تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت هفتاد و یکم اما بازم چیزی نگفتم چون کنجکاو بودم که راه حلشو بشنوم...رو بهش گفتم: ـ بیا بریم پایین تو اتاق کار من! بعدش راهنماییش کردم تا بریم پایین. آناستازیا با تعجب به تک تک جاهای خونه نگاه میکرد و انگار هنوز باورش نمیشد که با قدرتم همچین جایی ساختم! وقتی وارد اتاق شدیم یه عکس العملی نشون داد که بی نهایت تعجب کردم. نوری که از گوی روی میزم پخش میشد توی اتاق، باعث شد تا با دستش چشماشو بپوشونه تا اون نور اذیتش نکنه. با تعجب پرسیدم: ـ از کی تا حالا نور سفید گوی اذیتت میکنه؟! خندید و دستشو آورد پایین و گفت: ـ نه بابا! یهویی که اومدم داخل، نور باعث شد واکنش نشون بدم. به ظاهر خواست منو بپیچونه و منم به ظاهر حرفشو قبول کردم اما راستش ته ذهنم خیلی درگیر شد. یه جادوگری که دنبال خوبی و امید باشه، نسبت به نور طلایی و سفید نباید اصلا یه چنین واکنشی نشون بده اما بازم نخواستم زیاد به این موضوع فکر کنم و ترجیح دادم که به حرفش اعتماد کنم. بعد از این موضوع خیلی سریع اومد روبروی من نشست و رو بهش گفتم: ـ خب بگو میشنوم! موهاشو از پشت سرش آورد جلو و تیکه از موهاش که رنگ آبی بود و بهم نشون داد.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** کلافه مردمک در کاسهی چشم چرخاندم و دامن لباس شبِ بلند و سرخ رنگم را میان مشتم فشردم؛ این جشن و به قولی مهمانی برعکس چیزی که فکرش را میکردم اصلاً جذاب نبود و کمکم آن نگاههای کنجکاو و خیرهی مردم حاضر در قصر که از لباسهایشان هم معلوم بود جزو اعیان و اشراف هستند داشت برایم آزاردهنده میشد. - پس چرا پادشاه نمیاد؟! نگاهی به راموس که روبهرویم در آنطرف میز چوبی نشسته بود انداختم، انگار نگاه کنجکاو مردم و نگاه غضبآلودِ آن پیرمرد وزیر او را هم کلافه کرده بود. تا خواستم در جواب سؤالش حرفی بزنم یکی از مردان خدمتکار که در کنار ورودیِ سالن ایستاده بود با صدایی بلند و رسا آمدن پادشاه را اعلام کرد. تمامی مردم حاضر در قصر به احترام پادشاه از پشت میزهایی که بر روی آنها انواع خوراکی و نوشیدنی یافت میشد بلند شدند و ما هم به تابعیت از آنها ایستادیم. پادشاه به همراه مرد جوانی که مثل خودش لباس اشرافی و پر زرق و برقی بر تن داشت وارد سالن شدند و از فرش قرمزی که در طول سالن به زمین انداخته شده بود گذشتند و بالای سالن در جلوی تخت پادشاه ایستادند. - به جشن ماه کامل خیلی خوش آمدید جادوگران! نگاهش را لحظهای سمت ما انداخت و ادامه داد: - امشب ما دو مهمان ویژه داریم، راموس و لونای عزیز از سرزمین گرگها مهمان ما هستند. با شنیدن نام سرزمین گرگها صدای هیاهوی مردم بلند شد؛ انگار که آنها زیاد هم از حضور ما در سرزمینشان راضی نبودند. - ساکت لطفاً! پادشاه دستی که به نشانهی سکوت بالا برده بود را اشارهوار به سمت ما گرفت. - اونطور که شما فکر میکنید نیست، اون دو گرگینه جون خودشون رو به خطر انداختن و وارد سرزمین ما شدن تا خبر زنده بودن شاهدخت رو به من برسونن. کلافه پلک روی هم فشردم؛ نگاه پر از شک و تردید مردم نشان میداد که نمیتوانند به ما اعتماد کنند. - ولی از کجا معلوم که اینها دروغ نمیگن؟! پلک باز کردم و با اخم به پیرمرد وزیر نگاه دوختم؛ این پیرمرد چرا حرفهای ما را باور نمیکرد؟! چرا اصرار داشت که ما را دروغگو و حیلهگر جلوه دهد؟! - اونها نامهی شاهدخت رو به دست من رسوندن وزیر اعظم. پیرمرد با لجاجت ادامه داد: - خب شاید اون نامه رو هم خودشون نوشتن. - امروز
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ردای سرخ رنگی که از خدمهها گرفته بودم را بر تن کردم و همانطور که حمام کردن و نشستن در وانِ پر از گلبرگ سرخ بسیار سرحالم کرده و انرژی زیادی را به تن خستهام بخشیده بود وارد اتاق مشترکم با راموس شدم تا خودم را برای شرکت در مهمانی امشب آماده کنم. بیتوجه به راموسی که همچنان خواب بود بر روی صندلی چوبی نشستم و مشغول شانه زدن به موهای بلندِ مواج و قهوهای رنگم شدم. چندین سال بود که پس از اسیر شدن در آن قلعهی لعنتی اینچنین راحت نبودم و حالا میتوانستم کمی به خودم و ظاهرم برسم. در آینهی متصل به دیوار نگاهی به خودم انداختم، مژههایم در اثر رطوبت به یکدیگر چسبیده و لپهایم از گرما به سرخی گراییده بود. همچنان مشغول شانه زدن به موهایم بودم که صدای خشخش ملحفهی تخت از سمت راموس من را متوجهی بیدار شدنش کرد. - راموس اگه دوست داشتی میتونی همینجا حموم کنی، آبش حسابی داغه. سر که برگرداندم راموس را دیدم که همچنان بیهیچ حرف و رفتاری نشسته بر روی تخت به من خیره شده بود؛ مات ومتعجب از رفتار او ابرو بالا انداختم. - چیزی شده؟! راموس انگار با شنیدن صدایم به خودش آمده بود که تکانی خورد. - چی؟! به حال و احوالات گیج و آشفتهاش لبخندی زدم، از وقتی که به سرزمین جادوگرها و قصر پادشاه آمده بودیم پسرک پاک هوش و حواسش را از دست داده بود! - هیچی، گفتم اگه میخواهی حمام کنی آب داغه. راموس «آهانی» گفت و درحالی که از روی تخت برمیخاست گفت: - باشه، الان میرم. در تأیید حرفش سر تکان دادم و باز خودم را با مرتب کردن موهایم مشغول کردم، قصد داشتم موهایم را دو طرفه ببافم؛ همان مدل مویی که پدرم معتقد بود بینهایت به صورت بیضی شکل و سفیدم میآید. از گوشهی چشم هم راموس را میدیدم که به طرف در چوبی اتاق میرفت و یک چیزی انگار فکرش را مشغول کرده بود که حواسش به هیچ جا نبود. راموس در را باز کرد، اما پیش از رفتن به سمت من چرخید و صدایم کرد: - لونا؟ متعجب به سمتش چرخیدم. - بله؟! راموس لحظهای سکوت کرد، انگار که برای گفتن حرفی که در سرش میگذشت تردید داشت. - خواستم بگم که… خیلی زیبا شدی! و پس از گفتن حرفش با عجله بیرون رفت، حرف زیبا و لحن شیفته و مهربانش باعث شد که لبخندی بر روی لبم بنشیند و حس گرما و لذتی مطبوع تمام تنم را دربر بگیرد. -
خیلی قشنگ بود و درکش کردم🫂👌☹️ آفرین بهت🙌
- 4 پاسخ
-
- شکست
- شروع دوباره
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد با اطمینان و تحکم گفتم: ـ اصلا حرفتو قبول ندارم! آناستازیا که دید به هیچ صراطی مستقیم نیستم گفت: ـ خب ولش کن! الان اینو بهم بگو که برای گرفتن اون معجون چه فکری توی سرت هست؟! گفتم: ـ میخواستم با کمک جسیکا پیداش کنم اما فهمیدم که اونم خبر نداره. بعدش خواستم از طریق دزدیدنش از ویچر، کفریش کنم تا مجبور بشه جای معجون احساسات و بهم بگه اما الان تقریبا ده روز گذشته و با اینکه فهمیده دخترش پیش منه، هیچ خبری ازش نیست. آناستازیا یکم فکر کرد و گفت: ـ من راستش یه فکر دیگهایی دارم که نمیدونم تو قبول میکنی یا نه! با تعجب بهش نگاه کردم اما قبل از اینکه چیزی بهم بگه، به اتاقی که جسیکا داخلش بود و نگاه کرد و آروم رو بهم گفت: ـ بیا بریم پایین تا باهات درمیون بذارم! نمیدونم چرا نمیتونست به جسیکا اعتماد کنه، در صورتی که قدرت جادوگری تا ته قلب آذما رو میفهمه و مثل یه حس ششم عمل میکنه! اونم جادوگری مثل آناستازیا که تو این کار خیلی خبره هست.
-
سلام، درخواست ویراستار دارم🙏🙏
-
پارت دویست و شصت و نهم همینجور که هق هق میکرد، رو به سنگ قبر فرهاد گفت: ـ خیالت راحت؛ هم من و هم کوروش از این به بعد این خانواده خط قرمزمونه و کسی نمیتونه ما رو زمین بزنه! تازه بابا امیر هم کمکمون میکنه...حق با بابا بود من خیلی قضاوتت کردم... یکم مکث کرد و دستی به سنگ قبر کشید و گفت: ـ بابا! بالاخره فرهاد هم قبول کرد و دلش نسبت به پدرش پاک شد و یه بار دیگه به من ثابت شد که همه چیز با اذن خدا رو میشه و هر کس به سزای عملش میرسه... ( عشقِ از دست رفته هنوز عشق است ، فقط شکلش عوض میشود. نمیتوانی لبخندِ او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دورِ زمین رقص بگردانی … ولی وقتی آن حسها ضعیف میشود ، حسِ دیگری قوی میشود : خاطره ! خاطره شریکِ تو میشود ، آن را میپرورانی ، آن را میگیری و با آن میرقصی ، زندگی باید تمام شود … عشق نه !) تاریخ اتمام رمان : 1404/8/18
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و هشتم با دستمال توی دستم آروم اشک گوشه چشممو پاک کردم. موقعی که رسیدیم، دست امیر و گرفتم و همزمان باهمه رفتیم پیش سنگ قبرش...کوروش قبل از اینکه ما برسیم، دسته گل سفارش داده بود و سپرده بود تا قبرش و بشورن. اینقدر صدا و چهرش تو ذهنم زندست که واقعا باورم نمیشه بالای پونزده ساله که مرده! ارمغان تا رسید، نشست کنار سنگ قبرش و فاتحه خوند و بعدش گفت: ـ سلام آقا فرهاد، بالاخره خانوادت و برات آوردم! میدونم که از اون بالا بالاها داری میبینی و بالاخره روحت شاد شده! دیگه از این لحظه به بعد تو آرامش بخواب! منم نشستم کنار سنگ قبرش و دولا شدم و با تموم این دلتنگی و انتظار، سنگ قبرش و بوسیدم و آروم زمزمه کردم و گفتم: ـ اصلا خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت! بعدش نشستم و به فرهاد نگاه کردم و با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ بیا پسرم! فرهاد اومد کنارم نشست و تا سنگ قبر و دید طاقت نیاورد و زد زیر گریه! به پشتش دستی کشیدم که گفت: ـ فکر نمیکردم، اینقدر گریهام بگیره! گفتم: ـ اشکال نداره عزیزم، گریه کن تا سبک بشی!
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
zahrax7 شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
مرسی ممنون خوشحالم درک شدم🥺خوشحالم جای ام درک شدم
- 4 پاسخ
-
- شکست
- شروع دوباره
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و هفتم فرهاد لبخندی به امیر زد و محکم پدرش و در آغوش گرفت و گفت: ـ چشم بابا، اینبارم هرچی تو بگی! امیر گفت: ـ خودت هم راضی شدی دیگه؟ فرهاد گفت: ـ دیگه بابا این حرفایی که زدی، هر کس دیگهایی هم بود و منطقی فکر میکرد راضی میشد... یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ بابام ناخواسته تو رو بعنوان بهترین آدمی که من توی زندگیم شناختم، به من هدیه داد و تو شدی تنها قهرمان قصهی من! صرفا بابت همین موضوع میبخشمش و بهش حق میدم. امیر سر فرهاد و بوسید و گفت: ـ خب پس حله دیگه! فردا غروب که تینا و ملودی از دانشگاه برگشتن، با همدیگه میریم سرخاکش. *** ساعت تقریبا دو بعدازظهر با دوتا ماشین راه افتادیم سمت بهشت زهرا...دل تو دلم نبود که فرهاد و ببینم و باهاش حرف بزنم. بگم که با بچههاش اومدم سرخاکش...بگم که جوری که اون میخواست این قضیه رو تموم کنه و نتونست، پسرش کوروش پیگیری کرد و مادرش به سزای عملش رسید و الان کنار هم خوشحال و خوشبخت داریم زندگی میکنیم و جای اون پیش ما خالیه...
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم به دنبال آخرین جایی که سنگ را به همراه داشت تمام لحظات را مرور کرده بود اما به نتیجه نرسیده بود. او باید در مراسم تاج گذاری نشان را به همراه داشته باشد. باید زمانی که مقابل مارکوس زانو میزند و وفاداریاش را اعلام میکند نشان را به گردن بیاویزد یا به بازوی خود ببندد. قرار بود شمشیر و نشانش را چند روز قبل به وُلاند تحویل دهد تا نشان را بر قبضهی شمشیر بنشاند و نیرویش را ترکیب کند. اما گم کردن نشان همه برنامههایش را بهم ریخته بود. مجبور شده بود با هزار بهانه وُلاند را بپیچاند. و اکنون باید هر طور شده تا روز مراسم آن را پیدا میکرد. اگر در روز مراسم بینشان حاضر میشد... لحظهای در جای خود متوقف میشود. هرگز نمیخواست به ادامهاش فکر کند. مردم او را سرزنش خواهند کرد. میان سربازانش اعتبار و جذبهی خود را از دست خواهد داد. مردم به کنار، مارکوس! اگر دوست دوران کودکیاش، یار دوران نوجوانیاش، همدم روزهای تنهاییاش، فرمانروا و سرورش میفهمید... لحظهای انگار تمام جنگل دور سرش میچرخند و دنیا جلوی چشمانش سیاه میشود و جان از پاهایش میرود. دست دراز کرده در اطراف به دنبال تکیهگاه میگردد. دست بر نزدیکترین درخت میگذارد. مارکوس در مورد او چه فکری خواهد کرد؟
-
پارت پنجاه و هفتم به نظر میرسید اتفاقات جدیدی در حال وقوع است. با سربازانش تمام اطراف دروازه را جست و جو کرده بودند. عدهای با قطبنمای جادویی به دنبال منشأ میگشتند و عدهای سنگ نشان در دست داشتند. قطبنمای جادویی قطبنمایی بود که عقربههای آن نه شمال جنوب را، که منشا جادو را نشان میداد. عقرههای آن سربازان را به سمت مکانی که انرژی بیشتری داشت راهنمایی میکردند. سنگ نشان نیز هر چقدر به منشا آن انرژی نزدیکتر میشد ارتعاشات و گرمایی که از خود ساطع میکرد نیز افزایش پیدا میکرد. تنها گونتر بینیاز از آن ابزارها بود و خود به تنهایی جست و جو میکرد اما ذهنش به شدت درگیر بود. درگیر آن سنگ که نشان افتخارش بود. نماد دلاوریهایش، نماد وفاداریاش به سرور خود، سنگی که مارکوس با دستان خود بر گردنش آویخته بود. او، گونتر، نشان اهدایی فرمانروا را گم کرده بود! چند روزی میشد که تمام اتاق خود را زیر و رو کرده بود. تمام اتاق؟ او تمام کاخ را زیر و رو کرده بود اما هیچ اثری نیافته بود. همان روز اول مطمئن بود که انرژی وجودش را نه در اتاقش که حتی در کاخ نیز احساس نمیکند اما نمیخواست باور کند. نمیتوانست باور کند چنین سهل انگاری کرده و چنین چیز مهمی را گم کرده است. بیهدف میان درختان میچرخید و سعی میکرد بر روی کارش تمرکز کند اما نمیتوانست. در ذهنش مدام به دنبال آن سنگ میگشت.
-
پارت پنجاه و ششم باورش نمیشد که این روز را به چشم میبیند. آن هم به این شکل! ناگهان به یاد میآورد آن سردار منتظر اوست. شمشیرش را از غلاف بیرون میآورد و به سمت او میگیرد. در جلد یک فرمانروا فرو میرود و میگوید: - شمشیرت رو بردار سردار من! مرد مجددا تعظیم میکند و خوشحال شمشیرش را برمیدارد. مارکوس احساس سبکی میکرد. در نظر خود پرندهای بود که بر ابرها قدم میزد. تنها یک سوال بزرگ داشت، آن مرد او را فرمانروا مارکوس فانِروس خطاب کرده بود! لب باز میکند تا از او بپرسد این لقب به چه معناست؟ چرا او را این گونه خطاب کرد؟ مرد را در حال غیب شدن مییابد. شتابزده جلو میرود و میگوید: - صبر کن، من ازت سوال دارم. چرا به من گفتی فانِروس؟ اما مرد به آن که جوابی به مارکوس بدهد از نظرش ناپدید میشود و به دنیای سایهها باز میگردد. میرود تا در مقابل سرورش باسیلیوس زانو بزند و بگوید فرمانش را اطاعت کرده و دستوراتش انجام شده است. مارکوس به دور خود میچرخد و فریاد میزد: - کجا رفتی؟ جواب من رو ندادی! اما تنها صدایش در مقبره میپیچد. در کنار دروازهی جنگل گونتر و سربازانش گشت میزدند. حال و هوای اطراف دروازه تغییر کرده بود. بر گیاهان آن اطراف گرد جادو نشسته بود!
-
پارت پنجاه و پنجم مارکوس باورش نمیشد چه میشنود. آیین هزاران سالهی آنها ناقص بود؟ مارکوس متعجب آنجه به ذهنش میرسد را بر زبان میراند و میپرسد: - یعنی چی؟ آیین هزاران سالهی ما ناقصه؟ یعنی پدر من به اشتباه تاج گذاری شده؟ آن مرد سرش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید: - خیر عالیجناب، این آیین از ابتدای تالیف به همین شکل بوده، عالیجناب باسیلیوس بنا به مصلحت این چند برگ رو پنهان کرده بودن تا زمان مناسبش برسه! در ضمن، این پاکت رو باید پس از تاج گذاری باز کنید! اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامهای هست! مارکوس شتابزده و هیجانزده میپرسد: - چه اتفاقی؟ آن مرد لبخندی بر لب مینشاند و میگوید: - نگران نباشید عالیجناب، اجازه بدید همه چیز اون طور که باید پیش بره! سپس مرد سر خم میکند و میگوید: - فرمانروا مارکوس فانِروس اجازه بدید اولین نفری باشم که فرمانروایی شما رو میپذیرم. مرد طبق آیین شمشیرش را از غلاف در میآورد، بر کف دو دست خود میگذارد، آن را بالا میبرد و جلوی پای مارکوس زمین میگذارد. مارکوس این را میشناخت. این آیین نماد پذیرش فرمانروا بود. فرد شمشیر خود را جلوی پایش مینهاد و خود را تسلیم امر او میکرد. فرمانروای به تخت نشسته میتوانست او را بپذیرد و رد کند. اگر او را میپذیرفت باید با شمشیر خود به او اذن بلند شدن میداد و اگر نمیپذیرفت رو میگرفت. هر کس پذیرفته نمیشد به این معنا بود که فرمانروا در وجود او عدم وفاداری دیده است! چنین فردی را در اتاق نور زندانی میکردند. اتاقی که بالای برج زندان قرار دارد و از درختان بالاتر است. دیوارهای آن اتاق پر از روزنههایی است که نور از آنها به داخل ورود میکند و زندانی خائن را ذره ذره می سوزاند... اما این آیین برای پس از تاج گذاری است! مارکوس به او میگوید: - من که هنوز تاج گذاری نشدم. مرد در همان حال که سر تعظیم فرود آورده است پاسخی میدهد شگفت! - اما در دنیای سایهها فرمانروایی شما اعلام شده! مارکوس شگفتزده میشود. فرمانرواییاش از طرف باسیلیوس پذیرفته شده بود؟! باورش نمیشد. گمان میکرد هرگز به اینجا نرسد!
-
پارت 8 - بهمن جان حالت خوبه؟!.. انگار به استراحت نیاز داری پسر جان!..... چرا از جا پریدی؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم که صورتم خیس شد، به دستم نگاه کردم که غرق خون بود. ترسیده دستم به پتو مالیدم و از جا بلند شدم. به سمت اینه رفتم صورتم غرق خون شده بود. دست دیگه مو بالا اوردم و صورتم چندبار تو روشویی شستم اما خون پاک نمی شد؛ ناگهان از شیر اب، ماده سیاه رنگی همراه با خون جاری شد. عقب رفتم، خون از سینک روانه شد و به کف اتاق ریخت. از سقف و دیوار ها ماده سیاه رنگی همراه با خون می بارید. ترسیده فریاد کشیدم و به سمت در رفتم. در اتاق رو باز کردم نور راهروها قرمز شده بود. راهروهای بیمارستان تاریک و بی انتها شد. نور قرمز کم سویی چند قدم جلو تر رو فقط پوشش می داد. به سمت بیرون دویدم؛ سایه تاریک و خاکستری دود مانندی محکم از پشت من رو گرفت، با ارنج بهش ضربه زدم. قدرتش کمتر شد. از تاریکی صدای فریاد بلند شد. چند هاله خاکستری با چشم های نقره ای به سمتم امدند. محاصرم کردند و یکی از انها بازوم چنگ زد، درد بدی داخل بازوم پیچید. نمی تونستم دیگه حرکت کنم. با زانو روی زمین که غرق به خون شده بود افتادم... چشم باز کردم توی غذاخوری بیمارستان خوابم برده بود. کلاهم از روی صورتم برداشتم و سرم کردم. خمیازه ای کشیدم. کش و قوصی به بدنم دادم و از جا بلند شدم. به اطراف و پوشش ادم های دورم خیره شدم. خانمی که مانتو بلند صورتی رنگی پوشیده بود با جوراب شلواری شیشه ای در حال نوشیدن چای بود. مردی که بلیز سفید به تن داشت با لبخند به من خیره شده بود. چشم های خاکستری تیره و پوست رنگ پریده ای داشت. چشم هاش! خیلی اشنا بود، من کجا دیده بودمش؟ نگاهش از من برداشت و به برش کیک جلوش خیره شد. از صندلی بلند شدم. ساعت جیبی ام روی یه ربع به دوازده خاموش شده بود. احساس عجیبی دارم. چیزی درست نیست! من کی هستم؟ اینجا چکار می کنم؟ انگار چیزی جا گذاشتم! من چه چیزی رو جا گذاشتم یا فراموش کردم؟ از صندلی بلند شدم. به سمت خروجی رفتم. صدای فریاد های مردی در راهرو پیچید! - نــه!... من... من دیوونه نیستم!..... حالم خوبه... اگه صداها بزارن...... حالم خوبه....من می بینمشون.... من توهم نمیزنم...! به سمت صدا چرخیدم. مرد لاغر اندامی بود، صورت کشیده و پوست تیره ای داشت. انگار نگاهم رو حس کرد. به سمتم چرخید و بهم خیره شد. - جــلال... جــلال.. بهشون بگو من حالم خوبه! جــــــلال بگو که توهم می بینیشون! دو مردی که پیراهن و شلوار سفید رنگ به تن داشتند، مرد رو محکم گرفته بودند؛ به سمتم چرخیدند انگار منتظر من بودند. مکث کردم، ترسیده بودم، گیج بودم! اب دهنم قورت دادم. - چرا منو نگاه می کنید؟ به کارتون برسید! من حرف زدم؟ اما... اما لب های من که.... اون.. اون حرف از اراده من خارج بود.. انگار کس دیگری در من حرف زد! صدای ضربان قلبم می شنیدم. گوشم نبض میزد. من.. من ترسیده بودم. به سمت خروجی رفتم. هوا رو به تاریکی می رفت. نفس حبس شده ام رو با لرزش محسوسی بیرون فرستادم. دستم توی جیبم فرو کردم. یه... یه پاکت سیگار؟ من... من که سیگاری نیستم؟! سیگار برداشتم و روشنش کردم. هستم یا نیستم؟ مهم نیست! انقدر ترسیدم و دست و پاهام می لرزه، اندازه ای سوال بی جواب دارم.. که..سیگار می چسبه!
-
پارت دویست و شصت و ششم بعد از من امیر گفت: ـ فرهاد، میدونی که تو رو حتی از خودمم بیشتر دوست دارم. حتی منم فردا میخوام برم بهشت زهرا و ازش تشکر کنم که باعث شد بابای همچین پسری باشم و یکی مثل تو بهم بگه بابا...اون آدم هرکاری هم کرده باشه، بازم پدرته! کدوممون هیچوقت تو زندگیم اشتباه نکردیم؟! هممون داریم یبار زندگی میکنیم و از قبل تمام تصمیمات و آدم های زندگیمون توی تقدیرمون نوشته شده، حتی اگه پدرت هم اشتباه کرده باشه، صلاح و حکمت تو این بوده... بعدش امیر رفت نزدیک فرهاد و بهش لبخند زد و گفت: ـ صلاحش این بود که تو پسر من شدی! بهترین خانواده دنیا نصیب من شد. بعدش با عشق به من نگاه کرد و گفت: ـ کنار بهترین زن دنیا، روزامو گذروندم! بعدش دوباره به فرهاد نگاه کرد و گفت: ـ پس بهتره دلخوریا رو کنار بذاری! من مطمئنم که خودتم دوست داری باهاش حرف بزنی و ببینیش! دست مرده از دنیا کوتاهه! اون خدابیامرز هم ضربه بدی از مادرش خورد...بذار روحش در آرامش باشه و اون سمت دنیا، ضربه دیگشو از طعنه و قضاوت های پسرش نخوره! خدایی از حرفای امیر حظ کردم...بار دیگه تو دلم خداروشکر کردم که مثل یه فرشته نجات تو زندگیه من بود...تنها کسی که میتونست فرهاد یه دنده رو قانع کنه، امیر بود.
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و پنجم پیشونیم و بوسید و گفت: ـ مرسی عزیزم! کوروش یهو رفت تو خودش و با تردید گفت: ـ راستش حالا که همتون هستین، من میخواستم یه چیز دیگه هم بگم؟! با نگرانی پرسیدم: ـ اتفاق بدی... حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه مامان...راستش فردا تولد بابائه، من میخواستم بگم حالا که هممون پیش همیم، بریم سرخاکش و ما رو از اون بالا ببینه و یکم روحش در آرامش باشه. اتفاقا این موضوع تو ذهن خودمم بود اما گفتم حالا که همه خوشحالن، راجب این موضوع حرفی نزنم و اوقات تلخی به بار نیاد و قرار بود فردا به ارمغان بگم و باهم بریم سرخاکش...حتی دلم برای سنگ قبرش هم تنگ شده بود! هممون بعد از گفتم این حرف کوروش، برگشتیم و به فرهاد نگاه کردیم. فرهاد به من نگاه کرد و پرسید: ـ نظرت چیه مامان؟! گفتم: ـ پسرم اگه هممون باهم بریم، واقعا روح فرهاد هم به آرامش میرسه. من مطمئنم خیلی خوشحال میشه که شما دوتا برادر و کنار هم ببینه عزیزم...کوروش راست میگه!
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت 7 سرباز جوان حسابی ترسیده بود، نمی دانست چه چیزی در دل جنگل انتظارشان را می کشد! بهمن که با یک دست فرمان ماشین را کنترل می کرد سخت مشغول فکر کردن به نقشه اش بود. با خود می گفت: این اخر ماجراست؛ یا امشب یا هرگز! این گروه وقتشه متلاشی بشن، شیطان پرست های لعنتی! وقتشه که یه درس درست حسابی بهشون بدم. کم خون ادم های بی گناه رو برای اهداف بی سر و تهشون نریختن.... ماشین رو کناری پارک کرد. چهار مرد شنل پوش زیر درخت بلوط خشکیده ای ایستادند. چهره انها قابل تشخیص نبود. یکی از انها که شنل قرمزی پوشیده بود خنجری از جعبه قدیمی بیرون کشید. بهمن با دوربین به دقت از دور به انها خیره شده بود. روی خنجر تصاویر و هکاکی های عجیب و قدیمی دیده می شد. - همتی دوربین فیلم برداری رو از داخل ماشین بیار. سرباز ترسیده به سمت ماشین حرکت کرد. مو به تنش سیخ شده بود نفس حبس شده در سینه اش را با لرزش ازاد کرد. - این سرگرد راد هم یه چیزیش میشه! این چه پرونده ایه اخه خدایا من نمی خوام بمیرم! چرا منتظر پشتیبانی نموند اخه؟ بهمن سخت افراد را تحت نظر گرفته بود تکه سنگ بزرگی که شبیه به محراب بود دور تا دورش را شمع های سیاه چیده بودند. با زبان نا مشخصی بلند بلند جملاتی را تکرار می کردند؛ ناگهان یک نفر ناپدید شد. سرعت این اتفاق کمتر ازچشم بر هم زدن بود. سرگرد جوان متعجب به اطراف خیره شد، اسلحه اش را از کمری بیرون کشید؛ صدای شلیک و فریاد همتی، پرنده هایی که از درختان پریدند... پلیس جوان چرخی زد تا به سمت همکارش برود ناگهنان مرد با شنل قرمز و ماسک بز پشت سرش ظاهر شد. بهمن قدمی به عقب رفت. ماسک مرد عجیب بود! چیزی شبیه به جمجمه بز با شاخ های پیچ خورده به بالا، بهمن متحیر به مرد خیره شد. تفنگش را به سمتش گرفت. کسی از پشت دستان بهمن را محکم گرفت. مرد بزنشان خنجر را بالا اورده و با گفتن جملاتی به زبانی نا مشخص و باستانی خنجر را چندین بار در بدن بهمن فرو کرد. این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ داد. صدای اژیر پلیس نور ماشین ها و تاریکی مطلق... *زمان حال* مشغول گوش دادن به صحبت های سرتیپ بودم. مرد دوست داشتنی و عزیزی بود. پرستار وارد اتاق شد. سلام کوتاهی کرد و سرم دستم و مانیتور های متصل بهم چک کرد. به طرز عجیبی صدای راه رفتنش بی صدا بود. اتاق بعد از ورود پرستار سرد شد. احساس کردم پرستار بوی تخم مرغ گندیده میده. به سمتش چرخیدم و چینی به بینی ام دادم. صورت پرستار در جهت مخالف من بود. با ناخن های کشیده و دست های ظریف و سفیدش به ارومی ماده ای به سرمم اضافه می کرد. به او خیره شدم. ناگهان به سمتم چرخید، چشم های خاکستری تیره ای داشت. ماسک زده بود و گوشه ماسکش یه علامت بود یه نماد عجیب، ماه نصفه و شکسته ای که از وسطش یه مار بیرون امده و به دور ماه پیچیده بود. به سمت سرتیپ چرخیدم. سرتیپ لبخند ترسناکی زده بود، نور اتاق کم شد. به سمتم خم شد و مچ دستم که جای انگشت های اون موجود پلید بود رو محکم گرفت و فشار داد. درد بدی توی بدنم پیچید. از حرکت سر تیپ جا خوردم، عقب رفتم و ترسیده بهش خیره شدم. پرستار از اتاق خارج شد. با وحشت به سرتیپ نگاه کردم ، متعجب به چشم های وحشت زده ام از روی صندلی فلزی کنار تخت نگاه می کرد؛ انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.
-
پارت 6 ناگهان بدجور به سرم فشار امد و سردرد گرفتم. تصاویر به سرعت از جلو چشم هام می گذشت. تشخیص بین خواب و بیداری خیلی سخت شده بود. صدای بابا رو شنیدم که دکتر صدا میزد و سوزشی که توی بازوم حس کردم... توی زیر زمین بودم. تقریبا فرم پر شده بود و کم کم وقت گذاشتن کلید ها سر جای خودشون بود. صدای قیژ مانندی مثل صدای باز شدن در های چوبی انبار از پشت سرم شنیدم. به سمت صدا چرخیدم. یکی از در ها باز شده بود. یاد نوشته روی کاغذ افتادم. «در ها رو نبند، چیزی که از تاریکی میاد همیشه یکی از ما نیست...» پشت کردم و به اتاق نگهبانی برگشتم. کلید ها رو سر جاشون گذاشتم و شیفت رو تحویل دادم. توی حیاط بیمارستان ایستاده بودم و طلوع افتاب تماشا می کردم. از در ورودی خارج شدم. لحظه اخر به سمت تابلو سر در بیمارستان چرخیدم:«تیمارستان وست مینسر» اسم عجیبی داره برای یه تیمارستان ایرانی زیادی باکلاسه! - بهمن..بهمن... مادر.. چشم باز کردم. نور سفید بیمارستان چشم هام اذیت می کرد. به سمت صدا چرخیدم. - بهمن مادر، وقت داروهاته بیدار شو. چند بار پلک زدم. با احتیاط روی تخت نشستم و داروها رو از مامان گرفتم. خواب های اخیرم زیادی عجیب شده بود. تقه ای به در اتاق خورد. سرتیپ وارد شد. با شرمندگی سلامی کردم. سرم رو پایین انداختم. رو به مامان گفت: خداروشکر، خدا شیر مردت رو بهت بخشید حاج خانم! - الحمدالله، شکر خدا! مامان از روی صندلی بلند شد: بفرمایید بشینید من تنهاتون میزارم. مامان از اتاق خارج شد و من موندم و شرمندگی و سرتیپ! - خب سرگرد جوون خبر داری که تخطی تو از قانون باعث از دست رفتن جون یکی از هم رزم هات شد؟ با سر پایین افتاده جواب دادم: بله قربان! - پس در جریان باش که بعد از مرخص شدن از بیمارستان باید توی دادگاه نظامی حضور پیدا کنی و پاسخگو باشی! - بله قربان. سرتیپ محمودی صندلی کنار کشید و روی صندلی نشست، دست هاش روی پاهاش بهم قلاب کرد و کمی به جلو خم شد: اون شب چه اتفاقی افتاد بهمن؟ نفس عمیقی کشیدم و به سرتیپ خیره شدم: درجریانید که ماه ها بود داشتم روی فرقه نکراویل کار می کردم و همه جور تحت نظرشون داشتم. اون شب رفتار مشکوکی ازشون سر زد من به همتی گفتم باهام بیاد تا این فرقه و برای همیشه دستگیر کنیم. شیطان پرستای کثیف، لعنت به قبر تک تکشون. از یاداوری خاطرات اون شب حس بدی داشتم، مکثی کردم که سرتیپ گفت: خیلی خب اظهاراتت رو کامل به صورت گزارش به دادگاه ارائه کن. فعلا اومدم عیادت خودت. دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم: کاش منم مرده بودم حداقل خون اون پسر جوون به گردن من نبود! سرتیپ ضربه ای به رونم زد و گفت: نبینم دیگه از این حرفا بزنی ها، تو هنوز کلی راه مونده که نرفتی! درسته خطای بزرگی انجام دادی اما جون خیلی ها رو هم تا الان نجات دادی.... * یک هفته قبل* موقعیت: جنگل بلوط، استان ایلام... ساعت، یه ربع به نیمه شب. پلیس جوان متوجه رفتار مشکوکی بعد از مدت ها از فرقه نکراویل شد. تجهیزات لازم رو داخل ماشین گذاشت بی سیم زد؛ در خواست نیروی پشتیبانی کرد. سرباز وظیفه ای که با همکارش از گشت شبانه بر می گشت رو صدا زد. - همتی اماده شو باید بریم ماموریت. سرباز با کوبیدن پا احترام نظامی داد و همراه سرگرد جوان به راه افتاد. هردو سوار ماشین پلیس شدند و محلی که جی پی اس متصل به ماشین اعضا نشان می داد حرکت کردند...
-
پارت 5 با اخم غلیظ و چشم های خون الود بهم خیره شد و شروع به قهقه زدن کرد. تمام سعی ام رو کردم تا به چشم هاش خیره نشم. با صدای زمختی بلند بلند می گفت: جنگل بلوط.. نکراویل... جنگل بلوط... جلــــال... جـــلـال.. حسابی ترسیده بودم، بی سیم زدم و درخواست کمک کردم. دکتر و پرستار های شیفت شب سریع به اتاق امدند. اتاق ترک کردم. از پله سراسری به سمت بخش غربی رفتم هنوز توی شوک بودم. وقتی مطمعن شدم راهرو خالیه زانوهام سست شد. به دیوار تکه دادم و سر خوردم پایین. سرم و بین دستام گرفتم. - خدایا کمکم کن. لیست بیمارها رو برداشتم و جلوی بیمار اتاق شماره یازده نوشتم: وضعیت بحرانی. سرم به دیوار تکه دادم، بازهم زمزمه های کوفتی از دل دیوار بیدار شدند: جنگل بلوط.. جنگل بلوط... نفس کلافه ای کشیدم و بی توجه به زمزمه ها حرکت کردم. چراغ راهرو کم سو شده بود و نور چندانی نداشت. از پنجره کوچک هر در بخش روانی بیمار هارو چک کردم. خیلی خسته بودم. صدای جیغی از ته راهرو شنیدم با ترس و نگرانی به سمت صدای جیغ رفتم. دختری غرق به خون کف راهرو افتاده بود. به سرعت به سمتش دویدم که متوجه شدم صدای گام هام دوبار میاد. - گندش بزنن! ایستادم جرعت برگشتن نداشتم، جلو رفتن هم تخطی از قانون بود. «دومین صدای پا، متعلق به تو نیست» ایستاده به دختر خیره بودم. نمیدونستم چی بگم یا چکار کنم؟ خون دختر روی سرامیک های سفید کف لغزید و به کفشم رسید. به رد خون خیره شدم. سرم بالا اوردم تا دوباره به دخترک نگاهی بندازم که ناپدید شده بود! متعجب به سرامیک های تمیز و براق کف خیره شدم که تا چند لحظه پیش به خون دختر رنگین شده بودن. نه دختری بود و نه خونی! قدمی برداشتم صدای دوم قطع شده بود به جایی که دختر افتاده بود رفتم. تکه کاغذ خونی حاشیه راهرو کنار دو راهی افتاده بود. برش داشتم. روی کاغذ کاهی کهنه با دست خط نامرتبی نوشته شده بود: اگه صدای پچپچ از دیوار شنیدی، جواب نده... اونها فقط دنبال صدای تو ان تا جاشو پیدا کنن. و هیچوقت درِ بستهای رو که خودش باز شد، نبند... چون اگه بسته بشه، اون چیزی که اومده بیرون، راه برگشت نداره. چیزی که از تاریکی بیرون میاد همیشه یکی از ما نیست.... نوشته عجیب رو که لک خون داشت برداشتم و توی جیبم گذاشتم. عجیب بود، این ها جزو قوانین نبود.... - بهمن.. بهمن... با تکون ناگهانی چشم هامو باز کردم. توی بیمارستان رو تخت بودم. بابا کنارم نشسته بود. - وقت معاینته. دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم، بابا کمک کرد تا روی پاهام بایستم. بعد از معاینه دکتر چیزی داخل کاغذ های کنار تخت نوشت و رو به من گفت: عجیبه بدنت خیلی ضعیف تر از وقتی شده که غرق خون منتقل شدی! حالا حالا ها مهمون ما هستی. در جواب صحبت های دکتر سری تکون دادم. احساس سرمای عجیبی داشتم. رو به بابا کردم: حاجی بی زحمت سویی شرت من رو بده. بابا از چوب لباسی سویی شرت رو برداشت و کمک کرد بپوشم. دستم رو داخل جیبش فرو بردم که متوجه برگه ای شدم. کاغذ رو برداشتم. یه یاد داشت خونی بود: اگه صدای پچپچ از دیوار شنیدی، جواب نده... اونها فقط دنبال صدای توان تا جاشو پیدا کنن. و هیچوقت درِ بستهای رو که خودش باز شد، نبند... چون اگه بسته بشه، اون چیزی که اومده بیرون، راه برگشت نداره. چیزی که از تاریکی بیرون میاد همیشه یکی از ما نیست....
-
پارت دویست و شصت و چهارم فرهاد با نارضایتی گفت: ـ آ آ، چرا اول کوروش بعد من؟ خندیدم که کوروش جای من گفت: ـ چون من یک دقیقه زودتر از تو بدنیا اومدم. ارمغان که همینجور از بحثهای این دو برادر میخندید، گفت: ـ خیلی خب این بحثها اضافیه، شب قرعه کشی میکنیم ببینیم اول برای کدومتون بریم خواستگاری. با این حرفش همچون خندیدیم. یهو صدای امیر از اون سمت حیاط اومد: ـ آهای اهالی، من اومدم. برگشتم و دیدم چهرش خوشحاله و دستش به بسته شیرینیه. فرهاد گفت: ـ بابا واحد و گرفتی؟! امیر گفت: ـ آره پسرم، قرارداد بستیم و قراره فردا کارگرا بارو از کرمانشاه بیارن تهران. ارمغان گفت: ـ خب پس خداروشکر اینم حل شد، تبریک میگم آقا امیر. امیر: ـ دست شما درد نکنه! رفتم سمتش و با شادی گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم امیر، برات خیر و برکت بیاره این مغازه جدید.
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و نهم با ذوق گفتم: ـ جدی؟ وای آخجون! بعدش جسیکا بلند شد و با تعجب پرسیدم: ـ کجا؟! بدون اینکه برگرده سمتم گفت: ـ خستهام؛ میخوام استراحت کنم! زیرلب آروم زمزمه کردم و گفتم: ـ خدایِ من، این دختر چش شده؟! آناستازیا خیلی عادی گفت: ـ ولش کن آرنولد؛ زیادی بهش رو دادی! اینو هیچوقت یادت نره که هر چی باشه! اون دختر همون جادوگر بدذات ویچره. اما من اینو قبول نداشتم چون روشناییه توی دل جسیکا رو دیده بودم. گفتم: ـ نه اون با پدرش خیلی متفاوته، اوایل به ظلم و تاریکی عادت کرده بود اما من تو وجودش و و چشماش دیدم که دلش میخواست عوض بشه. آناستازیا شونهایی بالا انداخت و گفت: ـ اتفاقا من دقیقا برعکس تو فکر میکنم. خیلی موذی و آب زیر کاه بنظر میاد.
-
پارت شصت و هشتم دستم و گذاشتم روی زانوهایش که یهو برگشت و بهم نگاه کرد و از فکر خارج شد. با خوشرویی بخش گفتم: ـ نگفتی که چی اینقدر ذهنت و به خودش مشغول کرده؟! بازم چشماش کلی حرف داشت...تا رفت دهنش و باز کنه و حرف بزنه، آناستازیا یهو با هیجان گفت: ـ وای آرنولد، خدایی فکرشو نمیکردم که تو تنهی درخت یه همچین جایی درست کرده باشی. ایول به این فکر واقعا! ویچر تا سالیان سال بگرده، نمیتونه مخفیگاهتو پیدا کنه! از هیجانش خندم گرفت و گفتم: ـ چرا فکرشو نمیکردی؟! ما که تو دنیای جادوگری، کلی از این کارا انجام میدیم. گفت: ـ اما قدرت تو بخاطر باوری که داری، یه مقدار بیشتر از جادوگرای دیگست...الان اگه به من میگفتن اینکارو کنم تا ته قدرتمم استفاده میکردم نمیتونستم یه همچین شاهکاری خلق کنم! با حالت مسخره کردن گفتم: ـ یکم بیشتر اغراق کن! با حالت جدی گفت: ـ دارم جدی میگم! گفتم: ـ تهش یه چندتا ورده مخصوصه که بهت یاد میدم، نگران نباش.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با بیرون رفتن زن خدمه از اتاق تن خستهام را به روی تختی که ملحفهی زرشکی رنگی رویش را پوشانده بود رها کردم و کش و قوسی به تنم دادم. - آخیش، حالا میتونم این چند روز بیخوابیم رو جبران کنم. راموس که با دقت دور و اطراف اتاق را میپایید در جوابم گفت: - فکر نمیکنم بتونیم زیاد استراحت کنیم، نشنیدی که پادشاه گفت باید توی مهمونی امشب شرکت کنیم؟ کلافه نفسم را بیرون دادم و بر روی تخت نشستم، حق با راموس بود. چیزی تا غروب نمانده بود و ما تنها فرصت کمی برای استراحت داشتیم و پس از آن میبایست خودمان را برای مهمانی امشب آماده میکردیم. اگر کمی خوششناس بودیم شاید میتوانستیم پس از پایان یافتنِ مهمانی از پادشاه کمک بگیریم و آلفای منتخب را پیدا کنیم. - راموس، تو فکر میکنی آلفای منتخب کیه؟ راموس سر چرخاند و نگاه متعجبی به سمتم انداخت. - اگه من میدونستم اون آلفا کیه که دیگه نیازی به کمک جادوگرها نداشتیم. سرم را بیحوصله تکانی دادم و همانطور که باز بر روی تخت ولو میشدم گفتم: - درسته؛ فقط امیدوارم برای پیدا کردن اون آلفا دیگه لازم نباشه راه زیادی رو طی کنیم؛ چون من حسابی از مسافرت کردن خسته شدم. با چشمانی باز به سقف مرمرین اتاق خیره شدم، در سرم پر از فکر بود. فکر به سرزمین گرگها، به آلفای منتخب و به خانواده و مردم دهکدهام که هنوز در آن قلعهی لعنتی زندانی بودند و من به آنها قول داده بودم که به زودی از زندان آزادشان خواهم کرد و امیدوار بودم که بتوانم به قولم عمل کنم. - به چی فکر میکنی لونا؟ سر چرخاندم و نگاهی به راموس که بر روی تختش نشسته بود انداختم. - به سرزمینمون، به آلفای منتخب و به خانوادهام که توی اون قلعه اسیرن. راموس آهی کشید، هنوز هم دلیل آنهمه غمگین شدنش پس از شنیدن حرفهایم را نمیفهمیدم. - لونا تو… تو اگه یه روز کسی که باعث سقوط سرزمین گرگها شد رو ببینی، چیکار میکنی؟! از شنیدن سؤالش تعجب کردم. - منظورت خونآشامهان؟! راموس شانهای بالا انداخت. - شاید. لحظهای در فکر فرو رفتم مطمئناً که اگر یکی از خونآشامها را میدیدم جز به مرگش راضی نمیشدم. - خب… خب معلومه، میکشمشون! راموس لحظهای با بهت به من نگاه کرد و کمی خودش را عقب کشید، رفتار عجیب او را که دیدم متعجب پرسیدم: - چرا میپرسی؟! راموس تند و تند سرش را تکان داد و درحالی که بر روی تخت دراز میکشید گفت: - همینطوری، بهتره یکم استراحت کنی تا شب خیلی نمونده. سری در تأیید حرفش تکان دادم و با وجودی که رفتار عجیب و غریب او فکرم را مشغول کرده بود چشمانم را بستم و سعی کردم کمی بخوابم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لحن حسرتزدهی پادشاه همه از جمله ما را اندوهگین کرده بود، اما برای حسرت و غصه خوردن وقت نداشتیم. ما باید افکارمان را روی نجات سرزمینمان متمرکز میکردیم و نمیگذاشتیم هیچ چیز ما را از رسیدن به هدفمان دور کند. - تصمیمتون چیه؟! نیم نگاهی به راموس انداختم، انگار باز هم جز صبر کردن چارهای نداشتیم. - از لطفتون ممنونیم جناب فرمانروا. پادشاه کوتاه سری تکان داد و رو به یکی از خدمههایش که زنی جوان، ساده و سفید پوش بود کرد و گفت: - مهمانهامون رو به یک اتاق راهنمایی کنید تا موقعهی جشن کمی استراحت کنن. زن سفید پوش در جواب پادشاه سری تکان داد و به اشارهی دستش از ما خواست تا به دنبالش برویم. پشت سر زن از سالن بیرون رفتیم، جالب بود که تمام راهروها از سنگهای زیبا و مرمرین ساخته شده و در تمام طول راهرو شمعهای معطر راهمان را روشن کرده بود. - اینجا چقدر قشنگه! راموس زیرلب با لحنی غمگین و حسرتزده گفت: - قصر پدر من از اینجا هم قشنگتر بود! با ابروهای بالا رفته و چشمانی از بهت گشاد شده نگاهش کردم، چه داشت میگفت؟! منظورش از قصر پدرش چه بود؟! - چی گفتی؟! راموس انگار که تازه به خودش آمده و حواسش جمع شده باشد همراه با تکان سرش گفت: - هی… هیچی، منظورم این بود که خونهی ما با وجود کوچیک بودنش از اینجا قشنگتر بود. لبخندی به این حرفش زدم، لابد او هم مثل من زندگی کردن در خانهی پدریاش را به زندگی در این قصرهای بزرگ و پرطمطراق ترجیح میداد. اتاقی که زن خدمتکار ما را به آن راهنمایی کرد اتاقی بزرگ با دو تخت چوبی در دو طرف اتاق، یک کمد چوبی، یک آینه، یک میز و یک صندلی چوبی که بر روی آن چند شانهی مو و سنجاق سر، چند شمع بزرگ و چند شیشهی عطر زیبا بود. پنجرهای بزرگ و نورگیر هم داشت که با پردههای ضخیمی پوشیده شده بود. - اینجا میتونید کمی استراحت کنید، به خدمه میگم که حمام رو هم براتون آماده کنن.