رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      90

    • تعداد ارسال ها

      699


  2. نوشین

    نوشین

    کاربر فعال


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      110


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      449


  4. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      66


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/23/2025 در پست ها

  1. ۱. هملت (Hamlet) — ویلیام شکسپیر خلاصه: «هملت» یکی از مشهورترین و پرعمق‌ترین تراژدی‌های شکسپیر است که داستان شاهزاده هملت دانمارک را روایت می‌کند. هملت پس از شنیدن این‌که عمویش کلادیوس پدرش را کشته و به جای او پادشاه شده، تصمیم می‌گیرد انتقام بگیرد. نمایشنامه به بررسی موضوعات بزرگی مثل خیانت، انتقام، دیوانگی، مرگ و معنای زندگی می‌پردازد. چرا معروف است؟ شکسپیر در «هملت» با پیچیدگی شخصیت‌ها، دیالوگ‌های فلسفی و کشمکش‌های روانی، تاثیر عمیقی بر ادبیات جهان گذاشت. عباراتی مثل «بودن یا نبودن» از این نمایشنامه به یکی از شناخته‌شده‌ترین نقل‌قول‌های ادبی تبدیل شده‌اند. ۲. مرگ فروشنده (Death of a Salesman) — آرتور میلر خلاصه: این نمایشنامه آمریکایی داستان ویلی لومن، فروشنده‌ای میانسال است که با واقعیت‌های سخت زندگی و شکست‌هایش در برابر رؤیای آمریکایی دست و پنجه نرم می‌کند. ویلی در تلاش است جایگاه خود را در خانواده و جامعه حفظ کند، اما ناامیدی‌ها و تناقض‌هایش به تراژدی ختم می‌شود. چرا معروف است؟ «مرگ فروشنده» به عنوان نقدی بر رویای آمریکایی و فشارهای اجتماعی، نقش مهمی در تئاتر مدرن داشته و برنده جایزه پولیتزر شده است. آرتور میلر به زیبایی سقوط یک مرد معمولی را به تصویر کشیده است. ۳. خسوف (Waiting for Godot) — ساموئل بکت خلاصه: «خسوف» یک نمایشنامه فلسفی و ابزورد است که دو شخصیت اصلی، ولادیمیر و استراگون، در انتظار شخصی به نام گودو هستند که هیچگاه نمی‌رسد. در این انتظار، آن‌ها به بحث‌ها و تجربیات مختلف می‌پردازند که مضامین پوچی، انتظار و معنای زندگی را بررسی می‌کند. چرا معروف است؟ این اثر یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های تئاتر ابزورد است و سوالات فلسفی عمیقی درباره معنا و هدف زندگی انسان‌ها مطرح می‌کند. «خسوف» جایگاه ویژه‌ای در تاریخ تئاتر مدرن دارد. ۴. رومئو و ژولیت (Romeo and Juliet) — ویلیام شکسپیر خلاصه: داستان تراژیک عشق دو جوان از دو خانواده رقیب در ورونا، ایتالیا. رومئو و ژولیت با عشق شدید و خالصانه‌شان سعی می‌کنند بر نفرت و دشمنی خانواده‌ها غلبه کنند، اما سرنوشت تراژیکی در انتظارشان است. چرا معروف است؟ این نمایشنامه سمبل عشق و تراژدی است و بارها در فرهنگ‌های مختلف بازسازی شده. زبان شاعرانه و شخصیت‌های زنده آن باعث شده تا نسل‌ها عاشق داستان رومئو و ژولیت باشند. ۵. آن‌سوی گناه (A Doll's House) — هنریک ایبسن خلاصه: نمایشنامه‌ای نروژی که زندگی نورا هلمر را نشان می‌دهد، زنی که در زندگی زناشویی‌اش به تدریج به این درک می‌رسد که در قفس توقعات اجتماعی و نقش‌های جنسیتی زندانی شده است. نورا در نهایت تصمیم می‌گیرد خانه و زندگی را ترک کند تا استقلال و هویت خود را بیابد. چرا معروف است؟ این اثر یکی از نخستین نمایشنامه‌هایی است که به صراحت موضوعات مربوط به حقوق زنان و آزادی فردی را مطرح کرد و تاثیر زیادی بر جنبش‌های حقوق زنان داشت.
    1 امتیاز
  2. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢همسایه من منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان خوش‌ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 494 🖋 خلاصه: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران می‌شه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایه‌ی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و …. 📖 قسمتی از متن: معاون دانشکده کمی دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/23/دانلود-رمان-همسایه-من-از-غزال-گرائیلی-ک/
    1 امتیاز
  3. پارت هفتم بیمارستان بخش ریکاوری ——تهران هما روی صندلی سالن نشسته بود. شال خاکستری‌اش روی شانه‌اش سُر خورده بود. چشم‌هایش قرمز بود و صدای گریه‌اش دیگر نمی‌آمد؛ فقط آن بغض مانده در گلو. در همان حال، صدای قدم‌هایی از انتهای راهرو شنیده شد دکتر خیامی با روپوشی سفید، از درِ ورودی اتاق عمل بیرون آمد. هما با پاهایی لرزان از جا بلند شد. نزدیک بود به زمین بیفتد که دکتر به سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت. – داری چیکار می‌کنی با خودت؟ کمکش کرد بنشیند و لیوان آبی به دستش داد. – حالش چطوره؟ ایرج… رها خوبه؟ ایرج مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از زمین گرفت و به مینا دوخت. – عملش خوب پیش رفته. خون‌ریزی کنترل شده فعلا در وضعیت پایداره. باید چند ساعت زیر نظر بمونه تو ریکاوری. ولی… نگران نباش، خطر رفع شده هما نفس راحتی کشید. لبش لرزید ولی چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت ایرج آرام‌تر گفت: – بهتره یه کم استراحت کنی. یه نگا به خودت کردی این چند ساعت رو فقط گریه کردی. هما با صدایی خفه گفت: – ممنونم… بابت همه‌چی. واقعاً نمی‌دونم اگه تو نبودی….. نتونست ادمه بده بغض گلویش را گرفته بود ایرج، با همان لحن خونسرد همیشگی، درحالی که بسمت اسانسور میرفت نگاهش را آرام برگرداند و گفت: – کاری نکردم. فقط وظیفه‌م رو انجام دادم. رها… برای من عزیزه نگران نباش خودم اینجا هستم تا بهوش بیاد دکمه‌ی آسانسور را زد در سکوت شب، صدای بسته‌شدن در آسانسور در راهرو پیچید و محو شد
    1 امتیاز
  4. پارت ششم فرودگاه کالیفرنیا – شب سالن خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. تنها صدای اعلان‌ها و چرخ‌های دورِ چمدانها ، در سقف طنین می‌انداخت پالتوی مشکی با یقه اسکی زغالی به تن داشت موهای کوتاه و مشکی‌اش، با چند تار سفید کنار شقیقه، جذابیتی خاص داشت.لبهای خوش فرم و‌متقارنش بدون لبخند هم توجه را جلب میکرد و ته‌ریش یک‌دستی که صورتش را جدی‌تر نشان میداد خستگی در چهره اش موج می زد، اما چشمهای قهوه ای رنگش همان نگاه گیرای پشت عینک رنگی اش،هنوز زیبا بودند،مثل همیشه، سنش به سی وشش سال می زد، اما نگاهش… انگار سالها بیشتر از این ها زندگی کرده بود گوشی‌اش را بالا آورد. صفحه‌ی چت تلگرام هنوز باز بود. آخرین پیام رها: خدا کنه برای دیدن مسابقه‌م ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی. انگشتش آرام روی صفحه کشید. پلک‌هایش لرزیدند. «اشک در چشمانش حلقه زد و آرام سرازیر شد. لب‌هایش لرزیدند، صدایش خش‌دار بود، زیر لب گفت: زنده بمون… تا برگردم، رهای من. دیر شد… ولی دارم میام. روی مانیتور پروازها، عبارت با فونت سفید چشمک می‌زد: DOHA – FINAL CALL – GATE 26 سام نفسش را حبس کرد. گوشی را در جیبش گذاشت و با گامی سنگین به سمت گیت رفت…
    1 امتیاز
  5. پارت پنجم‌ نسخه را نوشت. ـ برای اطمینان، یه MRI از مغز لازمه و یه نوار مغز. همچنین یه آزمایش خون ساده برای بررسی الکترولیت‌ها و سطح B12. اینا کمک می‌کنن تشخیص دقیق‌تری بدیم. کاغذ نسخه را برداشت، کمی با خودکار روی آن ضرب گرفت، و به سمت رها گرفت. ـ اینا رو انجام بده عزیزم، مخصوصاً MRI و EEG مهم‌ترن. وقتی جوابشون اومد، خودت بیارشون. خودت و نتیجه‌ها با هم، باشه؟ رها بی‌صدا سری تکان داد. دکتر با لبخند آرامی گفت: ـ مواظب خودت باش دخترم. رها تشکری کوتاه کرد، نسخه را توی کیفش گذاشت و از مطب بیرون رفت. هوا حالا تاریک‌تر و سردتر شده بود. نسیم ملایم پاییزی از لابه‌لای درخت‌های کنار خیابون می‌گذشت و موهای کوتاه رها را به هم ریخته بود. دستی به صورتش کشید. احساس می‌کرد بخشی از وجودش هنوز توی اون اتاق مونده. رسید به ماشین. پشت فرمان نشست. نسخه را دوباره از کیف بیرون آورد. به اسم دکتر و سطرهای دست‌نویس روی کاغذ نگاه کرد. آهی کشید. زیر لب گفت: ـ انگار باید جدی‌ترش بگیرم…
    1 امتیاز
  6. پارت چهارم لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش به فامیلی خیره ماند. لبخندش برای ثانیه‌ای محو شد. بعد نگاهی کوتاه اما عمیق روی صورت رها انداخت. رها متوجه شد، اما چیزی نگفت. او هم چیزی نگفت؛ فقط سریع نگاهش را به برگه برگرداند. با لحنی حرفه‌ای پرسید: ـ خب رها خانوم، از کی این علائم شروع شده؟ چند وقته این‌جوری هستی؟ رها به صندلی تکیه داد. هنوز کمی سردش بود. کلاه بیس‌بالش را از سر برداشت و روی پاهایش گذاشت. ـ شاید از حدود شش ماه پیش. ولی جدی‌ترش… شاید یه ماهی هست. بعضی وقت‌ها اون‌قدر سردرد می‌گیرم که هیچ صدایی رو نمی‌تونم تحمل کنم. یا نور… یه‌جور فشار توی شقیقه‌هامه. حالت تهوع هم دارم. تازگی‌ها خیلی بی‌حال می‌شم. خوابمم بهم ریخته. دکتر آرام سر تکان داد و هم‌زمان داخل پرونده چیزهایی نوشت. بعد با لحنی همدلانه پرسید: ـ به‌جز این علائم، چیزی هست که خودت حس کنی باعث بدتر شدنش می‌شه؟ مثلاً استرس، صدا، بی‌خوابی، یا حتی بعضی غذاها؟ رها گفت: ـ جاهای شلوغ و پرسر‌وصدا. و استرس… چون کلاً آدم مضطربی‌ام. مثلاً وقتی با کسی جروبحث کنم یا یه خبر بد بشنوم، سردردام بیشتر می‌شن. دکتر لبخند محوی زد؛ لبخندی که بیشتر نشونه‌ی درک بود تا دلگرمی. ـ خوبه که دقت می‌کنی. خیلی‌ها نمی‌تونن اینا رو به هم ربط بدن. حالا چند تا سوال دیگه ازت می‌پرسم… سردردت یک‌طرفه‌ست؟ معمولاً کدوم سمت؟ صبح‌ها که بیدار می‌شی، سرت گیج نمی‌ره؟ رها سر تکان داد. ـ نه… بیشتر سمت چپ، ولی بعضی وقتا راست. بستگی داره. خیلی وقتا هم چشم چپم می‌سوزه. دکتر مشغول یادداشت‌برداری شد. ـ قبل از شروع سردرد چیزی حس می‌کنی؟ مثلاً برق‌زدگی، تاری دید، یا بوی خاصی؟ رها کمی فکر کرد: ـ آره… بعضی وقتا چند ساعت قبلش چشمم یه‌ذره تار می‌بینه. دکتر این‌بار لحنش جدی‌تر شد: ـ خب، علائمت خیلی شبیه میگرن با اورا هست. (With Migraine Aura) ولی باید مطمئن بشیم چیز دیگه‌ای پشتش نیست. گاهی سردردهای مکرر می‌تونن نشونه‌ی افزایش فشار داخل جمجمه یا مشکلات عصبی دیگه باشن.
    1 امتیاز
  7. پارت صد و هفتاد و پنجم پانته‌آ کیک رو گذاشت رو اپن و رو به نسرین گفت: ـ حالا روی کیک رو نگاه کن. خدایی کیف نمی‌کنی از خلاقیت من؟ نسرین کیک رو برگردوند سمت خودش و گفت: ـ ببینم. وای چقدر بامزه. باران بیا ببین. اومدم و دیدم که عکس یه نوزاد با خامه شکلاتی کشیده رو کیک و زیرش نوشته: " خوشبختی یعنی بچه‌ی باران و یوسف باشی " خندیدم و زدم به پشتش و گفتم: ـ از کجا اینا به ذهنت می‌رسه؟؟ پانته‌آ خندید و همون‌جوری که مانتوش رو روی جالباسی آویزون می‌کرد گفت: ـ راستش رو بخوای، نوشتش فکر خلاقانه موری بود. من فقط درستش کردم. واقعا چیز با نمکی بود و خیلی طرحش به دلم نشست. با ذوق گفتم: ـ خیلی بانمک شده واقعا. دو ساعت بعد، همه اومدن و دور هم شام خوردیم و کلی خاطره از گذشته ها تعریف کردیم و خندیدیم. بعد از شام، پانته‌آ رفت سمت یخچال و گفت: ـ الان وقت کیکه. خب باران نظرت چیه اول تو هدیه‌ات رو به یوسف بدی بعد من کیک رو بیارم؟ موری که روبروی ما نشسته بود سریع گوشیش رو از رو میز برداشت و گفت: ـ بزار اول من دوربین رو روشن کنم، واکنش‌ها رو ثبت کنم. یوسف اول خندید و بعد با تعجب رو به من گفت: ـ واقعا باران هدیه من چیه؟ من دیشب کل خونه رو گشتم و نتونستم پیداش کنم. نسرین خندید و گفت: ـ هنوز نیومده تو خونتون. فعلا تو وجود بارانه.
    1 امتیاز
  8. پارت صد و هفتاد و چهارم نسرین که رفته بود تو آشپزخونه گفت: ـ ماهتیسا که سوتی ندادش؟ منم رفتم تو آشپزخونه تا برنج رو آبکش کنم و گفتم: ـ داشت سوتی میداد که جلوش رو گرفتم. نسرین گفت: ـ خب خداروشکر. بعد رو به مادرش پرسید: ـ مامان، بابا کی میاد؟ مامان که در حال وضو گرفتن بود گفت: ـ رفته مسجد احتمالا یه یک ساعت دیگه باید بیاد. همین حین آیفون زده شد. نسرین با تعجب گفت: ـ یوسف برگشت؟ من گفتم: ـ نه پانته‌آست. در رو باز کردم و با کیک تو دستش اومد داخل و با سوت و جیغ گفت: ـ مبارکه. مبارکه. دارم خاله میشم. اگه دختر بود اسمش رو من انتخاب میکنما. خندیدم و گفتم: ـ حالا بیا داخل. همه همسایه‌ها فهمیدن. مامان یوسف همینطور که تسبیح میزد گفت: ـ مادر ایشالا صحیح و سالم باشه، دختر و پسرش که فرقی نمی‌کنه. نسرین که داشت شعله خورشت رو کم می‌کرد گفت: ـ اگه پسر شد هم اسمش رو عمه جونش انتخاب می‌کنه. بعدش همه باهم خندیدیم.
    1 امتیاز
  9. پارت صد و هفتاد و سوم مارال و پارسا هم بعد از کلی درس خوندن بالاخره هر دو پزشکی دانشگاه شیراز قبول شدن و هر از گاهی تو فرجه امتحانات میومدن و به ما سر می‌زدن. اما عرشیا. منو یوسف سعی کردیم جفتمون ببخشیمش، درسته کار بدی کرد اما حداقل باعث شد زودتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم به یوسف برسم ولی مثل اینکه خودش نتونست خودش رو ببخشه چون از طریق پارسا عذرخواهیش رو به گوش منو یوسف رسوند و برامون آرزوی خوشبختی کرد و برای همیشه رفت کانادا. بابا هم از عمو فرشاد بابت حرفایی که از رو عصبانیت بهش زد کلی عذرخواهی کرد و هم دیگه رو بخشیدن اما بابت اتفاق و حرفایی که عرشیا زده بود و احساسی که نسبت به من داشت ، روابطشون دیگه مثل قبل گرم نبود. بابا و مامان هم که احترامشون هم به من هم به یوسف خیلی زیاد شده بود و یوسف دیگه براشون نه فقط داماد بلکه حکم پسرشون رو داشت و واقعا دوسش داشتن. تو همین فکرا بودم که زنگ خونه زده شد، نسرین و مامان یوسف بودن. نسرین بغلم کرد و مامان یوسف با شادی گفت: ـ مبارک باشه. ایشالا خوش قدم باشه براتون. یهو نسرین گفت: ـ وای مامان یوسف نمیدونه. یکم یواشتر. خندیدم و گفتم: ـ نه یوسف خونه نیست. با ماهتیسا رفتن دوچرخه سواری. بفرمایید داخل. نسرین نفس راحتی کشید و بغلم کرد و با خوشحالی گفت: ـ وای باران وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم. خدا می‌دونه یوسف اگه بفهمه چقدر خوشحال میشه. خندیدم و گفتم: ـ ایشالا که همینطوره.
    1 امتیاز
  10. پارت صد و هفتاد و دوم یوسف رفت که لباسش رو بپوشه با خنده رو به من گفت: ـ می‌بینی باران؟ سالها مثل برق و باد گذشت. یعنی امشب شده پنجمین سالی که ما عروسی کردیم و باهمیم. با خوشحالی از بودن کنار آدمی که باهاش بودم گفتم: ـ آره واقعا. حالا بگو ببینم امسال برام چی خریدی؟ همون‌جور که لباسش رو پوشید و داشت می‌رفت بیرون گفت: ـ سوپرایزه. هدیه‌ات رو ولی دیشب هر چی گشتم پیدا نکردم. کجا گذاشتیش؟ خنده مرموزی کردم و گفتم: ـ نمی‌تونی پیداش کنی چون هدیه‌ام یه هدیه معنویه. چشماش رو گرد کرد و گفت: ـ او چه باکلاس! خب چیزی نمی‌خوای برای شب بگیرم؟ گفتم: ـ نه عزیزم فقط دیر نکن. بعدش رفتم و بدرقه‌اشون کردم. اول از همه پرده‌ها رو زدم کنار یکم نور بیاد داخل خونه. داشتم برمی‌گشتم که نگاهم به عکسای عروسیمون رو دیوار افتاد. چند لحظه وایسادم و با لبخند نگاه کردم. یوسف حق داشت. چقدر این سالها زود گذشت. باهاش بزرگ شدم و کنار هم بهم انگیزه دادیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، خندیدیم اما هیچوقت دست همو ول نکردیم و سعی کردیم مشکلات زندگی رو با هم شکست بدیم. کارگاه استاد فرخ نژاد خیلی شلوغ شد و مجبور شد یه کارگاه دیگه سمت پونک تهران بزنه و همونجا هم با دانشجوهای جدیدش مشغول شد. هر از گاهی برای دیدن تئاترهای ما میومد و به ما سر میزد. من شدم سرپرست اصلی کار بچها و با همون اکیپ کنار هم کار میکنیم و تئاتر برای بچها اجرا می‌کنیم و این روزا هم بخاطر روز جهانی کودک سرمون تقریبا شلوغه. تمام این مدت یوسف حتی یه روزم نه تنها دست از حمایت کردن من برنداشت بلکه روز به روز واسه کارم تشویقم کرد. منم همش سعی می‌کردم کنار یوسف باشم و برای کاری که انجام میده ارزش قائل باشم و واسه کاراش تشویقش کنم. مرتضی و پانته‌آ یک سال بعد از عروسی ما ازدواج کردن و ارتباطمون مثل قبل حتی می‌تونم بگم بیشتر از قبل شد و از هفت روز هفته حداقل شش روزش رو پیش هم بودیم.
    1 امتیاز
  11. پارت صد و هفتاد و یکم یوسف پرسید: ـ می‌خوام قهوه بریزم؟ می‌خوری باران؟ من گفتم: ـ نه مرسی. یوسف گفت: ـ ماهتیسا تو چی دایی؟ ماهتیسا هم گفت: ـ منم نمیخورم دایی. تا یوسف رفت سمت آشپزخونه؛ ماهتیسا اومد پیشم نشست و یواش گفت: ـ باران پس کی به دایی میگی؟ دستم رو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبمو گفتم: ـ هیس. الان میشنوه. امشب بهش میگم، می‌خوایم سوپرایزش کنیم دیگه. یوسف از آشپزخونه داد زد: ـ چی دارین پچ پچ می‌کنین اونجا؟ ماهتیسا خندید و گفت: ـ هیچی دایی. خصوصی بود. یوسف پشت اپن آشپزخونه وایساد و چشماش رو ریز کرد و گفت: ـ شما دو تا باز دارین چه نقشه‌ای میریزین؟ خیر باشه ایشالا. ماهتیسا رو بغل کردم و با لحن ماهتیسا گفتم: ـ گفتش که خصوصیه آقا یوسف. اینقدر اصرار نکن. یوسف دستاش رو برد بالا و گفت: ـ باشه من تسلیم. ماهتیسا یهو با حالت شاکی گفت: ـ دایی تو هفته پیش قول دادی با هم میریم دوچرخه سواری که مسابقه بدیم. یوسف یه لب از قهوه خورد و گفت: ـ آخ آخ راست میگیا. خب چیکار کنیم الان؟ بلند شدم و گفتم: ـ هیچی الان تو ماهتیسا با هم میرید دوچرخه سواری. شب از اون‌طرف میرید دنبال موری که واسه شام دیر نکنین.
    1 امتیاز
  12. پارت صد و هفتاد 5 سال بعد. ـ خب باران بعدش چی شد؟ همون‌جور که داشتم لباس‌های عروسکارو برای تئاتر می‌دوختم، یه نگاه به ماهتیسایی که الان برای خودش خانمی شده بود، انداختم و با لبخند گفتم: ـ بعدش هم که تا به همین امروز منو دایی یوسف با خوبی و خوشی با هم زندگی کردیم. یوسف که داشت غذا رو برای ماهی‌های توی آکواریوم می‌ریخت، همزمان برگشت سمت من و گفت: ـ ولی باران حساب نیستا. خیلی از جاها رو با سانسور براش تعریف کردی. ماهتیسا ریز ریز می‌خندید و من با چشم غره به یوسف گفتم: ـ یوسف زشته. یوسف با خنده گفت: ـ نه آخه من میگم تو که داستانمون رو اینقدر قشنگ از اول تعریف کردی. یسری جاها رو اینقدر ضایع سانسور نمی‌کردی. خندیدم و گفتم: ـ خدایا من با وجود این مرد تو زندگیم هیچوقت پیر نمیشم. نخ آخر رو از پیراهن عروسک درآوردم و گفتم: ـ آخیش بالاخره تموم شد.‌ چطور شده؟ ماهتیسا با ذوق گفت: ـ عالیه.
    1 امتیاز
  13. پارت صد و شصت و نهم با شادی گفتم؛ ـ الان که همه پیش منن، عالیم. بابا به یوسف نگاهی کرد و گفت: ـ خب آقا داماد کی قراره بیای دخترم رو خواستگاری کنی؟ منو یوسف و مامان خندیدیم و یوسف گفت: ـ اگه اجازه بدین آخر هفته. به دستم نگاهی کردم و به یوسف گفتم: ـ اما دستم چی؟ یوسف زیر گوشم گفت: ـ فعلا که بابات راضی شده نزار فاصله بندازیم. خودم چایی رو پخش می‌کنم. خندیدم که بابا گفت: ـ چی می‌گید پشت سر من؟ همونجور که می‌خندیدم گفتم: ـ هیچی بابا. یوسف جای من می‌خواد تو خواستگاری چایی پخش کنه. مامان و بابا هر دو خندیدن و مامان گفت: ـ لابد هم این رسم جدید جووناست. بابا یهو یه آهی کشید و گفت: ـ خب پس فکر کنم فقط یه مشکل دیگه باقی می‌مونه. دوباره خنده از رو صورت همه جمع شد که بابا بهم نگاه کرد و گفت: ـ اینکه قراره چقدر دلم برای دخترم تنگ بشه. بغض کرده بودم. این اتفاق باعث شده بود بابا به خودش بیاد و بهم نزدیک بشیم درست مثل بچگیام. خدایا شکرت. شکرت که بالاخره به آرزوم رسیدم. بعد از اون، پانته‌آ و موری و مارال با پدر و مادر یوسف هم به جمعمون اضافه شدن و همه خوشحال مشغول برنامه ریزی برای خواستگاری آخر هفته شدیم.
    1 امتیاز
  14. پارت صد و شصت و هشتم از تعجب لال شده بودم. نکنه داشتم خواب می‌دیدم! آخرین باری که بابا بغلم کرده بود فک کنم هفت سالم بود. با استرس به مامان نگاه کردم و گفتم: ـ چیزی شده؟ بابا تو حالت خوبه؟ دستی به صورتم کشید و گفت: ـ اول بگو ببینم تو حالت خوبه؟ درد نداری که؟ با لکنت و تعجب گفتم: ـ من..نه..خوبم..ولی تو تا اونجایی که من یادمه. پرید وسط حرفم و با لبخند گفت: ـ همه چیز رو فراموش کن. فک کن از یه کابوس بیدار شدی. به چشمای بابا نگاهی کردم و گفتم: ـ بابا تو مطمئنی حالت خوبه؟ بابا با مهربونی که تابحال ازش ندیده بودم به چشمام نگاه کرد و گفت: ـ تو که چشمات رو باز کردی، حالم خیلی بهتر شد. انگار دوباره دنیا رو بهم دادن. اگه چیزیت می‌شد هیچوقت خودم رو نمی‌بخشیدم. بازم خیلی عجولانه رفتار کردم مثل همیشه. باورم نمیشد که بالاخره این حرفا رو شنیدم. باورم نمی‌شد که بالاخره همه چیز داشت درست می‌شد. بالاخره قرار بود روی آرامش رو ببینم. همین لحظه یوسف با یه دسته گل بزرگ وارد شد و با صدای بلند گفت: ـ سلااام عشقم. با شادی از صدایی که شنیدم گفتم: ـ یوسف. دیگه بدون ترس می‌تونستم اسمش رو صدا کنم و عشقمون رو به همه نشون بدیم. یوسف اومد به مامان و بابا دست داد و گل رو گذاشت توی گلدون کنار تخت و بهم نگاهی کرد و گفت: ـ حالت بهتره عزیزم؟
    1 امتیاز
  15. پارت صد و شصت و هفتم " باران " قبل از اینکه چشمام رو باز کنم، صدای یه مرده رو شنیدم: ـ باران خانم خوبید؟ آروم چشماتون رو باز کنین. لبم خشک شده بود. همین‌جور که آروم داشتم چشمام رو باز می‌کردم گفتم: ـ سرم خیلی درد میکنه. چشمام رو باز کردم و دیدم یه مرده با روپوش سفید داره تو سرم یه چیزی می‌ریزه و گفت: ـ اثرات بیهوشیه. کم کم رفع میشه. یهو مامان رو کنار خودم دیدمکه با شادی سرم رو بوسید و گفت: ـ دخترم الهی شکر. بالاخره چشمت رو باز کردی. انگار تو خماری بودم. اصلا نمی‌دونستم که اینجا چیکار می‌کنم. دیدم دستم تو گچه. کم کم یادم اومد. حرفای بابا، گریه‌های مامان، یوسف. سریع نیم خیز شدم و با استرس گفتم: ـ مامان، بابا و یوسف کجان؟ مامان با آرامش بهم گفت: ـ هیس. آروم باش عزیزم. همه همینجان. تازه یکی می‌خواد باهات حرف بزنه. یکم تو جام جابجا شدم و با تعجب گفتم: ـ کی؟ یهو دیدم بابا اومد داخل. بابا رو تابحال اینجوری ندیده بودم. انگار که خیلی ناراحت و پشیمون شده بود. اومد سمتم و بدون اینکه به من نگاه کنه بغلم کرد و سرم رو بوسید و گفت: ـ منو ببخش دخترم.
    1 امتیاز
  16. پارت صد و شصت و ششم لبخند تلخی زد و با اون صورت بچگانش و گفت: ـ بابا این آخرین اردوی امسال بود و میدونی از اون روز به بعد دیگه هر جایی که لازم بود من همراهش باشم چه تو مدرسه چه تو کارش دیگه هیچوقت چیزی به من نگفت چون مطمئن بود که نمیرم. اینجای حرفش که رسید چایی دستش رو گذاشت کنار و اشکش رو پاک کرد و ادامه داد: ـ منم متاسفانه هر چی سنم رفت بالا بدخلق‌تر شدم و می‌دیدم که تمام کاراش رو سرخود انجام میده بدون اینکه چیزی بگه بیشتر عصبانی می‌شدم. در صورتی‌که دخترم حق داشت چون فکر می‌کرد اگه بهم بگه من بازم بجای اینکه ازش حمایت کنم و پشتش وایستم، عصبانی میشم و دیروز بازم مثل همیشه بهش ثابت کردم که من همون پدرم و عوض نشدم. بازم بجای اینکه پشت دخترم وایستم به آبروم فکر کردم و دخترم رو طرد کردم. شاید نشون ندم اما دخترام رو واقعا دوست دارم. جیگر گوشمن. شاید باورت نشه ولی حتی بهت حسودیم می‌شد که دخترم بجای اینکه دست پدرش رو بگیره و اومد پشت تو وایستاد و بازوی تو رو چسبید. با تعجب از چهره اصلی و ناراحت آقای غفارمنش گفتم: ـ آقای غفارمنش من. همونجور که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: ـ میدونی دلیل اینکه باران اینقدرر دوستت داره و بهت وابسته شده چیه؟ نگاش کردم که گفت: ـ چون توی وجود تو حمایتی رو دید که از پدرش ندید. تو اون خلا عاطفی که من مقصرش بودم رو براش پر کردی. واسه همین اون‌جور دستت رو سفت چسبید و ول نکرد. پس سعی کن از ادامه ی مسیر علاوه بر یه دوست و همسر جای پدری که هیچوقت نتونست براش پدری کنه رو پر کنی و هیچوقت ناراحتش نکنی. با تعجب پرسیدم: ـ الان یعنی شما رضایت دادین؟ بهم با لبخند نگاه کرد و زد به پشتم و گفت: ـ چاییت رو بخور سرد شد. با خوشحالی چایی ذو برداشتم که گفت: ـ از چشمات مشخصه که دخترم رو خیلی دوست داری. حالا بگو ببینم تو عروسی خودت هم می‌خوای رو طبلا ساز بزنی؟ هر دو خندیدیم و گفتم: ـ اون طبلا اسمش درامزه. نمیدونم حالا تا عروسی بهش فکر می‌کنم. باید ببینم نظر باران چیه. خورشید درومده بود. مادرش اومد و با شادی صدامون زد: ـ محمد، یوسف. بیاین باران به هوش اومده.
    1 امتیاز
  17. پارت صد و شصت و پنجم از پشت شیشه به صورت معصومش نگاه می‌کردم و از خدا می‌خواستم دوباره عزیزدلم رو بهم برگردونه. پانته‌آ رو فرستاده بودم تا مارال رو ببره خونه تا یکم استراحت کنه. نزدیکای اذان صبح بود که مامان اومد پیشم نشست و گفت: ـ پسرم برو یچیزی بخور. از صبح تا حالا چیزی نخوردی. بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ چیزی از گلوم پایین نمیره. مادرش چطوره؟ مامان نفسی عمیق کشید و گفت: ـ چجوری می‌خوای باشه؟ پریشون. ایشالا به همین وقت اذان، به ما برش گردونه. خدایا خودت به جوونیش رحم کن. همین لحظه آقای غفارمنش رو دیدم که با دوتا چایی اومده سمتم. از صورتش پشیمونی می‌بارید. مامان بلند شد و رو به من گفت: ـ باز برمی‌گردم. من پرسیدم: ـ کجا داری میری؟ گفتم: ـ میرم شاه عبدالعظیم دعا بخونم و نذر کنم براش. با پدر باران خداحافظی کرد و رفت. بدون اینکه به باباش نگاش کنم، نشست کنارم و گفت: ـ وقتی تازه رفته بود کلاس اول، یبار اومد پیشم و گفت بابا همه همکلاسی‌هام با پدراشون دارن میرن اردو؛ میشه تو هم باهام بیای؟ اون موقع من سمتم تازه تو مخابرات یکم بالاتر رفته بود و نمی‌ تونستم مرخصی بگیرم. بنابراین بهش گفتم نمی‌تونم بیام. خیلی ناراحت شد. قیافه‌اش هنوز انگار جلوی چشم‌منه . نتونستم تحمل کنم و دو روز بعد به هر سختی بود از رئیسم اجازه گرفتم و اومدم خونه و بهش گفتم که زمان اردوش کیه اما بهم گفت که اردو روز قبلش بود و همه بچها رفته بودن و چون من نتونستم باهاش برم، اونم نرفته. خیلی از ته قلبم پشیمون شده بودم اما به روی خودم نیوردم و گفتم: خب ایندفعه که دوباره اردو بود بهم بگو که باهم بریم.
    1 امتیاز
  18. پارت صد و شصت و چهارم با شنیدن این حرف حس کردم قلبم از شدت درد وایستاد. دست مامان رو محکم گرفتم با تته پته گفتم: بعدش...بعدش چشماش رو باز میکنه..مگه...مگه نه؟ دکتر دوباره با خونسردی گفت: ـ چهل و هشت ساعت پیش رو خیلی مهمه. دعا کنید و منتظر باشید. مادرش یهو افتاد و غش کرد. همه در حال گریه کردن بودن. نمی‌خواستم کسی ناامید بشه. باران از روی اون تخت بلند می‌شد. من مطمئن بودم که هیچوقت تنهام نمی‌ذاره. با عصبانیت گفتم: ـ چرا گریه می‌کنین؟ خوب میشه. هیچ بلایی سرش نمیاد. به من قول داده که تنهام نمیذاره. دوباره چشمم خورد به باباش که رو صندلی نشسته بود و داشت گریه می‌کرد. با عصبانیت رفتم بالای سرش و گفتم: ـ تو چرا هنوز اینجا نشستی؟ مگه دخترت رو ترک نکرده بودی؟ حالا هم برو دیگه. الان چرا نشستی و داری گریه میکنی؟ دخترت بخاطر ترس از وجود تو هم که شده، حالش خوب نمیشه. برو بیرون از اینجا. چطور یه پدر دلش میاد به همین راحتی دخترشو طرد کنه ؟ ها؟ حرف بزن دیگه. از من پرسیدی اگه من دختر داشتم بهش اجازه می‌دادم یا نه؟ من سعی می‌کردم درکش کنم و به حرفاش گوش بدم. به خواسته‌ی دخترم احترام بزارم نه حرفای مردم. باباش حتی یه کلمه حرف نزد. مامان و بابا به زور دستم رو می‌کشیدن تا آروم بشم؛ با قدرت هر چی تمام‌تر دستم رو از دستشون کشیدم بیرون و داشتم می‌رفتم سمت حیاط بیمارستان که یه پرستار بهم گفت: ـ ببخشید اطلاعات بیمار رو باید تکمیل کنیم. بعلاوه امضا هم جهت اجازه واسه عمل لازمه. برگشتم و رو به پدرش گفتم: ـ بدین به پدر دل رحم و مهربونش امضا کنه براتون. رفتم تا تو هوای آزاد بشینم بلکه بتونم نفس بکشم. اون شب تا صبح حتی نتونستم یه لحظه پلکم رو روی هم بزارم.
    1 امتیاز
  19. پارت صد و شصت و سوم پدرش همین‌جور گریه می‌کرد و حرفی نمیزد. یه پرستار داشت رد میشد و با صدای بلند مادرش وایستاد و رو بهش گفت: ـ خانم یواش‌تر اینجا بیمارستانه. مادرش اصلا اعتناعی نکرد و رو به پدرش گفت: ـ محمد اگه بلایی سر بچم بیاد، هیچوقت نمی‌بخشمت. مارال با گریه اومد سمت من و گفت: ـ یوسف حالش چطوره؟ اصلا نای حرف زدن نداشتم. پانته‌آ اومد و جای من بهش گفت: ـ نمی‌دونیم. منتظریم. مامانم اومد سمتم و گفت: ـ مادر چرا روی زمین نشستی؟ دستت رو بده به من بزار کمکت کنم پاشی. همین لحظه دکتره از اتاق اومد بیرون و به ورقه‌های تو دستش نگاه کرد و گفت: ـ همراه‌های این خانم شمایین؟ مادرش دویید سمت دکتر و همون‌جور که گریه می‌کرد گفت: ـ بگید دخترم خوبه. لطفا. دکتر نگاهی خونسرد به مادرش انداخت و گفت: ـ دست راستش شکسته باید جراحی بشه. بعلاوه اینکه بعد از جراحی بخاطر آسیبی که به سرش خورده و بخاطر احتمال خونریزی داخلی و لخته شدن خون باید چهل و هشت ساعت بیهوش نگهش داریم.
    1 امتیاز
  20. پارت صد و شصت و دوم اولین بیمارستانی که تو مسیر دیدم، وایستادم. ماشین رو زدم کنار و گذاشتمش رو برانکارد. بلند فریاد زدم: ـ دکتر کجاست؟ چند تا پرستار و دکتر اومدن سمتم و مرده همون‌جور که با نور دستش چشماش رو باز می‌کرد پرسید: ـ چه اتفاقی افتاده؟ گفتم: ـ از رو پله ها افتاده پایین. پرسید: ـ چند دقیقه پیش این اتفاق افتاده؟ با ترس جواب دادم: ـ نمی‌دونم. فکر کنم یه ده دقیقه یه ربعی میشه. دکتره رو به یکی از پرستارها گفت: ـ بسیار خب. خانم احمدی ببرینش اتاق عکس برداری. بعد به من نگاهی کرد و گفت: ـ شما لطفا بیرون منتظر باشین. خدایا لطفا بلایی سرش نیاد. خواهش می‌کنم. جون منو بگیر ولی بارانم چیزیش نشه. اشکام رو پاک می‌کردم که پانته‌آ هم با بغض ازم پرسید: ـ یوسف خوب میشه مگه نه؟ همونجور که اشکام بند نمیومد سعی کردم امیدوارش کنم و گفتم: ـ خوب میشه. مگه دست خودشه که خوب نشه؟ به من قول داده. برو پیش مادرش بشین حالش خوب بنظر نمیاد. همونجا نشستم رو زمین. ده دقیقه بعد آقای غفارمنش و مارال با پدر و مادر خودمم اومده بودن. پدرش رو می‌دیدم؛ خونم به جوش میومد اما خیلی پشیمون بنظر می‌رسید، انگار نیم ساعت پیش اصلا این آدم نبود که داد و فریاد راه انداخته بود. مادر باران با دیدن آقای غفارمنش با عصبانیت رفت سمتشو گفت: ـ تو برای چی اومدی اینجا؟ خیالت راحت شد؟ دخترت رو انداختی گوشه بیمارستان خیالت راحت شد؟ دخترم بخاطر تو الان اینجائه. بخاطر یه پدر عصبی که هیچوقت سعی نکرد به خشمش غلبه کنه و به حرف دخترش گوش بده.
    1 امتیاز
  21. پارت صد و شصت و یکم همه رفتیم پایین. باباش پایین پله نشسته بود و به دخترش خیره شده بود. اون عصبانیتی که تو خودم فرو کرده بودم یهو فوران کرد. دست پدرش رو کشیدم و گفتم: ـ حتی برنگشتی که بهش گوش بدی. پدرش چهارزانو نشسته بود و اشکاش رو پاک می‌کرد. با عصبانیت گفتم: ـ آخه تو مسلمونی؟ خیر سرت پدری! همه اومده بودن تو راه پله. از بینیش خون میومد و کمی از قسمت بالای سرش هم یه زخم برداشته بود. هر چقدر صداش زدم، چشماش رو باز نکرد. از عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم. با کمک پانته‌آ سوار ماشین کردمش و برگشتم رو به پدرش و گفتم: ـ فقط دعا کن بلایی سرش نیاد. فقط دعا کن. پانته‌آ دنبالم راه افتاد و گفت: ـ یوسف بزار زنگ بزنم به آمبولانس. با عجله و ترس اینکه یه موقع اتفاق بدی نیفته گفتم: ـ نمی‌تونم منتظر بمونم. مامانش دویید سمت ماشین و با هق هق گفت: ـ پسرم توروخدا صبر کن. منم میام. نگه داشتم و گفتم: ـ لطفا سریع‌تر سوار شید. پانته‌آ هم پشت پیشش نشست و با سرعت صد و بیست رانندگی می‌کردم و مادرش همش گریه می‌کرد و می‌گفت: ـ خدایا لطفا بچم طوریش نشه. پانته‌آ شونه‌های مادرش رو ماساژ می‌داد و می‌گفت: ـ خاله نگران نباشید، ایشالا چیزی نمیشه. قوی تر از این‌حرفاست.
    1 امتیاز
  22. پارت صد و شصتم " یوسف " تا زنگ خونه خورد، خودم رو آماده کرده بودم تا هر حرفی رو بشنوم. اونجوری که باران برام تعریف کرده بود، انتظار هر چیزی رو داشتم اما تحت هیچ شرایطی من دست این دختر رو ول نمی‌کنم. باباش با عصبانیت اومد بالا و بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم حرف بارم کرد. تازه من کافی نبودم ، خانوادمم سرزنش کرده بود. اگه خاطر باران رو نمی‌خواستم یجوری جوابش رو می‌دادم که دیگه حرفی واسه گفتن نداشته باشه. نمیدونم واقعا چرا مردم اینجوری شدن؟ منطقشون اینه چون من یبار طلاق گرفتم و چون سنم بالاتر از دخترشونه، حق ندارم دیگه عاشق بشم. انگار زندگی برام حرومه. تمام اینحرفا برمی‌گرده به اینکه به حرف مردم و آبروشون بیشتر از حرف و خواسته‌ی بچهاشون اهمیت میدن و ارزش قائلن. همون اول که اومد یه سیلی زد به باران. یجوری با دختره بیچاره حرف می‌زد انگار که آدم کشته، خب عاشق شدیم مگه عاشقی جرمه؟ می‌خواست که باران رو با خودش ببره اما باران اومد پشتم وایستاد و نخواست که بره. سرآخر اومد بهش گفت دیگه حق نداره پاشو بزاره تو خونوادش. این دیگه زیادی بود واقعا، هرچقدر مادرش سعی کرد باهاش صحبت کنه اما این آدم اصلا گوشش بدهکار نبود. به مارال هم گفت که وسایلش رو جمع کنه. داشت می‌رفت پایین که باران همون‌جور با گریه دویید سمتش و التماسش می‌کرد که به حرفاش گوش کنه اما بازم هیچی به هیچی. تا رفت از پله ها پایین، یه صدایی شنیدم. دوییدیم سمت پله، مامان با ترس گفت: ـ یا خدا. یوسف از پله‌ها افتاده پایین. مامانش دو دستی سرش رو گرفت و با فریاد گفت: ـ بچم.
    1 امتیاز
  23. پارت صد و پنجاه و نهم این‌بار بجای یوسف بابای یوسف گفت: ـ بله. بابا با حالت شاکی رو به پدرش گفت: ـ حاج آقا حداقل از شما انتظار داشتم که جلوشون رو می‌گرفتین. کار نباید به اینجا می‌رسید. راجب خانوادتون تحقیق کردم، آدمای اهل خدا هستید و سرتون به زندگیتونه. چطور اجازه دادین این اتفاق بیفته؟ پدر و مادر یوسف با شرمندگی سرشون رو و انداختن پایین. این‌بار یوسف گفت: ـ به خانوادم ربطی نداره. من اصرار کردم چون دخترتون رو دوست دارم آقای غفارمنش. ببینید من نمیدونم اون برادرزادتون چی اومد بهتون گفت اما لطفا بیاین بشینید و این موضوع رو از زبون ما بشنوین، عشق، این دلایلی که گفتین رو نمی‌شناسه. بابا با حالت ناچاری همونجور که می‌رفت نزدیک آسانسور گفت: ـ لازم نکرده. مارال وسایلت رو سریع‌تر جمع کن و بیا پایین. مارال از در خونه اومد بیرون و با ناراحتی گفت: ـ ولی بابا بابا پرید وسط حرفش با صدای بلند فریاد زد: ـ بجنب. همون‌جور که اشک می‌ریختم و کنار یوسف وایساده بودم، بابا اومد سمتم و این‌بار با صدای آروم و ناراحت گفت: ـ دیگه حق نداری پات رو توی خونه من بزاری. حالا که این آدم رو انتخاب کردی دور من و خونوادت رو یه خط قرمز بکش. دیگه من دختری به اسم باران ندارم. بعدش دست مامان رو گرفت و گفت: ـ بریم. مامان همون‌طور که اشک می‌ریخت گفت: ـ محمد اینجوری که نمیشه.. وایسا یه دقیقه. بابا بدون توجه به حرف مامان گفت: ـ مارال سریع‌تر. مارال از ترسش سریع رفت داخل تا وسایلش رو جمع کنه. نمی‌خواستم اینجوری بشه. آخه چرا اصلا بهمون گوش نمی‌ده؟ اونا هر چی هم که باشن خونواده‌ام بودن. هر چقدرم که بابام بداخلاق بود؛ بازم بابام بود. بابا دکمه آسانسور رو که زد رفتم پیشش و با گریه گفتم: ـ بابا لطفا. خواهش میکنم گوش بده. بابا تا دید در آسانسور باز نمیشه؛ بدون اینکه برگرده از پله ها با سرعت زیاد رفت پایین. منم همین‌جور که دنبالش میدوئیدم گفتم: ـ بابا من و یوسف همو دوست داریم. باور کن خیلی آدم خوبیه. یهو انگار چشمام سیاهی رفت و پام لیز خورد و دیگه نفهمیدم چیشد.
    1 امتیاز
  24. پارت صد و پنجاه و هشتم بابا یه نفس عمیق کشید و تن صداش رو آورد پایین و گفت: ـ ببین جوون. ما از اون خونواده‌هاش نیستیم. تو یه شهر کوچیک زندگی می‌کنیم. پس فردا من نمی‌تونم این حرفا رو به جون بخرم که همه بیان بگن دختر محمد غفارمنش با یه مطرب مراسم ازدواج کرده. تازه اونم به کنار؛ طرف بیشتره از ده سال با دخترش اختلاف سنی داره. دختر من هنوز جوونه نمی‌فهمه داره چیکار میکنه ولی تو که می‌فهمی، تو خودت رو بزار جای من، اگه دختر داشتی اجازه یه چنین کاری رو می‌دادی؟ بعد به من نگاهی کرد و خطاب به یوسف گفت: ـ بهترین کار اینه باران وسایلش رو جمع کنه و برگرده رشت. این ماجرا رو هم بکل فراموش کنه. با شنیدن این جمله تنم لرزید. من عشق و محبت و امنیت رو تو این مرد پیدا کرده بودم. حتی جای خالی محبت نداشته پدرم رو هم برام پر کرده بود. من بدون اون جایی نمی‌رفتم. سریع رفتم پشت یوسف قایم شدم و با گریه گفتم: ـ نه. به هیچ وجه. من از پیش یوسف هیچ جا نمیرم. بابا من یوسف رو خیلی دوست دارم، رشت هم برنمی‌گردم. بابا یه لحظه سرش رو انداخت پایین و دوباره با عصبانیت بهم نگاه کرد اما این‌بار با ولوم پایین گفت: ـ یعنی این پسره که تازه چند ماهه می‌شناسیش اونقدر برات با ارزشه که تو روی پدرت وایمیستی؟دخترم بفهم منو. بهترین فرصت‌ها برات پیش میاد. چرا نمی‌فهمی؟ بدون اینکه از پشت یوسف بیام بیرون مصمم گفتم: ـ من هیچ جا نمیام. همین لحظه پدر و مادر یوسف هم سراسیمه اومدن بالا. پدر یوسف رو به بابا گفت: ـ آقا چه خبره اینجا ؟ صداتون کل ساختمون رو برداشته. بابا به پدر یوسف نگاه کرد و بعد رو به یوسف گفت: ـ پدر و مادرتن؟
    1 امتیاز
  25. پارت صد و پنجاه و هفتم بابا مهلت نداد و یدونه اومد خوابوند تو گوشم. اولین بار بود که روم دست بلند می‌کرد اما اشکال نداره، من منتظر همه چیز بودم. همه با این حرکت بابا شوکه شدن. مامان با دلخوری رو به بابا گفت: ـ خب محمد بزار حرفشو بابا پرید وسط حرف مامان و با عصبانیت انگشت اشارش رو گرفت سمت مامان و گفت: ـ تو ساکت. ذاتا هر چیزی که سرمون میاد بخاطر پنهان کاریه توئه. بغضم ترکید. مامان تقصیری نداشت. اون حتی یوسف رو نمی‌شناخت. همش تقصیر من بود. تا رفتم حرفی بزنم. یوسف اومد جلو و کنارم وایساد و با آرامش رو به بابا گفت: ـ آقای غفارمنش لطفا آروم باشین. بیاین بشینین، همه چیز رو از اول براتون توضیح میدم. بابا با عصبانیت گفت: ـ چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ اینکه چجوری دام پهن کردی واسه یه دختره سیزده سال کوچیکتر از خودت؟ این مردونگیه؟ تو کل راه داشتم به این فکر می‌کردم که آدم چطور دلش میاد این کار رو بکنه. یوسف سرش پایین بود و حرفی نمی‌زد تا بابا عصبانی تر نشه. من با گریه گفتم: ـ بابا من یوسف رو خیلی دوست دارم. بابا با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ تو که حرف نزن اصلا. شاید دلیل این‌همه اصرارت واسه اومدن به تهران همین پسره بود مگه نه ؟الکی کارت رو بهانه کردی. بعد رو به یوسف گفت: ـ از قبل همو می‌شناختین نه؟ یوسف با کمی دلخوری گفت: ـ آقای غفارمنش این حرفا چیه؟ شما حتی اجازه نمی‌دین من صحبت کنم.
    1 امتیاز
  26. پارت صد و پنجاه و ششم یوسف خندید و گفت: ـ نگران نباش. منو از در بیرون کنه از پنجره میام تو. به همین راحتی ازت نمی‌گذرم فرشته‌‌ی زندگیه من. همین حرفش کافی بود تا ترسم یادم بره. لبخندی از رو عشق بهش زدم و گفتم: ـ تو برو. من هم الان لباسم رو می‌پوشم میام. همه دور هم تو هال خونه ما نشسته بودیم و تو سکوت به ساعت نگاه می‌کردیم. این لابلا مامان هم بهم پیامک داد که بابا حتی به حرفای اونم گوش نمیده و باید وسایلم رو جمع کنم چون بابا صد در صد منو برمی‌گردونه رشت. یوسف که همین‌جوری نگاهش به من بود گفت: ـ باران چیزی شده؟ نگاهش کردم و گفتم: ـ نه چیز مهمی نیست. پانته‌آ بلند شد و با یه اوفی گفت: ـ تا کی بشینیم اینجا؟ من میرم شربت درست کنم، شما می‌خورین دیگه؟ منو یوسف هر دو گفتیم نه و مارال هم با ترس همون‌جور که ناخناش رو می‌جوید گفت: ـ من دارم سکته میکنم. شربت از گلوم پایین نمیره. ساعت تقریبا نه و نیم بود که آیفون خونمون چند بار پشت هم زده شد. پانته‌آ این‌بار با استرس گفت: ـ بسم الله! خدایا خودت امروز رو بخیر بگذرون. دو سه دقیقه بعد مامان و بابا از آسانسور پیاده شدن. بابا از چشاش انگار خون می‌بارید. با ترس نگاش کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ سلام بابا.
    1 امتیاز
  27. پارت صد و پنجاه و پنجم همون‌جور که گریه می‌کردم گفتم: ـ من این آدم رو دوست دارم عمو. ازش دست نمی‌کشم. عمو یه آهی کشید و گفت: ـ باشه پس خدا بخیر بگذرونه. اینا رو حتما به پدرت هم بگو. بعدش بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. مارال با استرس گفت: ـ باران بدبخت شدیم.‌ پارسا گفت که. گوشی رو پرتاب کردم رو تخت و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ میدونم بابا داره میاد. مارال با تعجب بهم زل زد و گفت: ـ خب تو چرا اینقدر خونسردی؟ اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ بالاخره که باید با این قضیه مواجه می‌شدم مارال. پانته‌آ سعی کرد روحیم رو خراب نکنه و گفت: ـ راست میگه دیگه ولی واقعا خاک بر سر اون عرشیا کنن. پسره‌ی احمق. همونجور که حرف می‌زدن؛ من رفتم بیرون و زنگ خونه یوسف و زدم و با حالت خواب آلودگی در رو باز کرد و با دیدن چهره‌ی سراسیمه‌ی من یهو گفت: ـ باران باز گریه کردی؟چیشده؟ گفتم: ـ یوسف، عرشیا همه چیز رو گفت. بابام داره میاد تهران. یوسف با تعجب گفت: ـ چی؟ الان؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. اومد سمتم و بازم با نگاه مهربونش نگام کرد که بهم دلگرمی بده و گفت: ـ اصلا نترس. من تمام حرفام رو بهش می‌زنم. اینو بدون باران هر چیزی هم که بشه من دستت رو ول نمی‌کنم. با اینکه می‌ترسیدم ولی خوشحال بودم از اینکه مردی کنارمه که تحت هر شرایطی پشتمه و رهام نمی‌کنه. لبخندی زدم و گفتم: ـ میدونم واسه همینم اینقدر آرومم ولی بابام داره با توپ پر میاد یوسف. خودت رو برای هر چیزی باید آماده کنی.
    1 امتیاز
  28. پارت صد و پنجاه و چهارم چهار روز بعد قضیه عرشیا رو تازه داشتم فراموش می‌کردم که صبح امروز اتفاقی که تو تمام این شش ماه می‌ترسیدم، افتاد. ساعت نزدیک به هفت صبح بود که همزمان گوشی منو مارال شروع به زنگ خوردن کرد. با چشمایی خواب آلود هم من و هم پانته‌آ و مارال بلند شدیم و با تعجب گفتم: ـ وا! خیر باشه سر صبح! مارال به صفحه گوشیش نگاه کرد و گفت: ـ پارسائه! منم به گوشیم نگاه کردم و چشمام رو کامل باز کردم و گفتم: ـ عمو فرشاده. یهو از تخت پریدم. با استرس گزینه پاسخ رو زدم و با ترس تلفن رو گذاشتم روی گوشم. عمو فرشاد برخلاف همیشه با عصبانیت گفت: ـ باران تو چیکار کردی؟ با تته پته گفتم: ـ عم...عموو..من پرید وسط حرفم و با صدای بلند گفت: ـ دخترم یادته داشتی می‌رفتی تهران من بهت چی گفتم؟ بهت اعتماد کرده بودم باران. با ترس گفتم: ـ عمو‌ حالا مگه چیشده؟ گفت: ـ خودت رو به اون راه نزن. خودت بهتر میدونی چی‌شده. پدرت دو ساعت پیش اومد خونمون و هر چی از دهنش درومد بار من کرد. با ناراحتی از اتفاقی که برای عمو فرشاد پیش اومد و با شرمندگی گفتم: ـ عمو من کار بدی نکردم. من فقط عاشق شدم. عمو گفت: ـ اینا رو به من نگو دختر. پدرت الان راه افتاده سمت تهران. برو دعا کن بلایی سر تو یا اون پسره نیاره. از رو تخت بلند شدم و حس کردم قلبم وایستاد و با ترس و لرز گفتم: ـ چی؟ عمو فرشاد گفت: ـ باران تو خودت فکر نکردی، پدرت چطور قبول می‌کنه که یه پسره مطربه سی و پنج ساله که قبلا هم طلاق گرفته وارد زندگیت بشه؟ حالا محمد که هیچی؛ منم اگه باشم یه چنین اجازه‌ای نمیدم.
    1 امتیاز
  29. پارت صد و پنجاه و سوم اینبار من سکوت رو شکوندم و با عصبانیت گفتم: ـ عرشیا درست حرف بزن. این انتخاب منه و زندگی منه. بارها بهت گفتم من یوسف رو دوست دارم و می‌خوام حتی اگه اشتباه باشه، زندگی کنم و تجربش کنم. من هیچوقت بهت امید و وعده‌ای ندادم عرشیا. تو برای من همیشه مثل یه برادر بودی. همون‌جور که پارسا برای من هست. نه چیز دیگه. حتی اگه یوسف هم وارد زندگیم نمیشد، هیچوقت قرار نبود این موضوع بین ما تغییر کنه. تو یه چیزی تو ذهن خودت ساختی و ادامش دادی با اینکه می‌دونستی اشتباه بود. چشمت رو روی واقعیت بستی. می‌دونستی که من هیچوقت فراتر از یه برادر بهت. یهو دستش رو گذاشت روی گوشش و بلند فریاد زد: ـ من نمی‌خوام برادرت باشم. چشمام رو برای یه لحظه بستم و بعدش سریع رفتم سمت در رو باز کردم و رو بهش گفتم: ـ عرشیا برو بیرون. دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. گوشیش رو از روی میز برداشت و اشکاش رو پاک کرد و وقتی داشت از در می‌رفت بیرون رو به من با کنجکاوی گفت: ـ باشه. ولی ببینم چجوری می‌خوای این آقا یوسف رو برای عمو محمد توضیح بدی. و بعدش رفت و در رو پشت سر خودش بست. یوسف اومد سمتم و مثل همیشه دلداریم داد و گفت: ـ هیس. گریه نکن. یه روز باید با واقعیت رو به رو میشد. همین‌جور که گریه می‌کردم گفتم: ـ این حرص جلو چشماش رو گرفته یوسف. اگه به بابا بگه چی؟ یوسف سعی کرد آرومم کنه و گفت: ـ هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. تازه اگه هم بگه، خودم باهاش صحبت می‌کنم و قانعش میکنم. مارال همون‌جور که داشت وسایلا رو می‌برد با ناراحتی گفت: ـ تو پدر ما رو نمیشناسی. یوسف لبخند زد و گفت: ـ بهرحال اینم فرصتی میشه که بشناسیم همو. نگران نباشین. شب تولدم با حرکات عرشیا خیلی بد تمام شد. هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم از کسی که مثل برادر خودم میدونستم، چنین حرفایی بشنوم. برای حالش واقعا ناراحت شده بودم اما من واقعا بخاطر عشق یوسف؛ رو به هر مانعی وایمیستادم. دیگه حتی عرشیا و تهدیدش هم برام مهم نبود. سپردم دست خدا که هر چی خیره پیش بیاد. بنا به قسمت یا مصلحت این آدم وارد زندگیم شد و یه راهی رو با هم شروع کردیم. انشالا خدا از اینجا به بعدش هم به خوبی پیش می‌بره.
    1 امتیاز
  30. پارت صد و پنجاه و دوم یهو عرشیا بلند شد و گفت: ـ خب پس فکر کنم دیگه به کادوی من احتیاجی نداری باران چون بهرحال آقا یوسف فکر همه جاش رو کرده. همه ساکت شدیم. مارال سعی کرد جو رو عوض کنه و با لبخند گفت: ـ چرا؟ لابد تو هم اسکیت خریدی؟ عرشیا همون‌جور که از رو مبل بلند می‌شد گفت: ـ آره چون قرار بود که یه روز من خودم اسکیت به باران یاد بدم ولی مثل اینکه. دیگه نتونستم یوسف رو کنترل کنم. یهو دوید رفت سمتش و یقه‌اش رو گرفت و با حرص گفت: ـ تو دردت چیه پسر؟ هدفت از این حرکات پر طعنه چیه؟ منو موری و پانته‌آ همزمان رفتیم که یوسف ذو ازش جدا کنیم. عرشیا همون‌جور که خونسرد به یوسف نگاه می‌کرد گفت: ـ می‌خوای بدونی هدفم چیه؟ یهو با قدرت دست یوسف رو از یقه‌اش کشید و رو به من با بغض گفت: ـ این دختر رو می‌بینی؟ از بچگی تمام رویا و آرزوهای من بوده. تا قبل از اینکه سر و کله جنابعالی پیدا بشه، آرزوش این بود یه روز اونقدر حرفه‌ای بشه که بیاد کانادا و ارشد رشتش رو ادامه بده اما یهو تو سبز شدی سر راهش. کسی که اینقدر فکر و ذکرش کارش بود، یهو تمام زندگیش خلاصه شد تو یه آدمی بنام یوسف. آرزوهای منو ازم دزدیدی آقا یوسف. کپ کرده بودم. درسته این اواخر شک کرده بودم اما انتظار اینو نداشتم اینقدر واضح و مستقیم از زبون خودش این حرفا رو بشنوم. همه ساکت بودن‌، دوباره رو به من با اشک گفت: ـ نمیدونی باران که داری زندگیت رو خراب می‌کنی. کاش حداقل عاشق یه آدمی می‌شدی که سرش به تنش بیارزه.
    1 امتیاز
  31. پارت صد و پنجاه و یکم موری خیلی عادی گفت: ـ چیه مگه؟ از اونجایی‌که خیلی عاشق و معشوقید با اینا عکس‌های کاپلی می‌گیرین. پانته‌آ خندید و رو به موری گفت: ـ عالی بود هدیه‌ات. آفرین به این فکر. یوسف هم همین‌جور که می‌خندید گفت: ـ آره واقعا حتی اگه صد سال هم فکر می‌کردم به ذهنم یه همچین چیزی نمی‌رسید. بعدش یوسف بلند شد و یه پاکت بزرگ رو داد دستم و رو به من با لبخند گفت: ـ کارت که کمتر شد می‌برمت که یاد بگیری. با هیجان گفتم: ـ نگو که اسکیته! یوسف خندید و گفت: ـ بازش کن. با خوشحالی بازش کردم و دیدم یه اسکیت آبیه خیلی خوشگله. چندباری هم که با یوسف ماهتیسا رو برده بودیم پارک، به کسایی که اسکیت بلد بودن نگاه می‌کردم و می‌گفتم همیشه دلم می‌خواست یاد بگیرم ولی فرصتش پیش نیومد. چقدر خوب بود که تمام جزییات حرفایی که بهش می‌زدم و یادش بود. با خوشحالی که تو چشمام برق می‌زد گفتم: ـ خیلی ممنونم یوسف. خیلی خوشحالم کردی. یوسف از خوشحالی من کلی خوشحال شد و گفت: ـ خواهش میکنم عزیزدلم. مبارکت باشه.
    1 امتیاز
  32. پارت صد و پنجاه با ناراحتی گفتم: ـ یوسف ولی. برگشت رو به من و با همون عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: ـ باران به جون خودت که اینقدر برام عزیزی، فقط بخاطر تو توی این جمع بابت اون حرکتش دهنش رو سرویس نکردم ولی هر چیزی دیگه یه حدی داره. صمیمیتم تا یجایی. این مشخصه یسری حرکات رو داره از لج من انجام میده. با آرامش گفتم: ـ باشه عزیزم. آروم باش. فقط یه امشب ذو سعی کن آروم باشی تا تموم شه. دیگه کاری نمی‌کنه. هر چیز که لازم بود بهش گفتم. یکم تن صداش اومد پایین و گفت: ـ خوبه. چون تو می‌دونی باران من اگه عصبانی بشم‌، کنترل کردنم دست خودم نیست. عروسی مینا رو که یادت نرفته؟ امکانش هست پسرعموت هم با صورت ناقص برگرده رشت. با اینکه این غیرتی بودنش، چشمام رو اکلیلی می‌کرد ولی با حالت مظلومانه گفتم: ـ بخاطر من امشب رو تحمل کن باشه؟ سعی کرد نگاش رو ازم بدزده و گفت: ـ اینجوری به من نگاه نکن دوباره چشمام رو مظلوم‌تر کردم. روشو برگردوند و یه لبخند زد و گفت: ـ هی. باشه یه امشب رو فقط بخاطر تو تحمل می‌کنم. بعدش باهم رفتیم داخل. نسرین چون همسرش صبح زود باید میرفت سرکار و ماهتیسا هم خوابش گرفته بود؛ بعد از اینکه هدیم رو دادن، خداحافظی کردن و رفتن و آقای قاسمی و گروهش هم پشت بند اونا خداحافظی کردن و رفتن. نشسته بودیم دور هم که موری با خوشحالی گفت: ـ خب حالا نوبت هدیه منه. بعدش رفت و پاکتش رو از کنار میز آورد و بازکرد و دوتا تیشرت دراورد که رو یکیش به فارسی نوشته بود: یوسف و رو یکی دیگه نوشته بود: زن یوسف. با دیدن هدیش همه خندیدیم و گفتم: ـ این دیگه چیه؟
    1 امتیاز
  33. پارت صد و چهل و نهم با استرس گفتم: ـ خدا امشب رو بخیر بگذرونه. پانته‌آ اون کیک رو از تو یخچال دربیار، سریع‌تر ببریم. همین حین نسرین اومد در آشپزخونه رو باز کرد و رو به ما با تعجب گفت: ـ بچها دارین کیک رو میارین؟ مارال سریع بلند شد و گفت: ـ آره نسرین جون الان میاریم. کیک رو بردیم و دوباره آهنگ تولدت مبارک اندی رو موری پلی کرد. آقای قاسمی رو به یوسف با لبخند گفت: ـ خب آقا یوسف شما هم برو کنار باران جان، چند تا عکس یادگاری بگیرم ازتون. یوسف هم اومد و کلی عکس با ژستای خوشگل گرفتیم و بعد از اونم همه بچها اومدن. آخر سر وقتی نوبت به عرشیا رسید. کاملا متوجه شدم از قصد خودش رو مدام بهم نزدیک می‌کنه. همه تو اون جمع یه مدلی نگاه کردن. یوسف که اینقدر عصبانی شده بود، گونه‌هاش گل انداخت. کسی چیزی نگفت اما یوسف سریعا از اتاق رفت بیرون. بعد اینکه آقای قاسمی عکس گرفت؛ با عصبانیت رو به عرشیا گفتم: ـ بار آخرت باشه. بعدش داشتم می‌رفتم بیرون سمت یوسف که با صدای بلند و با پوزخند گفت: ـ آره برو دنبالش که یه موقع از دستت در نره. مارال بهش گفت که بره آشپزخونه و چند دور صورتش رو بشوره بلکه به خودش بیاد. من رفتم بیرون. دیدم یوسف محکم نرده تراس رو گرفته تو دستش و به استخر رو به رو خیره شده. با نگرانی رفتم کنارش وایسادم. تا رفتم چیزی بگم برگشت سمتم و با خشمی که از حسادت توی چشماش موج می‌زد گفت: ـ باران همین الان به اون عوضی میگی گمشه از اینجا بیرون.
    1 امتیاز
  34. پارت صد و چهل و هشتم مارال یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت: ـ وایسا ببینم. پس بخاطر همین به تو پیام میداد می‌گفت که برات سوپرایز داره. شاید جنابعالی اگه جوابش رو میدادی، می‌تونستیم جلوی اومدنش رو بگیریم. من عرق روی پیشونیم رو با دستمال پاک کردم و با ترس گفتم: - هیچی دیگه کاریه که شده. بعدشم اینکه برگه شهروندیش قرار بود سال دیگه بیاد چجوری الان برگشته ایران؟ پانته‌آ گفت: ـ مثل اینکه یه پارتی پیدا کرده. زمان اومدن این برگه رو براش سریع‌تر کرده. من با ناراحتی گفتم: ـ به خشکی شانس. فک کنم حق با شما بود. عرشیا جدیدا به چیزایی گیر میده و تیکه می‌ندازه که ربطی بهش نداره، از طرز نگاهشم اصلا خوشم نمیاد. پانته‌آ خندید و با تعجب گفت: ـ جدیدا؟ من از وقتی که عرشیا رو شناختم یادمه بهت گفتم این بهت یه حسی فراتر از حس دوستانه داره. جنابعالی اینقدر یدنده‌ای که قبول نمی‌کردی. مارال هم بعد اینکه ظرفا و چنگال ها رو کامل مرتب کرد، رو‌ صندلی نشست و گفت: ـ بهرحال اینجا اومدنش اصلا خوب نشد. خواهر یوسف هم مدام ازم می‌پرسید این کیه؟ چرا اینجوری به یوسف و باران نگاه می‌کنه. پسره‌ی احمق. پانته‌آ گفت: ـ خب حالا نمی‌خواد شلوغش کنین. فردا برمی‌گرده رشت دیگه. جایی نداره که بمونه.
    1 امتیاز
  35. پارت صد و چهل و هفتم با چشم غره به عرشیا نگاه کردم و گفتم: ـ خواهرزادشه. اصلا هم بچش باشه، این زندگی منه عرشیا. چرا متوجه نمیشی؟ با عصبانیتی که سعی می‌کرد کنترلش کنه گفت: ـ آخه داری گند میزنی به زندگیت، خودت حالیت نیست. پانته‌آ همین لحظه اومد و بهم گفت: ـ باران بریم کیک رو بیاریم؟ بدون اینکه به عرشیا نگاه کنم و جوابش رو بدم گفتم بریم. وقتی رفتیم تو آشپزخونه ، مارال هم اونجا بود و داشت ظرفا رو آماده می‌کرد. سریع در آشپزخونه رو بستم و با عصبانیت رو به جفتشون گفتم: ـ کی به شما دو تا گفت عرشیا رو دعوت کنین؟ مارال به پانته‌آ نگاه کرد و پانته‌آ هم با قیافه مظلومی گفت: ـ آخه باران خیلی اصرار کرد. گفت می‌خوام سوپرایزش کنم و اینحرفا. حالا چیشده مگه؟ با ناراحتی گفتم: ـ بابا داره با چشماش یوسف رو می‌خوره. من تایه جایی بتونم رو عصبانیت یوسف سرپوش بزارم امااز از یجایی به بعد نمی‌تونم. موهام رو گذاشتم پشت گوشم و ادامه دادم: ـ چی بگم به شما آخه؟ اون از نحوه سوپرایزتون که نزدیک بود سکته کنم تا برسم تهران. اینم از این قضیه. مارال با حالت طلبکارانه به پانته‌آ نگاه کرد و رو به من گفت: ـ باران خدایی منم به پانته‌آ گفتم یه جوری بپیچونه عرشیا رو. پانته‌آ با چشم غره به جفتمون نگاه کرد و کیک رو از تو یخچال درآورد و گفت: ـ ببخشید که دیگه دعوتش کرده بودم و نمی‌شد بپیچونمش.
    1 امتیاز
  36. پارت صد و چهل و ششم بچها همه مشغول حرف زدن با همدیگه بودن ، یکم بعد آقای قاسمی و بقیه اعضای موسیقی گروه یوسف هم به جمعمون اضافه شدن. موری یه آهنگ ملایم گذاشت تا صدای حرفای همدیگه رو بشنویم. متوجه نگاه‌های عرشیا بودم، خیلی با حرص به یوسف نگاه می‌کرد. یوسف زیر گوشم گفت: ـ باران، این پسره برمی‌گرده رشت دیگه ؟ با لبخند نگاش کردم و گفتم : ـ من از کجا بدونم عزیزم؟ ولی به احتمال زیاد برمی‌گرده. تا جایی که من یادمه اینجا دوست و رفیقی نداره. یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ بهتر. چون دیگه دلم نمی‌خواد اطراف تو ببینمش. خندیدم و در حالی که کیلو کیلو قند تو دلم آب می‌شد گفتم: ـ اینقدر غیرتی نباشی! یوسف زیرچشمی به عرشیا که روبرومون نشسته بود اشاره می‌کرد و می‌گفت: ـ توروخدا نگاه کن چجوری زل زده به من؟ حق با یوسف بود اما سعی کردم چیزی بگم تا حو متشنج تر نشه: ـ شاید این طرز فکر تو باشه. یوسف دیگه چیزی نگفت. ماهتیسا یهو اومد کنار ما و کت یوسف و کشید و گفت: ـ دایی با من برقص. خندیدم و بوسیدمش و گفتم: ـ ای خدا. یوسف هم خندید و گفت: ـ چشم. افتخار میدین به من پرنسس؟ یوسف ماهتیسا رو گرفت تو بغلش و داشت باهاش می‌رقصید. همین حین که یوسف بلند شد، عرشیا اومد سمت من و با حالت مسخره کردن گفت: ـ لابد این کوچولو هم بچشه!
    1 امتیاز
  37. پارت صد و چهل و پنجم یوسف با اخم زیر لب گفت: ـ سوال خوبیه. عرشیا بدون اینکه به یوسف نگاه کنه رو به من با لبخندی که کل صورتش رو گرفته بود گفت: ـ یعنی بعد پنج سال تنها چیزی که از من می‌پرسی همینه؟ دمت گرم دیگه. خندیدم که همزمان دستش رو آورد جلو که بهم دست بده؛ یهو یوسف دستش رو برد جلو و گل رو از دست عرشیا گرفت و با یه لبخند مصنوعی گفت: ـ عرشیا جان شما الان وسیله دستت زیاده. حالا بفرمایید داخل. وقت برای احوالپرسی هست. عرشیا لبخندش رو جمع کرد و اونم مثل یوسف با یه لبخند مصنوعی گفت: ـ شما باید یوسف باشی. خوشبختم ازآشناییتون. و دستش رو به طرف یوسف دراز کرد اما یوسف بدون اینکه دست بده، در رو براش باز کرد و گفت: ـ منم همینطور. بفرمایید داخل لطفا. تا عرشیا رفت داخل، یوسف دسته گل رو گرفت و با عصبانیت اون کنار پرت کرد که گفتم: ـ یوسف زشته. بنده خدا بعد این همه سال برگشته. یوسف با اخم رو بهم گفت: ـ چیکارکنم خب؟‌ ازش خوشم نمیاد. قبلا هم بهت گفتم که حس خوبی بهش ندارم. سعی کردم قضیه رو ماسمالی کنم و گفتم: ـ بابا این برام مثل برادرم میمونه دقیقا عین پارسا. یوسف با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ آره ولی فکر نکنم تو براش مثل خواهر باشی. یه اوفی کردم و با لبخند مصنوعی از وضعیت نکبت باری که توش بودم گفتم: ـ خیلی خب حالا. فعلا بریم تو.
    1 امتیاز
  38. پارت صد و چهل و چهارم بلند شدم و رفتم کنار نرده ایستادم و سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم که گریه‌ام نگیره. یوسف اومد و پشت سرم وایستاد. سعی کرد دستش رو بزارن پشت شونه‌ام که خودم رو عقب کشیدم. با ناراحتی گفت: ـ حق با توئه، من معذرت میخوام. برنامه احمقانه‌ای چیدیم و منم باهاش موافقت کردم، همشم تقصیر من بود. ولی لطفا امشب رو از من و بقیه ناراحت نشو باشه؟ نگاه کن. همه ما برای خوشحال کردن تو اینجا دور هم جمع شدیم اما روشمون اشتباه بود. دیگه تکرار نمیشه. بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد و گفت: ـ اینجوری نگام نکن دیگه. بخدا خیلی دلم برات تنگ شده. خندم گرفت و گفتم: ـ از دست این زبون تو. منم دلم براش خیلی تنگ شده بود واقعا. با لبخند رو به من گفت: ـ امشب پیش من میای که یه دل سیر نگات کنم؟ تا رفتم جوابش رو بدم، یهو در حیاط باز شد. دیدم یه پسره از دور داره میاد و چون هوا یکم مه گرفته بود، خیلی قیافش معلوم نبود. با تعجب گفتم: ـ این کیه دیگه؟ یوسف هم با حالت کلافگی گفت: ـ خرمگس معرکه. در عین ناباوری دیدم عرشیاست. باورم نمیشد که اینجا بود. یه دستش یه دسته گل و یه دست دیگه اش یه پاکت گنده دیگه بود. با تعجب از رو تاب بلند شدم و رو بهش گفتم: ـ عرشیا تو اینجا چیکار میکنی؟
    1 امتیاز
  39. پارت صد و چهل و سوم با ناراحتی گفتم: ـ می‌دونی من چی کشیدم تا برسم تهران یوسف؟ موری همون‌جور که داشت آهنگا رو عوض می‌کرد گفت: ـ راست میگه خدایی یوسف. رنگش پریده بود و تا اینجا مغز منو خورد. پانته‌آ اومد سمتم و گفت: ـ کاملا مشخصه. حتی نرفت خونه که لباسش رو عوض کنه. مارال هم گفت: ـ صد بار بهش گفتم اما مگه گوش میده؟ وقتی بره رو دنده لجبازیش دیگه برنمیگرده. واقعا خیلی ترسیده بودم، درسته خوشحال شدم از اینکه سوپرایزم کردن اما با یه همچین دروغی واقعا برام خیلی سنگین بود. نقطه ضعف من، آدمایی بودن که دوسشون دارم. این چیزی که گفتن از امروز بعدازظهر واقعا خیلی به روانم فشار آورده بود. نمی‌تونستم ناراحتیم رو پنهان کنم و بدون اینکه بهشون نگاه کنم گفتم میرم بیرون یکم هوا بخورم. رفتم و روب تاب بیرون نشستم و سرم رو گرفتم بین دو تا دستام. همین لحظه ماهتیسا و نسرینم اومدن و باهاشون سلام علیک کردم و تولدم رو بهم تبریک گفتن و بعد رفتن داخل. چند دقیقه شد که یوسف اومد بیرون و گفت: ـ عزیزم اینجایی. چیزی نگفتم. اومد کنارم نشست و کتش رو درآورد و انداخت رو شونم و گفت: ـ باران خوشت نیومد از سوپرایزمون؟ با اخم بهش نگاه کردم و با لحن تندی گفتم: ـ خودت چی فکر میکنی؟ یوسف من روانم از امروز بابت اینکه فکر کردم تو بلایی سرت اومده بهم ریخته. نفسم دوباره بند اومده بود تا برسم تهران. چرا با یه همچین دروغی اونم راجب خودت سعی کردی سوپرایزم کنی؟ تو میدونی من رو آدمایی که دوسشون دارم خیلی حساسم. فک کن من باهات اینکارو می‌کردم؛ تو چه حسی بهت دست میداد؟
    1 امتیاز
  40. پارت صد و چهل و دوم یهو تو یه فرعی پیچید و جلوی یه در چوبی بزرگ پارک کرد و گفت: ـ خب رسیدیم دوستان. بفرمایید. از تعجب نمی‌دونستم چی باید بگم. موری نگام کرد و گفت: ـ باران نمی‌خوای پیاده شی؟ با اخم بهش گفتم: ـ موری من بهت گفتم منو ببر بیمارستان. اینجا کجاست منو آوردی؟ موری مصمم بهم نگاه کرد و گفت: ـ حالا تو پیاده شو. مطمئنم از چیزی که می‌بینی بیشتر خوشت میاد. مارال هم گفت: ـ باران بیا دیگه. دست به سینه نشستم و با ناراحتی گفتم: ـ اصلا اینجا کجاعه؟ شما دوتا چتون شده؟ یوسف منتظر منه. پیاده نمی‌شم، موری لطفا منو برسون بیمارستان. موری با مشت کوبید به سرش و یه نگاه به مارال کرد و رو بهش گفت: ـ دیگه چاره‌ای نیست. ماشالله خواهرت تو یه دنده بودن، رقیب نداره. بعد رو به من گفت: ـ باران یوسف همین جاست. منتظر توعه. هر لحظه تعجبم بیشتر می‌شد. آخر سر به زور، مارال و موری منو از ماشین پیاده کردن. در باز شد و یه حیاط کاملا بزرگ که وسطش یه استخر پر از آب بود و پشتشم یه ویلای خوشگل سنگ کاری شده قرار داشت. اصلا نمی‌دونستم کجاست و این دو تا دارن چیکار میکنن. تا رسیدیم دم در و موری در زد، با کلی بادکنک و برف شادی مواجه شدم. از ترس نزدیک بود قلبم بیاد تو دهنم. پانته‌آ و یوسف آهنگ تولدت مبارک رو می‌خوندن برام. شوکه شده بودم. نمی‌دونستم باید خوشحال بشم یا ناراحت. یوسف اومد سمتم و با شادی که تو چشماش برق می‌زد گفت: ـ الهی بگردم من. ببخشید عزیزم. می‌خواستم سوپرایزت کنم.
    1 امتیاز
  41. پارت صد و چهل و یکم همون‌طور که کمربندم رو می‌بستم، گفتم: ـ حالا وقت برای احوالپرسی زیاده. فعلا راه بیفت. دنده رو جابجا کرد و گفت: ـ چشم شما امر کن فقط. تو راه مرتضی از مارال راجب درس و رشتش می‌پرسید اما من فقط حواسم پیش یوسف بود. همون‌جور که از شیشه ماشین بیرون رو نگاه می‌کردم. یهو گفتم: ـ پس این بیمارستان کجاست موری؟ چرا نمی‌رسیم؟ با حالت طلبکارانه گفت: ـ باران جان دارم با سرعت بالا می‌برمت دیگه. به بیرون نگاه کردم و بنظرم اومد که داره چرت و پرت میگه و با تعجب گفتم: ـ آخه انگار داریم از شهر خارج می‌شیم. مارال یه ریز خندید و با حرص نگاش کردم و گفتم: ـ چرا میخندی؟ مارال خنده رو صورتش خشک شد و گفت: ـ هیچی بابا چته! موری رو به مارال گفت: ـ مارال جان اینا همش اثر یوسفه، این باران از وقتی با یوسف آشنا شده خیلی عوض شده. خندیدم و گفتم: ـ هوی. پشت سر یوسف من اینجوری حرف نزن. موری خندید و گفت: ـ چشم. واقعا انگار از تهران خارج شده بودیم. نمی‌فهمیدم که موری قراره چیکار کنه. گفتم: ـ موری داری ما رو می‌بری جنگل؟ اینجا دیگه کجاست؟ موری با کمی عصبانیت گفت: ـ باران لطفا اینقدر از من سوال نپرس. من مامورم و معذور. چیزه دیگه‌ای نمی‌تونم بهت بگم.
    1 امتیاز
  42. پارت صد و چهلم همون‌طور که هق هق می‌کردم، گفتم: ـ باشه. یوسف گفت: ـ عزیزم رسیدی زنگ بزن به من، بگم موری بیاد دنبالت. گفتم: ـ باشه. فکر کنم یکی دوساعت دیگه برسم. انگار وقتی که منتظری یا می‌خوای زودتر به یه جایی برسی، اصلا زمان نمی‌گذره. این چهار ساعت راه انگار شده بود هشت ساعت و تمام نمیشد لعنتی. خلاصه که بعد از کلی ترافیک و مکافات بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدیم. بجای یوسف به مرتضی زنگ زدم که بیاد دنبالمون. دوباره تو ترمینال یه نیم ساعت منتظر بودیم تا برسه. همش نگاهم به ساعت بود. مارال با حالت شاکی گفت: ـ باران بسته چقدر راه میری. رسیدیم دیگه. یه اوفی کردم و با کلافگی گفتم: ـ این مرتضی الان دو ساعته داره میاد. اااه. مارال برخلاف من با خونسردی گفت: ـ خب ترافیکه دیگه. ببین خیابون رو. چیزی نگفتم. مارال گفت: ـ میگم باران می‌خوای بریم خونه لباسمون رو عوض کنیم و وسایل رو بزاریم و بعد بریم؟ با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مگه می‌خوایم بریم عروسی که لباس عوض کنیم؟ من دارم اینجا از نگرانی و دلهره می‌میرم، اونوقت ببین تو به چی فکر می‌کنی؟ یهو مارال به سمت راست اشاره کرد و گفت ـ باران، اون نیست؟ اونکه داره نور بالا میزنه. برگشتم و ماشین یوسف و شناختم و گفتم: ـ آره خودشه. چمدونت رو بگیر، بیا بریم. رفتیم اون سمت بلوار و سوار ماشین شدیم. سریع سراسیمه گفتم: ـ مرتضی سریع‌تر بریم. مرتضی برگشت سمت من و با خونسردی کامل گفت: ـ سلامت کو؟ این یوسف پاک هوش از سرت برده ها. خواهرت رو معرفی کن. این چه حالیه دختر؟
    1 امتیاز
  43. پارت صد و سی و پنجم یه دستی به سرم کشیدم و گفتم: ـ چمیدونم والا. باران رو که می‌دونم ولی این پسرعموش کلا زیاد از حد باهاش احساس صمیمیت می‌کنه. من خوشم نمیاد. موری زد به شونم و گفت: ـ جون فدای اون غیرتت. باران کجاست که ببینه و قند تو دلش آب بشه؟ با اون همه کلافگی با گفتن این حرفش کلی خندیدیم. همین لحظه باران به گوشیم زنگ زد، پانته‌آ پرسید: ـ خودشه؟ سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم: ـ قربونش برم الان کلی نگرانم شده. پانته‌آ از ترس اینکه یهو خرابکاری کنم، سریع گفت: ـ نه یوسف. برنامه خراب میشه. اصلا جواب نده. به گوشی نگاهی کردم. با اینکه دلم نمی‌خواست دل نگرانش کنم اما بخاطر اینکه سوپرایزش کنم مجبور بودم، رو به پانته‌آ کردم و گفتم: ـ نه نمی‌دم نگران نباش. دو سه باری زنگ زد و دیدش که من جواب نمی‌دم دقیقا طبق گفته‌ی پانته‌آ به اون زنگ زد.
    1 امتیاز
  44. پارت صد و سی و چهارم پانته‌آ لبخندی زد و گفت: ـ مطمئنم خیلی خوشحال میشه. خیلی فکر خوبی کردی. بعد یهو لبخند از صورتش کمرنگ شد و گفت: ـ راستی یه چیز دیگه هم باید بگم بهتون. منو با مرتضی با تعجب به صورتش نگاه کردیم که گفت: ـ یه مهمون دیگه هم داریم. از حالت پانته‌آ مشخص بود که یه مهمون ناخوندست. پرسیدم: ـ خب کیه؟ بگو دیگه. پانته‌آ بعد کلی مکث گفت: ـ عرشیا. راجب عرشیا یه چیزایی باران بهم گفته بود ولی بازم با تعجب پرسیدم: ـ عرشیا مگه کانادا نبود؟ پانته‌آ گفت: ـ چرا ولی مثل اینکه با یه پارتی کارش رو درست کرده، برگه شهروندیش زودتر رسیده دستش و دیشب بهم زنگ زد و گفت واسه تولد باران خودش رو می‌رسونه. به این پسره حس خوبی نداشتم. با یه حالت شاکی گفتم: ـ حالا بعد این‌همه سال داره برمی‌گرده. بجای اینکه اول بره رشت پیش خانوادش، می‌خواد بیاد تولد باران؟ مرتضی که متوجه عصبانیت من شد رو به من گفت: ـ استاد آروم باش. حالا چیزی نشده که. با عصبانیت گفتم: ـ نه توروخدا. بیاد و چیزیم بشه. پانته‌آ با لبخند رو به من که سعی داشت آرومم کنه گفت: ـ نه یوسف اصلا جای نگرانی نیست. کلا باران از بچگی با عرشیا و پارسا بزرگ شده. مثل برادراش می‌مونن. تازشم از قضیه تو باران مطلعه.
    1 امتیاز
  45. پارت صد و سی و سوم مرتضی گفت: ـ آها اینجاش رو یادمه. من میرم دنبالش و به بهونه اینکه می‌برمش بیمارستان. میارمش لواسون درسته؟ پانته‌آ خندید و گفت: ـ آفرین آره. با خنده گفتم: ـ آفرین. شاهکار کردی که همین دو جمله آخر رو یادت موند. سه تامون خندیدیم و پانته‌آ گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت: ـ پس به مارال زنگ می‌زنم. مرتضی پرسید: ـ یه لحظه آقا شما از کجا مطمئنید که باران حتما میاد؟ پانته‌آ مصمم گفت: ـ از اونجایی که مث کف دست خودم می‌شناسمش و می‌دونم بخاطر یوسف هر کاری میکنه. مارال همین لحظه گوشی رو برداشت و پانته‌آ گفت : ـ مارال برنامه رو بدون کوچیک‌ترین اشتباهی اجرا کن. ضایع بازی درنیاری یه موقع شک کنه. مارال با صدای آرومی گفت: ـ نترس. خیالت راحت. مرتضی رو به من گفت: ـ خب آقای عاشق چی خریدی براش؟ گفتم: ـ به من همیشه می‌گفت که اسکیت خیلی دوست داره اما هیچوقت فرصتش پیش نیومد که بره یاد بگیره. براش اسکیت گرفتم.
    1 امتیاز
  46. پارت صد و سی و دوم با دلخوری برگشتم که گفت: ـ پسرم اینقدر طول ندین. حالا که اینقدر همو دوست دارین، تمومش کنین این ماجرا رو. بریم خاستگاریش کنیم از خانوادش. سریع‌تر برید سر خونه زندگیتون چون‌که. با عصبانیت پریدم وسط حرفشو گفتم: ـ چون‌که مردم واسه پسرتون حرف در میارن. مامان من چندبار باید به شما بگم بر اساس حرف مردم زندگی نمی‌کنم؟ها؟ هر وقت زمانش شد، خودم بهتون میگم. دکمه آسانسور رو زدم و درش باز شد و گفتم: ـ راستی نسرین اومد بهش بگو یه سر بیاد خونه من کارش دارم. منتظر نموندم چیزی بگه و رفتم بالا و زنگ خونه باران اینا رو زدم. مرتضی اومد درو باز کرد با خنده گفت: ـ به آقا یوسف. بفرمایید داخل. خندیدم و گفتم: ـ ماشالا. مدامم که اینجایی. موری با پررویی گفت: ـ ببخشید که اجازه نگرفتما. پانته‌آ چایی‌ها رو آورد و رو به منو موری گفت: ـ خب دوستان. پس یه بار دیگه برنامه رو مرور کنیم؟ مرتضی گفت: ـ آره. یوسف بهم گفته بودا، من خیلی متوجه نشدم. پانته‌آ گفت: ـ ببین در اصل تولد باران دوشنبه است اما ما داریم برای شنبه برنامه می‌ریزیم. قراره بریم لواسون سوپرایزش کنیم. خواهرش مارال هم در جریانه ، بلیط برگشت هم گرفته. الان منتظر خبر از منه. غروب به باران میگه که یوسف کمی ناخوش احواله و بیمارستانه و تا اونجایی که من رفیق خودم رو می‌شناسم، آب دستش باشه میذارتش زمین و تمام سعیش رو می‌کنه تا سریعا خودشو برسونه. البته قبلش هم به من زنگ می‌زنه تا مطمئن بشه ، چون به احتمال زیاد حدس میزنه مارال داره سر به سرش میزاره. به من که زنگ زد؛ منم با نگرانی باهاش صحبت می‌کنم که متوجه بشه قضیه جدیه. اینا اگه ساعت پنج راه بیفتن، نه تا نه و نیم می‌رسن ترمینال. بعد از اون
    1 امتیاز
  47. پارت صد و سی و یکم " یوسف " برای ناهار داشتم می‌رفتم پایین خونه مامان اینا. امروز تقریبا پنج روزی می‌شد که باران رفته بود رشت. نمی‌تونم توصیف کنم چقدر دلم براش تنگ شده، دلم برای چشم‌های قشنگش خیلی تنگ شده بود. قرار بود هفته بعد دوشنبه برگرده اما چون شنبه‌اش تولدش بود، منو پانته‌آ قرار شد یه برنامه‌ای بزاریم تا سوپرایزش کنیم. یه باغ سمت لواسون اجاره کردم. قرار شد که دوستامون و خودمون باشیم. نسرین و بچه‌های گروه پژواک و پانته‌آ با موری. پانته‌آ بهم گفته بود که خواهرش مارال هم می‌خواد بیاد اما یجوری می‌بایست سوپرایزش می‌کردیم تا شک نکنه. همون‌جور که رو مبل نشسته بودم به پانته‌آ اس ام اس دادم برنامه رو اجرا کن. مامان که تو آشپزخونه بود ازم پرسید: ـ باران به خانوادش گفته؟ همون‌طور که سرم تو گوشی بود گفتم: ـ مادرش در جریانه ولی پدرش نمی‌دونه هنوز. بابا که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد گفت: ـ نکنه باباش راضی نیست؟ گفتم: ـ نگران نباش پدر من. راضی میشه. بابا همین‌جور زیر لب می‌گفت: ـ پسر من بشین زندگیتو بکن. دنبال دردسر می‌گردی؟ سرم رو از تو گوشی برداشتم و از رو مبل بلند شدم و گفتم: ـ من حوصله شنیدن حرفای تکراری رو ندارم. خداحافظ. مامان اینا بعد از طلاق من خیلی نگران زندگیم و بیشتر از اون فکر آبروی خودشون جلوی در و همسایه بودن. با اینکه بارها بابت این قضیه باهاشون صحبت کرده بودم اما نمی‌تونستن عادت خودشون رو ترک کنن. منم از یه جایی به بعد ترجیح دادم دیگه بحث نکنم. داشتم از در میرفتم بیرون که مامان گفت: ـ یوسف. یوسف. یه دقیقه وایستا.
    1 امتیاز
  48. پارت صد و سی قبلنا همش ته دلم آرزو می‌کردم کاش پدر منم مثل باباهای این بچها و خیلیای دیگه وقتی بعد مدتها دخترش رو می‌دید بغلش می‌کرد و می‌گفت که چقدر دلش برای بچش تنگ شده، چقدر خوشحاله از اینکه دخترش رو پای خودش وایساده و مستقل شده اما دیگه به رفتاراش عادت کرده بودم. بنابراین خیلی سوسکی دوباره برگشتم به اتاقم. کاش واقعا بابا می‌فهمید چیزی که دختراش بهش احتیاج دارن فقط بحث مالی نیست، احساسات هم هست. از بچگی من به تمام پدرایی که اینقدر با علاقه پیش بچهاشون بودن یا تو اردوها همراشون میومدن با حسرت نگاه می‌کردم، چون هیچوقت پدر من نخواست که پیش من باشه. اصولا که همیشه هم میگن قهرمان زندگی هر دختری پدرشه اما من یادمه وقتی تو مدرسه همه بچها میگفتن دوست دارن که تو آینده با یکی ازدواج کنن که مثل شخصیت پدرشون باشه؛ من برعکس همه می‌گفتم من دقیقا دلم میخواد یه آدمی که برخلاف پدرمه، خوش قلبه ، مهربونه ، خوش اخلاقه وارد زندگیم بشه که خداروشکر این آرزوم به حقیقت پیوست و یوسف وارد زندگیم شد. از بعدازظهر نشستم تا عروسک ماهتیسا رو تموم کنم، اسپری رنگ هم گذاشتم تو چمدونم که یادم نره بدمش به ماهتیسا. عرشیا هم هرازگاهی بهم زنگ می‌زد اما چون می‌دونستم مثل قبل می‌خواد سرزنشم کنه، حوصله جواب دادنشو واقعا نداشتم. غروب بود که بهم تو واتساپ پیام داد که برام یه سوپرایز داره و وقتی بهش گفتم چیه سوپرایزش، پیامم رو دید و جوابم رو نداد. ایشالا که خیر باشه. شب منو مارال شام رفتیم خونه آقاجون. واقعا توی این پنج ماه دلم براش یه ذره شده بود. قرار شد یه دو روز اونجا بمونیم بلکه این استرسی که این چند روزه بابت این قضیه بهم وارد شد، از تنم رفع بشه .
    1 امتیاز
  49. پارت صد و بیست و چهارم مامان خونسرد بنظر می‌رسید یا شایدم آرامش قبل از طوفان بود، بعد کمی سکوت بهم نگاه کرد و گفت: ـ باران تو می‌دونی اگه پدرت بفهمه چی میشه؟ نکنه اینم مسخره بازیه جدیده شما دوتا خواهر باشه!؟ چشمام رو ازش دزدیدم و گفتم: ـ مامان مسخره بازی نیست. من اونجا با یه نفر آشنا شدم که یهو با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: ـ اصلا نمی‌خوام بدونم که طرف کیه؟ دخترم ما تو رو فرستادیم اونجا که مستقل بودن رو به قول خودت تجربه کنی. الان اومدی بعد پنج ماه میگی من عاشق شدم و جالب تر اینجاست یجوری هم داری صحبت میکنی که انگار پدرت رو نمی‌شناسی. انتظارش رو داشتم. اگه مامان نظرش این بود پس بابا چی می‌گفت؟ سرم رو انداختم پایین و دوباره چهره یوسف و خنده‌هاش اومد جلو چشمم و بازم بغض کردم. مارال با حالت شاکی به مامان گفت: ـ خب مامان بالاخره که چی؟ یه دختر تا ابد که تو خونش نمی‌مونه. یه روزی با یکی آشنا میشه و ازدواج میکنه. مامان با همون عصبانیت گفت: ـ آره ولی یکی باید باشه که ما از قبل بشناسیمش. الان من مطمئنم خواهرت رفته عاشق یه هنرمنده دیگه مثل خودش شده، من واقعا حوصله یه جنجال دیگه رو ندارم. همونجور که اشک می‌ریختم گفتم: ـ مامان شما حتی نمی‌شناسینش که اینجور دارین راجبش قضاوت می‌کنین. بعدش دویدم و رفتم تو اتاقم و خودم رو پرت کردم رو تخت و یه‌سره گریه کردم. چی می‌شد من یه چیزی می‌خواستم و بدون این همه مشکل و بدبختی بهش می‌رسیدم. حالا از کل دنیا فقط یوسف رو می‌خوام اما چرا نمیشه. چرا خانوادم قبول نمی‌کنن؟
    1 امتیاز
  50. پارت سی و سوم رفتن و زنگ در رو زدن. من گفتم: ـ ببخشید خانوم خانومه برگشت سمتم و گفتم: ـ خونه نیستن. یه خانوم تقربیا بامزه‌ای بود. با لبخند رو به ما گفت: ـ شما جدیدا اومدین؟ ندیده بودمتون تابحال. پانته‌آ رو بهش گفت: ـ من خواهرزاده‌ی حسامم. اینم رفیقم بارانه. یه مدتی بابت کارمون هستیم خونه داییم. خانومه به هر دوتامون دست داد و گفت که از آشنایی باهامون خیلی خوشحال شده. گویا مادر همین آقا یوسف بود و یه کاری براش پیش اومده و این دختر کوچولو که نوه.اش می‌شد رو آورده بود تا پیش دایی یوسفش بزاره و ما هم گفتیم که منتظر کلید خونه‌ایم. بعد رو به نوه‌اش گفت: ـ ماهتیسا جون میشه پیش این خاله ها بمونی؟ دایی یوسف هم الان میاد. من باید برم مسجد دیر میشه. ماهتیسا که همین‌جور دست مادربزرگش رو محکم داشت یه نگاهی به ما کرد و منم از اونجایی که خیلی بچه‌ها رو دوست داشتم و از این کوچولو هم خیلی خوشم اومده بود بهش لبخند زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ اگه دوست داری بیا با هم نقاشی بکشیم. لبخندی زد و با همون لحن بچگانه گفت: ـ مدادرنگی هم داری؟ موهای چتریش رو زدم کنار و با مهربونیت گفتم: ـ آره عزیزم. با شادی دست مادربزرگش رو ول کرد و اومد تو بغلم و گفت: ـ باشه بریم پس نقاشی بکشیم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...