رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. هر چند که بعدش مدیر واسه این‌که تنبیه‌م کنه سه روز اخراجم کرد. درحالی که حالیش نبود بزرگ‌ترین لطف رو در حقم کرده، چون من به شدت از مدرسه متنفر بودم. با این‌که به اصطلاح استعداد درس خوندن رو داشتم و همیشه نفر اول توی مدرسه بودم؛ اما از درس خوندن به شدت بدم میومد و تو کل دوران تحصیلم فقط شیطنت می‌کردم و یک‌بار هم گیر نیوفتادم. موهامو که از دو طرف بافته‌‌بودم، روی شونه‌هام انداختم و حوله‌ای صورتی‌رنگ رو زیر تیشرت آبیم در ناحیه شکمی قرار دادم تا خیسی تیشرتم اذیتم نکنه. فاطمه این‌بار جدی‌تر از قبل نشست و همون‌طور که موهای مشکی بلندش رو بالای سرش گوجه‌ای می‌بست، گفت: - بچه‌ها شش دونگ حواستون رو از الان جمع کنید. اینا یه بلایی می‌خوان سرمون در بیارن، مخصوصاً اگه نقطه ضعف ازمون بگیرن. پس آسه میرید آسه میاید... مرضی حق نداری از الان با همه بچه‌ها طرح رفاقت بریزی؛ اصلاً محلشون نذار. چشمای درشتم رو گرد کردم و با حیرت گفتم: - اِوا من کی طرح رفاقت ریختم؟! تارا کتابی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و عینکش درآورد: - اینا رو ولش کنید... به نظرتون اون پسر بوره زیادی خوشتیپ نبود؟ ابروهای فاطمه بالا پرید و انگشت اشاره‌ش که تو هوا تکون می‌داد و تهدیدمون می‌کرد، همون‌طوری خشک شد. - متوجه نشدم چی گفتی؟ تارا بی‌خیال خمیازه‌ای کشید و موهای کوتاه و به‌هم ریخته‌ش رو با انگشتاش مرتب کرد و دوباره گفت: - داش میگم پسره خیلی هلو بود، انگار که یه دختر ترک بود. خندیدم و با تأسف سرمو به طرفین تکون دادم و با لبای کج و معوج گفتم: - خیره‌سر بذار یه دو روز بگذره بعد چشمای درنده‌تو باز کن. فاطمه بالشت بدون پوش بغل دستش رو پرت کرد طرف تارا و با چشمای گرد و لبایی که بی‌اختیار کش میومد گفت: - زهرمار انتر... پسره رسماً مثل غول گرفتت زد زیر بغلش برد تا رهبرشون قتل‌ عاممون کنه. حالا میگی خوشگل بود؟! تارا بی‌خیال عینکش رو دوباره زد و همون‌طور که از گوشه‌ی چشم نگاهمون می‌کرد سرشو تکون داد و با حالتی که بیان‌گر این بود «حالتون گرفته شه» گفت: - چه‌قدر خوش بو بودا! من و فاطمه با بهت نگاهی به هم کردیم و بعد‌ با دیدن قیافه‌ی تارا که سعی می‌کرد خنده‌ش رو کنترل کنه زدیم زیر خنده.
  3. *** کرم دلبان خوشبوم رو به دستام مالیدم و با خستگی و تیشرتی که جلوش کامل خیس شده‌بود، رفتم و کنار فاطمه نشستم. تارا که عینک کوچولوش رو روی بینیش گذاشته‌بود و درس می‌خوند، از بالای عینک نگاهم کرد و گفت: - مرضی مریض میشی با این وضع. فاطمه هم که سرش توی کتاب بود و گه‌گداری درس می‌خوند و گه‌گداری کاریکاتور می‌کشید، هومی گفت و رو بهم ادامه داد: - ظرف میشوری یا همون‌جا توی سینک شنا می‌کنی؟ شانه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال بحث رو عوض کردم چون واقعاً جوابی برای این بی‌دست‌و‌پاییم که باعث می‌شد از نوک سر تا نوک پا خیس بشم نداشتم، نگاهی به اون‌ها مشغول بودن کردم و گفتم: - چی‌کار می‌کنید دخترا؟ چی می‌خونید؟ تارا باز از بالای عینک بدون قابش نگاهی اندرسیف بهم انداخت و با همون سیس بامزه‌ش گفت: - درس؟ دهنمو براشون کج کردم. همیشه همین بودن برعکس من که شب امتحانی بودم... . البته نمیشه گفت شب امتحانی چون من دقیقاً یک ساعت قبل امتحان شروع به خوندن درس می‌کردم. اما همیشه نمره‌هام بالا بود برای همین دست از این شیوه برنمی‌داشتم. فاطمه با ذهنی مشغول همون‌طور که گوشه‌ی برگه‌ی زیر دستش رو خط‌‌خطی گفت: - بچه‌ها؟ ... به نظرتون ممکنه بلایی سرمون بیارن؟ آخه خیلی بد نگاه می‌کردن. می‌دونستیم در مورد چه کسایی حرف میزنه. امروز کاملا‌ً ذهنمون درگیر نگاه‌های بد و نیشخندهای دانشجوهای عجیب دانشگاه بود. توی چشماشون تهدید خاصی نسبت به ما وجود داشت و این کمی ما رو ترسونده‌بود. تارا کتاب زیر دستش رو پایین آورد و گفت: - هیچ غل... کاری نمی‌تونن بکنن، مگه خاله بازیه؟ می‌خواست ترس رو از ما دور کنه درحالی که از چشماش نگرانی لبریز بود. لحظه‌ای که از کلاس بزرگمون خارج شدیم، مردی که با لقب رهبر معرفی شده‌بود نگاهی عجیب بهم انداخت. نگاهی با عنوان این‌که حسابت رو می‌رسم و این یعنی عمق فاجعه. این اتفاق منو یاد دعوای بد دوران دبیرستانم انداخت. وقتی که یکی از هم‌کلاسی‌هام با یک دوازدهمی درگیر شده‌بود و من به عنوان شاهد توی دفتر شهادت دادم اون روز دختره نگاهی شبیه نگاه رهبر بهم انداخت و فرداش... فرداش واجعه بود، لعنتی یه گوشه خفتم کرد و تا داشت منو زد، هر چند که بدترش رو هم خورد. دخترک وحشی با اون ناخونای بزرگش که همیشه لاک سیاه می‌زد‌، صورتمو تیکه‌تیکه کرد مثل جیگر زلیخا به خدا. ولی من مرد و مردانه فقط مشت می‌کوبیدم رو بینی خوشگل عروسکیش.
  4. انگشت اشاره‌مو به‌سمت اون که به‌شدت خشمگین بود، نشانه رفتم و با جدی‌ترین حالت و لحنی که از خودم سراغ داشتم، گفتم: - این اولین و آخرین هشداری هستش که به تو داده میشه، اگه یه بار دیگه... یه بار دیگه نزدیک من و خواهرام بشید... . هر چی به ذهنم فشار آوردم تهدید مناسب و کارسازی به فکرم نرسید. چشمم به چشمای کشیده و آتیشیش افتاد، دستمو آوردم پایین و با ترسی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم: - بهتره به اون روز فکر نکنیم. رهبره چشماش رو با خشم بست و من که کلاً تو فاز شخصیت اصلی زن فیلم‌های اکشن خارجی فرو رفته‌بودم، دستامو به کمر زدم و با سری بالا گرفته و اعتماد به نفسی وسیع، بدون نگاه کردن به دخترا بلند گفتم: - بریم. صدام خیلی بلند بود، طوری که چهره‌ی مرد رو‌به‌رومو توی هم برد و پوزخندی روی لب من نشوند. با غرور به‌سمت در برگشتم تارا و فاطمه هم به دنبالم اومدن. دانشجوها که دورمون حلقه زده‌بودن، آروم‌آروم پراکنده شدن و مسیری برامون باز کردن. این مسیر تا خروجی ادامه داشت و من که انگار مارگو رابی بودم، با غرور روی فرش قرمز فرضی قدم برداشتم. شنیدین که میگن آدم نباید مغرور باشه؟ شاید اون لحظه من زیادی مغرور شده‌بودم که پاهام پیچ خورد و انگار همه چیز روی دور کند افتاد، فاطمه و تارا آروم سرشون رو بالا آوردن و با دیدن من چشماشون گرد شد. دو پسری که به من نزدیک‌تر بودن دستاشون آروم‌آروم بالا اومد تا منو بگیرن؛ اما با چشم غره‌ی رهبر دستاشون تو هوا موند. چشمای گربه‌ای ساناز برق زد و دهن کله قرمز باز شد و من... کمتر از چند ثانیه شپلق نقش بر زمین شدم و باز هم سکوت در کلاس بزرگ حاکم شد. تا این‌که زدم زیر خنده، تارا و فاطمه هم به دیدن این صحنه نشستن رو زمین شروع به خندیدن کردن. همه با تعجب خیره‌ی ما بودن، پسری مو قهوه‌ای و قد کوتاه که کنارمون بود رو به تارا گفت: - بگیر بلندش کن؛ ببین چیزی نشده. تارا وقتی حرفش رو شنید با شدت بیشتری زد زیر خنده. فاطمه با همون دهن باز و شونه‌های لرزون خودش رو به من رسوند، دستمو گرفت و بلندم کرد و کشید سمت در کلاس. تارا هم بی‌خیال دنبالمون اومد. از کلاس که اومدیم بیرون، چشممون به استاد خورد که به‌سمتمون می‌اومد. با چشمایی که برق می‌زد و دهنی که از خنده‌ی زیاد درد می‌کرد، سلام زیر لبی دادیم و پشت سرش دوباره وارد کلاس شدیم که در کمال تعجب همه‌ی دانشجوها رو نشسته و آماده در جاشون دیدیم. دیگه خبری از اون معرکه‌شون نبود، پس کسی از کادر دانشگاه از این قضیه‌ی رهبری خبری نداشتن.
  5. یادمه یه انیمیشنی بود که شخصیت اصلیش عصبانی شده‌بود. وقتی که عصبانی شد، از نوک پا تا نوک سر قرمز شد. قرمز گوجه‌ای! اون موقع که بچه بودم فکر کردم واقعاً همچین چیزی امکان پذیره، برای همین یه روز تا تونستم فاطمه رو عصبی کردم. تا جایی که زد زیر گریه و رفت پیش خاله زیتون و تا ربع ساعت بعدش باهام قهر بود، ولی بعد آشتی کردیم. اون موقع بود که فهمیدم این چیزا فقط تو کارتون‌ها و انیمیشن‌هاست؛ اما امروز این نظریه‌م نقص شد. می‌دونید چرا؟ چون فردی که رهبر خونده شده با صورتی قرمز، قرمز گوجه‌ای! جلوم وایستاده بود‌. اون عصبانی بود و من محو صورتش، چه خوشتیپ بود، اصلاً به‌به! چه صورتی داشت، کشیده و زاویه دار. صدای فاطمه اومد که می‌گفت: - مرضی الکی‌الکی ما رو گرفتن که شما باعث شدید کله قرمز و زردنبو و دوست لاغرشون از کلاس اخراج بشن. مگه ما کاری کردیم؟ نه. بدون برگشتن هم می‌تونستم چشمای گرد همه رو ببینم، مثلاً می‌خواست حالیم کنه که ما کاری نکردیم و لو ندم کارمون رو. رهبر هر دقیقه سرخ‌تر می‌شد و من برای جمع کردن گند فاطمه خودم گند جدیدی زدم: - چی فکر کردی؟ می‌تونی من و دوستام رو اذیت کنی؟ آخه دیوانه تو کی هستی که بهت میگن رهبر؟ حیف اسم رهبر که برای تو به‌کار بره. چیکاره‌ای تو؟ ... به کی وصلی؟ کی پشتته؟ بگو دیلاق، لو بده هم‌دستتاتو. هر چی بیشتر حرف می‌زدم خشمگین‌تر می‌شدم و دمای بدنم بیشتر بالا می‌رفت، آخرش از حرص زیاد یه جیغ کوتاه کشیدم و یه لنگ کفشمو در آوردم و پرتاب کردم سمت پسره، اما با نشانه‌گیری قشنگم خورد روی چشم پسر بوره که کنار رهبر بود. طوری خورد بهش که دو دستش رو روی چشمش گذاشت و آخی گفت. با حرص چشم گرد کردم و <ای بابایی> گفتم و به فاطمه اشاره کردم که بیاد. فاطمه که دستاش رو دوتا دختر گرفته بودن از جا بلند شد و دستاش رو خیلی راحت از بند اونا در آورد. اومد کنارم و من لنگ دیگه‌ی کفشمو دادم بهش. اون هم با بستن یک چشم نشانه‌گیری کرد و زد توی قلب رهبر و خون قل‌قل زد و مثل آبشاری ریخت رومون. فکر کنم بیشتر از اونا غرق نقشم توی فیلم تاریخی شدم، چون با کفش زدیم، با کفش! خون کجا بود. فاطمه در اتمام کارش دوباره برگشت سر جاش و دستاشو بند دستای اون دخترا که متعجب خیره‌ی ما بودن، کرد و روی زمین زانو زد سپس با عجز خودش رو تکون داد و نالید: - مرضی نجات‌مان بده دستانمان درد می‌کنند. تارا که کلاً نقش نخودی داشت، انگار هنوز تو شک بود و باور نداشت و فکر می‌کرد در صحنه‌ی فیلم برداری حضور داریم.
  6. پارت نود و پنجم امیر اومد گوشه تخت نشست و گفت: ـ مطمئن باش که جواب کاراشو میگیره یلدا! اما ببین... صورت بچه رو نوازش کرد و گفت: ـ خدا این پسرمون و بهمون برگردوند! بیا حداقل از این بچه درست مراقبت کنیم و به هیچ وجه خاتون نفهمه که زنده شده تا بیاد و دوباره ازمون بگیرتش! حق با امیر بود...سریع گفتم: ـ لابد اون نوچه‌اشم هنوز مارو تعقیب می‌کنه. امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ امکانش هست...ببین من میگم فردا قبل از مرخص شدن تو من یجوری بچه رو ببرم خونه که این نبینه! باید حواسمون جمع باشه... سریع با سرم تایید کردم و دستشو گرفتم و گفتم: ـ امیر لطفت هر کاری از دستت برمیاد بکن اما نذار خاتون بفهمه این بچم هم زنده شده تا بیاد و اونو ازم بگیره! دستم و بوسید و با اطمینان خاطر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان! بچه خوابید و دیدم آروم داره نفس می‌کشه و خداروشکر کردم و امیر کمک کرد تا بذاریمش تو تخت... یکم دراز کشیدم و گفتم: ـ اگه اون عروسش با بچم بدرفتاری کنه چی؟! امیر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان، حتی اگه اونم بخواد خاتون و فرهاد یه چنین اجازه‌ایی بهش نمی‌دن...بعدشم شاید عروسش آدم خوبی باشه مثل خاتون نباشه! با حرص گفتم: ـ من که بعید می‌دونم! اگه آدم خوبی بود، اصلا رضایت به اینکار نمی‌داد.
  7. پارت نود و چهارم پرستار اومد تا بگه بچه رو می‌خوان ببرن سردخونه که دستش و محکم پس زدم و گفتم: ـ بذارین حداقل یکم بچمو بغل کنم! حداقل یبار براش لالایی بخونم... بمیرم برات پسرم. ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم! امیر نتونست طاقت بیاره و از اتاق رفت بیرون! صورتم و گذاشتم رو گردنش و همینجور که اشک می‌ریختم شروع کردم به خوندنش لالایی...یهو بچه‌ایی که بی‌جون تو بغلم بود با انگشتاش صورتم و چنگ زد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن! پرستار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ خدای بزرگ! این غیر ممکنه... بچه همینجور گریه می‌کرد اما من خوشحال بودم که خدا دلش برام سوخته و نذاشت این بچم هم از پیشم بره...امیر با صدای گریه بچه اومد تو اتاق و وقتی قضیه رو از پرستار شنید، شوکه شد! امیر بچه رو از دستم گرفت و بوسید و رو بهش گفت: ـ چه خوب شد برگشتی پیشمون بابایی! شنیدن این جمله از زبون امیر اینقدر بهم قوت قلب داد که حسش برام وصف نشدنی بود! اما مَنِ دیگه از وجود من از پیشم رفته بود! بدون اینکه بغلش کنم، بدون اینکه بوش کنم! می‌دونستم که همیشه نصف وجود من خالی می‌مونه اما کاری از دستم برنمیومد! امیر ناچارا به بابا گفت که یکی از قُل ها فوت شده چون نمی‌تونستیم بگیم که اون قُل رو خاتون اومده و با خودش گرفته برده...بابا هم بیش از حد ناراحت شد و اما سپرد دست تقدیر! اون شب منو امیر تو بیمارستان موندیم و بابا رو فرستادیم خونه تا مراقب تینا باشه و فردا تینا رو بیاره تا برادرش و ببینه! همون‌جوری که با گریه مشغول شیر دادن به بچه بودم گریه می‌کردم که امیر گفت: ـ با این حال بهش شیر نده یلدا! اون حسش می‌کنه! همون‌جوری که هق هق می‌کردم گفتم: ـ مگه ندیدی چیکار کرد امیر؟! حتی نذاشت بچمو بغل کنم...جیگرم آتیش گرفت! بچم از گریه هلاک شده بود! امیر تایید کرد و گفت: ـ بخدا این آدم بدترین و ظالم ترین موجودیه که من توی کل زندگیم دیدم.
  8. پارت نود و سوم فریاد زدم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن بهزاد! بهزاد همونجور که متعجب بود، دوباره پرسید: ـ آخه اگه الان از من پرسیدن، تو کجایی من چی باید جواب بدم فرهاد؟! دیوونه شدی! این موقع شب کجا رفتی! یه کامیون جلوم بود و آروم می‌رفت، چندبار نور بالا زدم اما عین خیالش نبود، تا رفتم تو پیچ سبقت بگیرم یهو یه ماشین با سرعت اومد تو شیشه و ماشینم و.... ( یلدا ) بعد از رفتن اون عفریته، نوچه عوضیش تمام حرکاتمون و زیرنظر داشت و همه رو به خاتون گزارش میداد...روزی که فهمیدم دوقلوی پسر باردارم، بجای خوشحالی بیشتر گریه کردم چون جفتشون و قرار بود ازم بگیره! کل این نه ماه آرزوم شده بود منو بچهام و ول کنه و به زندگیه خودش برسه اما اون هدفش و مشخص کرده بود و بعد از زایمان با درد زیادم، اومد بیمارستان...تا دیدمش دردی که داشتم هزار برابر شد! امیر سعی کرد آرومم کنه اما اصلا نمی‌تونستم آروم بشم! تنها دلخوشیه من تو این زندگیم، بچهایی بودن که از فرهاد برام باقی موند...همونجا رو هم می‌خواست ازم بگیره! تا پرستار بچها رو آورد و گفت یکی از قُل ها بر اثر فشار زایمان مرده، جیگرم آتیش گرفت...نوزاد مرده‌امو گرفتم تو بغلم و تا جون داشتم براش گریه کردم...تو همین حین اون زنیکه اون پسرم و که داشت از گریه هلاک می‌شد و گرفت تو بغلش و حتی نذاشت پسرم و بغل کنم و بوش کنم! بهش شیر بدم تا یکم آروم شه! اونو پیچید تو بغلش و گرفت برد! هرچی التماسش کردم، حتی بهم نگاه هم نکرد! امیر با عصبانیت دنبالش راه افتاد اما اونم دست خالی برگشت...نوزادمو نگاه کردم! صورتشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم...با صدای بلند اسم تمامی امام‌ها رو صدا زدم!
  9. پارت نود و دوم خدایا چی داشتم می‌شنیدم؟! بچه منو یلدا؟! مگه یلدا باردار بود؟! پس قضیه ازدواجش و اون مرده چی بود؟! از ندونستن زیاد، نزدیک بود عقلم و از دست بدم...یه لحظه زمان از دستم در رفت و سریع از خونه رفتم بیرون...از عصبانیت، خون جلوی چشمام و گرفته بود...همین امشب باید تکلیف این قضیه مشخص می‌شد! با سرعت زیاد رانندگی می‌کردم و تو راه انگار جواب تمام سوال‌های تو ذهنم، یکی یکی پیدا شد! اینکه اون روز یهویی احمدآقا و یلدا برگشتن زادگاهشون، نگاه کنجکاوانه مامان به تاج گلی که اون روز براش درست کرده بودم، به قیافه ترسیده یلدا که اون روز ته باغ می‌خواست یه چیزی بهم بگه اما یه صدا شنیدیم و حرفش نصفه موند!درسته....چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بودم؟!...بذار برگردم مامان، حسابتو میرسم...میفهمی دروغ گفتن به من یعنی چی؟! چجوری دلت اومد با اون دختر اینکارو بکنی؟! تازه یادم حرفای زشتی که اون روز دم در خونشون به یلدا زدم افتادم...حتی نتونستم به صورتم نگاه کنه! خدایا من چجوری کور شدم و اینقدر راحت بدون اینکه چیزی رو بدونم، قضاوتش کردم؟! پس یعنی قضیه ازدواجش هم الکی بود؟! جواب تک تک این سوالها پیش یلدا بود...بخاطر همین بود که این همه مدت نتونستم فراموشش کنم! ارمغان...ارمغان چی؟! یعنی اونم تو بازی مامان بود؟! امکانش بود، چون اونم با وجود اینکه این قضیه رو فهمید زن من شد! الان یعنی من دو تا بچه دارم؟! یه بچه از ارمغان و یه‌بچه‌ایی که تازه از وجودش مطلع شدم از یلدا؟! با سرعت زیاد رانندگی می‌کردم...باید هر چی سریع‌تر تاتوی ماجرا رو درمیوردم! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، بهزاد بود...برداشتم و با صدای شادی گفت: ـ آقا فرهاد قدم نو رسیده مبارک! ایشالا زیر سایه‌‌ی پدر و مادر بزرگ بشه... با لحن تندی گفتم: ـ بهزاد سریعتر برو ویلای کردان پیش ارمغان و اونجا بهشون بگو منتظر من باشن، تا بیام..اگه چیزی می‌خوان هم براشون بگیر! بهزاد با تعجب پرسید: ـ فرهاد چیزی شده؟! مگه تو خودت هنوز نرفتی پیششون؟!
  10. پارت نود و یکم اون روزی که بهم گفت بچه پسره، با همدیگه رفتیم رستوران و اونجا ازش خواستم که هر اتفاقی تو زندگیمون افتاد، همیشه پشت تصمیمش وایستا و نه من انتخابام و به زندگی بچم تحمیل کنم و نه تو. اونم قبول کرد...بعد از یه مدت ویارهای بارداریش شروع شد و مامان بابت هوای آلوده تهران، یه مدت بردتش ویلای کردان تا استراحت کنه و اگه امکانش باشه همونجا با قابله‌ایی که منو بدنیا آورد، بچه رو بدنیا بیاره. صدای تپش قلب بچم این روزا همدمم شده بود و هر وقت که ناراحتیا و خستگی به سرم هجوم میورد، به صدای تپش قلبش و عکس سونوگرافی نگاه می‌کردم و دلم آروم می‌شد...تا اینجا همه چیز اوکی بود تا اون شبی که ارمغان زایمان کرد و قرار شد برم پیشش که قبلش یه چیزی شنیدم...بعد از اینکه مامان بهم زنگ زد تا برم ویلا، سریع از خونه اومدم بیرون تا برم دنبالش اما تا اومدم داخل حیاط یادم اومد که تلفنم و بالا جا گذاشتم...سریع برگشتم داخل خونه و از کنار آشپزخونه که داشتم رد می‌شدم، چیزی مثل زمزمه از دهن الفت شنیدم که توجهم و جلب کرد! الفت همون‌جوری که در حال درست کردن غذا بود داشت آروم با عباس حرف می‌زد...می‌گفت: ـ بخدا که گناهه! خدا رو خوش نمیاد...حداقلش این بود که میذاشتی اون دختر یبار هم که شده بچشو بغل کنه...آه یه مادر هیچوقت ولش نمی‌کنه... عباس همون‌جور که چایی و با شیرینی می‌خورد گفت: ـ یواش تر الفت؛ یهو یکی میاد می‌شنوه! الفت گفت: ـ آقا فرهاد که چند دقیقه پیش رفت، خاتون خانوم و ارمغان خانوم هم که نیستن...آاخ آخ اگه آقا فرهاد بدونه که اون بچه، بچه‌ی خودش و یلداعه... این جمله رو که شنیدم، دیگه بقیشو نفهمیدم...دنیا دور سرم می‌چرخید! یهو همه چیز جلوی چشام تیره و تار شد...کابوس همیشگیم که یلدا ازم کمک می‌خواست اومد جلو چشمم!
  11. دیروز
  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. قوانین درخواست کاور رو مطالعه بفرمایید تعداد پارت‌تون الان ۱۷ تاست، لطفا وقتی ۲۰ پارت نوشتید، تو نمایه بنده اعلام کنید تا تاپیک رو باز کنم و کاورتون ساخته بشه❤️
  14. نگاهم رو باری دیگه به اون صحنه‌ای دادم که انگار قسمتی از یک فیلم سینمایی قدیمی بود و قربانی‌ها یا گناه‌کاران رو که فاطمه و تارا هستن، جلوی پادشاه به زانو در آوردن و جلادی، بالای سرشون ایستاده که با فرمان پادشاه می‌خواد سرشون رو از گردنشون جدا کنه. سکوت جمع بدجور تو ذوقم می‌زد، چرا همه ساکت بودن و چیزی نمی‌گفتن؟ یعنی هیچکی مشکلی با این قضیه نداشت که یه مردک دو دختر رو به زور گرفته و چرت و پرت میگه؟ تیله‌های لرزونم رو آروم‌آروم به مردی دوختم که به تخته‌ی کلاس تکیه زده‌بود، توی دستش یه ماژیک آبی بود که اون رو بین انگشتاش می‌چرخوند و خیره‌ی ماژیک بود. قد بلندی داشت، پای راستش مقابل پای چپ و دستش آویزون بازویی دست دیگه‌ش بود که درگیر چرخوندن ماژیک، به زیبایی تمام بود. دو طرفش اون پسر چشم ابرو مشکی و رفیق بورش ایستاده‌بودن، هر دو اخم داشتن و گارد گرفته منتظر حمله به من بودن. پسره که رهبر خونده شده هم چشم ابرو مشکی بود و موهای بلندش که بالا شونه شده‌بود و چندتا تار روی پیشونی بلندش آویزون بود. پیراهن آبی کاربنی و شلوار مشکی تنش بود. تیپش ساده؛ اما خیلی زیبا بود و به هیکل ورزیده‌ش میومد. مرد پوزخندی زد و تکیه‌ش رو از تخته گرفت، سرش رو کج کرد و نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخند روی لباش نشست و زمزمه کرد: - هوم؟ ... مغز متفکر؟ مغز متفکر رو با طعنه و تمسخر گفت. حالا هر چقدر هم خوشگل و خوشتیپ باشه نمی‌تونه نظر منو جلب کنه... اصلاً می‌بینید چقدر گنگم بالاست. با اخمی جلو رفتم مقابل مرد قد بلند که تا شونه‌ش بودم، ایستادم و گفتم: - قضیه چیه که مثل قرن بوقیا دوستامو گرفتین؟ ... رهبر؟ رهبر رو مثل خودش با طعنه گفتم تا بسوزه. کاملاً می‌شد حدس زد به خاطر شیطنت دیروزمون عصبانی بود و ما رو گرفتن. ولی اگه دست پیش می‌گرفتم چیزی نمی‌شد. مرد اخمی کرد که چشمای کشیده‌ش رو کمی ترسناک جلوه می‌داد. صورتش سفت و محکم شد، کمی خم شد تا صورتم رو خوب ببینه و گفت: - انگاری هنوز مسئول عهدنامه پیش شما نیومده وگرنه... . پوزخندی زد و با تمسخر خیره‌م شد: - وگرنه به خودت این اجازه رو نمی‌دادی که ملکه‌ی من و دوستاش رو اذیت کنی . سرم رو کج کردم و مثل خودش پوزخندی غلیظ زدم و دست به کمر گفتم: - اوهو... تو که جنبه نداری چرا جومونگ نگاه می‌کنی؟ مگه فیلم سینماییِ؟ سپس دهنم رو کج و معوج کردم و با صدای کلفتی اداشو در آوردم: - ملکه‌ی من... ملکه‌ی من... برو بالا!
  15. به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم و خواب‌آلود به فاطمه گفتم: - آبجی من الان میام. سری تکون داد و به تارا خیره شد که گوشی به دست کمی دورتر از ما راه می‌رفت و با دقت و جدیت به حرف‌های خانم جلالی رئیس رستورانی که توش کار می‌کنیم، گوش می‌داد. چهره‌ی جدیش کمی ما رو مضطرب و نگران کرده‌بود. وقتی وارد سرویس بهداشتی خانم‌ها شدم، اون دو تا از دیدم خارج شدن. سریعاً آبی به دست و صورتم زدم و خیره‌ی صورت بی‌حالم توی آینه‌ شدم. خیلی خسته بودم، دیشب تا ساعت ۱۲ مشغول تمیز کردن رستوان بودیم و امروز ساعت پنج از خواب بیدار شدیم تا پیاده بیایم دانشگاه. حقوقمون ته کشیده‌بود و یه قرون هم توی جیبمون نداشتیم و حتی کارت اتوبوسمون هم شارژ نداشت. مقنعه‌ی کج و معوجم رو درست کردم و لبخندی زدم تا کمی چهره وا شه و از این کرختی در بیاد؛ اما حتی با لبخند هم چشمای مشکیم خواب آلود و قرمز بودن. خمیازه‌ای کشیدم و با گفتن <بی‌خیال> از دستشویی خارج شدم. خواستم به سمت دخترا برم که در کمال تعجب هر دو اون‌جا نبودن، با کج‌خُلقی غر زدم و ابروهامو در هم پیچوندم: - واقعاً که! اگه دو ثانیه واسه من صبر می‌کردید لولو نمی‌خوردتون. پوفی کشیدم و نگاهی به دور و اطرافم کردم. قبل رفتنم به دستشویی، حداقل چند نفر توی این حیاط درندشت دیده می‌شد. اما الان حتی یه پرنده هم پر نمی‌زد، انسان به جای خودش! با کنجکاوی گره‌ی ابروهامو باز کردم و گوشه‌ی لبامو پایین کشیدم. یه ترسی ریز توی دلم رو می‌لرزوند، یواش زمزمه کردم: - بسم‌الله... من که به دخترا گفتم این‌جا یکم عجیبه، ولی کیه که باور کنه. آیت‌الکرسی رو زیر لب خوندم و همون‌طور که خیره‌ی اطرافم بودم تا یک موجود زنده مشاهده کنم، به‌سمت کلاس رفتم. در کلاس بسته‌بود، یه دقیقه شک به دلم افتاد که نکنه اون موقع که توی دستشویی بودم ایستاده خواب رفتم یا این‌قدر لفت دادم که کلاس شروع شده. شانسمون ساعتم نداشتم که نگاه کنم. تقه‌ای آروم به در زدم و با استرس و دلهره نفس‌نفس‌زنان منتظر اجازه‌ی استاد شدم، اما هیچ صدایی نیومد. دوباره در زدم و باز هم همون آش و همون کاسه! با تردید دستم رو روی در گذاشتم و خیره به دستگیره‌ی طلایی با خودم گفتم: - باز کنم؟ ... نکنم؟ ... بذار باز کنم نهایتش یکم توبیخ میشم. در رو آروم باز کردم و با سری پایین وارد کلاس شدم، خواستم از همون اول با خواهش و التماس دل استاد رو به رحم بیارم. اما سکوت عجیب کلاس باعث شد که هیچی نگفته دهنمو ببندم. سرمو آروم بالا آوردم؛ اما با دیدن صحنه‌ی مقابل چشمام از حیرت گرد و فکم به زمین افتاد. کلاس بزرگی بود و میشه گفت تعداد زیادی دانشجو حتی بیشتر از زمانی که کلاس داشتیم، توی کلاس ایستاده‌بودن و باز هم به همون ترتیب عجیب که پسرها جلو بودن، دخترا عقب و در مرز مو قرمز و دوستش بودن. اما ساناز... ساناز جلوی تارا و فاطمه ایستاده‌بود و با پوزخند خیره‌ی چهره‌ی متعجب اونا بود. تارا و فاطمه زانو زده روی زمین بودند که دو دختر و یک پسر اخمو بالای سر هر کدوم بود. با سردرگمی نگاهم گیر دخترا بود که صدایی بَم و مردانه نظرم رو جلب کرد: - رهبر و مغز متفکرشون هم اومد. همون پسره‌ی چشم و ابرو مشکی بود که با کله قرمز بگو و بخند داشت و لباشو لمینت کرده‌بود، می‌خواستم دستامو بالا ببرم و بگم به خدا من مغز ندارم چه برسه که مغزم فکرم کنه. ولی صدایی مردونه‌تر و لبریز از تمسخر منو از حرفم بازداشت: - نظم این‌جا رو به هم زدید... به دست راستم چشم غره رفتید... و به ملکه‌ی من... توهین کردید. به نظر خودتون چه مجازاتی برای شما باید در نظر گرفت؟
  16. استاد که همین‌ طوری از پچ‌پچ‌های اونا شاکی بود، با این کار کله قرمز صداشو بلند کرد و با عصبانیت غرید: - خانم کیانی سریعاً برید بیرون سریع! ساناز دهنشو باز کرد و خواست چیزی بگه که استاد با اخم غلیظ و صدای بلندتری رو به اون گفت: - شما دو تا هم برید بیرون تا بیام و تکلیفتون رو مشخص کنم... این‌جا کلاس درسه نه مسخره‌بازی شما خانما. دهن ساناز همون‌طور باز موند، اما مغرورتر از این حرفا بود؛ چون بلافاصله پوزخندی زد و بدون نگاه کردن به بقیه از جاش پا شد. ما و بقیه‌ی دانشجوها با حیرت خیره‌ی ساناز بودیم و شجاعتش رو تحسین می‌کردیم. با پا شدنش چشم ما سه‌ تا به اون آدامس گردی افتاد که به ماتحتش چسبیده‌بود. با دیدنش چشمام که از کار تارا گرد شده‌بود، گردتر شد. برای کنترل خودم با کف دست محکم به دهنم کوبیدم و خودمو کنترل کردم تا از انفجار خنده‌م جلوگیری کنم. تارا و فاطمه هم حال بهتری از من نداشتن فاطمه که نیش‌خندی زده‌بود و خیره‌ی حالت هنری آدامسی بود که لباس ساناز رو رنگین کرده‌بود. تارا هم که لباش رو محکم گاز گرفته‌بود و به افق نگاه می‌کرد. زمزمه‌ی ترسناک ساناز لبخند روی لبامون رو کم‌کم محو کرد: - گستاخی شما... به رهبر گزارش داده میشه. حرفش ذهنم رو کمی مشغول کرد؛ اما با سادگی بهش خندیدم. با قدم برداشتن اون به‌سمت خروجی یک‌دفعه همه‌ی دانشجوها سریعاً بلند شدند و با ترتیب خاصی پشت سر ساناز خارج شدند و در یک دقیقه کل کلاس خالی شد. استاد با چشمایی که تعجب ازشون هویدا بود و دهنی باز خیره‌ی اونا که بدون نگاه کردن به پشت سرشون بیرون می‌رفتن، شد و سپس نگاهی به ما سه تا کرد که مثل بت وسط کلاس بودیم. ناگهان به خودش اومد و دو طرف کتش رو کشید و تک سرفه‌ای کرد و برای این‌که نشون بده که اصلاً ضایع نشده، شروع به ادامه‌ی تدریس کرد. تارا تپقی زد و خندید که استاد با اخم برگشت سمتمون و گفت: - نکنه شما هم می‌خواید بندازمتون بیرون از کلاس؟ همین که حرفش تموم شد هر سه ترکیدیم از خنده، طوری که خودش هم خنده‌ش گرفت و سرش رو با تأسف تکون داد و گفت: - بفرمایید بیرون، کلاس تعطیله. ما هم بی‌خیال با خنده کیفمون رو برداشتیم و با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شدیم‌ چون کلاس دیگه ای نداشتیم همون‌طور که غیبت همه عالم و آدم می‌کردیم و اداشون رو در می‌آوردیم، به سمت خونه رفتیم... . ***
  17. نه همونی که من فرستادم خوبه ترس توی چهره‌ی دختره مشخصه با همین درست کنید
  18. فقط اگه میشه دستی که روی دست دختره هست پاک بشه من هر کاری کردم نتونستم
  19. پارت نود گفت: ـ می‌خوام برم سر خاک فرهاد. گفتم: ـ دخترم حالت خوب نیست، بعدشم اصلا شگون نداره این وقت شب بری قبرستون! بدون توجه به حرفم در رو باز کرد و گفت: ـ برام مهم نیست! می‌خوام بغلش کنم و ازش حلالیت بگیرم. گفتم: ـ پس صبر کن من لباسمو بپوشم باهات... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ لطفاً....می‌خوام تنها باشم! عباس و صدا زدم که گفت: ـ مامان خودم می‌خوام برم... ـ دخترم آخه نگرانت میشم! پوزخندی زد و گفت: ـ دیگه اتفاقی بدتر از این مگه میفته؟! نگران نباش، من حالم از این که هست بدتر نمیشه... گفتم: ـ پس گوشیت در دسترس باشه عزیزم، مراقب خودت باش. اشکی چکید رو گونش و در رو بست...تو این چهل روز این دختر مثل یه گل رز پژمرده شد! دلم خیلی براش می‌سوخت...شاید فرهاد اونقدری که عاشق یلدا بود، عاشقش نبود اما ارمغان از صمیم قلبش جونشو واسه فرهاد میداد. و این رازی که بهش سپرده بودم براش خیلی سنگین بود و زیر بار این راز نه ماهه و بقول خودش دروغی که به فرهاد گفته یود، داره له میشه...بیشتر عذاب وجدان و ناراحتیش از این موضوعه. امیدوارم که این آخریش باشه؛ چون حتی خوده ارمغان هم نمیدونه راز اصلیه این خونه چیه و بچه ‌ایی که تو بغلش گذاشتم، بچه واقعیه خوده فرهاده. امیدوارم که نفهمه.... ( فرهاد ) این روزا سرم بی‌نهایت شلوغ بود و خداروشکر تونستم وضعیت کارخونه رو ثابت نگه دارم و بدهیمو به آقای شهمیرزاد پس دادم... بعد از ماه عسلمون ارتباط بین منو ارمغان خیلی بیشتر از قبل شد و یجورایی به وجودش تو زندگیم عادت کرده بودم اما یلدا همیشه ته قلبم باقی مونده بود! تا می‌خواستم یکم شاد باشم و خودمو تو احساسم با ارمغان غرق کنم، قیافه یلدا میومد جلوی چشمام و بعضی شبا همون کابوس تکراری رو می‌دیدم...نمی‌دونم واقعا حکمت این همه کابوس دیدن چی‌بود؟! چرا با اینکه دیگه بهش فکر نمی‌کردم و اون رفته بود سراغ زندگیه خودش، تو فکرم بود؟! هیچوقت هم به نتیجه نرسیدم...تا اینکه بعد یه مدت ارمغان باردار شد و انگار دنیا رو بهم داده بودن...برای راحتی و خوشبختیش همه کار می‌کردم. با بچه تو شکمش حرف میزدم و شبا راجب اینکه دختر میشه یا پسر باهم بحث می‌کردیم.
  20. پارت هشتاد و نهم یهو با صدای بلندی که تابحال ازش نشنیده بودم و با فریاد حرفمو قطع کرد و خودشو از بین دستام کشید بیرون و گفت: ـ به من نگو دخترم! اینا همش تقصیره توئه...فرهاد...فرهادم رفت! شوک عصبی بهش دست داده بود و دستاش می‌لرزید...رفتم سمتش تا آرومش کنم اما منو پس زد و با همون صدای بلند ادامه داد...طوری که کارکنان همه اومدن تو سالن و خواستن آرومش کنن، اما نذاشتم و به ارمغان اجازه دادم تا خودشو تخلیه کنه...می‌گفت: ـ گفتم اینکارو نکنیم، فرهاد فهمید...وگرنه چرا نیومد پیش منو پسرش؟! منو هیچوقت نمی‌بخشه...خدایا من چجوری با این درد زندگی کنم؟! سرمو میذارم رو بالشت، نگاهاش میاد جلوی چشمام...با نگاهش داره تحقیرم می‌کنه...مامان چجوری به فرهاد بگم بخاطر اینکه دوسش داشتم اینکارو کردم؟! بهم گفته بود تنها چیزی که منو از خودش جدا می‌کنه دروغه...من بهش دروغ گفتم مامان... از ته وجودش گریه می‌کرد و می‌لرزید. نباید کم میوردم! الان تنها تکیه گاه این دختر و نوه‌ام، منم. محکم کشیدمش تو بغلم و گفتم: ـ آروم باش ارمغان! تو الان دیگه یه مادری، بخاطر کوروش هم که شده باید قوی باشی. اون بچه چه گناهی کرده؟! الان بهت احتیاج داره...اگه تو بخوای تسلیم بشی، پس کوروش دیگه به کی تکیه کنه ؟! منو نگاه کن... با بی رمقی بهم نگاه کرد و گفتم: ـ من مطمئنم که پسرم این موضوع و متوجه نشده ارمغان...تازه اگه هم می‌فهمید، میدونست که برای نگه داشتن آشیونت و برای اینکه دوسش داشتی اینکارو کردی عزیزم. لطفاً اینقدر خودتو سرزنش نکن. دوباره بدون هیچ حرفی رفت سمت در...که پرسیدم: ـ کجا داری میری؟
  21. پارت هشتاد و هشتم علی با اطمینان گفت: ـ نه خانوم ندیدم! بعد از اینکه یلدا خانوم مرخص شد، با یه حال غمگین رفتن خونشون...تو این مدت هم بجز آقا احمد، کسی از خونشون خارج نشده. حدس میزدم! امیر بخاطر دخترش و و یلدا هم بابت دین و بدهیش به امیر و دخترش و ترس از احمدآقا دیگه کاری نمی‌کردن. ولی بازم باید درمیوردم که فرهاد اون شب اون جا چیکار داشت؟! بعدش به علی گفتم: ـ دیگه نمی‌خواد تعقیبشون کنی علی! ماموریتت امروز تموم شدست. ـ چشم خانوم. تنها کسی که برام مونده بود و حتی خالیه فرهادم پر می‌کرد، کوروش بود...باید تمام تلاشم و می‌کردم تا نوه‌امو حفظ کنم! ارمغان این روزا تو حال خودش نبود و وظیفه من بود که مراقب کوروش باشم. البته آتوسا و شوهرش آرمان هم این مدت کلا به ما رسیدگی کردم و اصلا برامون کم نذاشتن...این راز هم تا به روز مرگ پیش من می‌مونه و فقط امیدوارم که فرهاد نفهمیده باشه! اما اون یه درصده دلمو آشوب می‌کرد! و همش توی دلم ازش می‌خواستم که اگه فهمیده، منو ببخشه چون من همه اینکارا رو بخاطر خوبیه خودش کردم. خواستم تا با کسی که لیاقتش و داره زندگی کنه... بعد رفتن مهمونا، تنها شدیم و با اصرار من آتوسا و آرمان هم رفتن خونشون چون تو این چهل روز یکسره پیشمون بودن و واقعا اذیت شدن! داشتم برای شادی روح فرهاد قرآن می‌خوندم که دیدم ارمغان از پله ها داره میاد پایین و لباس بیرونی پوشیده...باورم نمیشد! دختر به اون زیبایی، زیر چشمش گود افتاد و پوست استخون شده بود! بدون توجه به من داشت می‌رفت سمت در...رفتم سمتش و گفتم: ـ دخترم کجا میری این وقت شب؟! بدون اینکه به من نگاه کنه، با حالت بی رمقی گفت: ـ ولم کن! شونه هاشو گرفتم توی دستام و گفتم: ـ دخترم...
  22. پارت هشتاد و هفتم بعد که یکم آروم شد بهش گفتم: ـ پسرم یه سوال ازت می‌خوام بپرسم، راستشو بهم بگو! می‌دونم که تو و فرهاد جیک و پوکتون با همدیگه بوده... بهزاد با قیافه‌ایی پر از تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ بپرس خاله... گفتم: ـ فرهاد اون شب داشت میومد ویلای کردان که ارمغان و کوروش و ببینه، چی شد که ماشینش یهو سر از جاده‌ی سر پل ذهاب کرمانشاه پیدا شد؟! بهزاد دستی به ریشش کشید و گفت: ـ خاله خودتون میدونین که تا حالا چیزی و از شما پنهون نکردم اما واقعا اینکه خودشم به من نگفته بود و هرچقدر بهش اصرار کردم گفت که عجله داره و وقتی برگشت همه چیو برام تعریف می‌کنه که متاسفانه... حرفشو خورد و از کنارم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن دور استخر...همون‌جوری که گریه می‌کرد با صدای کمی بلند گفت: ـ آخه من نمی‌فهمم کسی که هر دقیقه منتظر این بود بچشو تو بغلش بگیره، وقتی بوش بدنیا اومد بجای اینکه بره پیش زنش، اون وقت شب اونجا چیکار داشت؟! رفت و ما رو با هزاران سوال توی ذهنمون تنها گذاشت... اصلا گوشم به حرفای بهزاد نبود! تو دلم فقط داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه فرهاد چیزی فهمیده باشه و یلدا بهش حرفی زده باشه! حق با بهزاد بود وگرنه تحت هیچ شرایطی ما رو ول نمی‌کرد و بجای خودش بهزاد نمی‌فرستادم ویلا تا ببینه حال کوروش و ارمغان خوبه یا نه! اگه فرهاد همه چیو فهمیده باشه چی! یعنی با دل پُر از پیشم پر کشید و رفت؟! سریع رفتم نه باغ و شماره علی رو گرفتم: ـ جانم خانوم؟! ـ علی هنوزم مواظب یلدا و امیر هستی؟! ـ بله خانوم، عباس آقا بهم نگفت که تعقیبشون نکنم! گفتم: ـ تو اون چند روز حرکت مشکوکی از یلدا و امیر ندیدی؟! چمیدونم بخوان برن سر خیابون زنگ بزنن یا یه آدم غریبه بره خونشون؟!
  23. پارت هشتاد و ششم دستی به زانوش کشیدم و گفتم: ـ مطمئنم که خوشش میاد! اون شب منو ارمغان خیلی منتظر فرهاد شدیم اما نیومد و نصفه شب خبری از بهزاد شنیدم که خون تو رگام منجمد شد و برای اولین بار حس کردم که شکستم...شاید این تاوان گناهم بود یا شایدم سرنوشت بود...نمی‌دونم! شاید آه یلدا برای اینکه تنها بچش که زنده موند و ازش گرفتم و نذاشتم حتی بعنوان مادر بغلش کنه، چرخید تو زندگیم و عزیزترین و با ارزش ترین کس منو ازم گرفت! بیچاره فرهادم بدون اینکه بچشو ببینه از دنیا رفت! چقدر منتظر این روز بود اما خدا نذاشت تا بهشون برسه...از اینکه اون شب تا مدتها چقدر منو ارمغان داغون شدیم اصلا چیزی نمی‌کنم! وضعیت ارمغان خیلی بدتر از من بود! هر روز با زور مسکن و آرام بخش می‌خوابید و یه مدت از آتوسا خواهش کردم برای اینکه درد از دست دادن فرهاد، براش کمرنگ تر بشه، بیشتر بیاد خونمون...بماند که اکرم خانوم و آقای شهمیرزاد هم اصلا ما رو تو این غم تنها نذاشتن و قوت قلبمون شدن....فقط یه چیزی از روز مرگ فرهاد خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرده بود و هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم و نتونستم جوابی برای این اتفاق پیدا کنم...بعد از چهلم فرهاد، مهمونای نزدیک برای عزاداری اومدن خونمون...اینقدر هرجا بوی پسرمو میداد که اومدم تو حیاط تا یکم نفس بکشم...کنار استخر بهزاد و دیدم که با قیافه‌ایی پر از غم به استخر خیره شده و داره سیگار می‌کشه! رفتم کنارش نشستم که گفت: ـ قرار بود بعد از اینکه پسرش بزرگ شد، با همدیگه اینجا بهش شنا یاد بدیم... بعدش با دستش گوشه چشمش و پاک کرد و ادامه داد: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه! نتونستم خودمو کنترل کنم و جای فرهاد، گرفتمش تو بغلم و گذاشتم تا حسابی گریه کنه که سبک بشه.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...