداند. با لحنی حرفهای پرسید: ـ خب رها خانم، از کی این علائم شروع شده؟ چند وقته اینجوری هستی؟ رها به صندلی تکیه داد. هنوز کمی سردش بود؛ کلاه بیسبالش را از سر برداشت و روی پاهایش گذاشت. ـ شاید از حدود شش ماه پیش... ولی جدیتر، شاید یه ماهی هست. بعضی وقتها اونقدر سردرد میگیرم که هیچ صدایی رو نمیتونم تحمل کنم. یا نور… یهجور فشار توی شقیقههامه؛ حالت تهوع هم دارم. تازگیها خیلی بیحال میشم، خوابمم بههم ریخته. دکتر آرام سر تکان داد و همزمان داخل پرونده چیزهایی نوشت. بعد با لحنی همدلانه پرسید: ـ بهجز این علائم، چیزی هست که خودت حس کنی باعث بدتر شدنش میشه؟ مثلاً استرس، صدا، بیخوابی، یا حتی بعضی غذاها؟ رها گفت: ـ جاهای شلوغ و پرسروصدا و استرس… چون کلاً آدم مضطربیام. مثلاً وقتی با کسی جر و بحث کنم یا یه خبر بد بشنوم سردردهام بیشتر میشن. دکتر لبخند محوی زد، لبخندی که بیشتر نشونهی درک بود تا دلگرمی. ـ خوبه که دقت میکنی. خیلیها نمیتونن اینا رو به هم ربط بدن. حالا چند تا سوال دیگه ازت میپرسم. سردردت یکطرفهست؟ معمولاً کدوم سمت؟ صبحها که بیدار میشی، سرت گیج نمیره؟ رها سر تکان داد. ـ نه، بیشتر سمت چپ ولی بعضی وقتها راست. بستگی داره، خیلی وقتا هم چشم چپم میسوزه. دکتر مشغول یادداشتبرداری شد. ـ قبل از شروع سردرد چیزی حس میکنی؟ مثلاً برقزدگی، تاری دید، یا بوی خاصی؟ رها کمی فکر کرد: ـ آره… بعضی وقتها چند ساعت قبلش چشمم یه ذره تار میبینه. دکتر اینبار لحنش جدیتر شد: ـ خب، علائمت خیلی شبیه میگرن با اورا هست. (With Migraine Aura) ولی باید مطمئن بشیم چیز دیگهای پشتش نیست، گاهی سردردهای مکرر میتونن نشونهی افزایش فشار داخل جمجمه یا مشکلات عصبی دیگه باشن.1 امتیاز
-
پارت سوم ساعت یک ربع به هشت باد سردِ پاییزی برگهای خشک خیابان شریعتی را به بازی گرفتهبود. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد. کلاه بیسبال سیاهش را پایینتر کشید. کت جین تیره، شلوار جین و کتونی سفید به تن داشت. موهای کوتاه پسرانهاش از زیر کلاه بیرون نمیزد. در آیینه آسانسور خودش را نگاه کرد؛ چهرهاش آمیزهای از ظرافت و جسارت بود. چشمهای قهوهایاش، آرام و نافذ با ابروهای پرپشت مشکی. لبهای خوش فرم ولی بیرنگ، موهای مشکی کوتاه… معصومیتی تلخ و سرسختی خاموش در نگاهش نشستهبود. زیباییاش آرام در دل مینشست و دیر فراموش میشد. آسانسور ایستاد، وارد مطب شد. سالن انتظار با کاغذ دیواری کرم، مبلمانی سبز رنگ و بوی ملایم قهوه، فضایی گرم و آرام داشت. سه زن و یک مرد دیگر نشستهبودند. بهسمت میز منشی رفت. با لحنی مؤدب ولی بیحوصله گفت: ـ سلام، من وقت گرفتهبودم، برای ساعت هشت. زن منشی، میانسال با موهای بلوند و مژههای اکستنشن شده، عینک درشت، مانتوی سرمهای و شال زرشکی، لبخند زد: ـ بله عزیزم، اسمتون؟ ـ رها افشار. فرمی به دستش داد: ـ این رو لطفاً پر کن تا نوبتت بشه، صدات میکنم. رها فرم را گرفت، برگشت و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست. خودکار را از کیفش بیرون آورد، فرم را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: «مشخصات، آدرس، تلفن… » وقتی رسید به خانهی «نام پدر» مثل همیشه خط زد. زیرش نوشت: «نام مادر: هما افشار» فرم را تکمیل کرد، به منشی داد و هزینهی ویزیت را پرداخت؛ منتظر ماند تا نوبتش شود. چند دقیقه بعد صدای منشی بلند شد: ـ رها افشار؟ فرم را به دستش داد. با ضربهای آرام به در، وارد شد. ـ سلام… فرم را روی میز گذاشت. دکتر ایرج خیامی با گرمی گفت: ـ بفرمایید، بشینید. رها نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبهرو نشست. مردی بود حدود پنجاهوهشت ساله، با چهرهای صمیمی و آراسته. موهای جوگندمیاش با دقت شانه شدهبود؛ گونههای برجسته، چشمان نافذ سیاه، و لبخندی نرم که بهسختی میشد تشخیصش داد. پیراهن سرمهای با کراوات آبی روشن و شلوار همرنگ، ظاهر مرتبی به او دادهبود، بیهیچ تکلفی. دکتر نگاهی به فرم انداخت: ـ خانم رها افشار، نوزده ساله؟ ـ بله.1 امتیاز
-
پارت دوم سه سال قبل ساعت نزدیک دوازده شب بود؛ صدای خنده و موزیک از طبقهی پایین بالا میآمد. مثل همیشه، رها هیچ علاقهای به دورهمیهای شلوغ مادرش نداشت. سردرد لعنتیاش بدتر شدهبود، چشمبند را محکمتر روی صورتش کشید و سعی کرد صداها را نشنود. درِ اتاق با تقهای باز شد. هما با یک بشقاب میوه در دست وارد شد: - باز که قهر کردی، شامت رو هم نخوردی. نمیتونی یه شب مثل آدم کنار بقیه باشی؟ رها بدون برداشتن چشمبند، زیر لب گفت: - کنار اون دوستهای تو که جز هفتهی مد پاریس و رم هیچی تو ذهنشون نمیچرخه؟ که هرچی دلشون بخواد بارم کنن؟ هما نفس عمیقی کشید: ـ واقعاً نمیدونم تا کی میخوای این لجبازی رو ادامه بدی. مثل یه دختر امروزی رفتار کن، نه مثل کسی که با همه دنیا قهر کرده. من اینجوری تربیتت نکردم. رها چشمبند را کنار زد، دندانهایش را با عصبانیت به هم فشرد و گفت: ـ تو کی وقت کردی کنارم باشی که از تربیت حرف میزنی؟ من… حرفش نصفه ماند، انگار چیزی توی گلویش گیر کرد. فقط نفس عمیقی کشید، رو برگرداند و با صدایی گرفته گفت: ـ لطفاً درو ببند، چراغ رو هم خاموش کن. صدای بسته شدن در آمد. ساعت حوالی چهار صبح بود، درد از شقیقهاش رد شد و به پشت چشمهایش رسید. حالت تهوعاش آنقدر شدید شد که دیگر نتوانست تحمل کند. با زحمت خودش را تا سرویس بهداشتی رساند، خم شد و بالا آورد. با دستهای لرزان به دیوار تکیه داد، سرش گیج میرفت؛ بدنش خیس از عرقِ سرد بود. با زحمت خودش را به تخت رساند و یک مسکن دیگر خورد. در ذهنش مدام تکرار میکرد: «کاش سام الآن اینجا بود.» دم دمای صبح، بالآخره خستگی و درد با هم یکی شدند. خواب سنگینی روی پلکهایش افتاد. ساعت ده صبح با صدای مادرش از پشت در بیدار شد: ـ رها، بیداری؟ دارم میرم بیرون. صبحونهات رو بخور بعد برو کلاس، باشه؟ جوابی نداد. سرش هنوز تیر میکشید، ولی کمی بهتر بود. گوشی را برداشت؛ سه تماس بیپاسخ از سام. مرورگر را باز کرد و نوشت: «بهترین متخصص مغز و اعصاب تهران.» چند دقیقه بعد آدرس و شمارهی مطب را پیدا کرد. برای همان شب ساعت هشت، نوبت گرفت. وارد تلگرام شد، چشمش به عکس پروفایل سام افتاد. همان فریم رنگی عینکش، لبخند همیشگیاش. در آن قاب کوچک همه چیزش بوی فاصله میداد. نوشت: «سلام، خوبی؟ پروازت چه ساعتیه؟» انگشتش مکث کرد. بعد، send را زد.1 امتیاز
-
پیست مسابقات رالی باد سردی از پنجرهی شکستهی سمت راننده، به صورتش میخورد. صداها دور و نزدیک میشدند، انگار از پشت یک دیوار ضخیم شنیده میشدند. چشمهایش بستهبود، اما هر موج صدایی به مغزش هجوم میآورد. صدای جیغ و داد تماشاچیان، صدای دویدن، فریاد آشنای مربیاش: «زندهاس! نفس میکشه!» صدای آژیر آمبولانس نزدیک میشد. سرش تیر میکشید؛ تمام صورتش خاکی و خونآلود بود و از بینیاش خون جاری بود. همه چیز داشت محو میشد. انگار آخرین صدایی که شنید، صدای شکستن چیزی در درون خودش بود. برانکارد از داخل آمبولانس بهسمت اورژانس حرکت دادهشد. هما، با قدمهای لرزان کنار برانکارد میدوید. صورتش از اشک خیس بود، رنگپریده و دست لرزانش را محکم در دست رها نگه داشتهبود. باصدای لرزان و پر از بغضش، روی صورت بیحرکت رها خم شد. - رها؟ دخترم؟ لطفاً پاشو... چشمهات رو باز کن. من اینجام، کنارتم… بیدار شو عزیزم… من الآن به سام چی بگم؟ مربیِ رها با چهرهای گرفته و نگران، مادرش را دلداری میداد: - خانم افشار، خواهش میکنم آروم باشین. دارن همه کاری میکنن که نجاتش بدن؛ شما باید قوی باشین. هما فقط نگاهش میکرد، انگار صدایش را نمیشنید. نگاهش قفل شدهبود روی پاهای بیحرکت دخترش که از جلوی چشمانش عبور میکرد. داخل اورژانس، پرستاری با دستکشهای آبی جلوی درِ ورودی ایستادهبود و با صدایی جدی اعلام کرد: - کد قرمز... تصادف شدید، ضربه به سر، خونریزی از بینی، عدم پاسخ به محرک. در همان لحظه صدای قدمهای تند در راهرو پیچید. دکتر خیامی با روپوش نیمهپوشیده و گوشی در دست با عجله خودش را رساند. نفسنفس میزد، چشمش به مانیتور افتاد؛ تند و بیمقدمه پرسید: - ضربه به قاعده جمجمه؟ چرا هنوز نبردینش؟ پرستار که مشغول تنظیم برانکارد بود، بیآنکه سر بلند کند، گفت: - دارن آمادهاش میکنن برای اتاق عمل، دکتر دستور دادهشده. لحظهای مکث کرد، بعد نگاهش روی چهرهی خونآلود دخترک قفل شد. انگار دنیا برای یک ثانیه ایستاد؛ نفسش را حبس کرد. زیر لب گفت: - نه… نه، برای اون نباید اتفاقی بیفته! باید برگردی رها… باید زنده بمونی…1 امتیاز
-
پارت سی و نهم البته بهتر هم شد، چون خودم هم نمیخواستم چیزی رو ازش مخفی کنم. سریع به خودم اومدم و گفتم: ـ راستش ارمغان، من... من اتفاق بدی رو پشت سر گذاشتم. نمیدونم مامان برات... حرفم رو قطع کرد و با لبخند گفت: ـ آره، مادرت برام تعریف کرد. حق داری الان مردد باشی. خندیدم و گفتم: ـ اگه مردد بودم که نمیاومدم خواستگاریت. اونم خندید. ادامه دادم: ـ اما یکم اعتماد کردن برام سخته. از صمیم قلب میخوام و سعی دارم اون دخترو فراموش کنم، ضربه بدی بهم زد. فکرم این روزها خیلی درگیره، اما نمیخوام که تو هم اذیت بشی؛ چون بالا به پدرت هم قول دادم که نذارم آب توی دلت تکون بخوره. دستش رو روی رو دستهام گذاشت و گفت: ـ من مثل اون نیستم فرهاد. من تو رو به خاطر خودت دوست دارم. نگران نباش، کنارت میمونم و به عنوان زنت بهت کمک میکنم تا فراموشش کنی، اما مطمئنی که عشقت بهش تموم شده؟ سوالی پرسید که جوابش رو خودم هم نمیدونستم، نمیدونستم حسم به یلدا تنفره یا فقط عصبانیته؛ اما صمیمانه حرف زدن ارمغان به دلم نشست که درجا جواب دادم: ـ مطمئنم. دوباره بهم لبخندی زد و گفت: ـ کنارت میمونم تا با هم یه راهی رو شروع کنیم و انشالا خوشبخت بشیم. نگاهش کردم و با شوخی گفتم: ـ تو چقدر دختر خوب و همراهی بودی! از لحنم خندش گرفت و گفت: ـ پس فکر کردی چه جوریم؟ گفتم: ـ فکر میکردم خیلی دختر لوسی باشی! گفت: ـ پس هنوز منو نشناختی. اینبار من دستش رو گرفتم و گفتم: ـ آره، میخوام که بیشتر بشناسمت.0 امتیاز