رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. ✨🗝️برنده های مسابقه پنج کلید🗝️✨ مثل همیشه قلمتون بسی خوش نوشت دخترای من تبریک به تک تک شما عزیزان🤍✨ برنده خون‌آشام: @هانیه پروین برنده جادوگر: @Taraneh برنده ارواح: @عسل برنده گرگینه: @سایه مولوی جوایز این دست مسابقه👇🏻 مدال+ 550 امتیاز مسابقه بعدی: آغاز فینال و چالش‌های جذاب هاگوارتز در ۲۰ شهریور⏳🤍⏳
  3. پارت هفتم از جام بلند شدم. آره، درسته؛ امروز اون تاج گل رو توی دستم دید و اون صدایی که یهویی شنیدیم... عصبانیت بهم اجازه فکر کردن نداد. با فریاد صداش زدم: ـ مامان! کارگری که داشت برای مامان چای گیاهی می‌برد، از ترس صدای من، لیوان از دستش افتاد و شکست. مامان با دیدن من، از روی صندلی بلند شد و با جدیت گفت: ـ فرهاد چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت. فراموش نکن داری با کی صحبت می‌کنی! با حرص انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم. از عصبانیت، رگ گردنم بیرون زده بود! بهش گفتم: ـ احمد آقا اینا کجان؟ چرا سرایداری خالی شده مامان؟ مامان خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: ـ ببینم الان این همه عصبانیتت، برای احمد آقاست؟ با صدای بلندتری فریاد زدم، گلدون کنار میز رو شکوندم و گفتم: ـ مامان جواب سوال منو بده! کجا فرستادیشون؟ مامان که عصبانیت من رو برای اولین بار دیده بود، انگار کمی ترسید. بهم نزدیک شد اما من عقب رفتم. گفت: ـ من چه می‌دونم پسرم کجا رفتن... بعد از اینکه تو رفتی، دخترش اومد گفت که می‌خواد باهامون تسویه حساب کنه، چون می‌خوان برگردن کرمانشاه، زادگاهش. پوزخندی زدم و گفتم: ـ آها! یهویی اونم؟ مامان بچه گول می‌زنی؟ مامان گفت: ـ نه، احمد آقا گفت مثل اینکه پدرش فوت شده و خونه و زمینش رسیده بهش و می‌خوان با دخترش، بقیه زندگیشون رو اونجا بگذرونن.
  4. Taraneh

    اخبار پارت منتخب انجمن

    پارت پنج رمان فراموشی می‌خواهم
  5. پارت ۵ "مجهول" به او نگاه می‌کند. مگر می‌شود یک انسان به این اندازه مرموز و ترسناک باشد. مرد زیر نگاه سنگین‌ او دست‌و‌پایش را گُم می‌کند. سر به زیر و مسکوت منتظر دستور جدید ایستاده. چشمان براق و تیز او لرزه به اندامش می‌اندازد. قدرت تکلمش را دوست دارد و می‌داند اگر بی‌اجازه زبان به سخن بچرخاند، وای که حتی از تصور‌َش هم می‌هراسد. جز‌ او و خودش یک محافظ تازه وارد به نام مهام هم در اتاق است. لعنت به این مهام که در این منجلابِ ترس انداختَش. او که بلند‌ می‌شود انگار قلبَش از حرکت می‌ایستد: - سرِت رو بالا بگیر! قاطعانه امر می‌کند و چاره‌ای جز اطاعت نیست. مرد سرَش را بالا می‌آورد. مردمک‌های قهوه‌ای رنگَش از ترس می‌لرزد. خونسردی او باعث می‌شود ترس بیش از پیش احاطه‌ش کند. - وظیفه‌ تو چی بود حسام؟ ترس با خود لُکنت می‌آورد: - محافظت از اسناد دیگر خبری از نقاب خونسردی نیست. او مثل بمب منفجر می‌شود جوری که صدای فریادش حتی مهام همیشه خونسرد را هم می‌لرزاند: - و الان اسناد کجاست؟ دست پلیس‌ها! حسام در آن لحظه واقعا آرزوی مرگ می‌کند. صدای شلیک گلوله در فضای بسته اتاق منعکس می‌شود و خون قرمز حسام دیوار پشتش را رنگی می‌کند. چقدر زود آرزویَش برآورده شد. زمزمه آرام ساشا باعث می‌شود مهام از بهت خارج شود. حتی فکرش را هم نمی‌کرد به این زودی مهره حسام بسوزد: - خاطره سرمدی نباید از بازی خارج بشه؛ اون یه مهره مهم برای ماست. ** بنیامین - یکی از دوستان صمیمی من و خانواده‌شون برای تعطیلات کریسمس اومدن ایران و قراره فردا هم پیش ما بمونن. ازتون انتظار دارم پذیرایی در خورد خودش و خانواده‌اش ارائه بدید. خدایا! من را مرگ بده از این خفت خلاص بشوم. راننده آقا بودن کم بود، حالا باید جلوی دوستانش هم خم و راست شوم. آخَر به کدامین گناه؟! چشمان آبی و ملتمس خاطره باعث می‌شود یادم بیاید همه‌ی این‌ها به خاطر اوست.
  6. . پارت ۴ - بنی حوصله ندارم بی‌خیال شو. یه امروز کاری به من نداشته باش. استارت می‌زنم، نگاه گذرایی به چهره رنگ پریده‌اش می‌اندازم. - باشه! زمزمه ‌می‌کنم و آرام لب می‌زند: - ممنون چه شده‌ است یعنی؟ چهارماه از آشنایی‌مان می‌گذرد ولی تا به حال خاطره را به این اندازه آرام و مسکوت ندیده‌ام. نه ؛ تحمل این دختر کار من نبود. دستم را به سمت صفحه لمسی می‌برم ( Play music) را لمس می‌کنم و این‌بار آهنگ (بزن باران ) از ایهام پخش می‌شود. شانس من ا ست دیگر مثلا خواستم حال و هوای خاطره را عوض کنم آن‌وقت این یارو هی می‌خواهد باران بزند. دست می‌برم تا این موزیک غمگین را عوض کنم که با صدای آرامش متوقف می‌شوم: - بزار بمونه. لطفا! - باشه! پشت چراغ قرمز ترمز می‌زنم. چراغ قرمزهای تهران هم گاهی بازی‌شان می‌گیرد. آخَر شمارنده ۲۰۰ ؟ صبر ایوب می‌خواهد تا این سبز شود! « بزن باران ببار از چشم من بزن باران بزن باران بزن بزن باران که شاید گریه‌ام پنهان بماند بزن باران که من هم ابری‌ام بزن باران پر از بی‌صبری‌ام بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند بهانه‌ای بده به ابر کوچک نگاه من در اوج گریه ها فقط تو می‌شوی پناه من به داد من برس » هق- هق آرامش را مگر می‌توانم نشنوم؟ صدای ایهام را را کم می‌کنم و متعجب به دخترکی خیره می‌شوم که تا به حال اشکش را ندیدم. گریه؟ آن هم با آهنگ بزن باران ایهام ؟ این فقط یک معنی می‌دهد. « عاشق شده » بزاق دهانم را با صدا قورت می‌دهم و به چهره پژمرده‌اش نگاه می‌کنم. آرام صدایش می‌زنم: - خاطره؛ خاطره! به سرعت اشک‌هایش را با دست پاک می‌کند تا مثلا نفهمم گریه کرده. نکند شکست عشقی خورده باشد؟ نکند... . - جانم بنی ؟ اشک‌هایت را پاک کردی خواهرم. با گرفتگی صدایت چه می‌کنی؟ جدی می‌شوم: - چی شده خاطره ؟ جوابم را نمی‌دهد. به چراغ قرمز خیره می‌شود و محزون لب می‌زند: - مرگ چیه بنی؟ از سوالش جا می‌خورم اما با حوصله جواب می‌دهم: - مرگ به نظر من یعنی زندگی نکردن! - زندگی چیه؟ - زندگی یعنی لذت بردن از همه چیز. از هوا، از غذا، از یک رنگ شاد، از همه‌ی چیزهای کوچیک؛ زندگی یعنی شاد بودن، یعنی امید داشتن، یعنی تلاش برای عوض کردن اوضاع بد، یعنی حال خوب، یعنی زیبا بودن و زیبا دیدن، یعنی اعتماد، زندگی یعنی خوش‌بینی. وقتی این‌کارها رو نکنی یعنی مُردی؛ نمیر خاطره!
  7. پارت ۳ بنیامین از آینه جلویی ماشین، نگاهی به صورتش می‌اندازم، لب‌هایم را با زبانم مرطوب می‌کنم و می‌گویم: - آقا؛ حامد لیست خرید رو فرستاده من باید برم فروشگاه، شما بفرمایید. نگاه مغرورش را از آینه ارزانی چشم‌هایم می‌کند، سرد لب می‌زند: -با ماشین برو! سر تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم: - ممنون آقا لازم نیست، تاکسی می‌گیرم. کجای دنیا با مرسدس بنز s500 می‌روند فروشگاه؟ نمی‌دانم. هنوز از آینه نگاهش می‌کنم، در را باز می‌کند اما قبل از پیاده شدن از اتومبیل گرانَش، با اخم محوی که بین ابرو‌هایَش جا خوش کرده و با لحن خشکی می‌گوید: - از کِی تا حالا تو لزومات رو مشخص می‌کنی بنیامین؟ خرید برای خونه‌ی منِ و من میگم با چی بری خرید! از خودرو پیاده می‌شود، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم «حیف بابامی؛ حیف به خاطره قول دادم احترامت رو نگه دارم، حیف! » ، دنده عقب از پارکینگ خارج می‌شوم، ریموت را از روی داشبورد بر می‌دارم و دکمه وسطی‌اش را فشار می‌دهم، دروازه حیاط آرام بسته می‌شود. فرمان را می‌چرخانم و از روی صفحه هوشمند کلمه ( play music ) را لمس می‌کنم، فرمان را صاف می‌کنم و از لیست موسیقی‌ها، موزیک (ساحل) از حمید هیراد را انتخاب می‌کنم. هنوز از کوچه خارج نشدم که می‌بینمش، سر به زیر است و در فکر. کنارش ترمز می‌زنم اما متوجه حضورم نمی‌شود . هیراد ترانه‌اش را شروع می‌کند « بی‌آشیان‌تر از باد عشقت نرفته از یاد. » پنجره را پایین می‌دهم و اسمش را صدا می‌زنم: - خاطره! « دیدی چه ساده افتاد جانم به دست صیاد » آن‌قدر غرق در افکارش است که نه صدای من نه صدای نسبتا بلند هیراد نمی‌تواند او را از افکارش خارج کند، بالاجبار دستم را به سمت نمایش‌گر لمسی می‌برم و صدای موسیقی را زیاد می‌کنم، انگشتم نام یک موزیک دیگر را لمس می‌کند و موسیقی غمگین و عاشقانه حمید هیراد جایَش را به یک آهنگ خارجی می‌دهد. فریاد بلند خواننده من را تا مرز سکته می‌برد و خاطره را هم از جا می‌پراند، به سرعت موسیقی را قطع می‌کنم. چشمان گرد شده‌ام را به خاطره می‌دوزم. لبخند نیم بندی تحویل چهره ترسیده‌اش می‌دهم و صلح طلبانه زمزمه می‌کنم: - هرچی صدات کردم جواب ندادی آخه! سرش را به طرفین تکان می‌دهد، اخم می‌کند و تقریبا داد می‌زند: - سکته کردم بی‌شعور شیطنت را جایگزین ترس در صدایم می‌کنم: - نه- نه توروخدا سکته نکن، اصلا من غلط کردم. تو همین‌جوریش کسی نمی‌آد بگیردت دیگه سکته هم کنی کج و کوله میشی کلا می‌ترشی. خنده مسخره‌ای ضمیمه حرفم می‌کنم. چهره عصبانی‌اش در این دنیا، از هرچیزی برای من شادی‌آورتر است، زود قضاوت نکنید من برادر فوق‌العاده‌ای هستم اما، خاطره، شیطنت‌هایش گاهی سرسام‌آور می‌شود و من از هر موقعیتی برای تلافی استفاده می‌کنم مخصوصا این مبحث زیبای ترشیدن که روی همه ‌دخترها مثل یک چاشنی برای انفجار یک بمب اتم عمل می‌کند. فرصت جواب دادن نمی‌دهم و می گویم: - بیا بشین بریم خرید به روبه‌رو و آسمان رنگی شده از غروب خیره می‌شوم اما صدای پاهایش را که از حرص به زمین می‌کوبد و درب شاگرد که باز می‌شود، صدای خش- خش برخورد پالتویش با چرم کرمی روکش ‌صندلی که در فضای ماشین می‌پیچد را می‌شنوم. صورتم را آرام برمی‌گردانم و نگاهم را به چهره سرخ شده از خشم‌اش می‌دهم، لحن برادرانه‌ و مسخره‌ای را قالب صدایم می‌کنم و قبلا از این که حرفی بزند می‌گویم: - اشکال نداره حالا حرص نخور، خودم با حامد آگهی می‌دیم تو تلویزیون که... . صدایم را نمایشی صاف می‌کنم و ادامه‌ می‌دهم: - به یک شوهر برای خواهر کله سیم تلفنی‌مان نیازمندیم‌. نظرت؟ موهایش فر نیست اما من، گاهی ، کله سیم تلفنی صدایش میزنم . به چشمانش نگاه می‌کنم آرام و پر حرص می‌گوید: - نظرت راجبه خفه شدن چیه؟ - نظری ندارم ولی تو خوب حال میکنیا امروز کلا مرخصی بودی.
  8. پارت ششم گفتم: ـ به هر حال که من از تو ساده دست نمی‌کشم. یهو شنیدیم احمد آقا داره یلدا رو صدا می‌زنه. یلدا سریع باهام خداحافظی کرد و دوید و رفت. من هم رفتم تا با بهزاد، رفیق بچگی‌هام بریم باشگاه و با همدیگه بدمینتون بازی کنیم. اون روز با اصرار بهزاد بعد از بازی، با هم به رستورانی رفتیم که پدرش بعد از سال‌ها تلاش، بالاخره افتتاح کرده بود و همون جا با دوستای دبیرستانمون یه شام درست و حسابی خوردیم. اون شب آخرین شب زندگیم بود که من خوشحال بودم و از غم و غصه رها بودم؛ چون بعد از اینکه برگشتم خونه، اتفاقی افتاد که کل وجودمو تکون داد و نور امید رو تو دلم خاموش کرد. سرایداری درش باز بود، پس من هم با کنجکاوی داخل شدم و دیدم خونه خالی شده و همه وسایلا جمع شدست. به اتاق یلدا رفتم، در کمدشو باز کردم... همه چیز رو با خودش برده بود و فقط یک نامه روی میزش گذاشته بود که روش اسم من نوشته شده بود: ـ برای فرهاد. سریع بازش کردم، فقط یه جمله روش نوشته شده بود: ـ منو ببخش فرهاد، مجبور بودم برات نقش بازی کنم. حس کردم قلبم داره از کار می‌افته! کنار تخت نشستم و بی‌اختیار شروع کردم به گریه کردن... چه اتفاقی افتاده بود؟ تا امروز صبح که همه چیز مثل همیشه خوب و عالی بود؛ بعدشم من یلدا رو می‌شناختم، امکان نداشت اون حرف‌ها و چشم‌ها به من دروغ بگه! رشته‌ی افکارم رو به‌هم وصل کردم تا تهش رسیدم به مادرم.
  9. پارت پنجم رفتم و یه سر و گوشی آب دادم، اما هیچ‌کس نبود. یلدا مضطرب شده بود، سریع پیشش برگشتم و سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم: ـ اینقدر استرس نداشته باش، چشم قشنگ من! دوباره با استرس گفت: ـ دست خودم نیست فرهاد، این روزا دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه! همش حس می‌کنم می‌خوان جدامون کنن. نگاش کردم و گفتم: ـ یلدا بچه شدی؟ هیچ‌کس نمی‌تونه من و تو رو از هم جدا کنه. بعدشم، من تصمیمم رو گرفتم... امشب یا فردا، با مامان درباره این موضوع حرف می‌زنم، چون دیگه طاقت ندارم یه روزم ازت دور باشم، خسته شدم از بس پنهونی دیدمت. دستی به صورتم کشید و گفت: ـ منم عزیزم، اما... مکث کرد. گفتم: ـ اما چی؟! سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: ـ اما به نظرم هیچ‌وقت خانوم منو به عنوان عروسش قبول نمی‌کنه. مصمم گفتم: ـ من مثل بابام لجبازم! مجبوره به تصمیمم احترام بذاره و قبول کنه، وگرنه تنها پسرش رو از دست میده. دوباره خندید و گفت: ـ مثلا چی کار می‌کنی؟ بینیشو بوسیدم و گفتم: ـ باهم فرار می‌کنیم. سریع خودشو عقب کشید و گفت: ـ فرهاد یکی می‌بینه! بعدشم مگه به همین راحتیه؟
  10. پارت چهارم احمدآقا مثل همیشه، با لبخند به سمتم برگشت، دستشو بلند کرد و گفت: ـ درمونده نباشی آقا فرهاد. دویدم تا به ته باغ برسم. یلدا پشت درخت کاج منتظرم وایستاده بود و مدام اطراف رو می‌پایید. از پشت سر بغلش کردم که یه جیغ خفیف کشید و با دیدنم، لبخند روی لبش اومد. بهم گفت: ـ از دیشب خیلی دلتنگت بودم فرهاد! گفتم: ـ واقعا شرمنده! دیشب مهمونا یکم دیر رفتن و من فکر می‌کردم خوابی، به خاطر همین نیومدم پیشت. یکم سرخ و سفید شد و گفت: ـ اما من کل شب داشتم بهت فکر می‌کردم. لپشو کشیدم و گفتم: ـ قربون چشات بشم من! بعدش با ناز گفت: ـ تو چی؟ تا دیر وقت موندن، موفق شدن که دل آقا فرهاد منو بدزدن؟ از لحنش خندم گرفت. گفتم: ـ یکی خیلی وقته که دل منو دزدیده! خندید. تاج گل رو از پشت سرم درآوردم و روی سرش گذاشتم. کلی ذوق کرد و گفت: ـ وای چقدر خوشگله فرهاد! کِی درستش کردی؟ از ذوقش، قند تو دلم آب شد و گفتم: ـ حالا اینکه چیزی نیست؛ روزی که مال من بشی، هر روز برات تاج گل درست می‌کنم. یلدا به خودش نگاه کرد، موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و مِن‌مِن کنان گفت: ـ فرهاد... راستش... راستش من یه چیزی باید... یهو جفتمون صدای پا شنیدیم. یلدا با ترس گفت: ـ وای خدا مرگم بده، فکر‌ کنم یکی ما رو دیده! به اطراف نگاه کردم و گفتم: ـ آروم باش دختر، کسی این اطراف نیست... بذار برم ببینم.
  11. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. در دل تاریکی شب پشت پنجره‌ی قدی قصر ایستاده بود و شبگرد ها را زیر نظر داشت. ماه در آسمان می‌درخشید و صدای زوزه‌ی گرگ ها از دور دست به گوش می‌رسید. چراغ خانه‌ها روشن بود و هر کسی مشغول کار خودش بود، اما قصر مثل همیشه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. کلاه شنل سیاهش را بالا می‌کشد، با سایه‌ها یکی شده و از میان انبوه درختان جنگل و خیل شبگردهای نگهبان عبور می‌کند. بی‌توجه به مرزها از آن جنگل نفرین شده بیرون می‌زند. دیگر به هیچ چیز مجال جولان در افکارش را نمی‌دهد، به اندازه‌ی کافی در زندگی محتاط بوده است؛ این بار را می‌خواهد ریسک کند. فقط به رو به رو نگاه می‌کند، به دهکده، به خانه‌ای بالای تپه... از میانه‌ی شاخ و برگ درختان سرک می‌کشد، طبق معمول درب بالکن کوچک اتاقش باز است. این یعنی دلبرکش منتظر اوست، در تمام این شب‌ها منتظرش بوده و او چقدر شرمنده است بابت تک‌تک لحظه‌هایی که چشمانش به در بوده. وارد حریم اتاقش که می‌شود، شنل را عقب می‌کشد تا راحت تر اطراف را ببیند. آهسته تا کنار تختی که در میانه‌ی اتاق است جلو می‌رود. کنارش روی تخت نشسته و به صورتش خیره می‌شود. شاید برای اولین بار بود که قلب سیاهش رنگ هیجان را به خود می‌دید. دخترک تکانی خورده و چشم باز می‌کند. با دیدن او، بالای سرش خواب از سرش می‌پرد. بی درنگ خود را در آغوشش پرت‌ می‌کند و دستانش را دور گردنش سفت حلقه می‌کند. دلتنگی در میان فشار دستان ظریفش ملموس بود. کاش دنیا در همین لحظه برای همیشه متوقف می‌شد. صدای لطیف و پر نازش در آغوشش گرفته به گوش او می‌رسد. - کجا بودی؟ میدونی چند شبه منتظرتم؟ دستی بر موهای مواجش کشیده و می‌گوید: - الیزا من... میان حرفش می‌پرد، از آغوشش بیرون می‌آید، دستانش را بر سینه‌ی ستبرش می‌کوبد و طلبکار نگاهش می‌کند: - تو چی؟ تردید داشتی آره؟ ما با هم صحبت کردیم، نکردیم؟ به من شک کردی یا عشقم؟فکر می‌کنی من نمیدونم می‌خوام چیکار کنم؟ من فکرهام رو کردم، من میدونم چی پیش رو دارم، من با چشم باز انتخاب کردم. دستانش شل شده آرام آرام پایین می‌آیند و این‌بار با صدایی لرزان ادامه می‌دهد: - من می‌خوام کنار تو باشم، من فقط همین رو ازت خواستم. توان تحمل آن اشک نشسته در چشمان سیاهش را ندارد. طره‌ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد، به پوست سفید گردنش نگاه کرد، جریان خون آن رگ پنهان زیر پوستش را احساس می‌کرد، گرم و درخشان! هیچوقت کنارش تشنگی بر او غلبه نکرده بود. دستی بر گردنش کشید و گفت: - الیزا، من فکر میکردم انقدر عاشقم که ازت بگذرم، اما وقتی چند روز ازت دور بودم و دلتنگ شدم فهمیدم که من یه عاشق خودخواهم؛ انقدر خودخواه که بی هیچ غمی دندون هام تو گردنت بشینه و تو رو تبدیل کنم. تو رو از خانواده‌ات جدا کنم و توی قصر زندانیت کنم. می‌خوام که ملکه‌ی قصر من باشی الیزا، می‌خوام که وارث من از خون تو باشه، حتی اگه تمام قبایل خوناشام‌ها هم بهم پشت کنن. الیزا دست روی قلبش گذاشت و گفت: - منم همین رو می‌خوام، می‌خوام تا همیشه کنارت باشم، من رو از بند آدمیت آزاد کن؛ من رو با خودت ببر. صورتش را قاب گرفت و سرش را نزدیک گردنش برد. فردا روز زیباتری بود. از فردا آن قصر سیاه نفرین شده روح زندگی می‌گرفت. باید جشن می‌گرفتند. به فردا ایمان داشت، به فردای با او ایمان داشت. مطمئن بود روزهای زیباتری انتظارش را می‌کشند؛ روزهایی به زیبایی لبخند او...
  13. دیروز
  14. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  15. پارت سوم ناچار به سمتش برگشتم، ناخن‌کارش اومده بود و در حال لاک زدن پاهاش بود. لبخندی بهم زد اما وقتی تاج گل رو توب دستم دید گفت: ـ اون چیه دستت پسرم؟ سریع خودم رو زدم به اون راه و گفتم: ـ چیز خاصی نیست، امروز گل‌های بابونه رو توی باغ دیدم، درستش کردم. به ناخن‌کارش نگاه کرد و گفت: ـ چند لحظه تنهامون بذار! ناخن‌کارش سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. مامان از روی مبل بلند شد، نزدیکم اومد و گفت: ـ پسرم، تو الان باید بالای سر کارخونه باشی، امروز بار جدید می‌رسه. همه از من می‌پرسن فرهاد کجاست، اون وقت پسر من توی باغچه با گل‌ها سرگرمه! یه اوفی کردم و گفتم: ـ مامان الان وقت این حرفاست؟ بعدشم شما مثل یه شیر بالا سر اون کارخونه و کارگراش هستید، دیگه چه نیازی به من هست؟ با چشم‌غره نگام کرد و گفت: ـ پسرم من دیگه پیر شدم. دیگه وقت این رسیده تو بالا سر کارا باشی، همه باید فرهاد اصلانی و پسر حاج بشیر بزرگ رو بشناسن! چیزی نگفتم که با لبخند بهم گفت: ـ بعدشم این قضیه ازدواج با اون دختره... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان من واقعا نفسم گرفت! می‌خوام برم بیرون، یکم هوا بخورم. بعدش سریع بیرون زدم و یه نفس عمیق کشیدم. از حرف‌های تکراریش خسته شده بودم، از اینکه از بچگی تا به همین الان، فقط آرزوهای اونو زندگی کردم و زندگیم بر مبنای خواسته‌هاش بود... حتی زن من هم باید مدنظر مادرم می‌بود، اما نه، تو این مورد نمی‌تونستم در مقابلش حرفی نزنم. به خاطر یلدا من تو روی خاتون خانوم هم که شده وایمیستم، چون فکر نکنم جور دیگه‌ای عاشق کسی بشم. از کنار احمد آقا رد شدم و گفتم: - خسته نباشی!
  16. سال‌ها گذشته و من مردی شده‌ام با موهایی که آرام‌آرام سفید می‌شوند، اما کافی‌ست نسیم نم‌زده‌ی پاییز از پنجره عبور کند تا تمام تنم بلرزد و دوباره برگردم به همان عصر، همان غروب لعنتی که در حیاط کاهگلی مادربزرگ قایم‌موشک بازی می‌کردیم. صدای جیغ و خنده‌ی بچه‌ ها در هوا می‌پیچید و من، مثل همیشه، مغرور و لجوج، دنبال جایی بودم که هیچ‌کس به آن فکر نکند، جایی که وقتی پیدا نشوم، همه با حیرت نگاهم کنند و برنده‌ی بی‌رقیب بازی باشم. انتهای حیاط، بنای کاهگلی نیمه‌ویرانی بود که همه از کنارش با ترس عبور می‌کردند؛ همان ساختمانی که پنجره‌ی باریکش به سرداب قدیمی باز می‌شد، همان‌جا که مادربزرگ با صدایی خشک و بی‌رحم بارها گفته بود: «هر کس به سرداب بره شیطونو خوشحال می کنه.»اما برای من، هیچ‌چیز وسوسه‌انگیزتر از «قدغن» نبود.بچه‌ها هنوز می‌شمردند: «سی… سی‌ویک… سی‌ودو…» و من آرام از جمع جدا شدم، خودم را به دیوار رساندم، پنجره باریک‌تر از آن بود که به نظر می‌آمد، اما با تقلایی نفس‌گیر توانستم بدنم را از آن عبور دهم و یک‌باره در تاریکی سرداب سقوط کنم. بوی نم مثل پتکی به صورتم خورد؛ هوایی کهنه و سنگین، ریه‌هایم را پر کرد و برای لحظه‌ای حس خفگی کردم.چشم‌هایم کم‌کم به تاریکی عادت کردند و سایه‌های کش‌دار روی دیوارها مثل موجوداتی منتظر به نظرم آمدند. قدم برداشتم، هر قدم صدای خشکی در سکوت می‌انداخت، ناگهان چشمم به چیزی افتاد؛ در گوشه‌ی سرداب، آینه‌ای بزرگ و قدیمی تکیه داده بود به دیوار، شیشه‌اش لکه‌دار و قاب چوبی‌اش ترک‌خورده. نزدیک شدم، اول تصویرم را دیدم: بچه‌ای هشت‌ساله، عرق‌کرده و نفس‌نفس‌زنان، اما چیزی در تصویر درست نبود؛ لب‌هایش لرزیدند، لبش به لبخندی کش آمد که مال من نبود.صدایی آرام، مثل نفسی بر گوش، در سرداب پیچید؛ زمزمه‌ای نامفهوم، پر از کلماتی که نمی‌شناختم، اما استخوان‌هایم را سرد می‌کرد.پاهایم می‌خواستند فرار کنند، ولی چشم‌هایم محبوس تصویر شده بود؛ دستش را بالا آورد؛ نه مثل من، نه همزمان با من؛ جدا، مستقل، زنده. یک لحظه بعد، دستش از شیشه گذشت و بر بازوی من نشست، سرد و سنگین، مثل فلز پوسیده. جیغی کشیدم، جیغی که هنوز در گوشم زنگ می‌زند. با وحشت عقب پریدم، پایم به سنگی گیر کرد و زمین خوردم. زمزمه دوباره آمد: «تو هم یکی از …» قلبم داشت از سینه بیرون می‌جهید، و با آخرین رمقم خودم را بالا کشیدم، به پنجره چنگ زدم و از آن بیرون خزیدم. زخم روی بازویم می‌سوخت، بچه‌ها هنوز در حیاط می‌دویدند و می‌خندیدند، هیچ‌کس نپرسید چرا خاکی و رنگ‌پریده برگشتم.کسی ندید که بازوی من سیاه و کبود شده، درست مثل بازوی پیر و چروکیده‌ی مادربزرگ که آن شب برای اولین بار نگاهش فرق کرده بود؛ وقتی مرا دید، چشم‌هایش برق زد، نه از نگرانی، از شناختن. او حقیقت را می‌دانست.سال‌ها گذشت، اما زخم هرگز محو نشد. هر بار که از کنار آینه‌ای عبور می‌کنم، انگار آینه حوصله‌ی من را ندارد و چیزی دیگر مشتاقانه جایم را پر می‌کند.گاهی شب‌ها، وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شوند، زمزمه همان‌طور که در کودکی شنیدم بر گوشم می‌خزد. من می‌دانم آن روز فقط من از سرداب بیرون نیامدم؛ چیزی همراهم آمد، که در سکوت خانه حرکت می‌کند و سایه‌اش دقیقاً پشت سر من می‌افتد. بازی قایم‌موشک تمام شده، اما من هنوز پنهانم، و هنوز کسی دنبالم نگشته.انگار همه می‌دانند، و فقط من آخرین کسی هستم که حقیقت را باور نمی‌کند. آن لبخند هنوز ادامه دارد، و من هر بار که چشم می‌بندم می‌بینمش. زمزمه دیگر التماس نمی‌کند؛ حکم می‌دهد.و روزی که دوباره پاییز از پنجره عبور کند، می‌دانم نوبت من است که از آینه رد شوم.
  17. سایه‌اش را دید و تقلاهایش آرام گرفت. ندیده می‌دانست این سایه متعلق به چه کسی‌ است. - دستامو باز کن! صدای تیز کردن چاقو، برای لحظه‌ای متوقف شد. تشنگی داشت عذابش می‌داد. تقلا کرد اما رد طناب‌ها روی گوشت و پوستش، می‌سوخت. نمی‌توانست او را ببیند. -خواهر من مُرد... به خاطر تو آدمیزاد! حالا اندام عضلانی و نیمه‌برهنه اطلس، مقابل چشمش بود. زن غرید: -من بی‌تقصیرم... تو باید باورم کنی! تاریکی آن اتاقِ بدون پنجره، باعث نشد اطلس، درخشش اشک در چشمان تیلور را تشخیص ندهد. طرف تیز چاقو را در مشتش فشرد تا به خودش بیاید، پیش از آنکه در مقابل تیلور نرم شود. -فاضلاب کارخونه‌های تو دریا رو آلوده کرد، زن و کودک‌های ضعیف ما کشته شدن... و تو میگی تقصیری نداری؟ به ستون مشت زد و اندام تیلور به رعشه افتاد. یادآوری چهره خواهرش در لحظاتی که او را به آغوش مرگ می‌سپرد، او را از پا انداخته بود. چشم‌های سرخش را به تیلور دوخت: -تقاصشو پس میدی... خودم مطمئن میشم که تقاص پس بدی! دیگر به هق‌هق افتاده بود؛ جوان‌ترین زن میلیاردر شهر در مقابل اطلس، مانند کودک شش ساله اشک می‌ریخت. -پس... ما چی میشیم؟ قطرات خون با سرعت بیشتری از دست اطلس جریان گرفت... -از اولشم مایی وجود نداشت! من برای انتقام از تو به زمین اومدم، تو گول خوردی دخترِآدم! من نفرین تو هستم، نه هیچ چیز دیگه! در آهنی سلول را به چهارچوبش کوبید تا مطمئن شود تیلور متوجه لرزش صدایش حین ادای کلمات آخر نشود. صدای زجه‌های تیلور بلندتر شد. سرباز شبگرد با چشمان دریایی و آبی‌رنگش، بلند گفت: -قربان دستتون... همان لحظه، امپراطور وارد شد. موهای بلند و سفید رنگش، کمر برهنه‌اش را پوشانده بود. ایستاد و با لبخند چرکین، برای اطلس کف زد: -تو کار درستو کردی اطلس! مطمئن باش من هم سر قولم هستم. اطلس چشم بست. چاقو دیگر به استخوان دستش رسیده بود...
  18. °•○● پارت نود و سه -هیچی به خدا! خزر یک قدم از من فاصله گرفت و به حیدر نزدیک‌تر شد. به بهانه خداحافظی، دستش را فشردم و کاغذِ تا شده‌ای که در مشت داشتم را درون دستش جا دادم. بعید نبود که بلافاصله آن را به حیدر نشان دهد، اما این کار را نکرد. برگشتم و بدون توجه به حیدر، از آن‌دو دور شدم. درد به مچ پاهایم رسیده بود و قدم برداشتن سخت به نظر می‌رسید. -خوبی؟ سرم را تکان دادم. -از اینجا بریم. جسم کوچکم داشت بغض سنگینی در خود حمل می‌کرد که هر آن امکان داشت سُر بخورد و روی آسفالت بشکند. بعد از دقیقه‌های طولانی که دیگر ساختمان بلند دادگاه را نمی‌دیدم و هوا پاکیزه‌تر از صبح به نظر می‌رسید، پرسیدم: -خونش بند اومد؟ امیرعلی در کمال جدیت جواب داد: -آره، نسترن کار خودشو کرد. لبخندم را مهار کردم. -اون که نسترن نبود، سوسن بود. اخمی کرد تا قافیه را نبازد. -سوسن گفتم دیگه. یکی از ابروهایم را بالا انداختم. ادامه داد: -به نفعمون شد، می‌تونیم ازش استفاده کنیم. سرم را تکان دادم، حدس می‌زدم. سر چهار راه، باید راهمان را از هم جدا می‌کردیم. من برای گرفتن دستمزدم به قنادی ابراهیم می‌رفتم و امیرعلی احتمالا به دفترش برمی‌گشت. -تو اون کاغذ چی بود؟ با دهان نیمه‌باز نگاهش کردم. -کدوم کاغذ؟! مردمک‌هایش را از گوشه چشم، به طرف من نشانه گرفت. -همون که یواشکی تو دست خزر گذاشتی. -یا خدا! چطور از اون فاصله متوجه شدی؟ دستی به صورتش کشید تا لبخندش را مهار کند. -مهم نیست، ولی اگه خواستی دربارش حرف بزنی، گوش میدم؛ نخواستی هم... هیچی. نفسی کشیدم. -خب راستش... -یه لحظه صبر کن! الان برمی‌گردم. نگاهش کردم که به آن طرف خیابان رفت و کنار یک گاریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دست در جیبش کرد.
  19. °•○● پارت نود و دو چادرم را در دستم جمع کردم و پله‌ها را دو تا یکی پایین آمدم. به قدم‌هایم تسلط نداشتم، سکندری خوردم که کسی بازویم را محکم گرفت. -آروم بگیر ناهید! داشتی می‌افتادی. بازویم را به ضرب از دستش بیرون کشیدم. -به من... با دیدن خون خشکیده بالای لبش، لب‌هایم را به هم دوختم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان زمزمه کردم: -از این خراب‌شده بریم بیرون. امیرعلی پشت سر من قدم برمی‌داشت. حیدر هنوز طبقه بالا بود و احتمالا چند مشت نثار دیوار دادگاه کرد تا خشمش را خالی کند. قلبم محکم می‌کوبید و می‌ترسیدم که قفسه‌سینه‌ام نتواند از پس ضربه‌هایش بربیاید. هر کس که از مقابلمان می‌گذشت، چندلحظه به امیرعلی نگاه می‌کرد. پلک‌هایم را به هم فشردم. دستمالی که تابستان گذشته، یک گل‌سوسن رویش گلدوزی کرده بودم را از کیفم بیرون کشیدم و به سمتش دراز کردم. -صورتتو پاک کن! مقابل ساختمان متوقف شدم. -چرا وایستادی؟ با چشم به خزر اشاره کردم. با دیدن من و امیرعلی، نگاهش را دزدید و وانمود کرد متوجهمان نشده است. -تو برو، من باید باهاش حرف بزنم. امیرعلی اخم‌هایش را درهم کشید و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. سرش را تکان داد و گفت: -یکم وقت دارم، منتظر می‌مونم. حالا خزر داشت از من فرار می‌کرد. قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و بازویش را از پشت کشیدم. -خزر! باید حرفی بزنیم. چند لحظه در چشم‌های عصبانی‌ام نگاه کرد و دستش را عقب کشید. -حرفی ندارم. -من دارم. لب‌های گوشتی‌اش را جمع کرد و نگاهش را از من گرفت. پاشنه‌ پایم به خاطر دویدن با این کفش‌های پاشنه‌دار ذوق‌ذوق می‌کرد. سرم را بالا گرفتم، با وجود این کفش‌های مسخره، هنوز هم از خزر کوتاه‌تر به نظر می‌رسیدم. -از حیدر خوشت میاد؟ قرنیه‌های سیاه رنگش، حالا درشت شده بود. -بهتر بپرسم... به شوهرم علاقمند شدی؟ چانه‌اش را بالا داد. -شما دارین طلاق می‌گیرین! سرم را به نشان تایید تکان دادم. -تو دیدی اون شب یک زن تو مکانیکی حیدر بود، مگه نه؟ تو حرفاشونو شنیدی. دیدم که چطور گوشه لبش را مهار کرد تا لبخند نزند. خزر چیزی می‌دانست که من نمی‌دانستم. آه عمیقی کشیدم. رنگ از روی خزر پرید، به پشت سرم خیره شده بود. -اینجا چه خبره! صدای حیدر بود که مو بر تنم سیخ کرد. چشم چرخاندم، امیرعلی هنوز آنجا بود. اشاره کردم جلو نیاید.
  20. °•○● پارت نود و یک پاهایم را جفت کردم و مستقیم به چشم‌های امیرعلی خیره شدم: - دیگه هیچ‌وقت درباره اون روزها ازم نپرس، چون جوابی ازم نمی‌گیری. با خداحافظی مختصری از هم جدا شدیم و من او را تا زمانی که از خیابان خارج شود تماشا کردم. باید امیدوار بودم که روزی مرا می‌بخشد؟ جلسه دوم دادگاه، چند هفته بعد برگزار شد. حیدر در طول جلسه، یک لحظه هم از من و امیرعلی که دوشادوش یکدیگر وارد شده بودیم، چشم برنداشت. -رای پزشکی‌قانونی به نفعمون تموم شد. سرم را تکان دادم. از سالن بزرگی که برایم ترسناک بود بیرون آمدیم. چند مرتبه بینی‌ام را بالا کشیدم و بعد، سرم را به چپ و راست چرخاندم. -این بو... بوی سوختگیه! حس می‌کنی؟ امیرعلی در سکوت به من نگاه کرد. نباید توهماتم را اینقدر بلند به زبان می‌آوردم. زن کوچک اندامی به من تنه زد. -روز سختی داشتی، برو خونه. به سمتش که برگشتم، دیدم که حیدر با قدم‌های بزرگ به ما نزدیک می‌شود. وکیلش آقای خضری، سعی داشت متوقفش کند اما او را خوب نشناخته بود. حیدر ناموس‌پرست‌ترین مردی بود که در زندگی‌ام دیدم. دست‌های یخ زده‌ام را مشت کردم: -بهتره... بریم. امیرعلی رد نگاهم را گرفت و پیش از اینکه متوجه شود، حیدر با سر به بینی‌اش ضربه زد! -یا حضرت فاطمه! لکه‌های خون روی پیراهن قهوه‌ای رنگش فرود آمد. -می‌کشمت حرومزاده! تو آدم نمیشی، نه؟ یه کار می‌کنم به گوه خوردن بیافتی! وکیلش به علاوه چند مرد ناشناس، او را عقب نگه‌داشته بودند. امیرعلی با آستین، خون بینی‌اش را گرفت و انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد: -حرومزاده تویی! آب بکش اون دهن لجنتو تا... با نگاه به من، ادامه حرفش را خورد. -لا اله الی الله! خشکم زده بود. آقای خضری که عینکش روی بینی‌اش کج شده بود، مرا خطاب قرار داد: -خانم محمدی تو رو خدا برین تا اتفاق بدی نیوفتاده! -چی چی رو بره؟! من زنمو هیچ جا نمی‌فرستم! ناهید... منو نگاه! بی‌توجه به حیدر که داشت قل‌قل می کرد، به آقای خضری نگاه کردم و بلند گفتم: -خانم شریعت، نه محمدی!
  21. شب‌های جنگل، مه‌آلود بود. درختان کهنسال جنگل مثل هیولاهای سنگی در مه فرو رفته بودند و باد، صدای زوزه‌ی گرگ‌ها را شبیه ناله‌ی ارواح می‌پیچاند. کالدر، ردای سیاهش را روی شانه جمع کرد و قدم به قبرستان متروک گذاشت. وسط قبرستان، روی سنگی شکسته، و پر از غبار، شئ‌ای براق و خیره کننده چشم‌هایش را زد. - حلقه! نه، این فقط یک زیور نبود؛ لرز در استخوانش می‌پیچید و روحش را می‌فشرد. سال‌ها پیش شنیده بود که همین حلقه بود که خاندانش را به خاک کشاند. پدربزرگش، نخستین قربانی‌اش بود؛ بعد پدرش… و حالا نوبت او بود که نگذارد دیگر کسی قربانی این نفرین قدیمی شود! چوبدستش را محکم در دست گرفت و با احتیاط جلو رفت. حلقه مثل چشم بیداری در تاریکی می‌درخشید. با هر قدم، زمزمه‌ای در باد شنیده می‌شد؛ صدای زنی که مینالید: «راز مرا می‌دانی؟» کالدر ایستاد. قلبش به شدت می‌تپید. به آسمان تیره نگاه کرد. می‌دانست صدایش را می‌شنود! فریاد زد: - سرینا، بانوی نفرین! بیرپن بیا ای ترسو! ناگهان شعله‌ای سیاه از حلقه جهید و سنگ قبرها را روشن کرد. سایه‌ی زنی با موهای بلند و چشم‌های تهی از نور در برابرش شکل گرفت. سرینا بود؛ بانوی نفرین! - من برای عشق سوختم، و حالا همه باید بسوزند. کالدر فریاد زد: - نه! من این چرخه را می‌شکنم. چوبدستش را بالا آورد و طلسمی تدافعی خواند؛ اما شعله‌های سیاه به سمت او خزیدند، مثل مارانی گرسنه. دورش حلقه زدند و بازویش را گرفتند. دردی هولناک در رگ‌هایش پیچید و از درد، دادش به هوا رفت. سرینا خندید؛ از همان خنده‌های شیطانی! - هرکس حلقه را لمس کند، بخشی از وجودش را می‌بازد! کالدر به دستش نگاه کرد؛ انگشتانش کم‌کم شفاف می‌شدند. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست. با خودش فکر کرد: «باید راهی باشد… باید راز این حلقه را بفهمم.» در ذهنش صدای استاد قدیمی‌اش پیچید: «نفرین‌ها را نمی‌شکنی، مگر با پذیرش.» چشم‌هایش را بست. زیر لب گفت: - راز من، ترس من است. من دیگر فرزند سایه نیستم. حلقه لرزید. شعله‌ها لحظه‌ای خاموش شدند. سرینا جیغ کشید: - نه! نمی‌توانی مرا انکار کنی! کالدر قدمی به جلو برداشت. چوبدستش را روی خاک کوبید و فریاد زد: - به نام ستاره‌های سپید، نفرینت پایان می‌یابد! نور سفید آسمان را شکافت و روی حلقه ریخت. سنگ‌ها ترک خوردند و قبرستان در لرز فرو رفت. صدای شکست چیزی در فضا پیچید؛ حلقه بر زمین افتاد و به خاکستر بدل شد. سرینا ناپدید شد، تنها ناله‌ای باقی مانده بود و نفس‌های هراسان و خسته‌ی کالدر. کالدر نفس‌زنان روی زانو افتاد. آرام دستش را نگریست. ذره‌ذره درحال نابودی بود و چیزی از دست راستش باقی نمانده بود. او نفرین را شکست، اما بهایی داد. باد آرام گرفته بود. ستاره‌ها آرام‌تر از همیشه بر فراز قبرستان می‌درخشیدند و اکنون، آغازِ پایان کالدر بود! کالدر زیر لب زمزمه کرد: - هر طلسمی بهایی دارد… و این، رازِ جادوست.
  22. پارت دوم توی این مدت، بماند که مادرم مثل همیشه، هزاران دختر رک بهم معرفی کرد و اصرار داشت که با یک کدوم ازدواج کنم؛ اما به هر نحوی که بود، از زیر فشارش در رفتم. هر روز به دور از چشم مادرم، توی باغ یا پارک سر خیابون یا کافه قدیمی مارفیل که پاتوقمون شده بود، با همدیگه قرار می‌ذاشتیم و راجع به آیندمون برنامه‌ریزی می‌کردیم، اما یلدا خیلی می‌ترسید و همیشه می‌گفت که مادرم هیچ‌وقت اون رو به عنوان عروسش قبول نمی‌کنه، چون اون دختر معمولی یک سرایدار بود و من تنها وارث خانواده اصلانی بودم که به قول مادرم، باید با یکی در حد خانواده خودمون ازدواج می‌کردم و براش نوه پسری به دنیا می‌آوردم تا نسلمون ادامه پیدا کنه! همه این‌ها در حالی بود که من به یلدا قول داده بودم هرجوری که شده، می‌خواستم باهاش ازدواج کنم و تحت هیچ شرایطی، پشتش رو خالی نمی‌کنم. الان پنج سال از ارتباط پنهانی من و یلدا می‌گذشت و وقتش رسیده بود که برای همیشه و بدون ترس، پیش هم باشیم و عشقمون رو تجربه کنیم. توی اولین فرصت، می‌خواستم به مادرم این قضیه رو بگم. پنجره اتاق رو باز کردم و براش یه بوس پرتاب کردم که سریع سرخ و سفید شد و به پدرش که مشغول کار کردن بود، اشاره کرد. با دست‌هام بهش اشاره کردم که بریم باغ پشتی تا همدیگه رو ببینیم و تاج گلی که از گل‌های بابونه باغمون براش درست کرده بودم رو بهش بدم. از داخل کمدم، تاج گل رو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم تا برم داخل باغ که مامان من رو دید و صدام زد: ـ فرهاد!
  23. پارت اول از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمن‌های حیاط و کوتاه می‌کرد. انگار اونم نگاه من رو حس کرده بود که یهو برگشت و با لبخندی که من عاشقش بودم، نگاهم کرد. واقعا نمی‌دونم چه جوری و چطور شد که اینجوری دلم رو بهش باختم! توی زندگیم هزارتا دختر رنگارنگ دیده بودم، اما به هیچ کدومشون حسی که به یلدا دارم رو نداشتم. پنج سال پیش که دانشگاهم تموم شد و از کانادا برگشتم، فهمیدم مادرم(خاتون خانوم) برای سرایداری خونه‌مون، آدمای جدید استخدام کرده... و وقتی دم در خونه به استقبالم اومد تا چمدونم رو از دستم بگیره و نگاهم به نگاهش گره خورد، دلمو بهش باختم! تصمیم داشتم بیام ایران و یک‌دور مملکت خودم رو ببینم و رفع دلتنگی کنم و برگردم؛ چون می‌دونستم اگه بمونم، باز هم مادرم نبود پدرم رو بهانه می‌کنه و بحث خواستگاری از دخترهای ازخودراضی که از نظر خودش فقط خوبن و می‌خواد که نسلمون و ادامه بدم رو بهم پیشنهاد میده و تا زمانی که یکی از اون‌ها رو زن من نکنه، بی‌خیال این ماجرا نمی‌شه. من هم واسه فرار از این موضوع، خواستم درسم رو خارج از ایران ادامه بدم و خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و دختر مورد علاقم رو خودم انتخاب کنم، اما هیچ کس به دلم ننشسته بود... تا وقتی که برگشتم ایران و یلدا رو دیدم، حس کردم همون کسیه که می‌تونم باهاش خوشبخت بشم و نیمه گمشده منه، پس به خاطرش موندم.
  24. امروز September 5، روز جهانی احمق هاست.
  25. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  26. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: منِ دیگر نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش، عشق و ثمره زندگیش رو ازشون دور می‌کنه، اما نمی‌دونه سال‌ها بعد، دست روزگار قدرتمند از اونه و... مقدمه: در مسیر زندگی، او نه از جنس تصادف بود و نه از جنس انتخاب. او بخشی از سرنوشت من بود! تو فقط یک خویشاوند برای من نیستی، بلکه یک مفهومی از قدرت بی‌صدا، امنیت بی ادعا و حضوری هستی که حتی در نبودنت هم حس می‌شود. در فصل زندگی، بودن من و تو یعنی ایستادن بی هیاهو پشت هر شکستن، یعنی تکیه‌ای که گاهی خودش را کمتر نشان می‌دهد اما همیشه هست. ما شریک ناخودآگاه سال‌های کودکی هستیم و آینه‌ای که خودمان را بی نقاب در آن می‌بینیم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...