تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
Sahar9674 عضو سایت گردید
- امروز
-
پارت صدو چهل ویک رها (با صدایی لرزان): ـ ولی ممکنه خودش سوال بپرسه. اگه خواست چیزی رو بدونه، چی بگیم؟ یا اگه شروع کرد به حرف زدن؟ دکتر فلاحی سر تکان داد: ـ اگه خودش سوالی پرسید، جواب بدید ـ ولی با احتیاط. وارد جزئیات دردناک نشید. مثلاً اگه پرسید کسی مرده یا نه، تأیید کنید، اما توضیح ندید چطور و چرا. بذارید اطلاعات کمکم و با حمایت احساسی بهش برگرده. مثل همون عکس مامانش که گفته نشونش بدی. امیر (آهسته) ـ تماس فیزیکی؟ لمسش؟ اونم باید محدود بشه؟ دکتر فلاحی: ـ تا حدی بله. نه از بیاعتمادی. فقط چون ذهنش در حال ترمیمه. یه لمس ساده میتونه ماشهی خاطرهای باشه که هنوز براش سنگینه. در عوض، بودن کنارش، بیفشار، امنترین کاره. رها(با نگرانی): ـ صبح وقتی پیشش بودم، یه لحظه حس کردم دستش به من خورد… ولی سریع عقب کشید. دکتر خیامی (لبخند ملایم): ـ لمس، اگه از سمت خودش شروع بشه، یعنی احساس امنیت داره. شما هم میتونید کنارش باشید، دستش رو بگیرید، یا مثلاً شونهش رو لمس کنید… اما فقط وقتی خودش پذیرش نشون میده. رها سرش را پایین انداخت. صدایش کمی لرزید: ـ یعنی شاید یه بخشی ازش… هنوز منو یادشه؟ دکتر خیامی (با نگاهی پدرانه): ـ شاید. یا شاید فقط حس امنیتی از شما گرفته که براش آشناست. مهم اینه که اون حس امن رو نگه داری، نه اینکه حافظهش رو مجبور کنی برگرده. دکتر فلاحی در حالیکه برگهها را جمع میکرد و بلند میشد: ـ اگه همین روند ادامه پیدا کنه، دو هفتهی دیگه مرخص میشه. ولی تحت نظر. مراقبت در خانه خیلی مهمه… مخصوصاً آرامش ذهنی، و پرهیز از هر نوع تنش جدید. دکتر خیامی هم اضافه کرد: ـ محیط خونه و بودن کنار چهرههای آشنا، کمک بزرگی به تحریک حافظه میکنه. فقط بدونید که این، یه مسیر تدریجیه. صبوری، ثبات احساسی، و همراهی شما خیلی مهمه. امیر و رها با تشکر بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند نیمهشب… صدای یکنواخت و آهستهی مانیتور قلب، سکوت اتاق را شکسته بود. سام چشمهایش بسته بود. نفسهایش آرام، اما سنگین. در خواب، کمی تکان خورد. صدای زنی در تاریکی پیچید: ـ سام… نه واضح، نه نزدیک. مثل پژواک محوی از تهِ خاطرهای دور. پلکهایش لرزید، دستش حرکت کوچکی کرد، نالهی خفهای از گلویش بیرون آمد. امیر، که روی صندلی کنارش نیمهخواب بود، با صدای تخت از جا پرید. سریع خم شد جلو: ـ سامیجان؟ (آهسته و نگران) خوبی؟… خواب دیدی؟ سام با پلکهایی سنگین، چشم باز کرد. نگاهش به سقف دوخته شده بود. بیکلام، بیحس. فقط نگاه. امیر لیوان آب را از کنار تخت برداشت، دستش را زیر سرش گذاشت، کمکش کرد جرعهای بنوشد. ـ نترس عزیزم، من اینجام… فقط یه خواب بوده، تموم شد. سام بیکلام، گیج اما آرام، سرش را به بالش تکیه داد. دوباره پلکهایش سنگین شد و بسته. امیر کنار تخت، هنوز نگران نگاهش میکرد. در راهرو، رها روی صندلی خوابش برده بود. یک دستش به لبهی صندلی تکیه داشت. سکوت بیمارستان، گَنگ و کشدار بود *** دو روز گذشته بود. حال عمومی سام پایدارتر شده بود. مانیتور قلب از او جدا شده بود، جای بخیهها در سمت چپ بدنش رو به بهبود بود، و با کمک پرستار یا امیر، میتوانست از تخت پایین بیاید و چند قدمی در اتاق راه برود. جلسات کوتاه با روانپزشک هر روز ادامه داشت؛ هنوز سردرگم بود، اما واکنشهای کلامیاش بهتر شده بود؛ گاهی با تکان سر پاسخ میداد، گاهی با جملاتی کوتاه. چند بار از رها یا امیر با صدایی آرام و نامطمئن پرسیده بود: ـ من چند سالمه؟ ـ کارم چی بوده؟ پاسخها را آرام و بدون جزئیات میگرفت، درست طبق توصیهی دکتر فلاحی. گاهی اما بعد از شنیدن چیزی، در خودش فرو میرفت، انگار ذهنش پشت دری سنگین گیر کرده باشد. مهرناز و مهناز، چند باری به بیمارستان آمدند. هر دو با مهر و دلسوزی کنار تخت سام نشسته بودند، آرام با او حرف زده بودند، اما دلنگران رها بودند. از خستگی، رنگی به چهرهاش نمانده بود. بعد از اصرارهای زیاد، رها بالاخره قبول کرده بود ساعتی به خانه برود و استراحت کند .
-
پارت صدو چهل رها با قدمهایی آرام وارد اتاق شد. دلش میکوبید، نفسهایش سنگین بود. سام روی تخت نشسته بود، نگاهش به پنجره. رها مکثی کرد، بعد صدایش را صاف کرد. سعی کرد نلرزد. ـ سلام… سام حرفی نزد. فقط نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت. مدتی خیره ماند؛ عمیق، بیصدا. رها جلوتر آمد و روی صندلی کنار تخت نشست. آرام گفت: ـ بهتری؟ سام جوابی نداد. بعد از لحظهای، با صدایی گرفته و آرام پرسید: ـ عکسِ مامانم رو داری؟ رها خشکش زد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد، بیحرکت. بعد چشمهایش لرزید. ـ آره… دارم. نزدیک رفت. گوشیاش را از جیب بیرون آورد، گالری را باز کرد. عکسی از چند ماه قبل… شمال. لب ساحل. هما، سام، و خودش. همه لبخند میزدند. گوشی را بهسمت سام گرفت. سام آن را گرفت، انگار چیزی شکننده را در دست گرفته باشد. مدتی طولانی به آن خیره ماند. ساکت. انگار تلاش میکرد چیزی را از ته ذهنش بالا بکشد. رها همانطور ایستاده بود. سرش پایین، اشک از گوشهی چشمش سر خورد. سام شروع کرد به ورق زدن عکسها. یکییکی، چهرهی رها، خودش، و هما تکرار میشد. تا اینکه ناگهان ایستاد. به یک عکس خیره ماند. عکسی از یک عروسی… رها با لباس مجلسی، کنار سام و هما. لبخند بر لب. سام نگاهش را از عکس برنداشت، بعد به رها خیره شد. ـ این تویی؟ رها سرش را بالا گرفت. نگاهش افتاد به عکس. ـ آره… عروسی رامینه ،پسر ؛خاله مهناز چند ثانیه به عکس نگاه کرد، بعد دوباره به چشمهای رها زل زد. انگار باورش نمیشد آن رهای سرحال و شاداب ، همین رهای شکسته و خاموش روبهرویش باشد. سکوت. بعد بیمقدمه پرسید: ـ تو… واقعاً خواهر منی؟ رها پلک زد. لبش لرزید. ـ آره… واقعاً خواهرتم. سام لحظهای به چشمهایش نگاه کرد. سکوت، سنگین و کشدار. بعد، انگار با خودش حرف بزند، آرام گفت: ـ تو همیشه اینشکلی بودی؟ رها نفسش را در سینه حبس کرد. ـ چهشکلی؟ اما سام دیگر چیزی نگفت. فقط چشمهایش را بست. آرام. انگار گفتوگو برایش سنگین بود. انگار خسته بود… از یادآوری، از نفهمیدن، از ترمیم. رها سکوت کرد. بعد آهسته گفت: ـ میخوای تخت رو بیارم پایین؟ سام فقط سر تکان داد. رها ریموت تخت را فشار داد و تخت آرام پایین آمد. بالش را زیر سرش مرتب کرد. خم شد تا صورتش را ببوسد… اما عقب رفت. ترسید. بغض راه گلویش را بسته بود. بیصدا کنار تخت نشست. سرش را به لبهی تخت تکیه داد چشمهایش بسته، اشک هنوز گوشهی مژهها بود. سکوت. لحظهای بعد، دستی آرام موهایش را لمس کرد. سام. نه با قصد، بیشتر مثل یک حرکت ناخواسته، شاید از سر دلتنگی. اما انگار خودش هم ترسید. فوراً دستش را عقب کشید. رها حس کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهشان گره خورد. چشمهای رها خیس بود. سرخ. انگار تب داشت. سام نگاه را دزدید. رها، نفس عمیقی کشید. بلند شد. هنوز کمی خم شده بود تا گوشیاش را بردارد که… در باز شد امیر وارد شد و با صدای آرامی گفت: دکتر خیامی گفت الان پرستار میاد برای برای آزمایش. رها به سام نگاهی کرد صداش آرام بود، لرزان: ـ میخوای بمونم پیشت؟ مکث. سام نگاهش را پایین انداخت. بعد فقط گفت: ـ نه. سکوت. رها سرتکان داد. ـ باشه امیر رفت. رها آخرینبار برگشت سمت سام. چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. سام اما چشم بسته بود. یا خودش را زده بود به خواب. هوا سرد وابری بود شهره روی مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب. جمشید، روبهرویش، با فنجان چای در دست که هنوز لب نزده بود، به نقطهای روی فرش زُل زده بود. سکوتی سنگین بینشان افتاده بود. جمشید ناگهان گفت، بیمقدمه: ـ به همون… دوستدخترِ سام زنگ بزن که بره پیشش. شهره سرش را بالا گرفت. با تردید نگاهش کرد: ـ نازی؟ جمشید سری تکان داد. نگاهش هنوز پایین بود: ـ آره. زنگ بزن بیاد. نمیخوام هیچکدوم از اونایی که الان دورشن، نزدیکش باشن. شهره بدون اینکه چشم از کتاب بردارد، آرام گفت: ـ نمیدونم… حرفاش یکمقدار اغراقآمیز بود. شک دارم واقعاً دوستدختر سام باشه. تو که اخلاق پسرتو میدونی، تایپش همچین دختری نیست. جمشید تکیه داد به مبل. دستش را روی دستهاش گذاشت. خسته، اما مصر: ـ شمارهشو بده. خودم زنگ میزنم. شهره نگاهش کرد، آرام: ـ باشه… برات اساماس میکنم امیر و رها رو بروی دکتر فلاحی و دکتر خیامی نشسته بودند. دکتر فلاحی نگاهی به هر دو انداخت و گفت: ـ ارزیابیهای شناختی و بالینی امروز نشون میده عملکرد حافظهی بلندمدت سام تقریباً دستنخوردهست، ولی در بخشهایی از حافظهی کوتاهمدت و حافظهی هیجانی، هنوز اختلالهایی داریم. رها آرام گفت: ـ یعنی چی دقیقاً؟ یعنی چیزهایی یادش نیست، یا… یادش نمیاد؟ دکتر خیامی با لحن آرام و دقیق: ـ نه… نه همهچی. ما بهش میگیم «اختلال عملکرد در حافظه بلندمدت»، ولی در واقع، همهچیز پاک نشده. بیشتر، خاطراتی که بار احساسی یا شخصی دارن، موقتاً براش دستنیافتنیان. مثل اینه که پشت یه در قفل شدن… فقط باید وقت داد تا اون در کمکم باز شه. امیر: ـ یعنی خودش انتخاب کرده چیزی یادش نیاد؟ دکتر فلاحی (با مکث): ـ نه آگاهانه. مغز در موقعیت بحران، برای محافظت از روان، گاهی خودش اینکار رو میکنه. سام الان در چنین وضعیتیه. ولی حافظهی کوتاهمدت و بعضی بخشهای حافظهی بلندمدت هنوز بهدرستی فعال نیستن. امیر( صدای پر از بغض) ـ یعنی ممکنه کل زندگیشو یادش بیاد؟ دکتر فلاحی: ـ ممکنه، بله. اما تدریجی. نه با فشار. یادآوری ناگهانی میتونه حتی باعث بازگشت علائم استرسی بشه.
-
پارت صدو سی ونه با صدای نالهای خفه.. با وحشت از خواب پرید. لحظهای طول کشید تا بفهمد صدا از کجاست. بعد بیدرنگ بسمت اتاق سام رفت. رها خم شده بود سمت سرویس،، رنگش مثل گچ، دستش به دیوار بود، خون از بینیاش جاری. بدنش میلرزید. ـ رها!جان دایی خودش را رساند. بازویش را گرفت، محکم: ـ آروم باش… چیزی نیس نترس عزیزم نفس بکش دستش را جلوی بینی اش گذاشته بود صورتش را شست او را آرام به تخت برگرداند. رها بیرمق بود.قرصش را در دهانش گذاشت و کمکش کرد دراز بکشد کنار تخت نشست. دستهایش را گذاشت دو طرف شقیقهی رها. با دقت، با حوصله، شروع کرد به ماساژ دادن. درست همانطور که سام همیشه برای رها میکرد… لحظهای، انگار همهچیز برای رها محو شد. عطر سام، تخت سام، دستهایی که شقیقههایش را آرام میفشردند…حس کرد سام بالای سرش است اشک از گوشهی چشمش لغزید، بعد گریه فوران کرد. امیر فهمید. حرفی نزد. خم شد گونه اش را بوسید ـ گریه نکن عزیزِ دایی… قربونت برم، خودتو اذیت نکن… همه چی درست میشه، بهت قول میدم… رها با صدایی گرفته، در حالی که هنوز اشک میریخت، فقط سر تکان داد. دستش را گذاشت روی قلبش، انگار بخواهد خودش را نگه دارد. امیر همانجا نشست. تا چشمهایش آرام بسته شوند. تا نفسهایش یکنواخت شوند. بعد بلند شد. پتو را دوباره رویش کشید، و از اتاق بیرون رفت. *** صدای قدمهای شتابزدهی رها و امیر در راهروی بیمارستان میپیچد. رها با نگرانی: دایی ببخش من خواب موندم دیر شد امیر با مهربانی: عزیزم.همینکه تو خوابیدی حالت خوبه کافیه وقتی به در اتاق رسیدند جمشید درست همانجا ایستاده، بود دستبهسینه. نگاهش خشک و پر از تشر. تا چشمش به رها و امیر افتاد ، قدمی جلو آمد : با صدایی پایین ولی پر ازتهدید: ـ کی گفته بیاید اینجا نگاهش روی رها ثابت ماند: -نمیخوام اینجا ببینمت. رها برای لحظهای خشکش زد،صورتش پر از خشم شد خواست لب باز کند که .. امیر جلو آمد ، محکم و بیتردید: ـ شما حق نداری برای کسی تعیین تکلیف کنی. کی کی بیاد یا نیاد،اونی که نباید اینجا باشه شمایید، نه رها . جمشید با خشم زل زد در چشمان امیر ، ولی قبل از اینکه حرفی بزند، صدایی دیگر وارد شد : ایرج بود آرام ولی قاطع، از پشت سر نزدیک شد: ـ آقای فرهمند … جمشید برگشت . نگاهش به دکتر خیامی افتاد . ایرج نگاهش سرد است اما کنترلشده. جمشید را خوب میشناخت ، مردی که زمانی شوهر هما بود… ـ دیروز بهاندازهی کافی حال پسرتون رو پریشون کردید. ادامه ندید لطفا (با مکثی کوتاه، مستقیم در چشمهای جمشید نگاه کرد ) ـ اینجا تیم پزشکی باید در جریان کامل باشه که کی و چطور با بیمار در ارتباطه. اگه سلامتی پسرتون براتون مهمه، بهتره از دخالت بیجا پرهیز کنید. جمشید، انگار حرفی برای زدن نداشت . اخمی کرد و بیصدا از راهرو بیرون رفت . ایرج نگاهی به امیر انداخت ، بعد به رها. نگاهش نرم شد ؛چیزی میان مهربانی و درد پنهان.به آرامی از رهاپرسید: ـ خوبی؟ رها، که تا آن لحظه تمام توانش را جمع کرده بود تا گریه نکند، فقط سر تکان داد. بیصدا. اشک، بیاجازه، گوشهی چشمش را خیس کرد. ایرج لبخند کمرنگی زد؛ لبخندی پدرانه، آرام، از همانهایی که به دل مینشیند. امیر، دستی روی شانهی رها گذاشت. ـ برو… سام منتظره رها بهآرامی قدم برداشت. نفس عمیقی کشید، انگار بخواهد خودش را دوباره جمع کند… و وارد اتاق شد. سام روی تخت بود، نگاهش به پنجرهی اتاق دوخته شده بود و بیرون را تماشا میکرد
-
پارت صدوسی و هشت دکتر بعد از مدتی از اتاق بیرون آمد ،نگاهش نگران بود، اما حالا کمی آرامتر. بهسمت امیر و رها آمد که گوشهی راهرو، هنوز نگران ایستاده بودند. مکثی کرد، بعد با صدایی ملایم گفت: ـ بهش آرامبخش زدیم. فعلاً خوابیده… ولی تا چند ساعت، نباید کسی کنار تختش باشه.که دوباره بهش شوک وارد نشه . بعد نگاهش به ،جمشید و شهره ونازی که هنوز ایستاده بودند . لحنش جدیتر شد: ـ من صراحتاً اعلام میکنم که از این لحظه، ورود غیرضروری به اتاقش ممنوعه. سپس رو به امیر و رها: ـ شما هم… بهتره برید خونه. اینجا موندن کمکی نمیکنه. نگران نباشید. اگر چیز خاصی بشه، خبرتون میکنم. امیر سری تکان داد. جمشید و شهره با نازی به سمت آسانسور رفتند. رها هنوز ایستاده بود، بیحرکت. اما نگاه آخرش به در بستهی اتاق سام، چیزی میان غم و دلشکستگی بود امیر دستش را روی شونه اش گذاشت: بهتره بریم خونه … خانه ،شب …. درِ خانه را که باز کردند، سکوتی سنگین به استقبالشان آمد. هیچ نوری روشن نبود. امیر کلید برق راهرو را زد،. در خانه، هوا سنگین بود. انگار سکوت هم عزادار بود. رها بدون هیچ حرفی از پلهها بالا رفت، امیر نگاهش کرد حس کرد باید برای چند لحظه تنها باشد و به سمت آشپزخانه رفت.. رها وارد اتاق سام شد. همهچیز همونطوری بود که سام همیشه دوست داشت: منظم ،ولی با ردی از خودش در همهجا. تخت هنوز مرتب بود، بالش جایی افتاده بود که آخرین بار سرش را گذاشته بود. با قدمهایی کند جلو رفت. روی تخت نشست. بوی عطر آشنای سام، هنوز توی بالش مانده بود.سرش را توی بالش فرو برد. بغضش ترکید. صدای هقهق آرام، کوبیده میشد به دیوارهای اتاق، به دل شب هقهق زد. شونههاش میلرزید. خودش را مچاله کرد، سرش را بیشتر توی بالش فشار داد. انگار میخواست نشنود، نبیند، نباشد چند لحظه بعد، امیر با سینی غذا از پلهها بالا آمد. خواست وارد اتاق خودش شود، اما صدای گریه را شنید. برگشت. در اتاق سام باز بود. آرام وارد شد. سینی غذارا رو میز گذاست دستش را و بسمت تخت رفت و کنارش نشست دستش را بهآرامی روی شانهی رها گذاشت. صدایش آرام بود: ـ رها جان .. نمیخوای بیای شامتوبخوری من فداتشم نکن اینجوری باخودت من طاقت ندارم ببینم اینطوری داری زجر میکشی رها هیچ نگفت. فقط گریه کرد. امیر نفس عمیقی کشید، بعد با بغضی گفت: ـ ده سال پیش، وقتی مامان و بابا تو جادهی اصفهان از دست رفتن… دقیقاً همین حسو داشتم. حس اینکه انگار زمین خالی شده. دیگه جایی نیست که بشه وایساد. چند لحظه مکث کرد.اشکش سرازیرشد : ـ تو اون موقع یازده دوازده سالت بود. شاید یادت نیاد… شاید اگه عمه هما نبود اگه سام نبود الان شاید هیچ وقت نمیتونستم با غم نبودنشون کنار بیام -هیچ وقت یادم نمیره عمه هما رو شبهایی که من کابوس میدیدم کنارم میموند تا صبح ، نمیذاشت کم بیارم. نگاهش به رها افتاد که هنوز گریه میکرد، ولی کمی آرامتر. ـ من جنگیدم. چون مامان و بابا میخواستن زندگی کنم؛نه اینکه دفن شم تو درد. الانم تو باید محکم باشی کم نیاری ،میدونم سخته دردناک ،ولی قربونت برم نمیشه که توخودت ازار بدی دستش را گذاشت روی سر رها، و موهایش را آرام نوازش کرد. ـ میخام قول بدی بهم خودت نبازی امیر ساکت ماند. فقط موهایش را نوازش میکرد. رها ، هقهق در گلویش میپیچید: ـ اگه خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچوقت… بین زمین و آسمون موندم. -اگه بابای سام نذاره ببینمش چی؟ اگه ببرتش… اگه منچیکار کنم دایی … و بعد بیهوا، دست امیر را گرفت؛دستش سرد بود، بیپناه: ـ دایی… تو رو خدا… کمکم کن… امیر نگاهش خیره ماند به اشکهایی که روی گونهی رها سر میخوردند.بغض گلویش را فشار می داد خم شد، لبهایش را نزدیک گونهی او برد، و آهسته بوسید. ـ الهیی من فدات بشم من کنارتم… انقد فکر ای بد نکن نمیذارم کسی اذیتت کنه بهت قول میدم. رها گریه میکرد نفسهایش میلرزید: دایی قرصمو میاری سرم داره میترکه امیر بلند شد.و به سمت اتاق رها رفت رها همونطور، روی تخت سام دراز کشیده . سرش هنوز توی بالش بود. چشمهایش خسته بودند… خسته از ترس، از گریه.خسته از درد امیر برگشت. قرص را دهانش گذاشت و لیوان آب را نزدیک لبش کرد . به آرامی پتو را کشید روی تنش.. چند ثانیه فقط نگاهش کرد… بعد برق اتاق را خاموش کرد، در را آرام بست. خانه در تاریکی و سکوت نفس میکشید. امیر، روی کاناپه دراز کشیده بود، پتو تا روی شانهاش، اما خوابِ آرامی نداشت. بیقراری خانه از چشمهای او دور نمانده بود.
-
فصل دو قسمت یازده چند دقیقه فقط سکوت بود. صدای نفسهای آرامشون، و گاهگاهی خشخش باد پشت پنجره. آیرا پلک زد. چشمهاش هنوز به سایان بود. انگار میخواست مطمئن بشه که واقعاً کنارشه. واقعاً زندهست. - فکر میکنی اینجا، ما رو انتخاب کرده؟ صداش آهسته بود، مثل کسی که میترسه جوابش رو بدونه. سایان پلک زد. کمی مکث کرد. - نه. بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد: - ما خودمون انتخابش کردیم؛ فقط نمیدونستیم داریم چی انتخاب میکنیم. آیرا آهی کشید. سرش رو گذاشت روی بازوی سایان. چشمهاش رو بست. چند ثانیه بعد، نوری خفیف، مثل برق زدن لحظهای، از پشت پنجره گذشت. خیلی سریع، ولی کافی برای اینکه هر دو پلک باز کنن. آیرا با دقت گوش داد. صدایی نمیاومد. - دیدی؟! سایان سرش رو تکون داد. بعد بلند شد، رفت سمت پنجره. پرده رو کنار زد. تاریکی مطلق. - هیچی نیست. اما موقع برگشتن، نگاهش لحظهای روی آینهی گوشهی اتاق خشک شد. چشمهاش باریک شد. - یرا… آیرا از تخت نیمخیز شد. - چی شده؟! سایان با صدایی آروم، اما لرزون گفت: - تو آینه… من… فقط خودم نبودم. آیرا پاشد، سمتش رفت. هر دو به آینه زل زدن. چیزی نبود. اما؛ تصویر توی آینه، یه لحظه خیلی کوتاه، انگار یه نفس کشید. و بعد محو شد. سکوت. آیرا با صدای خشدار گفت: - بیا امشب چراغا رو خاموش نکنیم.
- دیروز
-
MichaelFaiva عضو سایت گردید
-
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ویراستاری
سلام در خواست ویراستار دارم. -
پارت آخر همه برامون دست زدن و مهسان گفت : ـ خب این ژست خراب نکنین ، چند تا عکس بگیرم! بعد از اون کلی عکسای دسته جمعی گرفتیم و باور گفت : ـ حالا نوبت سوپرایز منه... رفت و از تو اتاقش و بلز و یه ورقه آورد و رو به من و پیمان گفت : ـ مامان و بابا ببینین، اینو کشیدم واسه امشب...این وسطی منم...این باباست اونم مامان...اینم که خونمونه. امیرعباس ازش پرسید : ـ خب کوچولو اون ریزه که بغل توئه کیه ؟؟ باور : ـ اون خواهرمه، میدونستم یه روز مامانم برام میاره .منم مثل بچهای دیگه الان یه خواهر دارم. همه خندیدن و منو پیمان کلی بوسیدیمش. پیمان گفت : ـ بابایی شاید داداش باشه! باید دعا کنی که سالم باشه ، پسر یا دخترش فرقی نداره... مهسان زیر گوشم یواش گفت : ـ حالا خودش اینجوری میگه ، ولی خدا میدونه که چقدر عاشقه دختره! با خنده حرفشو تایید کردم . مهدی گفت : ـ عمو جون بلز هم یاد گرفتی ؟؟ علی سریع گفت : ـ وقتی پدر تو زمینه موسیقی اینقدر با استعداده، قطعا دخترشم به خودش میره دیگه. پیمان موهای باور و گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ دخترم آهنگ نازنین مریم و یاد گرفته. میخواست امشب مامانشو سوپرایز کنه و براش بزنه. با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و گفتم : ـ ای جونم! قربونش میرم من. نگفته بودی بهم که یاد گرفتی! همونجور که بلزشو باز میکرد ، گفت : ـ آخه سوپرایز بود مامان . همه براش دست زدن و کوچولوی منم شروع کرد به نواختن آهنگ نازنین مریم. پیمان دستامو بوسید و با عشق، به معجزه زندگیمون نگاه میکردیم و از صمیم قلب بابت وجود این دو هدیه نازنین از طرف خدا و بابت خوشبختیمون خدا رو شکر میکردیم . " خودتان را باور داشته باشید، به دنبال رویاهایتان بروید و اجازه ندهید کسی شما را محدود کند. روزی فرا می رسد که دیگران چاره ای ندارند جز این که به شما ایمان بیاورند. " پایان
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هشتاد و سوم پیمان با کنجکاوی گفت : ـ بیار ببینم خانومم امسال چه کیکی گرفته؟ مهسان همینجور که با آهنگ میخوند، خندید و گفت : ـ اینجوری خشک و خالی نمیشه آقا پیمان، مژدگونی میخوام. پیمان با تعجب به مهدی نگاه کرد که مهدی دستشو به نشونه نمیدونم برد بالا! پیمان بلند شد و از داخل جیبش چند تا تراول ریخت رو سر مهسان و کیک و سریع از دستش گرفت . یک کیک سفید گرد که با خامه شکلاتی عکس یه نوزاد کشیده بودن و روش نوشته بود : ـ پدر شدنت مبارک.... پیمان با تعجب به کیک و بعدش به من نگاه میکرد. بچها همه دست و جیغ کشیدن و به من و پیمان تبریک میگفتن. باور اومد بغلم و با شادی که توچشماش موج میزد ، گفت : ـ وای مامانی ، یعنی الان قراره من یه خواهر داشته باشم ؟؟ صورتشو بوسیدم، تمام دنیامو میدادم تا ذوق تو صورت دخترعمو ببینم، با خوشحالی گفتم : ـ آره عزیزم، دیدی بالاخره آرزوت برآورده شد ؟ محکم گردنمو بغل کرد و گفت : ـ آخجون! خیلی دوستت دارم مامانی. پیمان همین لحظه اومد سمتم و با اشک شوقی که تو چشمش جمع شده بود گفت : ـ منم عاشق مادرتم. اومد جلوتر و پیشونیم و بوسید و گفت : ـ ازت ممنونم عشق زندگیم که دوباره این حس و بهم دادی تا بتونم یبار دیگه پدر شدن و تجربه کنم...زیر سایت خانوادم قراره چهار نفره بشه. احساساتی شده بودم ، اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ اما اینبار شاید یه پیمان کوچولو بدنیا بیاد. پیمان خندید! ورقه سونوگرافی و دادم دستش و ورقه بوسید و گفت : ـ من واسه این پیمان کوچولو هم میمیرم...ای جوونم! باور همونجور که تو بغلم بود با حالت شاکی گفت : ـ اااا...بابا پس من چی ؟؟ پیمان خندید و گفت: ـ بیا بغلم ببینم. باور و بغل کرد و من رو هم با دست چپش تو آغوشش کشید و گفت : ـ شما دوتا معجزه زندگی منین، خداروشکر که دارمتون.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هشتاد و دوم مهسان تایید کرد و گفت: ـ غزل من همیشه میدونستم ، پیمان بابای خیلی خوبی میشه! گفتم: ـ چون خودمم اینو میدونستم ، تصمیم گرفتم خونوادمو بزرگتر کنم . همین لحظه زنگ در زده شد. باور دوید سمت در و گفت : ـ آخجون بابا اینا اومدن. در و باز کرد و پرید بغل پیمان. با پیمان و مهدی که باهم اومده بودن سلام علیک کردیم، باور رو به مهدی گفت : ـ عمو بازیمو آوردی ؟ مهدی بغلش کرد و گفت : ـ آره فندق کوچولو، امشبم باهم بازی میکنیم. یکم دور هم نشستیم و صحبت کردیم...منتظر شدیم تا علی و امیرعباس هم برسن . حدود نیم ساعت بعد ، اونا هم رسیدن ، رفتم سمت آشپزخونه تا کیک و بیارم . پیمانم پشت سرم اومد تا شربت آلبالو ها رو ببره...اومد سمتم و گفت : ـ امشب زیادی خوشگل شدیا حواسم بهت هست! خندیدم و چیزی نگفتم. یهو گفت : ـ راستی تو هر سالگرد ازدواجمون بابت کیک تولد ازم نظر میخواستی امسال چرا چیزی نپرسیدی؟ مهسان اومد داخل آشپزخونه و تا من چیزی بگم ، گفت : ـ چونکه سوپرایزه پیمان جون ، برو بیرون فعلا! پیمان خندید و گفت : ـ باز شما دوتا معلوم نیست دارین چیکار میکنین !خدا امشبو بخیر بگذرونه! منو مهسان جفتمون خندیدیم. پیمان رفت و جعبه کیک و باز کردم و به مهسان گفتم : ـ تو شمع ها رو بزار روش و من برم هدیمو بیارم آروم رفتم تو اتاق و جعبه رو باز کردم و عکس سونوگرافی و گذاشتم تو جیب لباسم و رفتم اونور اتاق . دیدم همه مشغول دست زدنن و امیرعباس و مهدی دارن آهنگ مبارکه منصور و میخونن.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هشتاد و یکم همشونو با کمک مهسان درست کردیم. بعدش مثل دوتا توپی که بادشون در رفته باشه ولو شدیم رو مبل و مهسان گفت : ـ خب مونده اصل کاری... خندیدم و گفتم: ـ اصل کاری و پاپیون بستم ، تو جعبه زیر تخته، بعد شام میارمش . ـ ولی خوشگل درستش کردیما! به خونه یه نگاه کردم ، راست میگفت! ریسه های نقره ای که از رو دیوار آویزون کردیم و بادکنک های آبی و نقره ای ، فضای خونه رو خیلی قشنگ کرده بود ، بوی گل نرگس هم که کل فضا رو گرفته بود...گفتم : ـ واقعا خیلی خوب شد! از پارسالم بهتر شد . مهسان: ـ بنظرم تو کار طراحی دکور خونه هم بریم ، میترکونیم غزل . خندیدم و حرفشو تایید کردم . همین لحظه باور از اتاقش با خمیازه اومد بیرون و مهسان با حالت لوسی بهش گفت : ـ اوووف عشق من بیدار شده، ساعت خواب عزیزم! باور با خمیازه گفت : ـ سلام خاله. بعد اومد سمت منو پرسید: ـ مامان ، پس بابا کی میاد ؟ گونشو بوسیدم و گفتم: ـ میاد الان دخترم ، تو هنوز آماده نشدی که! بیا صورتتو بشوریم...یه لباس خوشگل بپوشیم.. از جام بلند شدم که گفت: ـ مامان دوست دارم اون لباس صورتیه که بابا پیمان برام خرید و بپوشم. مهسان از اونور داد زد و گفت : ـ فقط بابا پیمان! چرا اینقدر این دخترا بابایی ان؟؟ خندیدم و همونجور که صورت باور و میشستم ، گفتم : ـ حالا همه دخترا بابایی ان به کنار ، دختر من که چهار برابر همه دخترا باباییه...باباشم همینه البته. مهسان خندید و گفت : ـ اگه اینجوریه پس من دلم میخواد پسر دار بشم. خندیدم و گفتم : ـ ایشالا! حالا تو بچه دار بشو بقیش و بسپر دست خدا! به باور که همینجور تو خواب آلودگی به سر میبرد گفتم : ـ بیا دخترم، بزار بریم کمکت کنم لباستو بپوشی. سریع گفت: ـ مامان خودم میپوشم. ـ باشه پس. رفتم سمت هال و گفتم : ـ البته من از این وضعیت خیلی خوشحالم. رابطه پیمان و باور و میبینم هزار بار خدارو شکر میکنم و کیف میکنم بابت اینکه هم پیمان اینقدر عاشق دخترشه و هم باور اینقدر دوسش داره و بهترین رفیقش باباشه.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هشتاد خندیدم و گفتم : ـ الهی بگردم، اگه بدونی امروز چجوری تنه درخت و بغل زده بود که مامانش براش یه خواهر بیاره! گفت: ـ خیلی یزیدی! خب میگفتی بهش ، گناه داره بچه! ـ گفتم امشب بهش بگم ، درست و حسابی خودشو پیمان سوپرایز شن! مهسان یهو گفت : ـ هیچی الان امشب دوباره مهدی بهم گیر میده ! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ خب راست میگه اینهمه سال گذشته! مهدی هم خودش عاشق بچه ، یه بچه براش بیار دیگه! یکم اینور اونور کرد و گفت : ـ خب حالا! اینقدر تو زیر گوشم خوندی ، مادرشوهرم زیر گوشم خوند؛ مجبور شدم اقدام کنم . خندیدم و گفتم : ـ انشالا یه خبر خوب ایندفعه از تو میشنویم. مهسان : ـ ایشالا، راستی غزل به علی و امیرعباس هم گفتی ؟ ـ آره اتفاقا، هم خودم گفتم و هم به پیمان گفتم بگه بهشون! پرسید: ـ چیزی از واگذاری رستوران نگفت بهت ؟ ـ نه خیلی فرصت نشد حرف بزنیم . ـ والا بنظر من که علی اینجا طاقت نمیاره، یکسال دیگه هم کل رستوران و میسپره دست پیمان ، برای زندگی میره کانادا . مهدی میگفت مثل اینکه اونجا با یکی در ارتباطه. ـ نمیدونم والا! پیمانم اوندفع یسری چیزا میگفت . همین لحظه خانواده هایی که برای امروز وقت گرفته بودن ، اومدن داخل و منو مهسان عکاسی و شروع کردیم . حدود ساعت 6 بود که کارمون تموم شد . باور و از شهربازی گرفتیم و رفتیم خونه و باهمدیگه مشغول درست کردن غذاها و دیزاین بادکنکا شدیم. از گل فروشی سر خیابون هم یه دسته گل نرگس و گل رز آبی سفارش داده بودم .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
پارت دویست و هفتاد و نهم بعد که آرزوشو بستم ، دیدم با دستای کوچولوش رفت تنه درخت و بغل کرد و گفت : ـ درخت آرزوها امیدوارم دفعه بعدی که اومدم اینجا مامانم تو شکمش خواهرم و داشته باشه. دلم طاقت نمیورد ، دوست داشتم خبر و زودتر بهش بگم اما با خودم گفتم تا شب زمان زیادی نمونده ، بمونه تا واقعا سوپرایز بشن! خداروشکر اینبار برخلاف اوندفعه بارداریم یکم سبک تر بود و اصلا ویار نداشتم که پیمانم شک کنه! بعد اومد پیشم و گفت : ـ بریم مامان . دستشو گرفتم و باهمدیگه رفتیم سمت میکامال . چون آخر هفته بود و باور مدرسه نداشت، تایمی که عکاسی داشتیم ، میبردمش شهربازی میذاشتمش ، وقتی رسیدیم؛ باور با دیدن مهسان دوید و رفت تو بغلش و مهسان گفت : ـ فندق کوچولوی من دلم برات یذره شده بود! ـ خاله، بالاخره مامانم داستان خودشو بابا پیمان و برام تعریف کرد! مهسان دماغشو کشید و گفت : ـ پس بالاخره کنجکاویت رفع شد ؟ ـ اوهوم، خاله امشب عمو مهدی پلی استیشنمو میاره مگه نه ؟ مهسان همونجور که میخندید گفت : ـ از دیشب برات کنار گذاشته که یادش نره، نگران نباش میارتش . ـ آخجون! گفتم : ـ بریم دخترم ببرمت شهربازی ، ماهم کارمونو شروع کنیم ، زود باید بریم خونه کار داریم . مهسان بهم گفت : ـ غزل تو در استودیو رو باز کن ، من میبرمش. باور برام بوس پرتاب کرد و گفت : ـ خداحافظ مامانی . ـ خداحافظ عشقم، غذاتو یادت نره بخوریا! ـ چشم! رفتم و در استودیو رو باز کردم و مشغول ادیت زدن شدم ، بعد از چند دقیقه مهسان اومد پایین و با خنده گفت : ـ این کوچولو هم میخواد امشب سوپرایزتون کنه، سوپرایز در سوپرایز داریم!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و هشتم پیمان رو به من گفت : ـ وای وای میشنوی غزل خانوم ؟ دخترمون قراره امشب ما رو سوپرایز کنه! رفتم بغلش کردم و گفتم : ـ بی صبرانه منتظر امشبم! بعدش باهم رفتیم و پیمان و رسوندم دم در رستوران و تو راه؛ علی و دیدم و باهاش احوالپرسی کردم . تازه از کانادا برگشته بود، اینو و امیرعباس هم امشب برای شام دعوت کردم . امشب بعد از شش سال؛ هم برای من و هم برای پیمان خاص ترین شب زندگیمونه. شبی که بالاخره بعد از کلی سختی بهم رسیدیم و هر سال با عزیزامون این شب و جشن میگیرم اما امشب سوپرایزی که من برای دخترم و پیمان دارم ، جفتشونو خیلی خوشحال میکنه و بی صبرانه منتظرم تا خوشحالیشونو امشب ببینم. به دخترمم مثل خودم یاد دادم که همیشه آرزوهاشو مثل عروسکاش بغل کنه و از فکر کردن بهشون منصرف نشه و مثل اسمش اونا رو باور داشته باشه...از بچگی باور ، سه تاییمون مثل گذشته حداقل یه روز در هفته میرفتیم پیش درخت آرزوها و آرزو میکردیم . باور هم مثل خود من عاشق درخت آرزوها بود، اصولا من و پیمان چون هنوز آرزوهاش خیلی کوچولو بود و براش مهیا میکردیم...از وقتی رفته بود مدرسه ، یکی از آرزوهاش این بود که مثل شنتیا که یه داداش کوچیکتر از خودش داره اونم یه خواهر کوچولو داشته باشه. الان تقریبا یه سالی بود مخ منو پیمان و بابت این قضیه خورده بود که همه برادر و خواهر دارن و من هیچکیو ندارم . پیمانم که مثل همیشه با مسخره بازی میگفت : ـ دخترم تو خونه ما این تصمیم با مادرته ، پدرت مثل همیشه آمادست! و بعد از یه تایمی منم راضی شدم که یه نور کوچولوی دیگه وارد زندگیمون بشه و خونوادمون بزرگتر بشه . رسیده بودیم کنار درخت آرزو و باور که محکم دستامو داشت گفت : ـ مامان غزل؟ ـ جونم عزیزم ؟ ـ پس کی آرزوم برآورده میشه ؟ خندیدم و گفتم : ـ من همیشه بهت چی میگم باور ؟ ـ میگی که باید صبرکنم و امید داشته باشم ـ پس چرا اینقدر عجله میکنی دخترم ؟ سکوت کرده بود، کنارش وایستادم و صورتش و بوسیدم و گفتم : ـ همه چیز به وقت خودش اتفاق میفته! از تو کوله کوچیکش ، دفترچه اش و درآورد و گفت : ـ پس بازم همین آرزومو تو این بنویس و ببندش! خندیدم و گفتم : ـ باشه.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و هفتم با یه حالت شیطونی گفت : ـ چشماتو من... همین لحظه باور از اتاقش اومد بیرون که حرف پیمان نصفه موند ، گفتم : - چیشد عزیزم ؟؟ با ناراحتی گفت: ـ مامان مگه قرار نبود امروز باهم بریم پیش درخت آرزوها ؟ خندیدم و گفتم : ـ چرا عزیزم! لباستو بپوش، بابا رو هم میرسونیم رستوران؛ از اونور منو تو باهم میریم! ذوقی کرد و گفت : ـ باشه. پیمان رفت وسایلشو جمع کنه و منم تقریبا آماده شده بودم . به گوشیم همین لحظه پیام اومد ، باز کردم و دیدم مهسانه و نوشته : ـ غزل گفتی بهشون ؟ تایپ کردم و نوشتم : ـ نه هنوز.... پیمان همین لحظه اومد تو اتاق و گفت : ـ آماده ای عزیزم ؟ سریع گوشیم و بستم و گذاشتم تو کیفم و گفتم : ـ آره جانم، بریم ؟ پرسید: ـ چیزی شده ؟ قیافمو خیلی عادی نشون دادم و گفتم: ـ نه بابا مهسانه، بابت امشب داره میپرسه چیزی میخوام یا نه، پیمان امشب دیر نکنیا! اومد سمتم و مثل همیشه با لبخند خاصش لپمو گفت : ـ امشب یه شبه خاصه! فکر کن یه درصد من دیر کنم! باور سریع دوید اومد سمت پیمان و گفت: ـ اا..بابا پس من چی ؟؟ پیمان خندید و گفت : ـ حسود خانوم ، بیا بغلم! خوشگل باباش. بعدش با ناز گفت: ـ تازه بابا یه چیزی بگم! ـ بگو عشقم! موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ منم امشب برای شما یه سوپرایز دارم.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام درخواست چه رنگی دارین؟ -
پارت دویست و هفتاد و ششم پیمان سریع رفت رو اون مبل و دخترم، باور و تو بغلش گرفت و چند دور بوسید و گفت : ـ دخترم دیگه بزرگ شده، مگه نه بابایی ؟ باور با یه حالت ناز گفت: ـ آره بابایی. پیمان : ـ یدونه بابا رو بوس کن ، خستگیش در بره . باور پیمان و بوسید و بعدش با عشوه گفت : ـ بابایی پس ایندفعه میای با شنتیا، فوتبال بازی کنیم ؟ از لحنش خندم گرفته بود، پیمان بلند شد و با جدیت گفت : ـ ای بابا! دختر من این علاقه تو به شنتیا چیه ؟ من نمیفهمم. منو دختر قشنگم خودمون آخر هفته باهم میریم بازی. تازه عمو کوهیارم میبریم. اونم بازیش خوبه . یهو دست به سینه شد و با قد کوتاهش کنار میز وایستاد و گفت : ـ اما بابایی، شنتیا دوست منه. پیمان با حالت شاکی بودن بهم نگاه کرد و گفت : ـ یعنی این همه دختربچه اینجاست ، دختر من گیر داده که هر هفته بره با شنتیا بازی کنه . شنتیا، بچه ی همسایه ی ما بود و تقریبا دو سال بود که بخاطر کار پدرش تازه اومدن جزیره . با خنده از جر و بحثشون گفتم : ـ خب حالا دوستشه دیگه باباش ، اینبار و اجازه بده. بعد به باور چشمک زدم، که دوباره دستاشو انداخت دور گردن باباش و با ناز گفت : ـ آره بابایی لطفا، لطفا... پیمان : ـ از دست چشمای این وروجک و زبون مادرت! خیلی خب باشه اما اینبار آخرین باره ها! باور جیغی کشید از خوشحالی و صورت پیمان بوسید و رفت سمت اتاقش. پیمان هم با حالت شکایت داد میزد : ـ اینبار آخرین باره باور خانوم. از این به بعد برای خودت دوستای دختر پیدا میکنی! رفتم کنارش نشستم که گفت : ـ فسقل خانومو میبینی؟؟ از همین الان برای خودش دوست پسر پیدا کرده. بغلش کردم و گفتم : ـ خیلی خب حالا بابای غیرتی! آروم باش. بچه ان دوتاشون هنوز! پیمان یه هوفی کرد و گفت: ـ واقعا بابای دختر بودن سخته ها غزل ، من تازه پدرتو درک میکنم. اصلا دلم نمیخواد دخترمو با هیچکس تقسیم کنم! خندیدم و گفتم : ـ داره حسودیم میشه ها!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و پنجم اون شب بابا خیلی پکر بود اما خداروشکر به خوبی و خوشی گذشت و تموم شد، قرار شد جشن ما با دعوت آشناها و دوستای نزدیک من تو جزیره برگزار بشه و برای ماه عسل بریم امارات ( همون بلیطی که بابت مسابقه عکاسی برنده شدیم ). این جشن ما با فاصله کمتر از یک هفته تو جزیره برگزار شد و تمام آدمای کیشوند و دوستامون دعوت بودن....یجا کنار ساحل اجاره کردیم و با سلیقه خودمون اونجا رو طراحی کردیم . مهدی و مهسان شاهد عقدمون شدن و وسط مراسم ما ، مهدی مهسان رو سوپرایز کرد و بهش پیشنهاد ازدواج داد . اونا هم با یه فاصله چند روزه از ما عقد کردن و بعد اون چهارتایی ماه عسل رفتیم امارات و بی نهایت بهمون خوش گذشت. باورش یکم سخته ولی ارتباط بابا با منو پیمان اونقدر خوب شده بود که هر دوماه یکبار با مامان اینا میومدن جزیره و تا چند روز پیش ما میموندن . بابا واقعا اخلاقش عوض شده بود. سعی میکرد محبتشو ابراز کنه ، اوایل برام خیلی عجیب بود اما با گذشت زمان منم این محبت و قبول کردم و هر چقدر سخت ، سعی کردم گذشته رو فراموش کنم . داخل میکامال منو مهسان یه غرفه بزرگ عکاسی باز کرده بودیم که هر روز از جاهای مختلف آدمای زیادی برای عکاسی میومدن پیشمون و پیجمون تو فضای مجازی حسابی سروصدا کرده بود . از بقیه بخوام بگم: همه چیز تو جزیره مثل همیشه عالی پیش می رفت! همه در کنار هم خوشحال و خوشبخت بودیم؛ امیرعباس و مهدی و پیمان طبق معمول تو کارشون حرفه ای تر از قبل شده بودن و علی شعبه جدید رستورانش که توی فضایی بزرگتر بود و باز کرده بود و اینبار کوهیار هم به جمعشون پیوسته بود . کوهیار هم تو جشن مهسان اینا یه تیک و تاکی با دخترخالش میزد که تا جایی که من در جریان بودم ، بینشون یسری چیزا در حال شکل گرفتن بود . مهلا هم یکسال بعد با دعوتنامه که از طرف پسرعموش از آلمان براش فرستاده شده بود ، مهاجرت کرد . خیلی دلمون براش تنگ میشد اما خداروشکر که تماس تصویری و ایمو بود که بتونیم با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم . *** ـ خب خب مامان بعدش چی شد ؟ به صورت خوشگل دخترم که چشما و ابروهاش عین پیمان و خنده هاش کپی من بود و با هیجان به ادامه حرفم گوش میداد نگاه کردم و گفتم : ـ بعدش.... دست پیمان که کنارم نشسته بود و گرفتم و ادامه دادم : ـ بعدش ما خوشحال و خوشبخت کنار هم زندگی کردیم . پیمان یهو زیر گوشم گفت : ـ البته خیلی جاهاشو ناقص برامون تعریف کردیا! آروم گفتم : ـ یواش پیمان ، بچه نشسته اینجا!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و چهارم ـ بچها همیشه تاوان کارای خانواده هاشونو پس میدن. من تحت هیچ شرایطی دست از غزل برنمیدارم! حتی اگه از اینجا بیرونمم کنین ، تا ابد دم درتون منتظرش میمونم چونکه من با دختر شما حسی و تجربه کردم که تا الان نداشتم. مامان که تا اون زمان ساکت بود گفت : ـ حالا که جوونا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ، دیگه وظیفه ما هم مشخصه دیگه مگه نه آقا رضا ؟ بابا چند دقیقه سکوت کرد و گفت : ـ حرفای دخترم برام خیلی سنگین بود. من تو زندگیم همیشه جدی بودم و سرگرم کار خودم! فکر نمیکردم بچم اینقدر بابت این موضوع ناراحت شده باشه که اینجور جلوی من اشک بریزه. من عاشق دوتا دخترامم، اونا همه چیزه منن ، حرفای غزل خیلی ذهنمو درگیر کرده اما مشخصه که تو جزیره همه خیلی دوستت دارن و خوب تونستی دل دختر منو بدست بیاری. پیمان با ذوق گفت : ـ یعنی ، یعنی الان رضایت میدین ؟ بابا با جدیت گفت : ـ قبلش میخوام با دخترم حرف بزنم . بابا داشت میومد سمت اتاق. رفتم رو تخت نشستم که یهو در و باز کرد و رو به ترسا گفت : ـ ترسا جان تو برو ببین مادرت کمک میخواد یا نه ؟ بابا بی هیچ حرفی اومد رو تخت کنارم نشست و واسه اولین بار دستشو گذاشت رو پام و گفت : ـ یعنی اینقدر خاطرشو میخوای ؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم ، سرمو تکون دادم که گفت : ـ همونقدر که مادرت خاطر منو میخواست ؟؟ نگاش کردم و گفتم : ـ همونقدر بابا... بابا یهو با تعجب گفت : ـ پس چرا اینجا نشستی و آبغوره گرفتی؟؟پاشو برو چایی ها رو بیار دیگه. حالا که اینقدر این آقا پیمان و دوست داری! با هیجان و اشک شوق فراون محکم بابا رو بغل کردم . دلخوریم جبران نمیشد اما خوشحال بودم که حداقل یبارم که شده پشت خواسته دخترشون ، وایستادن! دستشو گذاشت پشتم و گفت : ـ امیدوارم منو ببخشی غزل جان . و بعدش بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون. بالاخره درست شد، بالاخره خانوادم رضایت دادن. بالاخره زن آدمی شدم که بی نهایت دوستش داشتم!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و سوم برگشتم سمت پیمان که بهم نگاه میکرد، گفتم : ـ اما بعد از مدتها ، خدا این آدم و سر راهم قرار داد و میدونی چیه بابا ؟ بابا نگاهم کرد که ادامه دادم : ـ تمام اون حسهایی که من از شما نگرفتم و برام جبران کرد! همیشه باورم داشت ، توانایی هامو دید ، تشویقم کرد... مهم تر از همه برای اینکه به من برسه از خودش گذشت. من با این آدم چیزایی رو دیدم و تجربه کردم که باعث شد که اون غزل سابق نباشم ، دیگه بزرگ شدم بابا اما شما هنوزم بابت آبرو و حرف مردم دارین مثل همیشه زندگی دخترتونو خراب میکنین، هزار تا بهونه میارین که منو از کسی که دوسش دارم دورم کنین. پیمان اومد سمتم و دستم و گرفت و آروم گفت : ـ غزل جان یکم آرومتر . با گریه بلند فریاد زدم و گفتم : ـ نمیتونم آروم باشم . رفتارشونو نمیبینی ؟ بعد چهار ماه انگار فقط یه غریبه رو دیدن ، نه دخترشونو! حتی اجازه ندادن که براشون توضیح بدیم! طبق معمول قضاوت کردن دیگه. و بعدش سریع رفتم تو اتاقم و در و بستم . نشستم پشت در ، زانوهامو گرفتم تو بغلم و حسابی اشک ریختم ولی سبک شدم، حرفایی که سالیان سال تو دلم مونده بود و بالاخره بهشون گفتم، دیگه اینبار اجازه نمیدادم یبار دیگه با سرنوشت من بازی کنن. ترسا همین لحظه اومد تو اتاق و گفت : ـ میبینم که آتشفشان بپا کردی ! چیزی نگفتم و فقط هق هق میکردم . ترسا کنارم نشست و گفت : ـ ولی فکر کنم حرفات رو بابا خیلی تاثیر گذار بود. بنظرم یکم بگذره، موافقت میکنه . به اونم حق بده غزل؛ بعنوان یه پدر براش سخته دیگه! یبارم از دید اون ببین! ـ ترسا من خسته شدم از بس همه چیز و از دید خانوادم دیدم ، اینبار اونا این مورد و از دید من ببینن. ـ خیلی خب حالا آروم باش ، اینقدر گریه نکن. یهو از پشت در صدای پیمان و شنیدیم. منو ترسا جفتمون گوشامونو به در چسبوندیم تا واضح تر بشنویم ، پیمان داشت میگفت : ـ ببینید آقای محمدی من واقعا دخترتونو خیلی دوست دارم! از همه چیز و همه کس بیشتر! میدونم پدر یه دختر بودن سخته ، آدم نمیتونه دخترشو با یه نفر دیگه تقسیم کنه . من؛ سالیان سال بابت کار پدرم عذاب کشیدم ، حتی مجبور شدم بابت اینکه قاطی کثافت کاریاش نشم؛ برای زندگی برم جزیره ولی هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم تا پدر خودمم مجازات بشه. میدونین دیگه ، آدما نمیتونن خونواده خودشونو انتخاب کنن.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و دوم دیگه نتونستم در برابر تحقیرات بابا ساکت بمونم! اینبار من دست پیمان و گرفتم و با جسارتی که هیچوقت جلوی پدرم از خودم نشون ندادم گفتم : ـ من پیمان و دوست دارم، این زندگیه منه بابا! دیگه اجازه نمیدم با حرفاتون برای زندگی من تصمیم بگیرین! من حال دلم خوبه! برای اولین بار تو زندگیم حس کردم با ارزشم. حس کردم واسه یه نفر مهمم! بابا بهم گفت : ـ مگه منو مادرت برات کم گذاشتیم دختر ؟! با عصبانیت فریاد زدم : ـ آره برام کم گذاشتین! خیلیم کم گذاشتین. از محبتاتون زدین ، از توجه کردناتون زدین . جای من همش تصمیم گرفتین ، مقایسم کردین ، تبعیض قائل شدین... آره کم گذاشتین پدر من، خیلیم کم گذاشتین . به پیمان نگاه کردم و بعد برگشتم به مامان که یه گوشه با چشم گریون وایستاده بود نگاه کردم و گفتم : ـ واسه اولین بار تو زندگیم حس خوشبختی کردم ، اونم طاقت نیوردین و قراره خرابش کنین آره ؟؟ بابا : ـ تو چشمت کور شده ، نمیبینی که هر پدر و مادری خوبی بچشو میخواد؟ با اشکی که از چشمام سرازیر میشد گفتم: ـ ولی من خوبی شما رو نمیخوام ، خوبی هایی که شما تو ذهنتون هست مدام به من ضرر زده ، منو تنهاتر کرده...اصلا برام مهم نیست پیمان، خانوادش کین یا قبلا ازدواج کرده! اون بهم حس با ارزش بودن بوده ، حس امنیت میده. بعد رفتم جلو و با گریه تو چشمای بابا نگاه کردم و گفتم : ـ حسی که من سالیان سال منتظر بودم تا از پدرم بگیرم ولی هر بار ازش دورتر شدم . بابا گفت: ـ نمیدونستم اینقدر دلت پره! انگار حرفایی که نزده بودم، یهو امروز سر باز کرده بود و خودمو داشتم خالی میکردم: ـ از کجا میخواستی بدونی ؟؟ تو مگه هیچوقت اومدی پیشم ازم بپرسی دخترم دردت چیه یا چرا ناراحتی ؟؟ بعد رو به مامان گفتم : ـ یا مگه تو هیچوقت ازم پرسیدی مامان ؟ اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ همیشه خودم ، خودمو دلداری و دادم و سعی کردم خودمو از جام بلند کنم، سعی کردم خودم تکیه گاه خودم باشم چون من هیچوقت برای پدر و مادرم مهم نبودم! هیچوقت خواسته هام براشون مهم نبود!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و یکم مامان چیزی نگفت اما بجاش ترسا گفت : ـ این چه حرفیه؟! بفرمایید داخل لطفا! مامانم یکم شوکه شده نمیدونه چی باید بگه! بعد با چشم و ابرو به مامان اشاره کرد تا از دم در بره کنار . وقتی پامو داخل خونه گذاشتم ، دوباره اون حس انرژی منفی ، دوباره اون ناراحتی ها ، دوباره اون تنهاییا یادم افتاد! بعد چهار ماه یجورایی خونمون و از یاد برده بودم. تمام زندگیم شده بود خونه پیمان با جزیره. بابا طبق معمول رو مبل نشسته بود و یه روزنامه دستش بود. با ترس و لرز بهش نزدیک شدم و سلام کردم. با اخم از پشت عینکش بهم نگاه کرد و جوابی نداد! پیمان رفت نزدیک بابا و گفت : ـ سلام جناب ، خیلی مشتاق بودم شما رو از نزدیک ببینم. بابا روزنامه رو بست و بلند شد و همونجور که به پیمان دست میداد با همون حالت مغرورانش گفت : ـ اما من اگه جای تو بودم خیلی مشتاق نبودم! پیمان چیزی نگفت و بابا با اخم بهم نگاه کرد و ادامه داد : ـ فکر میکردم غزل خانوم که حالا اینقدر بالغ شده که خودش تنهایی تصمیم میگیره ، اینا رو بهت گفته باشه! قبل اینکه من چیزی بگم ، پیمان گفت : ـ ببینید من میدونم که خیلی غیرمنتظره بود و طبیعتا باید زودتر به شما اطلاع میدادیم اما... یهو بابا دستشو برد بالا و صداشم کمی برد بالاتر و گفت : ـ اصلا با وجدان کاری ندارم اما یه آدمی مثل شما چطور به خودش اجازه میده با یه دختری که 15 سال از خودش کوچیکتره وارد یه رابطه عاشقانه بشه؟! من فکر میکردم دوره کودک همسری خیلی وقته گذشته باشه! یهو پریدم وسط حرفشو گفتم : ـ بابا من خودم... بابا اینبار با عصبانیت گفت : ـ هنوز حرفم تموم نشده غزل خانوم . دوباره رو به پیمان با عصبانیت گفت : ـ از همه اینا گذشتم، کسی که پدرش درگیر کار خلاف بوده، قبلا هم ازدواج کرده . من تمام اینا رو وقتی میشمرم خودم از خجالت آب میشم؛ تو چطور به خودت اجازه میدی ...
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتادم از لحنش خندم گرفت .... تقریبا یک ساعت و نیم بعد هواپیما تو تهران تیک آف کرد و پیمان برای اینکه دوباره راه کش نیاد و من اذیت نشم، یه بلیط وی آی پی از تهران به سمت ساری گرفت. حدود ساعت هفت غروب ، رسیدیم. من وقتی به خونمون نزدیک تر میشدیم ، بیشتر و بیشتر استرس میگرفتم. از واکنش بابام خیلی میترسیدم ، مامان بهم زنگ نزده بود و این اصلا علامت خوبی نبود. وقتی رسیدیم دم در؛ پیمان دستم و گرفت و گفت : ـ آماده ای عزیزم ؟؟ با ترس و نگرانی نگاش کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ میترسم پیمان . لبخندی زد و گفت: ـ هر چیزیم که بشه، من کنارتم، از هیچ چیز نترس! به قیافه مضطربم نگاه کرد و با پوزخند گفت : ـ مافیا نتونست منو تو رو از هم جدا کنه ، بنظرت خانوادت میتونن جلوی عشق ما وایستن ؟؟ خندیدم و چیزی نگفتم . زنگ آیفون و فشار دادم، بدون هیچ حرفی در باز شد . ماشین بابا خونه بود! قلبم از استرس داشت از جاش کنده میشد. دستای پیمان و محکم گرفتم و رفتیم بالا...مامان در و باز کرد و با قیافه ناراحت به من نگاه کرد و گفت : ـ سلام، خوش اومدین! پیمان با خوشرویی دستشو دراز کرد و گفت : ـ سلام خیلی خوشبختم از آشناییتون . مامان لبخند سردی زد اما بهش دست نداد. پیمان هم ناچارا دستشو جمع کرد . ترسا سریع اومد بیرون و بغلم کرد و گفت : ـ دلم برات تنگ شده بود، چه خوب شد که اومدی! گفتم : ـ منم خیلی دلم برات تنگ شده بود . بعد به پیمان نگاه کرد و گفت : ـ سلام ، خوشبختم! پیمان هم با خونگرمی جوابشو داد، به مامان نگاه کردم و با ناراحتی گفتم : ـ قراره دم در وایستیم ؟؟
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
-
MitziFleent عضو سایت گردید
- جدیدا
-
Walterbairl عضو سایت گردید
-
پارت دویست و شصت و نهم تو کل زندگیم همش محبت و از خانوادم گدایی کرده بودم ، پدر و مادری که فکر میکردن محبت و توجه فقط پول خرج کردن برای بچهاشونه. منی که هر وقت به پشت سرم نگاه کردم و تنها بودم ، همیشه با بقیه مقایسه شدم و تحقیر شدم، اینبار توی جزیره آدمی رو پیدا کردم که تمامی این محبت هامو برام جبران کرد . کاری که پدرم انجام نداد...کاری که مادرم حتی به روی خودش نیورد...پیمان خیلی جاها برای من مثل پدر پشتم بود و حمایتم کرد و خیلی جاها مثل دوست، دستم و گرفت و خیلی جاها هم بعنوان پارتنر بهم عشق ورزید و به حرفام گوش داد. همه کار کرد تا منو از دست نده ، برای بدست آوردن دوباره من ، هرکاری کرد ، بهم حس امنیت و ارزش داد. چیزی که هیچوقت تو زندگیم درک نکرده بودم و مهم تر از همه چیز ، هیچوقت دستامو ول نکرد. حتی زمانی که من فکر میکردم که ترکم کرده! این آدم مثل یه معجزه وارد زندگی من شد و کاری کرد که من خوشحالی واقعی وخوشبختی و تجربه کنم . اینبار هم تحت هر شرایطی من تسلیم نمیشم و دستاشو ول نمیکنم . دستشو گرفتم و به دستبند سبزش دستی کشیدم که گفت : ـ چیشده ؟ پرسیدم: ـ پیمان این دستبند و کی بهت داده ؟ به دستش نگاه کرد و با لبخند گفت : ـ اینو اون زمان که تازه اومده بودم جزیره و میدونی بابت اتفاقاتی که برام پیش اومده خیلی ناراحت بودم ، عمو ناخدا بهم داده بود. یادمه اون زمان بهم میگفت که این دستبند برات شانس میاره . گفتم : ـ من قبل اینکه بیام جزیره یه خوابی دیدم تو هواپیما. خواب دستتو دیده بودم و این دستبندم تو دستت بود . با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ چی؟؟ جدی میگی ؟ گفتم: ـ آره، اولین بارم که تو رستوران دیدمت ، از طریق همین دستبند شناختمت و فهمیدم همونی هستی که همیشه دنبالش میگشتم. گفت: ـ چقدر جالب! پس عمو ناخدا واقعا حق داشت، شانس زندگیم با این دستبند به زندگیم وارد شد . تکیه دادم رو شونش و گفتم : ـ خیلی خوشحالم که شناختمت پیمان و شدی بخشی از وجود من . به صورتم دستی کشید و گفت : ـ من بیشتر خوشحال شدم عزیزم . از اینکه دوباره بهم یادآوری کردی که امید چیه ، از اینکه دوباره آرزو کنم ، از اینکه بتونم دوباره یکی و از خودمم بیشتر دوست داشته باشم و یه چیز مهم تر... بهش نگاه کردم که ادامه داد: ـ از اینکه تونستم حس پدر شدن و تجربه کنم ، بینهایت ممنونم ازت. خدا تو رو بعدشم این غزل کوچولو رو برای من حفظ کنه .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و هشتم *** ساعت 11 صبح تو فرودگاه نشسته بودم که مامان به گوشیم زنگ زد : ـ الو غزل ـ سلام مامان. ـ دختر من دارم سکته میکنم، خواهرت چی میگه ؟ ـ مامان هر چی گفته درسته، منو پیمان داریم میایم . مامان با عصبانیت گفت: ـ غزل این موضوعو الان میگی بهم ؟ بعد طرف کیه ؟ این آدم همسن پدرته، اصلا با عقل جور در میاد؟! ـ اوف مامان! من زنگ نزدم اینا رو بشنوم . تصمیمیو گرفتم، کنار پیمان حالم خوبه. ـ غزل، دختر من ...بابات قیامت میکنه! با عصبانیت گفتم : ـ پس براش توضیح بده که قیامت نکنه! ـ آخه این آدم معلوم نیست کیه، چیکارست؟ ـ لابد آدمایی که تو و بابا برام درنظر داشتین خییلی خوب بودن، آره ؟ همین لحظه پیمان که رفته بود برام شکلات بگیره ، اومد نشست کنارم و دستشو گذاشت رو پاهام و سعی میکرد آرومم کنه ، گفتم : ـ مامان اگه قراره نه بیارین ، بگید این همه راهو نیایم. من این آدمو دوست دارم ، اونم همینطور . مامان با کلافگی گفت : ـ باشه حالا اومدن و بیا! ببینم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم ؟ ـ خداحافظ . بعدش گوشی وقطع کردم و با ناراحتی گفتم : ـ میدونستم اینجوری میشه. به پیمان نگاه کردم و گفتم : ـ پیمان بیا برگردیم لطفا! اینا رضایت بده نیستن. من خونوادمو میشناسم . پیمان دستمو گرفت و گفت : ـ رضایت خانوادت مهمه عزیزم . ـ اونا رضایت نمیدن ، مطمئن باش. تو بابامو نمیشناسی ، تا شجرنامه اتو در نیاره ولکن نیست. با آرامش بهم نگاه کرد و گفت : ـ تو اصلا نگران نباش عشقم ، حلش میکنم . تا تو رو از خانوادت خواستگاری نکنم که نمیشه. در اوج ناراحتی از لحنش خندم گرفت . دستمو گرفت و بلند شد و گفت : ـ بریم ؟؟ دستشو گرفتم و رفتیم و حدود ده دقیقه بعد سوار هواپیما شدیم . تو هواپیما به تمام این مدت و اتفاقاتی که برام افتاده بود و مسیر زندگیمو عوض کرده بود فکر میکردم .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :