تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 06/30/2025 در پست ها
-
°•○● پارت چهل و هفت در راهروی بیمارستان میدویدیم. به سختی چادرهایمان را مهار کرده بودیم تا از روی سرمان بلند نشوند. حیدر به دیوار تکیه زده بود و به کفشهای خاکیاش نگاه میکرد. با نزدیک شدن ما، حرف مادرش نصفه ماند. ریحانه سر تا پای حیدر را نگاه کرد و با صدای لرزان پرسید: -خوبی داداش؟ طوریت نشد؟ حیدر تکیهاش را از دیوار گرفت و من تازه متوجه تسبیح فیروزهای رنگی که در دست داشت شدم. سرش را بالا پایین کرد: -خوبم آبجی، خداروشکر وقتی آتیشسوزی شد، مکانیکی نبودم. زبانم را گاز گرفتم تا از او نپرسم کدام گوری بوده! رو به ریحانه پرسیدم: -محمدرضا کجاست؟ ریحانه نگاهش را بین من و حیدر تاب داد. مادرحیدر با انزجار چشم از من گرفت و زیر لب زمزمه کرد: -استغفرالله! به سختی جلوی خودش را گرفته بود. عروس بیادبش، حال پسر بیچارهاش را نپرسید و این، یک فاجعه نابخشودنی برای او بود. حیدر گلویش را صاف کرد: -وضع اون طفل معصوم خوب نیست، بهتره اصلا نرین داخل. به خیال خودم میخواستم نشان بدهم که حرفش کوچکترین اهمیتی برایم ندارد، میخواستم به او بفهمانم که دیگر نمیتواند به من زور بگوید. بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش، وارد بخش شدم. تا آخرین روز مرگم آرزو کردم که کاش این کار را نکرده بودم، ای کاش به حرف حیدر گوش میدادم، یا پایم میشکست و همانجا میماندم. من تا آخرین روز عمرم تلاش کردم تصاویر آن روز را از ذهنم پاک کنم، اما حتی آنقدری خوش شانس نبودم که در کهنسالی به آلزایمر مبتلا شوم. به دیوار چنگ زدم تا سرپا بمانم. نگاهم دودو میزد. بیمارستان داشت دور سرم میچرخید و مثل چرخ و فلک، هرلحظه سرعتش را بیشتر میکرد. من همیشه از چرخو فلکها بدم میآمد. چانهام میلرزید و زیردماغم، بوی سوختن گوشت پیچیده بود. با وحشت سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم، آتشی آنجا نبود. دستم را به دهانم چسباندم و عوق زدم. از بخش بیرون رفتم و ناباورانه، به ریحانه چشم دوختم. -ناهید خوبی؟ آب بیار خان داداش! خودم را در آغوشش انداختم و هایهای گریه سر دادم. -پاهاش... پاهای کوچولو و لاغرش سوخته! خیلی سوخته ریحانه، خیلی سوخته... حتما خیلی درد کشیده. وای! با وحشت بیشتری، فریاد زدم: -کاش من به جاش میسوختم! ریحانه فینفین کنان، دستش را روی کمرم حرکت داد: -تو که تقصیری نداشتی ناهید، خوب میشه. مامان کلی نذر کرده، خوب میشه ایشالا. بلندتر از قبل گریه کردم. حیدر با یک لیوان آب، کنارمان ایستاده بود. -ریحان، ناهیدو ببرش خونه تا بیام. مامان شما هم بهتره برین خونه. وقتی سرم را از روی شانه ریحانه برداشتم، تازه متوجه اطرافم شدم. مردم با ترحم ایستاده بودند و به من نگاه میکردند. سرم را پایین انداختم و به منظره تار مقابلم چشم دوختم. مادر محمدرضا هنوز درون بخش بود و احتمالا هنوز داشت دودستی به سرش میکوبید. پدرش سعی داشت حفظ ظاهر کند اما میتوانستم قسم بخورم که کمرش یک شبه خم شده بود. من چه کار کردم!3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و شش -چی شده؟ بیمارستان برای چی؟! چند طره از موهایش از زیر روسری فرار کرده و روی پیشانیاش ریخته بودند، او واقعا پریشان به نظر میرسید. شانههایم را گرفت و محکم تکان داد. -مکانیکی آتیش گرفته! نفس در سینهام حبس شد. دستهای مشت کردهام، دیگر به وضوح میلرزید. ریحانه هروقت شوکه میشد، ناخوداگاه به صورتش سیلی میزد؛ اما اینبار آنقدر محکم زده بود که میتوانستم رد بندبند انگشتهایش را به وضوح روی صورت سفیدش ببینم. زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. به سختی گفتم: -حی... حی... حیدر چطوره؟ مردمکهای ریحانه لرزید. -داداش خوبه، فقط... فقط... اخمهایم را درهم کشیدم. -محمدرضا رو یادته؟ پسر اکبرآقا، سوپرمارکتی روبروی مکانیک... قلبم یک ضربانش را جا انداخت. اکبرآقا و هماخانم سالها بچهدار نشدند؛ خیلی سعی کردند این راز را از در و همسایه مخفی نگهدارند ولی نشد. محمدرضا را بعد از هفت سال دکتر و درمان، از خود امام رضا خواستند و گرفتند. -بچه بینوا تو آتیشسوزی سوخته. زیرپایم خالی شد. به بازوی ریحانه چنگ انداختم. -تو مکانیکی چی کار میکرده؟ ریحانه سرش را به چپ و راست تکان داد و بیشتر اشک ریخت. خزر همانطور که گندم را در بغلش جابهجا میکرد، از پشت به من نزدیک شد: -خوبی ناهید؟ چی شده؟ ریحانه مچ دستم را کشید. -باید بریم بیمارستان ناهید! به تتهپته افتاده بودم: -م... م... ما... مانت چی؟ نگاهش را دزدید. -اون جلوتر از ما رفت. سرم گیج میرفت و تصویر ریحانه، مدام تارتر میشد. پشت سرهم پلک زدم و دستم را به پیشانیام گرفتم. -خزر... آب! چادرم را عَلم کردم و همراه ریحانه، از خانه خارج شدم. لحظه آخر برگشتم و به پشت سرم، گندم در آغوشِ خزر در چهارچوبِ در نگاه کردم. -مواظبش باش! زود برمیگردم. سرش را با گیجی تکان داد. -بدو ناهید! فرصت نداشتم توضیح بیشتری بدهم. پابهپای ریحانه، از کوچه خارج شدیم. با آن قدمهای بلند و چهرههای نگران، توجه عابران را جلب کرده بودیم. ریحانه دستش را برای تاکسی بالا برد و به محض نشستن در صندلی عقب ماشین، معدهام به قار و قور افتاد. لبم را گاز گرفتم. قلبم آنقدر محکم میزد که میترسیدم از سینهام بیرون بپرد و با پای پیاده به سمت بیمارستان بدود. ریحانه دستم را گرفت و لبخند بیجانی زد که بیشتر به گریه شباهت داشت: -بیا دعا کنیم چیزیش نشده باشه. راننده از آینه جلو به ما نگاه کرد. پریشانحالیمان توجه او را هم جلب کرده بود و سعی داشت از حرفهایمان، چیزی بفهمد. به بیرون و منظرهای که به سرعت در حال گذر بود چشم دوختم. برخلاف ریحانه، هیچ رقمه نمیتوانستم خوشبین باشم. محمدرضا چرا آن ساعت آنجا بود؟3 امتیاز
-
@A.H.M سلام دنیا جان، مدیر بخش نقد باهات ارتباط میگیرن عزیزم2 امتیاز
-
پارت اول ماشین رو از تعمیرگاه بیرون آوردم و به سمت خونه حرکت کردم و همونطور که سعی داشتم بفهمم مشکلش خوب حل شده یانه با مامان تماس گرفتم. بعد از چند بوق مامان جوابم رو داد: - سلام. رسیدی؟ - سلام؛ نه تازه از تعمیرگاه راه افتادم حدود بیست دقیقه دیگه بیرون باش. مامان خداحافظی و تلفن رو قطع کرد، منم موبایل رو روی صندلی شاگرد گذاشتم و با دقت بیشتر حواسم رو به ماشین و جاده دادم ولی خب انگار واقعا خوب شده بود؛ باید از پروانه بابت راهنمایی تشکر میکردم. زیر لب آهنگی که پخش میشد رو زمزمه وار میخوندم و خوشحال به سمت خونه در حرکت بودم. چند دقیقه بعد وقتی به خونه رسیدم به موبایل مامان زنگ زدم تا بیاد بیرون و مامان با چهرهای خندان با اون چادر خوشگلش توی کوچه نمایان شد. براش بوقی زدم و اون با دست اشاره کرد الان میاد؛ در رو بست و قفلش کرد و به سمتم اومد. قفل ماشین رو باز کردم و مامان نشست.1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم رو مبل نشستم... چرا باور چیزی بهم نگفته بود؟ اون که عاشق ماجراجویی و سفر و اردو بود اما این بار حتی یه کلمه راجب این موضوع باهام حرف نزده بود! نکنه هنوزم ازم دلگیره و میترسه که دعواش کنم که بهم چیزی نگفته؟!. تو همین فکرا بودم که خانوم مومنی گفت: ـ آقای راد پشت خطین؟ سریع گفتم: ـ بله شرمنده! ببینین شما اون رضایتنامه رو جای من امضا کنین، منو دخترم هم میایم، از طرف مدرسه میریم؟ خانوم مومنی گفت: ـ چشم، بله هم میشه از طرف مدرسه رفت و هم اینکه خودتونم میتونین از طریق لنج سوار شین. فقط یه کارت ورود از طرف مدرسه رو باید داشته باشین که اونو من فردا به باور جون میدم. ـ دست شما درد نکنه. زحمت کشیدین. ـ خواهش میکنم! خداحافظ. همین لحظه دیدم باور از در پشتی اومد تو خونه و نفس نفس زنان گفت: ـ وای که چقدر گرمه...بابا میشه آب پرتقال و از تو یخچال بهم بدی؟ من قدم نمیرسه. از رو مبل بلند شدم و لپش رو کشیدم. یه نفس یه لیوان آب پرتقال و خورد و بعدش سریع گفت: ـ بابا من میرم پیش شنتیا! یک ساعت دیگه برمیگردم. داشت میرفت که دستش رو گرفتم و گفتم : ـ دخترم یه دقیقه بیا بشین کارت دارم. یه اوفی کرد و گفت: ـ اما بابا شنتیا منتظرمه، بازیمون نصفه مونده. رو صندلی میز ناهارخوری نشستم و گرفتمش تو بغلم و گفتم: ـ بازی فرار نمیکنه عزیزم. فعلا حرفای من مهم تر از بازیه... دست به سینه شد و زیر لب با نارضایتی گفت: ـ باشه. نمیدونستم چجوری و از کجا باید شروع کنم؟! باور نگام کرد و گفت: ـ خب بابا بگو دیگه! چی میخوای بهم بگی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چرا راجب اردوی مدرستون چیزی بهم نگفتی؟1 امتیاز
-
پارت بیست و یکم حدود یک هفته گذشت و این روزا باور درگیر درس و مدرسه بود و اصلا بابت دریا حرفی نمیزد. خیلی عجیب بود! حتی وقتی من راجب دریا حرف میزدم، سعی می کرد بحث رو عوض کنه! نمی فهمیدم که قضیه چیه و چرا بعد اون شب بچم دیگه راجب بزرگترین آرزوش حرفی نمیزنه. بجاش تو ساعت های بیکاریش میومد و میگفت که بهش کیبورد یاد بدم یا با گیتار با همدیگه تمرین کنیم و بخونیم. وقتی دیدم دیگه راجب آب و دریا حرفی نمیزنه منم بیخیال شدم و چیزی نگفتم، تا اینکه یه روز وقتی بعد از مدرسه رفته بود پیش شنتیا تا بازی کنه از طرف مدرسش بهم زنگ زدن. دستم رو با حوله خشک کردم و با تعجب جواب دادم: ـ الو سلام آقای راد حالتون خوبه؟ با تعجب گفتم: ـ ممنونم خانم مومنی شکر خدا! شما خوبین؟ ـ مرسی راستش غرض از مزاحمت اینکه امروز آخرین مهلت تحویل رضایتنامه سفر سه روزه جزیره هرمز بود! بعد باور امروزم رضایتنامش رو نیورد؛ اگه شما اوکی باشین من از طرفتون یه ورقه رضایتنامه امضا کنم و تحویل دفتر مدرسه بدم. تعجبم دو برابر شد!!! از چه سفری حرف میزد؟ باور اصلا راجبش بهم چیزی نگفته بود؛ با همون صدای متعجب گفتم: ـ ببخشید خانوم مومنی قضیه چیه دقیقا؟؟ من اصلا در جریان نیستم! این بار خانوم مومنی تعجب کرد و گفت: ـ واا!! باور جون بهتون نگفته؟ ـ نه چیزی به من نگفته!! ـ مدرسه قبل از تعطیلات نوروز داره یه سفر سه روز برای جزیره هرمز میچینه و پس فردا قراره بچها با خانواده هاشون شرکت کنن، تقریبا همه بچها رضایت نامه هاشونو آوردن بجز باور که بهم گفت دلش میخواد بیاد اما نمیتونه... منم گفتم زنگ بزنم و اصل قضیه رو از خودتون بپرسم...1 امتیاز
-
پارت بیستم وقتی داشتم از توی ماشین بغلش میکردم تا ببرمش سمت خونه یهو بیدار شد و سریع گفت: ـ بابایی اومدی؟ محکم بغلش کردم و گفت: ـ آره عزیزم اومدم. گردنم رو محکم بغل کرد و گفت: ـ بابا من دیگه باهات قهر نیستم! ببخشید که بهت نگفتم و ناراحتت کردم! قول میدم دیگه اینکارو نکنم. کلید انداختم و رفتم تو خونه و گذاشتمش رو تخت و گفتم: ـ در اصل من معذرت میخوام که سرت داد زدم دخترم! منو ببخش! وقتی دیدم که نبودی... پرید و دوباره بغلم کرد و گفت: ـ دیگه نمیرم قول میدم. بنظرم بهترین موقعیت بود که این خبر رو بهش بدم. با لبخند گفتم: ـ ببین چی میگم؟ نشست رو زانوهام؛ و بهم نگاه کرد، موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ از این به بعد هفته ای یبار باهم میریم سمت دریا... برخلاف تصورم اصلا خوشحال نشد! حتی چیزیم نگفت! با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ بابایی؟؟ خوشحال نشدی؟؟ یهو لبخند زد و گفت : ـ چرا خوشحال شدم ولی خودت چی؟ تو که از دریا... پریدم وسط حرفش و با لبخند گفتم: ـ من بخاطر یدونه دخترم همه کار میکنم. دوباره خودش رو چپوند تو بغلم و با اون لحن بچگانش گفت: ـ بابایی خیلی دوستت دارم. خوشحالم که دوباره تونستم دلش رو بدست بیارم اما یچیزی این وسط عجیب بود! حالت عادی باور با شنیدن اسم دریا؛ از خوشحالی باید خونه رو سرش خراب میکرد اما در اون حد خوشحال نشد. حالا شایدم چون امشب زیادی خسته شده بود؛ وقت برای خوشحالی نداشت. یا اینکه فکر میکرد من به زور قراره ببرمش دریا! نمیدونم... اون شبم با فکر و خیال بالاخره خوابم برد.1 امتیاز
-
پارت بیستم مهسان خندید و گفت: ـ از دست تو پیمان! کفشم رو درآوردم و رفتم کنار مبل نشستم و موهاشو نوازش کردم و بوسیدمش؛ هنوزم گونه و بینیش قرمز بود! زیر لب گفتم: ـ خدا ازم نگذره که اشکت رو درآوردم. مهسان گفت: ـ پیمان چایی میخوری بیارم؟ آروم گفتم: ـ نه دیر وقته! باشه واسه یه وقت دیگه. مهسان گفت: ـ قبل از اینکه بخوابه هم میگفت که دلم برام بابام تنگ شده! پس کی میاد! لبخند زدم و گفتم: ـ قربونش برم من، کل شب منم با فکر کردن بهش گذشت! مهدی که رفته بود لباسش رو عوض کنه، برگشت و گفت: ـ تازه مهسان خانوم، آقا پیمان بالاخره تصمیم گرفت یکم از سخت گیریاش رو کم کنه؛ مهسان با تعجب نگاش کرد و از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ چطور مگه؟ مهدی گفت: ـ قراره از این بعد هفته ای یبار باور رو ببره سمت دریا. مهسان با صدایی که سعی میکرد هیجانش رو کنترل کنه، گفت: ـ جدی میگی؟؟ چه خبر خوبی!! پس بالاخره تصمیم گرفتی با دریا آشتی کنی. به مهسان نگاه کردم و گفتم: ـ حسابم با دریا که هیچوقت صاف نمیشه ولی بخاطر دخترم مجبورم! دلم نمیخواد بیشتر از این ناراحتش کنم! مهسان اومد کنارم نشست و گفت: ـ بهترین تصمیم رو گرفتی پیمان! مطمئن باش باور هم خیلی خوشحال میشه! سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. بعدش آروم دخترم رو بغل کردم و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.1 امتیاز
-
پارت نوزدهم اون وقت منه احمق جلوی چشم بچها سرش فریاد کشیدم، بدون اینکه حتی بهش گوش بدم. این بچه نفسه منه، پاره تنمه. روز به روز وابستگیم بهش بیشتر از قبل میشه. خصوصا که هر چقدر داره بزرگتر میشه؛ حرف زدنش، نگاهاش و لبخندش بیشتر داره شبیه غزل میشه. با حال خراب برگشتم رستوران و اون شب هم گذروندم اما فکر و ذکرم همش پیش دخترم بود. هر نیم ساعت به مهسان پیام میدادم و از حالش باخبر میشدم. میگفت که گریه نمیکنه اما هنوز ناراحته، تصمیم گرفتم بخاطر دخترم هم که شده یکم از سخت گیریام کم کنم و با اینکه از دریا متنفرم و منو یاد اون روز نحس میندازه اما بخاطر باور، ببرمش و بزارم یکم بازی کنه اما فقط تا همین حد... به کلاس شنا و اینا نمیتونستم فکر کنم! حدود ساعت یک شب بود که کارمون تموم شد و مهدی رو رسوندم دم در خونه، داشتم ماشین و خاموش میکردم که مهدی گفت: ـ میخوای امشب و بزاری اینجا بمونه؟ فردا میارمش. گفتم : ـ نه بابا دستت درد نکنه، خونه راحت ترم. همین طور که پیاده میشد گفت: ـ پیمان، امشب خودت پیش ما بمونی چی؟ حال خودتم خیلی اوکی نیست. در ماشین و بستم و گفتم: ـ نه مرسی، تعارف نمیکنم. حالمم بخاطر این خوب نیست که امشب دل بچم رو خیلی شکوندم و دارم از عذاب وجدان میمیرم. مهدی همونجور که با کلید در و باز میکرد گفت: ـ نگران نباش! باور دختره خوش قلبیه، مطمئنم تا الان یادش رفته. یه نفس عمیقی کشیدم وزیر لب گفتم: ـ انشالا. رفتیم بالا و مهسان در رو باز کرد و آروم گفت: ـ پیمان تازه خوابیده! من فردا میوردمش. داخل رو نگاه کردم و دیدم رو رو مبل مثل فرشته ها خوابیده، گفتم: ـ من بدون بچم خوابم نمیبره، مشکل اینه. مهدی زیرلب پوزخند زد و رو به مهسان گفت: ـ با این وضعیت فکر کنم باور تا آخر عمر باید بیخ ریش باباش باشه! با حرفش سه تامون خندیدیم و گفتم: ـ خیلیم خوب میشه، چون بچه من باید ور دل باباش باشه! میخوام ترشی بندازمش!1 امتیاز
-
پارت هجدهم کوهیار هم که رفت با تلفن صحبت کنه اومد سمتم و گفت: ـ پیمان، پارت سعید شروع شده باید بریم رستوران. من دلم پیش حرفای دخترم مونده بود، با گریه گفتم : ـ دخترم دیگه دوستم نداره، خدا لعنتم کنه. امیرعباس گفت: ـ اشتباه میکنی! خیلی دوستت داره الانم بخاطر اینکه باهاش اینجوری صحبت کردی عصبانی شده. کوهیار لبخند زد و گفت: ـ اینقدر به فکر باباشه که اومد از دریا بخواد مادرش رو بفرسته تا پدرش غصه نخوره، قربون دلش برم من...پیمان واقعا اینکارو باهاش نکن! بخدا دلم کباب شد اینجوری دیدمش...بخاطر ترس تو، بچه ی به این کوچیکی مجبوره همه ی آرزوهاشو فراموش کنه. سرم رو گرفتم بین دوتا دستام و چیزی نگفتم... امیرعباس گفت: ـ باور کن اگه غزل هم این شرایط رو میدید راضی نبود اینقدر به بچه سخت گیری کنی! سرم رو بلند کردم و گفتم: ـ اگه یبار دیگه این دریای عظمت لعنتی دخترم رو ازم بگیره چی؟ من تحمل یه داغ دیگه رو ندارم امیرعباس.. کوهیار این بار گفت: ـ خیلی خب، تنها نفرستش. حداقل بزار با خودت بیاد دریا و یکم بازی کنه... پیمان بعضی اوقات که باهم میایم و این سمت قدم میزنیم؛ باید ببینی چجوری به بچه ها و مسافرایی که میرن داخل دریا شنا میکنن نگاه میکنه... با حسرت! حتی یبار بهش گفتم باهم بریم پاهاش رو بزاره داخل آب، میدونی بهم چی گفت؟ نگاش کردم که گفت: ـ گفتش که تا بابام بهم اجازه نده نمیرم سمت دریا، اگه برم خیلی ناراحت میشه و غصه میخوره! اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ امشب خیلی دلش رو شکوندم. امیرعباس زد به شونه ام و گفت: ـ اون هنوز بچست و مثل خودت خیلی دوستت داره، بازم دلشو بدست میاری! پیمان تو بهترین پدری هستی که من تو تمام عمرم دیدم! لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم. دختر من بخاطر دل باباش اومد تا دعا کنه مادرش برگرده...1 امتیاز
-
پارت هفدهم دستش رو ول کردم و سریع رفت کنار مهسان و لباسش و چسبید و با گریه رو به من گفت: ـ دلم نمیخواد با تو بیام، دیگه دوستت ندارم. داشتم میرفتم سمتش که کوهیار دستم رو کشید و گفت: ـ پیمان لطفا! بعدش رفت سمت باور و چهار زانو کنارش نشست و با مهربونی گفت: ـ عزیزم همه ما خیلی ترسیدیم وقتی تو رستوران ندیدیمت، بابا هم که چون نگرانت شد از دستت عصبانیه، خب بهمون میگفتی میخوای بیای اینجا، من یا خاله میوردیمت. همینجور که هق هق میکرد رو به کوهیار گفت: ـ عمو...عمو من خواستم بیام از دریا بخوام که مامانم رو برگردونه...تا...تا بابام شبا بخاطرش ناراحت نشه و گریه نکنه. بعدش هم بهم اجازه بده برم سمت دریا و شنا کنم... واسه همین اومدم. کوهیار محکم بغلش کرد و گفت: ـ الهی قربونت بشم من. دلم برای بغضش و گریه هاش کباب شد... یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش که دوباره رفت پشت مهسان قایم شد و گفت : ـ نمیخوام بابامو ببینم، باهات قهرم، برو. رفتم پشت مهسان و با بغض و ناچاری گفتم: ـ عزیزم من جز تو دیگه کی برام مونده؟ با من اینجوری نکن دخترم! به من نگاه کن. گریه میکرد و می گفت: ـ نمیخوام بهت نگاه کنم، دیگه دوستت ندارم! با ریختن هر اشکش دلم بیشتر آتیش می گرفت. تا رفتم اشکاش رو پاک کنم، رو به مهسان گفت: ـ خاله من میخوام بیام خونه شما، نمیخوام برم خونه! تا رفتم چیزی بگم؛ مهسان بغلش کرد و آروم بهم گفت : ـ فعلا بزار یکم آروم بشه. باور، محکم مهسان رو بغل کرد و باهم رفتن. رو صندلی کنار ساحل نشستم، امیرعباس گفت: ـ پیمان بچه رو هم داغون کردی! بخدا طفل معصوم گناه داره، گذاشتیش تو قفس و فکر میکنی که اینجوری حالش بهتر میشه!1 امتیاز
-
پارت پانزدهم علی اومد سمتم و گفت: ـ پیمان داری چیکار میکنی؟ یقه علی رو گرفتم و با گریه گفتم: ـ دخترم نیست علی. علی دوتا مچم رو گرفت و گفت : ـ خیلی خب! آروم باش. همین اطرافه دیگه... جایی نداره بره! از سالن رفتم بیرون و دیدم امیرعباس کنار یه میز وایساده و داره سفارش غذا میگیره. سریع دستش رو کشیدم و گفتم: ـ امیرعباس، باور کجاست؟ امیرعباس با گیجی نگام کرد و گفت : ـ گفت میره دستشویی. با عصبانیت گفتم: ـ تو هم گذاشتی بره؟ امیرعباس بازم با خونسردی گفت: ـ باید چیکار میکردم؟ همون جور که مثل دیوونه ها از پله ها میرفتم پایین گفتم: ـ منه احمق رو صدا میزدی. امیرعباس بلند گفت: ـ الان داری کجا میری؟ گفتم: ـ دارم میرم دنبال دخترم. هر طرف رو نگاه میکردم و از کل رهگذرای سمت اسکله پرسیدم، هیچکس ندیده بودتش... دیگه داشتم عقلم رو از دست می دادم. دوباره اون روز شوم تو ذهنم نقش بست... توی دلم خدا خدا می کردم که اتفاق بدی نیفتاده باشه و من باز با یه خبر وحشتناک مواجه نشم... امیرعباس و کوهیار و مهسان هم دنبالم اومدن و هممون هر سمت اسکله رو میگشتیم. مهسان گفتش که علی از دوربین مدار بسته دید که از رستوران خارج شد و اصلا سمت دستشویی نرفت. دیگه قلبم جواب کرده بود. وایسادم وسط خیابون و چهارزانو نشستم. دستام رو گذاشتم رو آسفالت و این بار به بغضم اجازه دادم که فرو بریزه. مهسان اومد سمتم و طوری که سعی داشت منو آروم کنه گفت: ـ پیمان اینطوری نکن توروخدا! همه دارن بهمون نگاه میکنن. با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: ـ خب نگاه کنن! باورم نیست؛ گمشده... میفهمی؟ امیرعباسم اومد سمتم و نفس نفس زنان گفت : ـ اونورم گشتم نبود. بلند شدم و با بیچارگی رو به مهسان و امیرعباس گفتم: ـ یه امشب...فقط یه امشب بچم رو دست شماها سپردم. دمتون گرم واقعا. امیرعباس و مهسان جفتشون سرشون رو انداختن پایین و چیزی نگفتن.1 امتیاز
-
پارت چهاردهم مترونوم رو زدم و مهدی شروع به خوندن کرد : ـ هنوز من یادم نرفته چند سال و چند وقته دور شدی از دنیام باورشم سخته/ این عشق تنها یادگاره دیروز و الانه ، شاید نفهمی تو تا پیری باهامه/ هنوز قلبم برات میره شبام نفس گیره، چاره ای نیست بی تو این زندگیم میره/ ببین تقدیر بی انصاف از تو یه آهن ساخت، ممنوع شد عشقت ، دوریت ازم درد ساخت/ جای خالیت با هیچی پر نمیشه/ کسی که تو نمیشه/ تو فرق داری با هرکی دورمه/ تو قلبم دارمت من تا همیشه میخوام اما نمیشه/ بفهمم دیگه از دست دادمت/ تو برام عشقی نه یه هوس/ مگه حسم بهت میشه عوض/ لازمی واسم مثل نفس تو / بهترین خوابی که دیدمت/ ترسم از این بود ازم بگیرنت/ فکر نمیکردم بری تهش تو/ جای خالیت با هیچی پر نمیشه کسی که تو نمیشه/ تو فرق داری با هر کی دورمه/ تو قلبم دارمت من تا همیشه/ میخوام اما نمیشه، بفهمم دیگه از دست دادمت... با صدای مهدی و تشویق مهمان ها دست از نواختن برداشتم. مهدی گفت : ـ به افتخار نوازنده این قطعه پیمان راد یه دست بلند بزنین! و بعدش صدای سوت و جیغ کل فضا رو پر کرد. بعدش که بلند شدم به نشانه ی ادب تعظیم کنم، متوجه شدم که باور نیست... سمت چپ و نگاه کردم، سمت راست..نبود.. دوباره قلبم شروع کرد به تند تند زدن و خنده از روی صورتم خشک شد. با ترس گفتم: ـ مهدی نیستش. مهدی یهو نگام کرد و از میکروفون فاصله گرفت و گفت: ـ چی؟ با ترس نگاش کردم و گفتم: ـ باور نیستش. بعد گفتن این حرف از کنار استیج پریدم پایین و کل سالن و دویدم و اصلا هم برام مهم نبود که دیگران با تعجب نگام میکردن. من فقط کل این سالن اسم دخترم رو صدا میزدم. مهسان سراسیمه اومد سمتم و گفت : ـ پیمان چی شده؟ با ترس و عصبانیت گفتم: ـ دخترم کجاست؟ مهسان نگام کرد و گفت: ـ نمیدونم من فکر میکردم همون جلو نشسته باشه.1 امتیاز
-
پارت سیزدهم علی زد به پشتم و گفت : ـ خیلی خب پیمان آروم باش! اصلا به فرضم که همینجوری باشه که تو میگی. تو این دوسال نمیتونست یه خبر از شوهر و بچش بگیره؟ درسته، من غزل رو در حد تو نمیشناسم ولی دختر مسئولیت پذیری بود، اگه واقعا زندست؛ مطمئن باش تو رو توی این بیخبری ول نمیکرد! طبق معمول اونا میخواستن قانعم کنن و من انکار میکردم، با کلافگی از بحثهای همیشگی گفتم : ـ از این دریای لعنتی...جنازه ی ... استغرالله...چیزی پیدا شد؟ من از دو سال پیش هر روز با پلیس جزیره صحبت میکنم، هیچ اثری ازش نیست! حالا میبینین که غزل من یه روز برمیگرده! مهدی و علی چیزی نگفتن! به استیج نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم : ـ برمیگرده پیش خانوادش. همین لحظه امیرعباس اومد سمت من و گفت : ـ پیمان آماده ایی شروع کنیم؟ مهمونا دارن میان. بلند شدم و گفتم : ـ بریم، فقط اگه میشه... امیرعباس که میدونست میخوام چی بگم، سریع گفت : ـ نگران نباش! بفرستش پایین! حواسم بهش هست. رفتم بالا و به باور گفتم : ـ دخترم تو برو پیش عمو. تا زمانی هم که خاله مهسان نیومد از کنارش جم نخور. بوسم کرد و گفت : ـ باشه بابا. اولین قطعه ای که میزدم و مهدی میخوندتش، آهنگ یادم نرفته از مهدی دارابی بود. جدیدنا تنظیمش رو انجام داده بودم و منو یاد غزل مینداخت.1 امتیاز
-
پارت دوازدهم دستی به سر و روم کشیدم و چیزی نگفتم. باور رو دیدم که رفته روی استیج و کنار کوهیار نشسته و داره با گیتارش ور میره، مهدی همینجور که به باور نگاه میکرد، گفت : ـ بخدا دلم براش میسوزه، هیچ جا که تنهایی نمیتونه بره... این بچه تو جزیره به دنیا اومده و عاشقه دریائه، اونو هم براش ممنوع کردی! با عصبانیت رو به مهدی گفتم: ـ یجوری حرف نزن که انگار نمیدونی چه اتفاقی افتاده! این بار مهدی با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ برادر اون یه اتفاق بود! قرار نیست تاوانش و این بچه تا آخر عمرش پس بده! الان بچست به حرفت گوش میکنه؛ چهار روز دیگه که بزرگتر شد ، میخوای چیکار کنی ؟ تو خونه حبسش میکنی؟ با این رفتار بیشتر از خودت دورش میکنی. یهو یه صدا از پشت سرمون گفت : ـ البته که پیمان هم حق داره ولی یکم زیاده روی میکنه. برگشتیم و دیدم که علیه. با کلافگی از این بحث همیشگی بهش دست دادم که گفت : ـ فعلا خیالت راحت باشه، به بچها میسپرم حواسشون بهش باشه. زدم به پشتش و گفتم : ـ مرسی علی، دمت گرم. مهدی با علی یه چیزایی بین نگاهشون رد و بدل شد که نفهمیدم اما بعدش علی گفت : ـ ببین سعی کن یکم بیخیال ترس هات بشی پیمان! به دخترت نگاه کن! اون بچه ی جزیرست، دریا و شنا تو خونشه، نمیتونی به همین راحتی از ذهنش بیرون کنی! به دختر کوچولوم که وسط استیج در حال آهنگ خوندن بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ کاش میتونستم علی ولی نمی تونم. مهدی گفت : ـ آخه من فقط میخوام اینو بدونم که این سخت گیریهات غزل رو برمیگردونه؟ پیمان باید قبول کنی که... پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ غزل زندست مهدی، من حسش میکنم! دوباره شروع نکن!1 امتیاز
-
پارت یازدهم سعی کردم جو رو عوض کنم و گفتم: ـ خب دیگه ناراحت نباش! قراره امشب بیای رستوران پس؟ یهو با شادی گفت : ـ آره، میشه من اونجا ساز بزنم؟ خندیدم و گفتم : ـ آره عزیزم. ـ بابا بنظرت چی بپوشم؟ خدایا حتی لحن گفتن جمله هاشم شبیه غزل بود! با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم : ـ هر چی که خودت دوست داری بپوش عزیزم. ـ باشه. بعد دوید و رفت سمت اتاقش. به مهدی پیامک دادم که حاضر باشه و گفتم که بخاطر اصرار باور ، اونم امشب میارمش رستوران و اگه مهسان کاری نداره بیاد تا مواظبش باشه. بعد از ده دقیقه جفتمون آماده شدیم و رفتیم سمت ماشین و به سمت خونه مهدی اینا راه افتادیم. به مهدی زنگ زدم و بعد یه بوق برداشت : ـ اومدم داداش. بعدش در خونه رو باز کرد و اومد نشست تو ماشین، باور با دیدنش سریع گفت : ـ سلام عمو! مهدی بوسش کرد و گفت : ـ سلام برهی ناقلای من؛ بوست کنم. و صورتش رو آورد جلو و مهدی بوسش کرد؛ گفتم : ـ مهسان نمیاد؟؟ مهدی همون طور که کمربندش رو می بست گفت : ـ چرا ولی یکم دیرتر میاد. چیزی نگفتم و راه افتادم سمت رستوران. تو ماشین باور از اتفاقات مدرسه و دوستاش برای مهدی صحبت می کرد و اونم با هیجان بهش گوش میداد. بعد از رسیدن به رستوران جدید علی هممون از ماشین پیاده شدیم. این رستوران برخلاف هوکو خیلی بزرگ تر بود و جمعیتشم زیادتر بود و منم هرجوری شده امشب باید حواسم به باور می بود. به مهدی گفتم : ـ مهدی به مهسان بگو زودتر بیاد؛ اینجا شلوغ بشه من نمیتونم پشت ساز مواظبش باشم. اینم که بازیگوشه، اینور و اونور میره. مهدی طوری که باور نشنوه بهم گفت: ـ بابا داداش بیخیال دیگه! چقدر سخت میگیری! گناه داره این بچه؛ بزار یکم نفس بکشه!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت دهم دیدم که کل اسباب بازی آشپزخونش رو آورده روی تخت و یه فنجون کوچولو گرفته سمتم و میگه: ـ باشه همون که تو میگی. از دستش گرفتم و با لحن بچگانه ی خودش گفتم: ـ به به! خیلی خوشمزه بود، میشه شب هم از اینا برام درست کنی؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ باشه ولی به یه شرط. همون طور که از روی تخت بلند شدم و داشتم موهام رو درست میکردم گفتم: ـ به چه شرطی؟ اومد کنارم وایستاد و دستاش رو تو هم قفل کرد و با من و من گفت : ـ بابایی... فردا خب؟... فردا، بچهای مدرسه بعد از مدرسه دارن میرن کلاس شنا... میشه منم... پریدم وسط حرفش و با جدیت گفتم: ـ دخترم دوباره شروع نکن! با ناراحتی گفت: ـ اما بابا همه دارن... نگاش کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باور منو تو راجب این مسئله باهم حرف زدیم، مگه نه؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. گوشه تخت نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم : ـ به من نگاه کن دخترم! با ناراحتی سرش رو آورد بالا و نگام کرد. موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم : ـ تو دلت میخواد من ناراحت بشم؟ سریع گفت: ـ نه بابایی... اصلا دلم نمی خواد. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : ـ پس بابایی چیزی رو که میدونی و دیگه مطرح نکن. دریا دیگه برات ممنوعه! مگه اینکه من همراهت باشم تا از دور بتونی نگاش کنی، باشه؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد، برای این حالش جیگرم کباب میشد ولی چاره ای نداشتم! یکبار دیگه ترس از دست دادنش دیوونم میکرد.1 امتیاز
-
پارت نهم نمی تونستم دلشو بشکونم و بنابراین گفتم : ـ خیلی خب باشه. محکم پرید و بغلم کرد، بهش گفتم : ـ غذاتو خوردی دیگه؟ ـ آره بابایی سیر شدم، دستت درد نکنه. ـ نوش جونت عزیزم! پس مستقیم بریم تو تخت یکم بخوابیم؛ نظرت چیه؟ محکم گردنم و بغل کرد و گفت : ـ بریم! خیلی خسته شده بودم! باور رو گذاشتم روی تخت و پتو رو کشیدم روش و بعدش رفتم کنارش خوابیدم؛ تا چشامو رو هم گذاشتم، زد به پشتم و گفت : ـ بابا پیمان؟ ـ جان دلم؟ ـ روتو سمت من کن، میخوام ریشتو دست بزنم! اینجوری خوابم نمی بره... از عادتاش خندم میگرفت، همیشه هم از اینکه بهش پشت کنم و بخوابم شاکی می شد پرنسس کوچولوی من! رومو کردم سمتش و دستمو گذاشتم زیر سرش؛ خودشو مثل یه گنجشک کوچولو توی بغلم جا کرد و طبق معمول دستش رو برد سمت صورتم و شروع کرد به دست زدن ریشم. جفتمون به عکس غزل که روبروی تخت آویزون کرده بودم، خیره شدیم. بعد چند دقیقه سکوت، باور گفت: ـ خیلی دلم برای مامانم تنگ میشه. چیزی نگفتم! فقط میتونستم بغض عمیقی که ته گلوم جا باز میکرد رو قورت بدم، همین که دید که جواب نمیدم، از جاش بلند شد و گفت: ـ بابایی خوابیدی؟ برای اینکه به سوالش جواب ندم، مجبور شدم چشمام رو ببندم! دخترم تو این سن کم، بار زیادی روی دوشش رو تحمل میکرد و این برای من خیلی سنگین بود! باید هرجوری که می شد مواظب روحیش می بودم اما بعضی اوقات واقعا کم می آوردم! مثل همیشه تو همین فکرا بودم که بالاخره خوابم برد... با صدای باور از خواب بیدار شدم، کنارم روی تخت نشسته بود و صدام میزد: ـ بابایی...بابایی...پاشو دیگه...ببین برات موهاتو درست کردم. از لفظش خندم گرفت، چشمام رو باز کردم و با خنده گفتم : ـ چی درست کردی؟ با جدیت نگام کرد و گفت : ـ موهاتو... دماغشو فشردم و بغلش کردم و گفتم: ـ موهیتو نه موهاتو.1 امتیاز
-
پارت هشتم به من نگاه کرد و گفت : ـ بابا پس تو چرا نمیخوری؟ گفتم: ـ من تو رستوران غذا خوردم قربونت بشم. تو بخور نوش جونت. یکم بهم نگاه کرد و گفت : ـ بابا تو گریه کردی؟ خندیدم و زیر لب گفتم: ـ وروجک و ببینا! هیچی از نگاهش دور نمیمونه! بعد که دیدم داره با ناراحتی نگام میکنه با صدای بلند گفتم: ـ نه عزیزدلم چطور مگه؟ ـ آخه گونه هات و چشمات قرمزه. سریع گفتم: ـ آها نه بابا! هوا خیلی گرم میشه من پوستم قرمز میشه دیگه! مثل پوست خودت که همیشه بهت میگم تو آفتاب بازی نکن. یکم دوغشو خورد و گفت: ـ باشه بابا. همین لحظه گوشیم زنگ خورد و دیدم که مهسانه. برداشتم: ـ الو جانم. ـ سلام پیمان خوبی؟ ـ مرسی تو چطوری؟ همه چی روبراهه؟ ـ آره ممنون، میخواستم بگم که من بیام دنبال باور یا خودت میاریش؟ ـ نه دستت درد نکنه، یکم استراحت کنه غروب که دارم میام دنبال مهدی، میارمش. همین لحظه دیدم از روی میز بلند شد و اومد کنارم وایستاد و صدام میکنه. به مهسان گفتم: ـ باشه مهساجان کاری نداری؟ - میبینمت. قطع کردم و رو بهش که گوشه لباسمو میکشید گفتم : ـ چی میگی بابایی؟ با ناراحتی گفت: ـ بابا منم میخوام با تو بیام رستوران. نشستم کنارش و سنجاق موهاش رو سفت کردم و گفتم: ـ بابایی نمیشه! اونجا من باید حواسم بهت باشه گم میشی. دست به سینه وایستاد و گفت: ـ گم نمیشم، همونجا تو رستوران میشینم دیگه بابا!1 امتیاز
-
پارت هفتم جفتشون کلی خوشحال شدن! بعدش با شنتیا و مادرش خداحافظی کردیم و از حیاط خونشون اومدیم بیرون. تقریبا چهار سالی میشد که بخاطر بازنشستگی کار شوهرش اومدن جزیره، خیلی هم آدمای محترم و آبرو داری بودن و از همه مهم تر اینکه خیلی اوقات کمک حال من بودن. همون جور که از توی جیبم کلید رو درمیاوردم تا در و باز کنم به باور گفتم: ـ خب پرنسس خیلی ساکتی! خسته نشدی نه؟ همونجور که با دستای کوچیکش با ریشم بازی میکرد؛ سرش رو از رو شونم بلند کرد و گفت: ـ بابایی، مامان امروزم برنمیگرده؟ زمانی که تنها میشدیم، این سوال رو تقریبا ده بار ازم میپرسید و منم مجبور بودم با لبخند و امیدواری جوابش رو بدم. گونش رو بوسیدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ برمیگرده عزیزم، مادرت یه روزی برمیگرده! در رو باز کردم و گذاشتمش پایین و برای اینکه بیشتر از این سوال نپرسه گفتم: ـ خب زودتر لباسای راحتیتو بپوش، بیا یه چیز خوشمزه برات درست کردم که انگشتاتم باهاش میخوری! با خنده دوید سمت اتاقش و منم یبار دیگه بابت بغض بچم کمی گریه کردم و سریع صورتم رو شستم تا منو دوباره با این حال نبینه! لوبیاپلویی که دیشب درست کرده بودم رو براش توی ظرف ریختم و از توی باکس کنار یخچال براش دوغ آبعلی آوردم. حتی مزاج غذاییش هم شبیه مادرش بود! با هر غذایی دلش میخواست دوغ آبعلی بخوره؛ نشستم رو میز و دیدم با لباس عروسکی اومد تو آشپزخونه. بغلش کردم و گفتم: ـ خدایا یه دختر بچه چقدر میتونه بانمک باشه! شروع کردم به بوسیدنش؛ مدام میخندید و میگفت: ـ بابا ریشت قلقلکم میده، نکن. گذاشتمش رو صندلی و گفتم: ـ اگه قلقلکت میده پس چرا موقع خوابیدن اینقدر با ریش من بازی میکنی؟ خندید و گفت : ـ آخه من صورتم قلقلکیه ولی دستام که قلقلکی نیست. خندیدم و گفتم : ـ اِ؟؟ باشه پس... غذاتو بخور عزیزم.1 امتیاز
-
پارت ششم شنتیا: ـ خوبم عمو. با اخم بهش گفتم : ـ دختر منو اذیت نمیکنی که؟ شنتیا با نارضایتی گفت: ـ عمو اون منو اذیت میکنه! باور موهاش رو گذاشت پشت گوشش و بهش اخم کرد و رو به من گفت: ـ دروغ میگه بابا! همش موهامو میکشه! شنتیا هم گفت: ـ آخه تو هم همش جرزنی میکنی! سریع رو به شنتیا با عصبانیت گفتم: ـ تو موهای دختر منو میکشی؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، به زور سعی کردم خندم رو کنترل کنم. به باور چشمک زدم و آروم گفتم: ـ گوششو بکشم؟ نظرت چیه؟ دستاش گرفت جلوی دهنش و گفت: ـ نه بابایی گناه داره، دوستمه! سرفه ای کردم دستم رو گذاشتم رو شونه شنتیا و گفتم: ـ این بار بخاطر دخترم تو رو میبخشم. همین لحظه در خونشون باز شد و مادرش اومد بیرون و گفت : ـ سلام آقا پیمان، خوش اومدید. بفرمایید تو خواهش میکنم! بلند شدم و دستم رو بلند کردم و گفتم: ـ سلام دست شما درد نکنه، زحمتتون زیاد شد. فریبا خانوم با کوله پشتی باور اومد بیرون و گفت: ـ ای بابا چه زحمتی! مثل دختر خودم میمونه. کیفش رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم: ـ لطف دارید شما، با اجازه! شنتیا گفت: ـ عمو میشه شب باور و بیاری باهم بازی کنیم؟ همونجور که باور تو بغلم بود، رفتم و به سرش دست کشیدم و گفتم: ـ اگه شب خالش نبود، میارمش باهم بازی کنین.1 امتیاز
-
پارت پنجم کوهیار اومد کنارم نشست و گفت: ـ حق داری ولی به نظرت یکم در حق باور سخت گیری نمیکنی پیمان؟ بهرحال بچست و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اصلا! من دخترم رو دیگه از دست نمیدم. کوهیار با دیدن عصبانیت من یکم حرفش رو خورد ولی باز گفت : ـ آخه گناه داره! خودت میدونی چقدر عاشقه دریا و شنا کردنه! نگاش کردم و از کنارش بلند شدم و مصمم گفتم: ـ من عاشق بچمم و اجازه نمیدم یبار دیگه زندگیش تو خطر بیفته! کوهیار دیگه چیزی نگفت و فقط پرسید: ـ میری رستوران؟ گفتم : ـ اول میرم دنبال باور و میبرمش پیش مهسان و بعدش میرم رستوران. ـ پس میبینمت. رفتم سمت ماشین... احتمالا باور بهش گفته بود تا با من حرف بزنه که بهش اجازه بدم بره سمت دریا اما واقعیت اینه که بعد از اون اتفاق بدون وجود خودم؛ به دخترم اجازه نمیدم حتی پاهاش رو روی شن نزدیک دریا بزاره! یعنی نزدیک شدن از فاصله ی صدمتری به دریا براش قدغنه! عاشق دریا و شنا کردنه و درسته که کلی بابت این قضیه باهام قهر میکنه و گریه میکنه اما همین که کنارمه برای من بسه! نمیتونم اجازه بدم یبار دیگه زندگیش توی خطر بیفته! اینم که دختر مادرشه؛ از هر راهی استفاده میکنه تا منو راضی کنه که بهش اجازه بدم. همه ی آدما رو امتحان کرده بود و الانم مثل اینکه نوبت کوهیار بود... ولی نمیشه! نمیذارم! بعد غزل فقط بخاطر وجود اون تونستم به زندگی بچسبم و زندگیم رو بگذرونم، دم در خونه پارک کردم و رفتم دنبالش. تو حیاط خونه همسایه با شنتیا در حال قایم موشک بازی بود؛ تمام خنده هاش و اجزای صورتش روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد؛ تا منو دید، دوید سمتم و گفت : ـ بابایی اومدی؟! دستام رو باز کردم و محکم بغلش کردم و موهاش رو بوسیدم و گفتم : ـ آره قربونت برم؛ اومدم. شنتیا اومد کنارش وایستاد و گفت: ـ سلام عمو خندیدم و بهش دست دادم و گفتم: ـ چطوری؟1 امتیاز
-
پارت چهارم علی که دیگه نتونست خودش رو داشته باشه زد زیر گریه! اولین بار بود که میدیدم که علی اینقدر عمیق واسه ی یه چیزی گریه میکنه! نمیتونستم باور کنم که رفته! رفتم یقه علی رو گرفتم و گفتم: ـ علی گریه نکن! غزل برمیگرده؛ زندست؛ من حسش میکنم... امیرعباس اومد سمتم و گفت: ـ پیمان بخاطر دخترت مجبوری قوی باشی! سخته میدونم خیلی دوسش داشتی اما برگرد به دخترت نگاه کن! برگشتم و به آمبولانس نگاه کردم؛ باور تو بغل مهسان مثل یه پرنده کوچولو کز کرده بود و میلرزید! رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم: ـ بهت قول میدم مادرت رو برات پیدا کنم عزیزم، پیداش میکنم.. تا مدتها بعد اون قضیه باور بخاطر ترسی که بهش وارد شد حرف نمی زد و این حرف نزدنش بیشتر منو عصبی می کرد! ازش بارها پرسیدم که اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد اما میگفت که یادش نمیاد و داشت تو دریا بازی میکرد و غزل هم از خشکی براش دست تکون میداد... تا یه هفته منتظر این شدیم که یه خبری بشه اما تا به همین امروز که دو سال از این ماجرا میگذره هیچ خبری نشد... خانوادش خواستن براش مراسم بگیرن اما من اجازه ندادم و میگفتم که غزل زندست و یه روز برمیگرده. اونا هم برای تسلی دادن من و باور یه ماه درمیون میومدن و جزیره میموندن و کمک حال من میشدن اما بعد از غزل تنها دلخوشیه من دختر کوچولوم بود و در هر صورت بعد از کارم میرفتم دنبالش و باهم برمیگشتیم خونه چون شب باید تو بغل من میخوابید. همه جاها رو دنبالش گشتیم و به پلیس هم سپردیم که اگه چیزی فهمید حتما بهمون اطلاع بده، خلاصه همه باورشون شده بود که غزل دیگه نیست اما من نه! میدونستم که زندست! حسش میکردم...یهو با شنیدن یه صدایی از فکر اومدم بیرون: ـ بازم که به دریا زل زدی! برگشتم و دیدم که کوهیاره. گفتم: ـ ازش متنفرم...1 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و پنج (بیست و سه دقیقه بعد) انگار یکی کلیدِ رنگها را خاموش کرده بود، چون همهچیز در تاریکیِ خانه، خاکستری میزد. دیشب به خزر نگفتم اما من خیلی وقت بود که دیگر از تاریکی نمیترسیدم. پشتِ در چَمباتمه زده بودم و صدای نفسهای کوتاه و تُندم را میشنیدم. چادرم نیمهراه روی شانههایم افتاده بود، مثل سایهام که رمقِ ایستادن نداشت. دستهایم را بغل گرفتم، لرزشِ انگشتهایم حتی از تیرگی اتاق هم پررنگتر به نظر میرسید. دنیا از چنددقیقه قبل، برایم متوقف شد. انگار به ماه پیوسته بودم و داشتم از آنجا ناهیدِ روی زمین را تماشا میکردم. این زندگی واقعی به نظر نمیرسید، نمیتوانستم باور کنم. عقربه ساعت، هر ثانیه را با بیرحمی میکوبید. تیک، تاک! چندقدم جلوتر از من، نفسهای آرام گندم، نرمنرم بالا میآمد. هر دم و بازدمش برایم مثل نخ نازکی از امید بود که اگر پاره میشد، همه چیز روی سرمان فرو میریخت. گوش دادم تا مطمئن شوم آن ریتم خواب، هنوز هست. خیالم راحت بود که هیچکس مرا نمیبیند. هیچکس نمیبیند که چطور پلکهای خستهام روی هم میافتند و باز میشوند. چطور نگاهم روی تاریکیِ روبهرو قفل شده، بیآنکه واقعا چیزی ببینم. من هنوز پشتِ درِ بستهای هستم که شیشهاش از چندماه پیش شکسته، بیآنکه تکهها روی زمین افتاده باشند، فقط شکسته. دیوارهای خانه در این دقایقِ یخزده، نفس نمیکشد؛ میدانم که منتظرند اولین قطره اشک از قابِ چشمم سُر بخورد… اما گریه نمیکنم، اینبار نه! سکوت را میبوسم و روی زخمِ تازهای میگذارم که هیچکس جز خودم، آن را نمیبیند. با قدمهای سلانهسلانه، تشکها را درست مثل شب گذشته، در اتاق پهن کردم. گندم را جابهجا کردم و اینبار کنارش دراز کشیدم. چشم بستم. نمیدانم چقدر گذشته بود که صدای چرخش کلید درون قفل در را شنیدم. کلید یدک را قبل از ترک خانه، به او داده بودم. در را بست، پاورچین پاورچین به اتاق آمد و کنارم دراز کشید. چیزی نگذشت که صدای نفسهایش مرتب شد، خوابیده بود. صبح با احساس قلقلک روی گونهام، چشم باز کردم. گندم دستهایش را به صورتم میکوبید و موهایم را میکشید. -ماما... ما... ما! به موهایش که در اثر خواب، به هم ریخته بود، لبخند زدم. پهلو به پهلو شدم؛ جز من و گندم، کسی در اتاق نبود. صدای برخورد قاشق به لیوان میآمد. صدا بلندتر شد، تا اینکه خزر در چهارچوب در ظاهر شد. -بیدار شدی؟ منم داشتم واسه گندم شیرعسل درست میکردم. لیوان دستش را بالا آورد، چیزی نگفتم. به سمت گندم آمد. -خب دیگه، شیرعسل جوجه هم آمادست. بخوره، بزرگ بشه، خانم بشه... بلند شدم و خودم را به روشویی رساندم. مشتهای آب سرد را به صورتم پاشیدم. دستهایم را پنج بار شُستم و بو کردم. لرزش نامحسوسی داشتند. به اتاق رفتم و تشکها را تا کردم. خزر با گندم و آن لیوان شیرعسل، سرگرم بود. -دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی تو این دوروز. چندلحظه طول کشید تا جواب بدهد: -نه بابا، تو هم مثل خدیجه میمونی برام. راستی، به حیدر گفتم گندم تب داره ولی خب... بالشت به دست، در جایم متوقف شدم. نفس بلندی کشیدم و آن را روی تپه بالشتها گذاشتم. -نیومد، نه؟ صدای کوبشِ در وسط حرفمان پرید. خزر با چشمهای درشت شده، زیرلب گفت: -بسم الله! چه خبره؟ کسی با تمام توانش داشت به در خانه مشت میزد. هرلحظه ممکن بود شیشههای شکسته، روی زمین بریزند. به خزر و گندم نگاه کردم. -من باز میکنم. چادر سفیدم را به طرز شلختهای روی موهای شانه نخوردهام انداختم. صدای در برای لحظهای هم قطع نشده بود. بالاخره آن را باز کردم. ریحانه آنجا بود و روی صورتش، ردِ سرخی از سیلی به چشم میخورد. با گریه مقابل صورتم فریاد زد: -باید فورا بریم بیمارستان!1 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمیگشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال میکردم ماهر شدهام و دیگر چیزی درباره گندم نمیتواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه میکردم. باید میپذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمیماند. هیچ وقت نمیتوانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشمهای دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو میرفت. پلکهایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری میگفت یک ساعت است که خوابیدهام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت میخوابید. اخمهایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش میرفتم و پدر دخترم را برمیگرداندم. به گندم نگاه کردم، نمیتوانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو میبُرد، دیگر خدا هم نمیتوانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمیتوانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرامترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت میسپرم. با فکر به اینکه زود برمیگردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه میآورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچهها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم میکوبید و مدام پشت سرم را نگاه میکردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوهخانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام میداد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس میزد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمیتوانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون میتابید. لحظهای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال میشود یا نه، با این حال، لبههای چادرم را محکم گرفتم و قدمهایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دستها شناور بود و مرا تماشا میکرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.1 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و سه مردمکهای خزر دودو میزد و هرکسی که آن صورت رنگپریده را میدید، میفهمید جواب او، یک نه بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمیخواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبهای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر میکنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگههایی از پشیمانی را میدیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخمهایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشهی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظهای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو میشناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک میکردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمیرسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدمهایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دستهایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشمهایم میکشیدم. از اشکهایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بیبی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریدهی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانهام میلرزید. هربار که گندم نگاه بیحالش را به چشمهایم میدوخت، ته دلم خالی میشد. پلکهایش نیمه باز بودند و مژههایش روی زمردی چشمهایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سورههای کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمیدانم هفتاد بار آیتالکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانیاش گذاشتم، چشمهایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلکهایش روی هم افتاده بود.1 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!1 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی میگذشت، حتی میتوان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمیداد. بیجهت در کل خانه قدم میزدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره میپریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقهام گرفته بود و رهایم نمیکرد. آنقدر ناخنهایم را جویده بودم که هر دهتایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالتهای عصبیام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقههای جورواجوری که بعضیشان را برای اولین بار میشنیدم، سیرش میکرد. شقیقهام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسهشون غذا میبری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشمهایم را محکم ببندم و سرم را بین دستهایم بگیرم. -میخواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس میزد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدمهای پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمیکنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِقنق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشمهای زُمردیاش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام میشد. بیرحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزهای پختم. مادرم میگفت راه دل مردجماعت، از شکمشان میگذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمیگشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد میکرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشارهام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهرهاش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشمهایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بیحالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانهام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سهباره اصرار کرد. نمیتوانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم میگذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمیتوانست مرا از خانهام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو میتونی ببری؟1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و هفت چادرش سرد بود و برخوردش با تنم، مرا به لرزه واداشت. از من جدا شد، صورت، دستها و سرتاپایم را ورانداز کرد: -خوبی ناهید؟ خداشاهده جونم به لبم رسید تا برسم اینجا! داشتم سکته میکردم از نگرانی. هوف! -اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا این وقت شب... یعنی نه که ناراحت باشم، نه. فقط... فقط... کف دستش را روی دهانم گذاشت. -میگم برات! بیام تو؟ مرا کنار زد و وارد خانه شد. در را بستم و خودم را در آغوش گرفتم. موهای تنم از سرما سیخ شده بود. شیر آب را بستم و برگشتم. -وای! وای! نگاهش کن! موش بخورتت کوچولو! اسمش چی بود؟ لبخندی به چشمهای درشت شده از اشتیاقش زدم. خواب از سر دخترک پریده بود و داشت با تعجب، فشرده شدنِ لُپهایش بین آن دستهای غریبه را تماشا میکرد. -گندم. دخترم با اشتیاق هِنهِن کرد و دستهایش را به هم کوبید. به او یاد داده بودم چطور کف دستهایش را به هم بکوبد و گندم هربار از صدای دست زدن خودش به وجد میآمد. نمیدانستم باید سماور را روشن کنم یا شام بپزم. معدهام به غرغر افتاده بود اما داشتن مهمانی غریبه در این ساعت، تصمیم گیری را سخت میکرد. -آقات که امشب نمیاد خونه، میاد؟ -آم... جا خوردم. ترجیح دادم فعلا جواب سوالش را ندهم. گندم برخلاف من، از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. از آن خندههایی نثار مهمان ناخواندهمان میکرد که انگار گونههایش پر از فندق میشد. دستهایم را در سینهام جمع کردم: -نگفتی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ کشِ چادرش را آزاد کرد و گندم را روی پایش نشاند. باید اعتراف میکردم که از دیدنش خوشحال نشده بودم، دوست داشتم تنها بمانم. اما الان، حس میکردم غریبهای به قلمروم تجاوز کرده است. دست خودم نبود که نمیتوانستم به او لبخند بزنم. -غزل ازم خواست بیام، گفت با شوهرت بحثتون شده و امشب تنهایی. خیلی نگرانت بود، ازم خواهش کرد بیام اینجا. -غزل از کجا... ادامه جملهام را خوردم. اخمهایم را درهم کشیدم. البته که کار خودش بود! به خزر نگاه کردم. گندم مستِ خواب، در آغوشش لم داده بود و او موهایش را میبویید. -آخ! من عاشق بوی بچههام. دستی به گردنم کشیدم، کمی احساس شرم میکردم. -خونوادت چی؟ -فقط خدیجه میدونه اینجام، به بقیه گفتم میرم پیش دوستم. گوشه لبم را گاز گرفتم. -گندم رو بده بذارمش تو اتاق، پات درد میگیره... به خدا راضی نبودم اینقدر به زحمت بیوفتی. خزر اما راحتتر از چیزی بود که به نظر میرسید. او حتی یک دست لباس نخی با طرح گل بابونه هم به همراه داشت. انگار سالها بود که به خانه هم رفت و آمد داشتیم. تا من گندم را در اتاق بگذارم و برگردم، دختری با موهای دماسبی در آشپزخانهام بساط املت به راه انداخته و سرش را تا ناف، توی يخچالم کرده بود. -سبزی نداری؟1 امتیاز
-
°•●○ پارت سی و شش انگار خورشید هم تاب نیاورد. رفت و جایش را به تاریکی داد. آن باریکه نورِ روی قالی، دیگر آنجا نبود. بینیام را بالا کشیدم و با کف دست، چشمهای خیسم را مالیدم. در اشک خوابانده بودمشان و الان، حتما حسابی باد کرده بودند. بالای سر امیرعلی ایستادم. دستم را دراز کردم و با لمس کلیدبرق، فشارش دادم. هجوم نور باعث شد مردمک چشمهایم جمع شوند. با دیدنش در آن وضعيت، قدمی به عقب برداشتم. گوشه دیوار در خودش جمع شده و شکمش را گرفته بود. وجب به وجب صورتش در محاصرهی کبودی و قطرات خون و ورم مضاعف بود. -امیرعلی... دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای گریهام بلند نشود. چهره مچالهاش از هم باز شد و سرش را بالا گرفت: -ناهید... من... بیدرنگ برگشتم و پشت به او ایستادم. چشمهایم تب کرد و بارید. نفسی گرفتم و گفتم: -باید بری! آتش پشت چشمهایم اَلو گرفت. لرزش لبهایم را زیر دندانهایم خفه کردم. صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. قلبم برایش به درد میآمد. به گندم نگاه کردم. از او خجالت میکشیدم. بعد از چندثانیه، بلندتر گفتم: -از خونه من برو بیرون! بلافاصله بعد از گفتن این حرف، زبانم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود خودم را ببازم، به سمتش بروم و خون خشک شدهی پشت لبش را با آستین لباسم پاک کنم؛ اما امیرعلی بلند شد. با قامتی خم شده، دستش را به دیوار گرفت و قدمهای ناهماهنگش را به سمت در کج کرد. در چهارچوب در، متوقف شد. برای لحظهای نیمرخ صورتش را دیدم که لکه اشک روی تیغه گونهاش، زیر نور ماه برق میزد. بعد سریع بیرون رفت و من پشت سرش، در را بستم. دستم را از روی دهانم برداشتم و گریهام را آزاد کردم. به طرف گندم پرواز کردم. من امروز بدترین مادر دنیا بودم. موهای کم پشتش را نوازش کردم، گونهاش را روی شانهام گذاشت و اجازه دادم آب دهانش، سرشانهام را خیس کند. شیشه شیرش را تا نصف پر کردم و به دستش دادم. جارو و خاکانداز را برداشتم و خرده شیشهها را جمع کردم. صدای پارس سگها باعث شد از جا بپرم. ساعت از ده گذشته بود که کسی با شدت، به در خانه کوبید. خوشحال از اینکه حیدر به خانه برگشته، شیر آب را نبسته، دویدم و در را باز کردم. کسی با شدت خودش را در آغوشم انداخت.1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و پنج ناخوداگاه اولین کاری که کردم، بغل کردن گندم و چسباندن دخترکم به سینهام بود. دست به یقه شده بودند، حیدر فحشهای رکیکی میداد که با شنیدنشان، تا بناگوش داغ میشدم. بابا فریاد میزد اما کسی به حرفهای پیرمردی که حتی نمیتوانست روی پایش بند شود، اهمیتی نمیداد. از ترسِ جانش حتی نزدیکشان هم نمیشد. جیغ زدم: - بسه! تو رو خدا بس کنید! حیدر... حیدر... ولش کن حیدر! تو رو به روح بابات ولش کن! گریه گندم در آن لحظه، آخرین چیزی بود که باید نگرانش میشدم. صورت جفتشان از شدت ضربات، سرخ شده و از دماغ امیرعلی، خون راه گرفته بود. با گریه به بابا نگاه کردم: -یه کاری کن تو رو خدا! نذار همدیگه رو بکشن! -به من چه؟ تقصیر خودته ناهید، ببین چی به سرمون آوردی. جیغهای گندم، فحشهای حیدر و حرفهای بابا... دستم را روی گوش دخترک فشار دادم و فریاد زدم: -جونِ ناهید بس کن! دست امیرعلی در هوا متوقف شد، حیدر لبخند خبیثی زد و مشتهای بعدی را بیدرنگ روی صورتش فرود آورد. امیرعلی دیگر هیچ مقاومتی در برابرش نمیکرد. حیدر او را میکشت! گندم را زمین گذاشتم و به طرف حیدر رفتم. گوشه پیراهنش را گرفتم و کشیدم: -حیدر بسه! میشنوی؟ ولش کن... کُشتیش حیدر... کشتیش! انگار صدای مرا نمیشنید، چشمهای به خون نشستهاش فقط امیرعلی را میدید. او را به سینه دیوار چسبانده بود و داشت خفهاش میکرد. به بازویش مشت زدم: -حیدر! بسه حیدر! گلویم از شدت فریادهایم میسوخت. خودم را روی حیدر انداختم و او را با همه توانم به عقب هول دادم. بالاخره از امیرعلی جدا شد و روی زمین افتاد. بیمعطلی از جایش بلند شد و من از ترس اینکه بخواهد بلایی سر امیرعلی بیاورد، مقابلش ایستادم و دستهایم را باز کردم: -نیا جلو! به روح پدرت قسمت میدم حیدر... نیا! بالاخره به من نگاه کرد. چهرهاش ترسناکتر از تمام دعواهایی بود که در طول زندگی مشترکمان داشتیم. پای چشم راستش ورم کرده بود و تخمِ چشم دیگرش در اثر ضربه، به سرخی میزد. جیب پیراهنش پاره شده و آویزان بود. با دهان نیمهبازش، دو قدم نزدیک شد: -داری از این حرومزاده دفاع میکنی ناهید؟ کیه این بیشرف؟! گلدان را برداشت و با عصبانیت پرت کرد. گلدان کنار پایم هزار تکه شد. بدنم به وضوح میلرزید. با چشمهای دریده به گندم نگاه کردم. دورتر از من بود و خرده شیشهها، دست و پای کوچکش را تهدید نمیکرد. -حرف نمیزنی نه؟ ناهید بیچارت میکنم، ناهید! به خاک سیاه مینشونمت ناهید! بیآبروت میکنم... یه کار میکنم کل شهر بدونن چه هرزهای هستی! هقهق گریههایم آنقدر بلند بود که به آسمان برسد. روی زانو افتادم، دستهایم را روی زمین گذاشتم و هایهای گریه کردم. آخرین چیزی که قبل از رفتن زمزمه کرد، همین بود: -طلاقش میدم این لکه ننگو! و رفت. بابا به دنبالش راه افتاد و حواسش نبود که انگشتانم، زیر کفشش لگد شد. چشمهایم را بستم و لبم را از هجوم درد گاز گرفتم. گندم جیغ کشید. و آن دامن آبی، دیگر زیبا نبود.1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و یک در دورترین فاصله از حیدر، چهارزانو نشستم. در کتاب نگارش دبستان، عبارتی داشتیم به نام آرامشِ قبل از طوفان! لحظه عجیبی که همه چیز آرام به نظر میرسد و انگار دنیا دارد نفسش را حبس میکند، اما تو میدانی که یک اتفاق غیرمنتظره در راه است. درست مثل آن لحظه! من خرده نانهایی که احتمالا گندم روی زمین ریخته بود را با دست جمع میکردم و حیدر هم در سکوت، نگاهم میکرد. نانها تمام شده بود و حیدر همچنان ساکت بود. کمرش را خاراند و لبش را جنباند. کم پیش میآمد او را در این حال ببینم، انگار حرفی در گلو داشت که سختش بود آن را به زبان بیاورد. -چی کارم دا... -بگیرش! پلاستیکی که از زیر پایش بیرون کشیده بود را جلویم انداخت. هرلحظه گیجتر میشدم. -این چیه؟! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد. صدای کلیدهای ماشینحساب قدیمیاش در خانه پیچید و گندم در خواب، هنهن کرد. نفسی گرفتم و پلاستیک را برداشتم. خودکار بیک از حرکت ایستاد، داشت زیرچشمی نگاهم میکرد. با دیدن محتوای درون پلاستیک، چشمهایم از حدقه بیرون پرید: -این چیه؟! فایدهای نداشت، دوباره سرگرم حساب و کتاب شده بود و انگار اصلا صدای مرا نمیشنید. تایش را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. رنگ آبی زیبایش خیره کننده بود. برق از سرم پرید! این همان... خودش بود. انگار که به اکتشاف بررگی رسیده باشم، با تُنِ صدای کنترل نشده پرسیدم: -همونه که سال قبل توی بازار نشونت دادم؟! روی پیشانیاش یک اخم بزرگ نشاند و سرفه کرد. دوباره رویش دست کشیدم، لطافت پارچهاش سرحالم آورد. دیگر مطمئن شدم که همان است. چشم باریک کردم: -تو که گفتی رنگش مناسب نی... -میتونم پسش بدم. به سینهام چسباندمش و سرم را تکان دادم: -نه، نه، ولش کن! گردن خم کردم و با دقت بیشتری چهرهاش را زیر نظر گرفتم. یا من به سرم زده بود، یا واقعا گوشهی لب حیدر بالا رفت و... خندید! سکوت بینمان جا خوش کرده بود. باورم نمیشد حیدر برایم هدیه گرفته باشد، منتظر نشسته بودم تا با صدای فریادش از این خواب بپرم. دوباره نگاهش کردم و ترجیح دادم تا بیدار نشدهام، هدیهاش را امتحان کنم. دامن را پوشیدم و مقابل حیدر ایستادم. چند چرخ زدم تا چینهای آبیاش را ببیند و بفهمد که آبی، رنگ آسمان و دریاست؛ نباید با رنگها قهر کند. نیم نگاه سریعی به دامن انداخت و سرش را تکان داد. نفس در سینهام حبس شد. وقتی نگاهم کرد، حس کردم دوستم دارد. انگار ما زن و شوهری بودیم عادی، درست مثل باقی. اما احساس گناه، اجازه نمیداد از خوشحالی آن لحظهام نهایت لذت را ببرم. در دل از او معذرت خواهی کردم و قول دادم که در اولین فرصت، نماز توبه به جا بیاورم. جای خالی حلقه ازدواجم را با دست دیگرم پوشاندم، مقابلش نشستم و نفس عمیقی کشیدم. -مرسی. لبخند نرمی داشتم که با نگاه حیدر، شدت گرفت. چهرهاش گیج و ویج بود، انگار داشت به حشرهی بالدارِ کف آشپزخانه نگاه میکرد! این شاید، طولانیترین تماس چشمیِ ما تا به آن روز بود. صدای کوبشهای بیوقفه در، اجازه پیشروی به هیچ کداممان نداد. گندم از خواب پرید. به سمتش رفتم تا آرامش کنم اما دخترک، کوبشهای قلب مادرش را حس کرد و بیتابتر شد. حیدر با توپ پر، در را باز کرد.1 امتیاز
-
°•○● پارت سی -ابوالفضل گیر بود، منو به جاش فرستادن... شرمنده. مثل کسی که یادش رفته چطور حرف بزند، فقط نگاه کردم. دستم بیهوا به بند کیفم چسبید. بند ضعیف، مثل بند دلم، داشت پاره میشد. اطراف را ورانداز کرد و گفت: -همین جاست دیگه؟! کوچه شهید عیوضی، پلاک سی و پنج، در قهوهای، پنجره بزرگ با پرده توری سفید... درسته؟ بارها پلک زدم؛ انگار گرد و خاک چهار سال، روی مردمکهایم نشسته بود. در لحظه، هزاران جمله از سرم رد میشد و هیچ یک تبدیل به صدا نمیشد. چانهام لرزید. از نگاه کردن به من خودداری میکرد و من چشم از آینه وسط ماشین برنمیداشتم. -چطوری آدرس خونه منو... پیاده شد و در سمت مرا باز کرد. -بفرمایید. شوهرتون منتظرن حتما. به یاد توصیه خزر افتادم و گونههایم داغ شد. برای اولین بار از آنچه بر من حلال شده بود، شرمم آمد. زبان را به دندان گرفتم و پیاده شدم. درست روبروی یکدیگر بودیم و عابری در آن حوالی نبود. همان چشمها، همان دستها و همان شانهها را داشت؛ با این تفاوت که دیگر در هیچ کدام از آنها جایی برای ناهید نبود. برگشتم و تمام رویاهای دخترانهام را پشت سرم رها کردم، درست مثل کاری که چهارسال پیش انجام دادم. صدایش را شنیدم: -ناهید! مثل یک خواهش، مثل آخرين نفس. انگار دنیا با همه وزنش، روی سینه من افتاد! قامتم محکم وسط کوچه، قد علم کرده بود و دختربچهای درونم، با شنیدن لرزش صدای آن مرد، خودش را به دار آویخت. قارقار کلاغها بلند شده بود، انگار حتی آنها هم دلواپسِ امیرعلی بودند. دندان به هم ساییدم و قدم تند کردم. مقابل در خانه ایستادم، همان در قهوهای با پنجره بزرگ کنارش و پرده توری... -اه! کلید برای دومین بار از لای انگشتهای لرزانم سُر خورد. کف خیس دستهایم را به چادرم مالیدم و برای سومین بار کلید را وارد قفل کردم، که در از داخل باز شد. -دوساعته یه کلیدو نمیتونی بندازی تو قفل. بی درنگ وارد خانه شدم و در را پشت سرم کوبیدم. -یواش! نگاهم روی حیدر بند نمیشد، نمیتوانستم. به اتاق پناه بردم و به محض بستن در، حس کردم تنها یک لحظهی دیگر هم نمیتوانم روی پا بایستم. روی زانو سقوط کردم، با لبانی که مثل ماهیِ دور افتاده از آب، باز و بسته میشد. زمزمه کردم: -جانم... جانم.... جانم... دیگر دیر بود و جواب من، به داد آن صدای درمانده نمیرسید. دستهایم را جلوی دهنم گرفتم و جیغهای ممتد کشیدم. در اتاق کوبیده شد: -درست کردی؟ سکوت. -میگم سوپ درست کردی واسه بابا خانت؟ نفس عمیقی کشیدم و خونابهی زبانم را بلعیدم. -آ... آره. سلام رسوند. -بیا اینجا کارت دارم ناهید. طره موهایم را از روی پیشانی کنار زدم. با ناباوری به در نگاه کردم و زمزمه کردم: -نکنه... -اومدی؟ ترسان و سریع، دست به دکمههای لباسم بردم. -اومدم... اومدم. لحظهای که بفهمد زنش به او دروغ گفته، مرا میکشت! قسم میخورم که این کار را میکرد. آرام از اتاق بیرون رفتم و تازه چشمم به گندم خورد که گوشهای خوابیده و حیدر رویش پتو انداخته بود. -بهمنو ندیدی؟ سر برگرداندم. ابروهایش روی چشمان سبزش سایه انداخته بود. آرنجش را به زانویش تکیه زده و دفتر حساب و کتاب مکانیکی جلویش باز بود. به خودکار بیک نگاه کردم که چطور میان دو انگشتش میچرخید. -نه، ندیدم. تیغ نگاهش را از دو قدمیِ گلویم برنمیداشت. ابرو بالا انداخت و اشاره کرد: -بشین! کارت دارم ناهید خانم. -همینطوری راحتم. -من نیستم. بشین! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
°•○● پارت بیست و نه از میان صدها لباس، به زحمت لباسهای خودم را پیدا کردم. پرههای کاغذدستمالی را به زبانم چسباندم و محکم روی سیاهی دور چشمهایم کشیدم. پوستم به سوزش افتاده بود. موهایم را با کش جورابی ته کیفم، محکم بستم. چادرم را علم کردم و از اتاق بیرون رفتم. هرچه میان زنها چشم گرداندم، خاله را پیدا نکردم تا با اون خداحافظی کنم. خزر که مرا دید، از دوستهایش جدا شد. -صبر کن! الان میام. به حیاط رفتم و ریههایم را پر از هوای تازه کردم. صدای مطرب از خانه همسایه بلند شده بود. به دیوار آجری که بین خانه پدرشوهر غزل و همسایهشان مشترک بود، نگاه کردم. صدای سوت و پایکوبی مردان از آن طرف دیوار به گوش میرسید. خزر همانطور که چادر سیاهش را جمع میکرد، دمپاییهای پلاستیکی قهوهای رنگ را پوشید. -میتونی اینو به غزل برگردونی؟ خزر لباس را به زیربغل زد و سری تکان داد. به دنبالش روانه شدم. هیچ نمیدانستم این ابوالفضل شوفر که بود. داشتم با سوار شدنِ ماشین یک مرد غریبه، خریت محض میکردم. خودم را دلداری دادم که اگر مطمئن نبود، غزل و نادر مرا به او نمیسپردند. -همینه! دنبالهی نگاه خزر را گرفتم، از اینجا نمیتوانستم چهره راننده را ببینم. صد صلوات نذر کردم که امشب به خیر بگذرد. در پشت ماشین را باز کردم و نشستم. -سلام. جوابی نگرفتم. خزر در جلو را باز کرد و گفت: -آقا ابوالفضل؟ فقط مراقب باشید. خانم بار شیشه دارن، آروم برین. چادرم را بیشتر روی صورتم کشیدم، چیزی نمانده بود از خجالت، در صندلی فرو بروم! فرصت نشد به خزر بگویم از آخرین عادت ماهانهام، چهار روز بیشتر نمیگذرد. در پشت را باز کرد و آرام پرسید: -کاری نداری ناهید؟ -خاله رو پیدا نکردم باهاش خدافظی کنم، ازش تشکر کن. سری تکان داد. صورتم را بوسید و در ماشین را بست. برایم دست تکان داد که لباس از زیربغلش افتاد! خندهام را فرو خوردم. آخرین تصویرم، خزر دولا شدهای بود که تلاش داشت چادرش را حفظ کند و لباس را بتکاند. ماشین بسیار آرام حرکت میکرد؛ طوری که دلم آشوب شده بود. نمیدانم این آقا ابوالفضل همیشه اینطور محتاط رانندگی میکرد، یا داشت به توصیه احمقانه خزر عمل میکرد. همانجا با خدایم عهد بستم که دیگر از این غلطها نکنم. بارها به زبانم آمد خواهش کنم سریعتر برود، اما حرف خزر در گلویم گیر کرد. بعد از خواندن هشتاد و شش قل هو الله، بالاخره به سر کوچه رسیدیم. تعجب کردم که چطور بدون پرسیدن از من، نشانی را بلد بود. همانطور سر به زیر زمزمه کردم: -خیلی ممنون، چقدر شد؟ بعد از مکثی طولانی که مرا به شک انداخت این آقا ابوالفضل ناشنوا باشد، بالاخره جواب داد: -حساب شده. نفسم به شماره افتاد! حتما اشتباه شنیده بودم. جسارت به خرج دادم تا سرم را بالا بگیرم و به راننده نگاه کنم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
°•○● پارت بیست و هشت موهایم را برای بار هزارم از جلوی صورتم کنار زدم. خزر که موفق شد چشمهایم را گیر بیاندازد، اشاره کرد محض رضای خدا تکانی به خودم بدهم و مثل مجسمه، سینهی دیوار نایستم. البته این تحلیل بلند بالای من بود و خزر فقط گفته بود: -بیا دیگه ناهید! دستهایم را روی سینه جمع کردم و بیمیلیام را با بالا انداختن ابرو نشان دادم. خانهی پدرشوهر غزل به اندازه کافی بزرگ بود که فضای کافی برای تمام زنان فامیل وجود داشته باشد. دخترعموهایش ظرف شیرینی و سینی چای را بین مهمانها میگرداندند و مدام سر میچرخاندند تا حواسشان به مهمانهای جدید باشد. زنان میانسال دست میزدند و جوانترها مشغول رقص بودند. عدهای هم خجالتی بودند و باید از دست و پایشان میکشیدی تا راضی به رقص شوند. آهی کشیدم. کاش دیوارها دریده میشدند تا به خانه همسایهشان هم سرک میکشیدم، جایی که مردهای فامیل در آن جمع شده بودند. به عقربههای کُند ساعت نگاه کردم و گوشم را از شدت صدای موسیقی پوشاندم. غزل را دوره کرده بودند و او با آن لباس سنگین، به سختی خودش را تکان میداد. به یاد آوردم چقدر با دیدنم خوشحال شد و در گوشم گفت: -خوشحالم که به حرفم گوش کردی و اومدی. به غزل نگفتم به خاطر او نیست که آبرویم را کف دستم گرفته و به اینجا آمدهام، به گمانم او هم نفهمید. جای خالی حلقه ازدواجم را لمس کردم، پولش را به عنوان هدیه عروسی، به غزل داده و هنوز به جای خالیاش عادت نکرده بودم. خزر نتوانست مرا مجاب کند که رقص بین زنانی که اولین و آخرین بار است میبینمشان، خجالت ندارد، من هم نتوانستم او را ثانیهای کنار خودم بند کنم. -باید برم. -چی میگی؟ نمیشنوم. حرفم را بلندتر از قبل، کنار گوشش فریاد زدم. خزر با تعجب گفت: -تازه اومدی که! چطور میخوای برگردی اصلا؟ سکوت کردم. فکر نمیکردم اصلا بتوانم به عروسی بیایم، برای همین هم فکر بازگشت را نکرده بودم. خدیجه بازوی خزر را گرفت، چیزی در گوشش گفت و او را با خود برد. من ماندم و ترسهایم که به شکل هیولاهایی با صورت حیدر به من خیره شده بودند. لعنت به من! -به غزل گفتم میخوای بری، شوهرش شنید. این شوفره چی بود اسمش؟ آها! ابوالفضل... رفت بگه اون ببرتت. ته مانده خامهی درون دهانم را قورت و سری برای خزر تکان دادم. به شیرینی گاز زدهی رها شده در پیشدستیام اشاره کرد: -ویارت شیرینه؟ گوشه لبم به بالا کشیده شد. تا خواستم جوابش را بدهم، دوستهایش دستش را کشیدند و او برای بار هزارم، شروع به رقص کرد. -غزل با شما کار داره خاله. به دختر ریزهای که گوشه لباسم را در مشت گرفته بود، نگاه کردم. خم شدم و گونهاش را نوازش کردم، حس کردم گندم قد کشیده و مقابلم ایستاده بود. -غزل؟ چشمهای نگرانش را به به من دوخت و ناگهان خودش را در آغوشم انداخت. -باورم نمیشه... بالاخره شد. دستم را روی نگینهای سفید لباسش حرکت دادم تا کمرش را نوازش کنم. اشک به چشمم نیش زد، به سقف نگاه کردم تا فرو نریزد. -خوشبخت میشی عزیزم، من مطمئنم. همان قدر که به تیرهبختی خود اطمینان داشتم، به خوشبختی غزل هم مطمئن بودم. تاجش را که کج شده بود، روی سرش مرتب کردم. -کاش بیشتر میموندی. سرم را خم کردم تا موهایم جلوی چشمهایم بریزند و غزل گریهام را نبیند. دستهای سردش را فشردم، زندگی خودم را برای. او نمیخواستم. -زندگی خیلی سخت و بیرحمه غزل. انگار خنده که میکنی، لجش میگیره... صورتش که همرنگ دیوار پشت سرم شد، متوجه شدم این چیزی نبود که یک زن در شب عروسیاش باید بشنود. -ولی همه اینها واسه آدمهای عادیه، تو که عادی نیستی... عاشقی. دنیا به آدمای عاشق آسونتر میگیره. آغوش آخر را بیشتر از قبل طول دادم، صورتم خیس شده بود. خوشبخت باشید را بلند گفتم و بدون نگاه دیگری به غزل، برگشتم و با قدمهای بلند از آنجا دور شدم. خودم را درون اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی آنجا نیست، هقهقم را آزاد کردم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت بیست و هفت با سقلمه خزر به مینیبوس برگشتم. -با توعه! نگاه گیجزدهام را به زن باریکاندام پاس دادم، منتظر نگاهم میکرد اما من نمیخواستم کلمهای دیگر از او بشنوم. -خیلی ممنون کمک کردین، بهترم. گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دستهایش بالا برد تا به کف مینیبوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. -واقعا حاملهای؟! مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینیبوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمیرفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزادهاش را به جای خود فرستاده. دخترها میگفتند شعر میخواند و نقاشیاش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. میگفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونههای خوندویده هست که نمرات ریاضیاش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم. مینیبوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. -پسر زینب خانم نبود؟ -چرا... خودش بود. میگن وکیل شده. -اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمیخوره. آقام میگفت وقت اذون، میشینه به گیتار خوندن! اعوذبالله... زن محتاطتر ادامه داد: -شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب میکنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند میکرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بندهشو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر. پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشمهای دریدهام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون میدانستم اما اکنون، تنها حرفی که میتونستم بزنم این بود: -خجالت بکش خانم! بیش از اینها در گلوی واماندهام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود. بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینیبوس هم میآمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالیکه اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت: -وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم. آرام بشکن میزد و زیر لب میخواند: -عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا میکنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا میکنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد! به شیطنت خزر نگاه میکردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگها برایم میگذاشتند و گل برسرم میریختند؟ مینیبوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.1 امتیاز
-
پارت بیست و پنج سوال عمونصرت را بیجواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بینوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینیبوس شدیم. -خفه شدم! حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نقنق بچهها هم حوصلهی تحمل آدم را سر میبرد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. -چرا حرکت نمیکنه؟ نیوفته بمیره اینم! -خزر زشته! این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید میدانستم با این مینیبوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خستهاش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. زن درشت هیکلی که همردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس میزد و آنقدر گریه میکرد تا تمام صورتش سرخ شود. -سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو! زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابهجا میکرد. حدس زدم بچه اولش باشد. -ببخشید تو رو خدا... نمیدونم چش شد یهو. کیفم را روی پای خزر انداختم. -خانم یک لحظه... دستهایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال اول بچهداریام میانداخت. به مالش شکمش ادامه دادم. -پیش، پیش، پیش، پیش... نوازد لبهایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشمهای بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. -خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم. لبخندی به مادرش زدم، به صندلیاش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه میکرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. -چرا وایستاد پس؟! مینیبوس چنددقیقهای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمیدانست. دلشوره زیر دلم را چنگ میزد و من به روی خود نمیآوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینیبوس خستهاش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد: -ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن. یار همیشگی آقارحمت، بیوفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینیبوس، صدایی بلند میشد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمیداد. خزر ناسزایی به او و اسب خوشرکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از مینیبوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم. -غلط نکنم رودههاش به هم ریخته! جلوی دهانش را گرفت تا صدای خندهاش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینیبوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانهای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد. -یاالله، یاالله. مردمک چشمهایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینیبوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفسنفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم. -ناهید؟ چی شدی دختر؟ کاش دهانش را میبست و خفه میشد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال میکردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت: -داره میلرزه! همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که میپرسید: -چی شده؟1 امتیاز
-
پارت بیست و سه ناخودآگاه لب زیرینم را به دندان کشیدم و طعم نامطلوب ماتیکی که خزر روی قرمز بودنش اصرار کرده بود، دهنم را به تلخی کشید. گوشه مانتویم را در مشت فشردم، همه چشم به دهان من دوخته بودند. -ام... توی کیفمه. کیف منحوس را از روی زمین برداشتم و زیپش را کشیدم. صدای جیغ ناگهانی یکی از بچهها همهمان را ترساند. خاله سیلی آرامی به صورتش زد. -خاک به سرم! چی شد؟ دوید تا خودش را به مهلکه برساند. در دل خداراشکر کردم که حواسها از من پرت شده بود؛ چون زیپ کیفم به لباسِ درونش گیر کرده بود و باز نمیشد. زیرچشمی لباس خزر را از نظر گذراندم، شبیه ملکه ثریا شده بود. هیچوقت لباسی شبیه به آن نداشتم. حتی نمیدانستم رنگ صورتی روی پوستم، خوش مینشست یا نه. بیخیال آن لباس بیقواره و بدترکیب شدم. تعجب ساختگی کردم و بلند گفتم: -ای وای! لباسم یادم رفته. خزر در حالی که جعبه کفشهایش را با وسواس باز میکرد، گفت: -زنگ بزن آقات بیاره. تلفن بیرونه. مو بر تنم راست شد. با خندهای که به گریه شبیهتر بود، شانههایم را بالا انداختم: -نه بابا! اون بنده خدا رو اذیت نکنم. همینجوری راحتم من، نیاز به لباس ندارم. خزر با چشمهای درشت شده، بندِ سمج کفشش را رها کرد و سر تا پایم را از نظر گذراند: -وا! ناهید عروسی بهترین دوستته ها! میخوای همینجوری بیای؟ لبخند بزرگی که روی صورتم بود، شکست. زیپِ خدازده، دیگر حتی بسته هم نمیشد. -نترس عزیزم، شوهرتو نمیدزدیم. زنگ بزن لباستو برداره بیاره. فقط بدو تا دیر نشده! خزر به سمت آشپزخانه رفت تا با کبریت، نخِ اضافی لباسش را بسوزاند. تقلای من با کیفم ادامه داشت تا اینکه زیپ، زیر ناخنم دوید. -آخ! انگشت زخمیام را به دندان گرفتم. نباید گریه میکردم، نباید گریه میکردم، نباید گریه میکردم، نباید... اما قطره اشک، خودسرانه از گوشه چشمم راه گرفت. -حالتون خوبه؟ یکی از آن سه زن غریبه بود که صدای گرفتهای هم داشت. بینیام را بالا کشیدم و موهایم را پشت گوشم انداختم تا او را ببینم. -خوبم، خیلی ممنون. پشت چشمی باریک کرد و رو برگرداند. همهمه زنان کمتر شده بود؛ میهمانها یکی یکی به سمت محل برگزاری عروسی به راه میافتادند و من، دوست داشتم آن لباس به درد نخور را گم و گور کنم. حتی ترانه و مادرش هم رفته بودند. نفس حبس شدهام را رها کردم که خزر با قدمهای بلند وارد اتاق شد. -دختر مهلقا بود؛ این ارسلان پدرسوخته عروسکشو گرفته بود، بچه داشت عین ابربهار گریه میکرد... تو زنگ زدی ناهید؟ بدو دیگه دختر! -تلفن رو پیدا نکردم. گفتی کجاست؟ دروغهایم پیش از اینکه بخواهم، از دهنم بیرون میپرید؛ دیگر حتی شرم میکردم که بخواهم در دل، توبه کنم. خزر لباس پرزرق و برقش را با مانتوی بلندی پوشاند و به من اشاره کرد: -بیا نشونت بدم. وای ناهید! دیر شد. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت بیست و دو -بیا عزیزم، به خزر سپردم کمکت کنه آماده بشی. از آن اتاق شلوغ خارج شدیم و من لحظه آخر ترانه را دیدم که لباس پفدارِ سفیدرنگش را پوشیده و دور دهنش شکلاتی بود. خزر با دیدن من، لبخندش را گوش تا گوش کش داد، طوری که چشمهای آرایش کردهاش تبدیل به دو خط باریک شدند. -ناهید! عزیزدلم... یکدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتیم. خزر برخلاف قُلِ دیگرش خدیجه، در قلبم جا داشت. -چقدر عوض شدی بلاگرفته! از غزل شنیدم یه دختر خوشگل هم داری، آره؟ -اسمش گندمه. دستم را کشید و روی صندلی نشاند. این اتاق نسبت به بقیه خانه، ساکتتر بود. خزر همینطور که بین وسایلش، دنبال چیزی میگشت گفت: -خوب کردی نیاوردیش، هلاک میشد بچه. آماده که شدیم، به باباش میگی مستقیم بیارتش عروسی. گوشه لبم را به دندان کشیدم. صورت خوبی نداشت یک زن، تنها در مراسم عروسی شرکت کند. کف دستهایم خیس شده بود. نباید میآمدم! -سرتو تکیه بده که گردن درد نگیری. قبل از اینکه بفهمم، خزر مقداری از کِرم را روی پوست صورتم زد و با انگشت، پخشش کرد. پوستم چنان ملتهب بود که سرمای کرم، حالم را بهتر کرد. -این چیزا واقعا لازمه؟ فکر نکنم مناسب من باشه. دست خزر روی صورتم متوقف شد. کمر صاف کرد و با ابروهای بالا پریده پرسید: -مناسب تو نیست؟ مگه تو چته؟! وقتی جوابی از من نگرفت، شانهای بالا انداخت و مجدد روی صورتم خم شد. احساس گناه، داشت گلویم را میفشرد. اولین باری که بیاجازه سراغ رژلبهای مادرم رفتم و ناشیانه رنگ قرمز را تا گونههایم امتداد دادم، مامان حسابی مواخذه شد. بابا گفت تقصیر اوست که جلوی من آرایش میکند و من هم به این کارِ زنانه تشویق میشوم. حالا که زنی بالغ هستم، حیدر مرا منع میکند. گویا قانون نانوشتهای در کار بود که روز ازل، جمعیت مردها بین خودشان تنظیم کرده بودند؛ همه آنها از زیبایی زنان گریزان بودند. تصمیم گرفتم بعد از عروسی، قبل از اینکه به خانه بروم، صورتم را با صابون بشورم تا حیدر متوجه نشود. -تموم شد. چشم باز کردم و در دل آینه، زنی را دیدم که هم ناهید بود و هم نبود. از آخرین آرایشم، سه سال میگذشت. اگر حیدر مرا در این وضعیت میدید... -خوشت اومد؟ پرسش خزر در ذهنم تاب خورد. دوباره ناهیدِ درون آینه را برانداز کردم. سایه قهوهای، گونههای گُلانداخته و لبان سرخ شدهای که زشت نبودند، اما زیبا؟ نمیدانم. مژههایم روی صورتم سایه انداخته بود و من دوست داشتم پلکهای پیدرپی بزنم. -ماشالله، ماشالله. عین ماه شب چهارده شدی دخترم، میترسم غزل به خوشگلیت حسودی کنه. خاله و غزل خندیدند و من، خجل نگاه از آینه گرفتم. راست میگفتند؛ زنی که زیاد در آینه خودش را تماشا کند، دیوانه میشود. خزر لباس صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید. -موهات خودش فره عزیزم، همینطور قشنگی. از خاله تشکر کردم. سه زنی که درون اتاق بودند، داشتند با چشمهایشان قورتم میدادند. مدام وارسیام میکردند و زیر گوش یکدیگر پچپچ میکردند. گرمم شده بود. -لباست کجاست ناهید؟1 امتیاز
-
پارت بیست و یک صداهای مواخذهگرِ توی گوشم خاموش شد. جواب سلامش را دادم، کمی طول کشید تا با آن آرایش غلیظ، او را به خاطر بیاورم. از پشتِ در گردن دراز کرده بود و روسری را هم کج روی موهای شنیون شدهاش گذاشته بود. -بیا تو! دیر میشه. لبخندی به لبهای خشکم وصله کردم، دیگر از اینجا راه برگشتی نبود. در را پشت سرم بستم و تازه توانستم لباس شکیلش را ببینم. دستهی کیفم را محکمتر از قبل گرفتم و از لباس درونش، شرمنده شدم. از داخل خانه، همهمهی زنان و شیطنت چندکودک به گوش میرسید. کفشهایم را در آوردم و پشت سر خدیجه، وارد خانه شدم. در همین اتاقها با غزل قایم باشک بازی میکردیم. پشت این پنجره، کتاب و دفترهایمان را پهن میکردیم تا در حالیکه خورشید روی خط خرچنگ قورباغهمان میتابد، مشق بنویسیم. به پشتیهای سبز نگاه کردم؛ هنوز آنجا بودند. با چه خیال راحتی به آنها تکیه میزدیم و آش رشته میخوردیم. من حتی زیر آن تابلوی وان یکاد هم یک عکس سیاه و سفید با غزل داشتم. -آی! پایم را از روی دامنش برداشتم. -ببخشید، حواسم نبود. به چشمهای احاطه شده با آرایش خلیجیاش نگاه کردم. هروقت من با غزل قهر میکردم، او با خدیجه همبازی میشد تا من حسودی کنم، که خب، میکردم. -به خدا پختم ناهید، شرشر عرق میریزم. -تبریک میگم عزیزم، انشالله قسمت خودت. از سر ادب، لبخندی نثارم کرد. شبیه جوجه اردکی بودم که پشت سر مادرش راه افتاده بود؛ هیچکس را نمیشناختم و از اینکه با آن لباسهای قدیمی، بین زنان شیک پوش راه میرفتم، کلافه شده بودم. یکی داشت زیپ لباس دیگری را به زحمت میبست، یکی دنبال سرویس نقرهاش بود و زنی هم از تماشای خودش در آیینه کیفور میشد. -بپوش دیگه ترانه! چرا اذیت میکنی مامان؟ دختر نیم وجبی که ترانه نام داشت، موهای چتریاش را پشت گوش انداخت و پا به زمین کوبید. -نمیخوام. بابا بپوشونه! مادرش که داشت به ستوه میآمد، دست به دامن وعده و وعید شد. لبخند خستهاش را به زور جمع و جور کرد: -اگه بپوشی، به بابا میگم بیاد ها! مادرها اینطورند؛ نمیشود کودکی را ببینند و یاد جگرگوشه خودشان نیوفتند. قلب من هم در آن لحظه، برای گندمم تپید. صدای پراشتیاقِ زنی در آن میان، مرا از گردباد افکار مزاحم خلاص کرد: -ناهید! خوش اومدی دخترم. پیش از اینکه چیزی بگویم، در آغوش صمیمانهاش فرو رفتم. هنوز هم موقع بغل کردن، کمرم را نوازش میکرد. -تبریک میگم خاله جون. سفیدبخت میشه غزل، مطمئنم. بغضم را قورت دادم. مرا از خودش جدا کرد اما هنوز بازوهایم را گرفته بود. با فریادی که خاله زد، توجه چندنفر از زنان به ما جلب شده بود. نگاهشان را روی خودم احساس میکردم. خدیجه چندلحظه پیش، با گفتنِ "اینم مهمون ویژهتون خاله" رفته بود. من هم با دیدن مادرغزل، که کم برایم مادری نکرده بود، احساس راحتی بیشتری داشتم. امضایش پای تمام رضایتنامههای اردوهای مدرسهام بود. -چقدر عوض شدی ناهید! خانمی شدی واسه خودت. -ترمه این سنجاق سرهاتون کجاست؟ خاله نگاهی به زن انداخت که انگار بدون آن سنجاقها داشت زیر موهای بلند و فرفریاش آب میشد. -کشوی اول اتاق غزل رو چک کن هنگامه... چه خوب کردی اومدی ناهیدجان. غزل ببینه، حتما خوشحال میشه. نمیدانم چهها از سرش میگذشت که آنطور عمیق و طولانی تماشایم میکرد، من اما محو ردپای زمان روی پیشانی و زیرچشمهایش بودم. از چهارسال پیش، کمی وزن اضافه کرده بود و احتمالا تارهای سفید بیشتری هم داشت که با رنگ قهوهای پوشانده بود. گلهوار گفت: -اینقدر بیسر و صدا عروسی کردی که اصلا نفهمیدم چی شد دخترم، ما غریبه بودیم؟ یاد آن روزهای کبود، زیر گوشم سیلی جانانهای زد. سرم سوت کشید و تمام همهمههای شادی، تبدیل به سکوت و عزا شد. عروسی بود یا اسیری... من خودم هم غریبه بودم خاله جان. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary1 امتیاز
-
پارت بیست توجه حیدر به من جلب شد. پوست لبم را میجویدم و سیم تلفن را بیهدف دور انگشت اشارهام میپیچیدم. حس میکردم هرلحظه ممکن است حتی حیدر هم صدای قلبم را بشنود. -چشم بابا. تلفن را سرجایش گذاشتم که حیدر با پلاستیکی پر از سیبهای زرد، مقابلم ظاهر شد. -چی میگفت؟ بلند شدم و پلاستیک را از دستش گرفتم. -سرما خورده بود بنده خدا تب هم داشت. خواست برم براش سوپ درست کنم. چشم دزدیدم که زیرلب زمزمه کرد: -دیشب که خوب بود. -مگه دیشب دیدیش؟! پشت سرش را خاراند و جوابی نداد. تنها کسی که باید جواب پس میداد، من بودم، نه او. گندم داشت به گریه متوسل میشد که حیدر او را از پاهایش جدا کرد و در آغوش کشید. -پس اون بهمنِ علاف چه غلطی میکنه؟ سیب را به آشپزخانه بردم. ناخوداگاه اخمهایم درهم رفته بود. -کَر شدی که باز! میگم بهمن کجاست که زن من باید بره واسه حمالی؟ آب دهانم را قورت دادم. -خبر... خبر ندارم. زیرلب به بهمن بد و بیراه گفت. گندم داشت عصبانیت پدرش را نگاه میکرد و سبیلهایش را میکشید. در چهارچوب آشپزخانه ایستادم و به عکس سیاه و سفید پدرِ حیدر روی طاقچه خیره شدم. -میگم... یکم پول داری؟ سرراه یکم هویج و جو بخرم برای سوپ. انگار که عجیبترین حرف دنیا را شنیده باشد، هاج و واج به من نگاه کرد: -پول اونم من باید بدم؟! صدای خرد شدن استخوانهای غرورم را به وضوح شنیدم. به همه جا نگاه میکردم، جز حیدر. -بعدم مگه همین سرماه بهت پول ندادم؟ دستهایم را مشت کردم، ناخنهایم داشت کف دستم را زخمی میکرد. با چشمهایی غوطهور در اشک به حیدر نگاه کردم. -کیک و پیرهن گرفتم برات. -نمیخریدی! نمیخریدی ناهید خانم! با پول خودم برام کوفت خریدی، منت اونم میزاری؟! با نهایت بیچارگی به چهره بیخیالش زل زدم. گندم را بالا انداخت و دخترک سرخوش خندید. آشوبِ تنیده در گلویم را قورت دادم و به اتاق پناه بردم. مانتوی طوسیام را پوشیدم و تنها لباس زیبایی که داشتم را در کیفم چپاندم. وقت گریه کردن نداشتم، پس روسری مشکی را محکمتر از همیشه زیر گلویم گره زدم. کلاه گندم را برداشتم و اتاق را ترک کردم. -بچه رو نبر تو اون خرابشده! سرما میخوره. بدش من! از خدا خواسته دخترک را به حیدر سپردم و چادرم را از رختآویز جدا کردم. -تو نمیای؟ چشم غرهای به من رفت که خیالم راحت شد. با دستهای لرزان، کفشهایم را پوشیدم و درِ خانه را بستم. موقع راه رفتن، مدام به پشت سر نگاه میکردم تا حیدر یکوقت تعقیبم نکند. آنقدر اینکار را تکرار کردم که چندباری هم سکندری خوردم. زیرلب آیهای از سوره یاسین را میخواندم؛ آیهای که از جلسات قرآنخوانی مادربزرگ به یاد داشتم. -وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً وَمِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون.* جلوی در آبی رنگ ایستادم و مردمکهای هراسانم را به اطراف چرخاندم. نفسم بالا نمیآمد و فشردن پیدرپی زنگ هم بیجواب بود. در یک لحظه، پشیمانی مثل مردابی زیر پاهای لرزانم ظاهر شد و قدمهایم را فرو کشید. صدای فریادهای دستفروش به اضطرابم دامن میزد و چادرم مدام از روی سرم لیز میخورد. -سلام عزیزم، خوش اومدی. *پ.ن: معنی آیه: و [ما] فراروى آنها سدى و پشت سرشان سدى نهاده و پرده اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده ايم در نتيجه نمى توانند ببينند. خوندن این آیه یعنی برای برملا نشدن یک راز دعا کردن. دعا میکنی خداوند جلو و پشتسرشون سدی قرار بده تا نتونن ببینن.1 امتیاز
-
پارت نوزده دخترک سرش را روی شانهام گذاشته بود. پشت گردنش را نوازش میکردم و راه میرفتم. -گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی... درد بازوهایم به استخوان رسیده بود. با احتیاط دستگیرهی اتاق را پایین کشیدم. حیدر خروپف کنان، از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید. گندم را روی تشک آبی رنگش گذاشتم، دخترک خوابیده بود اما انگشتم را ول نمیکرد. لبخندی زدم و دلم برای گونههای آبدارش پیچ و تاب خورد. به یاد آوردم که این تشک و ملحفهی آبیرنگ را پدر گندم خرید و گفت که دوست دارد اسم بچه اولش را حمید بگذارد. آهم را در سینه خفه کردم. فرصت نشد درباره عروسی با حیدر حرف بزنم، بدتر آنکه به وضوح گفته بود بدون اجازهاش از خانه بیرون نروم. عذرهایم را پشت سرهم ردیف کردم؛ اول، به غزل میگویم گندم بیمار شد. دوم، اصلا میگویم خودم سرما خوردم و نتوانستم به عروسیاش بروم... عروسی تنها دوستم. زانوهایم را بغل گرفتم و دلخور به حیدر نگاه کردم، حتی بابا هم در مقابل مامان اینقدر سفت و سخت نبود. چهارزانو به سمتش رفتم، حالا صدای نفسهایش را میشنیدم. سر خم کردم و به بافت پوست تیرهاش زل زدم، به بینی عقابی که هنگام عصبانیت، پرههایش بازتر از همیشه میشد. دهانی که با ریشهای خرمایی محاصره شده بود و با هربار باز شدن، قلب ناهید را مچاله میکرد. حیدر شبیه پدرش بود؛ هرچند که من او را ندیده بودم اما از عکسهای سیاه و سفید قدیمی، اینطور به نظر میرسید. پدری که قلب ضعیفش، دوام نیاورد و یک شب در خواب، خود را تسلیم فرشته مرگ کرد. گویا حیدر یازده سال بیشتر نداشت که مجبور شد زیر آجر و بین سیمان، دنبال نان برای مادر جوان و خواهر کوچکش بگردد. به دستهایش نگاه کردم. دستهای زبری که خانوادهاش را نجات داده بود و گلوی مرا، هر از چند گاهی میفشرد. *** صدای موتور حیدر را که شنیدم، تلفن سبزرنگ را در مشت عرق کردهام جابهجا کردم. قلبم دیگر نمیتپید، رسما داشت سینهام را میشکافت. در خانه باز شد. -ای وای!1 امتیاز
-
مقدمه رمان تینار: پای حرفهای من ننشینید! زخمیتان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم میکنم. زندگی مرا طوری تربیت کرده که میدانم هیچ مقدمهای در لیستکار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ بهدور از یکی بود و یکی نبودهای قصهی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آنوقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز میکنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریهاش گرفته بود. باید گوشهای دخترکم را میگرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونههای کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمیکرد. صدای حاج خانم بهقدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما رسید: - آهای مفتخور! در بهروی من میبندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمیگردی خونهی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه میکنم روزگارت رو! میشنوی؟ هِری! صدای لَخلَخ کشیده شدن دمپاییهای پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. میدانستم تا یکهفته بهخاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.1 امتیاز
-
پارت شانزدهم بعد از چند دقیقه سکوت یهو امیرعباس گفت: ـ شاید الان برگشته رستوران... بیاین بریم یه سر بزنیم! تا رفتم چیزی بگم؛ صدای کوهیار رو شنیدم که با سرعت زیاد داشت میومد سمتم. مهسان دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت: ـ خیر باشه انشالا! کوهیار نفس نفس زنان گفت: ـ پیمان، عمو ناخدا گفت که نیم ساعت پیش باور رو دیده... داشته میرفته سمت درخت آرزوها. یهو زدم به پیشونیم و آروم زیرلب گفتم: ـ چرا به ذهن خودم نرسید؟ و با توپ پر به سمت ته اسکله راه افتادم. پشت سرم کوهیار و امیرعباس و مهسان یه ریز حرف میزدن و میگفتن که آروم باشم و چیزی نگم تا وضعیت بدتر نشه اما امشب مثل همون دو سال پیش کم مونده بود سکته کنم! اونقدر اون لحظه عصبانی بودم که هیچ چیزی نمی تونست آرومم کنه. دیدم که رفته نزدیک دریا و رو بهش وایستاده؛ با عصبانیت رفتم سمتش و بازوش رو محکم گرفتم و گفتم: ـ مگه بهت نگفتم از کنار امیرعباس جم نخور باور؟ گفتم یا نگفتم؟ با ناراحتی گفت: ـ بابا من... پریدم وسط حرفش و با فریاد گفتم: ـ مگه من بهت نگفتم حق نداری نزدیک دریا بشی؟ باور من امشب سکته کردم تو رو ندیدم، چند بار باید یه موضوع رو بهت بگم؟ گریه کرد و می گفت : ـ بابا دستم درد گرفت، ولم کن. مهسان اومد سمتم و بازوم رو کشید و با عصبانیت گفت : ـ پیمان چیکار میکنی؟ یکم آروم باش لطفا! اینبار برگشتم و رو به مهسان گفتم: ـ تو نمیدونی تو دل من الان چی میگذره! امیرعباس آروم گفت : ـ این مدل حرف زدنت چیزی رو حل نمیکنه پیمان!0 امتیاز
-
پارت سوم سریع رفتم سمت قایقش و با قدرت پریدم بالا. دیدم دختر کوچولوم با چشمای بسته وسط عرشه قایق دراز کشیده و یکی از غواص ها قفسه سینشو داره فشار میده! با ترس به صحنه روبروم خیره شده بودم! زبون و مغزم قفل کرده بود، رضا که یکی از غواص های خوب جزیره بود، صورتم رو گرفت توی دستاش که این صحنه رو نبینم. میزدم به سینه اش و با صدای بلند فریاد میزدم : ـ باور، چشاتو باز کن بابا! باور. رضا سعی داشت آرومم کنه ولی اون لحظه هیچ چیزی نمی تونست منو آروم کنه! بعد تقریبا یه ربع تلاش بالاخره دخترم چشماش رو باز کرد! گرفتمش تو بغلم و تا جون داشتم بوسیدمش. قایق رفت سمت خشکی و باور رو بردن داخل آمبولانس تا کارهای لازم رو انجام بدن. پلیس جزیره و امیرعباس و علی اومدن سمتم و امیرعباس طوری که سعی می کرد بغضش رو قورت بده دستش رو گذاشت رو شونم و گفت : ـ پیمان خیلی گشتن ولی... با ترس و عصبانیت گفتم : ـ غزل کجاست؟ اینبار پلیس رو بهم گفت: ـ آقای راد هوا طوفانیه و شدت باورن زیاده، غواص ها هم قبل اومدن شما حداقل یکساعت و نیمه که دارن میگردن! من خیلی متاسفم. یقه پلیس رو گرفتم و با حرص گفتم : ـ تو میفهمی چی میگی مرتیکه؟ یعنی چی متاسفم؟! علی و امیرعباس دو تا دستام رو گرفتن تا یکم به خودم بیام؛ با فریاد میگفتم : ـ تا زن منو پیدا نکردین هیچکس حق نداره از اینجا جایی بره! میفهمین چی میگم؟ علی گفت : ـ پیمان لطفا اینجوری نکن! بچها هرکاری از دستشون برمیومد انجام دادن! با گریه و فریاد گفتم: ـ یعنی چی که هرکاری از دستشون برمیومد انجام دادن علی؟؟ باید بیشتر انجام بدن! غزل زندست؛ منتظره... باید کمکش کنیم؛ بارداره میفهمین؟؟0 امتیاز
-
پارت دوم دخترم روز به روز جلوی چشمم آب میشد، شبا با گریه و دلتنگی برای مادرش می خوابید و من هیچ کاری از دستم برنمیومد که انجام بدم! قرار بود یه عضو کوچولوی دیگه به زندگیمون اضافه بشه اما این دنیای بی رحم؛ خوشحالی رو برامون زیادی دید! واقعا خدایا خیلی نامردی! کل دلخوشیه من خانوادم بود، چرا ازم گرفتیش؟ همین جور قدم زدم و رفتم کنار درخت آرزوها نشستم و یکی از برگاش رو کندم و گرفتم توی دستم. دیگه دیدن دریا حالم رو بهم می زد، منو یاد اون روز کذایی مینداخت! همون روزی که غزل برای همیشه ناپدید شد. دو سال پیش تابستون بود، غزل برای اینکه باور عاشق دریا و آب بازی بود، بعدازظهرا میوردتش کنار دریا تا باهم بازی کنن! براش کلاس شنا هم ثبت نام کرده بود و صبحا میبردتش شنا و بعدازظهرا با خودش میرفت دریا. همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه یه روز که دریا تقریبا موجش زیاد بود، باور گیر داده بود که طبق معمول برن دریا. من به غزل گفتم که نرن چون خطرناکه و امکانش هست مشکلی پیش بیاد اما چون هیچوقت دوست نداشت که پیش دخترش بدقول بشه علی رغم مخالفتای من رفتن. کاش میدونستم که اون روز آخرین روزیه که میبینمش...حداقل بیشتر از قبل نگاش میکردم و قربون صدقش میرفتم. اون روز سرم بدجوری درد میکرد و دلهره داشتم اما نمی فهمیدم که دلیلش بخاطر چیه! تا اینکه موقع غروب که تو رستوران مشغول همنوازی با بچه ها بودیم دیدم که کوهیار و امیرعباس با قیافه ی سراسیمه وارد رستوران شدن. از قیافشون فهمیدم که اتفاق خیلی بدی افتاده. تا اسم غزل رو بردن من نفهمیدم چجوری با پای پیاده و پنج دقیقه ای خودم رو تا اسکله رسوندم!! کل جزیره اونجا جمع شده بودن و همه داشتن راجب این صحبت میکردن که یه مادر و بچه غرق شدن! دور تا دور دریا نوار زرد بسته بودن و پلیس و غواص ها همه مشغول بودن. مهسان با گریه اومد سمتم و گفت : ـ پیمان، غزل...باور. با لباس دویدم و رفتم داخل دریا. غواص ها سعی کردن منصرفم کنن اما بیخیال نمیشدم و مثل دیوونه ها دست و پا میزدم برای دو تا دلیل زندگیم که دریا ازم گرفتش. شونه هام درد گرفته بود اما بازم شنا میکردم و وسط دریا دست و پا میزدم تا اینکه یکی از غواص ها صدام زد!0 امتیاز
-
پارت اول " پیمان " همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و منو غزل و باور تو خوشبختی خودمون غرق شده بودیم تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد که همه چیز زندگیم رو خراب کرد و تمام بدبختی های دنیا روی سرم آوار شد. زندگیم، نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و منو دخترم رو تنها گذاشت. همه می گفتن که مرده و دیگه برنمیگرده اما من باور نداشتم. با اینکه تقریبا دو سال از نبودنش میگذره اما هنوزم قلبم امید داشت که زندست و یه گوشه ای از این کره خاکی داره نفس میکشه. هر روز کارم شده که لباساشو بو کنم و حسرت و دلتنگیم رو برطرف کنم. بعد از رفتنش تقریبا نابود شده بودم ولی فقط یه چیزی برام مونده بود که منو به این زندگی وصل میکرد و اونم دخترم بود. روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد، من با وجود باور، تونستم یکم به خودم بیام و سرپا وایستم! علاوه بر من، باورم نابود شد. تو سن هفت سالگی نبودن مادری که اینقدر وابسته اش بود و همه جا باهاش بود، خیلی گوشه گیرش کرده بود! هرچی بزرگتر میشد؛ بیقراری و لج کردناش بیشتر میشد. بنابراین تو این مدت مجبور بودم که علاوه بر پدر بودن براش جای خالی غزل رو هم پر کنم. گرچه که جای خالیش با هیچ چیزی پر نمیشد و بعد رفتنش فقط سکوت و تاریکی بود که کل خونه ما رو دربرگرفته بود. هنوزم که هنوزه وقتی دارم از سرکار برمیگردم فکر میکنم الان در رو برام باز میکنه و با اون خنده های قشنگش ازم استقبال میکنه. هنوزم که هنوزه مثل قبل کنار درخت آرزوها رو به این دریای نکبت منتظرش میشینم تا بلکه از پشت سر بیاد بغلم کنه و بگه که برگشته و همه ی اینا فقط یه خواب تلخ بوده اما زندگی بی رحم تر از اون چیزیه که ما فکرش رو می کنیم. امروزم طبق معمول بعد از مدرسه، باور رو بردم خونه همسایمون گذاشتم تا با دوستش شنتیا یکم بازی کنه و حال و هواش عوض بشه و از این گوشه گیریاش کم بشه.0 امتیاز