رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      21

    • تعداد ارسال ها

      495


  2. دنیا

    دنیا

    ویراستار


    • امتیاز

      15

    • تعداد ارسال ها

      40


  3. Nina

    Nina

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      15

    • تعداد ارسال ها

      18


  4. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      870


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/11/2025 در پست ها

  1. @دنیا تا فردا ویراستاریش تکمیل بشه لطفا
    3 امتیاز
  2. @دنیا دنیا جان زحمت ویراستاری این رمان رو بکشید فک نکنم بیشتر از یه روز زمان نیاز داشته باشه دو صفحه بیشتر نیست.
    3 امتیاز
  3. سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم
    3 امتیاز
  4. " به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز می‌کنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهی‌ای تاریک تر از تمام شب‌های تنهایی زندگی‌ام! دستانم را برای محافظت از گوش‌هایم بلند می‌کنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانی‌ای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه می‌افتد! در آن سیاهی مرگ‌بار، به دنبال کورسوی امیدی می‌گردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زده‌ام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو می‌شود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوش‌هایم جدا می‌کنم و به سوی آن دراز می‌کنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونه‌های سفید شده‌ی دخترک از سرما، به یک‌باره سیاهی دور و اطرافم رنگ می‌بازد، صداهای اطرافم خاموش می‌شوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه می‌کنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان می‌دهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه می‌داند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش می‌رقصد، یا پیانو می‌زند، آواز می‌خواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را می‌گیرد! کسی چه می‌داند؟ شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوت‌شان شعر می‌خوانند؛ با لب‌هایشان قطعنامه صادر می‌کنند؛ با موهایشان جنگ می‌طلبند، باچشم‌هایشان صلح! کسی چه می‌داند؟ شاید آخرین بازمانده‌ی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو می‌رقصد! - لینک صفحه معرفی و نقد رمان مادمازل جیزل
    2 امتیاز
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدم‌های آرامی که سعی می‌کرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند می‌گذشت و به جلو می‌رفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی می‌توانست صدای پچ‌پچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجه‌ی آمدن او شده‌اند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش می‌شد، چون با هر قدم جلو رفتن تکه‌ای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر می‌کرد. تا آن لحظه از زندگی‌اش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گل‌های رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود می‌اندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیده‌ی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو می‌رفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظه‌ای بعد، روبه‌روی گروهی از خانم‌های دهکده‌یشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. می‌خواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام سوفی میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره این‌گونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفته‌ام که این شایسته‌ی یک دختر نیست؟! و چشم غره‌ای به او رفت. حتی با اینکه او، اشاره‌ی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که درباره‌ی چه صحبت می‌کند. موهایش! مادام سوفی عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها می‌کرد. مادام سوفی این موضوع را خارج از ادب می‌دانست و همیشه می‌کوشید که این را به او گوش‌زد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد می‌زد و می‌گفت " دختران اصیل همیشه سعی می‌کنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمی‌داد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام سوفی که بسیار هم بد عنق و بی‌ادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگی‌اش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر می‌کرد که اکنون دارد از او طرفداری می‌کند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمی‌داد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیده‌ام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکه‌های سیر ته دخمه‌ها بوی ترشی‌ات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرف‌ها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر می‌توانست حتما او را همانجا خفه می‌کرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش درباره‌ی آن دختر بیرون کشید‌. هِلِن دختر مادام سوفی که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمی‌شود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانسته‌ای کسی را برای خودت بیابی و خانه‌ات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. می‌خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی می‌کرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.
    2 امتیاز
  6. @Paradise عزیزم زحمت ویرایشش رو بکشید تا فردا
    2 امتیاز
  7. خسته نباشید عزیزم. کنترل شد مشکلی نداشت اقدامات لازم انجام بشه لطفاً. @زری گل @هانیه پروین
    2 امتیاز
  8. اتمام ویرایش داستان کوتاه موش قرون وسطی @Nina
    2 امتیاز
  9. @Kahkeshan سه روز زمان برای ویراستاری خسته نباشید
    2 امتیاز
  10. °•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمی‌گشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال می‌کردم ماهر شده‌ام و دیگر چیزی درباره گندم نمی‌تواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه می‌کردم. باید می‌پذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمی‌ماند. هیچ وقت نمی‌توانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشم‌های دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو می‌رفت. پلک‌هایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری می‌گفت یک ساعت است که خوابیده‌ام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت می‌خوابید. اخم‌هایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش می‌رفتم و پدر دخترم را برمی‌گرداندم. به گندم نگاه کردم، نمی‌توانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو می‌بُرد، دیگر خدا هم نمی‌توانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمی‌توانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغ‌ها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرام‌ترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت می‌سپرم. با فکر به اینکه زود برمی‌گردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه می‌آورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچه‌ها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم می‌کوبید و مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوه‌خانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام می‌داد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس می‌زد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمی‌توانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون می‌تابید. لحظه‌ای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال می‌شود یا نه، با این حال، لبه‌های چادرم را محکم گرفتم و قدم‌هایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دست‌ها شناور بود و مرا تماشا می‌کرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.
    2 امتیاز
  11. °•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لب‌های من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمی‌شد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایین‌تره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمی‌کرد و تب دخترک بیشتر می‌شد و اتفاقی می‌افتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمی‌بخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبه‌ی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویه‌اش کردم. گونه‌هایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمی‌توانستم دخترک دوساله‌ام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش می‌گذاشتم. سوادم نمی‌رسید، نمی‌دانستم این حال گندم، می‌تواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر می‌دانستم و نمی‌توانستم او را یک لحظه‌ هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقه‌ای می‌شد که بالای سرم قدم می‌زد و ناخن‌هایش را می‌جوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمی‌کرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم می‌زد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیک‌تر شد، انگار به چیزی فکر می‌کرد و نمی‌دانست می‌تواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لب‌هایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمه‌باز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب می‌تواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمک‌های لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظه‌ای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشم‌هایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید می‌افتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه‌ شماره‌ها بردم. باید یک‌نفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خراب‌شده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم می‌رسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!
    2 امتیاز
  12. 1 امتیاز
  13. 1 امتیاز
  14. °•○●پارت چهل و نُه ماهی را برگرداندم تا طرف دیگرش هم به خوبی سرخ شود. زرچوبه‌ حسابی آنها را طلایی کرده بود و بوی عدس‌پلو داشت دیوانه‌ام می‌کرد! صدای جلز و ولز روغن درون ماهیتابه، خیلی کمتر از صداهای توی سرم بود. سفره سفیدرنگ را پهن کردم و قاشق‌ها را روی قسمتی که پاره شده بود گذاشتم تا به چشم نخورد. خاک گلدان هنوز روی زمین بود اما گندم، بی‌خیال آن شده و این بار داشت با قاشق‌ها بازی می‌کرد. آن دوقاشق را به هم می‌کوبید و با صدایشان می‌خندید. کلید در قفل چرخید. قلبم محکم کوبید! در باز شد و حیدر وارد خانه شد. با صدای بسته شدن در، گندم متوجه پدرش شد و به سمت او رفت. آخرین کلمات حیدر را به یاد آوردم، او گفته بود این لکه ننگ که من باشم را طلاق می‌دهد؛ با این حال، الان اینجا بود. -سلام! نه، من اشتباه نکردم؛ این همان صدایی بود که شب قبل در مکانیکی شنیدم. جواب سلامش را ندادم، به نظرم حیدر آنقدری در زندگی‌اش گناه کرده بود که به ثواب سلام‌هایش احتیاج داشته باشد. پیراهنش همان بود که موقع خروج از خانه به تن داشت، اما جیب آن، به شکل تمیزی دوخته شده بود. سر سفره نشست، بلند شدم. -بوی ماهی کل کوچه رو برداشته. آیا قرار گذاشته بودیم که اتفاقات گذشته را فراموش کنیم؟ طوری که انگار هرگز اتفاق نیفتاده‌اند؟! نه، من چنین قراری نگذاشتم. به آشپزخانه رفتم. زیر ماهی را خاموش کردم. یک بشقاب چینی برداشتم، لبالب پر از برنج کردم و نیمه‌ی بزرگترِ ماهی را رویش گذاشتم. حیدر هم عدس‌پلو دوست داشت، شاید این تنها نقطه مشترک بین ما بود. به طرف حیدر رفتم. گندم با فاصله، کنار پدرش نشسته بود. بشقاب را به طرف حیدر گرفتم، دستش را بلند کرد. بشقاب را بالاتر بردم و درست بالای سرش، برگرداندم. -آخ! سوختم. از جا پرید و دانه‌های داغ برنج را از سر و صورتش کنار زد. به گندم لبخند بزرگی زدم. -خوشش اومد بچم! حیدر به طرف من برگشت. قدمی به عقب‌ برنداشتم. ما هیچ‌وقت تلویزیون نداشتیم اما خانواده غزل، یکی داشتند. یک‌بار که صفحه‌اش خالی از برفک بود و آنتن سر ناسازگاری نداشت، در کارتون تام و جری دیدم که گربه‌‌ی توی کارتون، موقع عصبانیت، دود از سرش بلند شد. حیدر آن لحظه، دقیقا این شکلی بود.
    1 امتیاز
  15. °•○●پارت چهل و هشت در تاکسی، بین ریحانه و مادرشوهرم نشسته بودم، افسوس می‌خوردم که نمی‌توانم سرم را به شیشه تکیه بزنم و ناراحتی‌ام را به درجه اعلا برسانم. سقلمه‌ای به ریحانه زدم و پرسیدم: -فهمیدی اونجا چی کار می‌کرده؟ لب‌های باریکش را برچید و گفت: -داداش گفت مامان ممدرضا اجازه نمی‌داد گربه بیاره خونه. داداشمم دلش سوخته، گربه‌شو تو مکانیکی راه داده. رفته بود گربه‌شو ببینه که... پلک‌هایش را محکم به هم فشرد و آه کشید. کاش ریحانه می‌گفت گربه از آتش‌سوزی جان سالم به در برده یا نه، چون من یکی، جرئت پرسیدن این سوال را نداشتم. به خانه رسیدیم و مادرحیدر خداحافظی مرا نشنیده گرفت. چانه‌اش را بالا داد و وارد خانه شد. ریحانه دستم را فشرد و سعی کرد توضیح بدهد: -مامان بنده خدا خیلی ترسیده، اصلا حالش به خودش نیست ناهیدجان... خودت ببخش. سرم را تکان دادم. سپس هردو پشت به یکدیگر به سمت خانه‌هایمان روانه شدیم. موقع خروج، آنقدر حواسم پرت بود که کلید برنداشته بودم. چندتقه به در زدم و منتظر ماندم. -سلام. وای! خوبی؟ چه خبر شده ناهید؟ چشمات شده دوتا گوجه گُنده! به خدا سکته کردم... وارد خانه شدم. چادرم را گوشه‌ای انداختم و دست به سرم گرفتم. -خزر یواش! صدایش قطع شد. گندم را دیدم که به خاک گلدان‌ها چنگ می‌زد اما جانِ کنار کشیدنش را نداشتم. نشستم و به پشتی تکیه زدم. -مکانیکی آتیش گرفته بود. -هی! دستش را جلوی دهانش گرفت. منتظر ماندم حال حیدر را بپرسد اما این کار را نکرد. خودم برایش توضیح دادم. هرلحظه کاسه چشمش گشادتر می‌شد. -کار کی بوده؟ مستقیم به خزر نگاه کردم و با درنگ، جواب دادم: -کسی چیزی ندیده. رنگ خزر به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود. بی‌آنکه متوجه باشد، یک پایش را مدام تکان می‌داد. سکوت مرگباری در خانه فریاد می‌زد. از جایش بلند شد و عقب‌عقب رفت: -من... من دیگه برم! مامان حتما تا الان نگرانم شده. به حرف خودش خندید. سکندری خورد و به طرف اتاق رفت. بلند شدم و با چشم‌های ریز شده جلو رفتم. -کجا؟ تازه می‌خوام ناهار بذارم برات. برگشت و لبخند مضطربی تحویلم داد، لبخندی کج و کوله که به سختی حفظش کرده بود. -نه بابا! تا الانشم خیلی زحمت دادم. دست لرزانش را روی شانه‌ام گذاشت، دوطرف صورتم را در هوا بوسید و چادرش را روی روسری قواره بزرگش، جلو کشید. پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. دست به سینه، به دیوار تکیه زدم و اهمیتی به گچی شدن لباسم ندادم. -خدافظ جوجه! دستش را تکان داد ولی گندم به ریشه‌ی آن گل‌های بخت‌برگشته رسیده بود و متوجه خزر نشد؛ وگرنه از پاهایش آویزان می‌شد و اجازه نمی‌داد از این در بیرون برود. -خدافظ ناهید جان. ابرویم را بالا انداختم. سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم فکر‌هایی که در سرم می‌پیچید را با صدای بلند اعلام نکنم، حتی با اینکه دیگر مطمئن شده بودم درست هستند.
    1 امتیاز
  16. °•○● پارت چهل و هفت در راهروی بیمارستان می‌دویدیم. به سختی چادرهایمان را مهار کرده بودیم تا از روی سرمان بلند نشوند. حیدر به دیوار تکیه زده بود و به کفش‌های خاکی‌اش نگاه می‌کرد. با نزدیک شدن ما، حرف مادرش نصفه ماند. ریحانه سر تا پای حیدر را نگاه کرد و با صدای لرزان پرسید: -خوبی داداش؟ طوریت نشد؟ حیدر تکیه‌اش را از دیوار گرفت و من تازه متوجه تسبیح فیروزه‌ای رنگی که در دست داشت شدم. سرش را بالا پایین کرد: -خوبم آبجی، خداروشکر وقتی آتیش‌سوزی شد، مکانیکی نبودم. زبانم را گاز گرفتم تا از او نپرسم کدام گوری بوده! رو به ریحانه پرسیدم: -محمدرضا کجاست؟ ریحانه نگاهش را بین من و حیدر تاب داد. مادرحیدر با انزجار چشم از من گرفت و زیر لب زمزمه کرد: -استغفرالله! به سختی جلوی خودش را گرفته بود. عروس بی‌ادبش، حال پسر بیچاره‌اش را نپرسید و این، یک فاجعه نابخشودنی برای او بود. حیدر گلویش را صاف کرد: -وضع اون طفل معصوم خوب نیست، بهتره اصلا نرین داخل. به خیال خودم می‌خواستم نشان بدهم که حرفش کوچکترین اهمیتی برایم ندارد، می‌خواستم به او بفهمانم که دیگر نمی‌تواند به من زور بگوید. بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش، وارد بخش شدم. تا آخرین روز مرگم آرزو کردم که کاش این کار را نکرده بودم، ای کاش به حرف حیدر گوش می‌دادم، یا پایم می‌شکست و همان‌جا می‌ماندم. من تا آخرین روز عمرم تلاش کردم تصاویر آن روز را از ذهنم پاک کنم، اما حتی آنقدری خوش شانس نبودم که در کهنسالی به آلزایمر مبتلا شوم. به دیوار چنگ زدم تا سرپا بمانم. نگاهم دودو می‌زد. بیمارستان داشت دور سرم می‌چرخید و مثل چرخ‌ و فلک، هرلحظه سرعتش را بیشتر می‌کرد. من همیشه از چرخ‌و فلک‌ها بدم می‌آمد. چانه‌ام می‌لرزید و زیردماغم، بوی سوختن گوشت پیچیده بود. با وحشت سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم، آتشی آنجا نبود. دستم را به دهانم چسباندم و عوق زدم. از بخش بیرون رفتم و ناباورانه، به ریحانه چشم دوختم. -ناهید خوبی؟ آب بیار خان داداش! خودم را در آغوشش انداختم و های‌های گریه سر دادم. -پاهاش... پاهای کوچولو و لاغرش سوخته! خیلی سوخته ریحانه، خیلی سوخته... حتما خیلی درد کشیده. وای! با وحشت بیشتری، فریاد زدم: -کاش من به جاش می‌سوختم! ریحانه فین‌فین کنان، دستش را روی کمرم حرکت داد: -تو که تقصیری نداشتی ناهید، خوب میشه. مامان کلی نذر کرده، خوب میشه ایشالا. بلندتر از قبل گریه کردم. حیدر با یک لیوان آب، کنارمان ایستاده بود. -ریحان، ناهیدو ببرش خونه تا بیام. مامان شما هم بهتره برین خونه. وقتی سرم را از روی شانه‌ ریحانه برداشتم، تازه متوجه اطرافم شدم. مردم با ترحم ایستاده بودند و به من نگاه می‌کردند. سرم را پایین انداختم و به منظره تار مقابلم چشم دوختم. مادر محمدرضا هنوز درون بخش بود و احتمالا هنوز داشت دودستی به سرش می‌کوبید. پدرش سعی داشت حفظ ظاهر کند اما می‌توانستم قسم بخورم که کمرش یک شبه خم شده بود. من چه کار کردم!
    1 امتیاز
  17. °•○● پارت چهل و شش -چی شده؟ بیمارستان برای چی؟! چند طره از موهایش از زیر روسری فرار کرده و روی پیشانی‌اش ریخته بودند، او واقعا پریشان به نظر می‌رسید. شانه‌هایم را گرفت و محکم تکان داد. -مکانیکی آتیش گرفته! نفس در سینه‌ام حبس شد. دست‌های مشت کرده‌ام، دیگر به وضوح می‌لرزید. ریحانه هروقت شوکه می‌شد، ناخوداگاه به صورتش سیلی می‌زد؛ اما این‌بار آنقدر محکم زده بود که می‌توانستم رد بندبند انگشت‌هایش را به وضوح روی صورت سفیدش ببینم. زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. به سختی گفتم: -حی... حی... حیدر چطوره؟ مردمک‌های ریحانه لرزید. -داداش خوبه، فقط... فقط... اخم‌هایم را درهم کشیدم. -محمدرضا رو یادته؟ پسر اکبرآقا، سوپرمارکتی روبروی مکانیک... قلبم یک ضربانش را جا انداخت. اکبرآقا و هماخانم سال‌ها بچه‌دار نشدند؛ خیلی سعی کردند این راز را از در و همسایه مخفی نگهدارند ولی نشد. محمدرضا را بعد از هفت سال دکتر و درمان، از خود امام رضا خواستند و گرفتند. -بچه بی‌نوا تو آتیش‌سوزی سوخته. زیرپایم خالی شد. به بازوی ریحانه چنگ انداختم. -تو مکانیکی چی کار می‌کرده؟ ریحانه سرش را به چپ و راست تکان داد و بیشتر اشک ریخت. خزر همانطور که گندم را در بغلش جابه‌جا می‌کرد، از پشت به من نزدیک شد: -خوبی ناهید؟ چی شده؟ ریحانه مچ دستم را کشید. -باید بریم بیمارستان ناهید! به تته‌پته افتاده بودم: -م‌‌‌... م... ما... مانت چی؟ نگاهش را دزدید. -اون جلوتر از ما رفت. سرم گیج می‌رفت و تصویر ریحانه، مدام تارتر می‌شد. پشت سرهم پلک زدم و دستم را به پیشانی‌ام گرفتم. -خزر... آب! چادرم را عَلم کردم و همراه ریحانه، از خانه خارج شدم. لحظه آخر برگشتم و به پشت سرم، گندم در آغوشِ خزر در چهارچوبِ در نگاه کردم. -مواظبش باش! زود برمی‌گردم. سرش را با گیجی تکان داد. -بدو ناهید! فرصت نداشتم توضیح بیشتری بدهم. پابه‌پای ریحانه، از کوچه خارج شدیم. با آن قدم‌های بلند و چهره‌های نگران، توجه عابران را جلب کرده بودیم. ریحانه دستش را برای تاکسی بالا برد و به محض نشستن در صندلی عقب ماشین، معده‌ام به قار و قور افتاد. لبم را گاز گرفتم. قلبم آنقدر محکم می‌زد که می‌ترسیدم از سینه‌ام بیرون بپرد و با پای پیاده به سمت بیمارستان بدود. ریحانه دستم را گرفت و لبخند بی‌جانی زد که بیشتر به گریه شباهت داشت: -بیا دعا کنیم چیزیش نشده باشه. راننده از آینه جلو به ما نگاه کرد. پریشان‌حالیمان توجه او را هم جلب کرده بود و سعی داشت از حرف‌هایمان، چیزی بفهمد. به بیرون و منظره‌ای که به سرعت در حال گذر بود چشم دوختم. برخلاف ریحانه، هیچ رقمه نمی‌توانستم خوشبین باشم. محمدرضا چرا آن ساعت آنجا بود؟
    1 امتیاز
  18. °•○● پارت چهل و پنج (بیست و سه دقیقه بعد) انگار یکی کلیدِ رنگ‌ها را خاموش کرده بود، چون همه‌چیز در تاریکیِ خانه، خاکستری می‌زد. دیشب به خزر نگفتم اما من خیلی وقت بود که دیگر از تاریکی نمی‌ترسیدم. پشتِ در چَمباتمه زده بودم و صدای نفس‌های کوتاه و تُندم را می‌شنیدم. چادرم نیمه‌راه روی شانه‌هایم افتاده بود، مثل سایه‌ام که رمقِ ایستادن نداشت. دست‌هایم را بغل گرفتم، لرزشِ انگشت‌هایم حتی از تیرگی اتاق هم پررنگ‌تر به نظر می‌رسید. دنیا از چنددقیقه قبل، برایم متوقف شد. انگار به ماه پیوسته بودم و داشتم از آنجا ناهیدِ روی زمین را تماشا می‌کردم. این زندگی واقعی به نظر نمی‌رسید، نمی‌توانستم باور کنم. عقربه ساعت، هر ثانیه را با بی‌رحمی می‌کوبید. تیک، تاک! چندقدم جلوتر از من، نفس‌های آرام گندم، نرم‌نرم بالا می‌آمد. هر دم و بازدمش برایم مثل نخ نازکی از امید بود که اگر پاره می‌شد، همه چیز روی سرمان فرو می‌ریخت. گوش دادم تا مطمئن شوم آن ریتم خواب، هنوز هست. خیالم راحت بود که هیچ‌کس مرا نمی‌بیند. هیچ‌کس نمی‌بیند که چطور پلک‌های خسته‌ام روی هم می‌افتند و باز می‌شوند. چطور نگاهم روی تاریکیِ روبه‌رو قفل شده، بی‌آنکه واقعا چیزی ببینم. من هنوز پشتِ درِ بسته‌ای هستم که شیشه‌اش از چندماه پیش شکسته، بی‌آن‌که تکه‌ها روی زمین افتاده باشند، فقط شکسته. دیوارهای خانه در این دقایقِ یخ‌زده، نفس نمی‌کشد؛ می‌دانم که منتظرند اولین قطره اشک از قابِ چشمم سُر بخورد… اما گریه نمی‌کنم، این‌بار نه! سکوت را می‌بوسم و روی زخمِ تازه‌ای می‌گذارم که هیچ‌کس جز خودم، آن را نمی‌بیند. با قدم‌های سلانه‌سلانه، تشک‌ها را درست مثل شب گذشته، در اتاق پهن کردم. گندم را جابه‌جا کردم و این‌بار کنارش دراز کشیدم. چشم بستم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که صدای چرخش کلید درون قفل در را شنیدم. کلید یدک را قبل از ترک خانه، به او داده بودم. در را بست، پاورچین پاورچین به اتاق آمد و کنارم دراز کشید. چیزی نگذشت که صدای نفس‌هایش مرتب شد، خوابیده بود. صبح با احساس قلقلک روی گونه‌ام، چشم باز کردم. گندم دست‌هایش را به صورتم می‌کوبید و موهایم را می‌کشید. -ماما... ما... ما! به موهایش که در اثر خواب، به هم ریخته بود، لبخند زدم. پهلو به پهلو شدم؛ جز من و گندم، کسی در اتاق نبود. صدای برخورد قاشق به لیوان می‌آمد. صدا بلندتر شد، تا اینکه خزر در چهارچوب در ظاهر شد. -بیدار شدی؟ منم داشتم واسه گندم شیرعسل درست می‌کردم. لیوان دستش را بالا آورد، چیزی نگفتم. به سمت گندم آمد. -خب دیگه، شیرعسل جوجه‌ هم آمادست. بخوره، بزرگ بشه، خانم بشه... بلند شدم و خودم را به روشویی رساندم. مشت‌های آب سرد را به صورتم پاشیدم. دست‌هایم را پنج بار شُستم و بو کردم. لرزش نامحسوسی داشتند. به اتاق رفتم و تشک‌ها را تا کردم. خزر با گندم و آن لیوان شیرعسل، سرگرم بود. -دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی تو این دوروز. چندلحظه طول کشید تا جواب بدهد: -نه بابا، تو هم مثل خدیجه می‌مونی برام. راستی، به حیدر گفتم گندم تب داره ولی خب... بالشت به دست، در جایم متوقف شدم. نفس‌ بلندی کشیدم و آن را روی تپه بالشت‌ها گذاشتم. -نیومد، نه؟ صدای کوبش‌ِ در وسط حرفمان پرید. خزر با چشم‌های درشت شده، زیرلب گفت: -بسم الله! چه خبره؟ کسی با تمام توانش داشت به در خانه مشت می‌زد. هرلحظه ممکن بود شیشه‌های شکسته، روی زمین بریزند. به خزر و گندم نگاه کردم. -من باز می‌کنم. چادر سفیدم را به طرز شلخته‌ای روی موهای شانه نخورده‌ام انداختم. صدای در برای لحظه‌ای هم قطع نشده بود. بالاخره آن را باز کردم. ریحانه آنجا بود و روی صورتش، ردِ سرخی از سیلی به چشم می‌خورد. با گریه مقابل صورتم فریاد زد: -باید فورا بریم بیمارستان!
    1 امتیاز
  19. با سلام و احترام، وقت بخیر؛ درخواست ویراستاری داستان کوتاه موش قرون وسطی را دارم. با تشکر
    1 امتیاز
  20. °•○● پارت چهل و سه مردمک‌های خزر دودو می‌زد و هرکسی که آن صورت رنگ‌پریده را می‌دید، می‌فهمید جواب او، یک نه‌ بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمی‌خواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبه‌ای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر می‌کنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگه‌هایی از پشیمانی را می‌دیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخم‌هایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشه‌ی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظه‌ای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو می‌شناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله‌ زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک می‌کردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمی‌رسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدم‌هایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دست‌هایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشم‌هایم می‌کشیدم. از اشک‌هایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بی‌بی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریده‌ی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانه‌ام می‌لرزید. هربار که گندم نگاه بی‌حالش را به چشم‌هایم می‌دوخت، ته دلم خالی می‌شد. پلک‌هایش نیمه باز بودند و مژه‌هایش روی زمردی چشم‌هایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سوره‌های کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمی‌دانم هفتاد بار آیت‌الکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانی‌اش گذاشتم، چشم‌هایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلک‌هایش روی هم افتاده بود.
    1 امتیاز
  21. °•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی می‌گذشت، حتی می‌توان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمی‌داد. بی‌جهت در کل خانه قدم می‌زدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره می‌پریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقه‌ام گرفته بود و رهایم نمی‌کرد. آنقدر ناخن‌هایم را جویده بودم که هر ده‌تایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالت‌های عصبی‌ام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقه‌های جورواجوری که بعضی‌شان را برای اولین بار می‌شنیدم، سیرش می‌کرد. شقیقه‌ام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسه‌شون غذا می‌بری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشم‌هایم را محکم ببندم و سرم را بین دست‌هایم بگیرم. -می‌خواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس می‌زد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدم‌های پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمی‌کنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِق‌نق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشم‌های زُمردی‌اش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام می‌شد. بی‌رحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزه‌ای پختم. مادرم می‌گفت راه دل مردجماعت، از شکمشان می‌گذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمی‌گشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد می‌کرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشاره‌ام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهره‌اش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشم‌هایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بی‌حالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانه‌ام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سه‌باره اصرار کرد. نمی‌توانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم می‌گذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمی‌توانست مرا از خانه‌ام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو می‌تونی ببری؟
    1 امتیاز
  22. °•○● پارت چهل سرم رو بلند کردم و به عقربه‌های ساعت‌دیواری قهوه‌ای نگاه کردم، از نیمه‌شب گذشته بود. در برابر چشم‌های منتظر خزر، لبخند نرمی زدم و گفتم: -دیروقته، تو هم خسته‌ای. باید بخوابیم. خزر معترض، لب‌هایش را برچید: -من خسته نیس... -الان برات تشک میارم. بلند شدم و خرده نان‌های روی دامنم را تکاندم. تابه و ظرف‌پلاستیکی سبزی را برداشتم و به آشپزخانه بردم. نفسی‌ که نمی‌دانستم حبسش کرده‌ام را به بیرون فوت کردم. تا مغزاستخوانم، احساس خستگی مرگ‌آسایی جریان داشت. شانه سمت راستم را با دست مالیدم. به خاطر حمل آن کیف سنگین، دردناک شده بود. سفره را جمع کردم و سراغ لحاف‌تشک گوشه اتاق رفتم. یک تشک، بالشت و ملحفه تمیز جدا کردم. دو دست مخصوص مهمان داشتیم. کنار تشک همیشگی خودم درون اتاق پهنش کردم و با صدای آرام، خزر را صدا زدم. به نظر می‌رسید قهر کرده است. چندلحظه طول کشید تا به اتاق بیاید. با بی‌میلی به تشک‌ها نگاه کرد و دقیقا روی تشک من دراز کشید. -جای تو این یکیه. نگاه ترسناکی به من انداخت. چشم‌هایش‌زیر نور چراغ، برق می‌زد. نیم خیز شد تا کش موهایش را باز کند. -من پیش گندم می‌خوابم. از تو خوشم نمیاد. با لحنی کاملا کودکانه این‌ها را می‌گفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا با دیدن خنده‌ام، عصبی نشود. او درست وسط من و گندم خوابیده بود. شانه‌ای بالا انداختم. نگران بودم در خواب، جابه‌جا شود و روی دخترکم بیافتد. بی‌حرف، جلو رفتم. از دو گوشه تشک گندم گرفتم و به سمت مخالف خزر کشیدم تا از او دورتر شود و خیالم راحت باشد. چراغ اتاق را خاموش کردم. عادت نداشتم ظرف‌های کثیف را در سینک رها کنم، این کار آشفته‌ام کرده بود. کورمال‌کورمال کنار خزر روی تشک مهمان دراز کشیدم. بالشت سرد بود و حس تازگی می‌داد. در کمال تعجب، بلند شد و چراغ اتاق نشیمن را روشن کرد. -چرا روشن کردی؟! در تاریکی، سایه‌اش را دیدم که دست‌هایش را از هم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. به جایش برگشت، به پهلوی راست چرخید و پشت به من گفت: -چون اینجا یه نفر از تاریکی می‌ترسه. صدایش خواب‌آلود بود. بی‌آنکه فکر کنم، دوباره پرسیدم: -تو از کجا می‌دونی؟! با صدای کشیده‌ای گفت: -غزل گفت... چنددقیقه بعد، خزر به خواب عمیقی فرو رفته بود. دقایقی که برای من به کندی می‌گذشت. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم لبخند سمج گوشه لبم را پس بزنم. لازم نبود به او بگویم که غزل چیزی درباره ترس من از تاریکی نمی‌دانست، هیچ کس از این راز خبر نداشت، به جز... به جز یک نفر! خستگی چیره شد و خواب مرا فرو بلعید. تمام شب را کابوس می‌دیدم. حیدر ساتوری در دست داشت و امیرعلی را گردن می‌زد. خون روی دامن آبی می‌پاشید و به دست‌هایم که نگاه می‌کردم، ساتور در دست من بود! قاتل من بودم.
    1 امتیاز
  23. 1 امتیاز
  24. اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/
    1 امتیاز
  25. پارت 5 چند روز بعدش دوست قدیمی‌ام بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. لینک گپ دوست پسرش که دست بر قضا اسم اونم امیر بود برام فرستاد خودم رفتم تو گپ و لینک رو به امیر هم دادم. - سلام. بنفشه: سلام عزیزم خوشگلدی(خوش اومدی). - ممنون. امیر دوست پسر بنفشه پیام داد: سلام. - سلام شیرینی بده! - چرا؟ - چون با دوست من وارد رابطه شدی بجنب! امیر فحشی به ترکی نسارم کرد. من به لطف رفیق‌هام که اکثرا ترک بودن خیلی خوب ترکی می‌فهمیدم پس به ترکی جوابش رو دادم. امیر بنفشه با تعجب پرسید: - سندع تورکی دانیشما؟(تو تورکی می‌فهمی؟) با غرور جواب دادم: - اِوت دانیشما(بله می‌فهمم). - ببخشید آبجی فکر نمی‌کردم! بنفشه خندید: - چی فکر کردی عسل ما اکثر گویش‌های اقوام مختلف بلده! امیر: جدی؟ بنفشه: معلومه! امیر: عاشکیم بینیم حایاتیم عسل چی میشه؟ چون به زبان ترکی استانبولی تایپ کرده بود و فارسی تایپ نکرد درست متوجه نشدم: - عشقم تو زندگیمی؟ خندید: نه عشقم تو همه زندگیمی. - آها. امیر توی شخصی هزار تا سوال پرسید که چی گفت چی شد فحش داد؟ امیر برعکس من اصلا ترکی بلد نبود، چرا باید بلد می‌بود؟ براش توضیح دادم، از همونجا کل کلش با امیر بنفشه شروع شد. روز عید قربان بود، با امیر توی شخصیش صحبت می‌کردیم؛ رفته بودن و گوسفند خریده بودن. امیر: بِه بِه کن ببعی! - مرض خودت به به کن. - بجنب نگا این گوسفنده چقدر شبیه توعه! - توکه منو ندیدی ولی من که تورو دیدم میدونم شبیه توعه. - شبیه خودته! - چونه نزن گوسفند جان اصلا برات اسم می‌زارم. - چه اسمی؟ - دبه انگور! - چی؟ چرا؟ - چون هم شنگولی هم منگول آدم الکی شنگول و منگول نمیشه بایک دونه حبه انگور باید دبه انگور باشه. من و امیر کم کم بیشتر باهم رفیق شدیم طوری که امیر مدام من رو چک می‌کرد، دیگه با پسرها توی گروه‌ها گرم نمی‌گرفتم و وقتی امیر نبود خیلی کم آنلاین می‌شدم و چت می‌کردم، انگار این من آن من نبود. جوری شده بودیم که توی بعضی گپ‌ها فکر می‌کردن ما باهم رابطه داریم تا اینکه یک روز صبح امیر با نارحتی پیام داد. - اون دوست پسر جدید داره! - افسون؟ - اره بیوگرافیش با پسره سته استوری عاشقانه میزاره براش هی. - اشکال نداره ولش کن بی خیال! - عسل؟ - بله؟ (هیچ وقت به هیچ کس جان نمی گفتم همیشه ها و بله بود به جز کسایی که خیلی برام عزیز بودن) _ میای ماهم باهم؟ - نه خیر اینم چون ناراحتی مسدودت نمی‌کنم وگرنه بار آخرت باشه تو رفیقمی نمی‌خوام رفاقتمون خراب بشه من با رفیق‌هام وارد رابطه نمیشم. - باشه. امیر دیگه چیزی نگفت؛ غرور مسخره‌اش اجازه نمی‌داد تا اینکه چند روز بعد امیر بنفشه توی گپ و جلوی همه به من و امیر گفت باهم وارد رابطه بشیم من رد کردم و امیر به‌خاطر غرورش سکوت کرد اما امیر بنفشه با تمام توان تلاش کرد تا اینکه دل من نرم‌تر شد ولی به روی خودم نیاوردم. بین حرف‌هایی که داشت برای قانع کردن من میزد با بنفشه دعواش شد و از گپ رفت. عذاب وجدان گرفته بودم از طرفی هم امیر پسر بدی نبود، چندین ماه بود باهم آشنا شده بودیم می‌شناختمش. به امیر بنفشه پیام دادم: - سلام داداش نمی‌خواستم بینتون بخاطر من دعوا بشه. - بخاطر تو نبود. - خب داداش برگرد آشتی کنین منم روی پیشنهادت فکر می‌کنم. - عالیه! خب. - خب خدافس. - خدافظ. ان روز حسابی فکر کردم هنوز هم فکر می‌کنم، به اینکه چقدر حرف مردم توانایی داره که زندگی آدم تغییر بده، حرف مردم! این مردمی که اگه روز خاکسپاریت بارون بگیره جنازه‌ات و رو زمین ول می‌کنن و میرن که مبادا خیس بشن. همین آدم‌هایی که تو زندگی ممکنه هیچ وقت به‌دردت نخورن، روز مرگت هم دست آخر سر رنگ نوشابه دعوا راه بندازن. ما چقدر ساده ایم؛ چطور به این مردم و حرف‌هاشون انقدر اهمیت دادیم و اجازه دخالت در زندگیمون رو می‌دیم. ما ساده نیستیم، ما بی تجربه یا احمقیم! سرشار از حماقت.
    1 امتیاز
  26. پارت 3 ساحل و امیر هم‌زمان آنلاین شدند. امیر: سلام. - سلام ترسناک! امیر: عه وحشتناک چطوری؟ - شکر مثل همیشه عالی تو چی؟ - شکر، خوبم. - شکر. - درس‌ها چطور پیش میره؟ - خوب! توی این مدت با امیر تقریباً رفتارم بهتر شده بود و تا حدودی باهم دوست شده بودیم؛ ساحل رفت و بی خیال شد اما امیر برای من جالب شد. کم‌کم با امیر رفیق شدم. توی گپ‌های دیگه دوتایی می‌رفتیم و اذیت می‌کردیم. نکته جالب امیر برای من این بود اون هم دورگه بود، اما برعکس من پدرش بلوچ بود و مادرش شمالی بود. او هم با شمالی‌ها بزرگ شده بود؛ اما بلوچیش بهتر از من بود، البته بلوچی که نه زابلی. خلاصه همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه برام سوال شد افسون چطوریه؟ تا اون زمان همیشه با امیر توی گپ صحبت می‌کردیم؛ اما اون روز، بعد از پرسیدن از افسون و خواستن آیدی افسون امیر از این بهانه استفاده کرد و برای اولین بار به شخصی من پیام داد. توی دفترم تاریخ دقیقش ثبته اون روز، بیست و پنجم خرداد ماه سال هزار و چهار صد و یک بود دقیق یک ماه بعد از آشنایی‌مون توی روز بیست و دوم اردیبهشت همون سال. اون روز وقتی امیر آیدی افسون رو به شخصیم فرستاد هرگز فکر نمی‌کردم قراره روزی به‌خاطرش توی روی پدر و مادرم وایستم و تموم رفیق‌های پسرم رو کنار بزارم، شاید اگر کسی بهم می ‌گفت می‌خندیدم و می‌گفتم توهم زدی من و رابطه احساسی؟! بگذریم. *کمی قبل‌تر* ناراحت گوشه اتاق توی خودم جمع شدم هنوز صداش توی گوشم می‌پیچید: - جون امیر محمد من چند وقته ازدواج کردم عسل. چنگی به موهام زدم بسه عسل بسه اون رفت اون ازدواج کرد، فکر کن توی تصادف مرده بسه. بغض گلوم رو چنگ میزد لعنت بهت. موهام توی مشتم گرفتم صداش توی سرم پیچید: - من عاشق موهای بلندم فکرش رو بکن وقتی ایشالا نامزد کردیم من میام و موهات شونه می‌کنم می‌بافم. اخم کردم از موهام بدم اومد. بلند شدم و آب سردی به صورتم زدم مامان رو صدا زدم. مامان از داخل هال جواب داد: - جانم؟ اشک‌هام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. - نوبت بگیر فردا بعد از مدرسه میرم موهام کوتاه می‌کنم. با تعجب پرسید: - شنبه؟ - آره، اگه امروز بود می‌رفتم هست؟ کلافه پاسخ داد: - نه آرایشگاه تعطیله! بی‌خیال گفتم: - خب شنبه! باصدایی که سعی در مخفی کردن ناراحتی‌اش داشت پرسید: - مطمئنی؟ موهات حیف نیست؟ - دوست ندارم موهای کوتاه می‌خوام پسرونه می‌زنم! - پشیمون میشی! - نمیشم، می‌خوام کوتاه کنم. بعد از گفتن این حرف رفتم توی حیاط روی پله‌ها نشستم و به النگو‌هام خیره شدم دست‌هام با النگو قشنگن. نفس عمیقی کشیدم. فردا باید به یکتا بگم رفت و جدا شدیم. تو باهام چیکار کردی امیر؟ بغض کردم یعنی یک ذره هم دوسم نداشت؟ همه حرف‌هاش دروغ بود؟ اصلا اون خودش بود یا عکس‌هاش فیک بود؟ تمام مدت گول خوردم؟ اون که دید چقدر توی دردسر افتادم چرا موند؟ چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ من کم بودم؟ کافی نبودم؟ به این سرعت دلش لرزید؟ اولین قطره اشک پشت دستم چکید. اخم کردم و صورتم پاک کردم نه عسل اون الان داره به تو تموم این سال‌ها می خنده، لابد الان از سرکار اومده و داره با نامزدش شام می‌خوره توهم اینجا نشستی غصه می‌خوری. چرا بهم گفت دوستم داره؟ با گریه گفت دوستم داره و رفت. *زمان حال * بلند شدم تمام اتاقم رو گشتم. تمام دفترهایی که خاطره‌ای یا جمله‌ای از امیر داخلش نوشته شده بود رو جمع کردم. کیبوردم رو وصل کردم و تندتند شروع به تایپ کردم به خاطرات‌مون یکی‌یکی چنگ می‌زدم. تمام تلاشم رو انجام دادم تا چیزی از قلم نیوفته، اما با این حال باز هم خاطره‌ای زودتر از دیگری نظم ذهن من را به‌هم می‌ریخت.
    1 امتیاز
  27. 1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...