رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/20/2024 در پست ها

  1. پارت چهل و چهارم رمان خاص تیام و سپهر هم با تموم شدن حرف های دکتر نگاهی به من کردند و با حرص گفتند: بله این مریض شما هم زیادی خوابالو هست. هم زیادی شیطون . نقشه کش خوبی هم تشریف دارند. اصلا باید ایشون میومدند به جای ادبیات نقشه کشی میخوندن. حتما موفق می‌شدند. هه.. دکتر هم که از حرفای اونا سر در نمی‌آورد یه بار دیگه پرونده ام رو چک کرد وگفت: همه چی خوبه. اون خراش سرت هم نیاز به بخیه نداره . فقط تا دو روز بهش آب نزن تا خوب بشه. اگر هم سرت گیج رفت؛ چیز خاصی نیست. اثرات شوک بعد از تصادف هست. بعد از یکی دوروز خوب میشه . برای سردرد هم میتونی استامینوفن بخوری . فقط کم چون زیادش ضرر داره . بعد رو کرد به تیام و سپهر شاکی و گفت : لطفا بیشتر مراقب این خواهر شیطونتون باشید. تا این جوری نگرانی نکشید . بعد هم همراه مهربان و اون پسره که تا حالا ساکت بود رفتند . بعد از رفتنشون تیام سپهر با چهره های شاکی برگشتند سمتم و گفتند : خب پس خواهرمون خواب بوده و بیهوش نبوده . تو چجوری همچنین کاری کردی . میدونی چقدر استرس کشیدیم. داشتیم سکته میکردیم . منم یه نگاه مظلومانه بهشون کردم و گفتم: خب خب حالم بد بوده . الآن خوب شده. اصلا دکتر نگفته که نترسین. یه چشم غره ای رفتن بهم که یعنی چرت و پرت نگو. کارت ساخته است . بعد گفتند : مظلوم بازی جواب نمیده. زود، تند ،سریع‌، مثل بچه آدم درست جوابمون رو بده. منم دیدم مظلوم بازی و این داستان ها جواب نمیده؛ زدم تو رگ دیوونه بازی خودم و گفتم: خوب کردم. اصلا حقتون بود. چیزی که عوض داره، گله نداره . یکم باید ادب میشدین تا دیگه این طوری برای من نقشه نکشین. الان دیگه یر به یر شدیم. بیاین آتش بس اعلام کنیم. تمومش کنیم بره خب؟
    1 امتیاز
  2. پارت چهل و سوم رمان خاص دکتر هم با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: از نظر منم حالتون خوبه. مشکلی ندارین . بعد از تموم شدن سرمتون میتونید مرخص بشین و تشریف ببرین خونه. با تموم شدن حرف دکتر تیام و سپهر گفتند: مطمعنین دکتر ؟نیاز نیست تحت نظر باشه؟ به هر حال خطر جدی رو رد کرده! دکتر هم با همون لبخندی که حالا بیشتر شده بود نگاهی بهشون کرد و گفت: اولا: زمان مرخصیشون بستگی به تشخیص من که دکترشون هستم داره نه برادران دلسوز و نگران؛ دوما: کدوم خطر جدی؟ اصلا خطری ایشون رو تهدید نمی‌کرد که حالا بخواد جدی هم باشه. با این حرفش سپهر و تیام نگاه گیج و متعجبی بهش انداختند و گفتند: اما دکتر به ما گفتند در خطر آسیب مغزی و رفتن به کما هست. دکتر هم با تعجب بهشون نگاه کرد و گفت: کاری با اینکه کی چنین حرفی عجیبی بهتون زده و شما هم باورش کردین ندارم؛ چون به هر حال آشفته بودین و گیج و هر چیزی رو باور میکردین؛ ولی کی رو دیدین که با چند تا خراش سطحی که دو روزه کلا ناپدید میشه بره کما که خواهر شما دومیش باشه ؟ مثل اینکه از شدت نگرانی برای خواهرتون حتی دقیق به قیافه اش دقت نکردین ! تیام و سپهر هم بهت زده پرسیدند : اگه به سرش ضربه ی خاصی نخورده پس دلیل بیهوشی طولانی مدتش چی بوده؟ دکتر هم با لبخند گفت: ضربه ی خاصی به سرشون نخورده و دلیل بیهوشی خواهرتون شوک و ترس از تصادف بوده. احتمالا که باید ظرف یکی دو ساعت بهوش میومد؛ ولی مثل اینکه این مریض ما کمی خوابالو تشریف دارند. قشنگ خواب صبحگاهیشون رو هم تکمیل کردند بعد پاشدن.
    1 امتیاز
  3. پارت چهل و دوم رمان خاص خب تو هم یه چیزی بگو. تا این رو گفت؛ تیام هم اومد جلو تر و سرم رو چرخوند سمت خودشون و در حالی تو چشمام نگاه می‌کرد با جدیت گفت : درسته زلزله ای و بلا ولی بلای دوست داشتی ای هستی و نباشی یه چیزی کمه خواهر من. منم با حرفش خنده ام گرفت و گفتم: مرسی از ابراز لطفت داداش خلم. شما دوتا هم درسته خل و چلین ولی خل و چل های دوست داشتنی ای هستین. خواهشا دیگه از این دیوونه بازی ها نکنید چون دفعه بعد حتما به ملکوت اعلا میپیوندم با این کاراتون . بعد از تموم شدن حرف هام تیام و سپهر همزمان گفتند: خدا نکنه. این حرفا چیه میزنی؟ بعد هم به اندازه ی کافی معذرت خواهی و منت کشی کردیم . بازم ادامه میدیم. فقط ببخش ما رو. دیگه قهر نباش. منم یه نگاه چپکی بهشون انداختم و گفتم: چیکار کنم دیگه دلرحمم . باشه میبخشمتون ولی فقط همین یه بار . سپهر هم با خوشحالی گفت: مرسی ازت خواهر مهربونم . دیگه تکرار نمیشه. قول میدیم. منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: امیدوارم. بعد این که مذاکرات خواهر برادریمون تموم شد؛ دکتر و آقای مهربان و یه پسره ی درب و داغون با یه اخم گنده که انگار بزور آوردنش اومدند تو اتاق . دکتر که اونم یه پیرمرد همسن مهربان بود و ظاهرا رفیقش بود با لبخند نگاهم کرد و گفت: خب حال این مریض شیطون ما چطوره؟ یه بیمارستان رو برادرات بهم ریختن بخاطرت. معلومه خیلی دوستت دارن. منم یه نگاهی به تیام و سپهر کردم که با شنیدن حرف دکتر در و دیوار رو نگاه میکردن و خودشون رو زده بودند به اون راه و با کنایه گفتم: اون که بله. معلومه که خیلی دوستم دارند .حالم بهتره دکتر. کی میتونم مرخص بشم؟
    1 امتیاز
  4. پارت چهل و یکم رمان خاص تیام و سپهر هم یه نگاهی به همدیگه انداختن و بعد با ناراحتی شروع کردند به تعریف کردن ماجرا و اتفاقاتی که از نقشه ی مسخره اشون شروع شد و تا اینجا رسید. بعدش هم هر دو با نگرانی نگاهم کردند و تیام گفت: خواهر گلم لطفا دیگه منو انقدر نترسون عزیزدلم. سپهرهم باصدایی که از شدت گریه گرفته بود؛ گفت: خواهر قشنگم، رفیق بامرامم ، منو ببخش. یعنی ما رو ببخش. دیگه تکرار نمیشه . اصلا دیگه تلافی بازی تعطیل. تیام هم قول میده که دیگه نقشه کشی رو برای دانشگاه و شرکت بزاره و از این نقشه ها تو زندگی مون پیاده نکنه . مگه نه تیام؟ تیام هم با صدایی گرفته و لحن شرمنده گفت: حق با سپهره خواهر گلم. من واقعا نمیخواستم اینطور بشه و فقط میخواستم یه تلافی کوچیک باشه در حد بدخواب شدنت و یکم استرس. با این حال دیگه همچین کاری نمیکنم. (این داداش مغرور ما رو ببین . حتی الان هم نمیگه معذرت میخوام. بابا لامصب ، مثلا قراره منت کشی کنی . منم یه قیافه ی ناراحت به خودم گرفتم و گفتم: باورم نمیشه!! اصلا ازتون انتظار نداشتم. اگه بدتر از این می‌شد چی؟ یه درصد به عواقب کارتون فکر نکردین؟ حقتونه تا آخر عمرم باهاتون قهر باشم ؛ ولی چون الان حوصله ی قهر و آشتی رو ندارم ؛ به وساطتت ترانه باهاتون قهر نمیکنم . اگه یدفعه دیگه از این نقشه ها برام بکشید؛ خودم تیکه پارتون میکنم. حرفام که تموم شد با یه اخم کوچیک سرم رو چرخوندم اونور و نگاهشون نکردم. سپهر گفت: نه خواهر گلم. دفعه ی اول و آخرمون بود. دیگه بمیریم هم از این کارا نمی‌کنیم. تو که میدونی جونمون بهت بنده و اگه چیزیت بشه میمیرم. الانم تا آخر عمرمون ازت معذرت خواهی میکنیم و منت کشی میکنیم. فقط خواهشا نگاهت رو ازمون نگیر خواهری. اصلا این چند ساعتی که چشمات بسته بود بدترین عذاب بود . مگه نه تیام؟
    1 امتیاز
  5. پارت چهلم رمان خاص این دفعه سپهر با صدای بغض آلود گفت: آروم باشید ترانه خانوم. براتون توضیح میدیم . بعد همراه تیام شروع کردند به تعریف نقشه های مسخره اشون. به محض تموم شدن حرف هاشون ترانه طوری که انگار اولین بارش بود میشنید با تعجب بهشون گفت: باورم نمیشه شماها همچین کاری با خواهرتون کردین اونم برای یه تلافی ساده شماها دیگه کی هستین مگه نمیگفتین جونتون وصله به خواهرتون؟ این بود اون همه ادعا؟ سپهر که در سکوت فرو رفته بود اما تیام با شنیدن حرف هاش با همون صدای گرفته گفت: خانوم محترم ما اشتباهمون رو قبول داریم و به اندازه ی کافی شرمنده ایم؛ ولی اونی که باید ازش معذرت خواهی کنیم شما نیستین تیاراست. سپهر هم اگه بهتون چیزی نمیگه به احترام اینه که ازش بزرگ ترین. در ضمن اگه تیارا رفیق خواهر شماست و براتون ارزشمنده، رفیق و خواهر من هم هست و قطعا برای ما ارزشمند تره. پس پیش داوری نکنین.(این داداش دیوونه ی ما رو ببین رو در این حالت هم نمیتونه دست از کلکل با یارش برداره. همین کارا رو میکنن به هم نمیرسن دیگه. من اینجا افتادم رو تخت بیمارستان اونوقت داداش ما داره با عشق جانش کل میندازه و براش خط و نشون میکشه. بابا برادر بزرگوار اینور رو دریاب. مثلا خواهرت داره از دست میره. هی بسوزه پدر عاشقی. خخخ..) ترانه هم بعد از تموم شدن نطق طولانی خان داداش برگشت گفت : تموم شد، خیلی تاثیر گذار بود. باید یاد آور بشم اینکه تیارا الان بالای این تخت بیمارستان رنگ پریده افتاده و وضعیتش معلوم نیست؛ تقصیر نقشه های برادران مهربان و فداکار و دلسوزش هست. پس سکوت کنید و صبر کنید بهوش بیاد. تیام هم دیگه سکوت کرد و هیچی نگفت. چند دقیقه بعد هم من که از نقش بازی کردن خسته شده بودم، آروم آروم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم؛ سه جفت چشمی بودکه بهم خیره شده بودند . تیام و سپهر گفتند: خداروشکر بهوش اومدی. خواهرگلم! عسل اضافی خوردیم. لطفا دیگه اینجوری نباش. خب دلمون نمیاد اینجوری ببینیمت. ترانه هم با لبخند مهربونی بغلم کرد و گفت: خداروشکر بهوش اومدی . بعد با کنایه گفت: صدقه سر نقشه های بعضی ها نزدیک بود یه چیزیت بشه خواهری و با چشماش با سمتی که تیام وایستاده بود اشاره کرد. منم به سختی خنده ام رو کنترل کردم تا لو نره نقشمون و با یه حالت گیجی برگشتم سمت تیام و گفتم : داداشی من داشتم میرفتم دانشگاه. نمیدونم چی شد یهو تصادف کردم و بعدش هیچی نفهمیدم. چی شده؟ میشه به منم بگی منظور ترانه چی بود ؟ اون حرف الکی نمیزنه.
    1 امتیاز
  6. پارت سی و نهم رمان خاص همون جور که خنده ام رو کنترل میکردم، تا نزنه شت و پتم کنه گفتم: ای من قربون خواهر قشنگم برم که مثل خودم دیوونه است. مثل کوه پشتمه. تو حسابشون رو نرسی هم قبولت دارم گلم. فعلا بیا بشین یه نقشه ی دیگه بکشیم براشون. بعد هم بهم بگو ؛ قضیه ی مامان اینا و عذاب وجدان چی بود؟ با یه قیافه ی حرصی نگاهم کرد و گفت: نفهمیدم اینایی که گفتی تعریف بود یا تخریب؛ ولی به نظرم همون نقشه ی فعلیت رو یکم ادامه بدیم. منم یکم شلوغش میکنم تا اون داداش خل و چلت رو یکم ادب کنیم. بعدش هم این داداش خل و چلت سر صبحی زنگ زده منو از خواب نازم بیدار کرده. با صدای سکته ای گفته بیمارستانی و به مامانت اینا بگم تو پیش منی. نمیخواد نگرانشون کنه. خاله جون هم زنگ زد بهم و گفت: یکم حال پدربزرگت ناخوش هست و مجبورند برن شمال. یه مدت هر چی بهت زنگ میزنه ، جواب نمیدی . خونه هم پیدات نمیکنه . منم گفتم: پیش منی و خوابیدی. اونم گفت: بهت قضیه رو بگم و بیدار شدی بگم بهشون زنگ بزنی. تا حرفش تموم شد همه چیز رو فراموش کردم و با نگرانی گفتم : اینا رو ولش کن ترانه تو رو خدا بگو گوشی من کجاست؟ آخ خدای من دادا چش شده؟ چیکار کنم؟ بده بهم گوشیم رو زنگ بزنم بهش. لطفا! اونم با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت: آروم باش. اون حالش خوبه. تازه خاله زنگ زده به خان داداشت و خبر داده. منم بودم و شنیدم. مثل اینکه به بابا بزرگتون رفتین چون اونم سر کار گذاشته پدر مادرت رو تا مرخصی بگیرن و برن پیشش. کلا خونوادگی دیوونه بازی های خاص خودتون رو دارین. بعد هم الان گوشیت دست تیام هست. اگه برم ازش بگیرم لو میریم؛ پس مثل بچه های خوب چشمات رو ببند و ساکت و بی صدا سرجات بخواب. الان هاست که برسن و باید خوب بریم تو نقشمون . همین هم شد به محض اینکه چشمام رو بستم و رفتم تو نقش پیداشون شد. اومدند تو اتاق اما دکتر باهاشون نبود. گفتند: دکتر یه ساعت دیگه میاد. ترانه با نگرانی و گریه ی الکی به تیام گفت: چه بلایی سر رفیقم اومده؟ چرا بهوش نیومده هنوز ها؟ تیام هم با صدای گرفته برگشت گفت : همش تقصیر منه با اون نقشه ی مزخرفم. ترانه هم که انگار به جای ادبیات کارشناسی ارشد هنر های نمایشی و تاتر داشت میخوند ؛ خیلی خوب رفته بود تو نقشش و کاملا خودش رو به بی‌خبری زد و گفت: منظورتون چیه؟کدوم نقشه؟چیکار کردین مگه که رفیقم رو به این حال و روز انداختین؟
    1 امتیاز
  7. پارت سی و هشتم رمان خاص منم با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یواش یواش حرف بزن که بتونم جوابت رو بدم . خب، اولا: اینکه همش نقشه نبوده و واقعا تصادف کردم. خطر از بیخ گوشم گذشت؛ دوما: اون داداش به قول تو بدبختم حقش بوده، چون همه چی زیر سر اون بوده. حتی همینم کم بوده براش. اما چیکار کنم که دلرحمم؛ سوما: تو چرا حرص و جوش سکته کردن داداش منو میخوری؟ نکنه خبری هست بینتون که من نمیدونم ؟ ها شیطون؟ ترانه هم دستپاچه نگاهم کرد و گفت: اولا: بالاخره که یه کلکی سوار کردی؛ دوما: زود، تند، سریع، ماجرا رو کامل برام تعریف کن. کنجکاو شدم ؛ سوما: از این توهم ها نزن. خوبه خودت میبینی چه کارد و پنیری هستیم باهم. یه ثانیه بدون کلکل و دعوا نداریم. آخه چی تو ما دیدی؟ کجامون بهم میخوره که این حرف رو میزنی ؟ منم یه گلویی صاف کردم و گفتم : اولا: درست میگی ولی نتیجه ی کلک اونا بوده؛ دوما: رو بعدا برات میگم. و اما سوما :که از همه مهم تره و البته جذاب تر اینه که بله! میدونم چه خبره ولی شما هم اینو شنیدی که قشنگ ترین عشق ها از همین کلکل ها و دشمنی های الکی شروع میشه؛ حرصی نگاهم کرد و گفت : اصلا هم اینجور نیست. حالا هم بجای این چرت و پرت ها ماجرا رو تعریف کن؛ ببینم چه گلی به سرمون زدی خانوم خانوما. منم با خنده و آروم گفتم: لنگه ی همین. جفتتون گردن گیرتون خرابه. خخخ... با یه قیافه ی کنجکاو نگاهم کرد و گفت: چی گفتی؟ منم با یه لبخند گفتم: هیچی. بعد نشستم مثل بچه ی آدم همه‌چیز رو براش تعریف کردم تا با اون کیفش نزده تو فرق سرم . خخخ... (ترانه کلا آدم آرومی هست ولی امان از عصبانیتش. خدا نصیب هیچکس نکنه . یهو مثل دینامیت منفجر میشه و همه رو میزنه درب و داغون میکنه.) بعد از اینکه تموم شد تازه نگاهم به ترانه افتاد که از قیافش آتیش میبارید. آخ آخ اوضاع خیته. با همون قیافه پا شد و می‌خواست بره سمت در که دستش رو گرفتم و گفتم: کجا میری دیوونه ؟ اونم نگاهم کرد و گفت : میرم پدر این داداشات و اون پسره که زده بهت رو دربیارم. مگه الکیه دوست منو اذیت کنن؟ پس من اینجا چیکاره ام؟ الان میرم حسابشون رو میزارم کف دستشون.
    1 امتیاز
  8. پارت سی و هفت رمان خاص تا این رو گفت؛ تیام با عصبانیت و صدایی که به زور کنترلش میکرد تا سر بزرگترش بلند نشه ؛ گفت: آقای محترم هزار تا ماشين فدای یه تار موی خواهرم. فقط میخوام بهوش بیاد . سپهر هم حرفای تیام رو تایید کرد و گفت: الان برای ما هیچ چیز مهم تر از بهوش اومدن خواهرمون نیست. نفس به نفس با هم بزرگ شدیم. نباشه زندگی نیست. درسته که اونم قوانین رو درست رعایت نکرده و از جاده ی یک طرفه با سرعت اومده؛ ولی نوه ی شماهم سرعتش برای اون لاین زیاد بوده و زیاد تابع قوانین نبوده و نه تنها اشتباهش رو قبول نداره، تازه الان از ما طلب کار هم شده یه عذر خواهی ساده هم نکرده؛ اگه بلایی سر خواهرمون بیاد خدایی نکرده تا تهش میریم و دست از سرش بر نمیداریم تا مجازاتش کنیم؛ پس بهتره دعا کنید خواهرمون چیزیش نشه. مهربان هم با آرامش و جدیت بهشون گفت: علاقه اتون به خواهرتون قابل تحسین هست و لحن کمی تندتون بخاطر شرایطتون قابل درکه؛ اما بهتون قول میدم فرداد هم پشیمون و دست پاچه و شوکه شده. به موقع اش برای عذر خواهی خدمتتون میرسه . خیلی خب الانم میرم دکترش رو صدا بزنم. تیام و سپهر هم با نگرانی گفتند : ما هم باهاتون میایم. به محض اینکه رفتند بیرون آروم چشمام رو باز کردم و یه نفس راحت کشیدم. تازه میخواستم بخندم که یهو در باز شد و ترانه پرید تو. انقدر سریع اومد که هل شدم و نتونستم چشمام رو ببندم . اومد پیشم اول یکی آروم زد تو سرم که گفتم : آخ! چیکار میکنی دیوونه ؟ چرا میزنی؟ نمیبینی از ناحیه ی سر مصدومم ؟ ترانه هم یه پشت چشمی برام نازک کرد .با لحنی که نگرانیش رو بیشتر از عصبانیت ساختگیش نشون میداد گفت: حقته. تازه کم هم زدم. باید محکم تر و بیشتر میزدم. در ضمن خانوم مصدوم، شما از منم سالم تری. منو دیگه نمیتونی گول بزنی. فکر نکن نفهمیدم فیلم اومدی براشون. منم با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم : حقا که مثل خودم دیوونه ای. چجوری فهمیدی کلکم رو ؟اصلا کی بهت خبر داد؟ اونم با یه چشم غره ی مشتی (که یعنی یکی طلبت) نگاهم کرد و گفت: از اونجا که من تو رو بهتر از خودت میشناسم و بلدم . اینکه از اون لبخند مرموزت معلوم بود همش نقشه بوده. اون داداش بد بختت رو بگو که چقدر نگرانت بود. داشت سکته میکرد؛ اونوقت خانوم اینجا نشسته داره به ریش هممون میخنده . ما رو هم گیر انداختی. الان عذاب وجدان گرفتم که چرا به خاله اینا دروغ گفتم. هی خدا..... از دست این دیوونه من چیکار کنم ؟
    1 امتیاز
  9. پارت سی و ششم رمان خاص میخواستم داد بزنم که یهو یه فکری به ذهنم رسید و به آقای مهربان هم گفتم. اون هم پیرمرد پایه ای بود و باهام همکاری کرد. دوباره چشمام رو بستم و تظاهر کردم بیهوشم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که تیام و سپهر اومدن تو و پرسیدن: هنوز به هوش نیومده ؟ آقای مهربان هم کاملا جدی بهشون گفت: متاسفانه نه! دکترش گفت اگه زیادی بیهوش باشه براش خطرناکه چون ضربه به سر بوده احتمال آسیب مغزی و کما وجود داره. وقتی این رو شنیدند دوتاشون به سمت تخت دویدند و با خواهش ازم می‌خواستند که چشمام رو باز کنم و حتی سپهر گریه میکرد. در حدی که تیکه تیکه و سخت حرف می‌زد جفتشون به عسل خوردن افتاده بودند .یهو تیام با همون حالت ناراحتی بلند شد بره بیرون که سپهر دستش رو گرفت و با صدای گرفته گفت: کجا میری داداش؟ تیام هم با همون صدای گرفته که حالت عصبی به خودش گرفته بود گفت: میرم اون پسره ی راننده رو بزنم لت و پارش کنم. ولی سپهر بهش گفت : نرو داداش ما هم مقصریم. نباید اون نقشه ی مسخره رو میکشیدیم. با اینکه میدونستیم تیارا چقدر گیج خوابه اول صبح. بعدش هم منو تو قبلا دعوای حسابی کردیم باهاش. اینجا هم بیمارستان هست و جای کتک کاری نیست . (خیییییلی سخت خودمو کنترل کردم که تو همون حالت بمونم و از تعجب چشمام نزنه بیرون. آخه تیام با همه ی دیوونه بازی هاش اهل دعوای لفظی هم نبود ؛چه برسه کتک کاری . سپهر هم که بدتر ولی مگه من با این پیرمرد مهربان تصادف نکردم پس اینا درباره ی کی صحبت میکنند. وای تعجب کم بود؛ کنجکاوی هم اضافه شد. حیف که نقشه ام خراب میشه؛ وگرنه پامیشدم. خخخ...) همین حرف ها باعث شد که تیام برگرده سر جاش. همزمان پیرمرد مهربون هم بهش گفت: من نمیدونم قضیه چیه که میگین مقصرین اما من و فرداد ازتون معذرت میخواییم . خواهشی که دارم ازتون اینه که کار به پلیس و شکایت و اینا نرسونید. لطفا! با گفت و گو حلش کنید. شما هم مثل نوه های خودم میمونید. خوب نیست که درگیر کلانتری بشیم. خواهرتون هم انشالله بهتر میشه و از خودشون هم رضایت میگیریم . معذرت خواهی میکنیم. خسارت ماشين هم تمام و کمال پرداخت میکنیم.
    1 امتیاز
  10. پارت سی و پنجم رمان خاص اه چه بوی گندی میاد. حتما باز تیام جوراباش رو گذاشته بالا سرم. الان پامیشم همون جوراب رو میکنم تو حلقش .خخخ... هنوز خوابم میاد.. پس بدون اینکه چشمام رو باز کنم؛ دستم رو بردم کنار تختم تا گوشیم رو بگیرم. یهو یه دردی تو دستم حس کردم که باعث شد چشمام رو باز کنم . با یه فضای ناشناس روبه رو شدم. فکر کردم حتما تیام باز منو گذاشته اتاق مهمان ولی وقتی اطرافم رو نگاه میکردم اثری از اتاق مهمان پیدا نکردم یا اتاق خودم و تیام. یکم که خواب از سرم پرید. تازه متوجه عمق فاجعه شدم که اینجا نه تنها اتاق مهمان نیست بلکه خونه امون هم نیست و اورژانس بیمارستان هست. هنوز گیج بودم و یادم نمیومد که چرا این جا هستم. خواستم یهویی بلند شم که سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره دراز بکشم. یکم که گذشت تازه اتفاق های صبح یادم اومد. آخرین چیزی که یادمه اینه که راننده ی ماشین جلویی که یه بنز قدیمی بود به سمت ماشینم اومد. بعدش هم که از هوش رفتم. اگه شانس منه که الان راننده یه پیرمرد همسن دادا(پدر بزرگم)در میاد. خخخخ... تو همین فکر ها بودم که یهو یه پیرمرد هم سن و سال دادا که مهربونی از چهره اش می‌بارید اومد سمتم و گفت : دخترم بهوش اومدی؟ خداروشکر. تو که خیلی نگرانمون کردی. مخصوصا خانواده ات رو. الان چند ساعته که بیهوشی. منم تا این رو شنیدم یهو یاد کلاسی که با تند خو داشتم افتادم . پس از فاتحه ای که برای خودم فرستادم با استرس از اون پیرمرد مهربون پرسیدم: ببخشید آقای محترم ساعت چنده ؟ نمیدونم شما کی هستید اما من باید برم کلاس دارم میشه به خونواده ام بگین بیان و مرخصم کنند؟ لطفا! پیرمرد مهربون هم یه نگاهی بهم انداخت و گفت: اولا: من مهربان هستم. متاسفانه باهاتون تصادف کردیم (بهه دیدین گفتم من شانس ندارم پس کجان اون راننده های جوون و خوشتیپ تو رمان ها که بعد از تصادف عاشق دختره میشن و به خوبی و خوشی زندگی میکنن .خخخ...) ؛ دوما: ساعت ۱ ظهره ؛ سوما: امروز جمعه است و فکر نکنم هیچ دانشگاهی هیچ کلاسی داشته باشه. این نکته ی آخری رو که شنیدم به شدت شوکه شدم. یعنی چی امروز جمعه است؟ پس آلارم تند خو چی؟ اونجا بود که فهمیدم کار کسی نیست جز تیام و سپهر . حساب جفتشون رو میرسم.
    1 امتیاز
  11. پارت ده دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا می‌توانست به تماس هفته‌ی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبت‌های خاص، بابا از منقل و آن خانه‌ی نمور دل نمی‌کند. -خوش اومدین بابا! چه بی‌خبر... -دیگه برای سر زدن به خونه‌ی دختر خود آدم که خبر نمی‌خواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتی‌ها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعله‌ی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمی‌شد و همین دلشوره‌ام را تشدید می‌کرد. کاش گندم بیدار می‌شد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند. -بچه تازه خوابیده بابا؟ در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قل‌قل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لب‌سوزش را هورت می‌کشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد: -کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟ -شکر. و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهره‌های تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما... -چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگی‌ها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونه‌ی پدرش. دوره و زمونه‌ی بدی شده، زن‌ها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. کاش سر بابا جیغ می‌کشیدم و می‌گفتم که این حرف‌هایش، زندگی مرا ویران‌تر از آنچه که هست می‌کند، اما می‌ترسیدم هرکلمه‌ای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخم‌های حیدر درهم رفته بود اما بابا کله‌ی تاسش را خارید و دوباره از سر گرفت: -هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی. -حق با شماست. -باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟
    1 امتیاز
  12. پارت نه با فریادی که غزل کشید، شعر در یادم شکست و نصفه ماند. احساس گناه زبانه کشید، این خاطرات درست نبودند. من یک زن متاهلم؛ نباید یک اسم، این‌چنین دگرگونم کند. به موهایم دست کشیدم... ناگهان حس کردم که چقدر دوست‌شان دارم. -مُرد ناهید. با توام دختر! بلند خندیدم. چندماه بود این چنین از ته دل نخندیده بودم؟ نمی‌دانم. فقط آن لحظه، گل‌های پشت پنجره سبزتر به نظر می‌رسیدند، هوا تمیزتر بود، جنس لباسی که پوشیده بودم لطیف به نظر می‌رسید و... موهایم! آخ که موهایم. غزل دیگر چیزی از امیرعلی یا نادر نگفت، عجیب‌تر اینکه من هم چیزی نپرسیدم. هردو پشت حرف‌های بیهوده پنهان شدیم. از قیمت بالای تخم‌مرغ گفتیم، از آسفالت کوچه‌مان که نیاز به مرمت داشت، از هوای گرفته‌ی آسمان، و دختر کوکب خانم که هفته‌ی گذشته، ختنه‌سوران پسرش بود. غزل زود عزم رفتن کرد و من هم تعارف بیخود نکردم. هردو آن روزی که حیدر با غزل روبرو شد را خوب به خاطر داشتیم. موقع بدرقه، مدام به پشت‌سرش نگاه می‌کرد. انگار در چهره‌ام به دنبال چیزی بود، چیزی مثل یادآوری روزهای گذشته و شاید... اندکی هم حسرت. خانه در سکوت فرو رفته بود اما سر من پر از صدا بود. جلوی آینه رفتم و ناخودآگاه از دخترک درون آیینه پرسیدم: -یعنی ازدواج کرده؟ سنگینی غم این حرف، ابروهایم را خمیده کرد. بهتر بود فکرم را مشغول می‌کردم تا خیالات گناه‌آلود نپروراند. بعد از جمع کردن پیش‌دستی‌ها و شستن استکان‌های کثیف، گندم را روی پاهایم خواباندم و بافتنی نیمه‌کاره‌ام را دست گرفتم. قرار بود یک کلاه منگوله‌دار برای دخترقشنگم باشد. میله‌ها را با سرعت تکان می‌دادم و کاموا کم‌کم شکل می‌گرفت. نفهمیدم چندساعت خودم را سرگرم بافتن کردم که با صدای در، بالاخره سرم را بالا گرفتم و دستی به مهره‌های دردناک گردنم کشیدم. پاهایم از سنگینی وزن گندم خواب رفته بود. در که برای بار دوم به صدا در‌آمد، چادر گل‌دارم را به سر کشیدم: -اومدم... اومدم. در حالی که گوشه‌ی چادر را به دندان داشتم، در را باز کردم. حیدر بود که با چهره‌ی برزخی به من سلام کرد. تا بخواهم از زود آمدنش تعجب کنم، بابا از پشت‌سر حیدر گردن کشید: -جواب سلام شوهرتو بده دخترم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
    1 امتیاز
  13. پارت سی و چهارم رمان خاص اینجوری شب پر ماجرای ما هم به پایان رسید و بعد شب بخیر به مامان و بابا همگی به سمت بالا رفتیم. تیام رفت تو اتاق خودش که حالا تر و تمیز شده بود و تشک تختش عوض شده بود . سپهر هم رفت اتاق مهمان. منم رفتم اتاق خودم و سمت اتاق فکر (سرویس ) رفتم . بعد از انجام عملیات مربوطه و مسواک زدن و انجام دادن روتین شبم به سمت تختم پرواز کردم و به عشق اولم(خواب)رسیدم. هه.. گیج خواب بودم که یهو صدای زنگ هشدار گوشیم که مخصوص کلاس استاد تند خو بود در اومد. مثل جت بلند شدم در حالی که هنوز نصف بیشتر مغزم خواب بود. عین آدمی که تو خواب راه میره تند تند لباسم رو پوشیدم و جزوه و کوله پشتی و سوییچ ماشینم رو برداشتم و مثل میگ میگ پریدم تو ماشین و با سرعت نور به سمت دانشگاه روندم . انقدر گیج بودم اون لحظه که متوجه تابلوی جاده ی یک طرفه نشدم . فقط با سرعت زیاد حرکت میکردم که یهو یه ماشین جلوم سبز شد. انقدر دستپاچه شدم اون لحظه که هیچ حرکتی نتونستم انجام تا چند دقیقه و همون کافی بود که ماشین جلویی بهم برخورد کنه و با سر برم تو شیشه . سرم گیج میرفت و کمی درد میکرد و دیدم تار شده بود اما من داشتم به این فکر میکردم که عروسک قشنگم(ماشینم)چیزیش نشده باشه( چون معمولا زیاد به درو دیوار میخورم و خب دیگه عادی شده برام. تیام همیشه با خنده میگه در و دیوار باید چشمشون رو باز کنند تا نخورند به تیارا وگرنه خواهر قشنگم که اصلااااا سر به هوا نیست. خخخ..) تو همین فکرا بودم که دیدم راننده ی ماشین جلویی از ماشینش پیاده شد و به سمت ماشینم اومد اما نتونستم بیشتر از این کارآگاه بازی رو ادامه بدم چون چشمام بسته شد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...