تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/11/2025 در پست ها
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
@دنیا دنیا جان زحمت ویراستاری این رمان رو بکشید فک نکنم بیشتر از یه روز زمان نیاز داشته باشه دو صفحه بیشتر نیست.3 امتیاز
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم3 امتیاز
-
" به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز میکنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهیای تاریک تر از تمام شبهای تنهایی زندگیام! دستانم را برای محافظت از گوشهایم بلند میکنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانیای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه میافتد! در آن سیاهی مرگبار، به دنبال کورسوی امیدی میگردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زدهام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدمهایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو میشود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوشهایم جدا میکنم و به سوی آن دراز میکنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونههای سفید شدهی دخترک از سرما، به یکباره سیاهی دور و اطرافم رنگ میبازد، صداهای اطرافم خاموش میشوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه میکنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان میدهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه میداند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش میرقصد، یا پیانو میزند، آواز میخواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را میگیرد! کسی چه میداند؟ شاید تنها شرط معشوقهی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوتشان شعر میخوانند؛ با لبهایشان قطعنامه صادر میکنند؛ با موهایشان جنگ میطلبند، باچشمهایشان صلح! کسی چه میداند؟ شاید آخرین بازماندهی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو میرقصد! - لینک صفحه معرفی و نقد رمان مادمازل جیزل - گالری رمان مادمازل جیزل2 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدمهای آرامی که سعی میکرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند میگذشت و به جلو میرفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی میتوانست صدای پچپچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجهی آمدن او شدهاند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش میشد، چون با هر قدم جلو رفتن تکهای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر میکرد. تا آن لحظه از زندگیاش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گلهای رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود میاندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیدهی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو میرفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظهای بعد، روبهروی گروهی از خانمهای دهکدهیشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. میخواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام سوفی میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره اینگونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفتهام که این شایستهی یک دختر نیست؟! و چشم غرهای به او رفت. حتی با اینکه او، اشارهی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که دربارهی چه صحبت میکند. موهایش! مادام سوفی عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها میکرد. مادام سوفی این موضوع را خارج از ادب میدانست و همیشه میکوشید که این را به او گوشزد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد میزد و میگفت " دختران اصیل همیشه سعی میکنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمیداد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام سوفی که بسیار هم بد عنق و بیادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگیاش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر میکرد که اکنون دارد از او طرفداری میکند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمیداد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیدهام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکههای سیر ته دخمهها بوی ترشیات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرفها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر میتوانست حتما او را همانجا خفه میکرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش دربارهی آن دختر بیرون کشید. هِلِن دختر مادام سوفی که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمیشود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانستهای کسی را برای خودت بیابی و خانهات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. میخواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی میکرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
خسته نباشید عزیزم. کنترل شد مشکلی نداشت اقدامات لازم انجام بشه لطفاً. @زری گل @هانیه پروین2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
با سلام و احترام، وقت بخیر؛ درخواست ویراستاری داستان کوتاه موش قرون وسطی را دارم. با تشکر1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت 5 چند روز بعدش دوست قدیمیام بنفشه رو پیدا کردم و فهمیدم که وارد رابطه شده. لینک گپ دوست پسرش که دست بر قضا اسم اونم امیر بود برام فرستاد خودم رفتم تو گپ و لینک رو به امیر هم دادم. - سلام. بنفشه: سلام عزیزم خوشگلدی(خوش اومدی). - ممنون. امیر دوست پسر بنفشه پیام داد: سلام. - سلام شیرینی بده! - چرا؟ - چون با دوست من وارد رابطه شدی بجنب! امیر فحشی به ترکی نسارم کرد. من به لطف رفیقهام که اکثرا ترک بودن خیلی خوب ترکی میفهمیدم پس به ترکی جوابش رو دادم. امیر بنفشه با تعجب پرسید: - سندع تورکی دانیشما؟(تو تورکی میفهمی؟) با غرور جواب دادم: - اِوت دانیشما(بله میفهمم). - ببخشید آبجی فکر نمیکردم! بنفشه خندید: - چی فکر کردی عسل ما اکثر گویشهای اقوام مختلف بلده! امیر: جدی؟ بنفشه: معلومه! امیر: عاشکیم بینیم حایاتیم عسل چی میشه؟ چون به زبان ترکی استانبولی تایپ کرده بود و فارسی تایپ نکرد درست متوجه نشدم: - عشقم تو زندگیمی؟ خندید: نه عشقم تو همه زندگیمی. - آها. امیر توی شخصی هزار تا سوال پرسید که چی گفت چی شد فحش داد؟ امیر برعکس من اصلا ترکی بلد نبود، چرا باید بلد میبود؟ براش توضیح دادم، از همونجا کل کلش با امیر بنفشه شروع شد. روز عید قربان بود، با امیر توی شخصیش صحبت میکردیم؛ رفته بودن و گوسفند خریده بودن. امیر: بِه بِه کن ببعی! - مرض خودت به به کن. - بجنب نگا این گوسفنده چقدر شبیه توعه! - توکه منو ندیدی ولی من که تورو دیدم میدونم شبیه توعه. - شبیه خودته! - چونه نزن گوسفند جان اصلا برات اسم میزارم. - چه اسمی؟ - دبه انگور! - چی؟ چرا؟ - چون هم شنگولی هم منگول آدم الکی شنگول و منگول نمیشه بایک دونه حبه انگور باید دبه انگور باشه. من و امیر کم کم بیشتر باهم رفیق شدیم طوری که امیر مدام من رو چک میکرد، دیگه با پسرها توی گروهها گرم نمیگرفتم و وقتی امیر نبود خیلی کم آنلاین میشدم و چت میکردم، انگار این من آن من نبود. جوری شده بودیم که توی بعضی گپها فکر میکردن ما باهم رابطه داریم تا اینکه یک روز صبح امیر با نارحتی پیام داد. - اون دوست پسر جدید داره! - افسون؟ - اره بیوگرافیش با پسره سته استوری عاشقانه میزاره براش هی. - اشکال نداره ولش کن بی خیال! - عسل؟ - بله؟ (هیچ وقت به هیچ کس جان نمی گفتم همیشه ها و بله بود به جز کسایی که خیلی برام عزیز بودن) _ میای ماهم باهم؟ - نه خیر اینم چون ناراحتی مسدودت نمیکنم وگرنه بار آخرت باشه تو رفیقمی نمیخوام رفاقتمون خراب بشه من با رفیقهام وارد رابطه نمیشم. - باشه. امیر دیگه چیزی نگفت؛ غرور مسخرهاش اجازه نمیداد تا اینکه چند روز بعد امیر بنفشه توی گپ و جلوی همه به من و امیر گفت باهم وارد رابطه بشیم من رد کردم و امیر بهخاطر غرورش سکوت کرد اما امیر بنفشه با تمام توان تلاش کرد تا اینکه دل من نرمتر شد ولی به روی خودم نیاوردم. بین حرفهایی که داشت برای قانع کردن من میزد با بنفشه دعواش شد و از گپ رفت. عذاب وجدان گرفته بودم از طرفی هم امیر پسر بدی نبود، چندین ماه بود باهم آشنا شده بودیم میشناختمش. به امیر بنفشه پیام دادم: - سلام داداش نمیخواستم بینتون بخاطر من دعوا بشه. - بخاطر تو نبود. - خب داداش برگرد آشتی کنین منم روی پیشنهادت فکر میکنم. - عالیه! خب. - خب خدافس. - خدافظ. ان روز حسابی فکر کردم هنوز هم فکر میکنم، به اینکه چقدر حرف مردم توانایی داره که زندگی آدم تغییر بده، حرف مردم! این مردمی که اگه روز خاکسپاریت بارون بگیره جنازهات و رو زمین ول میکنن و میرن که مبادا خیس بشن. همین آدمهایی که تو زندگی ممکنه هیچ وقت بهدردت نخورن، روز مرگت هم دست آخر سر رنگ نوشابه دعوا راه بندازن. ما چقدر ساده ایم؛ چطور به این مردم و حرفهاشون انقدر اهمیت دادیم و اجازه دخالت در زندگیمون رو میدیم. ما ساده نیستیم، ما بی تجربه یا احمقیم! سرشار از حماقت.1 امتیاز
-
پارت 3 ساحل و امیر همزمان آنلاین شدند. امیر: سلام. - سلام ترسناک! امیر: عه وحشتناک چطوری؟ - شکر مثل همیشه عالی تو چی؟ - شکر، خوبم. - شکر. - درسها چطور پیش میره؟ - خوب! توی این مدت با امیر تقریباً رفتارم بهتر شده بود و تا حدودی باهم دوست شده بودیم؛ ساحل رفت و بی خیال شد اما امیر برای من جالب شد. کمکم با امیر رفیق شدم. توی گپهای دیگه دوتایی میرفتیم و اذیت میکردیم. نکته جالب امیر برای من این بود اون هم دورگه بود، اما برعکس من پدرش بلوچ بود و مادرش شمالی بود. او هم با شمالیها بزرگ شده بود؛ اما بلوچیش بهتر از من بود، البته بلوچی که نه زابلی. خلاصه همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برام سوال شد افسون چطوریه؟ تا اون زمان همیشه با امیر توی گپ صحبت میکردیم؛ اما اون روز، بعد از پرسیدن از افسون و خواستن آیدی افسون امیر از این بهانه استفاده کرد و برای اولین بار به شخصی من پیام داد. توی دفترم تاریخ دقیقش ثبته اون روز، بیست و پنجم خرداد ماه سال هزار و چهار صد و یک بود دقیق یک ماه بعد از آشناییمون توی روز بیست و دوم اردیبهشت همون سال. اون روز وقتی امیر آیدی افسون رو به شخصیم فرستاد هرگز فکر نمیکردم قراره روزی بهخاطرش توی روی پدر و مادرم وایستم و تموم رفیقهای پسرم رو کنار بزارم، شاید اگر کسی بهم می گفت میخندیدم و میگفتم توهم زدی من و رابطه احساسی؟! بگذریم. *کمی قبلتر* ناراحت گوشه اتاق توی خودم جمع شدم هنوز صداش توی گوشم میپیچید: - جون امیر محمد من چند وقته ازدواج کردم عسل. چنگی به موهام زدم بسه عسل بسه اون رفت اون ازدواج کرد، فکر کن توی تصادف مرده بسه. بغض گلوم رو چنگ میزد لعنت بهت. موهام توی مشتم گرفتم صداش توی سرم پیچید: - من عاشق موهای بلندم فکرش رو بکن وقتی ایشالا نامزد کردیم من میام و موهات شونه میکنم میبافم. اخم کردم از موهام بدم اومد. بلند شدم و آب سردی به صورتم زدم مامان رو صدا زدم. مامان از داخل هال جواب داد: - جانم؟ اشکهام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. - نوبت بگیر فردا بعد از مدرسه میرم موهام کوتاه میکنم. با تعجب پرسید: - شنبه؟ - آره، اگه امروز بود میرفتم هست؟ کلافه پاسخ داد: - نه آرایشگاه تعطیله! بیخیال گفتم: - خب شنبه! باصدایی که سعی در مخفی کردن ناراحتیاش داشت پرسید: - مطمئنی؟ موهات حیف نیست؟ - دوست ندارم موهای کوتاه میخوام پسرونه میزنم! - پشیمون میشی! - نمیشم، میخوام کوتاه کنم. بعد از گفتن این حرف رفتم توی حیاط روی پلهها نشستم و به النگوهام خیره شدم دستهام با النگو قشنگن. نفس عمیقی کشیدم. فردا باید به یکتا بگم رفت و جدا شدیم. تو باهام چیکار کردی امیر؟ بغض کردم یعنی یک ذره هم دوسم نداشت؟ همه حرفهاش دروغ بود؟ اصلا اون خودش بود یا عکسهاش فیک بود؟ تمام مدت گول خوردم؟ اون که دید چقدر توی دردسر افتادم چرا موند؟ چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ من کم بودم؟ کافی نبودم؟ به این سرعت دلش لرزید؟ اولین قطره اشک پشت دستم چکید. اخم کردم و صورتم پاک کردم نه عسل اون الان داره به تو تموم این سالها می خنده، لابد الان از سرکار اومده و داره با نامزدش شام میخوره توهم اینجا نشستی غصه میخوری. چرا بهم گفت دوستم داره؟ با گریه گفت دوستم داره و رفت. *زمان حال * بلند شدم تمام اتاقم رو گشتم. تمام دفترهایی که خاطرهای یا جملهای از امیر داخلش نوشته شده بود رو جمع کردم. کیبوردم رو وصل کردم و تندتند شروع به تایپ کردم به خاطراتمون یکییکی چنگ میزدم. تمام تلاشم رو انجام دادم تا چیزی از قلم نیوفته، اما با این حال باز هم خاطرهای زودتر از دیگری نظم ذهن من را بههم میریخت.1 امتیاز
-
1 امتیاز