تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 05/04/2025 در پست ها
-
خب بچه ها واقعا نمیدونم چرا ولی این ایده اومد به ذهنم که یه چیز تخیلی و لحظه مرگ باشه بنویسیم امیدوارم که مثل همیشه پایه باشیدا و با توجه به اینکه نویسنده قبلی شما چینوشته باید ادامهش بدین و یه جورایی یه داستان کوتاهی باشه حتی میتونید اسم و مکان های خاص برای شخصیت هاتون خلق کنید... برید ببینم چه میکنید:) دقت کنید که حتما بعد مرگ شخصیت باید به دنیای تخیلی و فانتزی بعد مرگ برید.2 امتیاز
-
نیمه های شب بود که به سرم زد. به سمت درهای خارج از شهر حرکت کردم. ماشین رو، رو به جاده پارک کردم و به سیاهی مطلق ته دره چشم دوختم. مغزم پر از صدا بود، انگار که تو ساعت اوج شلوغی وسط مترو ایستادم، آدمها رد میشن و بهم تنه میزنن. با دستهایی لرزون داشبورد رو باز کردم و به ظرف قرص نگاه کردم. کمی مکث کردم، نفس عمیق دیگهای کشیدم و ظرف رو برداشتم. در ظرف رو باز کردم و دستم رو پر از قرصهای سفید کردم. از لرزش دستهام چندتایی از قرص ها از دستم افتاد کف ماشین، ظرف رو انداختم اون طرف، چندتا قرصی که توش مونده بود کف ماشین ریخت. به قرصهای تو دستم نگاه میکردم که انگشتم خیس شد. قطرههای اشکم یکی پس از دیگری پایین میاومدن. بینیم رو بالا کشیدم و به رو به رو خیره شدم. تاریکی مطلق رو به روم برام مثل پرده سینما شده بود. خاطرات دونه دونه از جلوی چشمهام رد میشدن، توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم؛ یه دلیل برای سوال بزرگ مغزم؛ یه دلیل برای اینکه " چرا به اینجا رسیدم؟" سینمای خوبی نبود، ژانر همه فیلمهاش تلختر از قهوه بود. همه دفتر خاطرات ذهنم رو بالا پایین کردم. یه دفعه همه تصاویر محو شد، پس از چند ثانیه تصویر سیاه سفیدی از یه دختر پدیدار شد. کم کم داشت همه چیز واضح میشد، رنگ و شکل مشخص میگرفت. نفسهام تند شده بود. انگار ویدئوی اصلی درحال پخش بود.2 امتیاز
-
نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت میباشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیدهاید. زنی که گردن و دستهایش، همیشهی خدا کبود بود. همهی ما داستان ناهید را شنیدهایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جملهی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژهی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇1 امتیاز
-
دلنوشته: دوشیزهگان آفتاب ندیده دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی، تراژدی دیباچه: در سرزمینی که اشراقِ آفتاب را در حصارِ ظلمت به زنجیر کشیدهاند، دختران، با پیکری از گلهای پرپر و روانی زخمخورده، در سایهسارِ دیوارهای رطوبتزده، رویاهای خویش را با نُقلِ اشک تسبیح میکنند. زنانِ خاموشِ این خاک، در قابِ شبهای بیستاره، نه قصه میگویند، نه لالایی، بلکه نالهای بیتصدیقاند، که در میان طاقهای شکستهی وطن، پژواک میشود. لبانشان را به نذرِ نجابت دوختهاند و حنجرهشان در گلوگاهِ تاریخ، با وزنهی هراس ممهور شده است. اینان، دخترانیاند که خورشید را نه در بیداری، که در خلوتِ خوابهای مجروح دیدهاند. در خوابهایی که به خنجرِ تعصّب، نیمهجان از رؤیا برخاستهاند و من، با مرکّبِ اندوه و قلمی از استخوانِ خاطره، آمدهام تا رسالتِ نگارشِ مکتوباتِ محذوفِ آنانی باشم که به جرمِ زن بودن، میان سطرهای جهان، حاشیهنشین ماندهاند.1 امتیاز
-
پارت 13 یهدفعه با صدای زنگ گوشیم پرید از خواب! واقعاً کی این آژیر خطر رو تنظیم کرده بود؟ صدایی داشت که انگار میخواد زلزله رو هم خبر کنه! با چشمهای نیمهباز، گوشی رو پیدا کردم و درجا صداشو قطع کردم. زیر لب غر زدم: ــ به قرآن قسم اگه امتحان نداشتم، همین الان پرتت میکردم از پنجره پایین! بلند شدم، رفتم یه دوش گرفتم. آب که خورد به صورتم، یه کم به خودم اومدم. وضو گرفتم، نمازم رو خوندم. وسط قنوت یه دعای خاص کردم: ــ خدایا امروز فقط خودت بهم رحم کن، استادم که قاعدتاً بیرحمی تو خونشه! بعد نماز، رفتم سراغ کمد. یه نگاه عمیق انداختم به لباسا. یه نگاه از اون نگاههایی که انگار قراره باهاشون تصمیم بزرگ بگیری. بالاخره همون کتشلوار مشکی همیشگی رو برداشتم. امتحانی، رسمی، مظلومنمایی... همه چی باهم! جلو آینه نشستم. یه کم نگا به صورتم کردم. گفتم: ــ حالا یه کم ریمل که اشکالو نداره، ضدآفتابم برا پوسته، رژم واسه روحیهست دیگه! همینجوری خودم رو تو آینه نگاه میکردم و با خودم میگفتم: ــ خوبه! نه زیاد دخترونه، نه زیاد خشک. هم مظلومم، هم بامرام! مقنعه رو سرم کردم که هلیا از تو اتاقش داد زد: ــ وای وای ببین دانشجوی زرنگو! یه خندهی نصفه زدم و گفتم: ــ فقط چهرهمه که مظلومه، سر امتحان مث خرس قطبی حمله میکنم! یه نگاهی به ساعتم انداختم. وقت رفتن بود. دلم یه کوچولو میلرزید ولی خب... آماده بودم. آمادهی امتحان، آمادهی یه روز جدید... آمادهی اینکه باز با لبخند نقش قوی بودن رو بازی کنم. هرچند ته دلم هنوز دنبال یه فرصت کوچولو برای یه چرت دیگه بود!1 امتیاز
-
آیان آن زمان در دایرهٔ جنایی تازه کار بود، اما به دلیل سرعت و دقتش در کارها باعث شد خیلی زود پرونده به او سپرده شود، اما او هرگز فکر نمیکرد که این قاتل، با همین شیوهها، دو سال تمام با او بازی کند و زندگیش را به آسانی از او بگیرد! زنانی در سن و سالهای مختلف، لباسهای سورمهای، دوناتهای صورتی، نشانگذاریهایی که بیشتر به معما شباهت داشت تا به قتل. آیان دوباره به جسد نگاهی کرد. مژههایش یکی یکی به هم میخورد، و زیر لب زمزمه کرد: _ توجه کردی آرش؟ این حرو*مزاده تنها کسیه که تونسته غیر از شیوهی قتل، با نظم لعنتی و حال به همزنش، روی اعصاب من رژه بره؟ آرش که در حال چرت زدن بود، با صدایی گرفته فقط «ها»یی کشدار گفت، اما آیان بی توجه به او ادامه داد، چون دیگر برای خودش، نه دکتر حرف میزد. _ نمیفهمم چی نصیبش میشه از اینکه ساعتها رو دقیق، با شماره مقتول هماهنگ کنه و به ترتیب تو مکانهای عجیب و غیرقابل پیشبینی رهاکنه، یک نظم مشمئزکننده که انگار داره یک جدول حل میکنه، نه اینکه آدم میکشه! آیان به صفحهی یادداشتهایش خیره شده بود؛ همانهایی که با خودکار آبی، مرتب و با وسواس زیاد، ساعت و مکانِ قربانیها را ثبت کرده بود. مثل آیینی قدیمی، همیشه قبل از هر چیز، دفترچهاش را از جیب بغلِ کتش بیرون میکشید. جلد چرمی مشکی و کهنهای داشت با گوشههایی ساییدهشده که نشان از سالها همراهی میداد. صفحاتش بوی کاغذ مرطوب و اندکی نم گرفته میدادند؛ بویی که آیان را به دالانهای خاطره و فشار ذهنیاش میبرد. با انگشت شست، صفحات را یکییکی ورق زد تا رسید به صفحهای که بالای آن، با دستخطی درشت و نستعلیق نوشته شده بود: «قتلهای دونات صورتی». این توصیفات حالا مثل طلسمی قدیمی مقابل چشمانش قرار گرفته بودند؛ طلسمی که هرچقدر بیشتر به آن نگاه میکرد، بیشتر از معنا فاصله میگرفت و نامفهموم تر میشد. پازل ازهمپاشیدهای بود که نه کنار هم مینشست، نه به چیزی ختم میشد. تنها چیزی که برایش باقی میماند، حس وجود یک «نظم پنهان» بود یا شاید هم فقط دیوانگی محض یک ذهن بیمار؟1 امتیاز
-
نام رمان: ون توری نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا) ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی خلاصه: روزی روزگاری در شهری پر از دود و هیاهو شخصی خسته شده، تمام داراییش را فروخت و یک ون مسافرتی خرید تا به دنبال خوشحالی و آزادی واقعی برود. او از ته دلش میخواست هیچ مسئولیتی نداشته و آزادانه زندگی کند. در این مسیر پر از بالا و پایین و دست انداز او هربار با شخص جدیدی آشنا شده و علیرقم میل باتنی اش همسفرها سر و کلشان پیدا میشود. هر یک از مسافرها ماجرایی برای تعریف دارد و به دنبال چیز خاصی می گردد. یا از چیزی فرار می کند... مقدمه : پیشگفتار: من اول دو کلمه ماشین ون و تور مسافرتی رو کنار هم گذاشتم و کلمه ون توری رو ساختم. بعد توی اینترنت سرچ زدم و متوجه شدم (ونتوری) به صورت چسبیده اسم یه دستگاه اندازه گیری حرکته و اصل اساسی اون هم به معادل برنولی بر میگرده به این معنا که با افزایش سرعت، فشار کاهش پیدا میکنه؛ خوشحال تر شدم و شعار شخصیت های داستانم رو ساختم: «هرچه سرعت سفرها بیشتر باشه، فشار زندگی کمتر میشه...!» صفحه نقد: رمان ون توری1 امتیاز
-
*** در سرزمینی که عدل، فقط واژهایست خشکیده در حاشیهی اوراقِ قانون و ترازوهای عدالت، سالهاست ترازوی زر و زور را نگه میدارند، بیگناه بودن نه افتخار، که اتهامیست ناگفتنی. دختری بود که جز سکوت، جرمی نداشت و جز حیا، گناهی نیاندوخته بود. اما روزی، نگاه نادرستی بر او نشست و دهانهایی گشوده شد که راست را به میلِ شایعه ذبح میکردند او، هیچ نگفت. نه از ترس، که از دانستنِ این حقیقت تلخ: کسی به فریادِ دخترانِ بیگناه گوش نمیسپارد وقتی جامعه، به عوضِ گوش دادن، قضاوت میکند. شکست، اما نه از پا، بل از درون، از جایی که انسانیت باید میزیست و سالها پی در سکوتِ جمعی دفن شده بود. او با دلی چاکچاک، از کنار مردمانی گذشت که به جای آغوش، سنگ به دامنش انداختند و گفتند: « حتماً کاری کرده که اینطور شده...» و باز، واژهی تو: در سرزمینی که عدل تنها واژهایست در کتاب، بیگناه بودن جرم است.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
آیان در این افکار بود که آرش با پاهایش صندلیاش را هل داد تا به او نزدیکتر شود. هنوز حرفی به زبان نیاورده بود، اما از نگاه و لبخند گوشه لبش معلوم بود که میخواست چیزی نیمهتمسخرآمیز بپرسد: - تو واقعاً مسئول این پروندهای جناب سرگرد؟ آیان منتظر نماند، از جایش بدون هیچ کلمهای برخاست، به سمت جنازه رفت، پارچه را به آرامی و تا انتها کنار زد. برای لحظهای ایستاد و فقط تماشا کرد؛و حالا، در میان سیاهی چشمهایش، اندک ترحمی دیده میشد. نه برای مقتول، بلکه برای حقیقتی که با تأخیر در آغوشش افتاده بود. _ آرش، به نظرت بچهش دختره یا پسر؟ دکتر صندلیاش را یک دور کامل چرخاند، پاسخی نداد. چون واقعاً چیزی بیشتر از آیان نمیدانست. تنها منتظر بود، تا تیمش بیاید و آن سؤال را پاسخ دهد. چهارمین جنازه! چهارمین لباس سورمهای بلند، بدون آستین، با دکمههای سفید تا ناف و دامنی گشاد و چیندار؛ چهارمین دونات صورتی، چهارمین دستانی بریده! آرش پوفی کشید. از روی صندلی بلند شد، عینکش را از روی بینی برداشت و چشمهای بیخواب و قرمزش را با انگشتانش کمی فشاری داد و نالید: _ به نظر تو قاتل زنِ یا مرد؟ آیان آرام برگشت. فقط نگاهی انداخت؛ سنگین و تلخ، ولی جوابدار. دکتر عینکش را دوباره به چشم زد، شانههایش را بالا انداخت و طعنهی به زبان نیاوردهی آیان را جواب داد: _ پس چرا از من میپرسی بچه دختره یا پسر؟ _ تو همیشه زودتر از ما یه چیزایی میفهمی. آرش دوباره نشست. آرنجش را به میز تکیه داد، سرش را در کف دستش گذاشت و بی رمق گفت: _ از تعریفت خوشم اومد، اما بزار منم ازت تعریف کنم رفتی یک لول بالاتر، چون خودت سوال میپرسی و خودتم جواب میدی. سرگرد بیصدا نگاهی تند زد، نه برای لحن آرش، بلکه از شدت فکرهایی که دیگر توی ذهنش جا نمیشد، اما ناگهان یک دستش را از جیب بیرون آورد، رفت سمت آرش و به رسم قدم گوشش را با تمام قدرت پیچاند. دکتر ناخودآگاه صاف نشست، ابروهایش از درد درهم رفت و خواب از چشمانش پرید. _ آیان ولم کن، باشه! غلط کردم، دیگه ازت تعریف نمیکنم بی جنبه! آیان برای لحظهای با دیدن دست و پا زدن آرش مثل قدیمها از دنیای پرونده بیرون آمد، برای لحظهای، حرصها و سؤالهای بی پاسخ، جایشان را به یک مکث کوتاهی دادند؛ تا اینکه چشمانش دوباره روی جسد افتاد، و لبخند به همین سرعت ناپیدا و محو شد. درونش کشیده شد به گذشته، به همان شب دو سال پیش، حوالی ساعت دو! تماسی که گفت جسدی در اطراف پل طبیعت پیدا شده، با وضعیتی وحشتناک، آن شب هوا بارانی بود، آیانبهخوبی به یاد دارد که بوی جنازه با بوی باران چگونه در هم تلقی شده بود!1 امتیاز
-
*** دختر، هنوز با عروسکها قهر نکرده بود و خوابهایش، بوی شکوفه میداد. اما یک روز، در حیاطی که گلهایش از تشنگی خمیده بودند، زنی آمد با طلای فراوان و لبخندهای وامدار، و گفت: «تو، قسمتِ فلانمرد شدی…» مرد، نامش سنگینتر از سنِ دختر بود؛ صاحبِ دو زن، و وارثِ رسمهایی پوسیده که دختر را نه انسان، که متاعی برای مصالحه میدانستند. مادر، سر به زیر، گفت: «رسم است دختر را زود بدهند تا بدنام نشود...» دختر، در آن غروب، نه لباس سفید پوشید نه در آیینه خویش را شناخت. تنها دست عروسکش را فشرد و به خانهی مردی رفت که نانش زیاد بود اما دلش سهمی از مهربانی نداشت. او شد زنِ سوم، در خانهای که صدای خندهی زنانه از درگاهِ تعصب عبور نمیکرد و آن شب، در خلوتِ حجرهای بیپنجره، آسمانِ کودکیاش فرو ریخت بیآنکه کسی نامش را فاجعه بگذارد…1 امتیاز
-
*** در کوچهای که فانوسها خاموش گشته بود و صدا از سینهی دیوارها به احتیاط میگریخت، دختری، در سایهی سکوت، برگِ کاهگونِ کتابی را به آهستگی برگرداند. نه از ترس، که از قداستِ آنچه پیش رویش بود. خانه دیگر طنینِ خواندن نداشت، اما ذهنش، هنوز بوی جوهر میداد. چشمانش، شب را میشکافت تا به سطر سطرِ دانایی، پناهی بیابد از جهلِ تحمیلشده. او، در پستوی خانهای که بر پنجرهاش پردهای سیاه دوخته بودند، کتابی را گشود که به زعمِ حاکمان، زهر بود و به چشمِ او، نجات. با هر واژه که در حافظه حک میکرد، انگار تکهای از هویتِ ربودهشدهاش را بازمییافت. او، تنها نه برای خود میخواند، بلکه برای مادرانِ بیصدا و خواهرانی که هنوز رؤیای الفبای عشق و استدلال را در سر میپروراندند. دختر، در خاموشیِ بیچراغ، خود را به روشنایی دوخت و هر صفحهای که ورق زد، چون مشعلی بود، در دلِ شبهایِ بیفردایِ زنانِ وطنش.1 امتیاز
-
*** مادر، بانوی صبورِ سحرهای پیدرپی، دستانش بوی نانِ نداشته میداد و نگاهش، چراغی بود که در ظلماتِ نداری، راهی به فردا میجست. تمام بودِ خویش را به تار و پودِ امید گره زد، تا روزی، ردای رعنای دکتری بر شانههای دخترک نحیفش بنشیند؛ دختری که از لای کتابهای مُندرس، آفتاب میجُست و با هر واژه، به روشنایی نزدیکتر میشد. خانهشان سقفی کوتاه داشت اما سقفِ آرزوهایشان، بلندتر از هر کوه بود. شبی که فردایش آزمونِ تقدیر بود، دخترک تا سحرگاه، واژه در واژه تنید و مادر، با تسبیحی که مهرهایش ترک برداشته بود، برای فردای سپید دخترش، دخیل بست. اما طلوع که رسید، با صدایی خشک و حکمتی تهی، فرمان آمد: «درس، از امروز، برای دختران حرام است.» زمین دهان نگشود، اما آسمانِ دلِ مادر چاک برداشت. آرزویی که سالها در زهدانِ صبر پرورانده بود، در دمِ سحر، سقط شد و او، زنِ بلندقامتِ رنج بیآنکه به خاک رود، در همانجا، در همان لحظه، به تمامی مُرد.1 امتیاز
-
*** سپیده هنوز سر نزده بود که دختر، روسریِ چرکافتادهاش را سفتتر دور سر پیچید و از خانه بیرون زد؛ دلش با مادرِ بیمار مانده بود، و چشمش پشتسر برادرکی که با دندههای بیرونزده خوابیده بود. او، نه فقط نانآور بود، که ستون خاموش خانه بود، کارگری در گارگاههای سرد. با دستهایی تاولزده و بغضی که همیشه در گلویش لانه داشت. اما روزی آمدند، با چشمانی که مهربانی را فراموش کرده بود و زبانی که خدا را فقط برای نهی میشناخت. گفتند کار، برای زنان حرام است. گفتند زن، اگر بیرون رود، بیحرمت است. گفتند نان، اگر از دست زن باشد، ناپاک است. دختر، دهان نگشود. نه از تسلیم، بلکه از ترسِ ترکخوردن سقفِ خانهای که با نان او استوار مانده بود. از آن روز، قابلمهها تهی ماندند و شبها، گرسنگی، پتوها را ضخیمتر نکرد. برادر، ضعیفتر شد و مادر، آرامآرام در تب سوخت و دختر؟ هر شب، خود را ملامت میکرد که چرا نان را با غیرت سنجیدند نه با گرسنگی...1 امتیاز
-
*** لبِ دیوار کاهگلی نشسته بود و با انگشتانِ کشیدهاش بر خاکِ داغ، دایرههایی میکشید؛ دایرههایی از جنس حسرت، شبیه چرخهای دوچرخهای که هرگز نداشت. هر غروب، صدای زنگ دوچرخهی پسری از کوچه میگذشت و نگاهِ دختر، بیاجازه، تا تهِ کوچه میدوید. میدوید، اما نمیرسید. چون برای او، زمینِ بازی، به حصارِ غیرت و ناموس محدود شده بود. بارها دیده بود که دخترکِ همسایه پنهانی پا بر رکاب گذاشت، اما روزی که افتاد، خودِ دوچرخه را هم سوزاندند؛ تا دیگر هوسِ چرخیدن نکند. دختر فهمید اینجا، دوچرخه، نه فقط مرکبِ بازیست، که عصیاننامهایست بر قانونِ نانوشته و دختری که سوار شود، از کرامت ساقط میشود. اما هنوز هم، هر شب در خواب، پا میگذارد بر رکابی خیالی، دست در هوا میکشد و تا ماه میتازد. آری، در خواب، هیچ دیواری قد نمیکشد.1 امتیاز
-
*** در امتدادِ کوچههای خاکخورده، دختری نشسته بود با دهانی بسته و چشمانی که آواز میخواند. کلمات در گلویش جا خوش کرده بودند، نه از ترسِ ناتوانی، بلکه از تازیانهی نباید هایی که نسلبهنسل کوفته شده بود. میخواست بگوید، اما صدا، در میانهی حلقش میمرد. مثل پرندهای که در قفس زاده شود و هرگز نداند آسمان کجاست. لبهایش، مدفون زیر خاکسترِ فرمانهای سنگین، هیچگاه نتوانستند شعر بخوانند، ترانه بسرایند، یا حتی نامِ خود را با صدایی بلند صدا کنند. در میان جماعتِ در خود گمشده، حنجرهاش بیصدا فریاد میزد: «آیا من هم حقی دارم؟ یا صدایم از آغاز، محکوم به خاموشی بود؟» سقفِ گلویش سنگین شده بود، پر از ترانههایی که هرگز شنیده نشدند، پر از لالاییهایی که مادرش از ترس نگفت، و شعرهایی که پیش از سرودهشدن، در لابلای سطرهای قانونِ خاموشی گم شدند. دختر، نه ناشنوا بود، نه لال، فقط دنیا صدای او را نخواست.1 امتیاز
-
*** شب، آرام و کشدار، روی پلکهای شهر سایه انداخته بود. دختر، با چادری کهنه اما آغشته به بوی یاسِ ناپیدا، بر حصیرِ سردی نشسته بود و به پنجرهی خاموش مینگریست. نه مهتابی بود، نه رؤیایی؛ فقط ستارهای گمگشته که هر شب از آسمانِ خیالِ او گریزانتر میشد. دختر، چشمهایش را بست، نه برای خواب، که برای فراموشی. میخواست یک بار دیگر، در ذهنش دختری را بسازد که در خوابهای کودکی، شاهزادهای از جنس کلمات بود، پوشیده در لباسی به نام یونیفرم مدرسه، با کتابی از آزادی در دست. اما خواب، از او ربوده شده بود؛ چون لقمهای شیرین که پیش از چشیدن، از دهانِ کودک گرفته میشود. دختر یاد گرفت پیش از آنکه رؤیایی ببافد، دیوارهای ممنوعهاش را ببیند! در حیاطِ خاموش دلش، گهوارهای خالی تاب میخورد و هر بار که میخواست برایش لالایی بخواند، صدای فریادِ « نکن! نخواب! نساز!» میان دندههای شب میپیچید. خواب، دیگر سرزمین او نبود. در آنجا پرچمهای دیگری افراشته بودند و نگهبانانی با ابروانی درهم، که عبور رؤیا را حرام میدانستند. دختر بیدار ماند... نه چون نخواست بخوابد، بلکه چون خواب، دیگر از آنِ او نبود.1 امتیاز
-
*** پایِ برهنهاش، پیش از رسیدن به رؤیا، به سنگِ دروازهای خورد که هزارسال است بسته مانده. دختر، قامتِ نحیفش را راست کرد، اما صدای زنجیرها بلندتر از طپشهای دلش بود. دست بر در نهاد، نه برای عبور، که برای آزمودنِ حقیقتِ خویش؛ مگر نه آنکه گاهی دروازهها تنها با شجاعتِ لمس شدن باز میشوند؟ پشت آن در، صدایی نبود، نه بادی، نه فریادی، نه خوشآمدی. فقط سکوت بود، سکوتی از جنسِ سنگ و خاکستر. دختر، آهسته برگشت، نه از ترسِ عبور، که از تلخیِ یقین. یقین به اینکه گاهی دروازهها را نه کلید، بلکه زخمها باز میکنند. بسیار بودند آنان که پیش از او کوبیده بودند و بسیارتر آنان که با دلی شکستخورده بازگشته بودند. اما اینبار، در چشمهای دختر، نه التماس بود و نه امید؛ فقط سماجتی از جنسِ آفتاب، که با هر تابش، میتواند زنگارِ قفلها را بسوزاند.1 امتیاز
-
پارت12 با فکر امتحان فردا یه آه کشیدم، از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. نور چراغ مطالعه توی فضای نیمهتاریک اتاقم یه هالهی گرم ساخته بود. صدای ضعیف باد از پنجرهی نیمهباز میاومد و گاهی پردهی سفید رنگ رو به آرومی تکون میداد. یه جور حس سکون توی هوا پخش بود، از اون سکونهایی که انگار دنیا هم خستهست و دلش خواب میخواد. نشستم پشت میز و جزوه رو باز کردم. ورقهای پر از نکته و خطخطی، بهم زل زده بودن. سرم رو روی دستم تکیه دادم و زمزمه کردم: ــ چی میشد فردا امتحان کنسل بشه، ها؟ یه لبخند نصفهنیمه نشست گوشه لبم. نه که تنبل باشم، نه... اتفاقاً نمرههام همیشه خوبه، بهتر از چیزی که فکرش رو میکنن. اما گاهی فقط دلم میخواد بخوابم... بخوابم و هیچچیز برام مهم نباشه. یه روز فقط برای خودم، بدون دغدغه، بدون ورق زدن این جزوهها. صدای خشخش قلمم توی اتاق پیچید، صفحه به صفحه میرفتم جلو، گاهی یادداشت میکردم، گاهی مکث میکردم، زل میزدم به دیوار. ذهنم میخواست فرار کنه، ولی من با سماجت نگهش میداشتم. از پنجره نور مهتاب افتاده بود رو کتابم، خنکای شب آروم توی اتاق میچرخید و خواب رو زیر پوستم میفرستاد. چند ساعت گذشت. چشمام خسته شده بود. انگار دیگه کلمات هم از رو جزوه بلند میشدن و وسط هوا پرواز میکردن. یه نفس عمیق کشیدم، جزوه رو بستم، انگار که یه فصل سنگین از مغزم رو هم بستم. بلند شدم، چراغ مطالعه رو خاموش کردم. اتاق توی تاریکی نرمی فرو رفت. فقط نور کمرنگ ماه بود که از پنجره میتابید روی فرش. خودمو انداختم روی تخت. پتو رو تا زیر چونهم بالا کشیدم و چشمهامو بستم. همه چیز آروم بود... جز افکاری که مثل موج، آهسته میاومدن و میرفتن. ولی اون لحظه، فقط دلم خواب میخواست. یه خواب عمیق و بیخیال... بدون امتحان، بدون فکر، فقط من و شب و یه دنیای پر از سکوت.1 امتیاز
-
ما همانهایی هستیم که در سپیدهدمانِ سوخته، در خلوتِ حیاطهای گِلآلود، با چشمانی مشتاق به تختههای نانوشته چشم دوختیم. مدرسه برای ما قصه نبود، ضربانِ آرزو بود، که هر روز با چکمههای سُرخاکی به درِ آهنینش کوبیدیم و هر بار، دستی نامرئی با فتوای جهل، دَر را به رویمان بست. کیفهایمان از دفترهای نانوشته پُر بود، با مدادی که هیچگاه بر دفتر ندوید ما دخترانیم، با دستخطهایی که تنها بر خاکِ حیاط تمرین شدند و الفبایی که هرگز فرصت نغمه شدن نیافت. در آنسوی پنجرههای غبار گرفته، صدای خواندن پسران، چون طعنهای بر حنجرهی خاموشِ ما میوزید و ما، در خلوتِ حجرههای محنت، با هر ورق از کتاب ممنوعه، نمازی از شوق میخواندیم، بیآنکه کسی بداند: کلمات نیز میتوانند شهادت بدهند.1 امتیاز
-
ما دخترانیم… خاکزادانِ اقلیمِ خاموشی، ساکنانِ تبعیدستانِ خویش، با دامنهایی انباشته از رؤیاهایِ عقیم و گیسوانی که هرگز مجالِ نسیم ندیدند. ما را نه با لالایی، که با خطابهی خوف بزرگ کردند. در گوشهایمان، به جای زمزمهی زندگی، آیههای زنجیر تکرار شد و پیش از آنکه طعم نان را بفهمیم، طومار حرمت را بر دهانمان گره زدند. هر صبح، پیش از تابیدنِ مهر، از خواب برمیخیزیم با استخوانهایی ترکخورده از سکوت، و دلی لبریز از واژههایی که جسارتِ خروج ندارند. ما دخترانیم، از سلالهی اشک و استقامت، که شناسنامهمان نه در دفاتر، که بر پوستِ دلِ پدرانمان حک شده: «خاموش بمان» اما در نهانترین نهانمان، همچنان آفتاب را خواب میبینیم… همچون رؤیای گمشدهای در میانهی سینههای سوخته.1 امتیاز
-
ایمان نزدیکم شد، بوی خونش باز دندونهام رو بیرون انداخت. بهش حمله کردم، سرم رو تو گردنش ببرم. صدرا از پشت گرفتم و گفت: ـ گربه وحشی نباید چنگول بزنه، باید میو میو کنه، ناز کنه. آروم مثل گهواره تکونم میداد. زمین هی جلو چشمهام میرفت پایین و بالا! انگار برعکس سوار اژدها بودم. صدرا بلند گفت: ـ ایمان، تو محافظ خاص پدرم هستی، پس نذار این گربه گازت بگیره، شر به پا بشه. ایمان متحیر گفت: ـ چرا به من واکنش نشون داد؟ چرا به خون خوناشامها واکنش نشون میده؟ شوتم کرد روی مبل خودش هم اومد و مثل بالشت ازم استفاده کرد و گفت: ـ خونت قویه. یه خون قوی باید هم خون خوناشام بخواد. یه جورایی به هر کسی که خونش قوی باشه عطش پیدا میکنه. فکر کنم. احتمالا برای همینه تو ایران عطشی سمتش نیومده. غریدم: ـ یک بار اینجوری شدم. اخم کرد، صورتش سمتم چرخید و گفت: ـ کی؟ چقدر از نزدیک خوشگلتره. نا باور گفتم: ـ وقتی داشتم میرفتم مدرسه، به مردی منو سوار کرد رسوندم. اون موقعه گلوم اینجوری خشک شد، اما فکر کردم بخاطر ترس و هیجانه. ابرو بالا انداخت و گفت: ـ یه خوناشام سوارت کرد؟ تایید کردم: ـ صدای همه چی رو واضح میشنیدم بجز صدای قلبش. ابروهاش بیشتر بالا افتاد و گفت: ـ چه زمانی اتفاق افتاد؟ دست به سینه به ایمان نگاه کردم و غریدم: ـ زمانی که امین منو دید و گفت باید زن من بشی، از اون روز دیگه مدرسه نرفتم. مامان نگذاشت، گفت شوهر کردن دیگه درس خوندن نداره. صدرا با اخم نگاهم کرد و گفت: ـ شانس اورده، امین سراغش اومده، وگرنه خوناشامها میبردنش، پس ردش رو پیدا کرده بودن. ایمان دست روی لبش گذاشت و گفت: ـ نه، اگه میخواست ببره، همون موقعه که تو ماشینش نشست میبرد. سریع گفتم: ـ گفت یه دختر به اسم مهلا تو اون مدرسه داره. صدرا غرش کرد: ـ آمار خوناشامهای ایران رو در بیار. ما خوناشامی که بچه داشته باشه نداریم. ایمان گوشیش رو بالا آورد و با سرعت کاری کرد. چند دقیقه بعد گفت: ـ ایران هشت خوناشام داره و هیچ کدوم بچه ندارند. صدرا: ـ عکسهاشون رو بالا بیار تا شناسایی بشه. ایمان نزدیک ما شد، دندونهام باز بیرون زد. صدرا زیر گوشم زد. باز دندونهام داخل رفت. با بغض نگاهش کردم و لب زدم: ـ دست خودم نیست، چرا میزنی؟ خشمگین نگاهم کرد. وحشت کردم و ایمان گفت: ـ ببین اینها هستن. صدرا گوشی رو گرفت و گفت: ـ ببین کدومه. یکی یکی به عکسها نگاه کردم و گفتم: ـ هیچ کدوم. اون یه مردی بود، حدود سی ساله یا شاید بیشتر. بوی عطر زیادی... صدرا دست پشت سرم گذاشت، منو سمت خودش کشید. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند. دستم رو روی سینهش گذاشتم، زیر دستم برآمدگی سینهش رو حس کردم. یادمه تو اطلاعات داده شد که گفت نقطه ضعف مرد به اینجا هم ختم میشه. آروم دست روش کشیدم. دستم رو گرفت و تو ذهنم گفت: ـ گربه وحشی خیلی دلت میخواد؟ قلبم با سرعت شروع کرد زدن و تو ذهنش گفتم: ـ نه. سرم رو ول کرد و گفت: ـ جادوگرهای ایران رو بیار. ایمان با اخم گفت: ـ فقط همین یکی هستش. به عکس مرد تو گوشی نگاه کردم و گفتم: ـ اره، خودشه. ایمان سریع گفت: ـ یه دختر به اسم مهلا از بهزیستی گرفته و داره بزرگش میکنه. انگار اون دختر هم جادوگره، برای همین گرفته. تو سیستم ثبتش کرده. همه ابهامات حل شد. فقط این که چرا تایسز به خونش واکنش نشون داده؟ صدرا غرید: ـ ایران کجا رفت؟ شاریا همونطور که سیبش رو گاز میزد، گفت: ـ خودت فرستادیش بره دنبال خونآشامایی که الان میان. صدرا یه «آهانی» کرد و خونسرد گفت: ـ احتمالاً به خون جادوگر هم واکنش نشون میده. چه ضعیف، چه قوی! ایمان یه کم فکر کرد، دستش رو زیر چونهش زد و سرش رو تکون داد. ـ احتمالاً... صدرا یهجوری نگاهم کرد که انگار هزار تا چیز تو سرشه ولی نمیخواد بگه. بعد سرش رو گذاشت رو شکمم و چشماشو بست. با تردید دستم رفت لای موهاش. آروم گفتم: ـ یعنی چی؟ چرا من باید خون بخورم؟ چرا قیافهم عوض شده؟ یه دفعه پیرهنمو بالا زد، نفسش گرم و سنگین رو پوستم خورد. بو کشید، انگار یه چیزایی رو حس میکرد. بعد یه لبخند تلخ زد و زمزمه کرد: ـ چون ازت متنفرم. زدی به جاده خاکی... شبیه من شدی. بعد سرشو بلند کرد و با صدای خشدار گفت: ـ شاریا، بیا پیشم... حالم خوش نیست. شاریا یه قدم جلو اومد، ولی ایمان سریع دستشو گرفت. ـ صدرا؟ قبل از اینکه بفهمم چی شد، صدرا یهدفعه شکمم رو گاز گرفت! جیغم رفت هوا. بلند شد، نفساش تند شده بود، چشماش برق میزد. غرید: ـ به جهنم... میخوام بمیرم، راحت شم! با وحشت زل زدم بهش. نگاهش عجیب شده بود، یه جوری که نمیفهمیدم. با لکنت گفتم: ـ خب... میخوای باهاش باشی، باش... چرا منو گاز میگیری؟! یه چیزی تو نگاهش شکست. انگار یه چیزی رو تازه فهمید. دستشو گذاشت رو گردنش، یه کم مکث کرد و بعد زمزمه کرد: ـ تو... اجازه میدی با هر کی خواستم باشم؟ مات موندم. یه نگاه به ایمان انداختم، یه نگاه به شاریا. ـ من... من چیکارم که اجازه بدم؟! یهدفعه صدرا نعره زد: ـ اجازه میدی؟! وحشتزده عقب رفتم. قلبم داشت از جا درمیاومد. با ترس گفتم: ـ آره... برو... برو، اجازه میدم. چشماش تاریک شد. یه لحظه شاریا رو کشید جلو و جلوی چشمام بوسیدش! اما سریع عقب کشید، نفسش به هم ریخت. دستشو گذاشت رو گردنش، انگار چیزی توش میسوخت. ایمان با نگرانی اومد جلو. ـ چی شده؟! اما دیگه دیر شده بود. یه چیزی تو صدرا ترکیده بود. یهو حمله کرد سمتم، با تمام قدرتش کوبید تو صورتم! از درد جیغ زدم، سریع دویدم، ولی پشت سرم پیداش شد. با یه لگد محکم زد تو کمرم، نفسم برید، جیغ کشیدم. موهامو محکم چنگ زد، کشید عقب، وحشیانه نعره زد: ـ میکشمت! بدنم از درد میلرزید. اشکام بیاختیار ریخته بودن. ایمان پرید جلو که جلوشو بگیره، ولی صدرا یه مشت محکم زد تو صورت اون و بعد... یه گلدون از رو میز برداشت و محکم کوبید تو صورتم! دنیام یه لحظه سیاه شد. سرم گیج رفت، درد بدی پیچید تو بینیم. استخونام انگار خرد شدن. چشمام سیاهی رفت، یه لحظه چیزی نشنیدم، بعد فقط صدای جیغ خودم بود که میپیچید تو سرم. درد... یه درد لعنتی. بلند بلند گریه کردم که صدرا نعره زد: ـ باید بکشمت! ایمان با بینی خونی، محکم شونهی صدرا رو گرفت. اما صدرا مثل حیوان زخمی داشت تقلا میکرد که خودشو از دستش بکَنه. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. حتی با اینکه خون ایمان روی صورتش بود، اما تحریکم نمیکرد. اصلاً چرا داره منو اینطوری میزنه؟ من که کاری نکردم! وحشتزده روی زمین خودمو عقب کشیدم، اما صدرا دوباره به سمتم هجوم آورد. درست لحظهای که فکر کردم دیگه تمومه، شاریا با سرعت بهم رسید، منو بغل کرد و با تمام توان دوید بیرون. قلبش تند تند میزد و نفسزنان گفت: ـ دیوونه شده! دیوونه شده! باید قایمت کنم، اون میخواد تو رو بکشه! وسط راه به ایران و ماتیا برخوردیم، اما شاریا حتی لحظهای هم مکث نکرد و همچنان میدوید. هقهقکنان نالیدم: ـ درد دارم... بدون جواب دادن، در ماشین رو باز کرد، منو روی صندلی جلو گذاشت و کمربندمو بست. خودش پشت فرمون نشست و با گاز شدیدی که داد، صدای جیغ لاستیکها خیابون رو پر کرد. سرعتش سرسامآور بود، جوری که حتی جرأت نکردم به عقب نگاه کنم. اما با دیدن سایهای درست جلوی ماشین، جیغ بلندی کشیدم. ـ صدرا! شاریا فوراً فرمون رو چرخوند و گاز بیشتری داد. صدرا درست وسط خیابون ایستاده بود، چشماش از خشم سرخ شده بود. ایمان از پشت بهش حمله کرد و هر دو به جون هم افتادن. شاریا داد زد: ـ چیکارش کردی که اینجوری آتیش گرفته؟! هقهقکنان زمزمه کردم: ـ نمیدونم... من که کاری نکردم... شاریا پوفی کشید و غرید: ـ نمیشه که کاری نکرده باشی! وقتی بوسیدمش، تو چیزی تو ذهنش نگفتی؟ چشمای خیسم بهش دوخته شد. چی میگفت؟ چی باید تو ذهنش میگفتم؟ اشکامو پاک کردم که صورتم از شدت درد سوخت، با شدت بیشتری گریه کردم. ماشین از پایگاه خارج شد و تو کوچههای تاریک خیابون پیچید. شاریا دندوناشو روی هم فشار داد و زمزمه کرد: ـ حالا کجا ببرمت که صدرا پیدات نکنه؟ قبل از اینکه جوابی بدم، صدای غرش صدرا و ایمان از پشت سرمون اومد. جیغ کشیدم و به در چسبیدم. شاریا هول شد، فرمون رو محکم گرفت اما ماشین با شدت به جدول کوبیده شد و کنترل از دستش در رفت. صدرا نعره زد: ـ برو! بابام داره میاد! برو سر راهش نباشیم! چند لحظه بعد، ایمان پرید داخل ماشین، شاریا رو روی من انداخت و خودش با سرعت دیوانهواری رانندگی رو به دست گرفت. صدرا با خشم به اطراف نگاه کرد و فریاد زد: ـ لعنتی! لعنتی! این دیگه اینجا چی میخواد؟ اگه بفهمه بدون اجازهش زن گرفتم، هم منو میکشه، هم این گربهی عوضی رو! ایمان نعره زد: ـ خفه شو! منم محافظ باباتم! اگه بفهمه که کمکت کردم فرار کنی، منم زنده نمیذار! صدرا محکم دستش رو مشت کرد و زیر لب غرید: ـ دردسر پشت دردسر! ناگهان برگشت سمت ایمان و سریع گفت: ـ گوش کن! من میرم پیش بابام. تو این گربه رو یه جای امن قایم کن، یا ببرش خونهی شاریا! و بدون هیچ اخطاری، از ماشین در حال حرکت بیرون پرید. ایمان با ناباوری نگاهش کرد، بعد پوفی کشید و با درماندگی گفت: ـ گاومون زایید! شاریا منو محکم بغل کرد، روی پاهاش نشوند و با استرس گفت: ـ پدرش خیلی ترسناکه... من که فقط میبینمش خوف میکنم، دیگه خود صدرا که بچهشه چی میکشه! تازه روی اونم حساسه، وای... دیگه ببین چی میشه! ایمان نفس عمیقی کشید، سرشو به صندلی تکیه داد و با عذاب وجدان گفت: ـ تقصیر منه... من مجبورش کردم که از تو محافظت کنه. گفتم به همسری بگیرتت که خونش برای کسی مهم نباشه، که امنیت داشته باشی... میخواست ادامه بده، ولی یه صدای ضعیف و خفه از پشت سرمون اومد. قلبم لرزید. یه حس بدی تو وجودم پیچید. با صدایی لرزون گفتم: ـ برگرد... صدرا حالش بده... همهچیز دور سرم چرخید. چشمام سیاهی رفت و سرم روی سینهی شاریا افتاد. *** صدرا بیست روزه که توی این جای تاریک زندانیام. زنجیرای نقرهای دست و پامو بسته. بدنم توش گیر کرده. از بین همهی چیزایی که پدرم میتونست برای شکنجهم انتخاب کنه، نقره رو انتخاب کرد. نقرهای که برای ماها مثل سمه. برای من هم اذیتکنندهست، ولی نه اونقدری که اون انتظار داره. فقط یه خارش لعنتی که دیوونهم میکنه. بیست روزه که دهنم باز نشده. بیست روزه که نگفتم کیو زن خودم کردم. بیست روزه که پدرم هر طور که دلش خواسته، منو زیر دست و پاش له کرده. در سلول با صدای بلندی باز شد. نور بیرون چشمامو زد. ناخودآگاه سرمو انداختم پایین. قدمهاش سنگین و محکم بود. نزدیکتر شد. بالا تنهش لخت بود، فقط یه شلوار مشکی تنش بود. هیکل درشتش توی نور کم میدرخشید. هر کی نمیشناختش، با یه نگاه میفهمید که چقدر قدرت داره. ایستاد جلوم، خم شد و با صدای خشک و بیاحساسش گفت: ـ تصمیم گرفتی؟ یا باید با زنجیر گردنت، اون دختر رؤیاهاتو خفه کنم؟ با لبای زخمی و دردناکم، نفسزنان لب زدم: ـ حرفی ندارم... چون... چون نمیدونم کیو زن خودم کردم... مست بودم... هیچی یادم نمیاد... ذهـنم روی هیچکس قفل نشد. هیچ تصویری، هیچ اسمی... شـررق درد مثل یه گلولهی آتیش از سینهم گذشت. چیزی توی بدنم فرو رفت. چوب؟! با هرم گرمایی که از زخمم بلند شد، تنم سوخت. گوشتم داشت ذرهذره میپخت. یه درد غیرقابلتحمل، یه شکنجهای که حتی مغزم توان تحلیلش رو نداشت. ناله کردم. لرزون، دردناک، غمزده. پدرم، با همون صدای یخی و تهی از احساسش گفت: ـ تا کی میخوای این دروغ مسخره رو ادامه بدی؟ دستش به گردنم چنگ زد. زنجیرِ نقرهای دور گلوم شل و سفت شد. صدای دردآلود گربه توی سرم پیچید. داشت جون میداد! نفسنفس زنان نالیدم: ـ ولم کن... اما اون بیشتر زجرش داد. بیشتر فشار آورد. نعره زدم: ـ ولش کن! صدای زنجیرها ترکید. نقرهها رو با تمام قدرت از هم دریدم، زنجیر لعنتی رو گرفتم و دور گردن پدرم پیچوندم. بــــــوم! بخار بلند شد. بوی سوختگی و گوشت گندیده هوا رو پر کرد. غریدم، با تمام خشم، با تمام دردی که توی این لعنتی بیست روز کشیدم: ـ بمیرمم نمیگم کیه! این زندگی منه! من تصمیم میگیرم کی باید زنم باشه! خرخر کرد. بعد... صدای وحشیانهی چندین خونآشام، از تاریکی، از پشت سر... حمله کردن. دندوناشون توی تنم فرو رفت. زهر لعنتیشون توی رگهام پخش شد. دست و پام سست شد. بیحس شدم. چیزی که دیدم، تصویر محو پدرم بود که زنجیر لعنتی رو از گردنش آزاد کرد. جای سوختگی روی پوستش بدجور عمیق بود. اما اون فقط یه پوزخند زد. سیلی محکمی زیر گوشم زد. همهچی چرخید. صدای خشکی توی گوشم پیچید. ـ سینی تجهیزات. از توی تاریکی، برق چرخدستی رو دیدم. انبر... چاقو... موچین... و خیلی چیزای دیگه. آروم، بدون عجله، انبر رو برداشت. مچمو گرفت. یه درد ناگهانی، یه فریاد از ته وجودم. ناخنم کنده شد. جیغ زدم. با نفسهای بریده، نالیدم: ـ نمیگم... لبخند زد. ناخن بعدی رو گرفت. دوباره درد. دوباره فریاد. دوباره تاریکی. چشمهام رو محکم بستم. ـ بگو صدرا، یه دختر ارزشش رو نداره اینجوری بخاطرش داغون بشی! دندونهام رو روی هم فشار دادم و با درد غریدم: ـ اون دختر نیست، پسره. صدای افتادن انبر روی زمین پیچید. چشمهای بابا برای لحظهای گشاد شد. لبهام از درد میلرزید اما لبخندی روی صورتم نشوند و با صدایی گرفته گفتم: ـ یه گربهی وحشی رامنشدنی... با آگاهی کامل از خودم کردمش. چهرهش از خشم در هم رفت. قدمی نزدیکتر شد، سرش رو کج کرد و با لحن تندی لب زد: ـ باز داری دروغ میگی؟ قهقههی خشکی زدم و پوزخند زدم: ـ عه، اگه همسر منو پیدا کردی. مشتش ناگهانی فرود اومد. فکم درد بدی کشید و سرم به چپ مایل شد. ـ لعنت بهت! با عصبانیت عقب رفت و در رو محکم پشت سرش کوبید. نفسهام به زور بالا میاومد. بدنم شل شد و سرم به دیوار پشت سرم تکیه داد. بیست روزه خون نخوردم. زخمهام بدجور عفونت کرده و بدنم داره تحلیل میره. انگار یه وزنهی سنگین روی قفسهی سینهم گذاشتن. دهنم خشک بود، بزاق نداشتم که قورت بدم. اما همهی اینا هیچی نبود... چیزی که بیشتر از همه تنم رو میلرزوند، پدرم بود. اگه کسی تو این دنیا بود که باید ازش وحشت میکردم، اون بود. بیرحمی از نگاهش میبارید. در یواشکی باز شد. بوی خون... تیز، غلیظ، وسوسهکننده. چشمهام نیمهباز شد و قبل از اینکه بتونم بجنبم، مامانم دوید توی سلول. چشمهاش پر از اشک بود. لبهاش لرزید و با بغض گفت: ـ بیا عزیزم، بخور، زود باش تا نفهمیده. بطری رو نزدیک دهنم آورد، اما قبل از اینکه لمسش کنم، در با شدت باز شد. وحشت تو تمام تنم دوید. سرم رو عقب کشیدم. بابا خشمگین وارد شد و قبل از اینکه مامان بتونه بطری رو مخفی کنه، لگد محکمی توی شکمش زد. ـ نـــــه! غریدم و تقلا کردم، اما بدنم جون نداشت. ـ با تو هستم، نزنش! اما گوشش بدهکار نبود. صدای ضربهها، نالههای ضعیف مامان، تمام وجودم رو میسوزوند. ـ میگم کیه! نعره زدم. نفسهام تند و نامنظم شده بود. ـ مامان رو ول کن... وحشی! میگم... میگم قسم به خون مادرم، میگم! بالاخره ایستاد. دیگه نزد. اما اون نگاه... نگاه سرخش قفل شد به من. ـ آزادش کنید. موهای مامان رو کشید و از سلول بیرون بردش. دهنم باز موند. با التماس لب زدم: ـ ببخش ایمان، مامانم مهمتره... زنجیرها باز شدن. اما قبل از اینکه بتونم حتی قدمی بردارم، زانوهام خم شد و با صورت روی زمین افتادم. جون نداشتم، دستهام نمیتونستن وزنم رو نگه دارن. چند نفر اطرافم حلقه زدن. دستانی که منو بالا میکشید، لرزش داشت. انگار گناهی نابخشودنی کرده باشن. ـ ما رو ببخشید، سرورم... چارهای جز اطاعت از دستور نداشتیم. چیزی نگفتم. حتی اگه میخواستم، صدام در نمیاومد. از سلول بیرون بردنم، از راهروی تاریک و نمور عبورم دادن. چشمهام بسته شد. یه کم بخوابم... این راه طولانی تموم بشه. *** تایسز با درد روی زمین نشسته بودم. تمام بدنم از ضعف تیر میکشید و نفس کشیدنم سنگین شده بود. ایمان وحشتزده به اطراف نگاه کرد و با صدای گرفتهای گفت: ـ دور خونه پر از خوناشام شده؟! ترسیده بازوش رو گرفتم، اما چیزی که بیشتر از وحشت، داشت خفهام میکرد، عطش بود... گلوم میسوخت، حس میکردم اگه یه قطره خون به بدنم نرسه، از درون میسوزم.1 امتیاز
-
صدرا غرش کرد: ـ خوبه، کارم کامل نشده، نترس نمیکشمش! ایمان مشتی به در زد و با خنده گفت: ـ باشه، بد اخلاق! صدرا غر زد: ـ آخه مگه گربهها هم انقدر لذتبخش هستن؟ بعد کنارم دراز کشید، انگار خودش هم هنوز گیج بود. با صدایی که بیشتر از همیشه عجیب و متعجب بود، زیرلب گفت: ـ لعنتی، من واقعاً یه بیشعور کثیفم... نباید با یه بچه میبودم! چرا اینجوری شد؟ چرخید سمتم، نگاهش از چشمام رفت سمت گردنم. لحظهای مکث کرد، بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، زمزمه کرد: ـ به کسی نگو... بهتره حافظهت پاک بشه. آره، اینجوری بهتره... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، بوسهی عمیقی بهم زد و بعدش... دیگه هیچی نفهمیدم. *** صدرا با عذاب وجدان به این گربه کوچولو نگاه کردم. این لذت هیچوقت از زیر زبونم نمیره... لعنتی! با اعصاب خوردی خیره شدم به بدنش. یه وسوسهای ته وجودم میجوشید، اما نه، باید خودمو جمعوجور کنم. همه جاشو بوسیدم... خوردم... انگار یه چیزی تو وجودم داشت ریشه میکرد. این گربه کوچولو داشت تو ذهن و قلبم جا باز میکرد. آروم سرمو گذاشتم رو شونهش. لعنتی، اینهمه سال، اینهمه آدم، هیچکس نتونسته بود منو اینجوری درگیر کنه. نفس عمیق کشیدم، بعد آروم لباسهاشو تنش کردم. باید حافظهشو پاک میکردم، حداقل اون چیزی که نباید یادش میموند. نگاهم افتاد به گردنش... یه خط آبی، مثل زنجیر، انگار قفل شده بود دور گردنش. به آینه نگاه کردم، دست کشیدم به گردنم... نه، لعنتی! اونم منو نشان کرده بود؟! از حرص، مشتمو کوبیدم به دیوار. حالا دیگه گیر بودم... دیگه نمیتونستم با کسی باشم؟! گند زدم... بدجور گند زدم! در زده شد. با حرص نفس عمیق کشیدم، پیرهن نخودی و شلوار سفیدمو پوشیدم، رفتم درو باز کردم. ایمان با اخم و نگرانی گفت: ـ چی شد؟ نگاه سنگینی بهش انداختم، بعد زمزمه کردم: ـ زنم شد... دیگه هیچکس حق نداره حتی یه انگشت بهش بزنه. کمی مکث کردم، بعد ادامه دادم: ـ ولی از فردا باید خون بخوره. وسط کار عطش گرفت، بیهوشش کردم... ایمان نگاه تندی بهم انداخت و گفت: ـ میتونم بیام تو؟ یه لحظه یه فکر احمقانه زد به سرم. باید امتحان میکردم... کشیدمش داخل، چسبوندمش به دیوار و عمیق کام گرفتم... ناگهان، زنجیری که دور گردنم بود محکم شد، نفسهام بند اومد، داشتم خفه میشدم! با خشونت مشتمو کوبیدم به دیوار و با صدای گرفته غریدم: ـ لعنتی...! ازش جدا شدم، تکیه دادم به دیوار. ایمان با تعجب زمزمه کرد: ـ چیشد صدرا؟ با عصبانیت نفسهامو تنظیم کردم و غریدم: ـ دیگه نمیتونم! دیگه هیچوقت نمیتونم با کسی باشم! ایمان چشماش گرد شد. سرمو بالا گرفتم، نشان لعنتی رو نشونش دادم و گفتم: ـ این عوضی نشانم کرده... یه کاری کن، باید بتونم رابطهمو ادامه بدم! تو گفتی نشانش کنم، حالا هم یه فکری کن این قفل لعنتی باز بشه! ایمان یهو نیشش باز شد، زد زیر خنده و گفت: ـ صدرا، مبارکه! عیالوار شدی؟! بدون فکر مشتمو کوبیدم تو صورتش. افتاد زمین، ولی هنوزم داشت میخندید. بینیشو پاک کرد و گفت: ـ نگران نباش، یه فکری میکنم. هرجور شده یه راهی پیدا میکنم که تو به کارت برسی، تا وقتی که خودش بزرگ بشه و زن مناسبی برات بشه. چشمغرهای بهش رفتم، ولی چیزی نگفتم. بلند شد، آروم دستشو گذاشت رو شونهم و گفت: ـ شرمنده، بهخاطر من به این وضع افتادی... امروز هرجور شده یه راهی پیدا میکنم. با سر تأیید کردم. به گربه وحشی یه نگاه انداختم و زمزمه کردم: ـ هیچکس نباید بفهمه... هیچکس. ایمان سر تکون داد، جدی نگاهم کرد و قسم خورد: ـ نمیذارم کسی بو ببره. نشستم لبهی تخت، سرمو گرفتم تو مشتم. ایمان کنارم نشست و گفت: ـ نمیدونستم اینجوری میشه، وگرنه هیچوقت آزادتو نمیگرفتم... پوزخند زدم، فکری که ذهنمو درگیر کرده بود از دهنم پرید: ـ صدرا، اگه بابام بفهمه چی؟! ایمان هم پکر شد، فکر کرد، بعد آروم گفت: ـ از صد ناحیه ناقصت میکنه... پوفی کشیدم، بیحال پخش شدم روی تخت. لعنت به این لذت...! کاش میشد باز تکرارش کنم... من میخوام...! چشمهامو رو هم گذاشتم، ولی ذهنم یه لحظه هم آروم نمیگرفت. اون گربهی لعنتی، با این سن کمش، چهجوری تونست منو اینجوری تو دام بندازه؟! اصلاً فکرشم نمیکردم یه دختر، اونم از نسلی که ازشون حالم به هم میخورد، بتونه اینجوری مغزم رو درگیر کنه! یه جور حس عجیب داشتم... نه میخواستم بهش فکر کنم، نه میتونستم فکر نکنم. انگار یه زنجیر نامرئی دورم پیچیده بود و ولم نمیکرد. خودمو قانع کردم که این فقط اثر اون لعنتیه... اثر اولین باره، بعد یه مدت فراموشش میکنم و برمیگردم به زندگی خودم. روی تخت نشسته بودم و عصبی پامو تکون میدادم. ایمان کنارم نشسته بود، انگار اونم تو فکر بود. دستشو گذاشت روی پاهام و گفت: ـ بگم علیها بیاد؟ غریدم: ـ نه، کجام بذارمش؟ پوزخند زد: ـ روی پای سومت! چپچپ نگاش کردم و مشتمو بالا آوردم که بزنمش، ولی قبل از اینکه دستم بهش برسه، سرشو گذاشت روی پام و نفسش سنگین شد. با صدای آرومی گفت: ـ نمیخوام اینجوری ببینمت، تو همیشه اون صدرای بیخیال بودی که میخندید و همه رو به مرز دیوونگی میبرد. حرفی نزدم. خودمم نمیدونستم چی به سرم اومده. تو ذهنم فقط دو تا چیز میچرخید: بابام... و اون. اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: ـ مگه چمه که فاز میگیری؟ فقط قراره اگه بابام بفهمه سلاخی بشم، همین! اصلاً مشکل خاصی نیست. بلند شدم و با عصبانیت مشتمو کوبیدم به دیوار. حس میکردم مغزم داره منفجر میشه. ایمان سریع جلو اومد، دستشو گذاشت روی دیوار، مشتم وسط راه متوقف شد. ـ نمیذاریم بفهمه. پوزخند زدم: ـ لابد فردا تو جای من میری خونه، آره؟ اونم به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه زمزمه کرد: ـ ولی تو که مخفیش کردی... یعنی ممکنه بفهمه؟ نفس عمیقی کشیدم، دستمو روی گردنم کشیدم و غریدم: ـ اون احمق نیست، ایمان. بوی بدنم عوض شده، خون من یه پوشش روی خون اون شده و برعکس. اون این چیزا رو از یه کیلومتری هم حس میکنه. ایمان سر تکون داد. انگار تو ذهنش دنبال یه راهحل بود. بعد از چند لحظه گفت: ـ نمیشه نشونو باطل کنی؟ یه تای ابرومو انداختم بالا و لبخند زدم: ـ میشه... فقط باید عروسکتو بکشم، اون وقت پاک میشه. رنگ از صورتش پرید. ـ تو که همچین فکری نداری، نه؟ بهش زل زدم. نمیدونستم چی بگم. نه، همچین فکری نداشتم. اون لعنتی چیزی تو وجودم به جا گذاشته بود که حتی نمیتونستم تصور کنم بهش آسیب بزنم. لعنتی، چطور تو این سن کمش تونسته بود منو تا این حد درگیر کنه؟ نفسمو پرحرص بیرون دادم و گفتم: ـ ببرش تو اتاقش. مراقب باش، اگه کسی حتی یه لحظه بهش نزدیک بشه، مردهس. خیانتش با من، ایمان. خیلی راحت به کشتنش میدم. حتی یه بوسه هم میتونه تا مرز خفگی ببرتش. ایمان نگاه سنگینی بهم انداخت، ولی فقط سر تکون داد و بازم قسم خورد که کسی چیزی نفهمه. بعدم گربهمو از اتاقم برد. روی تخت دراز کشیدم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم. چشامو بستم، ولی مغزم ولکن نبود. بازم اون حس لعنتی، بازم اون وسوسه... لعنتی، حتی تو خوابم داشتم بهش فکر میکردم. *** تایسز یه حس عجیب توی بدنم پیچید. انگار یه گرمای لذتبخش از عمیقترین نقطهی وجودم بیرون زد و همهی تنم رو گرفت. ناخودآگاه نالهی کوتاهی از لبم خارج شد. با باز شدن در، از جا پریدم! قلبم توی سینهم کوبید. نگاه خمار و خوابآلودم روی ایمان افتاد. ـ چیزی شده؟ دستی به چشمم کشیدم، صدام هنوز خشدار بود. ـ چی چی شده؟ ایمان نفس راحتی کشید. ـ هیچی، فقط خواستم ببینم حالت خوبه. من؟ خوب؟ نه، من عالی بودم. یه حس نشاط و سرحالی داشتم، انگار توی یه دنیای دیگه بودم. بلند شدم که حسش کنم... ـ عا... همهچیز دور سرم چرخید! تعادلم از دست رفت و یهو از تخت پرت شدم. درد تیزی از زیر دلم پیچید. ـ آخ... دستهام روی شکمم مشت شد، از شدت درد به خودم پیچیدم. ایمان وحشتزده دوید سمتم. ـ تایسز! چی شده؟ با صدای لرزون و اشکی گفتم: ـ دل و کمرم... درد میکنه... سرم گیج میره... دستش دورم حلقه شد و بلندم کرد، ولی یهو... وایستاد. چشماش وحشتزده به زمین قفل شد. مسیر نگاهش رو دنبال کردم... خون... زمین قرمز شده بود. جیغ زدم! قبل از اینکه بفهمم چی شده، یه سایهی سیاه توی چارچوب در ظاهر شد. صدای خشدارش توی فضا پیچید. ـ بوی خون گربه میاد... چی شده؟ ایمان خندید. یه خندهی مصنوعی، انگار میخواست چیزی رو عادی جلوه بده. ـ چیزی نیست، طبیعیه. فقط... یه کم زودتر اتفاق افتاده. من میرم به ایران بگم وسایل بهداشتی بخره. منو روی تخت گذاشت و... رفت. بدون اینکه ذرهای به حال من اهمیت بده. صدرا بیصدا کنارم نشست. یه دستمال سفید از جیبش درآورد و خون روی زمین رو پاک کرد. همینطور که نگاش میکردم، حس کردم گرمای شدیدی توی صورتم دوید. چرا با دیدنش سرخ شدم؟ تپش قلبم بالا رفت. نکنه... نکنه به خاطر خوابمه؟ توی خواب... توی خواب داشتم ازش لذت میبردم... دستبهسینه بالا سرم نشست. صدای آروم و خشدارش توی گوشم پیچید. ـ درد داری؟ سرم رو به سختی تکون دادم. یه سوال توی سرم چرخید... نمیتونستم جلوش رو بگیرم. با صدای لرزون و خجالتزده گفتم: ـ من... من زن تو هستم؟ چند لحظه سکوت شد. جوابی نیومد. سرم رو بالا گرفتم که ببینم چرا جواب نمیده، اما... خوابیده بود! واقعا خوابش برده؟! چند بار پلک زدم، انگار باورم نمیشد. ایمان دوباره وارد اتاق شد. یه کیسه توی دستش بود. ـ پیرهنت رو بده بالا، اینو بذارم روی شکمت. این قرص رو هم بخور. همون کاری که گفت رو کردم. قرص مزهی گند و تلخی داشت. ایمان به صدرا نگاه کرد، لبخند کمرنگی زد. ـ چرا اینقدر خوابآلوعه؟ کل روز همش خوابه! بعد به سمت من برگشت. ـ تو الان زن صدرا هستی، میدونی؟ اون فقط یه مرد نیست، اون پادشاهه. پادشاه مرز. باید مراقب رفتارت باشی. چشمهام گرد شد. ـ یعنی چی؟ ایمان کنارم نشست. ـ یعنی باید مثل یه زن سلطنتی رفتار کنی. من الان توی ذهنت این رفتارها رو وارد میکنم. هی تمرینش کن تا براش زن خوبی بشی. سر تکون دادم، ولی هنوز توی شوک بودم. ـ زبانهای عجیبغریبی که حرف میزنید رو هم بهم یاد میدی؟ ماتیا گفت تو میتونی این کار رو کنی. ایمان چشماش رو ریز کرد. ـ اگه زن خوبی برای صدرا بشی، قول میدم. لبخند زدم. ـ باشه، زن خوبی میشم! ایمان بینیم رو کشید. ـ شیطون... تو الان دختری، من آینده رو میگم. ـ در آینده هم زن خوبی میشم! بهم یاد بده، همهچی. تایید کرد و دستش رو روی سرم گذاشت. یهدفعه یه سیل از اطلاعات وارد ذهنم شد. تصاویر مختلف، حسهای جدید، خاطراتی که انگار از من نبودن... و بعد... یه چیزی دیدم که نباید میدیدم. بدن صدرا... لخت. کنارش یه زن بود. چی؟! نفسم بند اومد، تندتند پلک زدم. یهو حس کردم از ذهنش پرت شدم بیرون! محکم و با شدت! سرم گیج رفت و به سختی تعادلم رو حفظ کردم. ایمان با لحن محکمی گفت: ـ دیگه توی ذهن من چرخ نخور، تایسز! شوکه گفتم: ـ اما… نمیدونم چطور رفتم! صدرا غرید: ـ چی دیدی؟ لبم رو گزیدم. نمیخواستم جواب بدم. اما اون نگاهش سنگینتر شد، نفسش عمیقتر. حس کردم اگه نگم، عصبانیتر میشه. با لکنت لب زدم: ـ ه… هیچی! چهرهاش ترسناک شد، قدمی جلو اومد و صدای گرفتهاش توی گوشم پیچید: ـ میگم چی دیدی؟ از شدت اضطراب، همه بدنم داغ شد. سریع گفتم: ـ ب… بدن لختت رو دیدم که با یه زن بودی! سکوت شد. بعد— قهقههاش بلند شد، اونقدر که موهای تنم سیخ شد. با حالتی که انگار از یه شوخی خندهدار حرف میزنه، گفت: ـ لعنتی، خوبه… باشه، زیاد بهش فکر نکن. ولی دیگه آخرت باشه توی ذهن من سرک میکشی! برگشت که بره. لحظهای تردید کردم، اما بعد دستش رو گرفتم. اون داغ بود… زیادی داغ. نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم: ـ چطور بیرونم انداختی؟ به من هم یاد بده. نگاهش دقیقتر شد. انگار توی صورتم چیزی رو بررسی کرد، بعد دستی روی سرش گذاشت و زمزمه کرد: ـ فهمیدی؟ یه موج نامرئی از بین انگشتاش وارد ذهنم شد. حس کردم یه در، توی سرم باز شد، چیزی مثل یه قفل که حالا باز شده بود. نیشم باز شد و با هیجان سر تکون دادم. ایمان پوزخند زد و به سمت در رفت. اما قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، با شیطنت گفتم: ـ میشه کارهای بد هم یادم بدی؟ برای اینکه تو آینده زن خوبی بشم! این بار قهقههاش بلندتر شد، اونقدر که کنترلش رو از دست داد داشت می افتاد روی زمین که نیروی عجیبی بهش خورد و محکم به دیوار خورد. با وحشت جیغ کشیدم. صدرا خوابآلود، چشمهاش رو نیمه باز کرد و با صدای خشدار گفت: ـ مزاحم عوضی… بعد دوباره به همون راحتی خوابش برد! ایمان که هنوز داشت از برخوردش با دیوار درد میکشید، غرغرکنان گفت: ـ وحشی! استخونهام له شد… بعد نگاهم کرد، باز خندهاش گرفت و با لحن شوخطبعی ادامه داد: ـ نترس، این کار همیشگیشه. برای همین پوستکلفت شدم! چهرهاش یه کم جدی شد. ـ ولی جواب سؤالت؟ نه، بچهجون! بشین عروسکبازی کن. این چیزا توی فکرت نباشه. توی آینده بهترش رو یاد میگیری. همون لحظه، در اتاق باز شد و ایران با یه پاکت مشکی وارد شد. نگاهش به من افتاد و متعجب گفت: ـ تایسز، چقدر زود اتفاق افتاد! چرا بلوغ زودرس گرفتی؟ بیا بریم، باید یادت بدم اینو بذاری. بدنم یخ کرد. دستم مشت شد و با لحن لرزون گفتم: ـ ن… نه! من دیده بودم… مامانم رو دیده بودم که وقتی مریض میشد، چطور درد میکشید، چطور اون چیز لعنتی رو میذاشت. پاکت رو ازش قاپیدم و گفتم: ـ خودم میذارم. ایمان دستش رو روی سرم گذاشت. یه لحظه، همه چیز تغییر کرد. مثل یه موج، اطلاعات توی ذهنم هجوم آورد. بلوغ… تغییرات بدن… رابطهها… پوزیشنها… لاتکسهای بهداشتی… جزئیاتی که ذهنم هنوز برای هضمشون آماده نبود. ناباورانه بهش خیره شدم. چشمکی زد و آروم زمزمه کرد: ـ یه راز بین من و تو. تمام بدنم داغ شد. نگاهم رو ازش دزدیدم. اون خندید، پشتش رو به من کرد و از اتاق بیرون رفت. نفسم به شدت بالا و پایین میرفت. احساس عجیبی داشتم… من الان در حد یه زن بالغ میفهمیدم. چیزهایی تو ذهنم بود که نمیتونستم پردازششون کنم. انگار یه در مخفی باز شده بود، در دنیایی که هنوز برام زود بود. یه لرز توی تنم دوید. رفتم خودم رو شستم و نوار بهداشتی رو گذاشتم. بعد از حمام، حولهی تنپوشم رو محکم دور خودم پیچیدم و از در بیرون اومدم. اتاق ساکت بود. ایران و ایمان رفته بودن. اما… صدرا هنوز روی تختم خوابیده بود. و داشت— من رو نگاه میکرد. نگاه خمار و عمیقی که لرزه به جونم انداخت. تختم تمیز بود. هیچ لکهای روی ملحفه نبود. اما… اون چشمهاش رو از من برنمیداشت. صورتم گر گرفت. حوله رو محکمتر گرفتم و اخم کردم: ـ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ با صدای خوابآلود و جذابی زمزمه کرد: ـ چرا سرخ شدی؟ چرا نفسهات کشداره؟ لبم رو محکم گاز گرفتم. اخمهام رو بیشتر کردم و گفتم: ـ هیچی! میشه بری بیرون لباس بپوشم؟ بالش رو محکمتر بغل کرد، انگار قصد بلند شدن نداشت. ـ شوهرتم. جلوی من عوض کن. چشمهام گرد شد. دهنم باز موند. ـ چی؟ با خونسردی گفت: ـ باید همیشه بدنت چک بشه، که کار بدی نکنی. نفس عمیقی کشیدم. ـ تو گفتی اگه خیانت کنم، خفه میشم و میمیرم. بیاحساس تایید کرد: ـ دروغ هم نیست. با غیظ گفتم: ـ پس بنظرت من میتونم چیکار کنم؟ خمار نگاهم کرد و زمزمه کرد: ـ با خودت ور رفتن. لبهام لرزید. معنی حرفش رو فهمیدم، چون… ایمان همین چیزها رو توی ذهنم فرستاده بود. متعجب گفتم: ـ نه خیر! نمیکنم! از روی رگال، یه بلوز ریشریشی نسکافهای و یه شلوار قهوهای سوخته برداشتم. پشتم رو بهش کردم و با حرص لباس پوشیدم. وقتی برگشتم… نبودش! سریع سرم رو چرخوندم. کی رفت؟ اصلاً متوجه نشدم! یه حس خشکی توی گلوم پیچید. یه حس عجیب، مثل خشخش یه چیز زبر توی حنجرهام. سرفه کردم. از اتاق بیرون رفتم. و بعد— صدای تپش قلبها. سه تا. ریتمهای مختلف، شدتشون فرق داشت. اما… صدای شاریا که فرانسوی حرف میزد رو هم میشنیدم. نه فقط اون. صدای همه چیز! صدای قورت دادن بزاق. صدای تپش قلبی که هر یک دقیقه یک بار میزد. سرم گیج رفت. محکم به دیوار چسبیدم. صدرا به من نگاه کرد و زمزمه کرد: ـ ماتیا، از اینجا برو. یه گربه قراره وحشی بشه. نگاهم قفل شد. دندونهام… حس کردم… دارن رشد میکنن. تندتر از قبل، با چشمای تیز نگاهش کردم و حمله کردم! ایمان شوکه گفت: ـ اوه، ندیدمش! مثل خونآشامهای عادی نیست! صدرا بیحوصله شونه بالا انداخت. ـ بهش خون ندید. هنوز خودشه. بذار کامل درگیر بشه… بعدش. گلوم خشک شد. چشمهام روی رگ گردن صدرا قفل شد، جایی که خون توش جریان داشت. لعنتی! چرا... چرا اینقدر وسوسهانگیز بود؟! قبل از اینکه بتونم فکر کنم، به سمتش حمله کردم. صدرا دستش رو بالا آورد و، بدون اینکه چشماش رو باز کنه، زمزمه کرد: ـ پیشته. نزدیکم نشو، گربه! هوای نامرئی مثل موجی من رو عقب راند. با غریزهای که خودم هم نمیشناختم، دوباره دویدم سمتش. ایمان نفسش رو با تعجب بیرون داد: ـ چرا گیر داده به تو، صدرا؟ صدرا شونه بالا انداخت. با لبخندی که سایهای از رازی عمیق رو پشتش پنهان کرده بود، گفت: ـ نمیدونم. هر کی جرأت داره، دستش رو ببره جلو ببینیم، تمایلی به خون انسان داره یا نه... و من، دیگه خودم نبودم. من… نمیتونستم… خودم رو کنترل کنم! ماتیا دستش رو برید و نگاهم کرد. بینیم رو مالیدم، بوی آهن حالم رو بهم زد. صدرا نشست، دست خودش رو پاره کرد. بوی لذیذ خونش وحشیترم کرد. خر خر کردم. خندید و گفت: ـ عه، عجب هیولایی ساختم! دستش رو مثل کاسه گرفت و تو جام خودش کمی ریخت، زخمش خوب شد. گوشیش رو برداشت که به کسی زنگ بزنه. از موقعیت استفاده کردم و بهش حمله کردم. پاهاش تو شکمم خورد و با ضرب پرت شدم. تو آشپزخونه افتادم و روی زمینش سر خوردم، بعد سرم تو کابینت خورد. محکم مشتم رو به کابینت زدم. چشمم به پایه صندلی استیل خورد. زیر چشمهام قرمز شده بود و دندونهام بیرون زده بود! شوکه به خودم نگاه کردم که دندونهام داخل رفت. وحشتزده جیغ زدم: ـ چرا این شکلی شدم؟1 امتیاز
-
... با فریاد «یاعلی!» ایمان از خواب پریدم، اما حتی حال باز کردن چشمام رو هم نداشتم. از زیر دوش بلندم کرد و با بغض نعره زد: ـ صدرا! صدرا بیدار شو! روی تخت خوابوندتم و سرش رو روی سینم گذاشت. خب، قلب من مثل یه آدم عادی نمیزنه. هر دقیقه فقط یه بار نبض داره. یهو بغضش ترکید و با ناله گفت: ـ صدرا! چشمهات رو باز کن! دیگه باهات لجبازی نمیکنم! به خاطر آب سردی که روم ریخته بود، نمیفهمید که زندهام. میخواستم بگم بیدارم که یهو بدن گرمش رو روی تنم گذاشت و زیر گردنم مردونه هق زد. شوکه، چشمهامو باز کردم و گفتم: ـ ایمان، برای من اینجوری زجه میزنی؟ خشکش زد. بعد، یه فریاد کشید و گفت: ـ زندهای؟! بلند شدم، سمت رگال لباس رفتم و گفتم: ـ مرده هم نبودم. فقط حال راه رفتن نداشتم. زیر دوش خوابیدم... در اتاق محکم کوبیده شد. سرم رو بلند کردم. چشه؟ از زنده بودنم ناراحت شد؟ شقیقهم رو خاروندم و یه شلوار سبز کمری با پیرهن سبزش پوشیدم. پیرهن رو توی شلوار زدم. ساعت رو دستم کردم. یه تک گوشوارهی مشکی تو گوشم انداختم. موهام رو یه وری زدم و آخر سر، عطر پاشیدم. دو تا عطسهی حسابی کردم. با هیکلی که داشتم، این لباس عالی بود. قرار بود امسال مجله بزنتم صفحهی اول، پس باید آماده میشدم. البته که دیر شده بود، ولی خب، خواب خوابِ دیگه. نمیتونستم خودم رو سرزنش کنم. از اتاق بیرون اومدم. گربه هنوز خواب بود. گوشیم رو که مثل یه تیکه آشغال با دو انگشت گرفته بودم، کامل تو دست گرفتم و به ایران زنگ زدم. خوابآلود جواب داد. گفتم: ـ بیا پیش بچهگربه. براش یه چیزی درست کن بخوره. از قیافش هم شوکه نشو. منتظر جوابش نموندم و تماس رو قطع کردم. از خونه بیرون زدم و سوار ماشین مشکی شدم. ایمان بیحرف گاز داد. سیگاری روشن کرد. غریدم: ـ خاموش کن. چپچپ نگاهم کرد. سرفهای کردم، سیگار رو ازش گرفتم و محکم روی بازوی برهنهش خاموشش کردم. لبش رو از درد گاز گرفت، اما چیزی نگفت. سیگار رو بیرون پرت کردم و بعد دستم رو با دستمال پاک کردم. خون از بازوش مثل اشک جاری شد. بیتفاوت نگاه گرفتم. با یه دست فرمون رو گرفت و به بادیگاردهای پشتسرمون، که توی ماشین نشسته بودن، گفت: ـ برای لُرد صبحونه بیارید. بوی خون توی ماشین پیچید. لحظهای بعد، جام پایهبلندی سمتم گرفته شد. بوی تازهای داشت. آروم جام رو گرفتم و خوردم. وقتی تموم شد، ایمان جام رو ازم گرفت و عقب فرستاد. سکوتش کلافهم میکرد، اما بیاهمیت چشمامو بستم و چرت زدم. نیم ساعت بعد، گفت: ـ رسیدیم. بادیگاردها پیاده شدن. یکیشون در رو باز کرد. ایمان با اخم گفت: ـ میرم شرکت. دو ساعت دیگه دنبالت میام. اگه نتونستم، به ماتیا میگم بیاد. دستی براش تکون دادم. ـ باشه. با صدای جیغ دختری سرم چرخید. به فرانسوی داد زد: ـ عاشقتم! تو خیلی خوشگلی! چشمکی براش زدم. مامورهای امنیتی جلوی هجوم جمعیت رو گرفته بودن. بدون توجه، سمت ساختمون مشهور رفتم. از فضای شلوغش خوشم نمیاومد. یکراست رفتم و روی یه صندلی خالی نشستم. مردی که عکسهام رو بررسی میکرد، نزدیک شد و با اخم گفت: ـ دیر اومدی! پام رو دراز کردم و گفتم: ـ ولی اومدم. آماده هم اومدم. ـ اون بیرون کلی عکس از طرح لباس گرفتن. بیا تو هم بگیر که زودتر مال تو چاپ بشه تا اونا. حرصی نگاهم کرد و گفت: ـ بریم بگیریم. بلند شدم و دنبالش رفتم. منو به فضای شبیهسازیشدهای برد و گفت: ـ اینجا میخوام یه ژست ناب بگیری که صفحه رو بترکونه. سر تکون دادم و دکمههای پیرهنم رو باز کردم. فضا شبیه یه انبار بود، با تایرهای ماشین که اینور و اونور ریخته شده بودن. دستی توی موهام کشیدم تا بههمریخته بشه. عینک مشکیم رو از روی میز برداشتم. به درِ گاراژ لش و خمار تکیه دادم. من متخصص حرکتهاییام که دخترا عاشقشون هستن. دستهی عینک رو جوری توی دستم نگه داشتم که نیفته. مایکل لبخند زد و گفت: ـ عالیه. نورپردازیها اذیتم میکرد. به جایی غیر از نورها نگاه کردم. عکسها گرفته شد. بعد، نشستم روی زمین. خیلی ایستاده بودم، خسته شده بودم. لش نشستم و سرم رو روی بازوم گذاشتم. یه چرت بزنم. تایسز ماتیا و ایران با چشمهای گرد شده نگاهم میکردند. خودم هم شوکه شده بودم. من کی اینجوری شدم؟ چرا دارم شبیه صدرا میشم؟ اما... خیلی از این ظاهر جدیدم خوشم میاومد. چشمهام سبز عسلی روشن شده بود، موهام سفیدتر از قبل، پوستم هم یکدست روشنتر شده بود. لبهام صورتی روشن و چال گونهام که همیشه یک سمت، روی گونهی چپم میافتاد. ماتیا مدام اینور و اونور میرفت و هی منو نیشگون میگرفت، انگار باورش نمیشد. ایران هم یه صبحانهی مفصل برام آماده کرده بود، بعدش هم مشغول پختن ناهار شده بود. انگار یه جشن گرفته بودن! از فرصت استفاده کردم و رفتم حمام. بعد از دوش، یه تاپ و شلوارک سرهمی صورتی چرک پوشیدم. ایران موهام رو خرگوشی بست. بلند شده بودن و روی شونههام افتاده بودن. با نیش باز نشستم کنار عروسک جدیدم که ماتیا برام خریده بود—یه خرس تپل قرمز با چشمای آبی! محکم بغلش کردم. هنوز چیزی از دیشب یادم نمیاومد، ولی آثار سوختگی روی بدنم کم شده بود. یکی از مبلهای خونه هم نبود! به ایران نگاه کردم. یه هالهی بنفش اطرافش بود، مثل یه لایهی جادویی. کنارم نشست و با لبخند گفت: - بیا جادو یادت بدم، دوست داری؟ چشمام برقی زد. سرم رو تندتند تکون دادم و گفتم: - آره، خیلی! یه حبه قند توی دستم گذاشت و گفت: - خیلی آسونه. باید تبدیلش کنی به شکر. حالا با من بگو: "پاراشوک." چند بار تکرارش کردیم، تلفظش رو یادم داد. دستم رو بالا آوردم، قند رو توی مشتم گرفتم. توی ذهنم تکرار کردم: پاراشوک... میخواستم درست به زبون بیارم، اما... قند، بدون اینکه کلمه رو به زبون بیارم، پودر شد! ایران متعجب چشمهاش رو گرد کرد: - بدون اینکه بگی؟! چند بار پلک زدم. ناباور به دستم نگاه کردم: - پودر شد! ایران خواست بلند بشه که در با شدت باز شد. صدرا با یه لباس سبز با طراحی خاص وارد شد. ایمان هم پشت سرش اومد و در رو محکم بست. چهارستون خونه لرزید! از جا پریدم. بدو بدو به اتاقم فرار کردم که چشمم به صدرا نیفته. ولی فایده نداشت... از موهای خرگوشیم گرفت و منو کشید عقب! - موشه زبون گربه رو خورده؟ - موهام! آخ! درد گرفت... دستم رو روی سرم گذاشتم و اخم کردم. - خودت گفتی وقتی میای، نباید جلوت باشم. خم شد، قدش رو با من یکی کرد و گفت: - از الان اشکال نداره. میرم تو اتاقم، پس تو هم بیا. و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه، از کنارم رد شد. ایمان با اخم نگاهش کرد، بعد به من لبخند زد و گفت: - عروسک من خوبه؟ سر تکون دادم، اما چشمم به بازوش افتاد—یه زخم گرد روش بود! بهش اشاره کردم و گفتم: - سوخته... مثل خونه! ایمان نگاهش رو به بازوش دوخت و زمزمه کرد: - این نتیجهی سرپیچی از دستورات بود. ایران با هیجان جلو اومد: - تایسز، ببین چیکار میکنم. اینی که میگم رو یاد بگیر! با دقت نگاهش کردم. زمزمه کرد: - داۋالاش. زخم ایمان شروع کرد به جمع شدن، پوستش داشت ترمیم میشد! دست ایمان رو گرفتم. نشست و همقدمم شد، لبخندی زد و گفت: - منو نکشی عروسک؟ لبخند زدم. توی ذهنم تکرار کردم: داۋالاش... قبل از اینکه کلمه رو کامل بگم، زخم کامل ناپدید شد! حتی اثری هم ازش نموند. چشمهام از تعجب برق زد. - خوب شدی دیگه درد نمیکنه؟ ایمان خندید: - آفرین، خیلی باهوشی! حالا برو اتاق صدرا، وگرنه مثل من باهات رفتار میکنه. سر تکون دادم و بدو بدو رفتم سمت اتاق صدرا. بیفکر در رو باز کردم و... صدرا همون لحظه از حمام بیرون اومده بود. یه حولهی تنپوش سرمهای تنش بود. با بیحوصلگی نگاهم کرد، رفت روی تخت و با یه حرکت، خودش رو ولو کرد! دمپاییهای پشمیش از پاش دراومد. - بیا اینجا. آروم کنارش رفتم. هنوز بهش نرسیده بودم که... یهو داد زد: - هربار میای این اتاق لعنتی، در بزن! از ترس رو زمین افتادم! چشماش رو بست و آرومتر ادامه داد: - میخوای زن من بشی؟ فقط برای محافظتته. هیچ اشتیاقی بهت ندارم. فقط میخوام چند میلیون خونآشام به خاطر قدرت خونت سراغت نیان. چشمهاش رو باز کرد و مستقیم توی چشمهام زل زد. - بگو نه. میخوام بهونهای برای رد کردنت داشته باشم، چون از بچهگربهها خوشم نمیاد. بلند شدم، روی تخت رفتم و توی چشماش خیره شدم. با قاطعیت گفتم: - زنت میشم. چون پیش تو امنیت دارم. صورتش جمع شد. چپچپ نگاهم کرد و با حرص گفت: - چقدر ازت متنفرم! ولی بامزه میگفت. لبخند زدم. - اما من نیستم. چشماش ریز شد. یهو سرم رو گرفت و کوبید روی تخت! بعد، مثل بالش، روی من خوابید...! پاهام رو تکون دادم که ولم کنه، ولی سرم توی تخت فرو رفته بود و صدام درنمیاومد. به زور سرم رو چرخوندم و جیغ زدم: ـ ولم کن، له شدم! نیمخیز شد، با خونسردی نشست و گفت: ـ بالشت خوبی هستی، البته اگه دهنت رو ببندی. چپچپ نگاهش کردم. گوشهی لبش بالا رفت و آروم لب زد: ـ وحشی! پوفی کشید، دندونهاش بیرون اومد و با لحنی جدی گفت: ـ اینجا نه عروسی داریم، نه دینبلی دامبال. من تو رو نشون میکنم و زن من میشی. اگه هم بهم خیانت کنی، یا خفه میشی، یا خودت با دستای خودت کار رو تموم میکنی. نگاهم رو ازش نگرفتم. دستم رو جلو بردم، به دندونش زدم و با کنجکاوی پرسیدم: ـ درد داره؟ لحظهای مکث کرد، بعد متفکرانه گفت: ـ نمیدونم... تو اولین زنی هستی که قراره داشته باشم. اگه درد داشت، جیغ بزن، اگه نه... بازوم رو فشار بده تا کارم رو ادامه بدم، فهمیدی؟ بعد انگشتش رو به چوبی که کنارم بود گرفت و گفت: ـ اگه هم دیدی دارم زیادهروی میکنم، این رو تو قلبم فرو کن. نترس، نمیمیرم که بیشوهر بمونی و بیان دستمالیت کنن! فقط منو به خودم میاره. سر تکون دادم و به چهرهی زیباش خیره شدم. اخم کرد و چپچپ نگاهم کرد: ـ چرا اینقدر ریزی؟ اینجوری کمرم خورد میشه! دراز بکش. قبل از اینکه چیزی بگم، خودش دست پیش گرفت و توی بغلش کشید. قلبم تندتند میزد، هیجان و ترس قاطی شده بود، آب گلوم رو با زحمت قورت دادم. سرش رو به گردنم نزدیک کرد، عمیق نفس کشید و منو محکمتر به خودش فشرد. بعد ناگهان ازم فاصله گرفت، نشست و سرفه کرد... ـ خیلی چندشی! نمیتونم نزدیکت بشم، بچه هم هستی، دیگه بدتر. حرفش انگار جرقه زد تو مغزم. قلبم محکم میکوبید و یه حس عجیب زیر پوستم میدوید. نگاهم چسبید به گردنش... رگش که زیر پوستش تکون میخورد. دست خودم نبود، پریدم روش و دندونامو تو گردنش فرو بردم. یه طعم داغ و فلزی ریخت تو دهنم. شوکه عقب رفتم، دستمو گذاشتم رو لبم... خون. باید بدم میومد، باید حالم بد میشد، ولی... نه! یه جوری بود که دلم بیشتر میخواست. صدرا با اخم و نفسای سنگین نگام کرد. یه آن چرخید و محکم کوبید کنار گوشم، اما این درد... اصلاً به حساب نمیومد. یه چیز دیگه بود که از توی وجودم سر میکشید، یه چیزی که نمیفهمیدم چیه. زبونم لبمو لمس کرد، هنوزم طعمش مونده بود. دوباره گردنشو نگاه کردم، دوباره اون حس لعنتی... ولی این بار اون بود که حمله کرد. سنگین افتاد روم، دندوناشو فرو برد تو پوستم و یه موج داغ تا ته وجودم پیچید. لباسمو محکم تو چنگش گرفت، نفساش داغ بود، نفسای من سنگین. خون که از بدنم کشید، یه حس عجیب تو رگام دوید، یه چیزی که نمیتونستم درکش کنم، ولی بدنم میدونست چطوری بهش جواب بده. بعد از چند لحظه ازم جدا شد، لباش خونی بود، نگاهش عجیب. با صدای گرفته و خشن گفت: ـ ازت متنفرم، اینو تو اون کله پوکت فرو کن! لبخند کمرنگی نشست رو لبم. نمیدونستم چرا... فقط میدونستم دیگه هیچچیز مثل قبل نمیشه. اشکم از شدت حس عجیبی که داشتم دراومد. صدرا ولم کرد، عجیب نگاهم کرد و گفت: ـ هر جا رو خواستی گاز بگیر، ولی بذار این حسی که تو سیصد و بیست و یه سال عمرم تجربه نکردم رو با تو تجربه کنم... قول میدم دیگه نزدیکت نشم. قبل از اینکه بفهمم چی شد، بوسیدم. بلد نبودم، اما یه چیزی تو وجودم بود که باعث شد ناخودآگاه همراهیش کنم. نفسهاش گرم بود، انگار هر لحظه داغتر میشد. حس عجیبی بینمون جریان داشت، یه چیزی فراتر از اون چیزی که میفهمیدم. لبش رو ازم جدا کرد، نگاهم کرد و آروم شونهم رو بوسید، شاید که درد گازهاش کمتر بشه. ردی از دندوناش رو تنم مونده بود. منم ناخودآگاه شونهشو گاز گرفتم. با یه "آخ" کوتاه که گوشنواز بود عقب کشید، اما از برق چشماش معلوم بود که چیزی توی دلش بیشتر از این میخواست. اون روز، انگار وارد دنیایی شدم که هنوز درکش نمیکردم، چیزی که حتی خودم ازش بیخبر بودم... در زده شد و صدای ایمان از پشت در اومد: ـ حال تایسز خوبه؟1 امتیاز
-
بعد ورد خوند، شعلهی آبی رو توی سینهی ماتیا کوبید. ماتیا از درد نعره زد. شعلهی آبی پیچید دور بدنش. با ترس خودمو چسبوندم به صدرا، جیغ زدم: ـ داره میسوزه! ـ الان نشان منو میگیره، دقت کن چطور داره روی سینهش نقش میبنده. روی سینهی ماتیا، که فریاد میزد، نماد برف ششپر شکل گرفت. چی ناز بود! انگار یه کریستال دونهی برف توی سینهش فرو کرده بودن، رفته بود تو گوشتش! دردش انگار آروم گرفت، چون نفسنفس زد و گفت: ـ تموم شد؟ صدرا تأیید کرد و گفت: ـ تمومه، به پایگاه ماه آبی خوش اومدی. ماتیا لبخند زد، به سینهش نگاه کرد و گفت: ـ زیباست! اما چرا روی سینهم دراومد؟ صدرا روی صندلی نشست، رنگش پریده بود، انگار نیرو ازش گرفته شده. گفت: ـ برای هرکی فرق میکنه که کجا ظاهر بشه، اما همشون یکیان. ماتیا پیرهنش رو پوشید و گفت: ـ خیلی درد داشت! به صدرا نگاه کردم، چشمهاش بسته بود. شاریا پیش ما اومد، روی صندلی نشست و گفت: ـ بخور. صدرا دندونهاش بیرون زد، سرش رو تو گردن شاریا برد و خون خورد. لرزون ازش چشم گرفتم و پیش ماتیا رفتم. ـ خوبی؟ با خوشحالی گفت: ـ بهتر از این نمیشم. پچ زدم: ـ میخوای بری؟ من پیش صدرا میترسم، میشه منم با خودت ببری؟ یه نفر زیر گوشم سرفه کرد. برگشتم، با دیدن صدرا زیر گوشم جیغی زدم و دویدم. شاریا خندید و گفت: ـ صدرا اذیتش نکن، خوردنی میشه. صدرا غرید: ـ دیگه بحث رفتن رو پیش نکش، گربه، وگرنه میکشمت. جیغ زدم: ـ من گربه نیستم، تایسز هستم! صدرا چشم باریک کرد. ـ گربه، گربهست، حالا هرچقدر میخواد اسم داشته باشه. دستم مشت شد و به ماتیا نگاه کردم. شایار ساکش رو بهش داد و گفت: ـ بایبای. ماتیا مشتی توی بازوش زد و گفت: ـ انقدر ذوق نکن، من همیشه هستم. شاریا خندید. ـ شکی توش نیست، دلم تنگ میشه برای مزاحم بودنت. ماتیا خندید. ـ لذت ببر از نبودنم. بعد دستش رو برای من تکون داد و گفت: ـ بای، خوشگل عمو! مراقب خودت باش، به حرف منم گوش بده. دستم رو براش تکون دادم. تو هوا شناور شد و با سرعت از خونه رفت. دهنم باز موند. ـ منم میتونم پرواز کنم؟ شاریا سرش رو روی بازوی صدرا گذاشت و گفت: ـ اگه قدرتش رو داشته باشی، صددرصد میتونی. نیشم باز شد. چقدر اینجا هیجانانگیزه! به گوشهاش نگاه کردم، بامزه تکون خورد. خندیدم، دویدم تو خونه، و مستقیم رفتم توی اتاقم. روی تخت پریدم. «میشه پرواز کنم؟ میتونم مثل پرندهها پرواز کنم!» باید سحر میبود و میدید. اون دوست داشت ذهن همه رو بخونه، اما من امشب صدای صدرا رو توی سرم شنیدم. حس میکنم اینجا رو بیشتر از زندگی پیش مامان دوست دارم. اونجا همش باید قایم میشدم تا مهمونهاش برن. کیک و آبمیوه خوردم، یه شکلات چوبی توی دهنم گذاشتم. انقدر رویاپردازی کردم که با شکلات تو دهنم خوابم برد. --- صدرا شاریا رو فرستادم بره. یه بچه دختر توی خونهم بود، خوبیت نداشت شب نگهش دارم، چون هر لحظه ممکن بود برم و گربهی کوچولو تنها میموند. اون انسانه، به غذا نیاز داره، مثل ماتیا. پشت در اتاقش ایستادم. صدای آروم نفس کشیدنش میاومد. بوی تند توتفرنگی هم تو هوا پیچیده بود. بینیم رو مالیدم و در رو باز کردم. با دیدنش شوکه شدم. یه شکلات توی دهنش بود و خوابش برده بود. آب دهنش هم راه افتاده بود. میخواستم طلسم محافظتی که توی نوزادی روش گذاشتم رو بردارم، اما میترسیدم دوباره دنبالش بیان. اون روز داشتیم بچهگربه رو به جای امنی میبردیم که اون اتفاق افتاد. ترمز ماشین ما رو بریده بودن، تا دنبالشون نکنیم. اشتباهی به جای ماشین ما، ماشین کامران رو زیر کردن. کامران مسیرش رو عوض کرده بود تا ما چیزیمون نشه. خیلی تمیز و قشنگ این کار رو کرد، اما با له شدن ماشین، همهچی به هم ریخت. کامران و مهناز مردن، و تایسز داشت جون میداد. مجبور شدم تبدیلش کنم. اما زمان تبدیل، نفسش کاملاً قطع شد. فکر کردم تبدیلم موفقیتآمیز نبوده. چاله کندم و اون روز چالش کردم. اما تا ده قدم از قبر تایسز دور شدم، قلبش شروع کرد زدن. یادم نمیره، مثل دیوونهها خاکها رو کنار زدم و بیرونش آوردم. اولین تبدیلم بود و حالم خیلی افتضاح بد بود. وقتی چشمهای درشت سبز-عسلیش رو باز کرد... نفس راحتی کشیدم. اما با جیغش غریدم: ـ ازت متنفرم، بچهگربه. با حرفم خندید. همش یه ماهش بود. سرم رو روی شکمش گذاشتم، نفسنفسهای آروم زدم. بوی خونش تغییر کرده بود. بوی محشری میداد. گلوی خشکم اذیتم کرد، اما اهمیت ندادم. صورتش عوض شده بود. موهاش کاملاً سفید شده بود. فکر کنم چون نوزاد بود، قدرتم براش زیادی بوده. چون شبیه اصیلزادهها شده بود! جیغ میزد و طلب خون میکرد. اما نباید بهش میدادم. اگه میدادم، کاملاً تبدیل به خونآشام میشد. دستی به موهای سفیدش کشیدم و روی بچهگربه طلسم تغییر شکلدهنده گذاشتم. موهاش خرمایی شد، چشمهاش قهوهای، اما هنوز تناژ رنگ چشم اصلی خودش معلوم بود. حافظهی خودم رو قفل کردم، جوری تنظیمش کردم که با اولین قطرهی خونش، همهچی یادم بیاد. احتیاط، شرط عقل بود. ماتیا حالش بد بود و میخواست خودش بچهی برادرش رو بزرگ کنه، اما اون سنی نداشت. به مهتاب، خواهر دوقلوی مهناز، گفتم که بچه رو بگیره. همهچیز به خوبی پیش رفت، اما وقتی دیدم هنوز دارن دنبال بچه میگردن، به مهتاب گفتم بره ایران. حافظهش رو هم پاک کردم. تا اینکه دوباره دیدمش... و تقدیر، باز اونو رسوند به ما. با خونش، همهچیز یادم اومد. اینکه دیدم قدرتهای منو تا حدودی داره، هم خوشحال شدم هم عصبی. عصبی از اینکه باید تا ابد مثل کش تنبون (!) همراه خودم باشه... خوشحال از اینکه همهی کارها رو میندازم روی دوشش، منم حال میکنم! ولی باید آموزشش بدم. در اتاقش رو بستم و توی اتاق خودم رفتم. اما هنوز نرسیده به تخت، صدای جیغش اومد! کسی تو خونه نیست. پس لابد کابوس دیده. روی تخت لم دادم و چشمهام رو بستم. ولی از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد. معلومه ترسیده. روی شکم رفتم و دستهام رو روی گوشم گذاشتم. ولی بازم همهچیز رو میشنیدم... صدای تند ضربان قلبش، عرقی که روی بدنش نشسته، خونی که توی رگهاش جریان داره. کلافه نشستم. هدفون برداشتم و روی گوشم گذاشتم. آها، حالا بهتر شد! باز دراز کشیدم، دوتا پنبه هم برداشتم و توی بینیم گذاشتم. مثل پروانه دراز کشیده بودم و داشتم به آهنگ فرانسوی تند گوش میدادم و سر تکون میدادم که... با خزیدنِ چیزی تو بغلم، شوکه بلند شدم! هدفون و پنبهها از دستم افتاد. اشکش رو با پشت دست پاک کرد. غریدم: ـ اینجا چه غلطی میکنی؟ گریه کرد: ـ میترسم. با اخم توپیدم: ـ از من نمیترسی خونت رو بخورم، بعد از خواب دیدنت میترسی؟ بلند گریه کرد و گفت: ـ نمیخوام کسی دستم بزنه! ماتیا گفت تو نمیذاری کسی دستم بزنه... خواب دیدم امین پیدام کرده و داره دستم رو میگیره... چپچپ نگاهش کردم. ـ امین اینجا چیکار میکنه؟ برو تو اتاقت، بگیر بخواب! سری به منفی تکون داد، چشمهاش رو با مشت کوچیکش مالید و گفت: ـ نمیرم. نعره زدم: ـ غلط کردی! برو تو اتاقت بتمرگ. با بغض از تخت پایین اومد و در رو بست. بلند شدم و کلافه سرم رو مالیدم. مگه میذاره یه خواب راحت داشته باشیم؟ درسته، نیاز به خواب ندارم... اما عاشق خوابم! چه شب، چه روز، خوابم میاد. پوفی کشیدم و دوباره رفتم توی تخت. صدای دویدن اومد، در اتاقم باز شد و وحشتزده گفت: ـ یکی رو دیدم! اون... اون بیرون داشت دور خونه راه میرفت! اخم کردم. توی چشمهاش معلوم بود دروغ نمیگه. منم داشتم یه چیز ضعیف حس میکردم... از اتاق بیرون اومدم. همون موقع در باز شد و ایمان، با ماندانای خونی، اومد تو! ابروهام بالا پرید. ـ چی شده؟ ایمان شوکه نگاهم کرد و گفت: ـ بیداری؟ سعی کردم بدون صدا بیام! درسته. بدون صدا اومده بود. حتی بوی خون ماندانا رو هم محو کرده بود. با جیغ گربه، موهام رو کشیدم و نعره زدم: ـ تو رو به مسیح جیغ نزن! چند بار پلک زد، سر تکون داد و گفت: ـ خونیه... غریدم: ـ کور نیستم. ایمان، ماندانا چشه؟ ایمان ماندانا رو روی زمین گذاشت و گفت: ـ ماندانا چند ساعت دیگه، شاید زودتر، میمیره. فقط میخوام بفهمم برای چی داشته به اینجا نفوذ میکرده. ـ از وقتی تایسز رو آوردم، رفتارش عوض شد. هی کارای مشکوک میکرد. امشب هم، بعد اینکه ماتیا رو تبدیل کردی و شاریا رفت، داشت حفاظها رو برمیداشت... خیلی ماهرانه هم انجام میداد. اومدم برم سمت ماندانا که گربه منو گرفت، سری به منفی تکون داد و گفت: ـ م... مار... کنار پاهاش نشستم. ـ مار چی؟ جیغ زد و دوید: ـ مار دنبالمه! با سرعت توی بغلم گرفتمش و دورم آتشی روشن کردم. محکم گردنم رو گرفت، به خودش لرزید و گریه کرد. ماندانا سرفهای کرد و گفت: ـ پس میتونه نادیدنیها رو از تو بیشتر ببینه، صدرا... ـ نمیتونی تا ابد تایسز رو مخفی کنی. همه میفهمن اون زندهست. بوی خونش، همه رو خبر میکنه. تایسز جیغ زد: ـ یه عالمه مار! یه عالمه مار... قدرت چشمهام رو فعال کردم و نگاه کردم. با دیدن خونه که پر از مار شده بود، شوکه شدم. از زخم ماندانا، مار بیرون میاومد... با اخم گفتم: ـ ایمان، ماندانا رو آتیش بزن. نفرین کشنده روشه... با قطرههای خونش، مار تولید میکنه. ایمان خواست آتشش بزنه، ولی گربه توی بغلم جیغ بلندی زد و از دستش شعلهای وحشتناک بیرون اومد، که با قدرت باد تقویتش کرده بود! ایمان با سرعت پرید و خودش رو نجات داد. ماندانا جیغ میکشید و نعره زد: ـ همه پرنسس خون روشن رو پیدا میکنن! نمیتونی مخفیش کنی! ایمان، شوکه، گفت: ـ تایسز... تمومش کن. ماندانا دیگه مرده! تایسز، با چشمهای سرخ شده و موهای سفید، به ایمان نگاه کرد و دو رگه گفت: ـ من میترسم... به خودم فشارش دادم. طلسمش از بین رفته بود... ایمان، مشکوک، به من نگاه کرد و گفت: ـ تایسز... بچهی توئه؟! اخم کردم. ـ نه، دیوونه شدی؟! ـ دروغ نگو، به موهاش نگاه کن! مگه چندتا آدم تو دنیا موهای سفید مثل تو دارن؟ ایمان با عصبانیت بهم توپید. از آتش نیمهسوزی که کنارمون بود، ماری بیرون خزید. با کفش لهش کردم و غریدم: ـ زر نزن! این بچه من نیست، فقط... فقط... ایمان کلافه موهاش رو چنگ زد. ـ باشه، موهاش نه، اما قدرت آتش تو رو هم داره. مگه تو با چندتا زن بودی؟ زیاد که نبودی! نهایتش دو نفر، یکیشم مهناز. پس چرا هنوز انکار میکنی؟ چشمام رو ریز کردم. ـ گوش کن! گربه، بچهی من نیست. فقط وقتی مهناز باردار بود، بهش خونم رو دادم که بچهش جادوگر بشه. تا قدرت خون مهناز رو بگیره، نه کامران! چون تولد جادوگرها نادره. نفسی کشیدم و ادامه دادم: ـ بعد که به دنیا اومد، دیدیم خونش وحشتناک قویه. میتونه خونآشامها رو تو روز از بین ببره، حتی اگه موقتی باشه. برای اونا مثل الماسه. بعدم تصادف کرد... داشت میمرد، منم مجبور شدم تبدیلش کنم. برای همینه که شبیه منه! ایمان مشکوک نگاهم کرد. ـ اما تایسز نشان اصیلزادهها رو داره. این نشان، فقط مال توئه. کلافه غریدم: ـ گفتم که! از وقتی تو شکم مادرش بود، خونم رو بهش دادم. برای همینه که اصیل شده! دستم رو روی پیشونیم کشیدم. ـ دروغی ندارم بگم. اگه بچهی من بود، میگفتم مال منه! نگاهم افتاد به تایسز، که بیهوش روی شونهم افتاده بود. ایمان نفسش رو سنگین بیرون داد. ـ باشه، قبولت دارم... اما به همه بگو دخترته. ابرو بالا انداختم. ـ عمراً! من و این گربه؟ حرفش رو هم نزن! نگاهش روی مبل خاکستریشده چرخید. نه ردی از ماندانا بود، نه از مبل. لبش رو به هم فشرد. ـ صدرا، دنیا با وجود تایسز به خطر میافته. یه کاری کن کسی نزدیکش نشه. اگه دست کسی به خونش برسه، پردهی بین دنیای ما و انسانها از بین میره. این وسط، آدمای معمولی ضربه میبینن. به سمتم برگشت. ـ ما مأمورای مرزیم. تو هم پادشاه این فرماندهی. میدونم سخته، اما حتی من حاضرم برای تایسز هر کاری کنم. ابرو بالا انداختم. ـ هر کاری؟ بیتردید سر تکون داد. ـ آره، هر کاری. پوزخند زدم. ـ من تایسز رو نشانکردهی خودم میکنم. در عوض، تو با من میمونی و نیازام رو تمکین میکنی. میدونی که... ازت خوشم میاد. تشنهی لمس بدنتم. دستش مشت شد. ـ بهت گفتم، من از این روابط خوشم نمیاد! تایسز رو تو هوا پرت کردم. ایمان با سرعت دوید و گرفتش. نعره زد: ـ چرا اینجوری میکنی؟ مگه عروسکه که پرت میکنی؟ لبخند زدم. ـ برای تو عروسکه، نه؟ پس دیگه نگو "هر کاری"! بیحرف نگاهش روی صورتم چرخید. ـ خونه هم درست کن، بیدار شم اینجوری نبینمش. یک قدم برداشتم، تمام مارها مردن. بدون توجه، به اتاقم رفتم. --- با حس کسی تو بغلم چشم باز کردم. ایمان بود. با چشمای خمار نگاهم کرد. ـ واقعاً ازش محافظت میکنی؟ خندیدم. ـ پس حدسم درست بود. عاشقش شدی؟ سرش رو تو سینهم فرو کرد و با لحن عصبی گفت: ـ هر چی! ولی حق نداری مسخرهم کنی. الان تو بغلت هستم، هر کاری میخوای بکن... اما از تایسز مراقبت کن. پوفی کشیدم. ـ باشه... پس شروع کن، گرم بشم. غر زد: ـ نمیخوام. با حالت پوکر بهش زل زدم. ـ گفتی برای محافظتش هر کاری میکنی! عاجز نالید: ـ لعنتی، خیلی کثیفی. خندیدم و گونهش رو نوازش کردم. ـ تازه اول کاریما. کلافه، دستم رو پس زد. محکم صورتش رو چنگ زد، طوری که رد انگشتش روی پوست سفیدش موند. نفسش رو با دندونای چفتشده بالا کشید و با صدای خشدار گفت: ـ از من انتظار احساس نداشته باش. از این کار حالم بهم میخوره، کثافت خودپرست! قهقهه زدم. از عصبانیت و بیچارگیش لذت میبردم. با خشونت شونهم رو گرفت، اونقدر محکم که از درد لبم باز شد و وحشیانه و با حرص بوسیدم لب هام جر خورد. بعد، با نفسهای تند ولم کرد. تو چشمام خیره شد. رگ پیشونیش از فشار عصبی ورم کرده بود. دستم رو روی پوست داغش کشیدم. میدونستم از این دروغ پشیمون میشم، ولی گفتم: ـ نمیخوام... منم میلی به تو ندارم. تو اصلاً شبیه معیارهای ذهنیم نیستی. وقتی تایسز رو تبدیل کردم، یعنی حفاظت ازش رو هم به عهده گرفتم. شوکه نگاهم کرد. لب زد: ـ صدرا... پوزخند تلخی زدم و بلند شدم. از من متنفر باش. باید باشی. دستش کشیده شد، یهو روی تخت پرت شدم. چشمام گرد شد. صدای ذهنیش تو سرم پیچید: ـ حالا که تا اینجا اومدم، میخوام کنارت دراز بکشم. خستم... خوابم میاد. تا صبح، هیچ کار بدی نکردیم. فقط بوسه بود و تمام. تو بغلم، آروم نفس میکشید. به چشمای بستهش نگاه کردم. حرفش، تو سرم میچرخید. "از الان تا زمان مرگم، مدیونت میشم، ا ز این که خودم رو در اختیارت گذاشتم... ولی به احترام حس بدی که داشتم، خودت رو با همهی عطشت عقب کشیدی." بعد، با یه خندهی ناز خجالتی زمزمه کرد: "جایزهش اینه که هر وقت دوست داشتی، میتونی ببوسیم... و ازم خون بخوری." خندهای توی گلوم حبس کردم. واقعاً تختش کم بود. اگه شاریا سیرابم نمیکرد، جر و جرش میکردم. برای همین ازش گذشتن آسون بود. به حمام رفتم و یه دوش آب سرد گرفتم. اما حال بیرون اومدن نداشتم. همونجا، زیر دوش، با آب سردی که روی تنم میریخت، خوابم برد.1 امتیاز
-
صدرا: بدون محافظت سگ، خونه باز هم محافظ داره. به آب زلال که پر از ماهی بود نگاه کردم. خیلی زیبا بود، مثل یه راه جوبی، دور تا دور خونه پیچیده بود. به ویلا نگاه انداختم. دو تا مربع خاکستری به هم چسبیده بود، در و پنجرههاش همه شیشه بود و میشد از بیرون داخلش رو دید! وارد خونه شدیم. بوی عطر خوشبو و باد خنکی پیچید. چشمهام بسته شد و نفس عمیقی کشیدم. ماتیا در رو بست و من به فضای بزرگ خونه نگاه کردم. یه سمت، مبلمان سفید و طلایی، با پوست خرس قطبی که روی یکی از مبلها بود. وحشت کردم. وسط مبلها، یه قالیچه خلوت با شکل هندسه سفید و طوسی بود! به مجسمهها نگاه کردم. دو تا مجسمه بزرگ که دستهاشون روی سینه برهنه خودشون بود. پایینتنه هم که هیچ، همهچیش واضح پیدا بود. به اون قسمت نگاه کردم. آشپزخونه شبهجزیرهای بود. یه اپن سفید داشت با چهار صندلی خاکستری. خیلی خونش شیک بود! یه فضای کوچیک، مثل راهرو بود. ماتیا منو اونجا برد و گفت: ـ بیا، اتاق خودمون رو نشونت بدم. البته اگه من برم، اینجا میشه اتاق خودت. از راهروی باریک کنار دیوار المانند آشپزخونه گذشتیم. با دیدن چهار اتاق، دهنم باز موند. ماتیا پچ زد: ـ به هیچ عنوان وارد اون دو تا اتاق نشو. البته هم نمیتونی بشی، قفل هستن. اما نزدیکش هم نشو. اون دو تا، خط قرمزهای صدرا هستن. این در سفید که سه ستاره تو یه مثلث هستش، اتاق صدرا. و این اتاق که یه آرم طلایی گوزن روشه، مال تو. به اون دو تا در هم که آرم فرشته تیرکموندار روشه، اصلا نزدیک نشو. تایید کردم و وارد اتاق گوزنی شدم. یه تخت بزرگ سفید، یه پاف زرد کنار پاش. کتابخونهی چوبی یکمتری، بالا سرش یه گلدون خالی، دو تا شمع این ور و اون ورش. حمام شیشهای که داخلش معلوم بود، یه وان داشت و یه دوش مستطیلی. دستشویی هم فرنگی بود، شکر خدا این یکی شیشهای نبود! یه کمد استوانهای، چسبیده به دیوار. یه رگال لباس هم کنارش. نورهای بنفش و نارنجی داخل فضای خالی رگال میدرخشید. یه آینه قدی، چسبیده به کمد. لباسهای رنگیِ ماتیا توی رگال، لباسهای زیر و باقی چیزهاش توی کمد. خیلی عالی بود! اما... نور از کجا میاد؟ سقف رو نگاه کردم. نه چراغی، نه حتی یه لوستر کوچیک! ماتیا شونهام رو گرفت. ـ اونجاست. نگاهم روی سر گوزن بزرگ روی دیوار قفل شد. روی شاخهاش یه گوی نورانی بود، یه حباب درخشان! دهنم باز موند. عاشق اتاقش شدم! ماتیا ساکم رو روی تخت گذاشت. ـ چطور؟ مهبوت گفتم: عالیه... اما حمامش افتضاحه. قهقهه زد. ـ نه بری داخل، بخار آب شیشه رو میگیره. چه خوشخیاله! اومدی و من میخواستم با آب سرد حموم کنم، بعد بخار از کجاش بیاد؟ چپچپ نگاهش کردم، غشغش خندید و خودش رو روی تخت انداخت. زنگ عجیب و ملایمی توی خونه پیچید. ماتیا سکوت کرد. اخماش رفت تو هم. ـ کیه این وقت شب؟ از اتاق بیرون رفت. من هم پشت سرش دویدم، کمی ترسیده بودم. در باز شد. صدرا بود. یه رکابی مشکی تنش بود، یه شلوارک سفید. دهنم باز موند. وای، سرخ شدم! یه پسر دیگه هم باهاش بود. یه پسر ناز. البته صدرا یه چیز دیگه بود... پسره چشم زیتونی، موهای بور، ککمکهای ریز روی بینی و گونههاش. لبهای قلوهای که انگار بهشون آب نرسیده... اومد جلو. ـ سلام. صدرا دستش رو باز کرد، پسره با چشمهای اشکی دوید توی بغلش. ـ یک ماه نبودی، من مردم! ماتیا اخم کرد. ـ فعلا که زندهای. پسره چشمغرهای رفت. ـ چند ماه دیگه ازت راحت میشم، خراب کن اوقات خوشم! صدرا پسره رو روی پاهاش نشوند. ـ خوبه، بحث رو کنار بذارید. ماتیا، وسایلت رو جمع کن که از این خونه بری. ماتیا یه "باشه" گفت. با دیدن پسره که هی داشت صدرا رو میبوسید، هنگ کردم! چشمش به من خورد. لبخند زد. زبون درآورد! منم برایش زبون درآوردم! دویدم سمت اتاق، ولی محکم به ماتیا خوردم. میخواستم با پشت زمین بخورم، اما... ماتیا منو تو بغل گرفت، سریع بلندم کرد و برد توی اتاق. ـ هر وقت شاریا اینجا میاد، تو باید بیای این اتاق، فهمیدی؟ ـ چرا؟ ـ پسر بدی نیست، اتفاقا خیلی خوبه. اما... من و شاریا کلکل داریم. مکث کرد. ـ درواقع برای کلکل نمیگم. برای این میگم که صدرا فقط با پسرا رابطه داره. چشمام گرد شد. ـ یعنی مثل مامان باباها با هم میخوابن؟ ـ آره، یه جورایی. سمت کمدش رفت، از توش یه هدفون سیاه بیرون آورد. ـ این برای تو. وقتی صداهای عجیب از اتاق صدرا شنیدی، اینو روی گوشت بذار. چون اصلا برای تو مناسب نیست، باشه؟ تایید کردم. هدفون رو داد دستم. ـ هر وقت شارژش تموم شد، میزنی اینجا توی شارژ. رفت سمت کمد، ساکش رو بیرون کشید. ـ کتابهام رو میذارم برای تو. جالبن، بخون. اما خرابشون نکن. پدرت، یعنی داداشم، اینا رو بهم هدیه داده. نگران شدم. ـ چرا نمیذاره اینجا باشی؟ من بدون تو میترسم. لبخند زد. ـ نترس. کارهایی که گفتم رو انجام ندی، صدرا بهت کاری نداره. مکث کرد. ـ اون از دخترا بدش میاد، پس مطمئن باش کاری بهت نداره. ـ ولی... ـ از هیچی هم نترس. اینجا امنترین جای ممکنه. کلی هم حفاظ داره. ساکش رو بست. ـ لباسهات رو اینجا بذار. هدفون رو هم بده بزنم به شارژ. دادم دستش. تو سکوت، هدفون رو به شارژ زد. چیزی توی حالتش عجیب بود... ـ ماتیا، عصبی هستی؟ نچرخید. اما شونههاش کمی لرزید. دستی به گردنش کشید و خندید. ـ نه، چرا این فکر رو میکنی؟ اما من دیدم. چشمهاش پر از اشک بود! حیرتزده گفتم: گریه میکنی؟ لپم رو کشید، لبخند زد. ـ نه... خوبم. صدای خندهای اومد که داشت به اینجا نزدیک میشد. چیزی به زبانی عجیب گفت. صدرا هم جوابش رو داد. قطره اشکی درشت از چشم ماتیا افتاد. در اتاق باز شد. صدرا بود. نگاه خمارش روی ما چرخید و روی ماتیا که پشتش به در بود، میخ شد. ـ ماتی؟ ماتیا سریع اشکش رو پاک کرد. ـ بله؟ صدرا با اخم گفت: ـ برگرد، دارم با تو حرف میزنم. ماتیا برگشت. ـ بله؟ چشمهای صدرا روی صورتش چرخید. ـ سنت کمه، کلهات هم داغه. فکرت رو درگیر من نکن، حیفه زیر دست و پای من خراب بشی. اشکهای ماتیا بیوقفه چکید. ـ من که چیزی نگفتم، حرفی نزدم! چرا میای الکی حرف میزنی؟ صدرا موهای بههمریختهش رو بیشتر بهم ریخت. توی اتاق اومد، ماتیا رو بغل کرد. ماتیا بلند گریه افتاد، جوری که بغض منم گرفت. صدرا، ماتیا رو مثل یه بچه به خودش فشار داد. ـ آره، میبینم. ماتیا بین گریه هقهق کرد: ـ برو، منتظرش نذار... وگرنه این سری واقعاً میمیره. صدرا ازش فاصله گرفت، خم شد و آروم، ماتیا رو بوسید. سریع چشمهام رو گرفتم. قلبم تندتند میزد. آروم لای انگشتهام رو باز کردم... ماتیا هم با چشمهای اشکی و بسته، داشت همراهیش میکرد. سکتهی دوم هم رد کردم، جیغی زدم، لگدی حوالهی صدرا کردم و داد زدم: ـ ماتیا رو بیارزش نکن، خر! صدرا، ماتیا رو ول کرد و خمار، بهم نگاه کرد. ماتیا حیرتزده، دست روی لبش گذاشت و لب زد: ـ چرا؟ صدرا نگاهش رو از من گرفت. ـ هدیهی خداحافظی بود. سه ساعت دیگه توی حیاط، روی صندلی میبینمت. خواست از اتاق بیرون بره، مکث کرد. ـ به بچهگربه گوشزد کن کارش تکرار بشه، کل خونش رو میخورم، به در اتاقم میچسبونمش. وحشت کردم، عقبعقب رفتم، ولی داد زدم: ـ غلط کردی! چرخید، با چشمهای سرخ نگاهم کرد. نمیدونم چرا، ولی لبخند زدم. ابروهاش بالا پرید. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و در رو بست. ماتیا روی تخت افتاد و مثل دیوونهها توی خودش وول خورد! هی موهاش رو کشید، هی نشست، بعد خندید، توی تخت غلت زد. با دهن باز به دیوونهبازیش نگاه کردم. چرخید سمتم. ـ تایسز، تو هم دیدی؟ اون منو بوسید! اون هیچکسی رو نمیبوسه، نه مرد، نه زن! فقط یه بار ایمان رو بوسیده، فقط یه بار! خیلی کم پیش میاد کسی رو ببوسه، اما... اون من رو بوسید! لبش رو مک زد، گاز گرفت. ـ قلـبم توی دهنم میزنه! میخوام فریاد بزنم، تایسز! کنارش نشستم. نگران گفتم: ـ نکنه دیوونت کرده؟ سر تکون داد. ـ دیوونش بودم، دیوونهترش هم شدم. چپچپ نگاهش کردم، خندید. یهو صدای فریاد اومد. اما... فرق داشت. با حرف زدن و ناله کردن فرق داشت. چیزی میگفت! چشمهام گرد شد. یاد فریبا و امین و مامان و بقیهی مردها افتادم! ماتیا رفت، هدفون رو آورد، روی گوشم گذاشت. درش آوردم. ـ به چه زبونی حرف میزنن؟ به هدفونی که روی تخت انداخته بودم نگاه کرد. ـ فرانسوی. سریع گفتم: ـ میخوام یادش بگیرم. لبخند زد. ـ ایمان قدرت عجیب انتقال یادگیری و اطلاعات داره. برو بهش بگو، مطمئنم برای تو انجامش میده. من خیلی طول کشید تا یاد بگیرم، اما ایمان با تو مهربونه. حتماً یادت میده. تایید کردم. صدای نالهها بلندتر شد. سرم رو خاروندم. ـ از این صداها، خونهی ما زیاد میاومد. تازه چیزای لزج هم توی بادکنکهای رنگی و طرحدار بود. لبخند زدم. ـ بوی بدی هم میداد. ماتیا بغلم کرد. ـ ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم... چون بچه بودم، تو رو بهم ندادن. سر تکون دادم. ـ اشکال نداره. با نیش باز، حرف رو عوض کرد. ـ گشنته؟ تایید کردم. پایین تخت نشست. ـ بیا اینو نشونت بدم، از الان برای خودته. همیشه برات پرش میکنم. کشوی زیر تخت رو باز کرد. لواشک، پاستیل، کاکائو! کشوی دوم رو باز کرد. چیپس، پفک، چیزای عجیبغریب که توی عمرم ندیده بودم! کشوی سوم رو باز کرد. آبمیوه، رانی، از این حرفها! انواع اقسامش رو داشت. دستم رو گرفت، چرخوندم اونور تخت. ـ اینجا هم هست! باز کرد. انواع کیک و تیتابها! دو تا کشو بود. ـ این دو تا خالیه. با دهن باز گفتم: ـ مغازه رو خریدی آوردی اینجا؟ خندید. ـ شاریا برام میخرید، میآورد. بعد انگار که یه راز رو فاش کنه، گفت: ـ الان هم لابد عجله کرده، وگرنه با دست پر میاد. به قیافش نگاه نکن، سن عزرائیل رو داره، هشتاد و پنج سالشه! قدرتش مرموزه، اما نفرین جاودانگی داره. دو ساله با صدراست. دهنم باز موند. ـ اما میخوره اندازهی تو باشه! لبخند زد و تایید کرد. ـ باید به این شگفتیها عادت کنی. چون چیزای عجیبتری هم میبینی. اگه قدرتت شکوفا بشه و به اندازهی ایمان برسه، میتونی از مرز رد بشی و پا به دنیای اسرارآمیز بذاری. یه چیپس برداشتم، باز کردم. ـ میشه بیشتر بگی؟ قدرت تو چیه؟ دستش رو بالا آورد. چیپسها دونهدونه از پاکت بیرون اومدن و توی هوا شناور شدن. ـ من قدرت باد رو دارم. یه بادافزارم. میتونم بفهمم کی بدنش قدرت داره، کی نداره. حتی از طریق باد میتونم پرواز کنم یا بوها رو شناسایی کنم. چیپسها دونهدونه توی پاکت برگشتن. شگفتزده خندیدم. ـ یادم بده! سر تکون داد. ـ چشمهات رو ببند و قدرتت رو پیدا کن. اون میگفت، من هم انجام میدادم... ـ وقتی قدرتت رو پیدا کردی، هدایتش کن، باهاش دوست شو، با خودت یکیش کن. یهدفعه طوفان شدیدی توی اتاق پیچید. ماتیا با چشمای گشاد شده گفت: ـ وااای! دختر، اینجا رو... ولی قبل از اینکه حرفش تموم بشه، باد مارو از زمین بلند کرد و کوبید به سقف. سعی کردم تعادلمو حفظ کنم، با وحشت داد زدم: ـ بلد نیستم متوقفش کنم! چیکار کنم؟ ماتیا میخواست چیزی بگه، اما باد انقدر شدید بود که حتی نمیتونست دهن باز کنه. در اتاق با شدت باز شد، صدرا اومد تو، دستش رو بالا آورد و ناگهان همهچی آروم شد، انگار نه انگار طوفانی بوده. بدنمون که به سقف چسبیده بود، یواش یواش پایین اومد. صدرا با اخم گفت: ـ دیگه این کارو نکن! اگه اکسیژن هوا رو مسدود میکردی، میمردی. ماتیا، دیگه آموزشش نده. سطح بادش خیلی بالاست، به باد تو نمیخوره. حرف میزد، اما من فقط خیرهی نورهای اطرافش شده بودم. مثل شعلههای سفید و سبز که دورش میچرخیدن. جلو رفتم، دستمو بالا آوردم. وقتی انگشتم به شعلهها خورد، انگار زنده شدن، دور دستم پیچیدن. خندیدم، اما همین که دستمو بیشتر فرو بردم، رنگ آتیش قرمز شد. یهدفعه جیغ کشیدم و عقب پریدم. ماتیا سریع منو گرفت. با نگرانی گفت: ـ چرا اینجوری شد؟! صدرا دقیق نگاهم کرد. ـ داشتی با چی بازی میکردی؟ به آتیشای دورش اشاره کردم. ـ اینا... خیلی قشنگن. صدرا یه قدم نزدیکتر شد، دستمو گرفت و محکم گفت: ـ لباس بپوش، بیا بیرون، کارت دارم. نگاهم افتاد به رکابی برعکس و شلوارکِ پاش. ناخودآگاه به ماتیا نگاه کردم، یهدفعه خشکم زد. ـ ماتیا... چرا این شکلی شدی؟! صدرا سریع پرسید: ـ چه شکلی؟ دور بدنش علاوه بر باد، یه چیز سیاه هم میچرخید. صدرا آروم گفت: ـ میتونی اون رو برداری؟ نزدیک شدم، دستمو بردم توی باد و اون لکهی سیاه رو گرفتم. توی نور نگاش کردم. ـ اینه. صدرا لبخند کجی زد، چشماش درخشید. ـ میتونی نابودش کنی؟ با تردید گفتم: ـ چجوری؟ این مثل جوهر میمونه. خم شد، زیر گوشم زمزمه کرد: ـ بخورش... ببین میتونی؟ با چندش گفتم: ـ چی؟! ولی نگاهش جدی بود. سریع اون چیز سیاه رو گذاشتم دهنم. مزهای نداشت، اما یهدفعه ترکید، یه تلخی و ترشی عجیب پیچید تو دهنم. خواستم بالا بیارم که صدرا سریع دهنمو گرفت، وادارم کرد قورتش بدم. بعد از چند لحظه گفت: ـ خوبه، بچهگربه. تمام بدنم لرزید، با وحشت سرفه کردم. صدرا به ماتیا نگاه کرد. ـ حالا از قدرت بادت استفاده کن. ماتیا دستشو بلند کرد. این بار بادش خیلی قویتر از قبل شد. چشماش برق زد. ـ واوو! نشان پیرزن از روی من برداشته شد! قدرتم چند برابر شده! صدرا آروم گفت: ـ من، بچهگربه رو آموزش میدم. چون قراره جاهای زیادی با من بیاد. شاریا دستی روی مبل گذاشت، نگاهش عمیق شد. ـ نظرتو جلب کرد؟ صدرا دستشو برد لای موهام، آروم نوازش کرد. ـ فکر کنم به یه حیوان خونگی همیشگی نیاز دارم. نگاهم روی شاریا موند. یه چیز نامرئی دورش بود، انگار یه پوشش روی رنگ سیاهش کشیده شده بود. صدرا خم شد، کنار گوشم زمزمه کرد: ـ چی میبینی؟ با مکث گفتم: ـ یه چیز نامرئی... دور یه شعلهی سیاه. صدرا نیشخند زد. ـ بیشتر نگاه کن. چشامو ریز کردم. روی سرش، دو تا گوش و یه شاخ دیدم. سرمو بلند کردم و گفتم: ـ یه جفت گوش... و یه شاخ. چشمای صدرا برق زد. توی ذهنم گفت: ـ هیش، بچهگربه. از حالا با من اینجا حرف میزنی. نباید کسی بفهمه تو چی میبینی. حالا ببین، وقتی حافظهی این دوتا رو پاک کنم، هالهم چه رنگی میشه. سرمو تکون دادم. حافظهی شاریا و ماتیا پاک شد. همون لحظه، رنگ هالهی صدرا سیاه شد. زیر گوشش زمزمه کردم: ـ سیاه... لبخند کمرنگی زد، بغلم کرد. بعد منو روی مبل گذاشت. ـ ماتیا، بریم. نشانم رو روی بدنت بذارم. بچهگربه، تو همراهم بیا. شاریا دستی تکون داد. ـ برو دیگه، کوچولوی بامزه. چپچپ نگاش کردم. ـ بامزه خودتی، گوشدراز! ابروشو بالا انداخت. ـ میبینی؟ با شیطنت خندیدم. ـ چی رو؟ دستشو کشید روی گردنش. ـ هیچی، برو، قبل از اینکه صدرا جوشی بشه. فرصت فکر نبود، دویدم بیرون. اما همون لحظه که رسیدم، با دیدن بالاتنهی برهنهی ماتیا شوکه شدم. پام پیچ خورد، محکم زمین خوردم. ـ من هیچی ندیدم! صدرا با پوزخند گفت: ـ مسخرهبازی درنیار، بیا اینجا. سرمو انداختم پایین، رفتم جلو. صدرا موهامو گرفت، مجبورم کرد به چشمهاش نگاه کنم. رنگ چشماش کمکم قرمز شد. هالهی اطرافش سنگین و ترسناک شد. یه قدم عقب رفتم. دستم رو گرفت، جیغ کشیدم. ـ ببند. دستشو سمت ماه گرفت. نور سفیدی توی دستش جمع شد، بعد با هالهی قرمزش ترکیب شد. توی ذهنم گفت: ـ ببین هاله چه رنگی میشه.1 امتیاز
-
ایمان تایید کرد و ایران گفت: ـ اما تنها جایی که اطمینان داریم که بهش آسیب نزنند، خونهی تو هست. ایمان از پشت بغلم کرد و گفت: ـ تو اتاق ماتیا باشه. اگه بفهمند که دختر بچهی دهساله تو پایگاه هست که نشونی نداره، حتماً ازش استفاده میشه. ماتیا یک سال دیگه نشونش رو میگیره، هشت سال هم تایسز رو پیش خودت نگهدار. به دستش که دورم بود نگاه کردم و با جدیت گفتم: ـ ایمان، سوءاستفاده نکن! خونهی من که مهدکودک نیست. وقتی آوردیش یعنی فکر اینجاش هم کردی. ماتیا سریع رو به روم اومد و گفت: ـ بخاطر برادرم که جونش و زندگیش رو بخاطر تو داد، از دخترش محافظت کن. به ماتیا خیره شدم، یه قدم جلو رفتم و مشتی تو صورتش کوبیدم. با سر روی زمین افتاد و گفتم: ـ من جاودان هستم. اون از تو محافظت کرد، از برادر هفتسالهاش! برو مسیح رو شکر کن که پیش خودم نگهت داشتم. ماتیا با بغض نگاهم کرد و گفت: ـ هرکاری بخوای میکنم، اما از تایسز محافظت کن تا بتونه نشونش رو از تو بگیره و عضو رسمی پایگاه بشه. ایمان و ماتیا منتظر نگاهم کردند. به بچهگربه نگاه کردم و گفتم: ـ ایمان، ازش اسکن قدرت بگیر، بفهمیم به کی رفته. ایران شوکه گفت: ـ اون هنوز بچه است! چشم بسته راه رفتم و گفتم: ـ از بچگی آموزشش میدیم. ایمان بیچون و چرا قبول کرد. مگه میتونست قبول نکنه؟ اگه سه بار در روز از دستورم سرپیچی کنه، مجازاتش میکنم. ماتیا نگران گفت: ـ تو اسکن میگیری؟ با همون حالت چشم بسته گفتم: ـ نه! ایمان متوجه حرفم نشدی؟ نمیتونستم من بگیرم چون بوی خونش خیلی قوی بود. همین الان هم به زور خودم رو کنترل کردم که نرم خونش رو بمکم. چشمهام رو باز کردم و به پایگاه نگاه کردم. یه پایگاه بزرگ، هزار متر مربع و دو طبقه. تا وارد شدم به هیاهو چشم دوختم. اینجا تازهکارها هستن و کسانی که قدرت دارند، میآن ثبتنام میکنند. بادیگاردها راه باز کردن از راه باز شده رد شدم. بخش بعدی، بخش آزمونهای اولیه بود. نگاه کردم، داشتن بررسی قدرت میکردن. بعضی دستگاهها صدا میدادند و بعضیها یه بوق یا دو بوق میزدند. سمت چپ هم اسمنویسی بود. به قسمت بعدی رفتم. داشتن آموزش میدیدن که چطور از قدرتهای خودشون استفاده کنند. صد تا کلاس پنجاهمتری بود. قسمت چهارم، تسلط کامل دارند و ماموریتهای هر بخش بهشون داده میشه. قسمت پنجم هم من هستم و به بقیه قسمتها دستور میدم که چیکار کنند و گزارشها برای من میاد. طبقه بالای پایگاه بهتره کسی واردش نشه. اگه هم شدی باید قدرتی در حد ایمان داشته باشی. تنها کسی که از طبقه بالا زنده مونده، ایمان و علیهان هستن. برای همین دست چپ و راست من هستن. ایران جادوگر ما هستش. چهل و هفت سالشه. البته عمرش تا پنجصد سال هم میره، اما نمیتونم بهش کارهای سنگین بدم تا زمانی که ازدواج کنه و برای من بچه بیاره. اون موقع تو کار خفهاش میکنم. جادوگرها خیلی کم پیدا میشن. مثلا مهناز، مادر بچهگربه، قدرتش صد برابر قدرت ایران بود و همیشه شگفتزدهام میکرد. خب، بخوام بگم یه روزی دوست دخترم بوده. مهناز یکی از دوست دخترهای انگشتشمارم هستش. اما بعد که کامران اومد، پیشنهاد دادم با کامران ازدواج کنه چون کامران عاشقش شده بود. اون از کامران بدش نمیاومد و این شد وصلت اونها. گزارشها رو خوندم و گفتم: ـ درخواستیها زیاد شده. ایران، چی خبره؟ ایران توضیح داد: ـ پلیس افبیآی به مورد مشکوکی خورده و انگار راجب پایگاه ما شنیده. برای همین درخواست داده که موارد مشکوک رو ما حل کنیم. جوابی براشون نفرستادم تا شما جواب بدید. خوب بود پلیس و مامورها سمت ما اومدن. اینجوری فضای راحتتری میگیریم. اما باید جدی باهاش بحث بشه. خمار گفتم: ـ دستور ملاقات بده به دفتر خارج از پایگاه. ایران تایید کرد و تو دفترچه سیمی خودش نوشت. یکییکی بهش گفتم چیکار کنه. با هق هق به سوزنهای تو دست و بدنم نگاه کردم. ماتیا کلافه راه میرفت و گفت: ـ ایمان چیزیش نشه؟ ایمان تایسز یادگار برادرمه. هق زدم: ـ درد داره. ایمان با سرعت کنار صفحههای مانیتور بالا سرش نگاه کرد و روی صفحهکلیدها ضربه میزد و به ماتیا اهمیت نمیداد. یهو تو بدنم دوباره شوک برقی داد و جیغ زدم: ـ میسوزه! بدنم داره میسوزه! خدا درد داره! بگو تمامش کنه! از زیر پاهام بادی وزید و کلاه آهنی سرم جیغ بلندی کشید. ایمان بالاخره با اخم شدیدی نگاهم کرد و گفت: ـ خوبه. فکر کنم یه نکته مثبت پیدا کردی که صدرا نظرش به تو جلب بشه. ماتیا چشمهاش برق زد و گفت: ـ هر دو قدرت رو داره؟ ایمان تایید کرد. ـ هر دو قدرت از پدر و مادر داره! ماتیا سریع سونها و کلاهها رو از روی بدن و سرم برداشت. محکم بغل کردم و سرم رو غرق بوس کرد! از این که ماتیا برادر پدرمه خیلی خوشحال بودم. تو همین وقتی که اینجا بودم خیلی خودش رو تو قلبم جا کرده بود. دستم رو گرفت، از روی صندلی پایین آوردم. پاهام سست بود و از گریههای زیاد هق و سکسکه گرفته بودم. ماتیا بغلم کرد و منو جایی برد و گفت: ـ صدرا خیلی خوبه. اگه پا به پای حرفهاش بیای، میبینی مرد خیلی خیلی خوبی هست. صدرا منو بزرگ کرده. بدیش اینه که از دخترا خوشش نمیاد. یعنی مطمئن باش هیچ وقت انگشتش رو بهت نمیزنه. دست و صورتم رو میشست و از صدرا پسر زیبایی که شبیه الههها بود برای من میگفت. درسته صدرا وحشتناکه، اما نمیدونم چرا ازش خوشم میاد. از این که قبول کرد پیشش زندگی کنم خیلی خوشحال شده بودم. اون موهای سفیدش روی پیشونیش عالی بود. چشمهاش وقتی نگاهت میکرد پاهات سست میشد! نیشم باز شد و گفتم: ـ خوبم دیگه. لبخند زد و ادامه داد: ـ خوبه که خوبی. بیا بریم. از سرویس بهداشتی بیرون رفتیم که ایمان صدام کرد. دویدم سمتش و گفت: ـ تایسز، ببین. تو از الان زیر نظر و حفاظت صدرا میری. تا هجده سالگی باید مراقب باشی. بچههایی که نشان نداشته باشن رو حتما میبرن، مخصوصا که الان جادوگر هستی و قدرت فوقالعاده پدرت رو داری. پس پیش صدرا بمون، به من هم اعتماد نکن. خیلیها هستن که بلدن تغییر چهره بدن و فقط صدرا میتونه تشخیص بده. روی مخش نرو. سعی کن بدنت زخمی نشه. وقتی صدرا خونه است حمام نرو. اون بوها رو سریع میفهمه. حمام هم باعث جریان خون میشه و بده. وقتی میاد سریع به اتاقت برو. یا اگه دیدیش، هر سوالی پرسید و هرچی گفت، جوابش رو بده. از بیجوابی متنفره. ماتیا خندید و گفت: ـ به صداهایی که از اتاقش میاد توجه نکن. یا هدفون بهت میدم، آهنگ گوش بده. لعنتی منو به بلوغ کامل رسونده! بهش هم پیشنهاد میدم، میگه من با بچه نمیپرم. ایمان به ماتیا چپ چپ نگاه کرد و گفت: ـ ماتیا یک بار دیگه بهش پیشنهاد بدی زیر گوشت میزنم. ماتیا شونه بالا انداخت و گفت: ـ تو توی خونهاش بمون ببین چه صداهایی میاد. اگه خودت آمپر نچسبوندی، پیشنهاد ندادی. اسمم رو کوکب میذارم. خندیدم. ایمان با ابروی بالا افتاده نگاهم کرد و گفت: ـ خوشحالی؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: ـ عروسک من از صدرا خوشش میاد، اما میترسه؟ به ماتیا نگاه کردم. لب زد: بگو خوشم میاد. دامنم رو تو مشت گرفتم، یکم خم شدم و بلند گفتم: ـ از اون مرد بد اخلاق خوشم میاد. ایمان قهقهه زد و گفت: ـ عه حالا ازش خوشت میاد؟ میخوای عروسک اون بشی؟ اخم کردم و سر تکون دادم و گفتم: ـ نه! اون به من میگه بچه گربه و از بچه گربهها بدش میاد. تایسز پیش صدرا امنیت داره. دیگه هیچ مردی به من دست نمیزنه، مگه نه ماتیا؟ ماتیا تند تند سر تکون داد و صدای لش و لهجه دار قشنگ صدرا اومد. ـ ایمان، گزارش. ایمان لپم رو کشید، بلند شد و گفت: ـ با ولتاژ پایین برسی جواب نداد، مجبور شدم سه فاز بیشتر کنم و ازش گرفتم. خوب جواب هم گرفتم. اون قدرت مادرش و پدرش رو کامل داره. فقط میمونه آموزشش. ما یه جادوگر داریم که ایران آموزشش میده. قدرت کامران هم ماتیا کامل و جامع آموزشش میده. میمونه تست مرحله آخر شما ازش بگیرید. خیره صورت سفید و نورانیش بودم. دوست داشتم یک بار دیگه چشمهای قرمزش که رگهای قرمز زیر چشمش پیدا بود رو ببینم. با این که وحشتناک بود، اما زیباتر میشد. به من نگاه کرد و گفت: ـ گربه کوچولو، خوب آموزش ببین. پنجول هم نکش تا جا پای بزرگا بذاری. اگه تونستی قدرتت رو سریعتر از حد بالا ببری و کامل یاد گرفتی، نشان منو زودتر میگیری تا راحتتر تو محوطه و بیرون از اینجا ولگردی کنی. حالا بریم خونه. من کارم تموم شده، تختم رو میخوام. جلوتر رفت و ماتیا یه ایول گفت. ایمان با چشمهای برقزده گفت: ـ سعی کن نشونت رو زودتر ازش بگیری. اون به حرفی که میزنه عمل میکنه. سر تکون دادم، دستهام مشت شد و لب زدم: ـ من ازش زودتر نشون میگیرم. ایمان موند، ولی من و ماتیا با سرعت پشت سرش رفتیم. خیلی خطرناک نگاهمون میکردن. سریع گفتم: ـ ماتیا، چرا نشان نداشته باشیم خطرناکه؟ نیمنگاهی بهم کرد، انگار نمیدونست چطور به من بگه. صدرا بدون برگشتن گفت: ـ نشان نداشته باشی، یکی بدتر از امین میاد باهات حال میکنه، یا تو رو میبرن تو گروههای دیگه عضو بشی و باید آدم بکشی یا قصابی کنی. نشان نداشتن مثل لباس نپوشیدنه، انگار برهنه رفتی بیرون و میگی بیاید، من متعلق به شما هستم. دهنم باز موند. با ماتیا نگاه کردم. با دندونهای کلیدی گفت: ـ یه بار، منو تو شش سالگی دزدیدن. یه پیرزن میخواست روی من نشان بزنه و جونیم رو با خودش اشتراک بذاره. اون خیلی بد بود، اذیتم میکرد و... صدرا برگشت و گفت: ـ مگه بده، بدون دندون داشت برات؟ ماتیا با چشمهای پر از اشک نعره زد: ـ صدرا! صدرا با یه حرکت تو بغل گرفتش و گفت: ـ عه، باشه! تو دیگه بچه ششساله نیستی، پس چطور به من پیشنهاد میدی؟ وقتی آسیبهای روحیت از بین نرفته؟ ماتیا هق زد و گفت: ـ زخمهاش رو میبینم. چه بخوای، چه نخوای، یادم میاد. صدرا ولش کرد، به راه خودش ادامه داد و گفت: ـ برای بچهای به سن تو، لحظه سختی بود. اینکه نشان بردگی بهت بخوره، خیلی بده. ماتیا اشکش رو پاک کرد و گفت: ـ کی میخوای نشانم کنی؟ یازده ساله با نشان بردگی اون پیرزن هستم. با اینکه کشتیش، هنوز از بین نرفته. از نگاه کثیف اطرافم خوشم نمیاد. صدرا: چند ماه دیگه هجده سالت میشه. ماتیا ناراحت گفت: ـ نمیشه این چند ماه رو نادیده بگیری و پاکم کنی؟ به یه خونه سفید ویلایی رسیدیم. ماتیا سریع در رو باز کرد. صدرا داخل رفت و گفت: ـ امشب، اگه سیراب شدم، بهت میدم. ماتیا خوشحال شد و فریاد زد: ـ ایول، تایسز! تو مثل برکت میمونی. با اومدنت، هی داره خوشحالی سرم نازل میشه. تبسمی زدم و به خونه نگاه کردم. یه حیاط بزرگ چمنی داشت که یه اتاق توی حیاطش بود، اما قفل بود، کرده بودنش انبار. یه درخت بزرگ و زیبا، یه صندلی چوبی هم زیرش. یه سمت دیوار پیچکی بود با گلهای صورتی و قرمز خوشبو. یه مجسمه سگ بزرگ هم بود که از کنار پیچکها، به خونه نگاه میکرد. از دهنش آب چکه میکرد و توی حوض زیر پاهاش میافتاد. البته این حوض دراز و خیلی باریک بود، مثل جوب دور حیاط چرخیده بود. ماتیا پیش سگ رفت و گفت: ـ صدرا، چرا آب نمیده؟ نکنه محافظت خونه مشکل پیدا کرده؟ صدرا انگشتش رو گاز گرفت و توی دهن سگ کرد. خونش از زبون سگ چکه کرد. بعد، آب به سرعت بیرون زد و چشمهای سگ نور داد و همهمون رو اسکن کرد! خیلی جادویی بود و برای منی که تا حالا ندیده بودم، شگفتانگیز. مثل شعبدهبازی.1 امتیاز
-
ایمان تأیید کرد: ـ آره. ماتیا بهتزده نگاهم کرد. لب زد: ـ میگم چرا قدرتش اینقدر آشناست! نگو این بچه، دختر برادر منه! تایسز، عمو چقدر بزرگ شدی! با چشمهای گرد به چشمای قهوهای عسلی خیلی روشنش نگاه کردم. چشمهاش مثل من، رگههایی از رنگ توی عسلی داشت! یهو انگار چیزی یادش اومد. رگ گردنش برجسته شد و گفت: ـ کی بهش دستدرازی کرده؟! ترسیده پاهام رو بیشتر جمع کردم. چشمهاش برق افتاده بود. صدرا دستی روی پیشونیش کشید و با تحکم گفت: ـ ماتیا! ماتیا مشتش رو روی پاهاش کوبید و آرومتر گفت: ـ صدرا، باید میدادی من بزرگش کنم. صدرا به من نگاه کرد و گفت: ـ یه بچهی هفتساله چطور میخواست از یه نوزاد مراقبت کنه؟ ماتیا غرید: ـ میتونستم! گیج به ماتیا نگاه کردم. یعنی عمو منه؟ برادرِ پدرم؟ این چطور ممکنه؟ برگشت و با چشمای پر، نگاهم کرد. لب زد: ـ شرمندتم... دیگه نگاهش نکردم. چشمم به دستم افتاد. اشک درشت از مژههام سر خورد و روی دستم چکید. دومی هم پشت سرش افتاد. بعدیها پشت سر هم فرو ریختن. هقریز زدم. انقدر گوشت کنار ناخنم رو کندم که خون زد بیرون. صدای سرفهای اومد. بادیگاردها با سرعت دستم رو پاک کردن، چسب زدن و دستمال رو بیرون انداختن. وحشتزده بهشون نگاه کردم، اما تا چشمم به صدرا خورد، خون توی رگهام یخ زد! زیر چشمهاش رگ قرمز بیرون زده بود. چشمهاش خونآلود، لبهاش رنگپریده، دندونهاش برجسته. از وحشت، صدام درنمیاومد. فقط دهنم باز و بسته میشد. صدرا با صدایی بم و جذاب گفت: ـ یه قطره خون نباید اینجوری تحریکم کنه! خون توی رگهاش بوی بهشت و زندگی میده... از وحشت زیاد، چشمهام سیاهی رفت و بیهوش شدم. --- صدرا روی مبل سلطنتی بادمجونی نشسته بودم و کولیبازیهای ماتیا رو تماشا میکردم. فهمیده بود پدر ایمان، دخترِ برادرش رو صیغهی تقلبی کرده. داشتم از نوشیدنی لذیذم لذت میبردم که تایسز به هوش اومد. یاد ماشین افتادم. اگه کمی دیرتر بوی خون رو از ون پاک میکردن، جنازهش اینجا بود! کنترل خوبی روی خودم دارم. نمیدونم چرا با یه قطره خونش اینطور شدم! باید بفهمم خون توی رگهاش چه رازی داره. مادرش جادوگر بود و پدرش بادافزار از نوع سنجش و ردیاب. حالا باید کشف کنیم، خونش به کدوم سمت کشیده شده؟ جادوگره یا بادافزار؟ اگه جادوگر باشه، عالیه! چون جادوگر پیر پایگاه، بهخاطر سن زیادش دیگه توان فعالیت نداره... با دیدنم باز دهنش باز و بست شد! بیاهمیت ازش چشم گرفتم، از بچهها خوشم نمیاومد، رو اعصاب بودن. گوشیم زنگ خورد، حال نداشتم برش دارم، انقدر نگاهش کردم تا خودش بلند بشه بیاد. ماتیا برادرزادهش رو محکم بغل کرده بود و قربون صدقهش میرفت. ایمان پوفی کشید، گوشیم رو برداشت انداخت روی پاهام و غرید: ـ جواب بده دیگه زنگش رو مخ میره. بالاخره گوشی نزدیکم شد، بغل گوشم گذاشتم. ـ بنال؟ نمیدونم کی بود چون حال هم نداشتم به شماره نگاه کنم. با پیچیدن صدای ایران پوفی کشیدم. ـ عه صدرا اینجوری نگو دلم میگیره اگه رسیدی بیا پایگاه. نالیدم: ـ همونجا هستم. با ذوق گفت: ـ چرا زودتر نگفتی؟ بیحوصله نالیدم: ـ که چی بشه؟ خندید و گفت: ـ انقدر ناله نزن یا همش تو تخت خوابی یا روی مبل لم دادی همش هم داری مینالی. با صدای خوابآلود و مست خدا دادیم گفتم: ـ مشکل داری؟ داشت از تو خونه میاومد و گفت: ـ نه ندارم. سرم رو صاف کردم، گوشی که با گردن گرفته بودم سر خورد و روی مبل افتاد. چشمهام رو بستم و پشتم رو بهش کردم، زودتر بره. ولی انگار هواسش به بچه گرم شد! خمیازهای کشیدم، خوبه از این بچه استفاده میکنم کسی نزدیکم نشه و جذب صورت گربهاش بشن مثل خود گربه، چشمهاش پنجول میکشه. من هم از گربهها بدم میاد. ایمان بالا سرم اومد و صورتش تو صورتم اومد و گفت: ـ پاشو ببینم چقدر لش بازی در میاری! چرخیدم، چشمهاش رو تو تخم چشمهام کوبید. از الان خودم رو معرفی کنم؟ به قول ایمان من یه بشر فوق کثیف هستم چون زندگیم خلاصه شده تو گی بودن و تعداد محدود و انگشتشمار با دختری بودم. هیکل ورزیده رو بیشتر از سینههای برآمده دوست دارم. و عادت دیگهام که ازش لذت میبرم، لش کردن و نوشیدنی خوردن هستش. یکم بیاعصابم و خشن بودن حال عمر سیصد و بیست و یک سالم رو خوب میکنه، یکم جاشنیش آه مردانه و فریاد مردانه، هرکی از من بدش بیاد هم برام اهمیت نداره، اینجوری دورم خلوتتر میشه و زندگیم آسایش بیشتری داره. ایمان تکونم داد و گفت: ـ باز داری با اون ذهن کثیفت به چی فکر میکنی؟ چشمهام رو بستم و لب زدم: ـ چطور مخت رو بزنم ببینی زیر پتوم چی دارم. لبم رو با انگشتش گرفت و چلوند و گفت: ـ چطوره اینها رو بدوزدم از این فکرها راجع به من نکنی؟ به سرم اشاره کردم. ـ باید اینجا رو ریست کنی وگرنه لب بیتقصیره. با تاسف سر تکون داد و گفت: ـ حیف پایگاه زیر دست تو میچرخه! بلند شدم و گفتم: ـ بده؟ لبخند زد و گفت: ـ با این که تو ذهنت یه چیز وول میخوره اما نه تو خیلی خوبی، یه لرد عالی و خاص برای مدیریت پایگاه، کاری به رابطههات ندارم. دست دور گردنش انداختم و گفتم: ـ چرا تو نیومدی پیشم؟ دستم رو از دور گردنش باز کرد و گفت: ـ چون میدونستم به جای قشنگی با تو نمیرسیدم، اگه ماتیا هم بود میاومدم. پوفی کشیدم و دست تو جیبم کردم. ـ باشه فهمیدم، بریم یکم سر و گوشی به پایگاه بزنیم، اما بعدا باید از خونت به من بدی، باشه؟ خندید و گفت: ـ باشه ولی از گردن نمیدم. هولش دادم و غریدم: ـ نمیخوام نیازی هم به خونت ندارم. از در بیرون رفتم، من تنها خوناشامی هستم که تو نور میتونه راه بره و خورشید رو لمس کنه، حتی پدر و مادرم نمیتونند. خیلی از خوناشامها دنبال من هستن تا این راز رو بفهمند. اما من رازی نداشتم، فقط خیلی خاص به دنیا اومدم و یه اصیلزاده هستم، خوناشام مو سفید نداریم اما من با موهای سپید به دنیا اومدم، با این که پدر و مادرم موهای مشکی و زرد داشتن. یه بچه زال به دنیا اوردن که میتونه تو روز روشن بدونه ترس راه بره. من برای خوناشامها مقدس هستم و من رو خدای خودشون میدونند و پرستشم میکنند. و پدر ترسناکم وحشتناک روی من حساسه، مادرمم نگم بهتره. از خونه ایمان بیرون اومدم، بوی بچه گربه که همراه بود هم اومد و بدون این که برگردم گفتم: ـ چرا میاریش؟ ماتیا جواب داد: ـ میخوام به خونه ببرمش، از الان با ما زندگی میکنه، من عموش هست م تنها خانوادهش. شونه بالا انداختم و گفتم: ـ ولی تو همیشه پیش منی، ماتیا منم از بچه گربهها متنفرم، صداهای اتاقم برای روحیهش اصلا مناسب نیست.1 امتیاز
-
پارت11 یهو یادم افتاد که باید به خانوادهام زنگ بزنم. گوشی رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم. مثل همیشه، لیلا گوشی رو برداشت. ـ سلام خواهری، چطوری؟ خوبی؟ لبخند زدم و با صدای آروم گفتم: ـ سلام عشق من، یکی یدونم، خوبی؟ لیلا با خنده جواب داد: ـ خوبیم، فدات بشم. چ خبر؟ کجایی؟ چرا هیچ وقت سراغ نمیگیری؟ با خنده گفتم: ـ یکی یکی دختر، نفست قطع نشه! لیلا هنوز میخندید که گفت: ـ آره، درست میگی. اما خب، این روزا دیگه خیلی درگیر شدم. همهچیز شلوغه، حواسم به تو نیست. گوشی رو دست مامان داد. صدای مامان از پشت گوشی بلند شد: ـ سلام دخترم، خوبی؟ لبخندم عمیقتر شد. ـ سلام مامان، خوبی؟ خیلی وقته که صدات رو نشنیدم. مامان با لحن آرام و مهربون جواب داد: ـ آره، خوبیم، داداشت و بابا هم خوبن. بابا خیلی دلتنگت هست، میگفت چرا زنگ نمیزنی، همیشه منتظر صدای تو بود. گوشی رو بیشتر به گوشم نزدیک کردم و چشمانم رو بستیم. صدای مامان همیشه حس گرمی داشت که در این لحظه کمی به من آرامش میداد. در همین حین، نگاهی به اطرافم انداختم. هلیا روی مبل کنارم نشسته بود. فضای اتاق به آرامی روشن بود، پنجرههای کوچیک باز بودن و نسیم ملایمی از بیرون میآمد. کمی خنک بود و بوهای خیس از هوای شب به مشام میرسید. روی دیوارها رنگهای ملایم و شاد به چشم میخورد، و مبلهای راحتی با پتوهایی که روی زانوهایمان افتاده بود، احساس خانه بودن رو بیشتر میکرد. ـ میدونم مامان، شرمنده. اصلاً حواسم نبود که زنگ نزدم. مامان با لحن ملایم گفت: ـ هیچ مشکلی نیست دخترم. فقط حواست باشه. این روزها که خیلی مشغولی، خودت رو فراموش نکنی. آهی کشیدم و جواب دادم: ـ باشه مامان، حتما. گوشی رو گذاشتم و به هلیا نگاه کردم. صدای آرامشبخش نسیم که به پنجره میخورد، و عطر قهوهای که از آشپزخانه میآمد، فضا رو دلانگیزتر کرده بود. هیچچیز اون لحظه نمیتونست آرامش کاذبی به من بده، اما حس کردم که شاید زندگی همینطور که هلیا میگفت، باید به همون لحظه بسنده کنم. زندگی همیشه شلوغ و پر از دغدغهها بود، ولی در همین لحظات ساده هم میشد حس خوبی داشت. هلیا کنارم نشسته بود و هنوز با گوشی ور میرفت. نگاهی به من انداخت و پرسید: ـ چی شد؟ همه چی خوبه؟ لبخند زدم. ـ آره، همه چی خوبه. فقط یه کم کمتوجهی به خونه شده بود. هلیا با لبخند جواب داد: ـ این روزا همه ما همینطوریم. زندگی میگذره و بعضی وقتها یاد خیلی چیزا نمیافتیم. مهم اینه که تو این لحظه راضی باشی. سرم رو به علامت تأیید تکون دادم و به پتو که روی پاهای هلیا افتاده بود، نگاه کردم. فضای اتاق با نور ملایم لامپهای سقفی و صدای بیسر و صدای بیرون، همچنان یه حس راحتی به من میداد. زندگی همونطور که هلیا گفت، به شکلی پیش میره که شاید بهترین چیز این باشه که به همون لحظه فکر کنی، نه به همه چیزهایی که نمیتونی تغییر بدی.1 امتیاز
-
پارت9 لباسهامو پوشیدم، حوله رو دور موهام پیچیدم و با قدمهای تند از اتاق اومدم بیرون. مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. همون اول که بوی غذا خورد تو دماغم، چشمهام برق زد. ـ به به هلیا خانم! چ کردی؟ همه رو دیوونه کردی با این بوی بهشتی! آخ قربون دستت برم دختر. هلیا که داشت قابلمه رو هم میزد، با اخم الکی نگام کرد و گفت: ـ برو بابا! کم چرت و پرت بگو، بریز. یه لبخند گنده پاشید رو صورتم. با شیطنت براش شکلک درآوردم، دماغمو چین دادم و زبونمو درآوردم. اونم خندید، از اون خندههایی که تهش یه جور خستگیم قاطی بود، ولی گرمای صمیمیت از توش میزد بیرون. گونههاش وقتی میخندید، کمی گل مینداخت. چشمهاش ریز میشدن و لب بالاییش یه ذره بالا میرفت، انگار همیشه دنبال یه بهونهست برای خندیدن. منم دستکمی از اون نداشتم، با اون لبخند نصفهنیمهم و چشمهایی که موقع ذوق کردن برق میزدن، معلوم بود چقد خوشحالم کنارشم. تو دلم گفتم: ای بابا! امروز هنوز با مامان تماس نگرفتم… یادداشت کردم تو ذهنم: بعد شام حتماً بهشون زنگ بزنم. بوی ماکارونی کل خونه رو برداشته بود، از اون بوهایی که حتی اگه سیر باشی، دوباره گرسنت میکنه. نشستم سر میز، هلیا یه بشقاب پر کشید گذاشت جلوم و با افتخار گفت: ــ خانومجون میل کن! این ماکارونی دستپخت خودمه! بععله! لبخند زدم و گفتم: ــ فدای دستات بشم... فقط اگه نمک غذا اندازه باشه، قول میدم این بار غر نزنم! هلیا قاشقشو پر کرد، همزمان یه نگاه مرموز انداخت و گفت: ــ فک کن الان یه دوستپسر داشتیم، همینو براش میپختیم... میگفتیم: «بفرما عشقم، غذای مخصوص خودته!» وای که چقد دلم همچین سکانسی میخواد. با دهان پر گفتم: ــ من اگه یه روز واسه کسی ماکارونی بپزم، یا خیلی گرسنه بوده، یا من خیلی خسته بودم. هلیا خندید و گفت: ــ نه بابا؟ پس اون لبولوچهتو جمع کن، انگار شوهرت نشسته جلوته داری ناز میکنی. نگاش کردم، با شیطنت گفتم: ــ فعلاً که فقط تویی و خودم. من به پسرا اعتماد ندارم هلیا... دوستپسر؟ نه بابا، زحمتش زیاده! هلیا با لبخند گفت: ــ تو آخر یه دل داری که باید براش آژیر کشید، ولی این دلِ یخزده رو کی میتونه آب کنه، خدا داند! لبخند زدم، یه چنگال دیگه ماکارونی گذاشتم دهنم، گفتم: ــ تا اون موقع، من و تو و ماکارونی.1 امتیاز
-
پارت8 مبلا راحتی بودن، رنگ طوسی روشن با کوسنهای رنگیرنگی که هلیا از بازار وکیل خریده بود. روی میز وسط پذیرایی همیشه یه گلدون با گل مصنوعی صورتی بود که انگار هیچوقت پژمرده نمیشد. فرش پذیرایی یه طرح سنتی قشنگ داشت که مامان هلیا واسهمون آورده بود. آشپزخونه اپن بود، با کابینتهای سفید و دستگیرههای نقرهای. یخچال رو پر کرده بودیم از یادداشتها و عکسها. بوی قهوه همیشه تو خونهمون میپیچید… مخصوصاً صبحا. رو دیوارا چندتا تابلوی کوچیک زده بودیم، یکی نوشته بود: "زندگی کن، حتی اگه تلخ." خونهمون گرما داشت، نه از بخاری، از دلای دوتا دختری که یاد گرفته بودن خودشون رو بسازن… با صدای هلیا که از ته دل داد زد: ـ پس چی شدی دختر؟ نرفتی حموم؟! از جا پریدم. یه نگاه به ساعت انداختم، حسابی حواسم پرت شده بود. با بیحوصلگی پوفی کشیدم و درِ کمدو باز کردم. یه تیشرت راحت و شلوار خونگی برداشتم. حولهم رو هم زیر بغل زدم و رفتم سمت حموم. در حال بسته شدن بود که صدای هلیا دوباره اومد: ـ زود بیا بیرونا! امشب شام نوبت منه، قول میدم دیگه از اون ماکارونیهای خشک نپزم! لبخند کجی زدم. رفتم زیر دوش، قطرههای آب داغ خوردن به تنم و یه کم از خستگی روزمو شستن. انگار لازم داشتم این دوش رو... برای پاک کردن یه روز شلوغ، یه ذهن آشفته. آب آروم آروم روی صورتم میلغزید، چشمامو بستم و به خودم قول دادم بعد از حموم بشینم زبان بخونم. هرچقدرم مغزم نخواد، دلم میخواد تو این درس موفق باشم. باید بتونم… باید.1 امتیاز
-
پارت7 رفتم سمت اتاق خودم، همون پناه همیشگیم… اتاقم ساده بود ولی حالِ دلمو خوب میکرد. یه تخت تکنفرهی سفید کنار دیوار چسبیده بود، با یه روتختی گلگلی که مامانم پارسال برام خریده بود. کنار تخت، یه عسلی کوچیک داشتم که روش یه چراغ خواب کوچولوی صورتی بود، شبها با نورش احساس امنیت میکردم. کمد لباسهام ته اتاق بود، با درهای آینهای که خودمو توش خوب نمیدیدم… ولی هر بار از جلوش رد میشدم، ناخودآگاه یه نگاه به خودم مینداختم. یه پنجره بزرگ داشتم که آسمونِ شیراز از پشتش خیلی قشنگ دیده میشد. پردههای اتاقم سفید بودن با طرحهای ریز صورتی، همون رنگی که همیشه حس لطافت و آرومی میداد. رو دیوار چندتا عکس با هلیا زده بودم، با کلی یادگاری کوچیک که حس زندگی میدادن به اتاق. فرش کوچیکی وسط اتاق پهن بود، نرم و گرم. نه مجلل بود نه گرون، اما خونهگی بود. همهچی جمع و جور و دلنشین، درست مثل یه دنیای امن کوچیک… خونهمون یه واحد کوچیک دوخوابه بود، ولی برای من و هلیا اندازهی یه قصر میموند. یه پذیرایی کوچیک، یه آشپزخونه جمعوجور، دو تا اتاق خواب، یه حمام و یه دستشویی. همهچی خیلی ساده بود ولی با سلیقه چیده شده بود. خودمون دونهدونه وسایلشو با کلی ذوق و خنده جمع کرده بودیم.1 امتیاز
-
آیان فکش را فشرد، انگشتهایش را مشت و دوباره باز کرد. انگار میان انبوهی از خشم، صبر و اضطراب معلق بود، دوباره روی صندلیاش چرخید. آرامتر شده بود، اما چیزی هنوز توی ذهنش قل میخورد. – چی شد که توی دو ساعت جابهجاش کردین؟ چرا صبر نکردین تا من برسم؟ میدونم که وضع جنازه بد بود، البته بد واژهی خوبی نیست بهتر بگم افتضاح، اما بازهم نباید قبل از دوازده ساعت جابهجاش میکردین! اگر دکتر مانعش نمیشد، آیان باز هم سوالپیچش میکرد وحتی میپرسید آن بالا دستی که آرش از دستورهایش اطاعت کرده بود، کیبوده که مستقیم با خود سرگرد هماهنگ نکرده؟اصلا چرا او آخرین نفری بود که باید با خبر میشد آن هم از سمت خود قاتل نه افراد دخیل در پرونده؟ همین او را به شدت کفری کرده بود؛ آرش سریع جلوی این افکار و پرسشها را گرفت و گفت: – اوی، جناب! اینجا اتاق بازجویی نیست. منم مجرم نیستم که ازم بازجویی میکنی، مگه نمیدونی جنازه رو کجا پیدا کردن؟ آیان، دقیق و خیره، چشمهایش را ریز کرد. سرش رو کمی چرخاند سمت راست، و انگشتهای اشاره و شستش را روی لبهایش آورد. آرش فهمید، آیان هنوز خبر نداشت که قاتل، مقتولش رو درست جلوی کلانتری در دل شلوغی کاشته بود! آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقهای که در ذهنش روشن شد، فهمید این بار دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمیتوانست ربط دهد چرا اون قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابهجایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و میگفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد. اما این لحظه مسئله این نبود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛ معنی این کار را متوجه نمیشد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود. اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه میگذشت؟ اینبار، آیان میخواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده میشد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده ، و چرا قاتل روی این جسد حساسیت خاصی به خرج داده؟1 امتیاز
-
پارت6 کلید رو چرخوندم تو قفل و در که باز شد، هنوز پام کامل نرفته بود تو خونه که صدای خندههای هلیا پیچید تو گوشم. – وااای بالاخره اومدی! ببین ساعت چنده، زود بدو برو دوش بگیر که شامو بسوزونم! یه لبخند نصفهنیمه نشست گوشه لبم. این دخترو با همین انرژیِ بیوقفهش دوست داشتم. صدای موزیک از اسپیکر کوچیک توی آشپزخونه میومد. بوی خوب پیاز داغ و یه کم تهدیگ سوخته تو هوا پیچیده بود. کفشا رو درآوردم و انداختم یه گوشه، مانتو رو هم آویزون کردم و رفتم سمت اتاق. – اوووف هلیا بذار یه نفس بکشم بعد دوش، هنوز پام نرسیده! هلیا با پیشبند گلگلی و موهای بستهش سرشو از پشت دیوار آشپزخونه آورد بیرون: – نفس کشیدن بعد دوش، نه قبلش! برو خوشگل شو بیایم شام بخوریم، کلی حرف دارم برات. یه لبخند زدم و گفتم: – باشه خانوم رییس! رفتم سمت اتاق، اونجایی که همه خستگیهامو میذاشتم دم در و خودمو پرت میکردم رو تختم.1 امتیاز
-
فصل یک - «الکتروآکوستیکی» «ایران، گرگان تابستان سال ۱۴۰۳، ساعت هفت صبح» چهرهاش، که به شکلی زشت درهم رفته بود، مانند یک نقشهای پر از ترک و شکاف روی صورتش به چشم میآمد. خطوط ترسناک که زیر پوستش نمایان بود، نشان میداد که زمان در این مرد تنها، بیرحمی به جا گذاشته. قدمهایش تند و سنگین، مثل پتک بر زمین فرود میآمد، و کارآموزش با تمام توان، سعی داشت که او را دنبال کند. دستهای مشت کردهاش در جیب کت لی، هر لحظه آماده بودند که صورت دکتر را در اتاق کالبدشکافی خرد کنند. عصبانیتش، فضا را سنگین کرده بود؛ و انگار این راهروی طولانی با سرامیکهای سفید که از بالا نور مصنوعی کمجان و سوسو زنندهای به آن میتابید، هیچ وقت قصد به پایان رسیدن نداشت! همه چیز در این راهرو طوری بود که انگار در هیچکجا جز این ساختمان، دنیای دیگری وجود ندارد. بوی مواد ضدعفونیکننده، رطوبت ناشی از تهویهی نامناسب، و آن بوی فلزی ماندگار خون که در هر گوشه به چشم میخورد، هوای این مکان را غمگینتر از هر زمان دیگری کرده بود. آیان به مقصدش رسید، بدون اینکه دستهایش را از جیبهایش در بیاورد، با پا درب اتاق را باز کرد. درب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و نوشتۀ «ورود به سالن تشریح» به رنگ آبی پررنگ درون کادر فلزی را پوشاند. نگاهش به کارآموز افتاد که با نفسهای بریده، بعد از مشقت فراوان، بالاخره به او رسید. آیان نگاه سنگینی به او انداخت که ترس را در دلش فرو برد، کاری که کارآموز در آن لحظه انجام داد، چیزی جز جمع و جور کردن خود و تلاش برای دور کردن ترس از قلبش نبود. سرگرد، با جثهی عظیم و چهارشانهاش، مثل یک دیوار فولادی در برابر کارآموزی که با قدی کوتاهتر از او گویی در برابر یک کوه ایستاده بود، به نظر میرسید. پیشانی کشیدهی کارآموز، عرق کرده بود و سعی میکرد با دستهای ظریفش آنها را پاک کند، اما رطوبت هوای داخل ساختمان، خونپاشیده شدنهای بیپایان، و این فضای سرد و غیرانسانی، چیزی جز دلهره برایش باقی نمیگذاشت. قرار بود دوباره جسدی مثل قبلیها را ببیند، اما انگار اینبار تفاوتی داشت، چون چیزی در هوا سنگینتر از همیشه به نظر میرسید.1 امتیاز
-
••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادیست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بیرحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف میشوند، دونات صورتیای که روی سینهی بریدهی زنها جا خوش میکند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خونخوار است؛و چهرهای که پشت سکوت و عقربهها پنهان مانده، بهنظرتان اینها نشانهی چیست؟هر آنچه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحیست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطعشده، با لبهای دوختهشده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمیزند، کامل میکند.آیان، مردی برخاسته از زخمها، حالا میان جنازههایی به صف شده، دنبال منطق میگردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمیآید، میکشد و جان میگیرد؟چگونه میتوان او را فهمید؟ و سؤال همینجاست: اگر نقشهای که با خون رسم میشود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب میشد.1 امتیاز
-
... با حس تکونای آروم، چشم باز کردم. هنوز تو هواپیما بودیم. ایمان، یه هدفون رو گوشش بود و با لپتاپ چیزی طراحی میکرد. کنجکاو شدم، آروم خم شدم و نگاه انداختم، ولی هیچی نفهمیدم. خندید و یه چیزی به زبونی که نمیشناختم گفت. گیج نگاهش کردم. چی گفت؟ لبخند شیطونی زد، انگشتشو گذاشت رو لبش. صداش گرم و مردونه بود، انگار میپیچید تو سرم. یه دفعه، مهماندار با چرخ دستی اومد و تو یه جام باریک، مایع زردی ریخت. جام رو گرفت سمت ایمان. ایمان بدون اینکه بهش نگاه کنه، برداشت و تندتند رو کیبورد تایپ کرد. بعد یه دفعه فارسی گفت: ـ مادر قهوه! دوباره به همون زبون قبلی یه چیزی گفت و یه نفس جام رو سر کشید. مهماندار بازم براش ریخت، بعد نگاهشو به من دوخت و گفت: ـ دوست داری با من بیای؟ سر ایمان سمت من چرخید، لبخند زد، لپمو کشید و گفت: ـ خوب خوابیدی؟ سر تکون دادم. ـ بله. مهماندار هنوز منتظر جواب، نگاهم کرد. یه نگاه به ایمان انداختم، از صندلی پایین اومدم و کنار مهمانداری که هیچی رو سرش نبود و موهاش شرابی بود، ایستادم. ایمان هدفون رو درآورد، زل زد به لپتاپ و گفت: ـ مراقبش باش. به بادیگاردها بگو مواظبش باشن. لباساشم عوض کن، خیلی تو چشمه. زن با احترام سر تکون داد، ساکمو برداشت و با هم راه افتادیم. همهی نگاهها سمت من بود. بعضیا خواب بودن، ولی بعضیا هم انگار کنجکاو بودن. مهماندار یه کم خم شد و آروم گفت: ـ تا حالا ندیدم جناب بزرگمهر با کسی بیاد. همیشه صندلی کنارش خالی بود. این که میبینم یه باربی کوچولو کنارشه، کنجکاوم کرد. چیزی نگفتم. فقط زل زدم به چشمای قهوهای روشنش. آرومتر گفت: ـ دخترش هستی؟ البته فکر نکنم، برای دخترش بودن زیادی بزرگی. چشمامو مالیدم و گفتم: ـ دوستشم... قول داد منو با خودش بیاره. به یه اتاق رسیدیم که تخت داشت، همه چی اونجا بود. یه مرد، با موهای سفید و چشمهای اقیانوسی، روی تخت لم داده بود. یه کم خمار نگاهم کرد، بعد پتو رو کشید روی سرش و گفت: ـ ایمان نیومد؟ مهماندار گفت: ـ گفت نمیخواد قیافهتو ببینه. مرد، بلند شد. با صدای خشدار و خمارش گفت: ـ غلط کرده، مگه دست خودشه؟ طرح من چی شد؟ مهماندار، دستمو گرفت و برد سمت حمام. ـ خبر ندارم، ارباب. مرد، پچزد: ـ همیشه با هم بحث دارن. منم مثل خودش، پچزدم: ـ اون کیه؟ لبخند زد. ـ بعداً باهاش آشنا میشی. برعکس قیافهش، اخلاق نداره. ایمانم هی اذیتش میکنه، بدتر میشه. سر و بدنمو شستم. وقتی با حوله بدنمو خشک میکرد، نگاهش افتاد به کبودی روی ران و شونهم، ولی چیزی نپرسید. یه شلوار لی مشکی و شومیز سفید بهم داد، پوشیدم. دوباره برگشتیم همونجا که مرد، روی تخت ولو بود. مهماندار موهامو با سشوار خشک میکرد که مرد، با لحن خمار و کلافهش گفت: ـ این کیه با خودش آورده؟ از تو آینه، نگاهش کردم. یه نیمآستین خردلی تنش بود. مهماندار، تو همون حین که موهامو خشک میکرد، گفت: ـ نمیدونم. پسره، خمارتر گفت: ـ تو کی هستی؟ زبون داری حرف بزنی؟ از تو آینه، اخم کردم. چشمغره رفت و توی لیوان شیشهای که طرح حبابی داشت، یه چیزی ریخت و مزه کرد. دو مردی که مثل مجسمه، کنار در ایستاده بودن، گفتن: ـ جناب بزرگمهر اومدن، ارباب. در که باز شد، ایمان اومد تو. همون لحظه، مرد، لیوانشو سمتش پرت کرد. ایمان، خیلی خفن، لیوانو تو هوا گرفت. ـ چته؟ باز گرفتت؟ لیوانو گذاشت رو میز آینه، بعد نگاهشو به من دوخت و با خنده گفت: ـ ماهی، این که عروسکتر شد! پسره بلند شد... و از قدش شوکه شدم. لعنتی، چقدر قدبلند و جذاب بود! دستش رو توی جیبش فرو کرد و به سمت چوبلباسی رفت. کت مشکیش رو روی پیرهن خردلیش پوشید. شلوار مشکی هم به پا داشت. بادیگاردها سریع بقیه وسایلش رو جمع کردن. همونطور که راه میرفت، گفت: ـ آره، گرفتم. تو بگو این بچه کیه؟ نکنه مزاجت عوض شده؟ ایمان کیفش رو از این دست به اون دست کرد و با خونسردی گفت: ـ جریان داره، ولی بدون، پدر و مادرش جونت رو نجات دادن. پسر خیره به من نگاه کرد. ماهی، همون مهماندار، موهای من رو میبافت. هواپیما فرود اومد! فکر کنم نشستیم. چون ایمان گفت: ـ بیا بریم، عروسک. پسره جلو رفت و بادیگاردها پشت سرش حرکت کردن. ماهی دست تکون داد و گفت: ـ بایبای. منم براش دست تکون دادم و از هواپیما پیاده شدیم. ایمان دستش رو دور شونهم انداخت. یه ماشین مشکی دراز جلو ما ایستاد. مردی با عجله گفت: ـ رسیدن به خیر! زود سوار شید، الان یه هواپیما توی این باند میشینه. پسر مو سفید رو به ایمان کرد و گفت: ـ تو رانندگی کن. ایمان "باشه" گفت. بادیگاردها سوارم کردن و خودشون هم نشستن. پسره هم اول پاش رو گذاشت داخل، بعد خودش نشست و در رو بست. همون راننده قبلی رو به ایمان کرد و پرسید: ـ این بچه کیه؟ عجب نیرویی از بدنش بیرون میزنه! ایمان با یه جیغ لاستیک، ماشین رو از فرودگاه بیرون برد. ترسیده به مردها نگاه کردم. ایمان از توی آینه نگاهش رو به من دوخت و گفت: ـ ایشون عروسک منه. پسر مو سفید پوزخند زد و با لحنی سنگین گفت: ـ عروسک من! پسر مو خرمایی روشن خندید و گفت: ـ عروسکیه واقعاً برای خودش! ولی ندیدم ایمان تکپر با عروسکها بپره! ایمان کلافه گفت: ـ فکر بد نکنید! دستم رو محکم به صندلی کرمرنگ فشار دادم. پسر مو سفیده صفحهای روی صندلیش رو لمس کرد. یه محفظه بیرون اومد و یه بطری شیشهای سبز تیره با مارک طلایی برداشت. بادیگارد سریع براش باز کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: ـ از ما میترسی؟ فقط نگاهش کردم. یهو به سمتم خیز برداشت که منو بگیره. جیغ زدم و پاهام رو توی بدنم جمع کردم. ایمان نگران نگاهم کرد و گفت: ـ صدرا، ولش کن. فعلاً دست بهش نزن، تجربهی سختی رو گذرونده. پسر مو خرمایی گفت: ـ چه تجربهای؟ نکنه زوری بهش زدی؟ ایمان محکم زد توی سرش و گفت: ـ ماتیا، احمقبازی درنیار! تو قدرتشناسی و هنوز نفهمیدی؟ من هیچوقت یه بچه رو لکهدار نمیکنم. همون ماندانا برای هفت پشتم کافیه، پس صفحهی پشت من نذار. صدرا نوشیدنیش رو خورد و با چشمهای خمار، خیره نگاهم کرد. اخم کردم. ماتیا چرخید، زبونش رو برام درآورد و گفت: ـ چند سالته؟ با انگشتم بازی کردم و جواب ندادم. ایمان گفت: ـ ده سالشه. البته هشت ماه دیگه ده سالش میشه. ماتیا اخم کرد: ـ خیلی بچهست! میخوای چیکارش کنی؟ ایمان با اخم گفت: ـ بچهی کامران هستش. معلومه، میبرمش پایگاه. نوشیدنی از دهن صدرا بیرون پاشید. با نعره گفت: ـ بچهی کامران؟ کامران شافعی؟1 امتیاز
-
آهی کشید و سر تکون داد. جیغ زدم و زدم زیر گریه. ایمان با عجله داخل اومد، چشمهاش سرخ شده بود. علیهان براش توضیح داد. ایمان منو تو بغلش گرفت، سرمو نوازش کرد و آروم گفت: ـ هیش... آروم باش عروسک. من خودم بزرگت میکنم. همهکس تو میشم. علیهان با اخم گفت: ـ پروازت چی؟ ایمان غرید: ـ گور باباش! علیهان عصبی گفت: ـ باید بری ایمان. اینهمه زور زدی واسه شرکت... ایمان اشکامو پاک کرد و گفت: ـ پس یه بلیط فوری بگیر، تایسز رو با خودم میبرم. هنوز وقت هست، مدارکشو دارم. من راه میافتم، تو زنگ بزن. علیهان پوفی کشید. ـ رئیسجمهور که نیستم، یه سرگرد خالیام! ایمان نعره زد: ـ میدونم، پس یه کاریش کن! جبران میکنم. علیهان چپچپ نگاهش کرد، بعد نفسش رو فوت کرد و گفت: ـ باشه، گمشو از جلو چشمام، نبینمت! ایمان خندید، دست تکون داد، کفشاشو پوشید و با سرعت رفت سمت ماشین. منو نشوند، خودش نشست و گفت: ـ سفت بچسب عروسک، داریم پرواز میکنیم! کمربندمو بست، گاز داد و با سرعت ماشینو به حرکت درآورد. ترسیده خودمو جمع کردم... تازه یادم اومد... من زیرم نه شلوار جورابی دارم، نه شورت! لبمو گاز گرفتم. چرا وسط این سرعت، این فکرا باید بیاد تو سرم؟! ایمان با سرعت پیچها رو رد کرد و من سکتهای به ضبط خاموش نگاه کردم... ایمان ایستاد، کارتی رو نشون داد و گفت: ـ پرواز دارم، ماشین رو تو پارکینگ میذارم، همون همیشگی میاد میبرتش. نگهبان سری تکون داد و اجازه ورود داد. وارد پارکینگ شدیم. ساک و مدارکش رو برداشت و نگاهم کرد. ـ عروسک، بدو پایین که الان پروازم بلند میشه، میره! عجلهاش به من هم سرایت کرد. سریع پیاده شدم. هنوز درست نایستاده بودم که با یه حرکت بلندم کرد و دوید. ـ حال میکنی؟ لبمو گزیدم، دلم هر لحظه هری میریخت. کجاش حال داشت؟ فقط میترسیدم زمین بخوریم! ساکمو برای بازرسی فرستاد. خودش هم ساکی نداشت، فقط یه کیف رمزدار مشکی تو دستش بود. نوبت من شد، باید برای بازرسی بدنی میرفتم. از گیت رد شدم. زنی جلو اومد، بدنمو چک کرد، بعد لبخند زد، لپمو کشید و گفت: ـ عروسک، چقدر چشمات نازه! لبخند ریزی زدم و تشکر کردم. برگشتم سمت ایمان که اشاره کرد برم کنارش. با اخم داشت با زنی حرف میزد. ـ نه، پاسپورت نداره، بردنش اورژانسیه. زن با ناز گفت: ـ میدونم، جناب بزرگمهر، اما نمیشه. ایمان پوفی کشید، گوشیشو درآورد و شمارهای گرفت. ـ علی، چیکار کردی؟ ... زود باش دیگه! ... سرهنگ پدر توعه، زنگ بزن توضیح بده! ... خب دادی، مرگت چیه؟ چند لحظه بعد، تلفن اونجا زنگ خورد. همون زن جواب داد. بعد از چند ثانیه سرشو بالا گرفت و با احترام گفت: ـ آقای بزرگمهر، لطفاً بفرمایید. اجازه ورود دارید. ایمان لبخند زد، گوشی رو قطع کرد و زیر لب گفت: ـ علی، خیلی بامرامی، دورت بگردم، داداش! بلیطها رو گرفت، دستمو کشید و سمت در ورودی رفتیم.وقتی هواپیمای بزرگ رو دیدم، دهنم باز موند. یه باد شدیدی وزید. حس کردم لباسم داره بالا میره. سریع نشستم. ایمان با تعجب گفت: ـ چی شد؟ با خجالت زمزمه کردم: ـ زی... زیرش لباس نیست. یه دفعه دستشو کوبید روی پیشونیش. بعد بدون حرف بغلم کرد و دوید سمت هواپیما. آخرین نفر ما بودیم که سوار شد. مرد راهنما غر زد: ـ جناب بزرگمهر، یه کم دیگه دیر میکردین، پرواز میکردیم! ایمان با خونسردی خندید: ـ باشه، حالا برای دو دقیقه تأخیر، منت سرم نذار. رفتیم سمت صندلیهامون. وقتی نشستیم، زن مهماندار شروع کرد به توضیح دادن. ایمان کمربند رو برای من و خودش بست. نگاهم افتاد به ران پاهام... کبود بود. انگار یه چیزی تو دلم فرو ریخت. بغض کردم. یاد امین افتادم... دستاش... فشارای محکمش... با صدای گرفتهای زمزمه کردم: ـ من بیارزش شدم؟ ایمان شوکه نگاهم کرد، بعد رد نگاه منو گرفت. کبودیها رو که دید، آروم لباسم رو پایین کشید. ـ بیارزش شدن درد داره، ولی تو نشدی. تو هنوز مثل یه الماس گرونبهایی، خدا دوستت داشته. اشک از چشمم چکید. تو گلوم فشار عجیبی حس کردم. ـ اما سحر میگه اگه یکی... اگه کسی... دست بزنه، دیگه بیارزش میشیم، دیگه کسی ما رو نمیخواد. ایمان نفسشو با حرص بیرون داد. سرشو آورد نزدیکتر و با صدای آرومی کنار گوشم گفت: ـ وقتی بابام دست زد، از اونجا خون اومد؟ آروم سرمو به نشونه منفی تکون دادم. ـ نه... نیومد. لبخند محوی زد. ـ پس هنوز بیارزش نشدی، عروسک کوچولو. با انگشتام بازی کردم و زیرلب گفتم: ـ ممنون که نجاتم دادی. چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. هواپیما تکون خورد و کمکم اوج گرفت. ایمان پرسید: ـ حالت بد نمیشه؟ ـ نه، خوبم. شکمم صدا داد. ایمان انگار شنید. به مهماندار چیزی گفت. زن نگاهی بهم انداخت، لبخندی زد و سری تکون داد. چشمامو بستم. دستی روی سرم کشیده شد. بعد با موهام بازی کرد. اخم کردم و سرمو عقب کشیدم. ـ نکن! ایمان دوتا دستشو بالا برد. ـ باشه، تسلیم! چشم ازش برنداشتم. قیافهاش... هیچ شباهتی به امین نداشت. امین چشمهای روشنی داشت، اما چشمهای ایمان آبیِ تیره و عمیق بود. امین موهاش جوگندمی بود، ولی ایمان موهای بور داشت که قشنگترش میکرد. پوستش سفید، هیکلش متناسب و چهارشونه، ولی نه اونقدر که عجیب باشه. یه هیکل مردونه، بدون اغراق. زل زده بودم بهش که یهو دستشو گذاشت زیر چونهاش. ـ پسندیده شدم؟ لبمو گاز گرفتم. ـ قراره با من چیکار کنی؟ همونطور که زیر چونهاش بود، یه لبخند نصفه زد. ـ میخوام بزرگت کنم. بفرستمت ادامه تحصیل بدی، بعد برای خودت کسی بشی. نگاهمو ریز کردم. ـ نمیخوای زنت بشم؟ قهقههای زد، محو چال گونهش شدم و گفت: ـ عروسک، آخه تو رو کجای دلم بذارم؟ تو جای بچهی منی! من دوازده سال ازت بزرگترم، نه همچین فکری راجعبهت ندارم. همون موقع، مهماندار با یه سینی پر از خوراکی اومد. ایمان یه چیزی رو پایین کشید و زن، سینی رو گذاشت جلوم. لبخند مهربونی زد و گفت: ـ چیزی نیاز داشتید، به ما بگید، جناب بزرگمهر. ایمان تایید کرد. وقتی زن رفت، با ذوق به خوراکیها نگاه کردم و گفتم: ـ همه تو رو میشناسن! شونه بالا انداخت و گفت: ـ شاید... دوست داری معروف باشم؟ آبمیوه رو باز کردم و یه قلپ خوردم. ـ اُم... نمیدونم، معروفی رو تاحالا تجربه نکردم، ولی همه معروفا رو دوست دارن. کیک رو باز کرد، داد دستم. ـ آره، هم دوست دارن، هم تو خطرن. گاز بزرگی از کیک زدم و با آبمیوه قورت دادم. انقدر گشنهم بود که همه چی یادم رفت. امین، مامان، همهی ماجراها... «بچه بودن، خوب بودن، خوب بود... همه چی با یه خوشحالی کوچیک از یادت میرفت، فکرم زیاد نمیشد... کاش تا ابد بچه میموندم.» بعد از خوردن، چشمام سنگین شد و خوابم برد.1 امتیاز
-
فصل اول (ایران) #بخش_یکم بعد از نوشیدن فنجان چای، نگاهی گذرا به ساعت مچیاش انداخت. چمدان را از کنار پا برداشت و تا دم ماشین کشید. همهجا در تاریکی فرورفته بود و فقط نور ضعیف لامپ جلوی خانه همسایه در ابتدای کوچه، فضای تاریک را کمی روشن میکرد. بعد از گذاشتن وسایل در راهروی ون مسافرتی، برای برداشتن تفنگ شکاری دولولش دوباره به خانه بازگشت؛ خانهای که دیگر به او تعلق نداشت و قرار بود با طلوع خورشید، صاحب جدیدی پیدا کند. تفنگ را در پارچهای مخملی و صورتی رنگ پیچید و با احساسی خالی، از خانه خارج شد و در را بر همه افکارش بست. جای تفنگ زیر صندلی راننده بود و جای خودش وسط جاده. چشمان بیفروغش به جاده خیره مانده بودند. تلفن همراهش روی میز تلویزیون جا مانده بود—عمداً آن را جا گذاشته بود. تنها چیزی که در این مسیر همراهش بود، لباسهای سیاه درون چمدان و یک نامه نخوانده و مهر و مومشده بود. صدای جیرجیرکها با تمام توان، سکوت شب را میشکست. فضای جاده با آن نور کم و صدای بسته شدن در که هنوز در گوشش زنگ میزد، حالا حتی مخوفتر از همیشه بهنظر میرسید. انگشتان کشیدهاش فرمان را محکم گرفته بودند؛ همانطور که هوای مهآلود و شرجی شمال، سینهاش را میفشرد. هیچ ترسی در وجودش نبود. ضبط را روشن کرد تا از سکوت فرار کند، اما دستگاه با صدایی مختصر از خِرخِر و برفک، تنها یک صدای ممتد و گوشخراش پخش کرد. از موسیقی خبری نبود، اما ایران همچنان به صدای برفک رادیو گوش میداد. این صدای بیوقفه و خشن برایش آرامشبخشتر از افکار آشفتهاش بود. در پیچهای تند کوهستان، جاده خم برمیداشت و او را با خود میکشید. بعد از ساعتی گوش دادن به صدای نامفهوم رادیو، کندن پوست لبهایش و بیاعتنایی به منظره تاریک جاده، خاطرات دوباره به ذهنش هجوم آوردند. همه چیز، مثل اولین بار، بهطور واضح و ناگهانی بهیادش آمد. صدای جیغ و خنده شاد میهمانان آن مراسم نفرینشده دوباره در ذهنش زنده شد. دیگر خش رادیو را نمیشنید؛ این صدای خشن و تیز شادی دیگران بود که ذهنش را میفشرد و مچاله میکرد. با خشمی که در انگشتانش پیچیده بود، مشت محکمی به فرمان کوبید. زیر لب "لعنتی" گفت و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد. نامه نخوانده درست کنار کیف پول چرمی دستدوزش به چشم میآمد. قول داده بود که دیگر احساساتش طغیان نکنند، اما کنار همان پرتگاه بلند و پوشیده از دار و درخت، ماشین را متوقف کرد. خودش را در آغوش مه گرفتگی فروبرد و به سمت پرتگاه قدم برداشت. موهای کوتاه قهوهایاش را با دست گرفت و با تمام توان فریاد کشید؛ فریادی ممتد که گویی در دل کوه میپیچید و تا بینهایت ادامه داشت. پژواک فریادش در کوه او را همراهی میکرد. دیگر اشکی برای ریختن نداشت؛ حتی یک قطره. چشمانش خشک و بیاحساس بودند. غرورش نمیگذاشت اندوه عظیم دلش را سبک کند.1 امتیاز
-
پارت چهارم نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداریهایم دود شد و آتش ترس، پیشانیام را عرقریز کرد. مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دلِ لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا تند کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه دستش ندهم. -سلام، خسته نباشی حید... با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشمهایش نگاه کنم. دو گوی سبز که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق میکرد. -گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ جوراب گلوله شدهاش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد: -کری مگه زن؟! دود و دم داداش بیغیرتت گوشاتو کیپ کرده؟ آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری میکرد، من متهم میشدم به اینکه درست مراقبش نبودهام. پدر میگفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور میرفت و ماهها من بودم و پسربچهای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان میکردم تا داغ نباشد. دستهای لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم: -چای میخوری؟ پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. -کوفت میخورم. میخوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟!1 امتیاز
-
پارت سوم ساقهی پتوس را از لای دندانهای کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. لبهایش را با اشتیاق باز و بسته میکرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشهی لبش، بالا بردم. ساعت که به هفت رسید، تمام وجودم به ولوله افتاد! هیچ لایهی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرفهای تمیز را هم مرتب در کابینت چیده بودم و سماور همضرب با قلب من، قُلقُل میکرد. پوست لبم را به دندان میکشیدم، مدام دور خود میچرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تبدارم میکردم. دستهایم را که از شدت سابیدن لباسها پوستپوست شده بود، بههم مالیدم و ساعت را برای اینهمه عجله، لعنت گفتم. حس میکردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا میپایید. سعی کردم افکار احمقانهام را بیرون بریزم و این کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی خواباندنش و پتو را تا زیر چانهاش بالا کشیدم. با دلواپسی، درون گوشهای گندم پنبه گذاشتم. کاش اگر هم اتفاقی افتاد، این پنبهها برای نارسایی صدای حیدر افاقه میکردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت همسن و سالهایش را بخورد. به پلکهای نیمهبازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را میفهمید. دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینهی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خالهای سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش، همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبهبازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش میآمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براقتر بود. دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشهی تیرهی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، به دلِ سه گلدان پشت پنجره آب ریختم. صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دستهای سیاه یا چهرهی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی میداد. موهای چربش زیر نور ماه برق میزد و لکههای سیاه روی پیراهنش، از همین جا هم مشخص بود. دلبستگی داشت به شیرینی، کُنجِ دلم قد میکشید که درِ سمت چپ باز شد. گویا فقط من منتظر حیدر نبودم...1 امتیاز
-
پارت10 بعد از غذا، هر دو مثل لش افتاده بودیم روی مبل. هلیا یه پتو انداخته بود رو پاهاش و با گوشی ور میرفت. منم با شکم سیر تکیه داده بودم به دسته مبل و زل زده بودم به سقف. یه سکوت آرومی بینمون افتاده بود، ولی از اون سکوتا که سنگین نیست، برعکس... آروم و دلنشینه. هلیا بدون اینکه نگام کنه گفت: ــ ببین، اگه من فردا یکی رو دیدم که عاشقش شدم، تو باید بیای واسه خواستگاری! خندیدم: ــ زود باش اسمشو بگو تا برم براش گل بگیرم، با خودمم قیمه بیارم! چشماشو ریز کرد و گفت: ــ ولی جدی، دلم میخواد عاشق بشم... از اون عاشقیا که دل آدم واسه یه پیامش پرپر بزنه. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و یه آه آروم کشیدم. ــ عشق قشنگه، ولی فقط وقتی واقعیه... نه اونجوریا که تهش آدم حس کنه یه بازی بوده. چند لحظه سکوت کرد، بعد گفت: ــ تو چی؟ هیچ وقت دلت نخواسته یکی بیاد تو زندگیت، همه چی رو عوض کنه؟ نگاش کردم. توی چشماش برق کنجکاوی بود. لبخند زدم. ــ اگه قراره کسی بیاد، باید اونقدری قوی باشه که ترسهامو بفهمه... نه اینکه بیشترش کنه. هلیا یه بالش پرت کرد سمتم: ــ ای جان! ببین کی حرف دل میزنه. بالشو گرفتم و زدم تو صورتش، خندیدیم، از اون خندههایی که خستگی رو میشوره میبره. همه چی یه حس خونه میداد... حتی با همه گذشتهای که نمیذاشت راحت بخوابم، تو اون لحظه، حس کردم شاید... فقط شاید ، یه روزی همه چی خوب بشه.0 امتیاز
-
دکتر روپوش خونیاش را با یک حرکت، به رختآویز کنار سعید انداخت. سعید دیگر طاقت ایستادن نداشت، چهارزانو روی زمین نشسته بود و سرش را با دو دست به دام انداخته بود؛تنش ریز میلرزید، و مثل نوار ضعیف ضبطشدهای از ترس، عقب و جلو میرفت. شلوار لی مشکیاش خاک گرفته بود و پیراهن سفیدش، از یقه تا دکمهها بههم ریخته و نامرتب شده بود. چشمهایش را بست و نفسهای عمیق کشید، اما هنوز هرچند ثانیه یکبار، اوق میزد، همان اوقی که نه از ته معده، که از سمت مغز میآمد، حق داشت این صحنه چیز کمی نبود که آدم به دیدنش عادت داشته باشد! دکتر آهی کشید، خم شد تا دستی نوازشگر بر پشتش بکشد؛ اما درست در همان لحظه، دستی بزرگ، با رگهایی برجسته و انگشتانی گره خورده، یقهی سعید را قاپید و با یک حرکت به بیرون از اتاق پرتش کرد. آیان با قدمی سنگین در را بست، صدای بسته شدن در چنان سهمگین بود که سقف لرزید. بلافاصله بازگشت، به دکتر خیره شد، با نگاهی که انگار میخواست از لایههای چشم عبور کند و ذهن را بخواند. دکتر ساکت و چشمهای کهرباییاش قرمز و خسته بود، اما نه آن خستگی برای آیان اهمیت داشت، نه وضعیت بهمریختهی سعید، چون تنها چیزی که ذهنش را درگیر کرده، یافتن قاتلیست بیوقفه و بیرحم؛ کسی که بیامان قربانی میگیرد و او را در تلهای بیاساس اسیر کرده است. آیان فاصله را با گامهایی سنگین، اما سنجیده طی کرد. نه مثل دویدن، بلکه شبیه به حرکت آونگی که آرام، اما بیرحم پیش میآید. تا جایی آمد که نفسهایش با نفسهای دکتر یکی شد. سکوتشان، لحظهای بلندتر از هر فریادی بود. آرش سرش را کمی پایین گرفت، شاید برای فرو خوردن کلمهای، یا شاید برای حفظ آرامش، بعد آهسته لب زد: – میدونم، حق داری عصبانی باشی. ولی بدون من اختیاری از خودم ندارم، وقتی دستور از بالا داده میشه، میدونی کاری جز اطاعت کردن از دستم برنمیاد. آیان با تعجب نفسش را بیرون داد، اما به روی خودش نیاورد؛ کمی عقب رفت و لبهایش را روی هم فشرد. هیچ چیز نمیگفت، اما چشمانش بلندترین سؤال دنیا بودند، آرش که بازی چشمهای آیان را خوب بلد بود، فهمید هنوز خیلی چیزها را نمیداند؛ نشست روی صندلی فلزی بیپشتی، کنار میز طویلی که شیشههای آزمایشگاهی، تیغهای جراحی، و سوزنهای تشریح منظم چیده شده بودند. – خب، از کجا بگم؟ اکستروژن جنین بعد از مرگ، زمانی اتفاق میافته که مادر میمیره و جنین هنوز داخل رحمه. بعد از مرگ، بدن شروع میکنه به تجزیه بافتها و گازهایی تولید میکنه که طبیعتا از بدن خارج میشن، حالا چون جنین هنوز تو رحم مادره، اگه مانعی نباشه، مثل فشاری روی واژن، جنین توسط همین گازها اینجوری میاد بیرون یعنی گاهی تا نیمه، و حتی گاهی کامل هم خارج میشه! آیان ساکت نشست. نگاهش به جنازهای بود که روی میز دراز کشیده، و دستی کبود از دهانش بیرون زده بود. پوست اطراف دهان، شکافته شده و کبودیها از نای تا ترقوه ادامه داشتند. آرش نیمرخ آیان را نگاه کرد؛ چشمهای درشت و زیرچشمیاش، جای بخیه روی لپش را آنالیز کرد، و وقتی نگاهشان در هم گره خورد، آرش ادامه داد: – این اتفاق نادره، ولی ثبت شده*. بعضی وقتها، جنین کامل میاد بیرون، مثل تولد، اما نه برای زندگی، برای نموندن تو رحم مادر! آیان چانهاش را خاراند، بعد دو دستش را برد پشت گردنش، روی صندلی چرخدار لم داد، و به سمت چپ و راست حرکتهای ریزی انجام داد؛ همین که دهان باز کرد برای سوال، آرش سریع پیشدستی کرد و با لحنی تند گفت: – نه، نه آیان! نری جای بپرسی که موقع زایمان به قتل رسیده یا نه، بهت میخندن جناب سرگرد! *********** *تولد در تابوت که به آن اکستروژن(خارج شدن) جنین پس از مرگ نیز می گویند، پدیده نادری است که در آن جنین دو تا سه روز پس از مرگ از بدن زن باردار مرده خارج می شود.در این موارد بعد از مرگ مادر و جنین و شروع فرایند تجزیه با ایجاد گازهای مختلف ناشی از فرایند تجزیه فشار داخل شکم جسد بالا رفته و در صورتی که تدفین در تابوت یا سردابه باشد و فشار مستقیم خاک روی بدن وجود نداشته باشد، میتواند منجر به خروج کامل و یا ناقص جنین از کانال تولد شود، این اتفاق در سال هزار و پانصد و پنجاه یک برای اولین بار گزارش شده است و با وجود نادر بودن آن در کاوش های باستان شناسی نیز مواردی از آلمان،انگلستان و ایتالیای قرون وسطی گزارش شده است.0 امتیاز
-
آیان از جثهی کوچک کارآموز چشم برداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود میآمد، به طوری که اگر نگاهش میتوانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام میداد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بیاعتنا به نگاههای کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود. _ به جای مردهها، به زندهها هم توجه کنی بد نیست دکی جون! صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازهای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، دست کشید. خون خشکشده اطراف دهان مقتول، لکههایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابیاش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بیاحساس جواب دلیل عصبانیت او را داد: _ آیان، رفیق، میدونم الان مشکلت چیه، اما میخوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کاملا کمک فراموش کنی. آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمیدید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دستهایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند. _ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابهجا نکنی... آیان جملهاش را نیمهکاره رها کرد، چون دکتر پارچهی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجهاش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همانطور که انتظار میرفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن که روی سینهاش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوعآور بود، اما این بار فرقی میکرد! کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معدهاش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویا هیچوقت تمام نمیشد. سیاوش و دکتر همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، جوشاندهی معدهاش را بیرون میریخت. _ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی. لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پردههای آمنیوتیک* دور جنین به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر میرسید. سر جنین که از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده میشد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکههای خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خستهای توضیح داد: _ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ! ************ *پرده آمنیوتیک(آمنیون): یک غشتی نازک فاقد عروق است که درونیترین لایه غشای جنینی است که در طول دوره بارداری جنین را احاطه کرده و در محافظت و پرورش جنین نقش داد.0 امتیاز