تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
قدمی بهسمتش برداشت، اما پشیمان شد و برگشت و با خود زمزمه کرد: - نهنه، نه... . اما با فریاد آریا پشیمان شد و خود را به او رساند. مرد با صورتی درهم و اخمانی گره خورده، بازویش را گرفته و بهسمت ماشینش رفت. النا همراهش رفت، در ماشین را باز کرده و روی صندلیِ شاگرد جا خوش کرد. آریا ماشین را روشن کرد و بهسمت نزدیکترین بیمارستان راند، مابین راه از شدت خونریزی بیحال و بیرمق شدهبود و پلکهایش ناخودآگاه روی هم قرار میگرفت و باصدای بوق ماشینهایی که نزدیک بود با آنها تصادف کنند، چشمهایش را باز میکرد. خوابش گرفتهبود و زبانش جزء برای آه و ناله از شدت درد، باز نمیشد. کمکم عرق از سر و گردنش سرازیر شد و سرعت نفسهایش کند و کندتر، تا اینکه چشمش به بیمارستان خورد. پایش را روی گاز گذاشت و بیتوجه به النایی که ساکت و ترسیده کنارش نشسته و از ترس به گریه افتادهبود و سکسکه میکرد، جلوی ورودی بیمارستان ترمز کرد. سرش را با بیحالی روی فرمان گذاشت و از حال رفت، النا با تعجب نگاهش کرد و وقتی حرکتی از جسم بیجانش ندید سریع از ماشین پیاده شد. همان لحظه صدای بوق وحشتناکِ ماشین اورژانسی را شنید که قصد ورود به بیمارستان را داشت، ولی ماشین آریا راهش را سد کردهبود. جیغی کشید و گوشهایش را محکم با کف دست نگهداشت. مردی سفیدپوش از ماشین پیاده شد که النا با هقهق عقب رفت و پشت ماشین آریا پنهان شد. مرد، عصبی نزدیک او شد و خواست بهخاطر بیملاحظهگیاش توبیخش کند که چشمش به آریا خورد. متعجب نگاهی به دخترکِ مضطرب کرد که به شیشهی ماشین ضربه میزد تا آریا پیاده شود و دوباره کمکش کند. دخترک فکر میکرد که مرد قصد اذیت کردن او را دارد، از این رو بیاختیار به آریا اعتماد کرده و از او با زبان بیزبانی درخواست کمک میکرد. مرد بهسمت صندلی آریا قدم برداشت که دخترک ترسیده عقبتر رفت. مرد پرستار در ماشین را باز کرد و بیتوجه به دوستش که بلند صدایش میکرد و اخطار میداد که باید بیمار را به بیمارستان برسانند، ضربهای به شانهی آریا زد اما وقتی چشمش به خون جاری از بازویش خورد، سریع بهسمت داخل رفت و چند دقیقه بعد همراه چند نفر با برانکارد آمد. سه نفر از آنها هیکل درشت آریا را از ماشین خارج کرده و روی برانکارد گذاشتند که پلکهای آریا بهسختی باز شد و نگاهی به دخترک که دیگر از گریهی زیاد نایی نداشت، انداخت. دستش را به سمتش دراز کرد و زمزمه کرد: - بیا اینجا کوچولو. النا بهسمتش قدم برداشت و دستش را محکم گرفت. انگار که دست قهرمان و حامی خود را گرفته و دیگر کسی نمیتواند اذیتش کند. چند نفر برانکارد را به داخل بیمارستان بردند و یکی هم سوار ماشین آریا شد و از جلوی ورودی کنار رفت تا اورژانس وارد بیمارستان شود... .
-
پارت بیست و ششم الفت سریع اومد تو سالن و گفت: ـ جانم خانوم؟ گفتم: ـ به احمدآقا و دخترش کمک کن، وسایلاشونو جمع کنن، عباس براشون بلیط گرفته! اتوبوس و از دست ندن! ـ چشم خانوم! احمدآقا هم که دید دیگه جوابشو ندادم، چک و گذاشت تو جیب لباسش و همراه الفت از خونه بیرون رفت. همین لحظه یکی از کارگرا اومد و گفت: ـ خانوم، چای گیاهیتونو بیارم براتون؟ گفتم: ـ بیار تو تراس! از پله ها رفتم بالا و روی صندلی نشستم و شروع کردم به تاب دادن خودم! به حیاط خونه خیره شدم! بالاخره دارم خودم و پسرم و از علف های هرز دور و بر خودم خلاص میکنم! یادم بود که محمدرضا هم یبار زمانی که من با دوستام مسافرت رفته بودم یعنی دوره نامزدیمون با خدمتکار خونشون یسری شیطنتا کرده بود و اون دختر قصد داشت جای منو تو زندگی محمدرضا بگیره! اما من هیچوقت کم نیاوردم و بهش نشون دادن درافتادن با خاتون یعنی چی! و محمدرضا هم تا لحظه آخر زندگیش کنار زنش یعنی من موند! حالا دوباره دست روزگار داشت این اتفاق رو برای پسرم رقم میزد اما خوب شد که سریع متوجه شدم و تونستم جلوی اتفاقات بعدش و بگیرم چون فرهاد از نظر لجبازی و کله شقی به محمدرضا رفته و اگه یه درصد میفهمید که اون دختر بارداره، عمرا اگه ولش میکرد و از این جهت واقعا شانس آوردم که اون گدا صفت از این موضوع چیزی بهش نگفته!
- 26 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و پنجم احمد آقا گفت: ـ الان یعنی... دسته چک و باز کردم و گفتم: ـ یعنی دیگه کار شما و دخترت اینجا تموم شده و برمیگردین شهرتون... گفت: ـ خانوم خطایی ازمون سر زده؟ آخه اینقدر یهویی.. چون چپ نگاش کردم و گفتم: ـ از کی تا حالا تصمیمات منو زیر سوال میبری احمدآقا؟ دخترت که باید بره...تو هم که بهش وابستهایی و پیشش باشی بهتره! احمد آقا با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ انشالا که خیره! قبل رفتن از آقا فرهاد... مبلغ یکسال زحماتشون رو چک نوشتم و دادم دستش و حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ لازم نکرده! من از طرفتون با فرهاد خداحافظی میکنم! عباس بلیط ترمینالتون و گرفته! بهتره وسایلتون و جمع کنین و عجله کنید! اومد سمتم تا دستم و ببوسه که دستم و کشیدم و گفتم: ـ احتیاج به اینکارا نیست! گفت: ـ بهرحال خوبی و بدی ازمون دیدین، حلال کنین! لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ حلال باشه! به مبلغ چک توی دستش نگاه کرد و با تعجب گفت: ـ اما خانوم این مبلغ خیلی زیاده، بیشتر از... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ حقوق یکسال بعدیتونم بهش اضافه کردم و نتیجه زحماتتونه! ـ اما آخه این پول... دوباره حرفشو قطع کردم و الفت و صدا زدم.
- 26 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و چهارم عباس داشت بلند میشد که گفتم: ـ فقط حتما به مرده یادآوری کنین باید عین شوهرش رفتار کنه! هم احمد آقا باید قانع شده و هم فرهاد...بهرحال پدرش هم خیلی آدم متعصبیه! بفهمه دخترش قبل ازدواج باردار شده، زندش نمیذاره! عباس گفت: ـ حتما خانوم! میگم توجیهش کنن. گفتم: ـ دسته چکمو آوردی؟ عباس از جیب کتش، دسته چکمو درآورد و داد دستم و گفتم: ـ داری میری، احمد آقا رو صدا کن بیاد! ـ چشم خانوم! عباس رفت و چند دقیقه بعد احمد آقا وارد سالن شد، دستای خیسش و با شلوارش خشک کرد و گفت: ـ بفرمایید خانوم با من امری داشتین؟ به صندلی کناریم اشاره کردم و گفتم: ـ بشین احمد آقا! با ترس نشست و پاهامو گذاشتم رو پاهام و گفتم: ـ راستش اینکه برای دخترت به خواستگار سمج پیدا شده از محل زندگیتون! احمد آقا نگام کرد و گفت: ـ خیرباشه انشالا! شما میشناسینش؟ ـ آره احمد آقا زمین کشاورزی داره و متاسفانه دوستان پیش سر زایمان دخترش، همسرش و از دست داده اما آدم خوبیه!
- 26 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت بیست و سوم بعدش مشغول خوندن گزارشهای کارخونه شدم. این روزها کارها خیلی خوب پیش نمیرفت و هر چی سریعتر فرهاد باید با ارمغان ازدواج میکرد تا بتونم از سرمایه پدر ارمغان برای کارخونه استفاده کنم و اعتبارمون رو توی بازار به دست بگیرم. حدود یکی دو ساعتی مشغول بودم و این لابهلا به الفت میگفتم بره و به سرایداری سر بزنه تا ببینه یلدا در حال جمع کردن وسایلش هست یا نه. اون هم میگفت که همینطور که خون گریه میکنه، داره وسایلهاش رو جمع میکنه. در همین حین، عباس وارد شد و پروندهای رو به دستم داد، پرسیدم: ـ این دیگه چیه؟ ـ خانوم از طریق یکی از رفقا، توی کرمانشاه این مرد رو پیدا کردم. پرونده رو باز کردم و عکسهاش رو دیدم، عباس شروع کرد به توضیح دادن: ـ اسمش امیر مومنیه و یه دختر دو ساله به اسم تینا داره. زنش موقع زایمان فوت میکنه و وضع مالیش اصلا خوب نیست، یعنی چه جوری بگم... با دخترش توی بازار بساط میکنه و گیوه میفروشه. ته یه انباری توی بازار بزرگ کرمانشاه، با دخترش زندگی میکنه. فقط اینکه... پرسیدم: ـ فقط اینکه چی؟ عباس گفت: ـ راستش از یلدا یه پونزده سالی بزرگتره. پروندش رو بستم و رو به عباس گفتم: ـ همین یارو خوبه. بره خداروشکر کنه که دلم به حال بچه توی شکمش سوخت؛ وگرنه نمیزاشتم از این قضیه قسر در بره! عباس گفت: ـ بابت پول باهاش صحبت کردم، اونقدر وضعیت خودش و دخترش اسفناک بود که قبول کرد. گفتم: ـ خوبه، به اون رفیقت توی کرمانشاه بگو ببرتش سر و ریختشو درست کنه و یه زمین به نامش بزنه، یکم به چشم احمد آقا بیاد. ـ چشم خانوم.
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
Zeinab عضو سایت گردید
-
پارت بیست و دوم بعد از قطع کردن تلفن، عباس داخل اومد و گفت: ـ خانوم با من امری دارین؟ گفتم: ـ اول اینکه دسته چک منو بیار و دوم اینکه توی کرمانشاه یه آدم پیدا کن که قبول کنه با این دختره ازدواج کنه، چون که... وسط حرفم یلدا دوباره شروع کرد به گریه کردن. بهش چشم غره رفتم و گفتم: ـ چون دلم برای بچه توی شکمت سوخته و نمیخوام که زیر دست بابات له بشی! عباس پرسید: ـ باشه خانوم، منتهی چه آدمی رو پیدا کنم؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ نمیدونم، هر کسی که بتونه مسئولیت این و بچه توی شکمشو قبول کنه. به علاوه اینکه فرهاد باید باور کنه دختری که دوست داشت، بابت پول باهاش بوده و در اصل دلشو به یکی دیگه داده. یلدا که یکسره در حال گریه کردن بود، دوباره اومد جلوی پاهام و گفت: ـ خانوم تو رو خدا باهام این کارو نکنین! به خدا دیگه فرهادو نمیبینم. گفتم: ـ از جلوی چشام گمشو! جور و پلاستم جمع کن! تا قبل از اینکه فرهاد بیاد، تو و پدرت از اینجا میرین. دیگه چیزی نگفت، داشت میرفت بیرون که گفتم: ـ پدرتو صدا کن، بیاد پیشم! بدون هیچ حرفی، سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. رو به عباس گفتم: ـ یه آدمی پیدا کن که بلد باشه نقش بازی کنه، چون تا جایی که من فرهادو میشناسم، بعد از رفتن این گدا صفت هم تا نره و با چشم خودش نبینه، بیخیال نمیشه. عباس سری تکون داد: ـ چشم خانوم. یه نفس راحتی کشیدم. از توی کشو ورق و کاغذ درآوردم و نامهای از طرف یلدا نوشتم و دادم به عباس که بعد از رفتنشون، بذاره توی اتاق دختره.
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
TyronElump عضو سایت گردید
-
مقدمه: ما موجودی هستیم که رهبران رو به گریه میندازه، امپراطوریها رو نابود میکنه. ما موجودی هستیم که آدم بهخاطرش از بهشت رونده شده. ما دختریم! یاغی و سرکش، متکی به خود، با یه عالمه استعداد و دنیایی پر از شور و شوق! اما گاهی پیش میاد که سر به زير میشیم، مطیع میشیم، ساکت میشیم. نه برای اینکه ترسیدیم یا که ضعیفیم؛ نه برای اینکه تو قدرتمند یا ترسناکی! نهنه اصلاً! چون عاشق میشیم! لوس میشیم، الکی مریض میشیم و اين بند کفش مدام میره زیر پامون تا بیوفتیم توی بغل تو... آره ما مثلاً ضعیف میشیم... .
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و یکم دامنم رو گرفت و با التماس گفت: ـ نه خانوم، خواهش میکنم! بابام بفهمه، منو میکُشه! التماس میکنم بهم رحم کنین! دامنم رو از دستش کشیدم و گفتم: ـ باید قبل از اینکه این غلطو بکنی، فکرشو میکردی! سریع گفت: ـ هرکاری بگین، میکنم، فقط خواهش میکنم چیزی به بابام نگید! لطفاً خانوم! لبخندی زدم و به الفت گفتم: ـ سریع عباسو بگو بیاد اینجا! الفت: ـ چشم خانوم! با هق هق اشکهاش رو پاک کرد، از روی زمین بلند شد و گفت: ـ خانوم نمیگین، مگه نه؟ گوشی رو از روی میز برداشتم و گفتم: ـ ببینم به فرهاد که راجبش نگفتی؟ با ترس گفت: ـ نه، به خدا به کسی نگفتم؛ خودمم امروز صبح فهمیدم. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. به بهزاد، صمیمیترین دوست فرهاد زنگ زدم: ـ سلام خاله جان. ـ خوبی پسرم؟ خانواده خوبن؟ ـ دستبوس شما خاله، جانم؟ ـ میگم پسرم، فرهاد پیش توئه؟ گفت: ـ آره، چطور مگه؟ ـ میشه ازت خواهش کنم تا شب سرگرمش کنی، یکم دیرتر برگرده خونه؟ بهزاد با تعجب گفت: ـ باشه خاله، ولی اتفاق بدی افتاده؟ ـ نه عزیزم، میخوام دکور اتاقشو عوض کنم. یکم دیرتر بیاد که کلافه نشه، میدونی که اخلاق رفیقتو؟ خندید و گفت: ـ مگه میشه ندونم خاله؟ چشم. منم خندیدم و گفتم: ـ فقط اینکه بین خودمون بمونه پسرم، میخوام سورپرایز شه! به خانواده خیلی سلام برسون پسرم. ـ چشم، خدانگهدار.
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
pen lady شروع به دنبال کردن رمان پسران دانشگاه را رهبری میکنند | ماها کیازاده(penlady) کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری میکنند نویسنده: ماها کیازاده (penlady) ژانر: اجتماعی، طنز، عاشقانه خلاصه: مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقهی زیر سلطهی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بیاساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچکدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آیندهای نه چندان دور، جرقههای کوچکی در قلبشان پدیدار کند... .
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیستم وقتی فرهاد رفت، به الفت گفتم دختره رو بیارتش تو اتاقم. پیش پنجره وایستاده بودم که اومد داخل و با ترس گفت: ـ سلام خانوم، ببخشید با من کاری داشتین؟ برگشتم و با حرص نگاهش کردم. با همین لبخند به اصطلاح مظلومانهش، پسرمو گول زده بود! رفتم جلوش و با قدرت زدم توی گوشش، طوری که پخش زمین شد. یه چیزی از جیبش پایین افتاد که درجا با دستش قایمش کرد. با عصبانیت دستش رو کشیدم و گفتم: ـ چی قایم کردی؟ بده به من ببینم! محکم دستش رو مشت کرده بود. به زور از دستش کشیدم، دیدم که بیبی چکه و دوتا خط قرمز روشه! بهش حمله کردم و اگه الفت منو کنترل نمیکرد، احتمالا زیر دستم له میشد! گفتم: ـ دخترهی گدا صفت! واسه محکمکاری فکر کردی اگه حامله بشی، من چیزی نمیگم و تو رو توی خونواده خودم راه میدم؟ تو فقط میتونی لباسای فرهاد رو بشوری، نه اینکه بخوای خانوم خونه بشی! توی خونه من، فقط جای یه دختر اصیل زادست. همینجور که روی زمین نشسته بود، با گریه میگفت: ـ خانوم من فرهادو خیلی دوست دارم، باور کنین! تو رو خدا بهمون رحم کنین، به بچه من رحم کنین! چونهشو محکم توی دستم گرفتم و گفتم: ـ خفه شو! بهتره به پدرت بگم دخترش چقدر راحت ناموسشو فروخته!
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۶ خاطره خانه پدری زیبا بود، زیبا و مدرن، نمای بیرونیاش از جنس شیشههای رفلکس آینهای بود که از درون عمارت مثل شیشههای معمولی دیده میشد اما از بیرون تنها تصویر اطراف را بازتاب میکرد و از ورود سرما، گرما و صدا به عمارت جلوگیری میکرد. درب ورودی خانه از جنس چوب گردو بود و رویش خبری از قفل نبود بلکه با کُد امنیتی مخصوص باز میشد. داخل عمارت را از بهروزترین امکانات پُر کرده بودند. در زیر کف پارکت شده و سقف گچبری شدهاش لولههایی تعویه شده بود که هوای گرم را در زمستان با فشار زیاد منتقل میکرد و گرما از کف و سقف در کل عمارت پخش میشد. سنسورهای تهویه هوا و هواکشها در تمام روزهای سال تنفس و دما را در داخل عمارت مطبوع و دلنشین میکردند. نور پردازی داخل عمارت به گونهای بود که که هیچگاه اشعهها نور به طور مستقیم منعکس نمیشدند و نور در تمام محیط داخلی عمارت پخش میشد تا چشمی اذیت نشود. دیوارهای میان اتاقها تماماً عایق بندی شده بودند. دکور چوبی رنگ خانه با آن مبلها و کاناپههای قهوهای سوختهاش هیچگاه به دلم ننشست. آخَر هیچکدام از آن رنگهای گرم تابلوهای روی دیوار نمیتوانست از سرمای طاقت فرسای عمارت کم کند. البته دل من که مهم نیست، نظر من هم مهم نیست. چند شب پیش که خشم را در چشمهای بنیامین دیدم از خودم متنفر شدم که نمیتوانم خواهرانه آرامش کنم. ای کاش مجبورش نمیکردم که اینجا بیاید. زیبایی این خانه هر چه بیشتر باشد داغ دل من و برادرهایم هم بیشتر تازه میشود چرا که پدر میتوانست از ما مراقبت کند اما نکرد، اما نبود، وقتی به اینها فکر میکنم همان صدای مهربان در گوشم نجوا میکند « خاطره یادت باشد که اگر این اتفاقات نمیافتاد تو الان به اوج موفقیت نمیرسیدی ، الان این افتخار که یک دختر خودساختهای را نداشتی » و به جای من همان صدای تلخ جواب میدهد « خاطره خودساخته بودن و موفقیت به چه دردت میخورد وقتی نمیتواند ذرهای از عقدههای کودکی و نداشتههای جوانیات را از بین ببرد به چه دردت میخورد وقتی نمیتواند جای خالی خانواده را در خاطراتت پر کند» آن یکی میان کوبش تلخ گذشته میپرد و از من میخواهد همان نیمهی پر همیشگی را ببینم « خاطره آنها که نمیدانستند تویی هم وجود داری، و مطمئنانه اگر میدانستند پدر و مادر لایقتری بودند » و من نمیخواهم به حرف هیچکدامشان گوش کنم. من در این زمانها در خلع غوطهور هستم، جدال صداهای ذهنم هم برایم مهم نیست، اصلا هیچچیز مهم نیست. - خاطره چرا این آدم به این اندازه مسکن است؟ - جانم حامد - پرهام بیدار شده سراغت رو میگیره. - الان میام به داخل خانه بر میگردد و من هم از روی آلاچیق درون حیاط بلند میشوم. این روزها فرشهای برفی همهجا را سفید کرده و نمای درخشانی به تهران داده. حیاط این خانه هم نمایانگر یک زمستان تمام عیار است. پا تند میکنم و خودم را به داخل عمارت و اتاق پرهام میرسانم. بچهها هم راحتند. هر چه میشود تعطیلشان میکنند. برف میآید، آلودگی هوا میشود، ویروسها حمله میکنند و گویی کل کائنات دست به دست هم میدهند که این نسل درس نخوانند.
-
پارت نوزدهم الفت با دستش، عرق پیشونیش رو پاک کرد و مِنمِن کنان گفت: ـ خانوم راستش... راستش... از روی صندلی بلند شدم، این حالتهاش نشونه خوبی نبود. با عصبانیت گفتم: ـ حرفو توی دهنت نچرخون الفت! بگو چی دیدی؟ گفت: ـ خانوم اون دختری که دل آقا فرهادو برده.. اون... یلداست! با تعجب گفتم: ـ یلدا کیه؟! الفت نگاهم کرد، آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ دختر احمدآقا، سرایدارتون. تا این رو شنیدم، وا رفتم. الفت با نگرانی دستم رو گرفت و گفت: ـ وای خانوم! خوبین؟ بذارین دستگاه بیارم، فشارخونتونو بگیرم. نفسهام رو کنترل کردم و دستم رو از دستش کشیدم بیرون. با عصبانیت گفتم: ـ کجان؟ الفت گفت: ـ ته باغچهان خانوم. از پلهها بالا رفتم و از تراس خونه دیدمشون. خون جلوی چشمم رو گرفت! فرهاد هم داشت کار پدرش رو تکرار میکرد، اما نمیذارم اینبار هم یه خدمتکار هیچی ندار، زندگی پسرم رو بههم بریزه و بخواد سرمایه تنها پسر خاندان اصلانی رو بالا بکشه. الفت زیر گوشم مدام میگفت که آروم باشم، اما نمیتونستم. خواستم برم پایین، از گیسهاش بکشم و از خونه بندازمش بیرون، اما این راه منطقی نبود و از اونجایی که اخلاق فرهاد کاملا شبیه به محمدرضا (پدر فرهاد) بود، اون رو ازم دور میکرد. باید یه نقشه تمیز میچیدم تا این دختر تا قیامت از من و پسرم دور بشه. باید قبل از اینکه فرهاد بخواد اون دختر گدا رو بهم معرفی کنه، دُمش رو از خونهم قیچی میکردم. رفتم توی اتاقم و مشغول قدم زدن شدم. به الفت سپردم وقتی فرهاد از خونه بیرون رفت، حتماً بهم اطلاع بده.
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هجدهم عباس آقا اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم. مامان خیلی خوشحال بود و با الفت خانوم در حال برنامهریزی برای عروسی من و ارمغان بودن، اما من فقط شنونده بودم و این لابلا با یه لبخند مصنوعی، با سر حرفاشون رو تایید میکردم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، شیشه رو کشیدم پایین و اجازه دادم باد به درونم نفوذ کنه تا حداقل یه مقدار از ام درونیم رو کم کنه. «خاتون» ورقههای مربوط به کارخونه رو امضا کردم و دادم به عباس تا ببره و به دستیارم تو کارخونه تحویل بده. واقعا این روزها همه چی داشت بد پیش میرفت! از یک طرف، تاریخ صدور کیسههای برنج به کارخونه دیر شده بود و از طرف دیگه، دغدغه من برای ازدواج پسرم فرهاد ذهنم رو درگیر کرده بود. حدود پنج سالی میشه که از کانادا برگشته و دارم تمام تلاشم رو میکنم که یه دختر اصیلزاده در حد خانواده خودمون براش پیدا کنم، اما متأسفانه هیچ کدومشون رو نگاه نمیکنه، نمیپسنده، یا یه بهونه میاره و اون برنامه شامهایی که تدارک میبینم رو میپیچونه! دیگه مغزم قد نمیده، من یه مادرم... حس میکنم. این پسر مطمئنا یکی توی زندگیشه اما کی؟ هر چی گشتم، توی اتاقش اثری پیدا نکردم. فقط یه دفتر شعر پیدا کردم که کلی چیزهای شاعرانه داخلش نوشته بود. حالا اگه دختری بود که در حد خانواده ماست، مشکلی نبود؛ اما باید میفهمیدم اون دختر کیه. برای همین سر کارگرم الفت رو مأمور کردم تا خیلی نامحسوس، حواسش به کارهای فرهاد باشه و من رو از جزئيات ماجرا باخبر کنه. همه چیز خیلی عادی بود تا اینکه یک روز دیدم با یه تاج گل بابونه، داره میره تو حیاط. سعی کردم به روی خودم نیارم تا ببینم خودش بهم چیزی میگه یا نه، اما هیچ چیزی نگفت. حدس زدم داره میره پیش همون دختری که نمیدونستم کیه! بعد از رفتنش، سریع به الفت گفتم تا بره و تعقیبش کنه. باید ببینم پسرم عاشق چه دختری شده. مانیکور ناخنهام تموم شده بود که الفت با یه قیافه سراسیمه، اومد تو سالن. بهش گفتم: ـ این چه قیافهایه؟ بعدشم، مگه من بهت نگفتم مثل سایه دنبال فرهاد باش؟
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و نه بعد از مدتی که چشمه اشکم خشکید، غزل زیر بغلم را گرفت و تن بیجانم را بلند کرد. با دور شدن از بابا، برگشتم و آخرین نگاهم را انداختم؛ بالاخره به مامان رسید. بهمن درِ جلوی ماشینش را باز کرد: - سوار شو آبجی، قربونت برم. مات شده بودم. بهمن دوباره اسمم را صدا کرد تا به خودم آمدم و سوار شدم. غزل در را بست و گفت: - برین خونه، منم میام. بهمن سرش را تکان داد و ماشین را به راه انداخت. خیال میکردم چشمه اشکم خشکیده، اما با دیدن امیرعلی که دور از ما در گوشهای ایستاده بود و در طول خاکسپاری، با چشمهایش از من مراقبت میکرد، میل بیانتهایی به گریه در خود حس کردم. - آبجی؟ اینجایی؟ واللهی منو نترسون، چرا رنگ گچ شدی! به بهمن نگاه کردم. -خوبم. برادر کوچکم برای خودش مردی شده بود. این همان نوزادی است که شب و روز نق میزد و دفترهایم را خطخطی میکرد؟ -بهمن چقدر بزرگ شدی... آقا شدی. دستی به پشت سرش کشید: -خجلمون نکن آبجی! ترک کردیم به لطفِ اون بالایی. اگه حالم بهتر بود، احتمالا به این خجالتش میخندیدم. در لحظه، اخم کرد و پرسید: - این حیدر گوجه اذیتت میکرد آبجی؟ بزنم اُفقیش کنم؟ به والله که منِ خر بیخبر بودم. خیالم راحت بود شوهر کردی، از اون سگدونی دراومدی، رفتی خانم خونهی خودت شدی. نفسی گرفتم و سرم را به صندلیام تکیه دادم. - دارم ازش طلاق میگیرم. ماشین با صدای ترسناکی از حرکت ایستاد. - طلاق میگیری؟! دستم را روی قلبم گذاشتم که انگار یک ضربانش را جا انداخته بود. - یواش! چه خبرته؟ آره، طلاق میگیرم. مشکلی هست؟ این را با صدای بلندی پرسیدم. بهمن دستهایش را از فرمان ماشین جدا کرد و بالا بُرد: - نه بابا چه مشکلی!؟ مشکلی هم باشه خودم خشتکشو میکشم رو سرش. نفس آرامی کشیدم. - ماشالله آبجیمون یه پا مرد شده واس خودش. دنده را جابهجا کرد و ماشین دوباره راه افتاد. - خیالت تخت باشه! خودم واست یه وکیل سه ستاره رِدیف میکنم، آشنا هم دارم. مجید بیدست یادته؟ خودش که پُخی نشد ولی داداش بزرگش... سوت بلندی کشید. - برو بیایی داره با از ما بهترون! این دقیقا جایی بود که باید درباره امیرعلی به بهمن میگفتم، پلکهایم را محکم بستم.- 101 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و هشت بهمن با چشمهای سرخ، خم شد و شانهام را نوازش کرد. عرق کرده بودم و احتمالا بوی خوشایندی نمیدادم. صدای مرثیهخوان، داغ دلم را تازه کرد. خودم را در بین دستهای بهمن انداختم: - رفت... بابامون رفت. دیگه صدامونو نمیشنوه، وای! نتونستم ازش خدافظی کنم. شانههای بهمن میلرزید. حیدر با فاصله، روبرویمان ایستاده بود و حضورش آزاردهنده بود. بابا او را به من ترجیح داد. - آبجی... مرا از خودش جدا کرد، اشکهایم روی پیراهنش لک انداخته بود. دستهایم را گرفت و بوسید: - یه وقت فکر نکنی بیکِس و کار شدی، خودم تا آخر عمر نوکرتم. اشکهایم شدت گرفت. این همان بهمن مفنگیای بود که مادرشوهرم چوبش را بر سرم میزد؟ حدس میزدم ترک کرده باشد؛ چرا که این اندام ورزیده، انگار هیچ دودی جز دود تهران را به ریه نفرستاده. - اینم هَه. مشتش را باز کرد، عکس سیاهوسفیدِ سه در چهاری از من بود؛ همان عکس با مقنعه کج که هرسال به مدرسه میدادم. مچاله شده بود. -این دست تو چیکار میکنه؟ نگاهش را به پشت سرم دوخت، جایی که بابا حالا در آن آرامیده بود. - موقع فوت، تو دستش پیدا کردن. قلبم فشرده شد. او با عکس من در دستش مُرده بود؟ خودم را روی خاک انداختم و از ته دل هق زدم؛ برای آغوشی که به من نرسید، دست نوازشی که بر سرم نکشید، برای بابا و برای خودم... که حیف شدیم.- 101 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و هفت آنچه در ذهنم بود را به زبان آوردم: - من که همین دو ساعت پیش دیدمش، چی میگفت؟ به تو زنگ زده بود؟ چهار زانو کنار غزل نشستم، ظرف میوه را در آشپزخانه جا گذاشته بودم. غزل توضیح داد: - به خونهتون زنگ زدن، خبرو به حیدر دادن. اونم که آدرستو نداشت، به من تلفن کرد. بینیاش را با فین بلندی بالا کشید. به بتول جان نگاه کردم و فهمیدم او هم خبر دارد. -میگی چی شده یا نه؟ جون به لبم کردی! غزل نگاه لرزانش را از پشت هالهی غلیظ اشک به من دوخت، ترحم در آن چشمها فریاد میزد. -غزل به خداوندی خدا... -بابات... بیآنکه بدانم، مچ دست غزل را با تمام زورم فشرده بودم. -بابام؟! بابا چی شده؟ غزل صورتش را با دستهایش پوشاند و هق زد: -بابات مریضه ناهید. شانههایم افتاد و سینهام به درد آمد، یک درد واقعی شبیه مشت خوردن. برای چند لحظه، هیچ کلمهای در ذهن نداشتم. به بابا فکر کردم... آخرین باری که او را دیدم، به من سیلی زد و گفت مطیع حیدر باشم. حالا که پایم به دادگاهِ طلاق هم باز شده، مطمئن نیستم حتی دلش بخواهد دختر خطاکارش را ببیند. -س... سرطانی چیزیه؟ این را از در و همسایه شنیده بودم. میگفتند مرض بدی است و هر کس به آن دچار شده، بیبرو برگشت مُرده است. اشکهایم یقه مانتویم را خیس کرد. به غزل نگاه کردم که مرا به آغوش کشید و صدای هقهقمان، به آسمان رسید. همین که همسایه طبقه پایین در نزد و از صدای بلندمان شکایت نکرد، خوب بود. فردای آن روز با لباسهای سراپا مشکی، آنجا بودیم. تعدادمان اندک بود و تنها کسی که اشک میریخت، من و مردِ خوشسیمای روبرویم بود که گفت برادرم است، بهمن. -تسلیت میگم عزیزم. گریهام شدت گرفت، خودم را در آغوش بتول جان انداختم. رد دستهای خاکیام، بیشک روی چادرش میماند. -یتیم شدم بتول... بیکس شدم! آقا ابراهیم هم تسلیت گفت و دور شدند. دوباره با زانو روی خاکی فرود آمدم که بابا زیرش خوابیده بود. دستهایم را به سینه کوبیدم و زار زدم. بابا مریض نبود، غزل میترسید که خبر مرگش را ناگهانی به من بدهد و به قول خودش، اتفاقی برایم بیفتد. - ناهید؟ سرم را بلند کردم و نور خورشید چشمم را زد.- 101 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
پارت اول داستان جان های آشفته
- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
-
*** باران ریز و بیوقفه میبارید. صدای ضربههایش روی شیشهها مثل انگشتانی بیقرار بود که آرامش خانه را خط میزدند. بوی خاک نمخورده از پنجره نیمهباز میآمد، ولی برای نیلوفر آرامشی نداشت. آلا در گهوارهای کوچک اتاق خوابیده بود. صدای نفسهای کودکانهاش ریتمی آرام داشت، اما درون نیلوفر چیزی بیقرار میتپید. چند روزی میشد که سرگیجهها و ضعفش بیشتر بود. حتی گاهی هنگام بغل کردن آلا دستهایش میلرزد. اما به رادان چیزی نگفته بود. به رادانی که حالا با آن سکوت سنگینش، هر روز غریبهتر از قبل بود. او آهسته از تخت بلند شد. نور کمرنگ چراغ دیواری، سایهی او را روی دیوار کشیدهشده نشان میداد. میخواست برای خودش یک لیوان آب بیاورد، شاید کمی از این ضعف همیشگی کم شود. وقتی پا به سالن گذاشت، سرمای کف سنگی خانه از نوک انگشتان پایش بالا دوید. باران پشت شیشه های قدی پذیرایی سنگین تر از قبل می شود. در همین حین صدای گریهی کوتاه آلا از اتاق پیچید. نیلوفر بیاختیار برگشت. گامهایش تند شد. اما در همان لحظه، حس کرد زمین زیر پایش میچرخد. دیدش تار شد، دستش را به دیوار گرفت، اما دیر بود. پاهایش روی پلهی سنگی سر خورد. صدای برخورد بدنش با لبههای سرد پلهها در فضای خانه طنین انداخت. آخرین چیزی که دید، سایهی گهوارهای سفید آلا بود که در اتاق نور کم میلرزید. وقتی چشم باز کرد، نور سفید و تیز مهتابیها او را کور کرد. صدای بوق آرام دستگاهی که ضربان قلبش را ثبت میکرد، در گوشش میپیچید. گرمی دستی را روی انگشتانش حس کرد. سعی کرد سرش را بچرخند. رادان بود؛ چهرههای رنگپریده، نگاهش پر از ترسی که نیلوفر هیچوقت در او ندیده بود. - نیلوفر... صدایش خشدار بود، لرزان، انگار این یک کلمه از گلویش بیرون نمیآمد. لبهای نیلوفر تکان خورد، اما فقط صدای نفسش بود که به سختی از بین لبهای خشکیدهاش بیرون آمد. احساس درد شدیدی در پهلو و شانهاش داشت، مانند استخوانهایش زیر فشار میلرزیدند. پزشکی که در حال بررسی پروندهاش بود، به آرامی گفت: - ضربه شدیده... افت قند خون هم داشته. بدنش خیلی ضعیفه. سپس به پا و و گردن بانداژ شده اش اشاره کرد: - این کبودیها و زخمهای قدیمی... باید حتماً مراقبش باشید. این حجم آسیب... طبیعی نیست. نیلوفر پلکهایش را بست. صدای پزشک در گوشش محو شد. شب بعد، باران هنوز بیوقفه میبارید. در اتاق بیمارستان بوی الکل و داروهای ضدعفونی پخش بود. نیلوفر آرام به سقف خیره بود، چشمهایش خالی از هر حس. روی پهلو خوابیده بود، اما درد اجازه نمیداد تکان بخورد. رادان روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دستش را جلو آورد تا دست نیلوفر را برد، اما او بیاختیار کمی عقب کشید. حرکتی کوچک، اما پر از فاصله. - نیلوفر... من... صدای او شکست. سکوت میانشان سنگین شد. نیلوفر لبخندی تلخ زد، لبخندی که از اشک هم دردناکتر بود. - دیگه فرقی نمیکنه... صدایش آرام بود، ولی خنجرش تا عمق جان رادان نشست. برای اولین بار در نگاه رادان ترس و پشیمانی موج میزد. اما دیر بود. خیلی دیر. زنی که روی تخت افتاده بود، دیگر همان دختر گذشته نبود. روی صورت و بازوهایش نقشهای از زخمها حک شده بود، نقشهای که از رنجهای بیصدا و شبهای طولانی خبر میداد. رادان به او نگاه میکرد و حس میکرد این فاصلهای که بینشان افتاد، هرگز کم نخواهد شد.
-
پارت هفدهم با همین افکار اومدم بیرون و موهام رو با حوله خشک کردم؛ همین لحظه، الفت با یه کاور اومد داخل و گفت: ـ ببخشید آقا، اینو خانوم فرستاده، گفته برای امشب بپوشید. گفتم: ـ بذار بالای تخت! ـ چشم آقا! گذاشت روی تخت و گفتم: ـ الفت خانوم، برای دسته گل هم یه چیز درخور خانوادشون رو به عباس آقا بگو بخره! الفت خانوم پرسید: ـ چشم آقا ولی نظر خودتون... با بیحوصلگی حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر چی از نظر خودش خوبه رو بگو بگیره! الفت خانوم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از اتاق رفت بیرون. کنار کاور کت و شلوار نشستم، بهش خیره شدم و گفتم: ـ هعی! چی فکر میکردم و چی شد! تا دو روز پیش، قرار بود با دل خوش این کت شلوار و بپوشم و با هیجان برم خواستگاری دختری که دوسش داشتم، اما حالا... حالا چی؟ بیرمقم، دیگه به هیچکس اعتماد ندارم. نفسی گرفتم و آرومتر زمزمه کردم: - صرفا به خاطر قولی که به مامان دادم، مجبورم این کت و شلوارو بپوشم. باورم نمیشه، اما اونقدری دلم رو به یلدا باخته بودم که قیافه این دختری که قبلاً یه بار خونهمون اومده بود و قراره برم خواستگاریش، اصلا یادم نیست... مهم هم نیست، باهاش صحبت میکنم. ضربه بدی توی زندگیم خوردم و نمیتونم بهش وعده یه زندگی عاشقانه و نرمالو بدم. اگه میتونه این شرایطو تحمل کنه بسم الله... تودهی درون گلویم را قورت دادم: - ولی سعی خودمو میکنم این دختره که قراره زنم بشه رو دوست داشته باشم و اون کلاهبردارو فراموش کنم.
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت 16 تلفن قطع کردم که هم زمان دبیر فیزیک وارد شد، و گوشی رو دست من دید؛ متعجب به من نگاه کرد. - با کی حرف میزنی؟ دست پاچه شدم: دوست یکتا! باورش نشده بود، چشم هاش ریز کرد: خب اگه دوست یکتاست چرا تو باهاش حرف میزدی؟ یکتا به کمکم اومد: چون خانم دعوامون شده بود عسل داشت پا در میونی می کرد! - عجب! با تعجب و خنده مکثی کرد و چیزی در گوش عسل(دوستم) گفت. عسل متعجب تر خندید و ردش کرد. من اینجا یه پرانتز باز کنم: شاید بپرسید چرا دبیر نزد تو گوشت گوشی ازت بگیره تحویل دفتر بده؟ چون دبیر بسیار پایه و مهربون بود. عاشق دانش اموز هاش! بگذریم. کل کلاس حواسم پرت بود دلم می خواست بیشتر با امیر صحبت کنم. بعد از زنگ عسل اشاره کرد بریم حیاط. چهارتایی با ملیکا، عسل و یکتا رفتیم پایین. به حیاط که رسیدیم عسل قاه قاه خندید! متعحب پرسیدم: چته؟ - وای اگه بدونی!! - چی شده!؟ خندید و بین خنده هاش گفت: دبیر فیزیک از کارت سکته ای شده بود! انقدر شوکه بود که از من پرسید عسل هم دوست پسر داره؟ اصلا بهش نمی خوره خیلی مثبته! ترسیده گفتم: خب تو چی گفتی؟ - گفتم نه نداره! چهارتایی بهم خیره شدیم و پقی زدیم زیر خنده. طبیعی بود عجیب باشه! من خیلی مظلوم و درس خوان بنظر می رسیدم. ۱۴٠۱/۱۲/۲ به نام نامی یزدان سلام عشق من! امروز یه روز عالیــــــــه! هرچند مدرسه چنگی به دل نمی زد! امشب خاستگاری یاسی و عیسی هســـتـــ !!! وای باورم نمیشه! دیدی شد؟ دیدی بهم رسیدن بالاخره؟! وای از خوشحالی گریم گرفته! چه خوبه حداقل این دوتا بعد از دو سال بهم رسیدن! وقتی برگه نوبت ازمایش خون و شور و شادی یاسمن بعد از سالها رو می بینم پر از شادی و شعف میشم. خدایا شکرت! خودمونم البته فردا وارد نهمین ماه از رابطمون میشیم! البته دقیق تر هشت ماهه حالا برای دلخوشی تو نه ماه! امیرحسین یعنی ماهم یه روز مثل این دوتا بهم می رسیم؟! وایی خیلی ذوق دارم گریم بند نمیاد دست خودم نیست. انگار خودم رسیدم! انشاالله نوبت ما هم میشه! زندگی هم قشنگیای خودش داره ها!! پر از اتفاقات تلخ و شیرین و غیر منتظر است. هنر توی زندگی ققنوس وار خلاصه میشه، از هر مرگ از نو زاده بشی و از هر پیری برنا بشی. با ذوق یه کادر قلب قلبی داخل دفتر کشیدم و دوتا ادمک ریز با بادکنک کشیدم. و کنارش یه شعر نوشتم: زندگی کوچه سبزیست میان دل و دشت، که در ان عشق مهم است و گذشت! زندگی مزرعه خوبی هاست، که در ان راه رسیدن به خداست! کنار ادمک کوچولو تر فلش زدم: این منم کوچولو تر از تو! دفتر بستم خیلی خوشحال بودم. اون روز بعد از رفتن مامان برای خرید، یواشکی گوشیم برداشتم و به یاسمن پیام دادم برای حال و احوال که با برگه نوبت ازمایش خون شوکه شدم. بالاخره بعد از دوسال صمیمی ترین دوستم به عشقش رسیده بود. هر دو ما خیلی ذوق و استرس داشتیم . ناراحت بودم که نمی تونستم کنارش باشم اما پر از ذوق بودم که به پسر رویاهاش رسید.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن pen lady کرد
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
تو نوبته عزیزقلبم- 80 پاسخ
-
- 1
-
-
..
-
پارت 15 *گذشته* خیلی کلافه بودم چند روزی بود که با امیر صحبت نکرده بودم، دلشوره و نگرانی اینده مثل خوره افتاده بود به جونم و با دلتنگی مسابقه گذاشته بود برای ویرانی من. به سمت دفترم رفتم، تاریخ زدم و نوشتم. ۲۹/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین سلام دور ترین نزدیک من! حال دلت چطوره؟ من خوب نیستم پر از درد و دلشورم، امی اگه نشه چی!؟ پوف، من جز وقتی که باهم مشغول صحبت هستیم بقیه اوقات لبریز از ترس و تردیدم. از فکر زیاد سر درد گرفتم، میدونم بعد از خوندن این ها حتما کفری و عصبی میشی ولی چه کنم؟ نفس عمیقی کشیدم یاد اهنگ شادمهر افتادم: دلگیرم از این شهر سرد، این کوچه های بی عبور! وقتی به من فکر می کنی حس می کنم از راه دور! دفتر ورق زدم، به گذشته و خاطراتمون چنگ زدم. بغض هم گلوی من رو چنگ زد حس بدی بود. خیلی بد.. ۱۴٠۱/۱۱/۳٠ به نام خدا سلام پسر شیطونم! امروز چطوری؟ خب امروز بعد سه روز بهت زنگ زدم! دلم برات یه ذره شده بود، کلی صحبت کردیم و باهم شیطنت کردیم. حالم خیلی بهتره به قول شاعر که می فرماید: زندگی با تو چقد قشنگه خوب من!! اره دیگه خلاصه، راستی!!! الان دقیقا یک ماه از تاریخ به فنا رفتن من می گذره و ما بازهم روزای تلخ و شیرین باهم پشت سر گذاشتیم، لحظات سخت و طاقت فراسایی زیادی هم پیش رو داریم خیلی مراقب خودت باش می بوسمت از دور. یه جمله انگیزشی برای خودم گوشه دفترم نوشتم: تا خدا هست غصه چرا؟ این جمله قشنگ و معلم علوم دوران راهنماییم بهم یاد داده بود. بالای برگه امتحان. اون روز با امی کلی صحبت کردیم و خندیدیم... به نوشته هام خیره شدم، من مدام پر از ترس بودم. چرا انقدر می ترسیدم؟ شاید چون می دونستم از اولش که اخرش چه اتفاقی می افته! گاهی وقتا از اغاز پایان راه مشخصه شاید هم نه! فردای اون روز به امیر حسین زنگ زدم با گوشی یکتا و از استرسم بهش گفتم باید مراقب می بودیم چون کم کم مدارس بسته می شد پس من باید چطور باهاش ارتباط برقرار می کردم؟ ۱۴٠۱/۱۲/۱ به نام کردگار هفت افلاک سلام عزیزم چطوری؟ من؟ عالیم! امروز خب کم باهم حرف زدیم و زیادی کل کل کردیم. امتحان فیزیک داشتم. خوب بود، عالی نبود. کلی هم بخاطر داییت باهم کل کل کردیم البته. هی روزگار، درکل روز خوبی بود؛ کاش معاف بشی! اون روز طبق معمول همیشه زنگ مطالعه رفتیم اتاق احضار، بچه ها اذیت می کردن. عسل و یکتا شعر می خوندن و دست میزدن برای همین صدای امی درست شنیده نمی شد. عسل بلند می خوند: سلطون علی تو روغن همش در انتظاره!! و یکتا ادامه داد: یه ازیتا مثل تو اخ قشنگ تر از ستاره! باهم دست زنان ادامه دادن: ارهه ارهه اووو اووو عسل گفت: حالا دست با شیطنت به من خیره بودند؛ قصد اذیت داشتن و بس. کلافه شده بودم. امیر با خنده عصبی گفت: چقدر صدا میاد اونجا اخه! مظلوم گفتم: چکار کنم بچه ها شیطونن. خندید: ای بابا! مکث کرد و ادامه داد: عسل راستی! - جونم؟ - من باید برم سربازی ها! ناراحت شدم غر زدم: یعنی چی که بری سربازی؟ خندید: بابا من رو معاف می کنند نترس! طلبکارانه پرسیدم: چرا اونوقت؟ - تو که میدونی من یه تومور ریز تو سرم دارم دارو می خورم! غم زده جواب دادم: اهوم. خندید و سر به سرم گذاشت. - نترس جوجه کوچولو من معافم، معافیم بگیرم کارا راست و ریست می کنم میام خاستگاری. لبخند محوی زدم: انشاالله! مکث کرد: عسلی! - جونم؟ - برای بالکن خونه می خوام شیشه بخرم چه مدلی دوست داری؟ ذوق زده مکثی کردم: خــب، میشه دوجداره باشه؟ با تعجب پرسید: دوجداره؟ مظلوم گفتم: اهوم، لطفنی! خندید: پنجاه تومن ضرر طلبت! گیج پرسیدم: پنجاه تومن؟ - اره، یه پنجاه میلیون از چیزی ک انتظارش داشتم بیشتر میشه ولی ارزشش داره! راستی رنگ در ها و کابینت ها چه رنگی باشه؟ طرح کابینت ها برات می فرستم هر وقت تونستی ببین انتخاب کن. - چشم. لبخندی زدم که زنگ کلاس خورد: من برم امیر. - خیلی خب مراقب خودت باش جوجه رنگی فسقلی! - چشم! توهم.
-
پارت 14 ۲۶/۱۱/۱۴٠۱ به نام ایزد منان سلام عزیز دلم! امروز ساعت ها باهم صحبت کردیم. حسابی از کارات حرص خوردم؛ اما به شیطنت هات می ارزید. میدونی که چقدر دوست دارم؛اما کاش می شد بهت بگم از ترس هام، گاهی فکر می کنم ممکنه من تو رو درست نفهمیده باشم. فردای ولنتاین ما راجب هرچیزی صحبت کردیم. کلا خاصیت رابطه ما این بود می شد از هر دری صحبت کرد و به کسل کننده ترین چیز ها خندید. ۲۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان سلام خوشتیپ! امروز جز فکر کردن به تو کار خاصی انجام ندادم، همون درس و تکلیف و روتین همیشگی کار جدیدی به حساب نمیاد، میاد؟ بگذریم، دلم می خواست بدونم کجایی و در چه حالی، برای همین دلم هی تنگ و تنگ تر می شد. دیروز سرما خورده بودی یعنی الان حالت چطوره؟ یه پرانتز اینجا باز کنم: سال هزار و چهار صد و یک هنوز کلمه خوشتیپ تبدیل به چالش اینستاگرامی نشده بود، در حال حاضر که این رمان به تایپ میرسه کلمه خوشتیپ کلی دردسر درست کرده و به عنوان شوخی کاربرد زیادی پیدا کرده. ۲۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند رنگین کمان سلام مهربون شیطون من! چطوری پرو ترین عزیز دلم؟ دو روزی میشه که صدات نشنیدم. امروز رفته بودیم بیرون. اگه گفتی چه سوتی دادم؟ وای اگه بدونی اشتباهی! به پسر همکار مامانم گفتم امیر وای وای!! خداروشکر کسی متوجه نشد. فکر می کنم سومین باری باشه که اشتباه اسم بقیه امیر صدا میزنم اون هم بلند! امی عزیزم! خیلی دوست دارم و دلتنگتم. امیدوارم یه شب درحالی که بغلم کردی این خاطرات برات بخونم و به یاد روزهای سختی که گذروندیم قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم. میدونی، می ترسم، اگه این دفتر هیچ وقت بدستت نرسه اگه هیچ وقت برات نخونمش چی؟ به امید اینده ای بهتر! عصبی نشی از حرف هام شب خوش. دفترم بستم خسته بودم، نگران از اینده! دل بستن به پسری که کیلومتر ها ازت دور تره و فقط چیز هایی ازش میدونی که خودش بهت میگه ریسک بزرگی بود. *زمان حال* بعد از اون اتفاق خیلی عصبی بودم. تصمیم گرفتم تلافی کنم نمیدونم ولی دلم می خواست یه حرکتی بزنم حالا هرچی که بود. به یکتا زنگ زدم بعد از دو بوق جواب داد: - سلام جان؟ - سلام یکتا خوبی؟ - خداروشکر (صدای بوق ماشین و خیابون پس زمینه تماسمون بود) تو خوبی؟ چیزی شده؟ - منم خوبم. میگم یکتا اکانت خالی داری؟ - اره چرا؟ - می خوام به همسر امیر پیام بدم. باید بفهمه یه من ماست چقدر کره داره. - اره فکر خوبیه! پسره با خودش چه فکری کرده؟ پوزخندی زدم: انگار من ترشیدم اونم اخرین پسر تاریخه! اصلا بی خود کرده زنگ زده. - شماره می فرستم کد اومد بهت میگم. - باش عزیزم ممنونم، می بوسمت خدانگهدارت. - فدات فعلا. تماس قطع کردم و شماره ای که یکتا فرستاده بود وارد کردم. اکانت ساختم و به شخصی ساناز پیام دادم. نظرم عوض شد خیلی حرف ها داشتم پس ویس گرفتم. - ببین ساناز خانوم، من نمیدونم دوست دختر این اقایی، نامزدشی، چه نسبتی باهاش داری؛ مهم هم نیست. من میدونم این اقای به ظاهر محترم علاقه خاصی داره وانمود کنه همه دخترا بخاطرش دعوا می کنند، نمی خواد به من زنگ بزنی جلوی اونو بگیر که به من پیام نده. دیگه هم با تماسات مزاحمم نشو. اگه سوالی داشتی می تونی پیام بدی. چندین و چند ویس گرفتم نه با صدای عصبی، با خنده و شادی. انگار نه انگار که چیزی شده. بعد از اتمام حرفام دلیت اکانت کردم و اکانت یکتا تحویل دادم. حس عجیبی داشتم، متوجه نیستم کارم درسته یا غلط! اما انجامش دادم.