تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/11/2025 در پست ها
-
سلام ماوراءیی ها! این تاپیک مخصوص نویسندههایی هستش که میخوان یک داستان و یا یک رمان با ژانر تخیلی بنویسن. تو این قسمت قراره از ویژگیهای: ۱. خون آشام🧛🏻♀️ ۲. گرگینه🐺 ۳. جادوگر🧙🏻♀️ ۴. ارواح🧟♀️ براتون بگم و تاکید میکنم که تمام گفتههام برگرفته از فیلمها و کتابها هستش، اغلب نویسنده و کارگردانها از این قانونهایی که براتون میخوام بگم استفاده میکنن اما شما میتونید قانون خودتون رو بسازید اما چیزی هم نباشه که دوراز تخیل باشه. *** دخترای هاگوارتز!🤍🌈 این مطالب تو مسابقههای بعدی خیلی بهتون کمک میکنه پس با فکر باز بخونید و ایده پردازی کنید، سئوالی حرفی سخنی بود خصوصی در خدمتتون هستم🤍🌈3 امتیاز
-
این قسمت: ارواح لاتین: Ghosts گروه ارواح گروه آسون و پراز ایده هستش، قصه های ترسناکی که میخونیم همون جن و... میتونه یکی از هدف های شما برای نوشتن باشه اما: صرفا قرار نیست که ارواح از جن باشن یعنی قصتون ترسناک باشه، میتونه تو ژانر تخیلی_عاشقانه و با حتی طنز_تخیلی باشه پس ارواح خارج از ژانر ترسناک میتونن از ژانرهای دیگه استفاده کنن. 🩶🩶🩶 قدرت ارواح از گروه جادوگران خیلی بیشتره و جادوگری که مرتکب خطایی بشه توسط ارواح یا خودش یا نیروهاش اسیر میشه. 🩶🩶🩶 چهره ارواح ملزم به ترسناک بودن نیست برفرض شما میتونید پسری رو تصور کنید که قابلیت غیب شدن یا نامرئی شدن داشته باشه و...3 امتیاز
-
این قسمت: جادوگر لاتین: Wizard جادوگر ها صرفا به کسایی که طلسم میکنن یا چوب جادویی دارن بسنده نمیشن بلکه این جادوگرها میتونن تقسیم بشن به کسایی که قدرت ماوراء دارن مثل: ۱. آب و یخ ۲. آتیش ۳. باد و طوفان ۴. خاک و گیاه 💚💚💚 همون چهار عنصر معروفمون میتونن قدرت یه جادوگر باشن پس نمیشه گفت که جادوگر فقط یه شخصیه که چهره سبز رنگ داره، بینی قوز دار بلند، کلاه و جارو! 💚💚💚 جادوگری هم داریم که خارج از تمام اینها، قدرتش حروف یه کتاب باشه یعنی با خوندم کتاب خاص خودش که از اجدادش به جا مونده، میتونه هرکاری که نیتش رو داره انجام بده.3 امتیاز
-
این قسمت: گرگینه لاتین: Werewolf گرگها به سه دسته تقسیم میشن: گرگ: همون چهارپایی هستش که میشناسیم. گرگینه: انسانی هستش که قابلیت تبدیل شدن به گرگ رو داره، هر زمانی که بخواد میتونه تبدیل به گرگ بشه و این زمان دست خودشه به جز زمانی که ماه کامله، زمانی که ماه کامله همه گرگینهها تبدیل میشن و قدرتشون نسبت به روزهای قبل بیشتره! عکس گرگ انسان نما☝🏻 گرگ انسان نما: گرگی که دوتا پا داره و هیکلش شبیه به انسانه، خطرناکه و وحشتناک! 💙💙💙 گرگها نسبت به خونخوارها دشمنی دارن و بیشتر فیلم و کتابها از این موضوع استقبال زیادی کردن. گرگینه رو یک انسان ساده نمیتونه تشخیص بده مگه اینکه تبدیل بشه اما یک خون آشام خیلی راحت به خاطر بویایی که داره میتونه تشخیص بده که حتی گروه خونی انسان مورد نظرش چیه! 💙💙💙 گرگها قدرت بدنی خیلی زیادی دارن و خونخوارها سرعت زیادی دارن.3 امتیاز
-
این قسمت: خون آشامها لاتین: Vampiro یه دختر بیست ساله رو تصور کنید! نحوه تبدیل کردن یک انسان به خون آشام: دختر بیست سالهما توسط یک خونآشام گاز گرفته میشه و تمام خونی که تو رگهاش جاری بوده مکیده میشه، خون آشام لحظه آخر از خون خودش چند قطره به دختر میده و بعداز چند روز اون دختر به عنوان یک خونآشام بیدار میشه. دختر بیست ساله ما که تبدیل به خون آشام شده در اصل یک مرده هستش: ۱. تو آینه دیده نمیشه! ۲. چاق و لاغر نمیشه! ۳. سنش زیاد میشه اما تغییری درش شکل نمیده یعنی هزارسال هم عمر کنه به همون چهره دختر بیست ساله باقی میمونه. ۴. نور باعث سوختن پوستش میشه. ۵. سرعتش از یوزپلنگ هم بیشتر! ۶. خاصیت درمانگری داره. ۷. بویایی قوی! ❤️❤️❤️ خون آشام ها به دو دسته تقسیم میشن: ۱. گروهی که از خون انسان تغذیه میکنن ۲. گروهی که از خون حیوانات تغذیه میکنن ۳. گروهی که نامیرا خطاب میشن و نیمی خون آشام و نیمی و انسان هستند. نامیرا مواقعی که انرژی کمی داشته باشن و حتی ممکنه مریض بشن، از خون حیوانات مصرف میکنن اما غذای اصلیشون غذای انسانها هستش. ❤️❤️❤️ خون آشام ها نمیخوابن و عاشق مکان های تاریک و سایه هستن، اگه بخوایم مدتی دختر بیست ساله خون آشام شدمون رو بخوابونیم با چوب به قلبش حمله میکنیم و تا زمانی که اون چوب از قلبش بیرون کشیده نشه اون دختر میخوابه و بیدار نمیشه اما وقتی که چوب بیرون کشیده بشه بیدار میشه و حساب اون شخص رو میرسه. ❤️❤️❤️ اگه بخوایم دختر خون آشام رو کلا از بین ببریم میتونیم از آتیش استفاده کنیم یعنی وقتی که با چوب خوابوندیمش به آتیش بکشیمش و... دیگه خبری ازش نمیشه و از بین میره.3 امتیاز
-
موجوداتی که میبینیم: قسمت سوم انسان! خطاییست در معادلهی هستی. موجودی که از خاک زاده شد، اما خیال کرد از نور است. بر پهنهی زمین راه میرود، گویی جاودانگی ارث پدریاش است، و در آینهها به چهرهای مینگرد که جز پوچیِ مطلق، حقیقتی در آن نیست. روابط؟ زنجیرهاییاند که داوطلبانه بر گردن میاندازیم، بیآنکه بفهمیم هر دستی که نوازش میکند، همان دستیست که روزی طناب را میکشد. عشق؟ نامی شاعرانه برای تبادل نیازها، و بازیگرانی که نقاب مهر بر چهره دارند، اما درونشان از نفرت و ترس انباشته است. آدمها از صداقت میگویند، اما در نخستین فرصت، آن را میفروشند تا بهای بقای خود را بپردازند. از وفاداری سخن میرانند، اما به محض دیدن سایهای پررنگتر از تو، مسیرشان را عوض میکنند. و اینگونه است که عمر، در دایرهای از تکرارِ خیانت و فراموشی، فرسوده میشود. هستی، در سکوت خود، به همهی این نمایشها مینگرد و میخندد؛ چرا که هیچ پیوندی پایدار نیست، هیچ نیتی خالص نیست، و هیچ انسانی، حتی خویشتنِ خویش را تا انتها نمیشناسد. شاید بزرگترین فریب، این باشد که گمان کنیم «معنایی» در کار است. اما حقیقت، این است: ما جز لحظهای گذرا در بیکرانِ نیستی نیستیم ذراتی که در بادِ بیرحم زمان پراکنده میشوند، بیآنکه ردّی بماند، بیآنکه کسی به یاد آورد که هرگز بودهایم.2 امتیاز
-
موجوداتی که میبینیم: قسمت دوم این جهان، آخرین پردهی نمایشیست که بازیگرانش از آغاز، محکوم به سقوط بودند. انسان، این خطای تکامل، با دستهایی که روزی ابزار ساختن بودند، خاکستر خویش را ورز داد. آغازش از خاک بود و پایانش نیز خاک خواهد بود، اما میان این دو، با غروری کور، جهان را تا مرز پوسیدگی کشاند. روابط، تنها قراردادهای موقت بقا هستند؛ هیچکس به هیچکس وفادار نیست، تنها به منافع خویش. دوستیها همانقدر ماندگارند که ردّ پا بر شن، و عشقها همانقدر پاک که آبی که از گلآلودترین مرداب نوشیده شود. آدمی، استادِ نقابپوشی است: در روز با تو پیمان میبندد و در شب با دشمنانت مینشیند. با لبخندت را میخرد، با خنجرت را میفروشد. و در هر چشمی که نگاه میکنی، انعکاس همان بیرحمی را خواهی یافت که از آن گریختهای. هستی، بیتفاوت و خاموش، بر این سیرک خونین نظاره میکند. هیچ قضاوتی در کار نیست، هیچ عدالتی در راه نیست. در پایان، زمین همه را یکسان خواهد بلعید؛ پادشاه و گدا، عاشق و خائن، فرزند و قاتل. و تنها میراثی که از ما خواهد ماند، زمینی سوخته و آسمانی بیپرنده است. اگر معنایی در کار بود، اکنون در ویرانهها میزیست. اما حقیقت برهنه است: ما تنها ابرهای گذرایی هستیم که خود را جاودانه پنداشتیم، و اکنون، در لحظهای کوتاه از ابدیت، به محو شدن نزدیک میشویم بیسرود، بیوداع، بیامید.2 امتیاز
-
موجوداتی که میبینیم: قسمت اول آدمها…! عجیبترین مخلوقاتی که خدا بیحوصله آفرید. لبخند میزنند تا دندانهایشان را پنهان کنند، و دست میدهند تا جای خنجرشان را عوض کنند. در چشمهایت مینگرند، نه برای شناخت تو، که برای یافتن روزنهای که از آن زهر خود را فرو کنند. روابطشان، چونان نخ پوسیدهایست که بهظاهر دو دل را پیوند میزند، اما با نخستین کشش، همهچیز فرو میپاشد. و تو میمانی، با انبوهی از «چرا»هایی که در دهان هیچکس شکل پاسخ نمیگیرد. آدمها از عشق سخن میگویند، اما نه برای آنکه دوست بدارند، که برای آنکه سهم بیشتری از تو بگیرند. دو رویی، لباسیست که چنان به تنشان دوخته شده که دیگر خودشان را بیآن نمیشناسند. امروز به نامت قسم میخورند، فردا به نامت لعنت. امروز دستانت را میگیرند، فردا گور تو را میکَنند. و چه پوچ است این جهان، که در آن صداقت کالاییست بیخریدار، و وفاداری افسانهایست که پیرمردها در دود قهوهخانه تعریف میکنند. میگویند: «زمان زخمها را درمان میکند» اما کسی نمیگوید که زمان، آدمها را بیرحمتر، و دلها را سنگینتر از پیش میسازد. در پایان، میفهمی نه دشمنانت، که نزدیکترینهایت بودند که بیشترین زخمها را زدند. و این حقیقت، آنقدر سنگین است که حتی نفَس کشیدن را هم به یک کار بیهوده بدل میکند.2 امتیاز
-
نام رمان: النا و سایههای بیپایان نویسنده: ماها کیازاده(pen lady) | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی، جنایی خلاصه: دخترکی تنها و منزوی بالاجبار حصار آهنین اطرافش را میشکند و از خط قرمزهایش عبور میکند و وارد مناطق ممنوعهای میشود که ورود به آنها را برای خود غدغن کردهاست. حال او میماند و اشخاص جدید، احساسات جدید و امواج دل انگیزی که از مسیر رگهایش گذشته و وارد قلبش میشود. امواجی که قوانینش را نقص کرده و او خواهان آن نیست زیرا همچنان سایهها به دنبالش هستند. سایههایی که تمامی ندارد، سایههای از جنس خاطرات و خاطراتی از جنسی سیاهی ناتمام... سایههای بیپایان.2 امتیاز
-
شاید تلخه و بی مزه ولی مست چشاتم هنوز غرق نگاتم تو اون صحنه لب دره شدی چتر نجاتم نگرفت کسی بعدتم یه لحظه که جاتم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
گرگ ها: قسمت چهارم این نویسنده از آن دسته نویسنده های رمانتیک و به اصطلاح فارسی آن احساساتی نیست که اراجیفی راجعبه آواز بلبل و عطریاس و صدای باران به خورد مردم بدهد. این نویسنده اصولا به ارزش ها و احترامات و اینجور چیزها پایبند است. اشتباه نکنید اینجانب از آن دسته ساکنان عشق گریز زمین نیستم! بالعکس من برای آن حالت مچاله شدن قلب و تپش های نامنظم با گونه های سرخ و دستان لرزان و ذهن های درگیر و پیام های اکلیلی صبح بخیر شب بخیر و قدم زدن های لا به لای برگ های پاییزی با آن ماگ چای معروف (البته نظر شخصی من این است که برای افزایش بار رمانتیک فضا، قهوهای که شیرینی عشق پاکتان تلخیاش را بزداید، انتخاب بهتری است) و اشعار حافظ (با شناختی که از شما دارم حافظ برایتان انتخاب کمتر چشم دربیاوری است و شاملو میتواند عکس ها و استوری هایتان را عاشقانهتر کند) احترام شدیدی قائلم! البته که صرفا فضای عاشقانه دو نفره برای شما اهمیت دارد و اصلا به پست و استوری و پروفایل و این چیزهای خانه خراب کن فکر نمیکنید!!! و من هم مدیون شما باشم اگر لحظهای، ثانیهای، دمی فکر کنم که آن عکس های دونفره با قهوه و شاملو و باران و خیابانی پر از درخت کاج و آواز پرندگان و شب و کوچه بن بست و پنجره هاای دودی و... به به صفا باشد؛ ربطی به استوری های بعدش و پست هایی با کپشن نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست داشته باشد!! پناه بر GOD، بلا به دور باشد، اسپند دود کنید، صدقه بیاندازید، خروس سیاه قربانی کنید تا چشم هرچه حسود و بخیل و دشمن و بدخواه و دعانویس است کور شود که نمیتوانند احساسات عمیق و صادقانه شما کفر چاهی های جلد خانه عشق را ببیند. یقینا مسخره میکنم! یعنی قیمت شما چهار تا عکس دونفره و چند شات اسپرسو و چند شاخه گل و چند خط حرف عاشقانه حفظی است؟! حالا اگر پپرونی و چند سیخ کباب لقمه با کره اضافه و مخلفات و پشت بندش یک ظرف بزرگ معجون پر از موز و گردو بود و آخر شبش هم دل و خوش گوشت میزدید بر بدن، یک چیزی! البته که شما معیار های دیگری دارید مثلا ماشین طرف را میبینید و حساب کتاب میکنید بهتر است اول هایش با چند شاخه گل اصطلاحا خر بشوید، یا نه برجستگی های بدن طرف را میبینید و جای برادری... بماند! قصدم اصلا قضاوت کردن شما نیست، بالعکس آمدهام حق بدهم به شما و هرآنچه باعث شده در مسیری قرار بگیرید که هیچگاه قرار نیست روحتان را ارضا کند، مقصر بدانم! پول خوب است، آن برجستگی ها هم جذاب است، هیچ کدام بد نیستند! نیت است که بد است، حقیر است، پست است! خودتان را در تاریکی و سیاهیای که یقینا پشیمانتان میکند غرق میکنید، روزی به خودتان میآیید و میبینید در نقطهای ایستادهاید که بسیار بسیار پایین از تر از شأن گرگ عزیزی مثل شماست. به عقب، به گذشته نگاه میکنید و پشیمانی از چشمانتان چکه میکند و سرازیر میشود و هق هق ناشی از اشک تمساحتان گوش فلک را کر میکند! از خودتان میپرسید، واقعا ارزشش را داشت؟! و در جواب خاک رس به سر میریزید. این چیزی است که اتفاق میافتد و شما فکر میکنید در حال زندگی کردن کافیاست و در جواب نوشته هایم میگویید همه همین کارارو میکنن! این روزا دیگه عادیه! روشن فکر باش! ولی من میدانم فقط احمق هایی که فکر نمیکنند، فکر میکنند که آنچه اکثریت این به اصطلاح مردم انجام میدهند درست است، پس انجام میدهند! واقعا ارزشش را دارد؟! و در پایان به رسم همیشه این نویسنده تنها افکار و نظراتش را به طرز ناشیانهای بازگو میکند!1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و یک کلاهش را کمی صاف کرد تا از گوشهایش در برابر آن سرمای جانسوز محافظت کند. اکنون کمکم به پایان ماه ژانویه نزدیک میشدند و هوا هر روز سردتر از دیروز میشد. اگر دیروز که با جکسون به خرید رفته بودند یک پالتو و کلاه زمستانی نمیخرید مطمئن بود که امروز حتما از سرما یخ میزد. حدودا ساعت هفت صبح بود که راشل او را از خواب بیدار کرده بود و گفته بود جکسون منتظر او است. امروز میخواست آزمون ورودی دانشگاه را بدهد. ترم اول دانشگاه چند روز پیش تمام شده بود و چند روز دیگر ترم جدید شروع میشد و باید هر چه زودتر وارد دانشگاه میشد. جکسون کمی با فاصله از او جلویاش راه میرفت تا راه را به او نشان دهد. کمی به او نزدیک شد و برای هزارمین بار سوال تکراریاش را، پرسید. - چقدر دیگر مانده تا برسیم؟ جکسون با شنیدن دوبارهی صدای او لبخندی زد. - پنج دقیقهی پیش پرسیدید مادمازل، چیزی نمانده، تحمل کنید. جیزل با حرص پایش را روی زمین کوبید و با فاصله از او شروع به حرکت کرد. زیر لب با خود غر میزد. - این هم از شانس من! همین امروز باید درشکهچی به دیدار خانوادهاش میرفت؟ پوف کلافهای کشید. سرش را کاملا پایین انداخته بود زیرا چشمانش دیگر توان تحمل آن همه باد سردی که درست همین امروز تصمیم به وزیدن و کور کردن چشمانش، گرفته بودند، نداشتند. - بالاخره رسیدیم. جیزل با شنیدن صدای او به سرعت سرش را بلند کرد. با دیدن مکانی که روبهرویاش قرار داشت چشمانش درخشید. زیباترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. - این هم آن مکانی که تمام دیشب دربارهاش سوال میپرسیدید، میتوانید وارد شوید. با اجازهی ورود جکسون بدون توجه به دور و اطرافش به سوی درب ورودی دانشگاه دوید. ورودی آن بسیار بزرگ بود و با خط درشت بالای آن نوشته بودند " مرکز تحصیلی ناپلئون بناپارت " ورودی گرد شکل بود و دور و اطراف آن دیوارهای بلند سفید رنگی قرار داشتند. از آنها گذشت و وارد حیاط دانشگاه شد. با اولین قدمی که به داخل گذاشت سر جایاش ایستاد. با خود فکر میکرد اگر دو عدد از دهکدهشان را کنار یکدیگر بگذارند شاید به اندازه حیاط دانشگاه بشود. حیاط دانشگاه به باغ بزرگی شباهت داشت که چندین درخت در اطرافش به چشم میخورد. اکنون به دلیل زمستان برگهای آنها خشک شده بودند اما این چیزی از شادابی آنها کم نمیکرد. میان درختان دریاچه کوچکی وجود داشت که چند گاو کوچک در آنجا مشغول نوشیدن آب بودند. جکسون گفته بود آن گاوها متعلق به قسمت دامپزشکی دانشگاه بودند. تمامی حیاط پر از علفهای کوتاه شدهی سبز رنگ بود. اگر نام دانشگاه را روی سر در آن نمیدید باور نمیکرد که اینجا دانشگاه باشد نه یک باغ زیبا! کمی جلوتر رفت. در اطراف حیاط نیمکتهای سفید رنگی وجود داشت. از میان درختان و حیاط گذشتند و به سوی ساختمان دانشگاه رفتند. با شکوهترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. حتی با نگاه کردن به آن نیز میشد فهمید که چقدر افتخار آفرین است. از سمت چپ تا سمت راست حیاط ساختمان عظیمی کشیده شده بود که بلندی آن حدودا به پانزده-بیست متر میرسید. رنگ دیوارهای آن به رنگ سفید و سقف آن نیز به رنگ آبی آسمانی بود. از میان آن دو مناره بلند مانند منارههای کلیسا دیده میشد، آنقدر آن منارهها بلند بودند که گویی تا آسمان هشتم میرسیدند و همین باعث میشد ترس و استرس تمام وجودش را فرا بگیرد. درون ساختمان راهرویی وجود داشت که باید وارد آن میشدند تا بتوانند کلاسها را ببینند. بیرون آن نیز با نیم بیضیهایی که ارتفاع آنها به سه متر میرسید، که هر کدام به اندازهی پنج متر از یکدیگر فاصله داشتند، راهی برای ورود دانشجویان به وجود آورده بودند. تعداد آن نیم بیضیها کم و بیش به چهل عدد میرسید. درست در میان آن نیم بیضیها، یک نیم بیضی بزرگ که عرضش به ده متر میرسید وجود داشت که از آن فاصله هم میتوانست ببیند که آن نیم بیضی بزرگ به پله ختم میشود. نیم بیضیهای کوچکتر هر کدام به وسیلهی یک ستون که تمامی آن پوشیده از پیچکهای سبز رنگی بودند که به زیبایی و ظرافت درون یکدیگر پیچیده شده و یک محافظ برای ستون درست کرده بودند، از یکدیگر جدا میشدند. هر کدام از آن راههای سنگی نیز به یکی از نیم بیضیها میرسید. جکسون چند باری جیزل را صدا کرد اما او آنقدر محو تماشای دور و اطرافش شده بود که به کلی حضور جکسون را از یاد برده بود، تنها چیزی که میدید آن دانشگاه قصر مانندی بود که میخواست در آن تحصیل کند. پس از چند بار صدا کردن او و نیافتن پاسخی از طرفاش آرام بر سر شانهاش کوبید. جیزل که تا کنون بدون نگاه به دور و اطرافش فقط به روبهرویاش خیره شده بود، به سویاش برگشت و با چهرهای سوالی به او خیره شد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهل پس از گذشت چند لحظه بالاخره توانست جلوی خندهاش را بگیرد و بتواند حرف بزند. - متاسفم که خندیدم ولی گویی شما فراموش کردهاید من از کجا آمدهام. من از دهکدهای به اینجا آمدهام که مردمش یک تنه یکدیگر را میبلعیدند و استخوانهای یکدیگر را تف میکردند، من میدانم چگونه باید از پس دیگران بر بیایم. شما هم نگران نباشید اینجا میتوانید من را راهنمای خودتان قرار دهید. جکسون با شنیدن این سخنان از زبان جیزل لبخندی روی لبش نشست. جکسون تقریبا یک سر و گردن از جیزل بلندتر بود برای همین دستش را روی زانوهایش گذاشت و کمی خم شد تا صورتش در مقابل صورت او قرار بگیرد. سپس یکی از دستانش را بالا آورد و آرام با انگشت اشارهاش ضربهای روی بینی جیزل زد. - باشد مادمازل گیلاسی پس خودم را به تو میسپارم. سپس لبخندی به جیزل که بی حرکت جلویاش ایستاده بود زد و صاف ایستاد. جیزل نیز لبخندی به او زد. - چرا گیلاسی؟ جکسون شانهای بالا انداخت. - زیرا هر وقت خجالت میکشید لپهایتان هم رنگ گیلاس میشود. جیزل خندید. این اولین بار در طول زندگیاش بود که کسی لقبی به او میداد آن هم لقبی به این زیبایی! تا آخر شب که با جکسون درون بازار میگشتند و از مغازههای مختلف دیدن میکردند لبخند روی لبش جا خوش کرده بود. همهچیز زیباتر از آن بود که فکرش را میکرد. امروز متوجه شده بود هنگامی که با خانوادهاش به گردش میرفت حتی زیباترین چیزها در جلوی چشمانش رنگ میباختند و نابود میشدند، نه اینکه خودش بخواهد این اتفاق بیافتد بلکه خانوادهاش باعث میشدند نتواند چیزی از زیباییهای اطرافش را ببیند. اما امروز متوجه تمامی زیباییهای اطرافش شده بود. به کتاب فروشیای رفته بود و چندین کتاب با سکههایی که با خود از سِن مَلو آورده بود، خرید. امروز اولین باری بود که با خیال راحت کتاب میخرید و آنها را با خوشحالی در دستش میگرفت و در میان انسانهای اطرافش قدم میزد، برای اولین بار دیگر نیازی نبود آنها را پنهان کند و به سرعت به خانه برود و آنها را در زیر تخت خوابش پنهان کند. هنگام برگشت به خانه از جکسون پرسیده بود: - هنوز هم احساس میکنید که این بازار پر از کسانی است که خطرناک هستند؟ سپس شانهای بالا انداخته بود و با حالت حق به جانبی ادامه داده بود: - از آن جایی که شما خودتان را به من سپرده بودید و من نیز از شما محافظت کردم میگویم، زیرا من نگهبان بسیار عالی هستم. جکسون لبخندی به او زده و گفت: - اگر میخواهید بشنوید که شما از من محافظت کردید باید بگویم که منتظر شنیدنش نباشید. با شنیدن این حرف از زبان جکسون، جیزل به یکباره سر جای خود ایستاد. با عصبانیت گفت: - یعنی میخواهید بگویید نتوانستم از شما محافظت کنم؟ جکسون با دیدن لبهای آویزان و ابروهای در هم کشیدهی جیزل لبخندی زد تا بیشتر حرص او را در بیاورد. شانهای بالا انداخت. - معلوم است که نتوانستید، شما کوچکتر از آن هستید که بخواهید از من محافظت کنید. جیزل با شنیدن این حرف او بدون توجه به هیچچیز به سرعت به سوی او دویده بود و جکسون نیز همانطور که با صدای بلند میخندید به سوی خانه دویده بود. - چرا میدوید؟ بایستید تا نشانتان بدهم چگونه میتوانم از شما محافظت کنم. جکسون نیز همانطور که میدوید، گردنش را کج کرد و به او نگاه کرد. - مگر از جانم سیر شدهام؟ ترجیح میدهم زنده بمانم تا اینکه ببینم چگونه میخواهید از من محافظت کنید. تا زمانی که به درب سالن برسند و جکسون مجبور شود بایستد در حال دویدن بودند. جلوی در که رسیدند، جیزل با دست مشت شدهاش ضربهی آرامی به بازوی او زده بود اما پس از ورود به سالن و متوجه شدن اینکه چه کاری از او سر زده است، بدون اینکه حرف اضافهای بزند به سرعت عذرخواهی کرده بود و با سری پایین افتاده و قدمهای سریع از پلهها بالا رفته بود و خودش را درون اتاق انداخته بود. گویی برای لحظهای یادش رفته بود که کجا قرار دارد و احساس کرده بود با یک دوست صمیمی و قدیمی در حال بازی کردن است! ***1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و نه پس از بازدید کوتاهی از آن مکان دوباره به راهشان ادامه دادند. اکنون دیگر از آن کوچه خارج شده بودند و درون یک کوچهی طویل بودند که پر از آدمهایی بود که هر کدام مشغول کاری بودند. در آنجا در هر لحظه دهها درشکه میگذشت که درون بعضی از آنها زنان و دخترانی حضور داشتند که به مهمانیها میرفتند و در برخی نیز خانوادههای ثروتمندی حضور داشتند که برای گردش به بیرون از پاریس میرفتند. در آن کوچه خبری از خانه نبود و فقط مغازههایی وجود داشتند که با لباسها، پارچهها، ظروف و... زینتی تزئین شده بودند. جکسون دربارهی آنها گفته بود که در این مکانها که بیشتر افراد ثروتمند زندگی میکردند همیشه خانهها درون کوچهها قرار داشت و هیچکس حق نداشت مغازه یا هر چیز دیگری در آن کوچهها باز کند زیرا اینگونه آرامش خانوادهها را به هم میزدند و این برایشان به دور از ادب بود. پس از چند لحظه راه رفتن در آن کوچه وارد کوچهی دیگری شدند که جکسون آن را بازار پاریس نامیده بود. چند باری قبلا با خانوادهاش به این بازار آمده و کم و بیش بعضی از مکانهای آن را میشناخت. بازار شلوغ بود و سر و صداهای مختلفی از آن بلند میشد. این بازار دیگر شبیه به آن کوچهی پر از آدمهای پولدار که در سکوت خرید میکردند نبود و همه از هر قشری درون آن حضور داشتند و همین باعث میشد که احساس بهتری به جیزل بدهد زیرا اینگونه همهچیز برایش آشنا تر بود. جکسون که پشت سرش حرکت میکرد دستش را گرفت و باعث شد از حرکت بایستد. به سوی او برگشت. - میخواستی اینجا را ببینی؟ قبل از اینکه از کوچهای که خانهی مادر ایزایلا در آن قرار داشت خارج شوند جیزل به جکسون گفته بود که میخواهد از این بازار دیدن کند و جکسون نیز پذیرفته بود. سری به نشانهی تایید تکان داد و لبخندی زد، با ذوقی که سرتاسر وجودش را در بر گرفته بود، گفت: - بله، همینجا است. چند باری با خانوادهام به اینجا آمدهام و کم و بیش با آن آشنا هستم. جکسون بدون اینکه چیزی بگوید و یا به او نگاه کند، دودل و نامطمئن به بازار روبهروشان خیره شده بود. جیزل با دیدن چهرهی او لبخند از روی لبهایش پاک شد. - مشکلی پیش آمده؟ جکسون با شنیدن صدای او نگاهش را به سوی او برگرداند. سعی کرد با تغییر دادن چهرهاش و حالت عادی گرفتن به خودش همه چیز را به حالت عادی باز گرداند اما جیزل میتوانست تردید را در چشمانش ببیند. جکسون لبخند مصنوعیای زد. - نه چیزی نیست، میتوانیم برویم. میخواست جلوتر از جیزل حرکت کند و برود اما جیزل به سرعت جلویاش ایستاد و مانع او شد. - مطمئنم اتفاقی افتاده است، لطفا سعی نکنید آن را پنهان کنید و بگویید چه شده. جکسون با تردید به او خیره شد. - باور کنید اتفاقی نیوفتاده است فقط میخواستم بگویم اینجا فضای مناسبی نیست برای اینکه بخواهید در آنجا بگردید و از آن دیدن کنید. آخر شاید ندانید اما این بازار همیشه شلوغ است و مکان خوبی برای دزدها شده است که بتوانند چیزی نصیب خودشان کنند. همین که جکسون سکوت کرد و منتظر به او خیره ماند، جیزل دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. میان خندیدن شروع به صحبت با او کرد. زیرا متوجه شده بود که خندیدن به شخصی آن هم اینگونه به دور از ادب است اما از طرفی نیز نمیتوانست از خندهاش جلوگیری کند. - متاسفم... نمیخواهم... نمیخواهم بخندم اما نمیتوانم آن را... متوقف کنم... پس از زدن این حرف دوباره با صدای بلند خنده را از سر گرفت.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و هشت هنوز حرفش تمام نشده بود که جکسون به سرعت از روی مبل بلند شد و جلویاش ایستاد. - اکنون که فکر میکنم بهتر بود اول خودم بگویم، بلند شوید تا با هم به بازار برویم تا شما نیز کمی پاریس را ببینید. راشل گفته است از همان روزی که آمدید از خانه بیرون نرفتهاید مطمئنم که میخواهید پاریس را ببینید. بیرون منتظرتان میمانم. سپس بدون اینکه منتظر جوابی از سوی جیزل بماند، از اتاق خارج شد. جیزل نیز مات و مبهوت همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد. عکس العمل جکسون آنقدر سریع بود که ذهنش قفل شده بود و نمیدانست باید چه کاری انجام بدهد. با همان ذهن درگیر و دهانی ک از تعجب باز مانده بود از جایش بلند شد و به سوی کمد رفت. کلاهی از آن بیرون کشید و روی سرش گذاشت تا بتواند از برخورد آفتاب با پوست صورتش جلوگیری کند. لباسش مناسب بود و نیازی نبود آن را تعویض کند برای همین بعد از بستن موهایش از اتاق خارج شد. صدای جکسون را از سالن میشنید، به سوی پلهها رفت و از آنها پایین رفت. شاید نباید این سوال را از او میپرسید اما اکنون رفتار جکسون حتی بیش از رفتار لیدیا ذهنش را درگیر کرده بود. از طرفی نیز نمیخواست زیاد به آن فکر کند زیرا اکنون میخواست به بازار برود و در پاریس بگردد و بسیار خوشحال بود. از آخرین پلهی باقی مانده پایین رفت و به سوی جکسون که کمی جلوتر پشت به او ایستاده بود رفت و پشت سرش ایستاد، با صدای آرامی گفت: - من آمادهام میتوانیم برویم. جکسون به سوی او برگشت و با دیدنش لبخندی زد. - خوب است، بفرمایید. جکسون به او اشاره کرد تا جلوتر از او حرکت کند و خودش پست سر جیزل به راه افتاد. هنگامی که به در سالن رسیدند جکسون کمی جلوتر رفت و در را برای او باز کرد. هر دو از سالن خارج شدند. این اولین باری بود که میخواست با خیال راحت از پاریس دیدن کند. تا کنون زیاد به پاریس نیامده بود. هنگامی هم که با خانوادهاش برای خریدهای ضروری به پاریس میآمدند، از دست مادرش چندین بار به فکر خودکشی میافتاد به جای اینکه به او خوش بگذرد. آخرین باری هم که به پاریس آمده بودند بخاطر مادام لانا و پسرش ویلیام به اینجا آمده بودند، در آن لحظه نه تنها مادر و خواهرش را باید تحمل میکرد بلکه مادام لانا و ویلیام را نیز باید تحمل میکرد و این بیش از حد توانش زحمت داشت. اما اکنون به همراه جکسون است و میدانست که از آن غرهای همیشگی مادرش، حرفهای بیمزهی خواهرش، داد و هوار پدرش، اخمهای برادرش، صدای آزار دهندهی مادام لانا و وجود بیخاصیت ویلیام در امان است و میتواند برای خودش در پاریس بگردد و خوش بگذراند. با فکر به این لبخندی روی لبش شکل گرفت. به همراه جکسون شروع به حرکت در کوچهای کردند که در آن خانهشان قرار داشت و به غیر از آن پر بود از ساختمانهای بلندی که همگی مانند کاخ بودند. همین شکل ساخت خانهها باعث شده بود هر کسی در این کوچه پا میگذارد احساس کند درون یک مکان سلطنتی باشکوه است. هیچ درشکهای درون کوچه نبود و هر کسی که میخواست وارد خیابان بشود باید اول کوچه از درشکه پیاده میشد و مسیر کوتاهی را تا خانهاش پیاده میرفت زیرا مکان مشخصی برای نگهداری اسبهای درشکهها وجود داشت که در کنار آن نیز خود درشکهها نگهداری میشد. جیزل تا کنون چنین چیزی ندیده بود زیرا در سِن مَلو هر کسی گاریاش را درون حیاط خانهی خود نگه میداشت و جای مخصوصی برای آنها وجود نداشت برای همین هنگامی که اینها را جکسون برایش توضیح میداد بسیار تعجب کرده بود و همین باعث شد از او خواهش کند تا آن مکان را به او نشان بدهد. جکسون نیز قبول کرده بود و محل نگهداری آنها را به او نشان داده بود. حدودا ده-پانزده عدد درشکه در آنجا بود و در قسمت طویله نیز بیست و پنج-سی عدد اسب نگهداری میشد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و هفت جکسون نگاهش را از بالکن گرفت و به او داد. صدایش را صاف کرد. او نیز تلاش میکرد طوری رفتار کند گویی هیچ سخن اشتباهی نگفته است. - امروزه اوضاع انگلستان اصلا خوب نیست، همه چیز در آنجا به هم ریخته است. جیزل با شنیدن این حرف صاف نشست و کمی به سوی جکسون خم شد. موضوع جالبی پیش آمده بود. - مگر چه بلایی به سرشان آمده است؟ جنگ اتفاق افتاده است؟ جکسون نیز کمی به سوی او خم شد، نگاهش را بلند کرد و به سمت در کشید تا مطمئن شود در بسته است و صدایش را تا حد امکان پایین آورد. - در انگلستان اوضاع مردم به هم ریخته است، نه اینکه فکر کنی عدهای از آنها را میگویم، نه، بلکه همهی آنها را بدون استثنا میگویم. همهچیز به هم ریخته است. مردم حتی پول ندارند نانی بخرند و شکم خود و بچههایشان را سیر کنند. در این یک هفتهای که آنجا بودم هر لحظه شاهد مرگ یک بچهی کوچک بودم. عدهای هم که هنوز زنده بودند از گرسنگی نمیتوانستند حتی حرکت کنند، آنقدر ضعیف شدهاند که نمیتوانند کار کنند. سیاستمداران بزرگ میگویند این اولین بحران اقتصادی در تمام این سالها است. جیزل با تعجب به او خیره شده بود. فکر به اینکه هر روز شاهد مرگ انسانهای دور و اطرافش باشد که از گرسنگی میمیرند غیر قابل تحمل بود. - دولت انگلستان چه؟ نمیخواهند کاری بکنند؟ - میخواهند ولی نمیتوانند! اکنون حتی تاجران و کشاورزان نیز نمیتوانند درست پول در بیاورند و درآمدشان نصف و در بعضی موارد هیچ شده است. اینگونه دولت نیز نمیتواند از کسی مالیات دریافت کند و همچنین نمیتواند به مردمش کمک کند. جکسون سکوت کرد و جیزل نیز دیگر چیزی نگفت. اگر اوضاعشان آنقدر وخیم بود پس باید چه کاری انجام میدادند؟ - اکنون کاری هم هست که بتوانند برایشان بکنند؟ جیزل این را پرسید و منتظر پاسخ، مستقیم به جکسون خیره شد. - در تلاش هستیم برای کمک به آنها کاری بکنیم ولی از طرفی شاید نتوانیم به همهشان کمک کنیم. جیزل سری به نشانهی فهمیدن تکان داد و دوباره سکوت کرد. دلش میخواست دربارهی لیدیا با جکسون سخن بگوید اما نمیدانست این کارش درست است یا نه، در لحظهی آخر دلش را به دریا زد و به سوی او برگشت اما همین که دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید جکسون نیز به سویش برگشت و مشخص بود میخواهد چیزی بگوید. جیزل سکوت کرد و منتظر به او خیره شد، جکسون نیز سکوت کرده و منتظر او ماند. هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شده بودند. - میخواستید چیزی بگویید؟ جیزل این را پرسید. جکسون پاسخ داد: - بله، اما اول شما بگویید. - نه، من میتوانم بعد این موضوع را مطرح کنم، شما بگویید. - نه نمیشود، همیشه خانمها در همه چیز مقدمترند، بگویید. جیزل دوباره پاسخ او را داد و گفت تا او نگوید، او نیز چیزی نمیگوید، اما جکسون نیز دوباره با او مخالفت کرد و گفت منتظر سخن او میماند، این روند چند باری تکرار شد تا اینکه در آخر جیزل تسلیم شد. - باشد پس من اول میگویم. جکسون لبخند رضایتمندی زد. - کار خوبی میکنید، بفرمایید، گوش میدهم. جیزل کمی خودش را صاف کرد و سرفهای کرد تا صدایش صاف شود. - میخواستم بدانم شما دختری به نام لیدیا میشناسید؟ آخر چند روز پیش به اینجا آمده بودند و هنگامی که گفتم برایم نامه نوشتهاید بسیار ناراحت شدند، میخواستم بدانم شما میدانید او کیست و برای چه ناراحت بود؟ آخر از همان روز تا کنون ذهنم را مشغول به خودش کرده اس...1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و شش تقریبا یک هفته از آمدنش به پاریس گذشته بود. در این یک هفته یک بار هم از خانه خارج نشده بود، دلش میخواست، ولی نمیتوانست زیرا کسی نبود که بتواند با او برود و اگر هم میخواست خودش به گردش برود مطمئن بود که دیگر نمیتواند به خانه برگردد زیرا راه را بلد نبود. به همراه مادر ایزابلا هم نمیتوانست برود چون او خوشش نمیآمد هنگامی که به بازار یا بیرون از خانه میرود کسی همراهش باشد، معتقد بود اینگونه همه چیز را فراموش میکند و حواسش پرت میشود. امروز نیز مانند هر روز دیگر درون اتاقش نشسته بود و به این فکر میکرد که امروز اگر بتواند باید به بازار برود زیرا باید چند کتاب میخرید که حداقل بتواند اوقات فراقتش را با آنها پر کند. نگاهی به ساعت کوچک روی میزش انداخت. ساعت پنج عصر را نشان میداد. مادر ایزابلا به همراه چند نفر از دوستانش چند ساعت قبل به بازار رفته بودند، شاید اگر میرفت میتوانست آنها را ببیند و به همراه مادر ایزابلا به خانه بازگردد. با این فکر به سرعت از جایش بلند شد و به سوی کمدش دوید اما وسط راه متوقف شد. چگونه در این شهر بزرگ و شلوغ آنها را پیدا کند؟ اصلا شاید تا کنون از بازار خارج شده باشند. با چهرهای غمگینتر از قبل روی تختش نشست. اگر اکنون در سِن مَلو بود به بهانهای به دیدار آقای چارلز میرفت و کمی با او صحبت میکرد تا حالش جا بیاید اما حیف که نمیتواند او را ببیند زیرا فرسنگها از او دور است. روی تخت نشسته بود و خودش را درون آیینهی روبهرویاش برنداز میکرد که ناگهان صدای در اتاق بلند شد. به سرعت از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید تا آن را صاف کند. - بفرمایید! فرد پشت در از در زدن دست برداشت و پس از چند ثانیه در باز شد و جکسون جلوی در ظاهر شد. با دیدن جیزل که به با قامتی راست جلویاش ایستاده بود، لبخندی زد. - اجازه هست؟ - بله، بله، بفرمایید. وارد شد و در را پشت سرش بست. چند قدم به جیزل نزدیک شد و دست او را گرفت، بوسهی آرامی روی دستش زد. - متاسفم که نتوانستم در این چند روز به دیدارتان بیایم. جیزل لبخندی زد. - متاسف نباشید، نیازی نیست خودتان را برای این موضوع سرزنش کنید، همین که به من کمک کردید و اجازه دادید در این خانه بمانم برایم کافی است. جکسون به سوی مبل تک نفرهای که گوشهی اتاق قرار داشت رفت و روی آن نشست. جیزل نیز به سوی تخت رفت و روبهروی او نشست. - این حرف را نزنید مادمازل، معلوم است که به شما کمک میکنم، شاید خودتان ندانید اما شما دختر مورد علاقهی پدرم هستید پس دختر مورد علاقه من هم خواهید شد. جیزل که تا کنون نگاهش را به کف زمین دوخته بود با شنیدن این حرف او سرش را بلند کرد و به او چشم دوخت. جکسون خودش نیز گویی تازه متوجه شده بود که چه گفته است، با سردرگمی نگاهش را از جیزل دزدیده بود و به بالکن خیره شده بود. با دیدن چهرهی او لبخندی روی لب جیزل شکل گرفت. در نظرش این خندهدار ترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. لپهایش سرخ شده بود و چشمانش گرد و این باعث میشد جیزل نتواند خندهاش را نگه دارد و با صدای آرام شروع به خندیدن کرد. چند لحظهای گذشته بود اما هیچکدام حرفی نمیزدند. جیزل دیگر نتوانست آن سکوت سنگین را تحمل کند و سعی کرد با تغییر دادن موضوع بحث جو را به حالت عادی بازگرداند. - گفته بودید برای کاری به انگستان میروید، توانستید به خوبی از پس آن کار بر بیایید؟1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و پنج امروز نیز در این مهمانی هر کسی برای خودش نظر متفاوتی داشت و همین باعث شده بود که بحثهایی که پیش میآمد برایش جذابیت داشته باشند. زیرا هر کسی نظر خودش را میداد. اینگونه نبود که مانند دهکده سِن مَلو همه طبق یک نظریه پیش بروند. جیزل از جایش بلند شد و به سوی آیینه رفت و جلوی آن روی صندلی نشست و مشغول پاک کردن صورتش با دستمالی شد که راشل آن را به او داده بود. همانطور که صورتش را پاک میکرد در فکر فرو رفته بود. همان زمانی که در سِن مَلو قرار داشت نیز متوجه میشد که همهی آنها نظرات گوناگونی دارند، اما مشکل آنها این بود که این نظرات را بازگو نمیکردند. آنها ترجیح میدادند نظراتشان یکی باشد و نه تنها از لحاظ ذهنی بلکه از لحاظ فرهنگی نابود شوند تا افکاری متفاوت با عرف جامعه داشته باشند! با فکرهایی که دوباره دربارهی سِن مَلو در ذهنش آمده بودند پوف کلافهای کشید. از دیروز تا کنون کمتر لحظهای پیش آمده بود که به آنجا فکر کند اما اکنون دوباره افکارش به آنجا کشیده شده بود و از این بابت ناراضی بود به همین دلیل سعی کرد تا افکارش را به چیز دیگری در ذهنش اختصاص بدهد که چیزی جز آن دختر که او را لیدیا معرفی کرده بودند، پیدا نکرد. از آن زمانی که جیزل وارد سالن شد لیدیا نظرش را جلب کرد زیرا لبخندش از همه گرمتر و صمیمیتر بود و چشمان زیبای قهوهای رنگاش، مهربانی او را با سخاوتمندی به نمایش میگذاشتند اما از زمانی که دربارهی جکسون سخن گفته بودند و او گفته بود که جکسون برایش نامه نوشته است تا هنگامی که آنها خانه را به مقصد خانههای خودشان ترک کرده بودند، لیدیا حتی یکبار هم سخن نگفته بود. همچنین آن نور پر از مهربانی چشمانش کاملا خاموش شده بود و از بین رفته بود. در اواسط مهمانی هنگامی که مادر ایزابلا با سه مادام دیگر که کم و بیش هم سن خود او بودند، از آنها دور شدند تا کمی حیاط را تماشا کنند، دختران حاضر در مهمانی به سرعت به سوی لیدیا رفته و مشغول صحبت با او شدند اما آنقدر آرام سخن می گفتند که او حتی کوچکترین چیزی از آن را نمیشنید. تنها هنگامی که توانست چیزی بشنود زمانی بود که لیدیا کمی، آن هم نه آنقدر که کاملا واضح باشد، صدایش را بالا برده و گفته بود: - آخرین باری که میخواست به سفر برود به او گفته بودم برایم نامه بنویسد اما در آخر میدانید او چه گفت؟ کمی مکث کرد، سپس با صدایی که کاملا واضح بود صدای شخصی است در حال گریه کردن، ادامه داد: - او گفته بود که نمیتواند هنگامی که برای کارش به سفر میرود برای کسی نامه بنویسد. همان موقع بود که جیزل نگاهش را به او انداخته بود و دیده بود صورتش از شدت اشکهایش و ریختن آرایشش سیاه شده است. - اگر نمیتواند برای کسی نامه بنویسد چگونه برای این دختر نامه نوشته است؟ یعنی فقط نمیتواند برای من نامه بنویسد؟ یا شاید هم نمیخواهد که بنویسد. جیزل آرام دستش را به سوی موهایش برد و گیرههای موهایش را باز کرد. با رها شدن موهای فِرش روی شانههایش با احساس خوشی که درون بدنش پیچید، لبخندی زد. همیشه موهایش را خیلی دوست داشت و احساس خوبی به او منتقل می کردند. از جلوی آیینه بلند شد و به سوی چمدانش رفت و لباسی که همیشه برای خوابش میپوشید را از آن بیرون کشید و با لباسی که به تن داشت تعویض کرد. سپس لباس مهمانیاش را درون کمد لباسش آویزان کرد و مطمئن شد که از شر هر گونه خطر در امان باشد؛ این لباس برایش ارزش زیادی داشت. این لباس اولین لباسی بود که آن را میپوشید و با سرخوشی در مهمانی حاظر میشد. طوری با آن رفتار میکرد گویی لباس شانسش است. پس از آویزان کردن آن، به سوی تخت رفت و روی آن دراز کشید. تا اواسط شب از شدت فکر کردن زیاد دربارهی همهچیز به خصوص لیدیا و رفتارش نتوانست بخوابد و در آخر مجبور شد سرش را با یک پارچه ببندد تا بیشتر از این فکر نکند و سپس پس از چند لحظه توانست بخوابد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و چهار تا نیمههای عصر در کنار یکدیگر نشسته بودند و با هم مشغول صحبت شده بودند. البته که او زیاد با کسی صحبت نمیکرد و فقط مشغول گوش دادن به آنها بود اما همین هم باعث شده بود که احساس خوبی از آنها بگیرد. حتی اکنون که درون اتاق روی تخت دراز کشیده بود داشت به آنها فکر میکرد. این اولین باری بود که با حال خوب از یک جشن خارج میشد. همیشه فقط از مهمانیها فرار کرده بود و خودش را درون اتاق در تاریکی حبس کرده بود تا بتواند آن سخنانی که هر لحظه قلبش را بیش از پیش میفشردند را از مغزش بیرون بکشد و در آتش خشمش بسوزاند و خودش را از آنها نجات بدهد. هیچوقت سعی نکرده بود که خودش یا افکارش را شبیه به آنها بکند یا بخواهد دربارهی چیزی با آنها صحبت کند، اما امروز برای اولین بار سعی کرده بود در یک مهمانی وارد بحث دیگران شود و با آنها و صحبتهایشان هم مسیر شود. اکنون، در تنهایی و تاریکی اتاق درست مثل هر زمان دیگری که از مهمانیها باز میگشت مشغول تجزیه و تحلیل کسانی بود که درون مهمانی دیده بود اما این دفعه نه با ناراحتی و تنفر بلکه با خوشحالی و حال خوب! در میان هشت نفری که درون اتاق بودند حتی نمیتوانست یک نفر را بیابد که شبیه به دیگری باشد، هر کسی مدل موی مخصوص به خودش را داشت، هر کدام از آنها آرایشهای متفاوتی کرده بودند و لباسهای گوناگونی پوشیده بودند. با فکر کردن به آنها دوباره لبخند روی لبش نشست. از زمانی که توانسته بود انسانها را بشناسد و آنها را از یکدیگر تشخیص بدهد همیشه تفاوت آنها بود که او را به وجد میآورد. تفاوتها را دوست داشت حتی اگر جزئی بودند. او دوست داشت که شخصی را ببیند که رنگ پوستش با او تفاوت داشت، کسی را ببیند که اندامش با او متفاوت بود، کسی را ببیند که لباسهای مختلفی میپوشد بدون آنکه به این توجه کند این لباس برای او ساخته نشده است، کسی را ببیند که زبان و نژادش با او متفاوت بود، کسی را ببیند که رنگ چشمهایش، اجزای صورتاش، افکارش، رفتارش، دیناش، سبک زندگیاش و... با او تفاوت داشت. زیرا همین تفاوتها بود که دنیا را میساخت. اگر همه مانند یکدیگر لباس میپوشیدند، سخن می گفتند، فکر میکردند، رفتار میکردند، دینشان، رنگ پوستشان، نژادشان، زبانشان، اندامشان، اجزای صورتشان و... شبیه به یکدیگر بود دیگر هیچکس نمیتوانست یکی را از دیگری تشخیص بدهد. اینگونه همه یکی بودند. او با خواهرش یکی بود، خواهرش با دختر مادام رزیتا یکی بود، دختر مادام رزیتا نیز با مادرش یکی بود و مادر او نیز با دیگری و دیگری نیز با دیگری، و این به نظر او بدترین چیزی بود که در دنیا میتوانست رخ بدهد. فرض کنید هنگامی که بیرون میرفتید همه شبیه به یکدیگر لباس میپوشیدند و مانند یکدیگر صحبت میکردند. هنگامی که یک نفر سخن میگفت همه میدانستند قرار از جملهی بعدیاش چه باشد زیرا همه مانند یکدیگر فکر میکردند. از نظر او نابودی اصلی زمانی بود که همه مانند یکدیگر فکر کنند. زمانی که کسی در دنیا نباشد که متفاوت با دیگران فکر کند هیچ چیزی در دنیا جلو نمیرود. مثلا اگر او مانند مادرش فکر میکرد و می گفت درون خانه میماند و با همسر به شدت خوباش، البته از نظر دیگران، زندگی میکند و بچههایش را بزرگ میکند دیگر کسی نبود که بخواهد به دانشگاه برود و در سالهای متوالی زندگیاش به مردم جهان کمک کند.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و سه با استرس نگاهش را به چهرهی آنها دوخت. اما هیچچیز شبیه به چیزی که برای خودش در ذهناش ترتیب داده بود نبود. هر سه زن و چهار دختری که درون اتاق قرار داشتند با لبخند و با چشمان منتظر به او خیره شده بودند. به یکباره گویی با دیدن چهرههای گرم و صمیمی آنها تمامی افکاری که در سرش باعث شده بودند قلبش تند بزند، از بین رفتند و قلبش آرام گرفت. مادر ایزابلا به او اشاره کرد و از او دعوت کرد تا روی یکی از صندلیها در کنار خودش بنشیند. بالاخره توانست حرکت کند و به سوی آنها برود و در کنار مادر ایزابلا بنشیند. با نشستن روی صندلی مادر ایزابلا اشارهای به جیزل کرد و رو به مهمانها گفت: - ایشان همان دختری است که دربارهاش به شما گفتم. قرار است چند وقتی در کنار من زندگی کند. یکی از دخترهایی که درون اتاق قرار داشت و مستقیم به جیزل خیره شده بود. با تعجب خطاب به مادر ایزابلا گفت: - باورم نمیشود مادر، بالاخره قبول کردید شخصی در کنارتان زندگی کند؟ مادر ایزابلا لبخندی زد. - بالاخره! از آنجایی که پسرم سفارش جیزل را کرده بود قبول کردم با او زندگی کنم، البته که تا کنون نیز کاری نکرده است که پشیمان شوم! جیزل نگاهش را بلند کرد و به او دوخت. با دیدن لبخندی که روی لب او بود و مستقیم به جیزل خیره شده بود، متوجه شد این حرف را از روی جدیت نزده است. یکی از دختران دیگر که روبهروی جیزل نشسته بود، رو به مادر ایزابلا گفت: - مادر ایزابلا خیلی وقت است که از جکسون خبری ندارم، حالش خوب است؟ مادر ایزابلا پاسخ داد: - تا جایی که خبر دارم گفته بود که میخواهد برای درسش به سفر برود اما از آنجایی که به سرعت از پاریس خارج شده بود، وقت نکرده بود که در جریان قرارم بدهد به کجا میرود. - او گفت که میخواهد به انگلستان برود. این حرف را جیزل زده بود. نتوانسته بود جلوی دهانش را بگیرد و به یکباره این را گفته بود. نگاهش را از مادر ایزابلا گرفت و به مهمانان داد. همه به او خیره شده بودند. همان دختری که جویای حال جکسون شده بود رو به جیزل گفت: - به تو گفته بود که کجا میرود؟ جیزل به او خیره شد. از ابروهای در هم رفتهاش و لبهایی که تا کنون لبخند روی آنها بود و اکنون لبخندش پاک شده بود، مشخص بود که ناراحت است. دختر زیبایی بود و چشمان قهوهای رنگش که گویی در آنها ستاره روشن شده بود، به زیبایی میدرخشیدند. - برایم نامه فرستاد. با شنیدن این حرفاش آن دختر حتی بیش از پیش نیز ناراحت شد، به طوری که کاملا سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. سکوتی درون اتاق برقرار شده بود. سکوت سنگینی بود این را هر کسی متوجه میشد. یکی دیگر از دخترانی که در کنار یکی از زنان نشسته بود با لبخندی که سعی میکرد آن را روی لبش نگه دارد، شروع به صحبت کرد. - خب... آم... مادر ایزابلا، دیگر چخبر؟ خیلی وقت بود که شما را ندیده بودم. مادر ایزابلا همانطور که صدایش را صاف میکرد کمی به سوی او کج شد. - همچنین ملودی جان، خیلی دلم میخواست که تو را ببینم اما مادرت گفته بود که گویی برای سفر به ایتالیا رفتهای. - بله چند روزی ایتالیا ماندم تا کمی حال و هوایم عوض شود. دختر به سوی جیزل برگشت. - جیزل... نامات جیزل است دیگر، درست است؟ - بله... بله! دختر لبخندی زد. - من هم ملودی هستم. به دختری که در کنارش نشسته بود اشاره کرد. - این هم خواهرم ماریانت است. دستش را به سوی دختری که دربارهی جکسون پرسیده بود و اکنون نیز سرش را تا گردن خم کرده بود و چیزی نمی گفت، دراز کرد. - او نیز لیدیا است، ما او را لِیدی صدا میکنیم تو هم اگر دلت بخواهد میتوانی او را این گونه صدا کنی. به دختر دیگری که کمی با فاصلهتر از ما نشست بود و اولین بار با مادر ایزابلا صحبت کرده بود، اشاره کرد. - او نیز دیانا است و از زمانی که از انگلستان به اینجا نقل مکان کردهاند چیزی نگذشته است. جیزل لبخندی زد. - از دیدنتان خوشوقتم. ملودی لبخندی زد. - ما هم همینطور، امیدوارم دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و دو نگاهش را که تا کنون به خودش خیره مانده بود از آیینه به خدمتکار انداخت که پشت سرش ایستاده بود. کمی با دقت او را نگاه کرد. دختر زیبایی بود و از چهرهاش میشد تشخیص داد که سن زیادی ندارد و تقریبا هم سن خودش است. - میتوانم بدانم نامت چیست؟ - بله مادمازل، نام من راشل است. جیزل لبخندی به او زد. - بسیار ممنونم راشل تا کنون خود را به این زیبایی ندیده بودم. راشل با شنیدن سخن او لبخندی روی لبش شکل گرفت. - کاری نکردم مادمازل، وظیفهام را انجام دادم. جیزل از روی صندلی بلند شد و روبهروی راشل قرار گرفت. راشل با بلند شدن او گویی که چیزی یادش بیاید به سرعت به سوی تخت رفت و جعبهی بزرگی که روی آن قرار داشت را بلند کرد. - مادمازل، نزدیک بود یادم برود، این هدیه را مادر ایزابلا برای شما آماده کرده است و تاکید کردند که حتما برای جشن آن را به تن کنید. متعجب به راشل خیره شد تا درب جعبه را بگشاید. چرا مادر ایزابلا باید برای او هدیه آماده کند؟ با باز شدن درب جعبه تمام سوالهایی که در ذهنش به وجود آمده بودند به یکباره از ذهنش بیرون رفتند و تنها چیزی که میدید لباسی بود که درون جعبه قرار داشت. راشل آن را از جعبه بیرون کشید و جلوی او گرفت. لباس سفید بلندی بود که با گلهای کوچک طلایی رنگ تزئین شده بود. آستینهای لباس بلند بودند اما از قسمت بالای آنها و روی شانههایش پایین میافتادند و روی بازوهایش قرار می گرفتند. راشل لباس را روی تخت گذاشت و به سوی در رفت. - مهمانها آمدهاند و پایین منتظر شما هستند، بیرون منتظرتان میمانم تا لباستان را تعویض کنید. جیزل تشکری کرد و راشل از اتاق خارج شد. با خارج شدن او به سرعت به سوی تخت رفت و لباس را از روی آن برداشت و جلویاش گرفت. آنقدر زیبا بود که دلش نمیآمد از نگاه کردن به آن دست بردارد. لبخند بزرگی روی لبش قرار گرفته بود. این اولین باری بود که قرار بود برای جشن لباس زیبایی بپوشد؛ تا زمانی که در سِن مَلو بود همیشه از لباسهایی که برای جشنها میپوشید، متنفر بود. به سرعت لباساش را تعویض کرد و از اتاق خارج شد و به همراه راشل به سوی طبقهی پایین حرکت کرد. جیزل سعی میکرد که در کنار راشل راه برود زیرا دوباره آن استرسی که تلاش میکرد از آن دور بماند گریبان گیرش شده بود ولی هر چه او تلاش میکرد نزدیک راشل بماند، راشل نیز به همان اندازه تلاش میکرد با کمی فاصله از او راه برود. پس از چند ثانیه روبهروی درب سالنی که صبح بدون اجازه درب آن را گشوده بود ایستاده بودند. راشل از پشت سرش جلو آمد و درب سالن را گشود. با باز شدن درب اتاق یه یکباره با جمعیتی که روبهرویاش نشسته بودند و با باز شدن در به سوی او برگشته بودند مواجه شد. با دیدن چهرههای آنها به یکباره احساس کرد قلبش درون سینهاش نیست و آن را درون اتاق جا گذاشته است، اما با شنیدن صدای مادر ایزابلا که از او دعوت میکرد تا وارد شود به یکباره گویی که قلبش را محکم درون سینهاش فرو کرده باشند، شروع به تپیدن کرد. مغزش چیزی از دور و اطرافش متوجه نمیشد اما بدنش از سخن مادر ایزابلا تبعیت کرد و وارد اتاق شد. با بسته شدن در توسط راشل و شنیدن صدای بلند آن به یکباره به خودش آمد و متوجه شد در کجا قرار گرفته است. نگاهش را که تا کنون به مجسمهی سنگی روبهرویاش خیره مانده بود، بالا کشید و به سوی کسانی که درون اتاق قرار داشتند، برگشت. مطمئن بود که اکنون با نگاههای مختلفی روبهرو خواهد شد اما از این هم مطمئن بود که همهی آنها با تنفر به او خیره شدهاند درست مثل کسانی که در سِن مَلو حضور داشتند. همانطور زیر لب با خود تکرار میکرد: - چیزی نیست همانطور که توانستم سالها با آنها دست و پنجه نرم کنم میتوانم با اینها هم کنار بیایم.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سی و یک خدمتکار با شنیدن صدای جیغ او به سرعت از در فاصله گرفت و وارد اتاق شد. - متاسفم مادمازل جیزل، نمیخواستم شما را بترسانم. جیزل دستش را روی قلبش گذاشته بود و سعی میکرد با نفسهای عمیق ریتم نفسهایش را به حالت عادی برگرداند و با خود فکر میکرد که اکنون این خدمتکار دربارهی او چه فکری میکند. حتما فکر میکند او دیوانه است. - مادمازل، مادر ایزابلا دستور دادند که بیایم و برای آماده شدن به شما کمک کنم. با شنیدن صدای او حرکت آرامی کرد و سکوتش را شکست. - بله، بفرمایید. خدمتکار داخل شد و جعبهی بزرگی که به دست داشت را روی تخت او گذاشت و به سوی صندلی کوچک روبهروی آیینهی قدی اتاق رفت و جلوی آن ایستاد. - تشریف بیاورید مادمازل. جیزل به سوی او رفت و روی صندلی نشست. خدمتکار به سوی تخت رفت و درب جعبهی کوچکی که روی جعبهی بزرگتر قرار داشت را باز کرد و چندین لوازمی که زنان برای زینت صورتهایشان از آنها استفاده میکردند، بیرون کشید و به سوی او آمد، او طوری روبهرویاش قرار گرفت که نمیتوانست چهرهی خودش را درون آیینه ببیند. بدون اینکه چیزی بگوید شروع به کار کردن روی صورتاش کرد. پس از گذشت لحظههای طولانی که برای او به اندازهی چندین سال طول کشید، بالاخره خدمتکار از جلویاش کنار رفت و توانست خودش را درون آیینه ببیند. با دیدن تصویری که انعکاس آیینه از او نشان میداد، از تعجب دهانش باز ماند. تا کنون خود را به این شکل ندیده بود. نه تنها خودش بلکه هیچکس را ندیده بود که به این زیبایی صورتش را آرایش کند. هنگامی که در دهکده سِن مَلو زندگی میکرد، همیشه برای جشنها و پایکوبیها دختران و زنان به گونهای آرایش میکردند که جیزل با هر بار نگاه به آنها به این پی میبرد که چرا دلش نمیخواهد آرایش کند. زیرا آنها همیشه گونههایشان را به اندازهای سرخ میکردند که هرکسی آنها را از دور میدید فکر میکرد اکنون از سیرکهای خیابانی به جشن آمدهاند. همیشه به پشت چشمانشان سایههای سبز و یا آبی میزدند و لبهایشان را قرمز میکردند. البته که این آرایشها نیز مخصوص یک فرد خاص نبود بلکه هنگامی که به بازار یا جشنها میرفت همه را با هم اشتباه می گرفت، زیرا همه شبیه به یکدیگر شده بودند، برای همین بود که تا کنون تصمیم نگرفته بود آرایش کند، زیرا نمیخواست شبیه به آنها شود، همین باعث شده بود که اکنون با دیدن چهرهی خودش با این آرایش زیبا و ملیح شوکه شود. چشمان سبزش با آن سایهی طلایی رنگ بیشتر به چشم میآمدند. همیشه هر کس چشمانش را میدید از زیبایی آنها تعریف میکرد ولی سخنی که نیز همیشه به یادشان میآمد که به او گوشزد کنند این بود که " اگر مژههای بلندتری داشت، چشمانش زیباتر هم میشد! " در طی سالها زندگیاش آنقدر این حرف را شنیده بود که خودش نیز خسته شده بود. البته که هیچوقت هم سعی نکرده بود به آنها بگوید او چشمانش را همینطور که هستند دوست دارد. گونههایش را نیز با رنگ گونهای که به دست داشت به رنگ صورتی کمرنگ در آورده بود و این باعث شده بود که گونههای برجستهاش بیشتر به چشم بیایند. همان گونههایی که باعث شده بود سالها مورد تمسخر دختران و پسران دهکده قرار بگیرد. لبهایش نیز با رنگ قهوهای رژ لب بزرگتر به نظر میرسیدند و زیباتر شده بودند. کمی از موهایش را نیز بالای سرش جمع کرده بود و باقی آنها را روی شانههایش رها کرده بود.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سیام سکوتی که درون اتاق به وجود آمده بود به دست مادر ایزابلا شکست. - برای این به اینجا نیامدهام که تو را خجالت زده کنم. جیزل نگاهش را بالا کشید و به او خیره شد. - آمده بودم بگویم چند نفر از دوستانم چند ساعت دیگر به دیدنم میآیند، خوشحال میشوم اگر تو هم در این مهمانی کوچک حظور داشته باشی از آنجایی که دختران آنها نیز به همراهشان میآیند و این فرصت خوبی است تا با آنها و سبک زندگیهایشان آشنا بشوی. با شنیدن حرفهای او ناگهان استرس تمام وجودش را گرفت. تا همین لحظهی زندگیاش یکبار هم نشده بود که به مهمانیای برود و با خوشی و لبخند از آن خارج شود. همیشه و در هر لحظه با ناراحتی و عذاب از هر مکانی که در آن مهمانی برگذار میشد، خارج شده بود. مگر آنها و سبک زندگیهایشان چه داشت که بخواهد با آنها آشنا شود؟ بجز اینکه میآمدند، دربارهی همسرانشان که بهترینها در دنیا هستند حرف میزدند و چند تیکهی آبدار نیز به او میانداختند و میرفتند. یا یک زنی که یک پایاش بالای گور جا مانده است و بقیهی بدنش بیجان درون آن افتاده، بر سر موهایش سر و کله بزند که چرا آنها را بالای سرش نبسته است! دودل مانده بود که حرفاش را بزند یا بگذارد همهچیز همانطور که دارد اتفاق میافتد پیش برود اما قبل از آنکه دلاش به او بگوید به این مهمانی عذابآور برود، منطقاش به کار افتاد. - متاسفم مادر ایزابلا اما نمیتوانم بیایم، باید کمی درسهای گذشته را مرور کنم تا بتوانم آزمون ورودی دانشگاه را بدهم و... هنوز حرفش تمام نشده بود که با بلند شدن دست مادر ایزابلا و جلوی او قرار گرفتناش که نشانهاش این بود که از ادامه دادن حرفاش خودداری کند، سکوت کرد. - میدانم که باید درس بخوانی اما همانطور که گفتی میخواهی وارد دانشگاه بشوی و باید بدانی چگونه باید میان مردم جدیدی که میبینی دوام بیاوری، اینطور نیست؟ نه، اینطور نبود! نمیخواست آنها را ببیند و دوباره عذابهای سِن مَلو را تحمل کند ولی نمیتوانست اینها را به زبان بیآورد به همین دلیل برخلاف میلاش رفتار کرد. - بله مادر ایزابلا همینطور است، حتما میآیم. متشکرم برای دعوتتان! مادر ایزابلا سری تکان داد و به سوی درب اتاق رفت. قبل از اینکه خارج شود ایستاد و به سوی او برگشت. - به خدمتکار میگویم بیاید تا برای آماده شدنت به تو کمک کند. سری به نشانهی متوجه شدن تکان داد و تا لحظهای که در کاملا توسط مادر ابزابلا بسته شود به او خیره شد. پس از اینکه مطمئن شد درب بسته شده است با حرص خودش را روی تخت انداخت و به سقف بالای سرش خیره شد. با عصبانیت دندانهایش را روی یکدیگر فشار میداد. از الان باید خودش را برای صحبتهایشان که گوشش از آنها پر بود، آماده میکرد. چرا اینگونه لباس پوشیدهای؟ چرا موهایت اینگونه است؟ چرا اینگونه سخن میگویی؟ چرا تنهایی؟ چرا و چرا و چرا و چرا... آنقدر این چراها را تکرار میکردند که نه تنها او بلکه خودشان نیز خسته میشدند. با عصبانیت و صدای بلندی که درون اتاق میپیچید سعی کرد رفتار دختر مادام سوفی را تقلید کند. صدایش را تغییر داد و به صورتش چین و چروکی انداخت. - مادر، رهایش کن. بگذار همینطور زندگی کند چند سال دیگر خودش متوجه میشود چه اشتباهی کرده است. پس از زدن این حرفاش دوباره به حالت عادیاش برگشت و طوری که گویی او را روبهروی خودش میدید با صدای بلند جواباش را داد. - آخر به تو چه؟ مگر تو با آن شوهری که کردهای و بچههایی که به دنیا آوردهای و یکی از یکی بیادبتر و بد عنقتر هستند چه گِلی به سرمان گرفتهای جز اینکه زبانت درازتر شده باشد؟ پوف کلافهای کشید و به روی پهلوی چپاش برگشت. همین که نگاهش به در اتاق افتاد با دیدن خدمتکار مادر ایزابلا که مات و مبهوت به او خیره شده بود، جیغ بلندی کشید و به سرعت از جایاش بلند شد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و نهم بعد از خوردن صبحانهاش از روی صندلی بلند شده و به سوی درب سالن رفت. همین که درب را باز کرد با خانم جوانی جلوی در روبهرو شد که گویی منتظر او ایستاده بود زیرا با دیدن او از دیواری که به آن تکیه داده بود فاصله گرفت و به سویش آمد. - مادمازل جیزل، از طرف سِر جکسون بستهای برایتان رسیده است، آن را در اتاقتان گذاشتم. تشکری کرد و با عجله و لبخندی که به لب داشت به سوی پلهها دوید. عجلهاش برای این بود که ببیند جکسون برایش چه چیزی فرستاده است و لبخندش به دلیل آن "مادمازل" بود که همه در این شهر تنگ اسمش میچسباندند و او را اینگونه خطاب میکردند. هر وقت میشنید کسی نام او را با پیشوند "مادمازل" خطاب میکند، ناخودآگاه لبخند بر لبش ظاهر میشد. به اتاق رسیده بود درب آن را گشود و وارد اتاق شد. ناگهان با دیدن چمدان گم شدهاش که روی تختاش قرار گرفته بود با خوشحالی جیغی کشید و به سوی آن دوید. آنقدر با عجله دویده بود که حتی یادش نیافتاده بود در اتاق را ببندد. به سرعت به سوی تخت دوید و روی آن نشست و در چمدانش را باز کرد. همه چیز سر جایاش بود. دفتر خاطراتش، کتابهایش و چند دست لباسی که با خود آورده بود. یک پاکت سفید نیز روی آنها قرار داشت. تا جایی که به خاطر داشت هنگام خروج از خانه چنین چیزی درون چمدانش قرار نداده بود. پاکت را برداشت و درون دستش گرفت با دیدن نام شخصی که روی آن نوشته شده بود، متوجه شد چه کسی آن را درون چمدان قرار داده است. روی پاکت با خط زیبایی نوشته شده بود: - " از طرف جکسون برای مادمازل جیزل " درب پاکت را باز کرد و یک نامهی تا خورده از آن بیرون کشید. آن را باز کرد و مشغول خواندن شد. " درود بر مادمازلِ عزیز جیزل! امیدوارم که مسرور باشید و از زندگی جدیدتان نهایت لذت را ببرید. واقعا ناراحت هستم که برای چند هفتهای باید شما را در خانهی جدیدی که مدت زیادی نیز نیست که در آن زندگی میکنید تنها بگذارم اما برای کاری فوری باید به انگلستان بروم. شما نیز میتوانید در این چند هفته با پاریس، مردماش، مکانهایش و البته مادر ایزابلا آشنا شوید تا زمان برگشتنم از انگلستان به دانشگاه برویم. امیدوارم مرا ببخشید و از این چند هفته نهایت استفاده را کنید. شما را به خدای بزرگ میسپارم مادمازل! " آنقدر مشغول خواندن نامه شده بود که متوجه حضور مادر ایزابلا در اتاقش نشده بود. هنگامی سرش را بلند کرد و او را دید که صدایش بلند شد. - چه چیزی این مادمازل جوان را آنقدر به وجد آورده که اینگونه فریاد میکشد؟ با دیدن او که با قدمهایی آرام وارد اتاق میشد، به سرعت از جایش بلند شد. تازه متوجه شده بود که چقدر صدایش بلند بوده است. - مرا ببخشید مادر ایزابلا، حواسم سر جایش نبود که اینگونه فریاد زدم. پس از این حرفش میخواست تعظیمی نیز به او بکند که با به یاد آوردن حرفهای چند دقیقه پیش او به سرعت کمر خود را که کمی خم شده بود، صاف کرد و ایستاد. - فکر کنم جکسون به شما گفته باشد که از سر و صدا بیذارم، درست است؟ جیزل، خجالتزده سرش را پایین انداخت و لبهایش را روی یکدیگر فشار داد. با صدای آرامی که خودش نیز به زور آن را میشنید، گفت: - متاسفم، بیملاحظه رفتار کردم! مادر ایزابلا کمی به او نزدیک شد. - اشکالی ندارد، مهم این است که یک اشتباه را دوباره تکرار نکنی وگرنه برای بار اول قابل ببخشش است و برای بار سوم نابخشودنی! با شنیدن این سخن او لبخندی روی لب جیزل نشست. این حرفی بود که همیشه آقای چارلز به او گوشزد میکرد و میخواست او نیز کاملا این سخن را درون مغزش محفوظ نگاه دارد. آقای چارلز همیشه میگفت: - این سخنی است که انسانهای کمی به آن عمل میکنند، برای همین است که در دنیا آنقدر اشتباهات مختلف رخ میدهد، چون با خود فکر میکنند آنها برای اشتباه کردن آفریده شدهاند و دیگران برای بخشیدن آنها!1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و هشتم مادر ایزایلا تکهای از نان را درون دهانش قرار داد و در حین اینکه آرام و با صبر و حوصله روی آن دندان میزد درون سالن سکوت برقرار بود. جیزل بدون اینکه چیزی بخورد، بدون حرکت ایستاده بود و به مادر ایزابلا خیره شده بود. پس از چند لحظه، سکوت به دست مادر ایزابلا شکسته شد و ناگهان حرفی زد که باعث شد جیزل متعجب به او خیره شود. - پس چرا به گونهای رفتار میکنی که گویی هنوز هم در سِن مَلو اقامت داری؟ - متاسفم اگر کاری کردم که باعث ناراحتی شما شده است ولی نمیدانم برای چه دارید اینها را به من میگویید! - نمیدانی؟ تو اکنون در پاریس هستی، شهری که در آن خبری از سنتهای دیرینهی سِن مَلو نیست! در اینجا دیگر زنان به دیگران تعظیم نمیکنند. آنها ارزش خود را میدانند! با تعظیم کردن وقت و بیوقت به این و آن ارزش خود را پایین نمیآورند، در اینجا حتی دیگر خدمتکاران نیز گاهی اوقات به اربابان خود تعظیم میکنند، پس دست از این کار بردار. این اولین باری بود که چنین چیزی میشنید. در سِن مَلو زنان طوری به دیگران به خصوص مردان تعظیم میکردند که گویی این کار برایشان مقدر شده است و یا ثواب دارد. ارزش زنان؟ معلوم بود که در مورد آن چیزی نمیدانستند. آنها فقط زنان را طوری میدیدند که کسانی هستند برای تمیزکاری، غذا پختن و بردن گوسفندان به دشت، و این بدتر بود که خود زنان هم خودشان این را قبول کرده بودند. با شنیدن صحبتهای مادر ایزابلا دوباره متوجه تاثیر عمیق آن مردم روی خودش شده بود؛ او گاهی اوقات کاملا مانند آنها فکر میکرد. مانند کسی که از بچگی در کنار شیاطینی بزرگ شده باشد که افکارش را میخوردند و نابود میکردند و در آخر طوری رفتار میکردند که گویی آنها قربانی هستند. او هم اینگونه بود! - دیگر هم پشت سر من یا حتی دیگران راه نرو! شاید فکر کنی که با این کار به آنها احترام گذاشتهای و ادب را رعایت کردهای ولی این برای بقیه نهایت بیادبی است. زیرا هنگامی که با شخصی در حال صحبت هستی ترجیح میدهی در کنارت باشد نه پشت سرت! جیزل سری تکان داد. - چشم مادر ایزابلا، حتما به توصیههایتان عمل میکنم. مادر ایزابلا همانطور که از روی صندلیاش بلند میشد گفت: - امیدوارم! و به سوی درب سالن رفت. قبل از اینکه از در خارج شود، به سوی جیزل برگشت. - تا صبحانهات را کامل نخوردهای از پشت میز بلند نشوی. - چشم مادر ایزابلا! مادر ایزابلا از درب سالن غذا خوری خارج شده و درب را نیز پشت سرش بست. جیزل به سوی میز برگشت. کمی مربا روی تکهای نان ریخت و درون دهانش قرار داد. کمکم لبخند روی لبهایش شکل میگرفت. واقعا خوشحال بود که قرار است در کنار مادر ایزابلا زندگی کند. با حرفهای چند ساعت پیش جکسون با خود فکر کرده بود که قرار است از مادر ایزابلا خیلی بترسد اما با چیزی که امروز از او دیده بود نظرش کاملا تغییر کرده بود. مادر ایزابلا امروز دو چیز که شاید کوچک به نظر برسند اما برای او بسیار چیزهای بزرگی بودند، به او یاد داده بود. البته که باید حواسش را جمع میکرد که باعث رنجش خاطر او نشود. همانطور که لقمهای دیگر درون دهانش میگذاشت نگاهش را درون سالن گرداند و روی ساعت پایهداری که گوشهی سالن قرار گرفته بود، ثابت ماند. ساعت ده صبح را نشان میداد، ده صبح! با تعجب دهانش از حرکت ایستاده بود و به ساعت خیره شده بود. قضایایی که او تا کنون با نام چند ساعت پیش از آنها یاد کرده بود به دیروز باز میگشتند زیرا او به اندازهی یک شبانه روز خوابیده بود؛ آنقدر راحت به خواب رفته بود که گویی در اتاق گرم و نرم خودش در سِن مَلو بود و آنقدر خوشحال بود که حتی متوجه گذشت زمان نشده بود.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و هفتم نمیخواست چیزی بگوید که به ضررش تمام بشود اما در آخر دهانش باز شد و تنها چیزهایی که در ذهنش به وجود آمده بودند را به زبان آورد که البته همهی آنها حقیقت داشتند. - در دهکدهای که در آن زندگی میکردم زنان برای احترام به دیگران همیشه کمی خودشان را به این شکل خم میکردند تا احترام خود را به دیگران نشان بدهند. بخاطر همین است که به دیگران تعظیم میکنم؛ فقط برای نشان دادن احترامم به شما و دیگران، وگرنه قصد دیگری ندارم! مادر ایزابلا همانطور که پشتش را به جیزل میکرد و به طرف مقابل سالن میرفت به جیزل اشاره کرد تا به دنبالش برود. جیزل نیز درب سالن پر از گل را بست و پشت سر او به راه افتاد. سعی میکرد کمی عقبتر از او راه برود چون اگر از او جلو میزد یا کنارش میایستاد بیاحترامی بزرگی به او کرده بود. - در کدام دهکده زندگی میکردی که هنوز اینچنین تفکر میکنند؟ - در دهکدهی سِن مَلو! - تا کنون به آنجا نرفتهام، اطلاعات زیادی نیز دربارهی آنجا ندارم، اما اکنون دیگر هیچکس اینگونه فکر نمیکند. - بله مادر ایزابلا، این را قبول دارم که افکارشان هنوز نتوانسته با عصر امروز هم سو شود و در چند صد سال پیش مانده است... هنوز حرفش تمام نشده بود که با ایستادن مادر ایزابلا و برگشتن به سوی او حرفش را قطع کرد. - چرا پشت سر من راه میروی؟ از من میترسی؟ با شنیدن این حرف او دو دستش را بلند کرد و جلوی صورت او به سرعت به اینطرف و آنطرف تکان داد. مضطرب شده بود و نگران بود مادر ایزابلا اشتباه دربارهاش برداشت کند. - معلوم است که نه مادر ایزابلا، شما در نظر من زنی بسیار مهربان هستید، فقط بخاطر حفظ اد... مادر ایزابلا حرفش را قطع کرد. - حتما برای حفظ ادب این کار را میکنی؟ سری به نشانهی تایید تکان داد. مادر ایزابلا همانطور که به راه میافتاد، زیر لب گفت: - باید خیلی چیزهای جدید یاد بگیرد، ذهنش هنوز در آن دهکده باقی مانده است! جیزل به دنبالش به راه افتاد. مادر ایزابلا به سوی درب آبی رنگی که کنار آشپزخانه و در سمت چپ سالن بود رفت و آن را باز کرد. مادر ایزابلا وارد شد و به جیزل نیز گفت که پشت سرش برود. هر دو وارد سالن زیبای دیگری شدند. این سالن نیز به اندازه سالن قبلی بزرگ بود اما به اندازه آن سالن شلوغ نبود. کاشیهای کف سالن مانند سالن ورودی به رنگ سفید بودند که لوزیهای قهوهای رنگی داشتند. یک طرف سالن پنجرهای سراسری داشت که از آنجا میتوانستند حیاط پر از گل خانه را تماشا کنند اما اکنون به دلیل کشیده بودن پردههای آبی و سفید سالن چیزی از حیاط مشخص نبود. طرف دیگر اتاق از در تا تقریبا ده متر جلوتر از در کمدهای آبی رنگی وجود داشت که درهای آن شیشهای بودند سپس این کمدها به شکل نود درجه فرو میرفتند و بعد از پنج متر دوباره به شکل طولی ادامه پیدا میکردند و تمامی یک طرف سالن را از آن خود کرده بودند. درون کمدها نیز ظروف سلطنتی زیبایی چیده شده بود. میان سالن یک میز بلند بالای قهوهای رنگ قرار داشت که اطراف آن پر از صندلیهای قهوهای با پشتیهای سفید بود و روی میز نیز پارچه سفید رنگی انداخته شده بود. مادر ایزابلا به سوی میز رفت و روی بالاترین قسمت میز که یک صندلی به تنهایی پشت آن قرار گرفته بود، قرار گرفت و روی آن نشست. خدمتکاران قبل از ورود آنها اسباب صبحانه را روی میز چیده بودند. مادر ایزابلا به جیزل نیز اشاره کرد که در سمت راستش روی صندلی دیگری بنشیند. سپس نگاهش را به خدمتکاران دوخت. - میتوانید بروید، امروز نیازی نیست اینجا بمانید. خدمتکاران همگی چشمی گفتند و به دنبال یکدیگر از سالن بیرون رفتند. مادر ایزابلا همانطور که لقمهای از مربای توت فرنگی را روی نان تستی میزد، خطاب به جیزل گفت: - اگر اکنون از تو بپرسم از کجا آمدهای چه جوابی به من میدهی؟ جیزل سردرگم جواب داد. - معلوم است دیگر، دهکدهی سِن مَلو! مادر ایزابلا سوال دیگری پرسید. - و اگر از تو بپرسم اکنون در کجا قرار داری چه میگویی؟ جیزل قصد او را از پرسیدن این سوالها نمیدانست وقتی که خود او نیز جواب این پرسشها را میدانست اما بدون اینکه حرف اضافهای بزند، پاسخ داد. - در پاریس مادر ایزابلا!1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و ششم چشمان سنگیناش روی یکدیگر افتاده بودند و گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود اما میتوانست صدای کوبیدن به در اتاق را متوجه شود. میخواست بلند شود و درب را باز کند ولی آنقدر خسته بود که توان این کار را نداشت. گویی در شیشهی غبار آلودی قرار گرفته است که با اینکه صدای دیگران را میشنود اما نمیتواند واکنشی به آنها نشان بدهد زیرا نمیتواند آنها را ببیند، یا شاید هم مانند چیزی بین خواب و بیدار بودن! پس از چند لحظه کوبیدن به در شخصی که پشت در ایستاده بود بالاخره بیخیال او شد. با شنیدن صدای قدمهای او در همان حالت متوجه شد که از درب فاصله گرفته است. اکنون که او رفته بود، کمکم داشت به خودش میآمد و از خوابی که در آن فرو رفته بود به بیداری باز میگشت. کمکم چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید پنجرهی باز اتاق بود که خورشید تابان صبح را با سخاوت به نمایش گذاشته بود. با تعجب از جایش بلند شد. هنگامی که به خواب فرو رفته بود اواسط ظهر بود، آنقدر هم احساس سرحال بودن میکرد که مشخص بود ساعتهای طولانی به خواب فرو رفته بود، اما چگونه هنوز خورشید درون آسمان است؟ به سرعت از جایش بلند شد و به سوی درب اتاق دوید. آنقدر سریع از اتاق خارج شده بود و به سوی پلهها دویده بود که حتی دست و صورتاش را نیز نشسته بود. همانطور با موهای شلخته و صورت پف کرده و نَشُستهاش از پلهها پایین رفت و درست وسط سالن ایستاد. هیچکس درون سالن نبود، نمیدانست باید از کدام طرف برود تا بتواند یک نفر را پیدا کند. دور و اطراف سالن را به دقت نگاه کرد. با دیدن درب آبی رنگی که دیروز توجهاش را جلب کرده بود به سوی آن رفت و بدون توجه درب را گشود، با باز شدن در وارد یک سالن بزرگ شد سالنی که به آن وارد شده بود آنقدر بزرگ و مجلل بود که نتوانست چشمانش را از آن بردارد. مسافت آن تقریبا به صد متر میرسید و سقف بلندی داشت. دیوارهای آن سفید رنگ بودند. دور تا دور سالن را ستونهایی با فاصله دو متری، در بر گرفته بودند که بلندی آنها تا سقف میرسید. دیوارها با کندهکاریهای سلطنتی به رنگ طلایی و آبی تزئین شده بودند. یک طرف سالن در میان هر دو عدد از ستونها پنجرهای به بلندی ستونها قرار داشت. هر کدام از پنجرهها با پردههای سفید رنگ سلطنتی با گلهای طوسی رنگ تزئین شده بودند. کف سالن سرامیکهایی آبی و صورتی رنگ که به شکل یک قالی سلطنتی زیبا بود قرار داشت. روبهروی هر کدام از ستونها یک استند سفید رنگ قرار داشت که روی آنها مجسمههای نیم متری از هنر رنسانس قابل مشاهده بود. سراسر سقف نیز با نقاشی زیبایی تزئین شده بود و از میان سقف یک لوستر بزرگ سفید و طلایی آویزان شده بود. دور و اطراف سالن پر از مبلها و صندلیهای مختلف سفید رنگی بود که با نقش و نگارهای صورتی رنگی که به شکل گل بودند تزئین شده بودند. مبلها و صندلیها دسته دسته اطراف سالن چیده شده بودند و در میان هر یک از آنها یک میز قهوهای گرد یا مربع و یا مستطیل وجود داشت که روی هر یک از آنها یک گلدان کوچک پر از گل وجود داشت. در گوشه سمت چپ سالن یک پیانو بزرگ قهوهای رنگ وجود داشت که چندین پر بزرگ طاووس روی آن خودنمایی میکردند. در میان سالن نیز یک شومینه بزرگ قهوهای رنگ قرار داشت و با کمی فاصله از شومینه یک در سفید رنگ بود که بالای آن شیشه آبی رنگی به چشم میخورد. با دقت اطراف را برانداز میکرد که با صدای شخصی از جا پرید. - دخترک، به تو یاد ندادهاند قبل از ورود به مکانی از صاحب آنجا اجازه بگیری؟ با شنیدن صدای مادر ایزابلا به سرعت به سوی او برگشت. آنقدر شوکه شده بود که نمیدانست چه باید بگوید. با شنیدن حرف او متوجه شده بود که واقعا کارش به دور از ادب بود که بدون اجازه وارد جایی بشود که هنوز یک روز هم نشده در آنجا اقامت دارد، اما او جیزل بود، کسی که به راحتی با زبان چربش میتوانست همه را قانع کند. البته که مطمئن نبود این کار بر روی مادر ایزابلا جواب میدهد یا نه. تعظیم کوتاهی کرد. - من واقعا متاسفم مادر ایزابلا، این خانه آنقدر زیبا است که نتوانستم دست از نگاه کردن به این گلها بردارم و میخواستم از نزدیک آنها را ببینم، امیدوارم مرا ببخشید! سپس تعظیم دیگری کرد. هنوز صاف نشده بود که صدای مادر ایزابلا بلند شد. - خیلی تعظیم کردن به دیگران را دوست داری؟! با تعجب به او خیره شد. منظورش از این حرف را متوجه نشده بود. - برای چه این حرف را میزنید مادر ایزابلا؟ - آخر با گفتن هر حرفی یک تعظیم نیز به دیگران میکنی، میخواستم بدانم از این کار لذت میبری؟ لبخندی زد که بتواند آن چهرهی مضطرباش را پنهان کند. به یاد چند ساعت پیش افتاده بود که با تعظیم او نگاهی بین مادر ایزابلا و جکسون رد و بدل شده بود که نگاه خوبی هم نبود. با خود فکر میکرد شاید کار بدی انجام داده باشد که باعث شود او را به دهکدهاش بازگردانند.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و پنجم با خارج شدن او جیزل به سرعت به سوی پردههای مخمل و ضخیم اتاق رفت و آنها را کنار زد تا نوری وارد اتاق شود که بتواند وسایل اطرافش را تشخیص بدهد. با کشیدن پرده نور دلانگیزی وارد اتاق شد و تمامی آن را در بر گرفت. با روشن شدن اتاق توانست درست به دور و اطرافش خیره شود و یک بار دیگر تعجب کند. طول اتاقی که به او داده بودند به بیست متر میرسید. درون اتاق یک تخت دو نفره قرار داشت، تخت به رنگ قهوهای بود و با خطوط در هم تنیدهی طلایی رنگ تزئین شده بود. ملحفههای سفید رنگ تمیزی نیز روی آن را پوشانده بودند؛ تا کنون تختی به این زیبایی ندیده بود، گویی یک اثر هنری بود. یک طرف اتاق کمدهای بزرگی به رنگ سفید قرار داشتند که بیشتر برای لباسها و وسایل شخصی استفاده میشدند. میز مطالعهای نیز درست کنار پنجرهی اتاق قرار داشت و میز کوچکی نیز در کنار آن بود که پر از شمعهای گوناگونی بود که آنها را برای روشن نگه داشتن اتاق در شب، اختصاص داده بودند. کتابخانهای نیز درست روبهروی پنجره قرار داشت که یک دیوار را کاملا به خودش اختصاص داده بود و خالی از کتاب بود. روبهروی آن نیز یک مبل تک نفرهی راحتی و یک میز کوچک و کوتاه قرار داشت. از پنجره فاصله گرفت و به سوی دری رفت که درست کنار کتابخانه قرار داشت و آن را باز کرد. با باز شدن در و کنار رفتن پردهی آن تازه متوجه شد که آن درب به کجا میرود. در آنطرف در یک بالکن کوچک قرار داشت که میز و صندلی دو نفرهای درون آن قرار داشت. در را کاملا باز کرد و وارد بالکن شد. با وارد شدن به بالکن و دیدن فضای زیر پایش هینی کشید و دستش را روی دهانش قرار داشت. مگر میشد جایی به این زیبایی هم روی زمین وجود داشته باشد؟ همان حیاطی بود که جکسون دربارهاش به او گفته بود. همانطور که گفته بود پر از درختهای بلند و کوتاه بود با اینکه در فصل زمستان بودند و تقریبا به نیمی از ماه ژانویه رسیده بودند، اما درختها همچنان سبز باقی مانده بودند و گلها نیز به زیبایی در رنگهای مختلف میدرخشیدند. مانند بهشت بود. حیاط بزرگی بود و سراسر پر از گلهای مختلف و رنگارنگ بود. یک راه سنگی کوچک نیز میان گلها قرار داشت که به یک میز و صندلی چهار نفره میرسید. از تراس خارج شد و وارد اتاق شد. به سوی تخت رفت و خودش را روی آن انداخت و دوباره در افکارش غرق شد. مطمئن بود که تا کنون خانوادهاش از فرار او با خبر شده بودند و امیدوار بود که دنبالش نیایند که اگر این کار را میکردند و او را دوباره به دهکده باز میگرداندند نمیدانست که چه بلایی بر سر خودش میآورد. اگر هنوز در دهکده حضور داشت در این ساعت خودش را برای رفتن به مغازهی آقای چارلز آماده میکرد یا مشغول بردن گوسفندان به دشت بود. دلش برای آن گوسفندان هم تنگ میشد، آنها تنها کسانی بودند که با خیال راحت میتوانست کنارشان کتاب بخواند و آنها نیز با دیدن اویی که کتاب میخواند، متعجب نشوند و فکر نکنند از یک مکان ناشناخته آمده است! نگاهش را که تا کنون به سقف دوخته بود، را به سوی کتابخانه چرخاند. کتابخانهی بزرگی که برای او خالی کرده بودند تا با خیال راحت هر کتابی که میخواهد درون آن قرار بدهد، این را جکسون به او گفته بود. اکنون او دیگر کتابخانه شخصی خودش را داشت. کتابخانهای که میتوانست هر کتابی که میخواست درون آن بگذارد و هر زمان که میخواست از آنجا کتابی بردارد و بخواند. دیگر نیازی نبود هنگام کتاب خواندن درب اتاقش را چندین قفل بزند و مانند مجرمان گوشهای کز کند و مشغول کتاب خواندن بشود یا به بهانهی بردن گوسفندان به دشت کتابش را زیر لباسش قایم کند و برای خواندنش فضای مناسبی پیدا کند. اکنون میتوانست با خیال راحت، در هر زمان و هر مکانی که میخواست کتابش را به دست بگیرد و از کلماتش لذت ببرد؛ بدون ترس! اگر چمدانش را درون گاری آقای مایکل جا نگذاشته بود، میتوانست اکنون اولین کتابهایش را درون کتابخانه قرار بدهد اما حیف که نتوانسته بود آن را با خودش بیاورد. آنقدر خسته بود که چیزی نگذشت که با همین افکار در سرش و لبخندی که به لب داشت، به خواب عمیقی فرو رفت.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و چهارم با تعجب نگاهش را از دست او گرفت و به جکسون دوخت که با دیدن چشم و ابرو آمدن او که به منظور این بود که کاری را که مادر ایزابلا میخواهد انجام بدهد، دست او را گرفت و بوسهی ریزی بر پشت آن زد. مادر سوفی دستش را عقب کشید و رو به جکسون گفت: - من باید با مادمازل لیزا به جایی بروم، خودت هر اتاقی را که میخواهی به این دختر بده و بعد هم همینجا بمان تا بازگردم. جکسون سری برایش تکان داد. مادر ایزابلا از آنها فاصله گرفت و وارد راهرو شد. جکسون منتظر ماند تا صدای درب خانه به صدا در بیاید و مطمئن شود که او رفته است. با شنیدن صدای باز و بسته شدن در، نفس عمیقی کشید. رو به جیزل برگشت دستش را بلند کرد و روی پیشانی او قرار داد. همانطور که لبخند میزد، گفت: - مادمازل، مطمئنی که حال شما خوب است؟ تب هم که ندارید! با تعجب به او خیره شد. چرا باید تب داشت؟ - چرا اینگونه به مادر ایزابلا خیره شده بودید؟ از جیزل فاصله گرفت. - البته میدانم که مقصر خودم بودم باید زودتر شما را با اخلاق او آشنا میکردم. دنبالم بیایید. جکسون به سوی پلهها رفت و جیزل نیز به دنبالش به راه افتاد. - مرا باید ببخشید، برای کاری باید به انگلستان بروم و چند روزی باید تنها در کنار مادر ایزابلا بمانید. - اشکالی ندارد به نظرم زن بسیار مهربان و خونگرمی است. جکسون به سوی او برگشت؛ نیشخندی زد. - خونگرم؟! مکثی کرد. - این موضوع را فراموش کنید و با تمام حواستان به من گوش بدهید. همانطور که به سوی طبقهی بالا میرفتند، مشغول صحبت شد و دربارهی مادر ایزابلا صحبت کرد. با صحبتهای او جیزل متوجه شد که کاملا دربارهی مادر ایزابلا اشتباه میکرد. او گفت که مادر ایزابلا بیشتر روز را درون تاریکی مینشیند و با خودش خلوت میکند. همیشه روبهروی پنجره مینشست و مشغول کتاب خواندن میشد و اصلا هم دوست نداشت کسی برایش کتاب بخواند و چندین خدمتکار را برای اینکه میخواستند برای او کتاب بخوانند اخراج کرده بود. او گفت که این خانه یک حیاط دارد که پشت خانه قرار گرفته است ولی مادر ایزابلا اصلا دوست ندارد که به آنجا برود. با اینکه آن حیاط پر از گل و گیاه بود ولی یک بار هم تا کنون درب آن را باز نکرده بود. و البته با اینکه عاشق سکوت و تنهایی بود، برگذاری جشنهای باشکوه را دوست داشت که در نظر جیزل این موضوع اصلا به شخصیتاش نمیخورد! جکسون روبهروی درب اتاقی ایستاد و همانطور که در را باز میکرد برای لحظهای صحبتاش را قطع کرد. - بفرمایید مادمازل! جیزل وارد شد و او نیز پشت سرش وارد اتاق شد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود. جکسون دوباره صحبتش را از سر گرفت. - مادر ایزابلا از تنها صدایی که خوشش میآید صدای نواختن پیانو است وگرنه تاب و توان تحمل صداهای دیگر را ندارد، پس سعی کنید زیاد با او هم کلام نشوید. جیزل سری تکان داد. - و آخرین مورد اینکه سعی کنید زیاد از او سوال نپرسید چون خوشش نمیآید به سوالهای دیگران پاسخی بدهد؛ اگر سوال یا کاری داشتید میتوانید به خودم بگویید. جیزل تشکری کرد و رو به اتاق تاریک برگشت. - تا زمانی که برگردید اینجا بمانم؟ - تا زمانی که تحصیلتان تمام بشود و بخواهید، میتوانید اینجا بمانید. مکثی کرد. جیزل به سویش برگشت. جکسون چندین بار دهانش را باز کرد و بست، گویی میخواست چیزی بگوید. - میخواهید چیزی بگویید؟ - آم... اگر بخواهید به خوابگاه نیز میتوانید بروید ولی این را اصلا توصیه نمیکنم. - چرا؟ جکسون برگشت و همانطور که درب اتاق را باز میکرد، گفت: - چرایش مهم نیست ولی بهتر است به حرفم گوش کنید، نگران این چیزها نباشید و فقط خودتان را برای آزمون ورود به دانشگاه آماده کنید. دیگر منتظر جواب جیزل نماند، از در اتاق خارج شد و در را نیز پشت سرش بست.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و سوم جیزل از شرم گونههایش قرمز شده بود. از همین اولین روز باید خنگیاش را نشان میداد تا همه متوجه شوند او دیوانه است؟ آن از صبح که آنگونه میدوید و این هم از الان! اگر همینطور به دیوانه بازی ادامه بدهد جکسون با خود فکر میکرد که صلاحیت تحصیل در دانشگاه را ندارد و او را راهی دهکده میکرد. با فکر به این موضوع کمی خودش را جمع و جور کرد تا دیگر آنطور به دیوارها و وسایل خیره نشود اما چیزی نگذشت که تمام تلاشش برای این کار با پایین آمدن شخصی از پلهها، به هم ریخت. نگاهش که به او افتاد به یکباره دوباره مانند ندید بدیدها دهانش باز شد. پیرزنی از پلهها پایین میآمد اما میتوانست شرط ببندد که در این شهر هیچکس او را "پیرزن" خطاب نمیکند. پوستش آنقدر سفید بود که به رنگ پریدگی میخورد و گونههای سرخی داشت. با رژ لب سرخی لبهایش را زینت پخشیده بود. جکسون با دیدن او به سرعت به سمت پلهها رفت تا هنگام پایین آمدن به او کمک کند. لباس بلند و چینداری پوشیده بود که جیزل تا آن لحظه به تن کمتر کسی چنین لباسی دیده بود. از همان فاصله هم میتوانست متوجه بشود که پارچهاش ابریشم اصل است. موهای سفید رنگ کوتاهش را بالای سرش جمع کرد بود و با گیرهی زینتی زیبایی به شکل پروانه به آنها رنگ و لعابی بخشیده بود. آنقدر زیبا بود که جیزل نمیتوانست چشم از او بردارد و به جکسونی توجه کند که اکنون روبهروی او ایستاده بود و با چشم و ابرو میخواست چیزی به او بفهماند. پس از چند لحظه که همانطور خیره به آن خانم نگاه میکرد بالاخره با صدای او به خودش آمد. - مسئلهی عجیبی در صورتم مشاهده میکنی دخترک؟ نگاهش را از لباسها و صورت او گرفت و به چشمهایش دوخت. تازه توانسته بود به چشمهای آبی رنگاش که رگههای خاکستری در آنها نمایان بود، توجه کند. - خیر، گستاخی مرا ببخشید. این را گفت و کمی خودش را خم کرد تا عذرخواهی درست را به جا بیاورد. زن با دیدن این کار او با تعجب به جکسون خیره شد. جکسون نیز ابرویی برایش بالا انداخت و لبخند خجالتی زد. نمیدانست چه کار عجیبی انجام داده است که آن دو اینگونه برای یکدیگر چشم و ابرو میآمدند اما امیدوار بود که کار اشتباهی نکرده باشد. سکوت سراسر سالن را فرا گرفته بود که پس از چند لحظه به دست جکسون شکست. - مادمازل، این خانم زیبا و متشخصی که مشاهده میکنید، مادر بزرگ بنده هستند. با شنیدن این حرف نگاهش را از جکسون گرفت و به زن دوخت. یعنی این خانم مادر آقای چارلز بود؟ اگر این حرف را از زبان جکسون نشنیده بود هیچوقت باور نمیکرد، زیرا هیچ شباهتی به آقای چارلز نداشت. آقای چارلز همیشه خندان بود و با آن صورت گرد و کوچکاش و چشمان ریزش که هنگام خنده چند چروک در کنارهی آنها ایجاد میشد هیچ شباهتی به این خانم با چشمان آبی و صورت کشیده که تا این لحظه یکبار هم لبخند نزده بود و فقط خیره به صورت او نگاه میکرد، نداشت. - در این شهر همه او را به نام " مادر ایزابلا" میشناسند؛ او در پاریس به برگذار کنندهی مهمانیهای باشکوه مشهور است. جیزل سری برای جکسون تکان داد و به سوی زن برگشت. - از دیدنتان خوشحالم! جیزل سرش را پایین انداخته بود که با تکان خوردن چیزی سرش را بلند کرد و با دست دراز شدهی " مادر ایزابلا " روبهرویش مواجه شد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و دوم پس از کمی راه رفتن روبهروی خیابان خلوتی ایستادند. قبل از ورود به خیابان جکسون به سوی او برگشت. - خانه ما در این خیابان قرار دارد. این را گفت و سپس هر دو وارد خیابان شدند. با وارد شدن و دیدن خیابان دهان جیزل از تعجب باز ماند. خیابان آنقدر طویل و دراز بود که خودش به تنهایی میتوانست یک شهر باشد. دور تا دور خیابان پر بود از خانههای اشرافی که او تا کنون به چشمش ندیده بود. درون خانههایی که میتوانست از پشت میلههای اطراف آنها، حیاطشان را ببیند، پر بود از گلها و درختان گوناگون! جکسون درباره آن خیابان گفته بود: - این خیابان محل زندگی ثروتمندترین افراد فرانسه است. پس از کمی راه رفتن جلوی درب کاخ بزرگی ایستادند. این اولین باری بود که در عمرش چنین چیزی میدید. دور تا دور فضای آن خانه را میلههای سیاه رنگ فرا گرفته بود که باعث میشد خانه از خانههای دیگر متمایز شود. میلهها به رنگ مشکی بودند اما گل و گیاهانی که از درون باغ اطراف میلهها پیچیده شده بودند آنها را از یکنواختی خارج میکردند. جکسون درب حیاط را باز کرد و وارد شد. هنوز جکسون روبهروی او قرار داشت و نمیتوانست داخل حیاط را ببیند اما همین که کنار رفت چشمانش گرد شدند و دهانش بازتر شد. جلوی صورتش زیباترین باغی بود که در این هجده سال زندگیاش دیده بود. باغ خانه به تنهایی میتوانست به اندازه دهکدهای که از آن میآمد مسافت داشته باشد. روبهروی در تا ساختمان خانه فضای سرسبزی وجود داشت که از میان باغ باز شده بود تا بتوانند راحتتر عبور کنند. هر دو شروع به حرکت کردند. در دو طرف فضای خالی که از آن عبور میکردند پر بود از درختان بلند و گلهای رنگارنگی که بوی آنها تمامی مشامش را پر کرده بودند. با هر قدمی که روی علفهای حیاط برمیداشت نسیم خنکی روی صورتش میخورد و زندگی را درون رگهایش به جریان میانداخت. زنبورهای کوچکی را میتوانست ببیند که روی گلها نشسته بودند. صدای گنجشکهای کوچک را از روی درختان میشنید و پروانهها را میدید که در اطراف حیاط پرواز میکردند. در سمت راست حیاط آبنمای بزرگی وجود داشت که میان حوض آبی رنگی قرار داشت که به شکل یک پری با موهای بلندی بود که یک کوزه به دست داشت و از آن کوزه آبی به میان حوض میریخت. در قسمت چپ حیاط یک میز گرد سفید و نسبتا کوچک قرار داشت که چهار صندلی در اطراف آن بود و یک قوری با تعدادی فنجان نیز روی آن بود. - این هم از خانهی درویشی ما! جیزل با شنیدن صدای جکسون نگاهش را از حیاط گرفت و به سوی مکانی برگشت که جکسون به آن اشاره میکرد. با دیدن ساختمان روبهرویاش به چشمانش شک کرد. درویشی؟! چگونه میتوانست این خانه را درویشی بخواند وقتی از تمامی خانههایی که تا کنون در عمرش دیده بود بزرگتر بود. بیشتر به قصر شباهت داشت تا یک خانه که افراد مختلف در آن رفت و آمد میکنند. آخرین کلمهای که به ذهنش میرسید بخواهد به آن نسبت دهد درویشی بود! فضای بیرونی خانه آنقدر بلند بود که باید برای دیدن آن گردنش را خم میکرد. قبل از درب خانه ستونهای بسیار بلندی وجود داشتند که تعداد آنها به ده ستون میرسید. ستونها به رنگ سفید بود، اما با پیچکهای سبز رنگ که گلهای کوچک صورتی و ارغوانی روی آنها قرار داشت، تزئین شده بودند. روی هر کدام از ستونها شمعهای بزرگی که درون جاشمعیهایی به شکل صدف قرار داشتند، خودنمایی میکردند. ستونها کمی کوتاهتر از ساختمان بودند و حدودا تا نصف آن میرسیدند و سقف سفید رنگی نیز داشتند. بعد از ستونها ایوانی قرار داشت که قسمت بیرونی خانه بود اما به خانه متصل بود. زمین ایوان با سرامیکهای نقش و نگاردار صورتی و سفید تزئین شده بودند. چندین پله کوچک وجود داشت که باید از آنها بالا میرفتند و وارد ایوان میشدند. جکسون او را راهنمایی کرد و خودش نیز پشت سر جیزل به راه افتاد. جکسون درب خانه را به صدا در آورد. درب خانه شیشهای بود و شمعی نیز بالای آن قرار داشت که به دلیل روشنایی هوا خاموش بود. بعد از چند لحظه فردی جلوی در ظاهر شد، با دیدن جکسون به او تعظیم کوتاهی کرد و از جلوی در کنار رفت. جکسون دستش را بلند کرد و پشت کمر جیزل قرار داد و آرام او را که از تعجب سر جایش خشک شده بود، کمی به جلو هُل داد. شخصی که در را باز کرده بود با تعجب به او خیره شده بود و تا زمانی که وارد خانه شدند نیز این نگاهها ادامه داشت. آنقدر نگاهاش معذب کننده بود که جیزل سرش را پایین انداخت و دستی به لباسهایش کشید. شاید باید بهتر از این لباس میپوشید، اما در آن لحظه از شب که فکر فرار از خانه را داشت هرگز به فکر پوشیدن لباسهای خوب برای حفظ آبرویش نیافتاده بود. جسکون نگاهی به آن خانم کرد و با صدای خیلی آرامی که جیزل مطمئن بود، خودش هم به زور متوجه صحبتاش میشد، گفت: - مادر ایزابلا کجا هستند؟ زن جواب داد. - درون اتاقشان نشستهاند، در حال استراحت ظهرانه هستند، اگر کمی صبر کنید خودشان میآیند. جکسون سری تکان داد و تشکر کرد. زن کمکم از آنها دور شد و وارد اتاقی در سمت راست شد که بیشتر به آشپزخانه شباهت داشت. آنها اکنون درون یک راهرو کوتاه قرار داشتند که فقط با چند شمع روشن شده بود و نورش آنقدر کم بود که به سختی جلوی پایشان را میدیدند و باید با احتیاط حرکت میکردند. جکسون معذرتی خواست و کمی از او جلوتر رفت. چند قدم جلوتر از جیزل ایستاد و دستش را به سوی او دراز کرد. با صدای آرامی گفت: - متاسفم، مادر ایزابلا ترجیح میدهد خانه همیشه در تاریکی فرو رفته باشد، من به تو کمک میکنم، دستم را بگیر. جیزل تشکری کرد و دستش را درون دست او قرار داد و پشت سرش حرکت کرد. پس از گذشت از راهرو وارد یک سالن شدند. با دیدن آن سالن، دهان جیزل ناخودآگاه باز شد. سالنی بزرگ بود و مسافت آن به شصت یا هفتاد متر میرسید. دیوارهای سالن سفید رنگ بودند که کندهکاریهایی با ظرافت روی آنها انجام شده بود. کاشیهای کف سالن شیری رنگ بودند که لوزیهای کوچک قهوهای رنگی روی آنها قرار داشت. درون سالن هیچ چیزی به غیر از گلدانهایی با گلهای طبیعی که هر کدام از گلها رنگ خاصی داشتند، وجود نداشت. تعداد گلدانها تقریبا به بیست عدد میرسید که بعضی از آنها تا نیمی از قد او بودند و اندازه بعضی از آنها نیز حتی بلندتر از قد او بود. نگاهش را به سقف دوخت. سقف اتاق با نقاشی بزرگی از لئوناردو داوینچی به نام بانوی صخرهها، زینت داده شده بود. این نقاشی مورد علاقه او بود و اکنون که او را با این عظمت میدید لبخند بزرگی روی صورتش نقش بسته بود. لوسترهای بزرگ و مجللی نیز از وسط سقف و چپ و راست آن به چشم میخورد که بزرگی آنها به انداره نیمی از خانهاش در دهکدهشان بودند! در سمت راستشان پلههای بلندی قرار داشت که با قالی سبز خوشرنگی تزئین شده بود. روبهروی درب ورودی یک در بسته سفید رنگ با نقش و نگارهای گوناگون قرار داشت و در سمت چپشان نیز درب دیگری قرار داشت که باز بود و از آنجا میتوانست ببیند که آشپزخانه است. کنار آشپزخانه نیز یک در آبی رنگ وجود داشت که آن نیز بسته بود. جکسون سرفهی کوتاهی کرد تا تمرکز جیزل را به خودش جلب کند. جیزل به سویش برگشت و به او نگاهی کرد. او نیز به جیزل خیره شده بود. جیزل متعجب سری تکان داد. اگر چیزی نمیخواست بگوید چرا سرفه کرده بود؟ جکسون نیز در این فکر بود که، واقعا او هنوز متوجه نشده چرا سرفه کرده است؟ دیگر نتوانست کاری نکند. نگاهش را از صورت او گرفت و به دستهایشان داد که هنوز در یکدیگر گره خورده بودند. جیزل نیز نگاهش را دنبال کرد و با دیدن آن صحنه سریع دستش را عقب کشید و عذرخواهی کرد. جکسون نگاهش را از او گرفت و به پلههای سالن دوخت، نمیتوانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد. در ذهنش با خود میگفت: - این دختر گویی در دنیای دیگری زندگی میکند!1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و یکم سکوت اتاق را فرا گرفته بود و کسی هم برای شکستن آن تلاشی نمیکرد. همه در شوک این خبر قرار گرفته بودند و نمیتوانستند چیزی بگویند. کسی که اول از همه به خودش آمد و شروع به سخن گفتن کرد متیو کلارک، پدر جیزل بود. - دخترهی خیرهسر... مکثی کرد. صورتش از شدت خشم قرمز شده بود. مادام آماندا سعی کرد چیزی بگوید، اما آقای کلارک این اجازه را به او نداد و فریاد زد: - از همان اول باید او را از این خانه بیرون میکردم، اگر میدانستم که قرار است اینگونه آبرویم را ببرد هرگز نمیگذاشتم او به این دنیا پا بگذارد... بدون لحظهای مکث از اتاق خارج شد و بقیه نیز به دنبال او رفتند. با عصبانیت پلهها را پایین رفت و در سالن آشپزخانه ایستاد، به سوی آنها برگشت. - نمیخواهم دیگر حتی یک نفر هم اسم او را در این خانه بیاورد، بگذارید همانجا بماند و بمیرد، این برایم خوشایند است که دیگر او را در این خانه نبینم، حتی اگر همین الان خبر مرگش به دستم برسد خوشحالتر هم خواهم شد. مادام آماندا که اشک درون چشمانش حلقه زده بود با صدای آرامی که از ترس نمیتوانست آن را بالاتر ببرد، گفت: - زبانت را گاز بگیر مرد! آقای کلارک که صدایاش را شنیده بود با عصبانیت فریاد کشید: - صدایت را ببر! نمیخواهم کلمهای صحبت کنی، اگر میتوانستی او را درست تربیت کنی اکنون به جای فرار از خانه مشغول بزرگ کردن بچههایش بود. مادام آماندا که تا کنون تمام تلاشش را کرده بود اشکهایش روی صورتش نریزند، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. درست بود که خودش هم از رفتارهای جیزل خسته بود و آن رفتارها باعث میشد که گاهی اوقات بخواهد که او را بکشد ولی هر چه که بود، جیزل دختر او بود! معلوم بود که نمیخواهد دربارهی او این چنین صحبت کنند ولی از طرفی با کاری که کرده بود، نمیتوانست از او دفاع کند، آخر فرار از خانه؟ مگر میشد؟ آن هم برای چه؟ رفتن به دانشگاه؟ صدای جوزف سکوت خانه را شکست. - پدر مطمئن باش که نمیگذارم یک آب خوش از گلویش پایین برود، او را پیدا میکنم و آبروی خانوادهمان را حفظ میکنم. آقای کلارک کمی به او نگاه کرد و سری تکان داد و سپس به سمت مادام لانا و پسرش برگشت. - دیگر نیازی نیست پسرتان را محدود کنید تا به دنبال دختر ایدهآلش نگردد، هر چه زودتر برای او همسری در شان خودش پیدا کنید تا بتواند او را خوشبخت کند. مادام آماندا با شنیدن حرفهای او به یکباره اشکهایش بند آمدند. - متیو، چگونه میتوانی این را بگویی؟ میدانی مردم چه میگویند؟ میخواهی کاری کنی تا بگویند دخترمان عیبی داشت؟ متیو فریاد زد. - مگر ایراد ندارد؟ پوزخندی زد. - میخواهد مانند مردان به دانشگاه برود! مادام لانا که از شنیدن حرفهای آنها دربارهی جیزل خسته شده بود، کلاهش را از روی صندلی برداشت و روی سرش گذاشت. - از این بابت ناراحت هستم که دیگر قرار نیست یکدیگر را ببینیم، امیدوار بودم در کنار یکدیگر یک خانواده تشکیل بدهیم ولی گویی قسمت نیست، بهتر است دیگر رفع زحمت کنیم، خدانگهدار! اگر میخواست راستش را بگوید اصلا هم از این موضوع ناراحت نبود. حالا میتواند برای پسرش یک همسر شایسته پیدا کند که پسری به دنیا بیاورد تا نسل خانوادهشان ادامه داشته باشد. دیگر میدانست میتواند او را همیشه در خانه مشغول آشپزی پیدا کند نه در حالی که کتابی به دست گرفته و در دهکده به گردش رفته است تا خود را به تماشا بگذراد. و مطمئن بود که وقتی به دیدنش میرفت موهایش را نیز مرتب بالای سرش بسته بود! ***1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت بیستم پلهها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و جلوی درب اتاق جیزل توقف کرد. بدون اینکه در بزند میخواست در را باز کند و وارد شود ولی با در قفل اتاق مواجه شد. چندین بار به آرامی در زد اما دریغ از اینکه کسی جوابش را بدهد. کمکم داشت نگران میشد. مادام لانا و ویلیام آن پایین منتظر جیزل بودند و در این بالا جیزل حتی صدایی از خودش تولید نمیکرد که او مطمئن بشود زنده است. به سرعت به سوی پلهها دوید و بالای آنها ایستاد. - توماس، توماس! پس از چند ثانیه توماس پایین پلهها ایستاده بود. مادام لانا با دیدن او به سرعت به او گفت که بالا برود. پس از اینکه هر دو جلوی درب اتاق جیزل ایستادند، مادام لانا گفت: - در را بشکن! توماس با تعجب به او خیره شد. - اتفاقی اتفاده مادر؟ چرا باید چنین کاری بکنم؟ - بخاطر اینکه در آن پایین مادام لانا و ویلیام منتظر هستند ولی درون اتاق، هیچکس جوابم را نمیدهد. توماس کمی با تعجب به مادرش نگاه کرد و زمانی که دید او کاملا جدی است کمی از در فاصله گرفت و محکم با شانهاش درون آن کوبید. چندین بار این عمل را تکرار کرد تا بالاخره در دفعهی آخر، در با صدای بلندی شکست و توماس به درون اتاق پرتاب شد. نزدیک بود با صورت روی زمین پرتاب شود اما در لحظهی آخر با گرفتن دستش به لبهی میز از این اتفاق جلوگیری کرد. مادام آماندا به سرعت پشت سر او وارد اتاق شد و بدون لحظهای مکث شروع به حرف زدن کرد: - جیزل، بلند شو مادام لانا و ویلیام منتظر تو هس... اما با دیدن اتاق خالی که هیچ اثری از جیزل در آن دیده نمیشد، صدایش قطع شد. به سرعت به سوی کمد لباسها دوید و در آن را باز کرد. نه لباسها و نه چمدان در آن قرار نداشت. دلش نمیخواست قبول کند که آن چیزی که درون ذهنش میگذرد واقعیت دارد، امکان نداشت! توماس با تعجب به اطرافش خیره شده بود. - چه شده؟ هنوز نمیتوانست درک کند که چه اتفاقی افتاده است. مادام آماندا با عجله به سویاش آمد. آنقدر ترسیده بود که رنگ از رخش پریده و دستانش به لرزش افتاده بودند. تنها چیزی که به ذهنش آمد را به توماس گفت. - به پایین برو و بگو جیزل گوسفندان را به صحرا برده و تا عصر هم بر نمی... حرفش تمام نشده بود که چهرهی ملتهب مادام لانا را در میان در دید. با دیدن او، ویلیام و بقیهی اعضای خانواده که در کنار یکدیگر ایستاده و به او خیره شده بودند، ساکت شد و با ترس به آنها خیره ماند. از ترس آنقدر پوست لبهایش را کنده بود که مزهی خون را درون دهانش احساس میکرد. همسرش از میان آنها عبور کرد و وارد اتاق شد. اما به جای اینکه به اطرافش خیره شده باشد مستقیم به او خیره شده بود. - چه شده؟ این سوال را با صدای خیلی آرامی پرسیده بود اما او میدانست که این آرامش قبل از طوفان است. نمیدانست چه بگوید. هیچچیزی به ذهنش نمیرسید. پس از گذشت چند لحظه هنوز هم در سکوت مرگباری به آنها خیره شده بود، اما دیگر نمیتوانست این سکوت را ادامه دهد. - جیزل... جیزل... - جیزل چه؟ آب دهانش را قورت داد تا کمی دهانش از خشکی خارج شود. - او رفته است! با شنیدن این حرف او، چهرههای تکتکشان تغییر کرد. همه با تعجب به او خیره شده بودند. مادام لانا جلو آمد. - کجا رفته است؟ میخواست چیزی نگوید. نمیخواست آنها چیزی متوجه بشوند اما قبل از اینکه عکسالعملی نشان بدهد زودتر از او دوروتی دهانش را باز کرد و با صدای بلند فریاد زد: - پاریس! همه به یکباره به سوی او که بیرون از اتاق ایستاده بود، برگشتند. دوروتی نگاهش را میان آنها چرخاند. - خودش گفته بود میخواهد برای شرکت در دانشگاه به پاریس برود! مکثی کرد. - گمان میکنم دیشب هم زمانی بود که آقای مایکل میخواست به پاریس برود و گمان میکنم صدای من و مادرم را شنیده که در مورد این موضوع بحث میکنیم، از فرصت استفاده کرده و با گاری آقای مایکل به پاریس رفته باشد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت نوزدهم *** بیشتر از یک هفته از زمانی که جیزل در اتاقش مانده بود و از آن خارج نشده بود میگذشت، البته که برای آن خانوادهای که اکنون در کنار یکدیگر نشسته بودند و صبحانهشان را میل میکردند، اهمیتی نداشت ولی این بچهی خواهرش بود که در این چند روز چندین بار به دنبال او گشته بود ولی نتوانسته بود پیدایش کند. همانطور که مشغول خوردن صبحانه بودند به یکباره صدای درب حیاط بلند شد. مادام آماندا به سرعت از جای خود پرید. این زن همیشه همین بود تمام مدت در تب و تاب بود و نمیتوانست حتی یک کار را هم بدون استرس انجام بدهد. توماس همانطور که لقمهای در دهانش میگذاشت با غضب غرید: - اول صبحی چه کسی دوباره روی سرمان آوار شده است؟ مادام آماندا لبخندی به او زد. - نگران نباش پسرکم، امروز به همراه چند تن از همسایگان میخواستیم برای خرید به شهر برویم حتما آنها هستند. پس از زدن این حرفش از میز فاصله گرفت و به سوی حیاط دوید. همانطور که به سمت در میرفت زیر لب شروع کرد با خودش حرف زدن: - البته که آنها صبح به این زودی نمیآمدند که به خرید برون... با باز کردن در و دیدن کسانی که جلوی در ایستاده بودند به یکباره دهانش بسته شد و با چشمانی گرد شده به آنها خیره شد. مادام لانا به همراه پسرش ویلیام جلوی در ایستاده بود. - خیلی وقت است که شما را ندیدهام مادام آماندا، نمیخواهید از ما دعوت کنید که به درون خانه بیاییم؟ پس از شنیدن صدای مادام لانا، مادام آماندا گویی اکنون به خودش آمده باشد، لبخندی از روی اجبار زد و در را کمی بیشتر باز کرد. - بفرمایید مادام لانا، اتفاقا داشتم میگفتم که خیلی وقت است که از شما خبری نداریم، دلمان برایتان تنگ شده بود. مادام لانا با تمسخر پوزخندی زد و با کفشهای پاشنه بلندش که با هر بار قدم زدن روی سنگ فرش قدیمی خانه همه احتمال میدادند که هر لحظه ممکن است پاشنههایشان بشکند و مادام لانا از آن بالا به پایین بیوفتد، به جلو حرکت کرد و پسرش نیز به دنبالش به راه افتاد. از طرفی مادام آماندا نگران بود، نگران این بود که اگر جیزل لج کند و بخواهد کار اشتباهی بکند چه میشود و از طرفی نیز خوشحال بود، زیرا مادام لانا با ویلیام آمده بود و این یعنی از ازدواج او با جیزل پشیمان نشده است. لبخندی زد و پشت سر آنها وارد خانه شد. - بفرمایید، بفرمایید بنشینید تا برایتان میوه بیاورم. مادام آماندا دستش را بلند کرد و جلوی او گرفت. - نیازی نیست مادام آماندا، نیازی نیست. من برای خوردن میوه به اینجا نیامدهام، آمدهام تا دربارهی... مادام لانا با دیدن متیو پدر جیزل که روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود، ساکت شد. مادام لانا به سرعت موضع خود را تغییر داد، لبخندی زد و تعظیم کوتاهی به او کرد. - جناب متیو خانه تشریف دارید؟ متیو از روی صندلی بلند شد و سلامی به او کرد. - بله، هنوز نرفته بودم آخر اکنون تازه ساعت هشت صبح است! این حرف را به تمسخر زده بود و مادام لانا این را خوب متوجه شده بود زیرا لبخند از روی لبانش پاک شد و نگاه تندی به پسرش انداخت. مادام آماندا که نگاه او را دید از ترس پشیمان شدن او به سرعت لبخندی زد و به او نزدیک شد. - مادام لانا بنشینید، بنشینید تا... مادام لانا بدون توجه به او به سمت مبل رفت و روی آن نشست. - ممنون میشوم اگر به جیزل اطلاع دهید تا پایین بیاید. مادام آماندا به یکباره قلبش درون سینهاش فرو ریخت و لبخند از روی لبش محو شد. اما تلاش کرد دوباره لبخند را روی لبانش بنشاند و بروز ندهد که چقدر ترسیده است. سری تکان داد و به سمت پلهها رفت. قبل از اینکه بالا برود نگاه کوتاه و نگرانی به دوروتی انداخت که او را نیز در حالی دید که با ترس به او خیره شده بود.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت هجدهم از ترس چشمانش را محکم روی یکدگیر فشار میداد. با تمام وجود دلش میخواست که آن مرد نباشد که اگر او بود بدبخت میشد. این همه زحمت کشیده بود تا از آن روستا به اینجا برسد و اکنون در روز اول و فقط پس از گذشت چند ساعت از آمدنش به اینجا دوباره به همانجا باز میگشت؟ نه، نمیشد. پس از چند ثانیه که صدایی از کسی بلند نشد با امید چشمانش را باز کرد اما با دیدن همان مرد تمام امیدش پر کشید و به یکباره غم روی دلش فرود آمد. مرد همان کاغذی که به دست داشت را کنار صورت او گرفته بود، پس از چند لحظه آن را برداشت و دست جیزل را نیز رها کرد. با رها شدن دستش دوباره میخواست نقشهی فرار بکشد اما با شنیدن صدای مرد کاملا پشیمان شد. - حتی فکر فرار دوباره را از سرتان بیرون کنید. عکسی که در دست داشت را تا کرد و درون جیبش قرار داد. - مادمازل جیزل؟ درست است؟ جیزل با ناراحتی که کاملا از درون چشمانش میشد آن را خواند به نشانهی مثبت سرش را به بالا و پایین تکان داد. دیگر سرنوشت اسفناک خود را پذیرفته بود و برای تغییر آن نمیتوانست تلاشی بکند. مرد لبخندی زد و دستش را جلوی او دراز کرد. - خوشوقت هستم، بنده جکسون چارلز هستم فکر کنم از طرف پدرم با من آشنایی داشته باشید. با شنیدن نامی که از دهانش خارج شد به یکباره گویی یک بار سنگین از روی دوشهایش کنار زده شد و غمی که در دلش نشسته بود نابود شد. لبخند بزرگی زد و به سرعت دست او را گرفت، میخواست دستش را به بالا و پایین تکان بدهد، کاری که همیشه مردها در روستایشان هنگام دیدار با یکدیگر انجام میدهند، اما قبل از اینکه بتواند این کار را انجام بدهد، جکسون دست او را بالا برد و بوسهی کوتاهی روی دستش نشاند و بعد از رها کردن دست جیزل تعظیم کوتاهی به او کرد. - واقعا متاسف هستم که بخاطر من مجبور شدید اینگونه فرار کنید، من راه اشتباهی را برای معرفی خودم در پیش گرفتم در حالی که شرایط شما را به کلی فراموش کرده بودم. جیزل با تعجب سری تکان داد. - مش... مشکلی ندارد! جکسون نگاهی از بالا تا پایین به او انداخت. نگاه او باعث شد که جیزل متوجه ظاهر به هم ریختهاش بشود. کمی خود را از خجالت جمع کرد. تا کنون خود را آنقدر شلخته در انظار عمومی به نمایش نگذاشته بود. دهانش را باز کرد تا برای ظاهر شلختهاش عذر خواهی کند اما صدای جکسون زودتر از او بلند شد. - واقعا متاسف هستم، باید زودتر برای پیدا کردنتان از خانه خارج میشدم ولی نامهی پدرم دیر به دستم رسید و مجبور شدم بعد از دانشگاه به دنبالتان بگردم. جیزل دیگر نتوانست جلوی آن همه معذرت خواهی او ساکت بماند. هر دو دستش را بلند کرده و به سرعت جلوی صورت او به اینطرف و آنطرف تکان داد. - نه، تقصیر شما نیست ببخشید که من اینگونه به اینجا آمدم، مجبور بودم. جکسون سرش را تکان داد. - مشکلی ندارد، کار درستی کردید، اینگونه هر دو راحتتر هستیم. پس از زدن این حرف کمی از جیزل فاصله گرفت و با گرفتن دستش جلوی او گفت: - بفرمایید باید شما را به خانه ببرم تا کمی استراحت کنید که کارهای زیادی برای انجام دادن داریم. از دیوار فاصله گرفت و شروع به حرکت کرد و جکسون نیز پشت سرش آمد. هنوز در تعجب مانده بود. این اولین باری بود که میدید یک مرد با یک زن اینگونه رفتار میکند. اصلا تا کنون با خودش فکر نکرده بود که چنین کسانی هم پیدا میشوند، شاید بخاطر جایی بود که در آنجا زندگی میکرد، شاید که نه، مطمئنا! در آنجا هیچوقت مردان بوسه بر دست زنان نمیزدند، یا از آنها عذر خواهی نمیکردند یا آنها را بر خود مقدم نمیدانستند که اول آنها حرکت کنند؛ در نظر آنها این توهین خیلی بزرگی به خودشان بود! اکنون که در این شهر قرار داشت متوجه میشد که چقدر از همهی دنیا عقب افتاده است و همهاش بخاطر زندگی در آن روستا بود. فکر میکرد که زندگی در آنجا و آن مردم با افکار پوسیده بر رویش تاثیری نگذاشتهاند اما کاملا اشتباه متوجه شده بود. او تحت تاثیر رفتار آنها قرار گرفته بود، هر چقدر هم که نخواسته بود که تاثیری رویش بگذارند آنها کار خودشان را پیش برده بودند. در این شهر بزرگ چیزهای خیلی زیادی برای یادگیری جلوی رویش قرار داشت.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفدهم با عجله میخواست به سمت ساختمانها حرکت کند اما آنقدر در آن لحظه ذهنش مخدوش شده بود که به یکباره به طرف مخالف دوید. هنوز اولین قدم را بر نداشته بود که ناگهان سرش به جسم سنگینی خورد و محکم روی زمین افتاد. آنقدر محکم روی آرنج دستش فرود آمد که درد آن در تمام بدنش پیچید. چشمانش را برای لحظهای روی یکدیگر فشار داد تا کمی دردش کمتر شود اما با شنیدن صدای نگرانی که از بالای سرش بلند میشد به یکباره چشمانش را باز کرد. - مادمازل، خوب هستید؟ با دیدن فردی که بالای سرش ایستاده بود به سرعت از روی زمین بلند شد. پسری بود قد بلند که جیزل در نگاه اول او را با سربازانی که در سطح شهر پخش بودند اشتباه گرفت اما با دیدن لباسهایاش و آن کت و شلواری که پوشیده بود و آن همه مدالهای گرد شکل کوچک مطمئن شد که سرباز است. اکنون مطمئن بود که زندگیاش قرار است به پایان برسد. اگر او را میگرفتند و به روستا باز میگرداندند، چه؟ تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که هر دو پاهای خود را آماده کند و چند عدد دیگر نیز کرایه کند و همان راهی که آمده را دوباره بازگردد. میخواست بدود اما برخلاف مغزش پاهایش با او همکاری نمیکردند. مرد کمی با چشمان ریز شده به او خیره شد و بعد از چند لحظه کاغذی که در دست داشت را بلند کرد و با کنجکاوی به کاغذ خیره شد. جیزل کمی خودش را بالا کشید تا نگاهی به کاغذ بیاندازد و با دیدن تصویر خودش به یکباره قلبش درون سینه فرو ریخت. اکنون باید میدوید، هر چه که شد نباید میایستاد وگرنه مجبور بود دوباره زندگی قبلیاش در آن روستا را بپذیرد. دیگر آنجا ماندن را صحیح نمیدانست، دامنش را با هر دو دستش گرفت و شروع به دویدن کرد. از پشت سر میتوانست صدای مرد را بشنود که اسماش را صدا میزد. - مادمازل... ماد... جیزل! بدون توجه به صدای بلند او به راهش ادامه داد پس از چند لحظه صدای کوبیده شدن کفشهایی را پشت سرش شنید. با ترس سرش را به عقب برگرداند، خودش بود. نمیدوید اما با قدمهایی سریع و بلند او را تعقیب میکرد. با ترس راهش را کج کرده و به اولین دو راهی که رسید به سمت چپ پیچید. قدم اول را بر نداشته بود که خود را درون یک خیابان دو طرفهی بلند پیدا کرد. هر طرف خیابان را که نگاه میکرد میتوانست کالسکههای مشکی رنگی را ببیند که از اینطرف به آنطرف میرفتند. صحنهی ترسناکی بود. اسبهای رام شده به سرعت سمهای خود را روی زمین میکوبیدند و افراد را جابهجا میکردند. در میان خیابان حتی جای سوزن انداختن هم نبود و برای عبور باید صبر میکرد تا سربازها به کالسکهها ایست بدهند تا عابرهای پیاده بتوانند عبور کنند اما اگر میخواست منتظر این لحظه بماند مطمئنا آن مرد او را میگرفت، مخصوصا اکنون که درست کمی دورتر از او بود و داشت به سمتش میآمد. بدون توجه به کالسکههای در حال حرکت و فریادهای ممتد مردانی که آنها را جابهجا میکردند و صدای نارضایتیشان یکی پس از دیگری بلند میش تا به او هشدار دهند از وسط خیابان عبور کند خود را میان آنها انداخت. چندین بار نزدیک بود تا تصادف کند و به دیار باقی بشتابد ولی توانسته بود جان سالم به در ببرد. بالاخره پس از چند لحظه توانست از خیایان عبور کند. کنار خیابان ایستاد و از آنجا به آنطرف خیابان خیره شد. مرد درست روبهرویش ایستاده بود و به او خیره شده بود. با دیدن جیزل که به او خیره شده است دستش را بلند کرد تا چیزی بگوید، اما با ایستادن کالسکهها و حرکت او به سمت جیزل، جیزل دیگر ماندن را جایز ندانست و دوباره شروع به دویدن کرد. قلبش آنقدر با سرعت خودش را به دیوارههای سینهاش میکوبید که هر لحظه امکان میداد از کار کردن بایستد. میترسید... میترسید دوباره به دهکده بازگردد؛ مطمئن بود که ایندفعه بدون درنگ عروسیاش را با ویلیام برگذار میکردند تا او را خانه نشین کنند. میخواست به سمت راست بپیچد و وارد یک خیابان دیگر بشود اما با کشیده شدن بازویاش توسط شخصی به عقب کشیده شده و وارد کوچهی بنبستی شد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت شانزدهم چند لحظه بعد چشمانش را باز کرد. کاملا از خانهشان دور شده بودند و چیزی نمانده بود تا به مغازهی آقای چارلز برسند. برای خارج شدن از روستا و رفتن به سوی پاریس درست باید از درب مغازهی آقای چارلز عبور میکردند. هنگامی که به آنجا نزدیک شدند، دستش را از پشت گاری بیرون برد و نامه را جلوی درب مغازه انداخت. خیلی آرام آن را رها کرده بود اما باد ملایمی میوزید و باعث شد که پاکت نامه آرام جابهجا شود و روبهروی درب مغازه فرود بیاید. بعد از آنکه مطمئن شد نامه جلوی درب مغازه افتاده و آقای چارلز میتواند آن را پیدا کند، برگشت و بر سر جای اولش نشست. سرش را به جعبهای تکیه داد که از آن بوی تیز ترشی بلند میشد. با انزجار چینی به دماغش داد و سرش را به سوی مخالف آن برگرداند. افکارش هول و هوش مغازهی آقای چارلز باقی مانده بود. به این فکر میکرد که اگر روزی موفق میشد و میتوانست درسش را تمام کند هیچوقت به این روستا باز نخواهد گشت اما اگر روزی هم بر میگشت مطمئن بود که فقط برای دیدن آقای چارلز میآمد. برای دیدن کسی که زندگیاش را به او مدیون بود. آنقدر در افکارش غرق شد که خودش هم متوجه نشد چه زمانی چشمانش گرم شدند و به خواب عمیقی فرو رفت. *** با شنیدن صداهای مختلفی که از اطرافش به گوش میرسید، آرام چشمانش را باز کرد اما با خوردن ناگهانی نور خورشید در صورتش به سرعت آنها را بست و دستش را جلوی صورتش گرفت. پس از چند لحظه، چشمانش را باز کرد و از درون گاری به بیرون از آن خیره شد. با تعجب و سردرگمی تمام به بیرون خیره مانده بود. اندک-اندک لبخندی روی لبش شکل گرفت، او در پاریس بود! میتوانست زنانی را ببیند که با لباسهای پر چین و بلند به همراه بادبزنهای رنگارنگ از اینطرف به آنطرف میرفتند و صدای تق-تق کفشهایشان تمام خیابان را در بر گرفته بود. با دیدن آنها گویی به یکباره تودهی هیجانی که تا کنون درون رگهایش جریان داشت، ترکید. با وجد از گاری بیرون پرید و کمی از آن فاصله گرفت. مطمئن بود که آقای مایکل اکنون آنجا نیست که بخواهد او را ببیند پس با خیال راحت مشغول دید زدن خیابان شد. هر طرفی را که نگاه میکرد میتوانست کالسکههای با شکوه و قیمتیِ مشکی رنگی را ببیند که از اینسو به آنسو در حرکت بودند و از آنها خانمهایی با لباسهای سلطنتی و مردهایی با کت و شلوارهایی شیک، پیاده میشدند. آن خیابان پر از مغازههای پارچه فروشی بزرگ و کوچک بود که به زیباترین شکل ممکن با پارچههای گوناگون تزئین شده بودند. به جرئت میتوانست بگوید که حتی یکی از آن مغازهها نبود که خالی مانده باشد. همهی آنها کاملا پر از آدمهای مختلفی بود که مشغول خریدن پارچه بودند. جیزل با شنیدن صدای آقای مایکل نگاهش را به سرعت به سمت او داد. آقای مایکل به همراه یک مرد قد بلند از مغازهی پارچه فروشی چند قدم آنطرفتر بیرون آمدند. هر دو مشغول گفت و گو بودند. آقای مایکل گفت: - پس بعدا برای گرفتن پارچهها میآیم، اکنون عجله دارم، باید بروم. جیزل با دیدن او به سرعت و بدون فکر کردن به چیزی به سوی آخر خیابان دوید. تا کنون در زندگیاش آنقدر سریع ندویده بود. آنقدر به سرعت از خیابان بیرون رفته بود که مطمئن بود کسی حتی سایهاش را نیز ندیده است. با اینکه از خیابان خارج شده ولی هنوز هم به دویدن ادامه داد تا جایی که دیگر توانی در پاهایش نمانده بود. به اولین دوراهی که رسید، ایستاد. هر دو طرف را با دقت نگاه کرد. یکی از آنها به یک پارک کوچک و خلوت راه داشت و دیگری به خیابانی که پر از ساختمانهای بلند بود.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت پانزدهم با شنیدن نام "پاریس" از دهان مادرش به یکباره گوشهایش تیز شد. از فکری که در سرش میگذشت اصلا خوشش نمیآمد اما آنقدر جدی به آن فکر میکرد که خودش نیز تعجب کرده بود. همانگونه که از اتاق بیرون آمده بود، به سوی آن برگشت و وارد اتاق شد و در را پشت سرش قفل کرد. سریع به سمت تختش دوید. پارچهی آن که کمی روی زمین افتاده بود را بلند کرد و چمدانش را از زیر آن بیرون کشید. به سرعت آن را باز کرد و روی تخت انداخت به سوی کمدش دوید و چند دست لباس از آن بیرون کشید و در چمدان انداخت. چندین کتاب نیز در آن جای داد و درش را بست. نمیتوانست وسیلهی زیادی به همراه خودش ببرد، باید بارش را سبک میبست. با عجله به سوی کمد کنار تختش رفت و آن را باز کرد، دفتر خاطراتش را در آورد و آن را روی میز انداخت. به سوی میز رفت روی آن نشست. باید چیزی برای آقای چارلز مینوشت تا هم او را از نقشهاش آگاه کند و هم بتواند آدرس پسرش را بگیرد. چون او هنوز یک بار هم که شده پسرش را ندیده بود و او را نمیشناخت و اگر همینطور بدون هیچ مقدمهای میرفت، آنجا به مشکل بر میخورد. سریع روی کاغذ با خطی که مطمئن بود حتی خودش هم نمیتواند آن را بخواند همه چیز را نوشت و از جایش بلند شد. به سوی کمد رفت تا لباسش را عوض کند اما با شنیدن صدای شدید سم اسبهای آقای مایکل که با صدای بلندی درب خانهشان متوقف شدند پوف کلافهای کشید و از جایش بلند شد و به سمت بالکن اتاقش رفت. ارتفاع اتاقش تا زمین چندان بلند نبود و میتوانست به راحتی به پایین بپرد. اول چمدانش را انداخت و سپس خودش از پنجره به پایین پرید و روی چمنهای حیاط فرود آمد. با اینکه آرام روی زمین افتاده بود اما درد شدیدی در سراسر بدنش پیچید و کوفتگیهای بدنش شروع به گزگز کردند. با تمام تلاشش سعی کرد از جایش بلند شود و از در پشتی حیاط به بیرون بدود. میتوانست صدای حرف زدن دوروتی با آقای مایکل را بشنود که به او میگفت: - حواستان باشد که وسایل را به مکان درست ببرید. برای چند دقیقه همانجا ماند تا مادر و خواهرش به داخل خانه بروند و سپس از حیاط خارج شد و در را به آرامی پشت سرش بست. به سوی گاری آقای مایکل که اکنون به درون خانه رفته بود تا وسایل را به بیرون بیاورد رفت و به سرعت در پشت آن و جایی که کسی نمیتوانست او را ببیند، رفت و پناه گرفت. چنان خودش را جمع کرده بود که هر لحظه امکان داشت در وسایل محو شود! چیزی نگذشته بود که آقای مایکل نیز سوار شد و با گفتن " هی " بلندی، درشکه را به حرکت در آورد. پردههای پشت گاری باز بودند. از جای کمی که میان وسایل برای خودش باز کرده بود، میتوانست ببیند که به آرامی از درب خانهشان دور میشود. اشک آرام- آرام از چشمانش سرازیر شد. اگر او، خانوادهای داشت که میتوانست روی آنها حساب باز کند و آنها نیز او را حمایت کنند هیچوقت اینطور نمیشد. هیچوقت او این خانه را اینگونه ترک نمیکرد. خانهای که تمام کودکیاش را در آن گذرانده بود.هر چند تلخ و دردناک بوده باشند اما باز هم خاطرات کودکیاش بودند و نمیتوانست آنها را فراموش کند. اشک جلوی دیدش را گرفته بود و همه چیز را تار میدید. دستش را بلند کرد و اشکهایش را از جلوی دیدش کنار زد تا بتواند واضح ببیند. در آن تاریکی شب که به جز ماهِ در آسمان، چراغ دیگری وجود نداشت تا آن دهکدهای که اکنون غمانگیزترین مکان برای جیزل بود را روشن کند، جیزل، خودش را میدید که با کودکان هم سن و سالش مشغول بازی است. مادرش در حیاط ایستاده بود و مشغول آب دادن به گلها بود. دوروتی نیز به همراه جوزف کنار در ایستاده بودند و به او و بچهها خیره شده بودند و آرام با یکدیکر صحبت میکردند. پدرش نیز که گوسفندان را به دشت برده بود، از دور نمایان شده و به سوی خانه میآمد. این آخرین تصویری بود که از خودش به همراه خواندهاش بخاطر آورد و سپس چشمانش را بست و با آن دهکده و تمام خاطرات و آسمان زیبایش خداحافظی کرد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت چهاردهم به سوی تخت رفت و روی آن دراز کشید. وجودش لبریز بود از خشم و عصبانیت! چرا باید برای چیزی که حق مسلم یک انسان بود، انقدر میجنگید؟ هر کسی حق دارد درس بخواند، پیانو بنوازد، بتواند آزادانه با دوستانش بیرون برود یا هر کاری که دلش میخواهد انجام بدهد پس چرا با او طوری رفتار میشد که گویی کار اشتباهی انجام داده است؟ که گویی اگر به پاریس برود و بخواهد درسش را ادامه بدهد، یک گناه بزرگ است؟ اولین باری که تصمیم گرفت درسش را ادامه بدهد، در کنار اقای چارلز نشسته بود و او دربارهی دوران جوانی خودش حرف میزد. دربارهی زمانی که در دانشگاه اقتصاد میخواند و آنجا با همسرش آشنا شده بود. همسرش در آن زمان، در دانشگاه برای سیاستمداری تحصیل میکرد و در نامههایی که هنگام جوانی برای آقای چارلز فرستاده بود، دربارهی رشتهاش اطلاعاتی را در نامهها مینوشت. هنگامی که آقای چارلز نامهها را برای جیزل میخواند، او با رشتهای که همسر آقای چارلز در آن تحصیل میکرد، آشنا شد؛ سیاستمداری! همانجا بود که دلش خواست درس بخواند و به یک سیاستمدار تبدیل شود. یک سیاستمدار بزرگ، درست مانند همسر آقای چارلز! *** چهار روز از آن روز میگذشت و در این یک هفته، جیزل یک بار هم اتاقش را ترک نکرده بود. آنقدر غذا و آب نخورده بود که هر شب دلدرد داشت و لبهایش خشک شده بودند. کسی نیز به دنبالش نمیآمد که او را برای شام یا ناهار صدا بزند و البته از این موضوع ناراضی نبود! روی تختاش دراز کشیده بود و به سقف قهوهای رنگ بالای سرش خیره شده بود. در این چهار روز تنها کاری که میکرد کتاب خواندن و فکر کردن بود که چگونه باید خودش را به پاریس برساند، اما هیچ راهی به ذهنش نرسیده بود. با ناامیدی که تمام وجودش را در بر گرفته بود، از جایش برخواست و در آن تاریکی اتاق با چشمانی ریز شده، سعی کرد عقربههای ساعت را روی صفحهی آن تشخیص دهد. ساعت سه نصف شب بود! بعد از چهار روز بیرون نرفتن از اتاق، به یک دستشویی اساسی نیاز داشت، باید حتما بیرون میرفت؛ اکنون هم شب بود و کسی بیدار نبود که بتواند او را ببیند. از آن روز تا کنون کوفتگی بدنش کمتر شده بود، اما هنوز زخمها و کبودیهای صورتش به راحتی قابل مشاهده بودند. به سمت در رفت و آن را باز کرد، به آرامی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. با قدمهای آرام و در حالی که روی پنجهی پاهایش راه میرفت تا با صدای پاهایش کسی از خواب بیدار نشود،به سوی پلهها رفت تا از آنها پایین برود اما با دیدن سایهی دو نفر که در سالن نشسته بودند، از ترس هین آرامی کشید و خودش را پشت یکی از گلدانهای بزرگ طبقهی بالا، پنهان کرد. فقط سایهی آنها را میدید، اما از صدای پچپچشان میتوانست متوجه بشود که مادر و خواهرش هستند. صدای مادرش که به آرامی با خواهرش حرف میزد تا کسی را از خواب بیدار نکند، به گوشش رسید. - دوروتی، سریعتر وسایل را جمع کن و در کیسه بریز، عجله کن! جیزل نمیتوانست متوجه بشود که مادرش چرا آنقدر عجله دارد. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ دوروتی در حالی که با عجله چیزی را جابهجا میکرد، جوابش را داد. - نگران نباش مادر تا زمانی که آقای مایکل بیاید همهی اینها را بسته بندی کردهام. - میدانی که نباید او را معطل کنیم؟ او دارد به ما لطف میکند و ما نمیتوانیم او را جلوی در منتظر خودمان نگه داریم. این را مادرش گفت و با عجله از جایش برخواست و به سوی آشپزخانه دوید که باعث شد جیزل کمی خودش را بیشتر به سوی دیوار بکشد و خود را از دید او پنهان کند. مادرش در حالی که شیشهای بزرگ در دستش بود از آشپزخانه خارج شد و به سوی دوروتی رفت. - اکنون که آقای مایکل به پاریس میرود میتوانم وسایلی که مدتهاست برای خالهات کنار گذاشتهام را برایش بفرستم، پس عجله کن!1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت سیزدهم با برخورد سرش به کف چوبی زمین، درد کشیده شدن موهایش کاملا از یادش رفت. سر خوردن مایهی گرمی را روی فرق سرش احساس میکرد و چشمانش سیاهی میرفت. در میان آن همه تاری که مانند مهای جلوی چشمانش را گرفته بودند، برادرش را دید که بالای سرش ایستاده بود. برادرش مستقیم به او خیره شده بود اما روی صحبتش با شخص دیگری بود. - اگر میگذاشتید همان اول از دستش خلاص میشدم اکنون اینگونه برایمان بلبل زبانی نمیکرد. جیزل، سعی کرد از روی زمین بلند شود اما تمام خانه دور سرش میچرخید. دست برادرش را دید که بلند شد و دوباره روی صورتش فرود آمد، دوباره و دوباره و دوباره، آنقدر این عمل تکرار شد تا دیگر هیچجا را نمیدید. فضای خانه کاملا در سیاهی فرو رفته بود و گرمی خون را روی صورتش احساس میکرد. میخواست فرار کند. مانند همیشه فرار کند و به اتاقش پناه ببرد اما نمیتوانست. برادرش، آن غول بی شاخ و دم، بالای سرش ایستاده بود و هنوز مشغول زدن در سر و صورتش بود. از همان ابتدا از او نفرت داشت، نمیتوانست او را تحمل کند. نمیتوانست آن اخلاق گندش را تحمل کند و هیچ نگوید، برای همین همیشه سعی میکرد از او فاصله بگیرد. دست برادرش جلو آمد و موهایش را گرفت و کشید، جیزل به همراه موهایش از روی زمین بلند شد. سعی کرد سر پا بایستد اما نمیتوانست. آنقدر بدنش سست شده بود که گویی جان از بدنش خارج شده است. در میان آن همه خونی که روی صورتش بود، قطرههای اشک آرام از چشمانش سرازیر شدند و رد پایی از خود بر روی صورت پر از خوناش بر جای گذاشتند. در تلاش برای ایستادن روی پاهایش بود که چیز محکمی روی کمرش فرود آمد و باعث شد که بر روی زانوهایش روی زمین بیوفتد. صدای جیغ پسر خواهرش و بعد صدای گریهاش بلند شد. خواهرش در حالی که سعی میکرد او را آرام کند با صدای آرامی گفت: - چیزی نیست پسرم، گریه نکن! چیزی نیست؟ این چیزی نبود؟ شاید برای آنها نبود. اما برای اویی که زیر این همه کتک، در حال جان دادن بود، چیز خیلی زیادی بود. به سوی برادرش برگشت تا ببیند چه چیزی را روی کمرش زده بود که با دیدن شلاقی که برای آرام کردن اسبها از آن استفاده میشد، از ترس اشکهایش بند آمدند. آن شلاق آنقدر دردناک بود که یک اسب بزرگ و قوی را از پا در میآورد چه برسد به اویی که حتی به اندازهی یک انسان عادی نیز وزن نداشت! میخواست فریاد بزند و او را التماس کند که بس کند اما با فرود آمدن دوبارهی آن روی کمرش،صدایش قطع شد. نه، نمیتوانست به آنها التماس کند، اصلا التماس کند برای چه؟ برای چیزی که کاملا حقاش بود؟ او به عنوان یک انسان حق داشت که تحصیل کند، حق داشت رویاهایش را دنبال کند، اما این آدمها میخواستند مانع او بشوند. او برای چیزی که حقاش بود، التماس نمیکرد! آنقدر ضربههای محکم برادرش روی کمرش ادامه یافت تا خودش نیز خسته شد، به نفس- نفس افتاده بود و عرق از پیشانیاش میریخت. جیزل حتی توان حرکت کردن هم نداشت، آنقدر بدنش زیر ضربههای شلاق قرار گرفته بود که کاملا بیحس شده بود. از لای چشمانش میتوانست آنها را ببیند که دوباره دور هم نشسته و مشغول خوردن غذایشان شده بودند. آنقدر عادی این کار را انجام میدادند که گویی اصلا او وجود ندارد. از میان آنها تنها کسی که با ترس و وحشت به او خیره شده بود، پسر کوچک خواهرش بود. گویی با چشمانش التماس میکرد که جیزل هنوز هم نفس بکشد. جیزل سعی کرد با تمام دردی که دارد به او لبخند بزند. لبخندی زهرآگینتر از نیش مارهای سیاه! در دلش به حال خودش و این پسر بیچاره افسوس میخورد. - ببخشید که مجبور هستی اینها را تحمل کنی، سعی کن روزی خودت را از این افراد پوسیده نجات بدهی! جیزل زیر لب زمزمه کرد. به زحمت از جایش بلند شد و پلهها را آرام- آرام بالا رفت و وارد اتاق شد. شدت بدن دردش هر لحظه بیشتر میشد و مطمئن بود که تا چند ساعت دیگر از شدت درد حتی نمیتوانست چشمانش را روی هم بگذارد.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت دوازدهم و چشمانش را باز کرد و پس از برانداز کردن آنها دوباره چشمانش را روی هم گذاشت و بدون لحظهای فکر کردن به موقعیتی که در آن قرار دارد و آن بغضی که هر لحظه در گلویش بزرگتر میشد، با صدای بلند، طوری که تمام اعضای خانواده صدای او را بشنوند، گفت: - قصد دارم برای ادامهی تحصیل به پاریس بروم! هنگام زدن این حرف، هنوز چشمانش بسته بود و نمیتوانست ببیند که چه رفتاری از خودشان نشان دادهاند اما سنگینی نگاهشان را حس میکرد. زمانی چشمانش را باز کرد که مادرش هین بلندی کشید. با باز شدن چشمانش اولین چیزی که دید مادرش بود که دستش را روی دهانش گذاشته بود و با چشمانی گرد شده و پر از وحشت به او نگاه میکرد. نگاهش را بین آنها چرخاند. همه از غذا خوردن دست کشیده بودند و با تعجب به او نگاه میکردند. نگاهش صورت همهشان را از نظر گذراند و روی چهرهی پدرش که از عصبانیت، سرخ شده بود ایستاد. هنوز لقمه در دهانش بود و حتی برای جویدنش ذرهای به خود زحمت نمیداد. فقط همانطور ایستاده بود و با غضب به او خیره شده بود. جیزل دهانش را باز کرد که حرفی بزند اما قبل از پدرش به او این اجازه را نداد و فریاد زد: - دخترهی خیرهسر، از همان اول هم نباید به تو اجازه میدادم که به مکتب بروی، اگر میدانستم قرار است چنین دختری داشته باشم، از همان اول حتی نمیگذاشتم که به این دنیا پا بگذاری! با شنیدن این حرف از زبان پدرش، نگاهش را مستقیم به او دوخت. از آن چهرهی برافروخته و قرمز شده مشخص بود که این حرفها را کاملا از سر جدیت میزند. اگر میگفت با این حرف، قلبش نشکست، دروغی محض بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود و باعث میشد آنها را تار ببیند. همه با غضب به او خیره شده بودند. - من فقط... با بغض دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما دوباره با فریاد پدرش، ساکت شد. - دهانت را ببند، نمیخواهم صدایت را بشنوم، اگر یک کلمهی دیگر سخن بگویی، مطمئن باش که دیگر در این خانه جایی نداری! با شنیدن این حرف به سرعت سرش را بلند کرد و به او خیره شد. پدرش آنقدر نفس-نفس میزد که امکان داشت هر لحظه نفسش بگیرد و بر روی زمین بیوفتد. اما جیزل نمیتوانست دست بردارد. فقط یک هفته فرصت داشت، فقط یک هفته! او تا کنون برای اینکه بتواند کارهایی که دلش میخواهد را انجام بدهد، عذابهای زیادی کشیده بود؛ نمیگذاشت تمام آن تلاشها و عذابها یک شبه بر باد بروند. - اما پدر... پدرش دوباره دهانش را باز کرد که سرش داد بزند، اما جیزل صدایش را بالاتر از صدای او برد و مانع او شد. - این کاری است که دلم میخواست در تمام زندگیام انجام بدهم، نمیتوانم اینگونه قیدش را بزنم و در خانه بنشینم، متاسفم پدر، اما هر طور که شده باید به دانشگاه بروم! پدرش دوباره میخواست داد بزند. اما با کشیدهی محکمی که در صورت جیزل فرود آمد، او نیز ساکت شد. مادرش آنقدر محکم در صورتش کوبیده بود که پوست صورتش به گزگز افتاده بود و مطمئن بود که کبود شده است. دیگر نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. اشکهایش یکی پس از دیگری از چشمانش سرازیر شدند و روی گونههایش ریختند. - خب، من آماده هستم، میتوانید هر چقدر که میخواهید مرا بزنید، شکنجه کنید، اصلا میتوانید مرا در خانه حبس کنید، من قبل از این تصمیمم را گرفتهام، میخواهم برای ادامهی تحصیل به پاریس بروم! بدون اینکه منتظر بماند تا کسی چیزی بگوید پشتش را به آنها کرد و به سوی پلهها به راه افتاد. میخواست مثل همیشه خودش را در اتاقش حبس کند و با خودش خلوت کند؛ اما اولین قدم را برنداشته بود که دستی در موهای بلندش فرو رفت و او را به شدت بر روی زمین انداخت.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت یازدهم با عجله و پس از خداحافظی مفصلی با آقای چارلز از مغازه خارج شده و به سوی خانه دوید. با سرعت میدوید و هیچ توجهی به اطرافش نداشت؛ حتی زمانی که مادام سوفی را دیده بود که روی صندلی قدیمی همیشگیاش جلوی درب خانهاش نشسته و تا او را دیده به سرعت سرش را کش آورده تا ببیند به کجا میرود، نایستاد تا به او عرض ادب کند و به راهش ادامه داد. بیشتر از آن عجله داشت که بخواهد به صحبتهای تکراری این پیرزن عبوس گوش بدهد. پس از چند لحظه جلوی درب خانه ایستاده بود. بعد از کشیدن دستی به سر و رویش و پنهان کردن کتاب در داخل جیبش وارد خانه شد. با ورودش به خانه، اعضای خانه را در حالی یافت که روی میزی نشسته بودند. برادرش از دیشب که به همراه پدرش به خانه برگشته بودند، همانجا مانده بود و اکنون همسرش نیز به جمعشان اضافه شده بود. خواهرش نیز به همراه همسر و پسر کوچکشان روی میز در کنار پدر و مادرش نشسته بودند. مادرش با دیدن او که جلوی در ایستاده بود، اشارهای به او کرد. - قصد داخل آمدن را نداری؟ جیزل دودل جلوی در ایستاده بود. میدانست که این کارش اشتباه است اما دست خودش نبود، به یکباره با دیدن آنها قلبش به تپش افتاده بود. حتی خودش هم میتوانست متوجه بشود که رنگ از رخش پریده است. مادرش همانطور که بشقابی از غذا برایش روی میز میگذاشت، گفت: - چقدر کارت طول کشید! دیگر جلوی در ماندن و هیچ نگفتن را کار درستی نمیدانست، برای همین وارد خانه شد و آرام به سوی آشپزخانه حرکت کرد. - خیلی زودتر به راه افتادم و همین باعث شد که چند ساعتی منتظر بمانم تا مادام لیلیا به مغازه بیاید. مادام لیلیا دوست صمیمی مادرش بود و مغازهی کوچکی برای زیباسازی دختران دهکده باز کرده بود تا از آنجا خرید کند. شعارش هم این بود که " خود را برای همسر خود زیبا کنید!" از آن کلیشههای همیشگی! مادرش با دقت به او نگاه کرد. - چرا وسیلهای در دستت نیست؟ مگر نه برای خرید کردن رفته بودی؟ جیزل دستش را در جیبش فرو کرد و گردنبدی از آن بیرون آورد. این گردنبند را از شب قبل آماده کرده بود تا به او نشان بدهد و از زیر سوال و جوابهای دیگر سر باز بزند که نقشهاش عملی شد زیرا مادرش سری به نشانهی تایید تکان داد و دوباره مشغول غذایش شد. بعد از شستن دستهایش و رفتن به اتاق و جاسازی کتاب در زیر تخت پایین آمده و بهه سوی صندلی خالی میز رفت و روی آن جای گرفت. درست روبهروی پدرش نشسته بود و همین باعث میشد که ترس بیشتری در دلش جا بگیرد. پدرش آدمی بود ساکت که بیشتر اوقات با خود خلوت میکرد و تا زمانی که کسی کاری به کارش نداشته باشد، با کسی کاری نداشت. اابته که اگر کسی پا روی دمش میگذاشت، به هیچ عنوان آن شخص زنده نمیماند. جیزل بیشتر از همه از زمانی میترسید که پدرش، عصبانی بشود، آنگاه بود که شاید حتی خانه را هم روی سرشان خراب میکرد. نگاهش را از پدرش گرفت و به برادرش داد که با ولع مشغول خوردن غذایش بود. در این خانه جیزل کمتر از همه میتوانست با او ارتباط برقرار کند. برادرش، آدمی بود تعصبی و به شدت سختگیر که گاهی اوقات باعث میشد صبر جیزل تمام بشود و بخواهد او را خفه کند. شوهر خواهرش یکی از فامیلهای نزدیک کشیش رابینسون بود و همین موضوع را صد برابر سختتر میکرد. به خصوص اکنون که او درست در کنارش نشسته است. خواهر و عروسشان نیز انسانهایی بودند که به پیروی از همسرانشان عادت داشتند، همین باعث میشد آنها نیز کسانی باشند که جیزل نخواهد در مورد خودش و هدفهایش با آنها صحبت کند. نگاهش را یکی-یکی بین آنها رد و بدل کرد. چگونه میخواست به این خانوادهی به شدت تعصبی که ذهنشان آنقدر بسته است و هیچ نمیدانند، در مورد رفتن به پاریس و ادامهی تحصیل سخن بگوید؟ برای لحظهای از گفتن پشیمان شد، اما بعد صدای آقای چارلز در سرش پیچید. - " فراموش نکنی که فقط یک هفته وقت داری، در غیر این صورت، جای خالی پر میشود و باید تا سال دیگر صبر کنی. " نمیتوانست نگوید. اگر نمیگفت همه چیز به ضررش تمام میشد. البته که مطمئن نبود اگر بگوید به نفعش خواهد شد، اما تمام توانش را جمع کرد و نگاهش که تا کنون به ظرف غذای مقابلش بود را بلند کرد و به آنها داد. چندین بار دهانش را باز کرد تا به آنها بگوید اما دوباره پشیمان شد و دهانش را بست. با عصبانیت چشمانش را روی یکدیگر فشار داد. از دست خودش عصبانی بود، عصبانی بود که کاری که شاید برای خیلیهای دیگر ساده بود را نمیتواند انجام بدهد و دهان باز کند و با خانوادهاش حرفی بزند. میتوانست تجمع قطرات اشک را در زیر پلکهای بستهاش احساس کند اما با تمام تلاشی که در خودش میدید، جلوی ریختن آنها را گرفت. آنقدر در آن وضعیت ماند که با برخورد دست مادرش روی بازویش به خودش آمد؟ - جیزل، اتفاقی افتاده است؟1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت دهم دهانش از تعجب باز مانده بود. آنقدر خوشحال شده بود که حتی نمیتوانست چیزی بگوید. احساس خوبی سراسر وجودش را در بر گرفته بود. میتوانست به آرزویش برسد، آرزوی چندین و چند سالهاش! آنقدر بدون تکان خوردن و پلک زدن به آقای چارلز خیره ماند که متوجه نشد چه زمانی اشکهایش روی صورتش روانه شدند. آقای چارلز در آن نور کمسوی اتاق به سمتش خم شد و با چشمانی ریز به کنکاش صورتش پرداخت. - گریه میکنی؟ جیزل در میان آن همه اشک، لبخندی زد. با آستینهای لباسش، صورتش را خشک کرد. - از خوشحالی گریه میکنم. با زدن این حرف از جایش بلند شد و به سوی آقای چارلز دوید و او را در آغوش گرفت. به صراحت میتوانست اعتراف کند که این پیرمرد را حتی بیشتر از پدر خودش دوست داشت. آقای چارلز برای او مانند پدری مهربان بود که با تمام وجود به فرزندش کمک میکرد و خودش را وقف او میکرد. تا چندین ساعت بعد جیزل در کنار او ماند و با یکدیگر مشغول تمیز کردن مغازه شدند. در این دهکده افراد کمی بودند که کتاب میخواندند، یعنی آنقدر کم بودند که حتی با انگشتان یک دست هم میتوانستی آنها را بشماری. جیزل همیشه با خود فکر میکرد شاید بخاطر همین بود که آنقدر ذهنیت همهشان بسته است و مانند انسانهای اولیه فکر میکنند. به دلیل همین کم بودن کتابخوان در دهکده، افراد زیادی به مغازهی آقای چارلز نمیآمدند و حتی میشود گفت که تنها کسی که به آنجا میآمد، جیزل بود به همین دلیل جیزل مسئولیت تمیز کردن مغازهی او را به خودش اختصاص داده بود. در حالی که کتابها را یکی پس از دیگری در قفسههای خالی میچید، به این فکر کرد که اگر او برای تحصیل به پاریس برود، چه کسی به آقای چارلز سر میزند؟ چه کسی هر هفته مغازهاش را برایش تمیز میکند؟ چه کسی هنگام ظهر در کنارش مینشیند و در حالی که با یکدیگر قهوهای میخورند، کتاب میخوانند یا با یکدیگر مشغول صحبت میشوند؟ اگر جیزل میرفت، او خیلی تنها میشد. آقای چارلز هم در همین فکر بود. او، از زمانی که جیزل ده سال بیشتر نداشت، او را مانند دخترش بزرگ کرده بود و اکنون دیگر نمیتوانست او را ببیند، اما این موضوع برایش از اهمیت کمی برخوردار بود. چیزی که اهمیت بیشتری داشت این بود که او، هر طور هم که شده باید برای ادامهی تحصیل به پاریس میرفت، هر طور که شده! هنگامی که کار مغازه تمام شد، ظهر شده بود و این حتی در آن تاریکی مغازه نیز مشخص بود. جیزل کلاهش را به سر گذاشت و کتابی را که برای خودش انتخاب کرده بود، از روی میز برداشت. در حالی که کلاهش را روی سرش میزد، به سمت آقای چارلز برگشت. - عمو، بعد از اینکه کتاب را تمام کردم، قبل از رفتن آن را برایت میآورم. آقای چارلز در حالی که پشتش را به او کرده بود و از پلهها بالا میرفت، دستش را طوری در هوا تکان داد که گویی میخواهد پشهی مزاحمی را از دور و اطرافش دور کند. - نیازی نیست، آن را برای خودت نگهدار. فراموش نکنی که فقط یک هفته وقت داری، در غیر این صورت، جای خالی پر میشود و باید تا سال دیگر صبر کنی.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت نهم با همان لبخندی که به لب داشت از جیزل دعوت کرد تا به داخل برود. - بیا داخل دخترم، حتما خستهای. جیزل شانهای بالا انداخت و به دنبال او وارد مغازه شد. همانطور که کلاهش را از روی سرش بر میداشت، جوابش را داد. - نه خسته نیستم، راه طولانیای را نیامدم و بسیار سرِ حال هستم. آقای چارلز به سوی پلههای مغازه که در گوشهی چپ آن قرار داشتند، رفت و روی یکی از آنها نشست. فضای مغازه درست مثل دفعههای قبل بود، حتی ذرهای تغییر نکرده بود. مغازهی آقای چارلز که جیزل به آن لقب " کلبهی رویاها " را داده بود، همیشه در تاریکی فرو رفته بود و فقط با یک یا دو شمع در گوشهی آن، روشنایی ضعیفی را در آن به وجود آورده بود. در قفسههای بزرگ و کوچک آن که در کنار یکدیگر چسبیده بودند، کتابهای قدیمی زیادی دیده میشد. این اولین مغازهی کتاب فروشی در تمام آن دهکده بود و برای همین جیزل به آن جذب شده بود. مغازهی آقای چارلز همیشه در گرمای مطبوعی فرو رفته بود. آنقدر این گرما دلپذیر بود که هنگام ورود به آن، حس خوبی تمام وجود جیزل را در بر میگرفت و همین باعث میشد لبخندی روی لبش شکل بگیرد. مغازه در گوشه و کنار و روی دیوارها پنجرههای کوچکی داشت اما آقای چارلز اجازه نمیداد حتی نور کوچکی از آنها عبور کند و وارد مغازه شود، دیوارهای مغازه قهوهای پررنگ بودند و همین باعث میشد که مغازه بیشتر و بیشتر در تاریکی فرو برود. طبقهی اول آن مغازه بود و در طبقهی بالا، آقای چارلز زندگی میکرد. آقای چارلز از آن پیرمردهایی بود که دلش نمیخواست کسی در زندگی شخصیاش سرک بکشد، یا او را مورد قضاوت قرار بدهد برای همین جیزل نیز تلاشی برای دیدن خانهاش در بالای مغازه نکرده بود. جیزل لبخند دیگری به آقای چارلز که روی پلهها نشسته بود و به او خیره شده بود، زد و مستقیم به سوی قفسهها رفت. - چگونه توانستی مادرت را برای اینجا آمدن راضی کنی؟ جیزل همانطور که کتابی را به دست گرفته بود و برگههای آن را ورق میزد به سوی او برگشت. - به او نگفتهام که به اینجا میآیم، وگرنه اکنون اینجا نبودم. در حالی که طبیب بالای سرم بود روی تختم دراز کشیده بودم. جیزل، آنقدر به آقای چارلز نزدیک بود که میتوانست بگوید با هیچ شخص دیگری به این اندازه، احساس نزدکی نمیکرد. روزهایی که مادرش را به بهانههای مختلف میپیچاند، به اینجا میآمد و ساعتها در کنار آقای چارلز میماند و با یکدیگر صحبت میکردند. البته که آقای چارلز حد و حدود مشخصی داشت و این جیزل بود که بیشتر اوقات از مسائل زندگیاش میگفت و آقای چارلز فقط گوش میداد، اما همین هم برایش کافی بود، حداقل میدانست که کسی را دارد که بتواند با او صحبت کند. - چهخبر از پیانوات؟ هنوز مینوازی؟ جیزل برگههای کتاب را ورق زد. - آری اگر پدر و مادرم خانه نباشند، گاهی اوقات مینوازم که نکند نتها را از خاطر ببرم. آقای چارلز سری تکان داد. - از همان اول هم در یادگیریاش سریع بودی، با یکبار توضیح دادن یاد میگرفتی. جیزل کاملا در متن کتاب غرق شده بود که دوباره صدای آقای چارلز بلند شد. در حالی که به صندلی روبهرویش اشاره میکرد، رو به او گفت: - جیزل، بیا اینجا بنشین، با تو حرفی دارم. جیزل نگاهش را از کلمات کتاب برداشت و به او داد. این اولین باری بود که او آنقدر جدی به جیزل اشاره کرده بود. - عمو، اتفاقی افتاده است؟ آقای چارلز شانهای بالا انداخت. - اتفاقی که افتاده است اما نگران نباش، اتفاق خوبی است. جیزل متعجب کتاب را بست و سر جایش قرار داد و به سوی او رفت. روی صندلی، روبهرویش نشست. - گفته بودی که دلت میخواهد به دانشگاه بروی، درست است؟ با شنیدن نام دانشگاه از زبان آقای چارلز، جیزل با دقت به او گوش داد. - درست است! - با پسرم که در دانشگاه پاریس درس میخواند، صحبت کردم. گفت که دو جای خالی برای ورود به دانشگاه دارند و اگر عجله کنی، میتوانی با یک امتحان وارد دانشگاه بشوی.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتم با نگرانی لقمهای دیگر گرفت و آن را در دهانش گذاشت. تمام تلاشش را میکرد که طوری وانمود کند گویی اصلا برایش مهم نیست. - نمیدانم در مورد چه صحبت میکنی؟ کجایش مشکل بود؟ مادرش با عصبانیت روبهرویش ایستاد. چنان صورتش قرمز شده بود که جیزل احتمال میداد هر لحظه چشمانش از کاسه بیرون بزند. - نمیدانی در مورد چه صحبت میکنم؟ اگر مادام لانا از اینکه تو را به عقد پسرش در بیاورد، پشیمان شود چه؟! اگر راستش را میگفت، اصلا برایش اهمیتی نداشت. مگر این نبود که حتی به نفعش میشد؟ اما نمیتوانست این را به مادرش بگوید، چون جانش را دوست داشت! با تمسخر پوزخندی زد. - برای چه؟ برای کتاب خواندن؟ مشغول گرفتن لقمهی سومش بود که ناگهان دست مادرش محکم روی میز فرود آمد. آنقدر صدایش بلند بود و ناگهانی این اتفاق افتاد که از جا پرید و قلبش درون سینه به تپش افتاد. مادرش با عصبانیت بالای سرش ایستاده بود. - خیر، نه برای کتاب خواندن بلکه بخاطر اینکه همه در این دهکده به تو به چشم یک دختر عجیب و غریب نگاه میکنند. جیزل میخواست دهانش را باز کند و حرفی بزند اما پشیمان شد. ارزشش را نداشت که روزش را بخاطر این موضوع خراب کند. از جایش بلند شد و به سوی حیاط به راه افتاد. مادرش گویی که تازه متوجه لباسهایش شده باشد با تعجب از بالا تا پایین او را براندار کرد؟ با چشمان گرد و متعجب نگاهش را به او دوخت. - میخواهی جایی بروی؟ بدون توجه به او، از در خانه خارج شد. میتوانست صدای قدمهای مادرش را بشنود که تند و تند پشت سرش راه میرفت و به دنبالش میدوید. - زبان نداری؟ میخواهی کجا بروی؟ میدانست که اگر جوابش را ندهد نمیتواند از خانه خارج بشود پس باید دروغ جدیدی برایش پیدا میکرد. مادرش میخواست دوباره سوالش را تکرار کند اما قبل از آن، جیزل جوابش را داد. - میخواهم به بازار بروم، باید چندین وسیلهی مورد نیازم را تهیه کنم. مادرش با عجله به سوی اتاق دوید. - بگذار با تو بیایم، من هم کاری در خانه ندارم. جیزل، با ترس به سویش برگشت. چنان گردنش را تاب داده بود که دوباره دردش شروع شده بود. اگر او میآمد تمام برنامهاش به هم میریخت. با صدای بلندی که تا کنون از خود نشان نداده بود، فریاد زد. - نه مادر، نیازی نیست، کارهایم زیاد طول میکشند، نمیخواهد خودت را خسته کنی. همانطور که اینها را میگفت به سوی درب چوبی حیاط میدوید. صدای مادرش را میشنید که پشت سرش او را به ایستادن مجبور میکرد اما طوری رفتار کرد که گویا اصلا صدایش را نشنیده است. سریع از درب خانه خارج شد و به سوی بازار رفت. حدودا ده دقیقهی بعد روبهروی مغازهای که از همان اول قصد آمدن به آنجا را داشت، ایستاده بود. درب چوبی آن را که به رنگهای زرد و قرمز نقاشی شده بودند را کوبید. چند لحظه بعد درب مغازه باز شده و آقای چارلز، با لبخندی روبهرویش ایستاده بود. - باز هم تو هستی؟ جیزل با شنیدن صدای او لبخندی زد. او یکی از محدود کسانی بود که در این دهکده دوست داشت و دلش میخواست بیشتر وقتش را در کنار او بگذراند. آقای چارلز، پیرمردی بود نحیف و چروکیده که هنگام لبخند زدن چال کوچکی روی صورتش میافتاد و باعث میشد که با نمکتر به نظر برسد. قد کوتاهی داشت و در برابر جیزل خیلی کوتاه قد به نظر میرسید و همین باعث شده بود که برای جیزل بیش از حد بامزه به نظر برسد. تا جایی که جیزل به یاد داشت او همیشه لبخند به لب دارد و روزی نشده که او را در حالی ببیند که لبخند از روی لبش پاک شده باشد و همین باعث میشد حس خوبی به جیزل منتقل شود. چشمانش ریز بودند و هنگام لبخند زدن، رو به بالا جمع میشدند. هر موقع که جیزل به او نگاه میکرد، احساس میکرد که او، خوشحالترین آدم روی این زمین است.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتم صبح روز بعد در حالی چشمانش را باز کرد که از شدت گردن درد، نمیتوانست سرش را درست به سمت بالا بگیرد. به دلیل اینکه دیشب همانگونه به صورت کج روی تخت خوابش برده بود، گردنش به شدت درد گرفته بود. امروز روزی نبود که بخواهد گوسفندان را به دشت ببرد، برای همین میتوانست به کارهای عقب افتادهاش برسد. سعی کرد آرام-آرام از روی تختش بلند شود تا گردنش بیش از این رو به نابودی نرود. ساعت رومیزی کوچکی که چند وقت پیش از دست فروشی که از پاریس به سوی دهکدهشان آمده بود، خریده بود بر روی پیانوی قدیمیاش خود نمایی میکرد و ساعت هفت صبح را نشان میداد. نگاهش روی پیانو خیره مانده بود. خیلی وقت بود که پیانو نزده بود و همین باعث شده بود که بیشتر نتهای آن را فراموش کند. با دیدن آن دوباره تمام سختیهایی که برای یادگیریاش تحمل کرده بود را به یاد آورد. هیچوقت آن کلاسهای مخفی شبانه و فرارهای گاه و بی گاه از اتاقش را فراموش نمیکرد. چه روزها و شبهایی که پنهانی و به بهانههای مختلف میرفت تا بلکه پیانو زدن را یاد بگیرد. وقتی به مادر و پدرش گفته بود که میخواهد یک پیانو برای خودش تهیه کند صدای فریاد مادرش و چشمان غضب آلود پدرش با یکدیگر تلفیق شده بودند. مادرش عقیده داشت که پیانو صدای شیطان است و نباید نتهایش در خانه نواخته شود؛ او میگفت بد شگونی میآورد و پدرش نیز اجازه نمیداد که صدای نواخته شدن پیانو توسط دخترش در دهکده طنینانداز شود اما آنها فراموش کرده بودند که جیزل، دخترشان، هر کاری میکند تا بتواند به آرزوهایش برسد و بالاخره این پیانو را خریده بود. البته که بخاطر خرید آن تنبیه شده بود و چند هفتهای همراه ویلیام هر یکشنبه را به کلیسا میرفت تا دعا کنند بچههایشان در آینده صحیح و سالم باشند؛ آه که چه مضخرفاتی! به پیانو پشت کرد و به سوی لباسهای کمدش رفت. درب آن را گشود و لباسی از آن بیرون آورد. لباس قهوهای رنگ بلندی بود که بلندیاش تا نوک پایش میرسید و همیشه برای اینکه دنبالهی لباس روی زمین نیوفتد، مجبور میشد کفشهایی بپوشد که از حالت عادی کمی بلندتر بودند. لباس را به تن کرد و کفشهایش را نیز پوشید. موهای بلند قهوهای رنگش که فر بودند و موج زیبایی در آنها وجود داشت را به کمک یک روبان سفید بالای سرش جمع کرد. کلاه حصیری بزرگی را روی سرش گذاشت و بعد از چک کردن خود در آیینهی گرد و کوچکی که روی میزش بود، از اتاق خارج شد. امروز از آن روزهایی بود که باید از مرزهای زیادی میگذشت تا از خانه بیرون میرفت، چون نه میخواست گوسفندان را به دشت ببرد، نه مادرش کاری داشت که برایش انجام بدهد و نه میخواست به خانهی خواهرش که در دهکدهی کناری واقع شده بود، برود. فقط میخواست برای خودش از خانه خارج بشود و این مشکل بود! پلهها را یکی پس از دیگری طی کرد و وارد آشپزخانه شد. با ورودش به آشپزخانه، مادرش را در حالی دید که تنها روی صندلی نشسته بود و کاملا به فکر فرو رفته بود. این اولین باری بود که مادرش را در این حالت میدید. مادرش بیشتر اوقات، زن پر جوشی بود و هیجانات زیادی داشت. البته که جیزل بیشتر کارهای او را قبول نداشت، اما نمیتوان از سخت کوشی او چشم پوشی کرد. مادرش آنقدر به همراه خواهرش برای جشنها، روزهای تعطیل و غیره و غیره و به بهانههای مختلف به کلیسا که چند دقیقه از خانه خودشان دورتر بود و نزد کشیش رابینسون رفته بود تا بالاخره موفق شده بود همسری برای دوروتی به نام توماس بیابد. توماس از فامیلهای نزدیک کشیش رابینسون بود و بیشتر وقتش را در کلیسا میگذراند. بعد از آن پس از گذشت چند هفته دوروتی را به عقد او در آورده بودند و ازدواج کرده بودند. مادرش معتقد بود دختری که بیش از بیست سالگی در خانهی پدرش بماند، نحس است و باعث به وجود آمدن نحسی برای خانوادهاش میشود، همین موضوع باعث شده بود که ببشتر اوقات با یکدیگر بحث داشته باشند. سلام آرامی به او کرد که جوابی نگرفت زیرا هنوز مادرش در فکر بود. به سوی میز رفت و نانی از روی آن برداشت تا کمی صبحانه بخورد اما هنوز لقمهی اول را در دهانش نگذاشته بود که صدای مادرش بلند شد. - آن چه رفتاری بود دیشب از خودت نشان دادی؟ دستش بین زمین و هوا معلق ماند. لقمه را دوباره در جای اولش قرار داد و به سمت مادرش برگشت. هنوز هیچ تغییری نکرده بود و همانطور که به کابینتهای خانه تکیه داده بود و دستش زیر سرش بود به نقطهی نامعلومی خیره مانده بود. - چه کاری انجام دادم؟ خوب میدانست مادرش در چه مورد صحبت میکند اما بهتر بود برای زنده ماندن هم که شده، خود را به آن راه بزند. مادرش دستش را از زیر سرش برداشت و بالاخره نگاهش را به او داد. آنقدر خیره به او نگاه میکرد که جیزل احساس میکرد تا اعماق وجودش را برانداز میکند. - آن کتاب چه بود در دستت؟ با تحصلیت کنار آمدم، با اینکه گفتی میخواهی پیانو زدن را یاد بگیری کنار آمدم، با رفتارهایت کنار آمدم اما دیگر نمیتوانم این یکی را تحمل کنم! رفته-رفته صدای مادرش بلندتر میشد. آخر صحبتش آنقدر صدایش بلند بود که جیزل با نگرانی نگاهش را به اتاق پدرش دوخته بود که نکند از خواب بیدار شوند. اگر میگفت نگران نشده است، کاملا دروغ گفته بود.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت ششم به سوی تخت رفت و میخواست روی آن دراز بکشد که با دیدن برگههای عجیبی که روی تشک آن قرار داشتند، با تعجب آنها را بلند کرد. با دیدن خودش در کنار تصویر شخصی که درون نقاشیها بود با انزجار آنها را دوباره روی تخت پرت کرد. میدانست که آنها را مادام لانا آورده است اما دلیلی نمیدید که آنها را درون اتاقش بگذارند وقتی آنقدر از آنها متنفر بود. ذهنش هول و هوش آن نقاشیها و آن روز میگذشت و از فضای خفهی اتاق کاملا دور شده بود. " به همراه مادرش، خواهرش و مادام لانا به جلو حرکت میکردند. پدرش نیز به همراه برادرش و ویلیام، پسر مادام لانا، پشت سرشان حرکت میکردند. جیزل، به هیچ چیزی به جز مغازههای دور و اطرافش توجه نداشت. از آخرین باری که به شهر آمده بود، مدتها میگذشت و اکنون برایش همه چیز تازگی داشت. البته که از طرفی نیز به دنبال فرصت مناسبی بود تا به سرعت به سوی مغازهی کتاب فروشی برود و از فرصتش نهایت استفاده را بکند، اما تا کنون چنین فرصتی نیافته بود. جلوتر از همه به راه افتاده بود که ناگهان دستی روی دستش قرار گرفت و او را به سمت مخالف کشید، طبق معمول مادرش بود. جیزل با تعجب به مادرش خیره شده بود و او نیز با شعف به روبهرویش! جیزل نگاهش را دنبال کرد و به مردی رسید که به همراه یک بوم نقاشی پایهدار روبهروشان قرار داشت و یکی پس از دیگری زوجهایی که روبهرویش قرار میگرفتند را نقاشی میکشید و سپس زوج بعدی را فرا میخواند. با دیدن این صحنه میدانست که چه چیزی در ذهن مادرش میگذرد برای همین به سرعت خود را عقب کشید. - مادر! مادرش با دیدن او که در تلاش برای فرار کردن است، دستش را محکمتر گرفت. - نمیتوانی از دستم راحت بشوی، دختر، چندین ماه است که با ویلیام نامزد شدهای اما تا کنون هیچ تصویری در کنار یکدیگر ندارید! اکنون و در این لحظه، آخرین مسئلهای که میتوانست به آن فکر کند، همین بود. همین که بخواهد در کنار ویلیام بایستد و به اجبار مادرش لبخند بزند " البته که مجبور شده بود این کار را انجام بدهد اما اکنون انتظار دیدن آن نقاشیهای مضحک را نداشت. همان روزی که به اجبار خانوادهاش با این پسر نامزد شده بود، میدانست که چه بلایی قرار است به سرش بیاید اما این دلیل نمیشد که نتواند اعتراض کند. نقاشیها را بلند کرد و یکی پس از دیگری آنها را از نظر گذراند. از این پسر متنفر بود، از همان زمان کودکی تنها حسی که به او داشت، تنفر بود. شاید حتی خانوادهاش هم این را میدانستند، اما آنها برای اینکه زبان او را کوتاه کنند و بتوانند او را خانه نشین کنند، او را به اجبار نامزد ویلیام کرده بودند. البته که او با تمام وجود مخالف بود اما به دلیل اینکه اجازه بدهند دوران تحصیلش را به پایان برساند، مجبور بود این را قبول کند. حتی بیشتر از چند بار هم او را ندیده بود و این به نظرش خیلی مضحک میآمد که همه او را نامزد قانونیاش به حساب میآوردند وقتی که او هیچ حسی به غیر از تنفر نثارش نمیکرد. ویلیام، پسری بود قد کوتاه که قدش تقریبا تا شانهی جیزل میرسید و بیش از حد لاغر بود، آنقدر لاغر بود که گاهی اوقات که جیزل او را در مهمانیها میدید، نگران این بود که او بشکند، خرد و خاکشیر بشود و روی زمین بریزد! موهایش بلند بود و بلندی آنها تا روی گردنش میرسید، با اینکه موهایش بلند بود اما شاید ماهیانه یک بار به حمام نمیرفت. آنقدر موهایش به هم ریخته و شلخته بود که جیزل حتی دلش نمیخواست لحظهای به آنها نگاه کند. صورت کشیده و لبهای درشتی داشت که اصلا و ابدا با چشمان آبی و کوچکش همخوانی نداشتند. آنقدر همخوانی نداشتند که گاهی اوقات حتی عجیب هم به نظر میرسید. اگر از چهرهاش بخواهد گذر کند، حتی با اخلاقش نیز نمیتوانست کنار بیاید. او بیشتر وقتش را در مهمانیهایی میگذراند که در دهکدههای اطراف برگذار میشدند. به ندرت او را در دهکدهی خودشان میدید و اغلب با زنان دهکدهی بالا در رفت و آمد بود. البته که برایش اهمیتی نداشت که او چه کاری انجام میدهد. میخواست خودش را از بالای دره به پایین پرت کند یا حتی خودش را آتش بزند، چه ربطی به او داشت؟ اینگونه حتی شاید زندگیاش نیز راحتتر میشد. درب کشویش را باز کرد و نقاشیها را درون کشو انداخت. دستی در موهایش کشید و پاپیونی که با آنها موهایش را بالای سرش جمع کرده بود را باز کرد، قلتی زد و روی دست راستش دراز کشید. از همان کودکی آروزی این را داشت که به دانشگاه برود و بتواند درس بخواند اما زمانی که بزرگتر شد فهمید که در جای درستی متولد نشده است. در دهکدهای به دنیا آمده بود که تنها سخنان ساکنینش اینچنین بود: - دخترت را شوهر دادهای؟ - گوسفندانت درست علوفه میخورند؟ - چندمین بچهات را حامله هستی؟ - تو نمیتواتی این کار را انجام بدهی، آن را به برادرت بسپار. - اگر میتوانستم به جای تمامی دخترانم، پسر به دنیا میآوردم، اکنون زندگی بهتری داشتم! و او در این افکار آنها غوطهور شده بود تا همین لحظه و جای تعجب داشت که چگونه تا کنون افکار آنها رویش تاثیری نگذاشتهاند و او را از هدفش دور نکردهاند، البته که این برایش خوشحال کننده بود. او مطمئن بود که به دانشگاه میرود؛ یعنی باید همینطور میشد، باید!1 امتیاز
-
گرگ ها: قسمت سوم بعد از چندین هفته غیبت، این نویسنده با تجربیات جدید و ذهنی باز تر مینویسد. در ماهنامه های قبلی به ضمیر تاریکی از خودمان اشاره کردم که بار های بارها اثرات منفی آن ها را در افراد دیده بودم. خب گرگ های عزیزم اجازه بدهید جور دیگری عرض کنم، شما به گرگ بودن عادت کردید! یه دریدن، به صفات غیر انسانیای که زندگی خاکستری و تاریکتان را پر کرده... و چه سخت است قصهی عادت، نه؟! برای بار هزارم، شما سرشار از حسادت، ریا، دروغ، خیانت و بدی هستید. موجودات نامهربانی که سخت میبینند، سخت فکر میکنند و حتی سخت تر عمل میکنند. شخصیت های داستانیای که بویی از ارزش های سفید صورتیای که بارها بازگو کردم نبردند. یک سوال بزرگ! دارید با زندگیتان، با این کره خاکی، با جامعهای که آن را تشکیل میدهید، چه غلطی میکنید؟! به چیزی که هستید افتخار میکنید؟ دوستش دارید؟! به چه چیزی افتخار میکنید؟ چه چیز را دوست دارید؟! چطور؟! مسئلهای وجود دارد. اکثریت آدم ها فکر میکنند، آنچه اکثریت آدم ها انجام میدهند، درست است، پس انجام میدهند. در واقع این یک چرخه است که توسط افرادی که فکر میکنند برای افرادی که فکر نمیکنند ساخته شده. (احمق های نابلد) اجازه بدهید جور دیگری نگاه کنیم. شما مدام فکر میکنید، تا اینجا بد نیست. فکر میکنید که باید زیست بخوانید، چون این سه شنبه امتحان دارید و فکر میکنید حتما کلاس هشت صبح دانشگاه را شرکت کنید، چون تعداد غیبت هایتان در این ترم به اندازهی جمع اعداد طبیعی است و فکر میکنید که برای شام بهتر است املت بزنید چون دیروز خیلی کربوهیدرات وارد برنامهی غذاییتان کردید و فکر میکنید این ماه هزینهی تاکسی اینترنتیتان سر به فلک کشیده چون نتوانستید مسیر اینجا تا سر کوچه را با مترو طی کنید و فکر میکنید تا آخر هفته حتما بدهی صاحبکارتان را تسویه کنید چون بندهی خدا خیلی معطل مانده و فکر میکنید که برای عید چند روزی شمال را امتحان کنید چون هوای تهران آلوده است و فکر میکنید که زندگی چقدر سخت است که هست. فکر کردن بد نیست و دغدغه داشتن از علائم مبتلا بودن به زندگی است! اما، جنگی پشت این همه فکر کردن و حتی همین حالا در حال وقوع است. شما به صورت مداوم در حال جنگ هستید. جنگ با همه چیز و همه کس! جوری زندگی میکنید که انگار عالم و آدم شمشیر و قمه و تفنگ برداشتند و میخواهند هرجور شده شما را بِـکُشند. میپذیرم که گرگ ها اینگونهاند و میپذیرم که شما زخمی هستید و میپذیرم که مار گزیده از ریسمان سیاه سفید میترسد. اما شما بیشتر خستهاید تا ترسیده! اما مدام فراموش میکنید که آدم های امنی هم وجود دارند و مدام یادتان میرود که حتی در هیچ داستان کودکانهای هم نیامده که قهرمان داستان به تنهایی موفق شود، بچه ها هم این را میدانند، تنهایی فقط میتوانید گل به سر بمالید، موفق باشید! این یک اصل است. گرگ هایی وجود دارند که آنقدر ها هم گرگ نیستند و آدم هایی که قابل تحملند و آنقدر ها بد نیستند. شخصی موفق است که خوب و بد را نه با فیلتر های شخصی بلکه به معنای واقعی کلمه تشخیص دهد و بشناسد، اما چه کنیم که قبول نمیکنید تا ثابت نشود و زندگی با سوال سختی به شما ثابت خواهد کرد گرگ عزیزم! گرگ نبودن و انسان بودن به معنای نداشتن حسادت، ریا، دروغ، خیانت، و بدی نیست. وجود نور به معنای نبود تاریکی نیست. با خودتان مهربان باشید، خودتان را دوست بدارید و هنگام عصبانیت پنج ثانیه نفس عمیق بکشید و به زندگی لبخند بزنید و حس کنید در آگهی بازرگانیه ماستی، کرهای، کشکی چیزی بازی میکنید. مسخره میکنم. واقع بین باشید که قطعا به معنای بدبین نیست. و به رسم انتها این نویسنده ناشی تنها افکار و نظراتش را به طرزی ناشیانه بازگو میکند.1 امتیاز