رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. نورها یکی‌یکی فرو می‌ریختند. ذراتشان مثل گردِ ماه روی هوا معلق مانده بودند. مرجان هنوز دستش را جلوی سینه‌اش گرفته بود، جایی که نور درونش می‌تپید، ضعیف، لرزان، اما زنده. سایه قدم برداشت. هر قدمش موجی از تاریکی می‌ساخت که با هر برخورد، نورهای اطراف را می‌بلعید. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. فاصله‌شان حالا فقط چند متر بود. چهره‌اش هنوز کامل نبود؛ خطوط صورتش جابه‌جا می‌شدند، مثل تصویری که در آب افتاده باشد. - تو… چرا نمی‌ذاری برم؟ صدای مرجان لرزید. سایه سرش را کمی خم کرد. وقتی لب‌هایش باز شد، صدا از خودش بیرون نیامد؛ از ذهن مرجان گذشت — گرم و خسته، با طعمی از درد: - چون من بخشی از راه برگشت توأم. مرجان یک قدم عقب رفت، اما زمین زیر پایش نرم بود و پاهایش در آن فرو رفت. دختر نور چیزی نگفت، فقط نگاه می‌کرد. نور بدنش کم‌کم رو به خاموشی می‌رفت، انگار حضور سایه، وجودش را می‌سوزاند. سایه جلوتر آمد. خطوط تاریکی‌اش از کنار صورت مرجان گذشتند، و سرمایی شبیه تماس برف درون پوستش نشست. - من… تو رو ساخته‌م؟ - نه. تو منو صدا زدی، وقتی نمی‌دونستی چی می‌خوای ببینی. مرجان به نفس‌نفس افتاد. - ولی من فقط… خواستم بدونم اینجا کجاست. سایه مکث کرد. نور ضعیف دور چشمانش لرزید. - اینجا همون‌جاییه که خودت ساختی تا چیزی رو پنهان کنی، حالا که یاد گرفتی آزاد کنی، باید تصمیم بگیری… چی رو نگه داری. مرجان به پشت سرش نگاه کرد؛ دختر نور در حال ناپدید شدن بود، خطوط بدنش مثل شعله‌ای در باد می‌لرزید. - اگه برم… تو هم محو می‌شی؟ سایه سر بلند کرد. بخار تاریکی از شانه‌هایش بلند شد. - من نمی‌رم. فقط شکل عوض می‌کنم. چون تا وقتی یادت هستم، هستم. مرجان حس کرد گلویش سنگین شده. دستانش را بالا آورد، در نور لرزان، و به چهره‌ی نیمه‌تمام سایه نزدیک کرد. لمسش نکرد، فقط انگشتانش از فاصله‌ی چند سانتی‌متری ایستادند. - اگه بخوام… می‌تونم آزادت کنم. - می‌تونی. ولی آزادی همیشه یه بهایی داره، مرجان. صدای سایه، نرم شد. در تهِ ذهنش، چیزی مثل بغض پیچید. - یادت باشه، من از نوری ساخته شدم که خودت خاموش کردی. مرجان چشم‌هایش را بست. نور درون سینه‌اش دوباره تپید، قوی‌تر از قبل. و وقتی بازشان کرد، جهان اطراف دیگر فرو نمی‌ریخت — نور و تاریکی، هر دو ساکت ایستاده بودند، منتظر تصمیمش.
  3. پارت صد و سی و سوم حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ نه اصلا! درسته که یلدا نامادریمه اما من هیچوقت این موضوع رو احساس نکردم، همیشه منو دوست داشت و بین منو پسرش حتی به ذره هم فرق نذاشت‌‌‌...خیلی هم آدم آروم و ساده‌ایه و آدمی نیست که دنبال داستان باشه! کوروش ازم پرسید: ـ مطمئنی؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ معلومه که مطمئنم، این همه ساله دارم باهاش زندگی می‌کنم... از کجا معلوم خانواده خودت دنبال داستان نباشن؟! کوروش با لحن آرومی گفت: ـ بعید می‌دونم... مادرم همه چیز و باهام درمیون می‌ذاره و بعدشم اونی که اسم پدر منو رو بچش گذاشته، نامادریه شماست...این برات یکم مشکوک نیست؟! با اینکه حرفاش درست بود و برای منم این موضوع عجیب بود اما دلم نمی‌خواست یه غریبه راجب مامان یلدام که از جونمم بیشتر دوسش داشتم، این مدلی صحبت کنه! ملودی گفت: ـ بهرحال یه کاسه‌ایی زیر نیم کاسه هست کوروش...تمام این اتفاقات نمی‌تونه تصادفی باشه! کوروش با سر حرف ملودی رو تایید کرد و بعدش گفت: ـ امشب حتما با مامانم حرف میزنم و تو هم حتما از خاله بپرس! ملودی گفت : ـ یعنی بنظرت مامانم چیزی راجب پدرت و مادرت یا گذشتشون میدونه؟! کوروش گفت: ـ امکانش هست! ولی اگه قرار باشه راجب گذشته پدرم بدونم، بیشتر از همه مادربزرگ در جریانه... تو دلم داشتم به این فکر می‌کردم یعنی واقعا ربطی بین خانواده ما و خانواده اصلانی که تقریبا یه خانواده سرشناس تو تهران بودن، وجود داشت یا نه؟!
  4. پارت صد و سی و دوم کوروش پرسید: ـ یعنی تابحال خانوادتون نیومدن تهران؟ گفتم: ـ تا جایی که من یادمه نه، چون اینجا کسی رو نداشتن... کوروش بلند شد و مشغول قدم زدن شد...ملودی یهو گفت: ـ کوروش بس کن، سرم گیج رفت! کوروش بدون توجه به ملودی رو به من گفت: ـ اگه ازتون بخوام راجب خانوادتون برام تعریف کنین، بی ادبی نمیشه که؟! آخه برای خود منم سواله که به آدم چجوری می‌تونه اینقدر شبیه به من باشه! چون خودمم میخواستم تاتوی ماجرا رو دربیارم، گفتم: ـ نه اصلا! کوروش در ماشین و برام باز کرد و گفت: ـ پس بفرمایید سوار شید! بیرون سرده... منو ملودی جفتمون رفتیم تو ماشین نشستیم و کوروش حرکت کرد و ازم خواست تا راجب خانوادم براش بگم و منم شروع کردم به تعریف کردن راجب اینکه از وقتی دو سالم بود بابام با پانزده سال اختلاف سنی با مامان یلدا ازدواج کرد و در واقع منو فرهاد خواهر و برادر ناتنی هم هستیم...ملودی پرسید: ـ تینا نامادریت آدم خوبیه؟ یعنی از اینا نیستش که بخواد چیزایی رو مخفی...
  5. پارت صد و سی و یکم کوروش با تعجب نگام کرد و با لحن جدی گفت: ـ خانوم، لطفا بشینین...آروم باشین، یه چندتا نفس عمیق بکشید! حرفی که بهم گفت و انجام دادم...ملودی شونه هامو مالش میداد...بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و گفتم: ـ خدایا باورم نمیشه این واقعیته یا من دارم خواب میبینم؟! ملودی کنارم نشست و با جدیت ازم پرسید: ـ راجب چی حرف میزنی تینا؟! کیف پولم و از تو کیفم درآوردم و عکسی که منو فرهاد پارسال گرفتیم و درآوردم و دادم دست ملودی...بعد از دیدن عکس، اونم شوکه شد و بعد از اون کوروش عکس و از دستش گرفت و دید...برای چند دقیقه هر سه تاکنون جلوی در دانشگاه ساکت شده بودیم...کوروش یهو پرسید: ـ این...این آدم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ این آدم فرهاد برادرمه! ملودی هم آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ بسم الله!! مگه این همه شباهت ممکنه! اسم برادرت فرهاده؟ با تعجب نگاشون کردم که کوروش گفت: ـ من اسم پدرم فرهاد بود! اون لحظه تو ذهن هر سه تای ما کلی سوال می‌چرخید! این حجم از شباهت بین پسرخاله‌‌ی ملودی و برادرم فرهاد از کجا میومد؟! واقعا عین دوتا برادر دوقلویی بودن که فقط طرز حرف زدن و استایلشون باهم فرق داشت...کوروش هم نیم ساعت به عکس منو فرهاد خیره شد و بعدش پرسید: ـ شما خانوادتون اهل اینجان؟ همون‌جوری که نگاش میکردم گفتم: ـ نه ما اصالتا اهل کرمانشاهیم و من دو سال پیش پزشکی اینجا قبول شدم.
  6. مرجان ساکن ایستاده بود، میان سایه‌هایی که شکل می‌گرفتند و فرو می‌ریختند. سکوت، مثل بخار سردی در هوا پیچیده بود. اما بعد... صدایی آمد. نه از بیرون، از درون. نوری کمرنگ از زیر پوستش گذشت، درست از جایی میان دنده‌هایش، جایی که انگار چیزی در او بیدار شده بود. چشم‌هایش را بست. برای لحظه‌ای تصور کرد قلبش نمی‌تپد؛ بلکه می‌درخشد. وقتی دوباره چشم گشود، زمین دیگر نرم و لغزنده نبود بلکه شفاف شده بود، و زیر آن، دنیایی از خطوط نور می‌درخشید. موجودات نیمه‌جان به عقب رفتند، گویی حضور آن نور برایشان دردناک بود. صدای خفیفی در ذهنش پیچید: «نورِ ماه… هنوز درونت زنده‌ست. نمی‌دونستی، آره؟» مرجان چرخید. از میان سایه‌ها، دختری قدم بیرون گذاشت — نیمی از بدنش از نور ساخته شده بود، نیمی دیگر از تاریکیِ موج‌دار. چشمانش آبی نبود، نقره‌ای بود. لبخندش، آرام و ترسناک. - تو… کی هستی؟ - من… بخشی از توام. بخشی که همیشه ساکت نگهش داشتی، وقتی ماه در تو تابید، من به دنیا اومدم. تو فقط سایه‌هاتو دیدی، نه نورتو. مرجان عقب رفت، اما نمی‌توانست فاصله بگیرد. زمینِ زیر پاهایش به آرامی بالا می‌آمد، مثل نفسی که دنیا می‌کشید. دخترِ نور ادامه داد: - اینجا مرز نیست، مرجان نه زندگی، نه مرگ. اینجا جاییه که هر چی ازت جدا شده، منتظرته. مرجان دستش را به سمت نور گرفت، اما همان لحظه سایه‌ها خروشیدند. صداهایی از دل تاریکی برخاست: زمزمه‌هایی که شبیه دعا بودند یا هشدار. «قانون دوم... نگاهِ دوم، تصمیمه. اگه نگاهش کنی، دیگه نمی‌تونی فراموشش کنی.» نور درون سینه‌اش تپید. مرجان حس کرد چیزی بین ترس و شوق در او می‌پیچد، مثل موجی که نمی‌دانی به کجا می‌بردت. به جلو رفت. سایه‌ها عقب رفتند. نورِ ماه روی موهایش لغزید و دنیای نیمه‌جان‌ها را نقره‌ای کرد. صدایی از درون سرش گفت: - اگه ادامه بدی، اون‌ها زنده می‌شن. اما نه مثل قبل… مثل خودت. مرجان پلک زد. حس کرد چیزی در او در حال باز شدن است — مثل درِ قدیمی که قرن‌ها قفل بوده. سایه‌ها یک‌به‌یک زانو زدند. زمینِ زنده، آهی کشید. و برای اولین بار، مرجان فهمید که شاید خودش همان "پل" بین نور و نیمه‌جان‌هاست. لبخند زد؛ آرام، مثل کسی که بالاخره می‌فهمد چرا بیدار شده است. سکوتی از جنس مه روی فضای پخش بود. دختر نور نزدیک تر آمد، نوری از انگشتانش جدا شد و مثل پرهای نقره ای در هوا چرخید. صدایش دیگر زمزمه نبود، اما نرم و پرطنین، مثل صدای آب بر سنگ: – هرکسی رو که بخوای، می‌تونی آزاد کنی، اما باید بدونی… آزادی همیشه دو لبه داره. مرجان ابرایشه درهم رفت. - آزاد؟ از چی؟ - از بند ذهن، از قید سایه، از خوابی که خودش رو زندگی جا زده. اینجا هر چیزی که نگاهش کردی، زندانیه. هر روحی که بهش فکر کردی، هنوز چشم به راه توئه تا رهاش کنی. مرجان حس کرد سرمای عجیبی از ستون فقراتش بالا می‌ره. تصویر سایه، با آن صدای آرام و نگاه خسته‌اش، در ذهنش زنده شد. همان لحظه، نوری از قلبش بیرون جَست — درمانی، مثل تپش اضافه‌ی قلبی که نمی‌فهمی از عشق است یا وحشتناک. نور برای لحظه‌ای در میان شکل گرفت. نیمه‌واقعی. زمین زیر مرجان لرزید. نورها لرزان شدند. دختر نور به او نگاه کرد، چشمانش دیگر نرم نبودند — درخشان و سرد بودند، شبیه تیغه های از نور. - مراقب باش مرجان… وقتی کسی رو صدا می‌زنی، در دو دنیا رو باز میکنی، آزادی یک نفر، یعنی بند زدن دیگری. مرجان عقب رفت، اما زمین زیر پایش لغزید. سایه جلو آمد، چهره‌اش هنوز ناتمام، مثل طرحی که کسی نیمه‌کاره رها کرده باشد. صدایی از درون سرش پیچید، همان صدایی که همیشه بین رویا و بیداری می‌شنید: - و منو دیدی... حالا نمی‌تونی ازم جدا شی. دختر نور نفس کشید. نورش برای لحظه‌ای کم‌سو شد. – حالا قانون سوم شروع می‌شه، مرجان. هر که آزاد شود، خودش را در آینه‌ای تو پیدا می‌کند. مرجان خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش گیر کرد. سایه نزدیکتر شد و دنیای اطراف شروع کرد به فروپاشی — دیوارهای نور به خاکستر نقره‌ای تبدیل شدند، و تنها چیزی که باقی ماند، نور سینه‌ای مرجان بود که هر لحظه کم‌سوتر می‌شد...
  7. دوستش یهو گفت: - هانیه حداقل حسین بود، نمی‌ذاشت اون مهدی عوضی بهت نگاه کنه. هانیه: خودم آدمم می‌تونم جلوی مهدی وایستم. - ولی هانیه... . چشم‌هام رو یکم تنگ کردم و مثل فضول‌ها پرسیدم: - ببخشید می‌تونم بدونم جریان چیه؟ هانیه یه نگاه بدی به دوستش کرد و گفت: - بیخیال علی. دوست هانیه: مهدی یه پسریه که هانیه رو دوست داره، همیشه هم دنبالش بود... . هانیه با دست زد بهش که چیزی نگه ولی اون ادامه داد: - اَه ولم کن بذار بگم خب؛ البته تا وقتی که حسین با هانیه آشنا نشده‌بود. حسین که اومد چند باری با مهدی دعواشون شد. - هانیه‌خانم شما واقعاً از دست حسین خسته شدی حالا؟ - نمی‌خوام دیگه در موردش بشنوم. شما هم فراموشش کن دیگه. - باشه هر جور راحتی... رو کمک من حساب کن، اگر اون پسره مهدی اذیتت کرد می‌تونی به من بگی! - اولاً که شما نمی‌خواد خودت رو به دردسر بندازی؛ بعدش‌ هم من که دیگه شما رو نمی‌تونم ببینم. گوشیم رو از جیبم درآوردم و گفتم: - خب می‌خوای شماره من رو داشته باشی؟ با این حرفم یه تکونی به خودش داد. - نه‌نه اصلاً، به هیچ عنوان. - به عنوان یه برادر یا یه دوست! - نمی‌دونم؛ شما که حالا اینجایی فعلاً، آره؟ - آره من هستم، فقط یه سؤال؟ نگاه کرد بهم. - بفرما! - اون فلاورجون، شما اصفهان، به‌هم ربطی نداره که! - داداشش اصفهان زندگی می‌کنه. تو حال و هوای خودم بودم که محمد یهو اومد، یکی زد پسِ کلم و گفت: - کفنت کنم با دستای اون پسره که زدیش؛ تنها خوری که می‌کنی، تنهایی هم که... . سَرم رو یکم مالیدم. اشاره کردم به دخترا و گفتم: - زهرمار حتماً باید یه چیزی بگی؟! هانیه: بذار راحت باشه. محمد: جان؟ بذار راحت باشه؟ یعنی چی؟ محمد دستم رو گرفت و مثل آدم‌های گیج نگاه می‌کرد. - اون پسره رل ایشون بود. - بود؟ یکم خندید و ادامه داد: - نکنه فکر کردی کشتیش که دیگه نیست؟ نه بابا فکش شکست فقط! با دست زدم تو پیشونیم. - یعنی میگم که دیگه ایشون اونو نمی‌خوادش. - آها شیرفهم شدم... بگذریم؛ افتخار آشنایی با چه اشخاصی دارم؟ هانیه و دوستش داشتن به محمد نگاه می‌کردن و می‌خندیدن. اشاره کردم به هانیه و گفتم: - این خانوم اسمشون هانیه‌ست، ولی اوشون رو نمی‌شناسم. دوست هانیه بلند شد و گفت: - اسم دریاست! محمد: به‌به خیلی از دیدنتون خوشحال شدم. منم محمد هستم. هانیه: ماهم خوشحال شدیم از آشناییتون. رو کردم به هانیه و با لبخند گفتم: - هانیه خانوم من باید برم شاید الان مسابقه داشته باشم. کمی لبخند زد و با چشم‌های روشنش گفت: - خیلی خوشحال شدم از آشناییت. امیدوارم امروز قهرمان بشی. - تشکر، مرسی که به فکری! - خواهش می‌کنم. فقط اینکه گوشیت رو بده شماره‌م رو بزنم! یه خنده ریزی کردم و گفتم: - شما که پا نمی‌دادی، چی شد پس؟ البته اینو تو دلم گفتم، واقعیش این بود: - شما که اعتماد نداشتی؟ - نه اختیار داری، بالاخره... . گوشیم رو دادم شماره‌ش رو زد و گفت: - فقط زنگ نزن، من خودم زنگ می‌زنم.
  8. - اجازه هست ماهم بشینیم؟ یه ذره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: - بله‌بله با کمال میل بفرمایید. یه تعارفی زدم که قبول نکردن، منم گذاشتم کنار و گفتم: - در خدمت هستم! هانیه: فکر می‌کردم اخلاق خوبی نداشته باشی. ابرویی بالا انداختم. - چطور مگه؟! یکم خودش رو جمع و جور کرد و گفت: - آخه تو باشگاه خیلی جدی بودی. - آدم‌های جدی بداخلاقن؟ آیا؟ یه ذره مکث کرد. - نه... یعنی نمی‌دونم. آقا علی من اصلاً حال خوبی ندارم، بیخیال این موضوع اگر مشکلی نیست! جدی‌تر شدم و گفتم: - اِه! چرا پس؟ چیزی شده؟ - نه چیزی نیست، فراموشش کنید. - خب بگو دوست دارم بشنوم. یکم صداش بغضی شد. - اوم... می‌دونی؟ یکم لحنم رو خنده‌دار کردم و گفتم: - نه نمی‌دونم! - اَه چرا اذیت می‌کنی؟ خودم رو جمع کردم و نگاهم رو به آسمون دوختم. - چه اذیتی؟ راست میگن دخترا خیلی ناز دارن! - مگه نازکشِ منی شما که این رو میگی؟ - نه ولی چه ربطی داشت؟ کیفش رو محکم گرفت توی دست‌هاش و گفت: - ربطش به خودم مربوطه. - خب باشه به من مربوط نیست، من برم اگر کاری نیست؟ - اینجوری نگو لطفاً، می‌خوای بری مزاحمت نمیشم! - شما مراحمی، حالا لطفاً بگو. - اون پسره که باهاش مبارزه کردی... . یه ذره با تعجب نگاهش کردم. - خب؟ - اون من رو دوست داره. بغض جمع شد تو صداش. - چه جالب، شما هم دوستش داری؟ سرش رو انداخت پایین و سعی داشت چشم‌های قرمزش رو نبینم. - الان دیگه نه. - چرا خب؟ اصلاً اون الان بیمارستانه، شما چرا پیشش نیستی؟ - نمی‌خوامش دیگه، مغروره؛ به خودش، به زورش، به تیپش! یکم خندیدم و گفتم: - تیپش؟ مگه حالا چه چیز خاصی هست؟ نگاهم کرد؛ چشم‌هاش خیس بود. - نه ولی خب خسته شدم از دستش. همین که از شما شکست خورد من خوشحال شدم حقیقتاً. یه دستی به صورتم کشیدم. - عجب عشقی هستی شما. - نمی‌خوام دیگه باشم، تموم شده همه چیز برای من.
  9. یه لحظه دیدم سالن از جاش کنده شد و شروع کردن به تشویق؛ محمد داد می‌زد و می‌گفت: - حاج علی بکش... نابودش کن! آیا من می‌رفتم به قتلگاه؟ شاید! همه داشتن تشویق می‌کردن، همین انرژی مضاعفی بهم می‌داد. داور تجهیزاتم رو چک کرد و اروم گفت: - اگه نمی‌تونی می‌خوای انصراف بدی؟ با تعجب نگاهش کردم. - چرا؟ - آخه حریفت... هیچی بی‌خیالش، موفق باشی. حرف داور استرس شدیدتری بهم وارد کرد، بدنم عجیب داغ شده‌بود و دست‌هام مثل بید می‌لرزید، دیگه تسلطی روی خودم نداشتم؛ تجربه بالایی داشتم اما نمی‌دونم چم شده‌بود. با اشاره داور بازی شروع شد؛ توی دلم بسم الله گفتم و دستم رو دراز کردم تا با حریفم دست بدم، اما اون نامردی کرد و سریع دوخمِ منو گرفت و محکم کوبوندم روی تشک، بدجور گیج شدم، همه داشتن اون رو تشویق می‌کردن، یعنی دیگه تموم شده بود؟ داور شروع کرد به شمردن، این سمت سالن همه داد می‌زدن: - علی بلند شو، علی بلند شو! بلند شدم و گاردم رو جمع کردم و وایستادم جلوش، اون داشت می‌خندید و استرسی هم نداشت ولی من اصلاً حال خوبی نداشتم؛ بازی رو بردم تو حالت بسته، هر چند ثانیه یک‌بار اون حمله می‌کرد و منم فقط دفاع می‌کردم، سعی داشتم حرکاتش رو برانداز کنم. اما اون می‌خواست منو ترغیب کنه که حمله کنم و اونم سریع زیرگیری کنه. بعد از اون ضربه اول بازی دیگه ضربه خاصی رد و بدل نشد و راند اول به پایان رسید و اون با همون زیرگیری اول بازی تونست این راند رو پیروز بشه. اومدم نشستم روی صندلی که محمد بلند داد زد: - این چه وضعشه؟ مگه اومدی که ببازی؟ استاد: کارت درست بود علی، تشخیصتم درسته؛ اون داره تورو هیجانی می‌کنه، باید یا ازش تک امتیاز بگیری یا با مشت ناک‌اوتش کنی. یکم آب خوردم گفتم: - می‌دونم... درستش می‌کنم نگران نباشید! بلند شدم رفتم و این دفعه بلند داد زدم: - یا علی! با سوت داور خواستم این دفعه هم به رسم جوانمردی دست بدم ولی اون بازهم اومد که زیرگیری کنه و پای من رو بگیره، ولی من تموم قدرتم رو جمع کردم تو مشت راستم و با تمام قوا زدم زیر فکش. همون طور که داشت می‌اومد پایین، همون‌طور هم اومد بالا و مثل یه تیکه گوشت افتاد روی زمین؛ از دماغ و دهنش فقط خون می‌اومد ولی کاملاً بی‌هوش نشده‌بود، لثه‌م رو از دهنم در آوردم و دمِ گوشش گفتم: - سزای نامردی نامردیه، هر کی بهت دست میده اونطوری باهاش تا نکن چون اینطوری باهات تا می‌کنه. داور من رو کشوند عقب تا بهش رسیدگی کنن، یه نفس راحت کشیدم و کلاهم رو در آوردم. داور هم اومد دست من رو به عنوان فرد پیروز بلند کرد و اینجا بچه‌های ما بودن که سالن رو از جاش کندن. داور که دستم رو آورد پایین، رو کردم بهش و گفتم: - حیف شد، دیدی با برانکارد بردنش بیرون؟ هیچی نگفت و فقط آروم خندید، یه چشمکی به آقارسول که داور دور بود زدم و رفتم و محمد اومد بغلم کرد. مربی سر و صورتم رو خشک کرد و گفت: - آفرین کارت خوب بود... برو استراحت کن تا نوبت به بازی بعدیت برسه! بهش احترام رزمی گذاشتم. داشتم می‌رفتم که چندتا از دخترهای تیم اومدن جلو و تبریک گفتن و یکیشون که فکر کنم اسمش هانیه بود گفت: - کارت خوب بود! حرف‌های زیادی تو نگاهش بود. - مرسی ممنون. - فکر نمی‌کردم از پسش بر بیای! دستکش‌هام رو در آوردم و با تعجب گفتم: - چرا بر نیام؟ - نمی‌دونم، ببین... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: - شما ببین من برم یه آبی بخورم، لباس عوض کنم بیام در خدمتت... مشکلی نیست؟ - نه چه مشکلی؟ راحت باش. رفتم پیش بچه‌ها و اونا هم اومدن همه باهم بغلم کردن که گفتم: - اَه‌اَه جمع کنید این مسخره‌بازی‌ها رو. خوبه دوتا دیگه مونده! حسام: بابا می‌دونی چه آدمی رو ناک‌اوت کردی؟ - اره بابا می‌دونم شما نمی‌خواد برای من بگید! یه فیگور گرفتم و گفتم: - ما اینیم دیگه. یه آبی خوردم و لباس گرمکن‌های تیم رو پوشیدم و یه دستی به سر و بالم کشیدم، تیپ بدی نداشتم. رفتم کنار دخترها، هانیه نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد؛ با دست بهم اشاره کرد که شما برو من الان میام. انگار داشت با یکی بحث می‌کرد، به هر حال رفتم بیرون و یهو یه باد خنکی خورد بهم، حس خیلی خوبی بود که بعد از یه پیروزی مقتدرانه یه چیزی مثل آب‌میوه بخورم، رفتم فروشگاهی که کنار ورزشگاه بود، یه ذره خرت و پرت خریدم و اومدم تو حیاط ورزشگاه و نشستم روی صندلی زیر درختا؛ داشتم می‌بلعیدم که هانیه و اون دوستش اومدن.
  10. بلند شد گوشیش رو نگاه کرد و گفت: - یه زنگ بزن ببین برو بچ کجان! رفتم توی سالن، یهو یه حرارتی خورد به صورتم که حاکی از استرس شدید بود، قلبم داشت مثل تیربار می‌زد، گوشی رو درآوردم و اومدم زنگ بزنم که یه نفر زد رو شونه‌م و گفت: - آقاعلی گلِ گلا... بالأخره تشریف‌فرما شدین! آقارسول مربی باشگاه بود، مربی که نه، یه برادر بزرگ‌تر، یه سرمربی که واسه بچه‌های باشگاهش واقعاً خونِ دل می‌خورد. باهاش دست دادم. - سلام استاد خوبی؟ دستم رو محکم فشار داد که باعث شد یکم دردم بگیره. - خوب شدی کاملاً‌؟ - آره خداروشکر خوبم که الان این‌جام... چین چه خبر؟ - خبرهای خوب... نبودم تمرین می‌کردی یا نه؟ دستم رو به زور از دستش کشیدم بیرون و با یه حالت خاصی گفتم: - آماده‌م برای ناک‌اوت کردن حریف‌هام. یکم خندید و یه مشت زد توی بازوم. ادامه دادم: - راستی شما داوری؟ - خدا بخواد آره. سه تا بازی سخت داری گمونم، حریف اولیت هم تو لیگ برتر بازی می‌کنه! زدم زیر خنده و گفتم: - آقا رسول بیخیال، خودت بختیاری هستی، یه بختیاریو از چی می‌ترسونی؟ بعدش‌ هم منم تو تیم آفتابه‌سازان هستم. خندید، زد رو شونه‌م و گفت: - بنازم به غیرت بختیاریت شیرمرد. امروز منتظر قهرمانیتیم! باهاش دست داد و سرم رو به نشانه تایید حرفش تکون دادم و رفتم پیش بچه‌ها، همه نشسته‌بودن من رو نگاه می‌کردن؛ به طور عجیبی این نگاهشون برام ترسناک بود، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - آیدی کارتم کو؟ (کارت احراز هویت) یهو یه دختر تقریباً هجده‌ساله اومد و گفت: - آقای علی سام؟ - بله بفرمائید! - سلام شما اسمتون داخل لیست تیم شهرستان اصفهانه. یه دستی داخل موهام کشیدم، یه لبخندی بهش زدم و گفتم: - مطمئنی؟ یه نگاه جدی بهم کرد و گفت: - من با شما شوخی دارم؟ یعنی قهوه‌ایم کرد رفت. تا این رو گفت بچه‌ها از خنده کف سالن رو گاز گرفتن. آیدی کارت رو ازش گرفتم و رو کردم به بچه‌ها و گفتم: - آره بخندید... غش کنید از خنده؛ وقتی کتک خوردین اون موقع من می‌خندم، اسکلا خواستم اذیتش کنم. اینو که گفتم بیشتر خندیدن، منم خنده‌م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و نشستم همون‌جا روی سکو. امیر: حق با داش علیه، نبینم اذیتش کنید. برگشتم نگاهش کردم و گفتم: - تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود عزیزم. لباس قرمزهای ووشو رو پوشیدم و رفتم برای گرم کردن. محمد اومد و نشست روی صندلی کنارم و خواستم گرم کنم ولی سالن پر از دختر بود، البته نه اینکه من اونجوری باشما نه، فقط معذب بودم برای تمرین. خلاصه داشتم گرم می‌کردم که گوینده سالن گفت: - بازی شماره 45، وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان، علی سام با هوگوی قرمز از اصفهان در مقابل آقای حسین مردانی با هوگوی آبی از فلاورجان.* تمام انرژیم رو جمع کردم برای کم کردن استرسم، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنار مربی تیم اصفهان ایستادم و با نگرانی گفتم: - استاد برای بخیه‌هام مشکلی پیش نیاد؟! شروع کرد به ماساژ دادن شونه‌هام. - نترس علی... فقط حواست به من باشه ببین چی میگم؛ اصلاً شلوغش نکن و از چیزی هم نترس، صاف وایستا جلوش. حریفت مهارتش تو کشتی قویه، سعی کن تو هم باهاش کشتی کار کنی نه پا؛ فقط علی نمی‌خوام آبروی تیمو ببری. تمام این مدتی که استاد حرف می‌زد من نگاهم فقط به حریفم بود که اون طرف سکو ایستاده‌بود و استرس شدیدی توی وجودم رخنه کرده‌بود، با این‌حال نمی‌خواستم به روی خودم بیارم. استاد کمی آب ریخت توی کمرم و کلاه رو کشید روی سرم، یهو همه بدنم داغ شد، بدنم داشت دم می‌کرد و یه حالت شرجی به خودش می‌گرفت، همینم باعث می‌شد نتونم درست نفس بکشم. پام رو گذاشتم روی سکو و توی دلم گفتم: - یا علی کمکم کن. * توهینی به فلاورجانی‌های عزیز نشه.
  11. یه نگاه بی‌احساسی بهم کرد. - احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟ - دایی تو از کجا می‌دونی؟ آره همین رو گفت. - نه بابا... خداوکیلی؟ با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و آراد رو بزنه البته به شوخی. - دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخری‌ ها! - پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهر‌هر. آراد: مس که خر نیست دایی، مس گاوه! - بسه. - دایی بس نیست، گلرنگه. - گلنار نیست؟ - نه دیگه گلرنگ! *** «دو ماه بعد» - هلو اَند هاواریو محمد. محمد: ها؟ چته؟ - بابا بیا بریم دیرم شد. کفش‌هام رو پوشیدم. - باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریف‌فرما میشم. - ای بمیری زود باش دیگه! - باشه. گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. آهنگ بهنام بانی داشت پخش می‌شد: «از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.» داشتیم با محمد می‌رفتیم برای مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. واسه این مسابقه خیلی تمرین کرده‌بودم، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا این‌که با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین 405 نقره‌ایش شدم که گفت: - آماده‌ای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟ - ها... آره‌آره بمیرم از دستت راحت شم. ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت: - لامصب بادمجون بم آفت‌ هم نداره. یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت: - حاج‌علی برو بریم! مادرم زمین خورد، قلب من تیر کشید! - وایسا‌وایسا من که اون حاج علی‌نیستم، من این حاج‌علیم! - آره راست میگی، پس حاج‌علی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟ زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت. - محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً! - پنج‌تومن میشه *** «خانه ووشو اصفهان؛ ساعت نُه صبح» سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خورده‌بودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت: - عمویی کارت‌ هم که در اومد. زد زیر خنده و ادامه داد: - گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید! با دست زدم روی پیشونیم. - محمد، جان من سر به سرم نذار، اصلاً حال و حوصله ندارم! - بیخیال پسر، تو آدم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چه‌قدر تمرین کردی مگه؟ دوتایی نشستیم روی صندلی‌های داخل راه‌رو و گفتم: - محمد من شرایطم فرق می‌کنه پسر! - بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه. - باشه بیا بریم تو؛ ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.
  12. عرفان زد زیر خنده و گفت: - حتماً باید این رو بکشیدش؟بابا فعلاً که زندست! رضا: آقای سام خوش باشی. من دیگه برم. عرفان و امین: وایستا تا باهم بریم. رضا: پس پاشید. اومدم بلند شم بچه‌ها رو بدرقه کنم که یه دردی پیچید تو دلم، آراد گفت: - بشین من میرم... بچه‌ها خیلی خوش اومدین بفرمایید از این‌ور! بچه‌ها که رفتن خاله و دایی و مادربزرگ و فلان و بیسار اومدن تو اتاق، هر کسی یه طوری سلامتی داد و رفت، دیگه آراد اومد نشست روبه‌روم و گفت: - حاجی دلم تنگ شده بود... برای شرارتامون. پس محمد کو؟مثلثمون هنوز تشکیل نشده که! - الان چه موقعِ مثلث تشکیل دادن مؤمن. این‌ها رو ول کن. یه دانسی داشتیم تو بیمارستان؛ دهن همشون رو سرویس کردیم. - چکار کردید مگه؟! اومدم جریان رو تعریف کنم که دایی محمدرضام اومد تو و اول یه چپ‌چپی بهمون نگاه کرد و گفت: - نامردا خلوت می‌کنید اونم بدونم من؟ آراد: دایی داشتیم حنجره‌هامون رو داغ می‌کردیم تا تو بیای. - آره دایی جون مگه بی تو میشه؟ دایی: آره دوبار. شما که راست می‌گید! آتیش بی‌افته توی دروغ‌هاتون. - دایی جون دلمون برات تنگ شده بود. خبری نبود ازت چرا؟ آراد: سرش گرم شده دیگه به ما محل نمی‌ده. نگاه کردم به دایی و گفتم: - کجا؟ - کجا؟!خونه آقا شجاع... آقا تو یه شرکت نظامی معتبر داره کار می‌کنه. دایی: نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره شامپانزه؟ - دایی مبارکه... پس بالاخره این مدرک به کارت اومد نه؟ دایی یکی زد پس کله آراد و گفت: - آره دایی جون، چه‌کنیم دیگه... گفته باشم شیرینی نمیدما! - اه دایی گناس بازی‌ها چیه در میاری؟ دایی رو کرد به آراد، یکی دیگه زد پس کلش و گفت: - بیا جمعش کن... خو بدبخت، اُشتر، موجی، من چجوری این رو با این وضعش ببرم شیرینی بدم؟ آراد: دایی مسخره بازی در نیار؛ تو نمی‌خواد پول بدی من صد تومنت میدم فقط بلندشو برو آب‌هویج بگیر بیار. یهو مامانم اومد تو گفت: - کی میخواد آب هویج بخره؟ آراد: دایی محمدرضا. - به چه مناسبت؟! دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت: - چرا شما این‌طوری می‌کنید؟ مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشه‌باشه! - نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب. - باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار همین جا آبش رو می‌گیریم. دستام رو مثل مگس مالیدم به‌هم. - آفرین به مامان خودم. دایی پاشو‌پاشو تا بخیه‌هام باز نشدن... دکتر گفته باید آب‌هویج بخوری!
  13. پارت نهم کنار میدون نشست و گفت: ـ اگه ویچر‌ بفهمه چی؟! من بچه دارم، نوه دارم... کنارش نشستم و گفتم: ـ بهت قول میدم هیچکس چیزی نمی‌فهمه! باید از وضعیت این شهر مطلع بشم... نگام کرد که رفتم سمت ادیل و از خورجین اسبم، یه شنل درآوردم و گفتم: ـ برو خونت و اینو بپوش، زمانی که آفتاب غروب کرد، بیا سمت دریاچه...حواست باشه که این شما به هیچ وجه از سرت نیفته! ویچر‌ و همراهاش ممکنه تمام آدمای این شهر چه اونایی که طلسمشون کرده و چه اونایی که نکرده رو زیر نظر داشته باشه! بدون هیچ حرفی، سرشو تکون داد و شنل و ازم گرفت و رفت...جای منم که از همون اول مشخص بود کجاست. گردنبندم و توی دستام فشردم و درخت سکویا رو که سمت بازارچه قرار داشت و توی ذهنم تصور کردم...داخل تنه درخت سکویا طوری طراحی شده بود که به اندازه اتاق یه خونه جا داشت و امکان نداشت، کسی منو اونجا پیدا کنه. ادیل هم که به اصطبل شهر تحویل داده بودم...باید هر طوری بود می‌فهمیدم که تو این شهر داره چی میگذره و ویچر‌ و همراهاش چجوری مردم بیچاره رو می‌ترسونن و اونا رو تهدید می‌کنند! باید می‌فهمیدم که احساسات مردم و کجا نگهداری می‌کنه و رمز شکستن طلسم جادوی احساس چیه! من کم نمی‌آوردم! اومده بودم تا این جادوگر و شکست بدم و شادی و نشاط رو به مردم این شهر برگردونم. بعد از یکم استراحت، موقع غروب آفتاب از مخفیگاهم به صورت نامرئی خارج شدم تا برم پیش پیرمرد و ببینم اوضاع این شهر چطوریاست! می‌ترسیدم که ترس بر وجودش غلبه کنه و نیاد اما خوشبختانه اونم خیلی مشتاق بود تا شهرش نجات پیدا کنه و بعد از چند دقیقه با همون شنل نامرئی کننده که بهش دادم، اومد سر قرار.
  14. پارت هشتم وقتی مصمم بودن منو دیدن، دیگه کاری نکردن و منم ازشون دور شدم...رفتم سمت میدون شهر و با صدای بلند فریاد زدم: ـ آهای اهالی...جمع شید! دوره ظلم و ستم دیگه به سر رسیده، بیاین بهم کمک کنیم تا دست ویچر‌ و جادوگرای دیگه رو از این شهر کوتاه کنیم و مردم و از طلسم جادوی احساس نجات بدیم! اما جالب اینجا بود که انگار داشتم برای خودم حرف میزدم و هیچکس توجهی به حرفم نمی‌کرد، فقط پیرمردی خمیده قامت با عصا اومد کنارم وایستاد و ازم پرسید: ـ جوون، تو از کجا اومدی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ طلسم جادوی احساس روی تو تاثیر نذاشته؟! با ناراحتی گفت: ـ جوون من امروز، فردا رفتنیم...احتیاجی به معجون بقا ندارم. سریع گفتم: ـ می‌تونی به من کمک کنی؟ مردد نگام کرد و گفت: ـ جوون شجاعی بنظر میای اما باور کن من نه حوصلشو دارم و نه میتونم با ویچر مقابله کنم. هیچکس تو این شهر جرئت اینکار و نداره و همه ازش میترسن! گفتم: ـ نمی‌خوای مردم شهرت نجات پیدا کنن و شادی و خوشبختی دوباره به این شهر برگرده؟! این کینه و بی احساسی تا چقدر باید تو وجود این مردم ادامه پیدا کنه؟! بیا و به من کمک کن...قول میدم که اصلا پشیمون نمیشی!
  15. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته جان جانان نگاهت منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @S.Tagizadeh از زیبانویس‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: 44 🖋🦋مقدمه: قدحی‌پر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقت‌فرسا شده‌ایم. 📚📌قسمتی از متن: دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننه‌ات راستش رو میگی؟! 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-دلنوشته-جان-جانان-از-سحر-تقی-زاد/
  16. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «پس از نخل ها» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @عسل از ستاره‌های خوش‌قلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی 📜 صفحات: 34 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است...» 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: – اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پس-از-نخل-ها-از-رز-کاربر-ا/ ─── ✦ ───
  17. 🌑🚪 دروازه‌ی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای عشق و تخیل! 📚 داستان تازه: «پروژه آریا» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @عسل – نویسنده حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 طعم روایت: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه 🕰 تعداد گام‌ها: 36 صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمه‌ای از دل داستان: « در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس...» 🌒 گوشه‌ای از کهکشانش: « آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز… چیزی دارد؟ » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پروژه-آریا-از-زهرا-کاربر/
  18. *** مرجان حس کرد زمین زیر پایش نرم و لغزنده است. چشم‌هایش را باز کرد به زمین نگاهی انداخت و وقتی سرش رو بالا آورد نگاهش به چند موجودی افتاد که در فاصله‌های نه چندان دور ایستاده بودند. اول به نظر می‌رسید انسانند. ایستاده بودند، ساکت و آرام. اما با یک نگاه دقیق متوجه شد لب‌ها، دست‌ها و حرکاتشان کمی ناپایدار است ، گویی در یک جریان نامرئی شناورند. یکی از آن‌ها، مردی بود که چند ثانیه شبیه انسان کامل بود، صورتش روشن و مشخص، شانه‌هایش محکم، قدم‌هایش آرام بود. اما، درست بعد از پنج ثانیه، تمام شکلش محو شد و مثل یک سایه‌ی سیال درآمد. مرجان عقب رفت. نفسش تند شد و ذهنش پر از سوالِ اینها کی هستن؟ اینجا کجاست؟ چرا شبیه انسانن اما انسان نیستن؟ یکی دیگر از موجودات جلو آمد. ابتدا دختری با قد بلند و چشمان محو بود، اما ده ثانیه بعد، بدنش کش آمد و موج زد، سپس به یک لکه‌ی نور تبدیل شد . مرجان حس کرد با هر حرکتی، آن‌ها خاطره‌های هر کسی را می‌سازند، چیزی را که او نمی‌تواند لمس کند. - شما… کی هستین؟ صدای مرجان لرزید، اما فقط صدایش توی ذهن خودش پیچید. یکی از آن‌ها لب‌هایش را از هم جدا کرد ولب هیچ شنیده نشد وقتی لب‌هایش تکان خورد نور و سایه بیرون زدند و موج‌وار دور او پیچیدند. مرجان عقب رفت. دلش می‌خواست فرار کند، ولی پاهایش سنگین بودند، گویی زمین او را نگه داشته بود. چند موجود دیگر جلو آمدند. هر کدام برای چند ثانیه کامل شبیه انسان بودند، بعد دوباره محو می‌شدند و شبیه سایه‌‌های نیمه‌جان می‌شدند. 《هر کس که بیدار می‌شود… چیزی را می‌بیند که خودش در ذهن ساخته…》 این جمله‌ آرام در ذهنش پیچید. مرجان پلک زد. محیط تغییر کرد؛ دیوارها موج زدند، نورهای شناور خم شدند و زمین زیر پایش کمی بالا و پایین شد، انگار نفس می‌کشید. دنیا ثابت نیست ، حتی آنچه شبیه انسان است، همیشه در حال تغییر است. یکی از موجودات، که ابتدا شبیه مردی مسن بود، به سمت چپ قدم برداشت. پنج ثانیه به شکل انسان واقعی بود، سپس دوباره محو شد. یکی دیگر از آن‌ها جلو آمد، این بار دختر کوچکی بود که برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی به نظر می‌رسید، بعد از آن به شکل یک نور درآمد و در هوا حل شد. مرجان دستش را جلو برد، انگار می‌خواست لمسشان کند. اما وقتی دستش به یکی رسید، حس کرد چیزی شبیه یخ درونش ذوب می‌شود و سپس ناپدید می‌شود . صدایی نجوا کرد: - قانون نگاه اول… همیشه دردسر درست میکنه. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش رو نشون می‌ده، حتی وقتی نمی‌خوای. چشم‌های مرجان رفت روی سایه‌ای که برای چند مثل پدرش به نظر می‌رسید، اما وقتی به او نزدیک شد، تمام صورتش محو شد و خطوط بدنش کش آمد . مرجان نفسش حبس شد و زمزمه کرد: - تو… تو کی هستی؟ هیچ پاسخی نشنید، فقط نور اطرافش بالا و پایین شد، مثل نفس کشیدن دنیایی که خودش ساخته بود. مرجان سعی کرد از آن‌ها به نام بپرسد، اما فقط ذهنش را پر از صداهای مبهم و اشاراتی کرد که معنی واقعی‌شان را نمی‌دانست. - چرا هیچکدومتون ثابت نیستید؟ مرجان گفت، صدایش ناهنجار و لرزان بود. صدایی در ذهنش پاسخ داد: - چون تو هنوز نمی‌خوای همه چیز رو ببینی. هر کس بیدار می‌شود، چیزی رو می‌بیند که خودش ساخته… و اینجا، هیچ کس کامل نیست مگر خودت تصمیم بگیری. - من… من چه کار باید بکنم؟ صدای ذهنش جواب داد: - نگاه کن… نگاه اول، همیشه شروع. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش را نشان می‌دهد. اینجا، هر چیزی که ساخته شده، توی این لحظه، زنده می‌شود. مرجان به جلو رفت، دستش را به سمت یکی از موجودات گرفت که شبیه نیمه‌جان بود. برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی شد، بعد از ۳ ثانیه دوباره خط کش آمد و به سایه تبدیل شد. نورها دور موجودات پیچیدند، صدای ناله‌ای آرام در ذهنش شنیده شد، اما هیچکس واقعی نبود. قلب مرجان تند زد. او فهمید قانون نگاه اول، دردسر خودش را دارد و باید آن را تجربه کند، حتی اگر آماده نباشد . مرجان شد، نفسش حبس شد و دید که موجودات نیمه‌جان دوباره تغییر کردند، نزدیک، دور، هر لحظه غیربل پیش‌بینی. اما برای اولین بار، او حس کرد که نمی‌تواند چیزی را بسازد، حتی اگر نمی‌دانست چیست . سایه هنوز ظاهر نشده بود، لیرا هم نبود. اما مرجان، تنها با این موجودات نیمه‌جان، برای اولین بار فهمید که مرز بین دنیای نیمه‌جان‌ها و واقعیت، ناپایدار است و هر لحظه ممکن است چیزی بسازد یا احضار شود .
  19. لب دریاچه‌‌ای که از سردی هوا یخ زده بود روی زمین نشستم و قلاب ماهیگیری را گوشه‌ای گذاشتم. حالم خوش نبود و در آن سرما از شدت حرص و عصیان احساس سوختن می‌کردم؛ تبرم را بالا بردم و با تمام حرص و عصبانیتی که از خودم در دلم مانده بود تبر را به روی سطح یخیِ دریاچه کوبیدم و فریاد زدم. فریادی از سر حرص، عصیان و عجز! هنوز خالی نشده بودم، دوباره و دوباره با شدت تبر را به یخ‌های روی دریاچه کوبیدم. تصویر چهره‌ی مغموم لونا، تصویر شعله‌های آتشی که پدر و مادرم را می‌سوزاند و‌ تصویر چهره‌ی ترسیده‌ی خودم پیش چشمانم می‌آمد و حالم را بدتر می‌کرد. پدرم راست می‌گفت، من مایه‌ی ننگ گرگینه‌ها بودم؛ من باعث و بانیِ نابودی سرزمین گرگ‌ها بودم و ای کاش منی ‌وجود نداشت! آنقدر با تبر به یخ‌های روی دریاچه کوبیده بودم که دستانم از نا رفته و آنقدر فریاد کشیده بودم که گلویم می‌سوخت، اما باز احساس خفگی داشتم؛ احساس می‌کردم چیزی به بزرگی یک پرتقال در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را بسته. تبرم را به گوشه‌ای انداختم و زانوهایم را بغل گرفتم و در خودم جمع شدم. این حال و احوالات برایم ناآشنا نبود، من همیشه و هروقت که صحبت سرزمینم به میان می‌آمد و آن خاطرات لعنتی برایم تداعی میشد به همین وضعیت می‌افتادم؛ حقیقت تلخی بود که من نسبت به این حرف‌ها و اتفاقات بسیار آسیب ‌پذیر بودم. سر بر روی زانوهایم و گذاشته و گریه می‌کردم، بلکه ریزش اشک‌هایم بتواند آن تصاویر لعنتی را از پیش چشمانم پاک کند و به قلب ناآرامم اندکی آرامش بدهد. کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را درون آب سرد دریاچه فرو بردم؛ آب به طرز وحشتناکی سرد بود و حتی فکر به این‌که بخواهم صورتم را با آن آب بشویم لرز به جانم می‌انداخت، اما نمی‌توانستم با آن چشمان سرخ از گریه به خانه برگردم. پس به ناچار مشتی از آب را بالا آورده و به صورت و چشمانم پاشیدم، خنکای آب لرزی به جانم انداخت و آتش از سر حرصِ درونم را کمی خواباند.
  20. لونا مغموم و ناراحت سر به زیر انداخت. - آره اون سرزمین به دست خون‌آشام‌ها افتاده و من و تموم خانواده‌ام و خیلی‌های دیگه از مردم سرزمینم وقتی که قبول نکردیم به اون‌ها خدمت کنیم به یه قلعه‌ی دور تبعید شدیم. ناخودآگاه آهی کشیدم، اگر لونا می‌فهمید که من باعث و بانیِ تمام این دردسرها و نابودیِ سرزمین گرگ‌ها بودم چه حالی میشد؟! آخ که حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود! از جایم برخاستم، بیش از این نمی‌خواستم از سختی‌های زندگی مردم سرزمینم بشنوم و غصه بخورم. - من میرم سمت دریاچه تا ماهی بگیرم، تو هم بهتره استراحت کنی. احتمالاً خوب شدن زخمت چند روزی طول می‌کشه، پس تا اون‌موقع می‌تونی اینجا بمونی. داشتم سمت در می‌رفتم که لونا صدایم زد. - راموس؟ سر به سمتش چرخاندم و او با لبخند ادامه داد: - ممنونم ازت، اگه تو نبودی شاید من الان مرده بود. خواستم بگم که تو با وجود متفاوت بودنت باز هم خیلی خوبی! تنها نگاهش کردم، چنان از شنیدن وضع زندگی مردم سرزمینم غمگین بودم که هیچ جوره لبخند بر لبم نمی‌آمد. - خوب استراحت کن! این را گفتم و از اتاق بیرون زدم، من هیچ‌وقت خوب نبودم؛ که اگر بودم چنین وضعیتی را برای خودم، خانواده‌ام و سرزمینم رقم نمی‌زدم. من اگر خوب بودم هیچ‌چیز اینطور که حالا بود نمی‌شد! تبر و قلاب ماهیگیری‌ام را برداشتم و با همان حال خراب از کلبه‌ بیرون زدم، حرف‌هایی که از لونا شنیده بودم بر روی دلم سنگینی می‌کرد و حالم را از خودم بهم میزد. حالم از خودم بهم می‌خورد که نتوانسته بودم جلوی نابودی سرزمینم را بگیرم و تنها مثل یک ترسو گریخته و به این کوهستان سرد پناه آورده بودم.
  21. صدای پدر و مادر مثل پژواکی دور از ذهن گوشش می‌چرخید. نمی‌دونست باید به کدوم نگاه کنه، به چشمای خسته‌ای پدر یا دستای لرزون مادر. همه چی شبیه کابوس بود... فقط فرقش این بود که ازش بیدار نمی‌شد. - چرا دارین اینطوری حرف میزنین؟ بابا، منظورت چیه از این تصمیم گرفت؟ چه تصمیمی؟ پدر لب زد ولی هیچ صدایی نیومد. انگار دیوارهای اتاق، صدا رو می‌بلعیدن. مادر چهره‌ش درهم رفت، سرشو پایین انداخت. مرجان حس کرد پاهاش دیگه خودشونو نمی‌کشن. نشست روی زمین و با صدای گرفته‌ای گفت: - من دارم دیوونه می‌شم… مادر بلند شد، رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد. بیرون فقط سیاهی بود، نه آسمونی، نه نوری. زیر لب زمزمه کرد: - نباید ازش حرف بزنی… اون نباید بفهمه… پدر نفس عمیقی کشید، مثل کسی که چیزی رو قورت داده بود. - اون از قبلش فهمیده بود… فقط خودش یادش نمیاد. مرجان با تعجب زل زد بهشون. - از چی حرف میزنید؟ من چی باید بدونم؟! اما جواب فقط سکوت بود. مادر به سمت تخت برگشت، دست روی ملحفه‌ای خالی کشید و گفت: - این تخت، همیشه خالی نیست... فقط وقتی نگاه میکنی نیست. مرجان احساس کرد خون توی رگ‌هاش یخ زد. - یعنی چی؟ مگه کسی اینجا بوده؟ هیچ جوابی نیومد. فقط صدای تیک تیک ساعت. صدایی که حالا انگار از ته چاه می‌آومد. پدر به دیوار تکیه داد. صدای بم و خسته‌شید: - یه بار دیگه نباید تکرار بشه. بعد از همونطور که اومده بود، محو شد. سایه‌ش روی زمین کشیده شد و ناپدید شد. مرجان خشکش زد. - بابا؟! نه، نه، نرو! برگرد! بگو چی میخوای بگی! اما فقط صدای گریه‌ی مادر موند. مرجان با لرز بلند شد، رفت سمت مادر. دست دراز کرد، اما باز هم دستش از بدنش رد شد. - مامان، من دارم می‌ترسم… من هیچی نمی‌فهمم… مادر سرشو بالا آورد، چشمای خسته‌ش انگار از پشت صد سال اشک بهش نگاه می‌کرد. - اگه یه روز برگشتی، نترس. فقط گوش بده به دلت، نه به سایه‌ها. مرجان شوکه شد و خواست چیزی بگه اما لبهاش خشک شده بودن. مادر آهی کشید. - هر کی تو رو از درون می‌ترسونه، از همون بترس. بقیه مهم نیستن. همون لحظه، صدای ترکیدن چیزی از گوشه‌ی اتاق اومد. مرجان سرشو چرخوند. آینه‌ای قدی کنار دیوار شکسته بود. نور ازش بیرون می‌زد، مثل مه سفید. نفسش بند اومد. حس کرد اون آینه صداش می‌زنه. - بیا... مرجان... قدم به عقب برداشت. - نه... تو کی هستی؟ صدای آینه لطیف بود، اما تهش لرز داشت. - کسی که نباید یادم بیاری. مه از آینه بیرون زد و پیچید دور بدن مرجان. چشم هاش سیاهی رفت. وقتی بازشون کرد، دیگه توی اتاق نبود. این‌بار وسط باغ بود... ولی نه اون باغ قبلی. این یکی خشک و خاکستری بود. درخت‌ها بی‌برگ، زمین ترک خورده، و آسمونش پر از غبار. لیرا اونطرف ایستاده بود. لباسش سفید، اما چشماش قرمز و خسته. - بالاخره اومدی… مرجان قدم برداشت. - تو گفتی بخوابم تا بفهمم. حالا بگو… چی بین پدر و مادرم بود؟ چرا گفت تقصیر مامانه؟ لیرا نگاهشو ازش دزدید. - همه چیز از یه قول شروع شد. قولی که نباید داده شود. - چه قولی؟ به کی؟ لیرا سکوت کرد. باد وزید و خاک رو بلند کرد. مرجان رفت جلوتر. - چرا همه‌تون نصفه حرف می‌زنید؟! من حق دارم بدونم! لیرا چشمهاش رو بست. صدای آرومش لرزید. - چون اگر بدونی… دیگه نمی‌تونی برگردی. تلخ خندید. - برگردم به چی؟ من که الانم نمی‌دونم کجام! لیرا جلو اومد. دستش رو دراز کرد، ولی وسط راه افتاد. - فقط بدون، گاهی پدر و مادر، برای نجات یکی از بچه‌ها، باید از یکی دیگه بگذرن. مرجان خشکش زد. نگاهش به لب‌های لیرا دوخته شد. - چی گفتی؟ از یکی بگذرن؟ یعنی… یعنی من…؟ لیرا آروم عقب رفت. - تو هنوز یادت نمیاد، ولی اون شب… تو تنها کسی نبودی که صدا کردی مامانت رو. مرجان نفسش برید. - یعنی چی؟ من… تنها نبودم؟ لیرا لبخند تلخی زد. - نه، نبود. همیشه یکی کنارت بود… ولی اون دیگه صدا نزد. مرجان احساس کرد زمین دورش می‌چرخه. - اون… اون کی بود؟! لیرا فقط گفت: - کسی که هنوز منتظره. بعد محو شد. مرجان با فریاد اسمش رو صدا زد اما صدا توی باد گم شد. نفسش تند شد، قلبش می‌کوبید. وسط اون خاکستری، یه صدای دیگه اومد. صدای پسرونه، ضعیف، اما با حسی آشنا. - مرجان… هنوز منو یادت نرفته، درسته؟ مرجان سرش رو برگردوند. هیچکس نبود. فقط مه، فقط صدا. - کی هستی؟ خودتو نشون بده! غمگین خندید. - عجله نکن خواهر… هنوز وقتش نرسیده. مرجان عقب رفت، چشماش پر از ترس و ناباوری. - خواهر؟! باد شدیدی وزید و همه چی رو محو کرد. دنیا دوباره سیاه شد. آخرین چیزی که شنید، صدای پدرش بود که از دور می‌گفت: - ما باید نجاتت میدادیم، مرجان… باید… و بعد، سکوت.
  22. دیروز
  23. پارت هفتم تو مسیر به یه بچه برخوردم که بدون کوچیکترین احساسی بهم نگاه می‌کرد! از ادیل پیاده شدم و رفتم نزدیکش...با خوشحالی رو بهش گفتم: ـ سلام دختر قشنگم! فقط بهم نگاه می‌کرد، دستی به موهاش کشیدم و گفتم: ـ به صدای قلبت گوش کن عزیزم، صدای منو میشنوی؟! تا رفتم ادامه حرفم و بزنم، جادوگرا از آسمون اومدن پایین و یکی از اونا اومد نزدیکم و گفت: ـ باید با ما به قلعه بیای! بدون کوچیکترین ترسی رفتم نزدیکش و گفتم: ـ به اربابت بگو هر وقت کارم تموم شد، خودم میام... داشتم می‌رفتم سوار ادیل بشم که جلومو گرفت و گفت: ـ ویچر‌ بزرگ دستور دادن همین الان بیای به قلعه بدون توجه به حرفش، سوار اسبم شدم و رو ادیان گفتم: ـ راه بیفت! از پشت سرم، گردنبندم بهم الهام کرد که اون جادوگره داره یه طلسمی میخونه....سریع دستم و بردم بالا و مانع برخورد طلسم به خودم شدم و تو هوا از بین بردمش...برگشتم سمتش و گفتم: ـ این جادوها اصلا روی من اثری نداره! اینو توی اون گوشت فرو کن...به اون اربابت هم بگو که هر وقت کارم تموم بشه، حتما میام پیشش...و مطمئن باش که این شهر و از دست اون نجات میدم!
  24. پارت صد و سی‌ام گفتم: ـ ولی بنظرم این حرکت خیلی اشتباهیه! داره نوه خودش و حتی تو رو مجبور به کاری می‌کنه که دوست ندارین، بعدشم مگه ازدواج شوخیه؟! نمی‌فهمم واقعا! یهو آهی کشید و با لبخند ناراحتی گفت: ـ برو خداتو شکر کن که تو یه خانواده نرمال زندگی می‌کنی و با این چیزا دست و پنجه نرم نمی‌کنی تینا! دلم براش خیلی سوخت...اینقدر دختر پر انرژی و شوخی بود که اصلا دلم نمی‌خواست ناراحت ببینمش! بغلش کردم و گفتم: ـ غصه نخور ملودی، ایشالا که همه چیز درست میشه! همین لحظه یه نفر با ماشین بی ام و مشکی جلو پامون ترمز کرد و شیشه رو داد پایین و ملودی رو صدا زد...وقتی قیافش و دیدم، شوکه شدم! رفتم تو خلسه و دست و پاهام یخ شده بود...نفسم بالا نمیومد....اون پسر...اون...داداشم فرهاد بود!...اما این چجوری ممکنه؟! فرهاد با این تیپ و قیافه تهران چیکار میکنه؟!...اینقدر محو صورت اون آدم شدم که تکون دادنای ملودی و حرفاشو نمی‌شنیدم! یهو ملودی صورتم و برگردوند سمت خودش و با نگرانی پرسید: ـ تینا...تینا! صدای منو میشنوی؟!؟ کوروش یه دقیقه پیاده شو!...دستای دختره یخ کرده! آخه چی شد یهو! زبونم قفل کرده بود! پسره که پیاده شد و بهمون نزدیک شد، حس کردم فرهاد اومده...با فرهاد واقعا مو نمی‌زد! خیره به پسرخالش مونده بودم و پلک نمی‌زدم! ملودی از کوروش پرسید: ـ کوروش میشناسیش؟! پسرخالش با تعجب نگاش کرد و گفت: ـ معلومه که نه! ملودی گفت: ـ آخه داشتیم حرف میزدیم، تو منو صدا کردی و تو رو دید، اینجوری شد! همونحور که پسرخالش و می‌دیدم با لکنت گفتم: ـ این...این چطور ممکنه؟!..فرهاد...داری‌..داری با من شوخی میکنی؟!
  25. پارت صد و بیست و نهم گفتم: ـ خب نمیتونه مخالفت کنه؟! خندید و گفت: ـ نه، تو مادربزرگش و نمیشناسی تینا جون، وقتی به یه چیزی گیر میده تا عملیش نکنه ولکن نیست! گفتم: ـ خب یعنی چی؟! علاقش نیست، مگه مجبوره؟! بلند بلند خندید و گفت: ـ باز تو بمب اصلی و نمیدونی که از بچگی منو کوروش و برای هم نشون کرد و مثلا قراره در آینده باهم ازدواج کنیم. برعکس ملودی من اصلا نمی خندیدم و گفتم: ـ اینارو جدی میگی؟! همون‌جوری که می‌خندید؛ گفت: ـ می‌دونم عجیبه! ولی واقعا واقعیت داره! گفتم: ـ چه خانواده عجیبی! آخه تو گفتی پسرخالت هست تولد دوست دخترش، با این قضیه مشکلی نداری؟! مقنعشو درست کرد و گفت: ـ من با اصل این قضیه مشکل دارم تینا! منو کوروش مثل یه برادر و خواهر بزرگ شدیم و اصلا بهم حسی بالاتر از این نداریم اما متأسفانه نه ما میتونیم حرفی بزنیم نه خانواده‌هامون جرئت حرف زدن جلوی خاتون خانوم و دارن...زنیکه زورگو! گفتم: ـ خاتون کیه؟! گفت: ـ مادربزرگ کوروش!
  26. پارت صد و بیست و هشتم همون‌جوری که شماره می‌گرفت، پرسیدم: ـ تو که گفتی تک فرزندی! گفت: ـ کوروش مثل برادرمه اما در اصل پسرخاله! ـ آها! بعد اینکه با پسرخالش صحبت کرد، رو به من گفت: ـ تینا، میشه تو هم با من منتظر بمونی تا کوروش بیاد دنبالم؟؟! حوصلم سر می‌ره تنها اینجا وایستم! سریع گفتم: ـ آره عزیزم، من خوابگاهمم ذاتا ته خیابونه... با ذوق گفت: ـ مرسی، به کوروش میگم تو هم برسونه! ـ نه بابا، آخه زحمتتون... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ این تعارفات شهرستانی و لطفا کنار بذار...بعدشم اگه قراره کار برات پیدا کنم، باید به کوروش یکم و این مسئله در حضور خودت باشه بهتره. روی صندلی کنار نگهبانی نشستیم و ازش پرسیدم: ـ پسرخالت شرکت داره؟ گفت: ـ برنج اصلانی که بیلبوردش زده سر میدون قبل دانشگاه رو دیدی؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ آره حتی تبلیغشم تو تلویزیون دیدم گفت: ـ خب این کارخونه و شرکتش مال پدر خدابیامرز کوروش و مادربزرگشه، کوروش هم قراره در آینده مدیرعامل بشه اما خودش علاقه‌ایی نداره گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ از بچگی دوست داشت پلیس بشه الآنم که تو آکادمی پلیس مشغول به کاره! ولی خب مادربزرگش مدام اصرار داره که بعد درسش بیاد بالا سر شرکت و کارخونه
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...