تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
سلام در خواست ویراستار دارم.
-
پارت آخر همه برامون دست زدن و مهسان گفت : ـ خب این ژست خراب نکنین ، چند تا عکس بگیرم! بعد از اون کلی عکسای دسته جمعی گرفتیم و باور گفت : ـ حالا نوبت سوپرایز منه... رفت و از تو اتاقش و بلز و یه ورقه آورد و رو به من و پیمان گفت : ـ مامان و بابا ببینین، اینو کشیدم واسه امشب...این وسطی منم...این باباست اونم مامان...اینم که خونمونه. امیرعباس ازش پرسید : ـ خب کوچولو اون ریزه که بغل توئه کیه ؟؟ باور : ـ اون خواهرمه، میدونستم یه روز مامانم برام میاره .منم مثل بچهای دیگه الان یه خواهر دارم. همه خندیدن و منو پیمان کلی بوسیدیمش. پیمان گفت : ـ بابایی شاید داداش باشه! باید دعا کنی که سالم باشه ، پسر یا دخترش فرقی نداره... مهسان زیر گوشم یواش گفت : ـ حالا خودش اینجوری میگه ، ولی خدا میدونه که چقدر عاشقه دختره! با خنده حرفشو تایید کردم . مهدی گفت : ـ عمو جون بلز هم یاد گرفتی ؟؟ علی سریع گفت : ـ وقتی پدر تو زمینه موسیقی اینقدر با استعداده، قطعا دخترشم به خودش میره دیگه. پیمان موهای باور و گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ دخترم آهنگ نازنین مریم و یاد گرفته. میخواست امشب مامانشو سوپرایز کنه و براش بزنه. با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و گفتم : ـ ای جونم! قربونش میرم من. نگفته بودی بهم که یاد گرفتی! همونجور که بلزشو باز میکرد ، گفت : ـ آخه سوپرایز بود مامان . همه براش دست زدن و کوچولوی منم شروع کرد به نواختن آهنگ نازنین مریم. پیمان دستامو بوسید و با عشق، به معجزه زندگیمون نگاه میکردیم و از صمیم قلب بابت وجود این دو هدیه نازنین از طرف خدا و بابت خوشبختیمون خدا رو شکر میکردیم . " خودتان را باور داشته باشید، به دنبال رویاهایتان بروید و اجازه ندهید کسی شما را محدود کند. روزی فرا می رسد که دیگران چاره ای ندارند جز این که به شما ایمان بیاورند. " پایان
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هشتاد و سوم پیمان با کنجکاوی گفت : ـ بیار ببینم خانومم امسال چه کیکی گرفته؟ مهسان همینجور که با آهنگ میخوند، خندید و گفت : ـ اینجوری خشک و خالی نمیشه آقا پیمان، مژدگونی میخوام. پیمان با تعجب به مهدی نگاه کرد که مهدی دستشو به نشونه نمیدونم برد بالا! پیمان بلند شد و از داخل جیبش چند تا تراول ریخت رو سر مهسان و کیک و سریع از دستش گرفت . یک کیک سفید گرد که با خامه شکلاتی عکس یه نوزاد کشیده بودن و روش نوشته بود : ـ پدر شدنت مبارک.... پیمان با تعجب به کیک و بعدش به من نگاه میکرد. بچها همه دست و جیغ کشیدن و به من و پیمان تبریک میگفتن. باور اومد بغلم و با شادی که توچشماش موج میزد ، گفت : ـ وای مامانی ، یعنی الان قراره من یه خواهر داشته باشم ؟؟ صورتشو بوسیدم، تمام دنیامو میدادم تا ذوق تو صورت دخترعمو ببینم، با خوشحالی گفتم : ـ آره عزیزم، دیدی بالاخره آرزوت برآورده شد ؟ محکم گردنمو بغل کرد و گفت : ـ آخجون! خیلی دوستت دارم مامانی. پیمان همین لحظه اومد سمتم و با اشک شوقی که تو چشمش جمع شده بود گفت : ـ منم عاشق مادرتم. اومد جلوتر و پیشونیم و بوسید و گفت : ـ ازت ممنونم عشق زندگیم که دوباره این حس و بهم دادی تا بتونم یبار دیگه پدر شدن و تجربه کنم...زیر سایت خانوادم قراره چهار نفره بشه. احساساتی شده بودم ، اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ اما اینبار شاید یه پیمان کوچولو بدنیا بیاد. پیمان خندید! ورقه سونوگرافی و دادم دستش و ورقه بوسید و گفت : ـ من واسه این پیمان کوچولو هم میمیرم...ای جوونم! باور همونجور که تو بغلم بود با حالت شاکی گفت : ـ اااا...بابا پس من چی ؟؟ پیمان خندید و گفت: ـ بیا بغلم ببینم. باور و بغل کرد و من رو هم با دست چپش تو آغوشش کشید و گفت : ـ شما دوتا معجزه زندگی منین، خداروشکر که دارمتون.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هشتاد و دوم مهسان تایید کرد و گفت: ـ غزل من همیشه میدونستم ، پیمان بابای خیلی خوبی میشه! گفتم: ـ چون خودمم اینو میدونستم ، تصمیم گرفتم خونوادمو بزرگتر کنم . همین لحظه زنگ در زده شد. باور دوید سمت در و گفت : ـ آخجون بابا اینا اومدن. در و باز کرد و پرید بغل پیمان. با پیمان و مهدی که باهم اومده بودن سلام علیک کردیم، باور رو به مهدی گفت : ـ عمو بازیمو آوردی ؟ مهدی بغلش کرد و گفت : ـ آره فندق کوچولو، امشبم باهم بازی میکنیم. یکم دور هم نشستیم و صحبت کردیم...منتظر شدیم تا علی و امیرعباس هم برسن . حدود نیم ساعت بعد ، اونا هم رسیدن ، رفتم سمت آشپزخونه تا کیک و بیارم . پیمانم پشت سرم اومد تا شربت آلبالو ها رو ببره...اومد سمتم و گفت : ـ امشب زیادی خوشگل شدیا حواسم بهت هست! خندیدم و چیزی نگفتم. یهو گفت : ـ راستی تو هر سالگرد ازدواجمون بابت کیک تولد ازم نظر میخواستی امسال چرا چیزی نپرسیدی؟ مهسان اومد داخل آشپزخونه و تا من چیزی بگم ، گفت : ـ چونکه سوپرایزه پیمان جون ، برو بیرون فعلا! پیمان خندید و گفت : ـ باز شما دوتا معلوم نیست دارین چیکار میکنین !خدا امشبو بخیر بگذرونه! منو مهسان جفتمون خندیدیم. پیمان رفت و جعبه کیک و باز کردم و به مهسان گفتم : ـ تو شمع ها رو بزار روش و من برم هدیمو بیارم آروم رفتم تو اتاق و جعبه رو باز کردم و عکس سونوگرافی و گذاشتم تو جیب لباسم و رفتم اونور اتاق . دیدم همه مشغول دست زدنن و امیرعباس و مهدی دارن آهنگ مبارکه منصور و میخونن.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هشتاد و یکم همشونو با کمک مهسان درست کردیم. بعدش مثل دوتا توپی که بادشون در رفته باشه ولو شدیم رو مبل و مهسان گفت : ـ خب مونده اصل کاری... خندیدم و گفتم: ـ اصل کاری و پاپیون بستم ، تو جعبه زیر تخته، بعد شام میارمش . ـ ولی خوشگل درستش کردیما! به خونه یه نگاه کردم ، راست میگفت! ریسه های نقره ای که از رو دیوار آویزون کردیم و بادکنک های آبی و نقره ای ، فضای خونه رو خیلی قشنگ کرده بود ، بوی گل نرگس هم که کل فضا رو گرفته بود...گفتم : ـ واقعا خیلی خوب شد! از پارسالم بهتر شد . مهسان: ـ بنظرم تو کار طراحی دکور خونه هم بریم ، میترکونیم غزل . خندیدم و حرفشو تایید کردم . همین لحظه باور از اتاقش با خمیازه اومد بیرون و مهسان با حالت لوسی بهش گفت : ـ اوووف عشق من بیدار شده، ساعت خواب عزیزم! باور با خمیازه گفت : ـ سلام خاله. بعد اومد سمت منو پرسید: ـ مامان ، پس بابا کی میاد ؟ گونشو بوسیدم و گفتم: ـ میاد الان دخترم ، تو هنوز آماده نشدی که! بیا صورتتو بشوریم...یه لباس خوشگل بپوشیم.. از جام بلند شدم که گفت: ـ مامان دوست دارم اون لباس صورتیه که بابا پیمان برام خرید و بپوشم. مهسان از اونور داد زد و گفت : ـ فقط بابا پیمان! چرا اینقدر این دخترا بابایی ان؟؟ خندیدم و همونجور که صورت باور و میشستم ، گفتم : ـ حالا همه دخترا بابایی ان به کنار ، دختر من که چهار برابر همه دخترا باباییه...باباشم همینه البته. مهسان خندید و گفت : ـ اگه اینجوریه پس من دلم میخواد پسر دار بشم. خندیدم و گفتم : ـ ایشالا! حالا تو بچه دار بشو بقیش و بسپر دست خدا! به باور که همینجور تو خواب آلودگی به سر میبرد گفتم : ـ بیا دخترم، بزار بریم کمکت کنم لباستو بپوشی. سریع گفت: ـ مامان خودم میپوشم. ـ باشه پس. رفتم سمت هال و گفتم : ـ البته من از این وضعیت خیلی خوشحالم. رابطه پیمان و باور و میبینم هزار بار خدارو شکر میکنم و کیف میکنم بابت اینکه هم پیمان اینقدر عاشق دخترشه و هم باور اینقدر دوسش داره و بهترین رفیقش باباشه.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هشتاد خندیدم و گفتم : ـ الهی بگردم، اگه بدونی امروز چجوری تنه درخت و بغل زده بود که مامانش براش یه خواهر بیاره! گفت: ـ خیلی یزیدی! خب میگفتی بهش ، گناه داره بچه! ـ گفتم امشب بهش بگم ، درست و حسابی خودشو پیمان سوپرایز شن! مهسان یهو گفت : ـ هیچی الان امشب دوباره مهدی بهم گیر میده ! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ خب راست میگه اینهمه سال گذشته! مهدی هم خودش عاشق بچه ، یه بچه براش بیار دیگه! یکم اینور اونور کرد و گفت : ـ خب حالا! اینقدر تو زیر گوشم خوندی ، مادرشوهرم زیر گوشم خوند؛ مجبور شدم اقدام کنم . خندیدم و گفتم : ـ انشالا یه خبر خوب ایندفعه از تو میشنویم. مهسان : ـ ایشالا، راستی غزل به علی و امیرعباس هم گفتی ؟ ـ آره اتفاقا، هم خودم گفتم و هم به پیمان گفتم بگه بهشون! پرسید: ـ چیزی از واگذاری رستوران نگفت بهت ؟ ـ نه خیلی فرصت نشد حرف بزنیم . ـ والا بنظر من که علی اینجا طاقت نمیاره، یکسال دیگه هم کل رستوران و میسپره دست پیمان ، برای زندگی میره کانادا . مهدی میگفت مثل اینکه اونجا با یکی در ارتباطه. ـ نمیدونم والا! پیمانم اوندفع یسری چیزا میگفت . همین لحظه خانواده هایی که برای امروز وقت گرفته بودن ، اومدن داخل و منو مهسان عکاسی و شروع کردیم . حدود ساعت 6 بود که کارمون تموم شد . باور و از شهربازی گرفتیم و رفتیم خونه و باهمدیگه مشغول درست کردن غذاها و دیزاین بادکنکا شدیم. از گل فروشی سر خیابون هم یه دسته گل نرگس و گل رز آبی سفارش داده بودم .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
پارت دویست و هفتاد و نهم بعد که آرزوشو بستم ، دیدم با دستای کوچولوش رفت تنه درخت و بغل کرد و گفت : ـ درخت آرزوها امیدوارم دفعه بعدی که اومدم اینجا مامانم تو شکمش خواهرم و داشته باشه. دلم طاقت نمیورد ، دوست داشتم خبر و زودتر بهش بگم اما با خودم گفتم تا شب زمان زیادی نمونده ، بمونه تا واقعا سوپرایز بشن! خداروشکر اینبار برخلاف اوندفعه بارداریم یکم سبک تر بود و اصلا ویار نداشتم که پیمانم شک کنه! بعد اومد پیشم و گفت : ـ بریم مامان . دستشو گرفتم و باهمدیگه رفتیم سمت میکامال . چون آخر هفته بود و باور مدرسه نداشت، تایمی که عکاسی داشتیم ، میبردمش شهربازی میذاشتمش ، وقتی رسیدیم؛ باور با دیدن مهسان دوید و رفت تو بغلش و مهسان گفت : ـ فندق کوچولوی من دلم برات یذره شده بود! ـ خاله، بالاخره مامانم داستان خودشو بابا پیمان و برام تعریف کرد! مهسان دماغشو کشید و گفت : ـ پس بالاخره کنجکاویت رفع شد ؟ ـ اوهوم، خاله امشب عمو مهدی پلی استیشنمو میاره مگه نه ؟ مهسان همونجور که میخندید گفت : ـ از دیشب برات کنار گذاشته که یادش نره، نگران نباش میارتش . ـ آخجون! گفتم : ـ بریم دخترم ببرمت شهربازی ، ماهم کارمونو شروع کنیم ، زود باید بریم خونه کار داریم . مهسان بهم گفت : ـ غزل تو در استودیو رو باز کن ، من میبرمش. باور برام بوس پرتاب کرد و گفت : ـ خداحافظ مامانی . ـ خداحافظ عشقم، غذاتو یادت نره بخوریا! ـ چشم! رفتم و در استودیو رو باز کردم و مشغول ادیت زدن شدم ، بعد از چند دقیقه مهسان اومد پایین و با خنده گفت : ـ این کوچولو هم میخواد امشب سوپرایزتون کنه، سوپرایز در سوپرایز داریم!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و هشتم پیمان رو به من گفت : ـ وای وای میشنوی غزل خانوم ؟ دخترمون قراره امشب ما رو سوپرایز کنه! رفتم بغلش کردم و گفتم : ـ بی صبرانه منتظر امشبم! بعدش باهم رفتیم و پیمان و رسوندم دم در رستوران و تو راه؛ علی و دیدم و باهاش احوالپرسی کردم . تازه از کانادا برگشته بود، اینو و امیرعباس هم امشب برای شام دعوت کردم . امشب بعد از شش سال؛ هم برای من و هم برای پیمان خاص ترین شب زندگیمونه. شبی که بالاخره بعد از کلی سختی بهم رسیدیم و هر سال با عزیزامون این شب و جشن میگیرم اما امشب سوپرایزی که من برای دخترم و پیمان دارم ، جفتشونو خیلی خوشحال میکنه و بی صبرانه منتظرم تا خوشحالیشونو امشب ببینم. به دخترمم مثل خودم یاد دادم که همیشه آرزوهاشو مثل عروسکاش بغل کنه و از فکر کردن بهشون منصرف نشه و مثل اسمش اونا رو باور داشته باشه...از بچگی باور ، سه تاییمون مثل گذشته حداقل یه روز در هفته میرفتیم پیش درخت آرزوها و آرزو میکردیم . باور هم مثل خود من عاشق درخت آرزوها بود، اصولا من و پیمان چون هنوز آرزوهاش خیلی کوچولو بود و براش مهیا میکردیم...از وقتی رفته بود مدرسه ، یکی از آرزوهاش این بود که مثل شنتیا که یه داداش کوچیکتر از خودش داره اونم یه خواهر کوچولو داشته باشه. الان تقریبا یه سالی بود مخ منو پیمان و بابت این قضیه خورده بود که همه برادر و خواهر دارن و من هیچکیو ندارم . پیمانم که مثل همیشه با مسخره بازی میگفت : ـ دخترم تو خونه ما این تصمیم با مادرته ، پدرت مثل همیشه آمادست! و بعد از یه تایمی منم راضی شدم که یه نور کوچولوی دیگه وارد زندگیمون بشه و خونوادمون بزرگتر بشه . رسیده بودیم کنار درخت آرزو و باور که محکم دستامو داشت گفت : ـ مامان غزل؟ ـ جونم عزیزم ؟ ـ پس کی آرزوم برآورده میشه ؟ خندیدم و گفتم : ـ من همیشه بهت چی میگم باور ؟ ـ میگی که باید صبرکنم و امید داشته باشم ـ پس چرا اینقدر عجله میکنی دخترم ؟ سکوت کرده بود، کنارش وایستادم و صورتش و بوسیدم و گفتم : ـ همه چیز به وقت خودش اتفاق میفته! از تو کوله کوچیکش ، دفترچه اش و درآورد و گفت : ـ پس بازم همین آرزومو تو این بنویس و ببندش! خندیدم و گفتم : ـ باشه.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و هفتم با یه حالت شیطونی گفت : ـ چشماتو من... همین لحظه باور از اتاقش اومد بیرون که حرف پیمان نصفه موند ، گفتم : - چیشد عزیزم ؟؟ با ناراحتی گفت: ـ مامان مگه قرار نبود امروز باهم بریم پیش درخت آرزوها ؟ خندیدم و گفتم : ـ چرا عزیزم! لباستو بپوش، بابا رو هم میرسونیم رستوران؛ از اونور منو تو باهم میریم! ذوقی کرد و گفت : ـ باشه. پیمان رفت وسایلشو جمع کنه و منم تقریبا آماده شده بودم . به گوشیم همین لحظه پیام اومد ، باز کردم و دیدم مهسانه و نوشته : ـ غزل گفتی بهشون ؟ تایپ کردم و نوشتم : ـ نه هنوز.... پیمان همین لحظه اومد تو اتاق و گفت : ـ آماده ای عزیزم ؟ سریع گوشیم و بستم و گذاشتم تو کیفم و گفتم : ـ آره جانم، بریم ؟ پرسید: ـ چیزی شده ؟ قیافمو خیلی عادی نشون دادم و گفتم: ـ نه بابا مهسانه، بابت امشب داره میپرسه چیزی میخوام یا نه، پیمان امشب دیر نکنیا! اومد سمتم و مثل همیشه با لبخند خاصش لپمو گفت : ـ امشب یه شبه خاصه! فکر کن یه درصد من دیر کنم! باور سریع دوید اومد سمت پیمان و گفت: ـ اا..بابا پس من چی ؟؟ پیمان خندید و گفت : ـ حسود خانوم ، بیا بغلم! خوشگل باباش. بعدش با ناز گفت: ـ تازه بابا یه چیزی بگم! ـ بگو عشقم! موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ منم امشب برای شما یه سوپرایز دارم.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام درخواست چه رنگی دارین؟ - هفته گذشته
-
پارت دویست و هفتاد و ششم پیمان سریع رفت رو اون مبل و دخترم، باور و تو بغلش گرفت و چند دور بوسید و گفت : ـ دخترم دیگه بزرگ شده، مگه نه بابایی ؟ باور با یه حالت ناز گفت: ـ آره بابایی. پیمان : ـ یدونه بابا رو بوس کن ، خستگیش در بره . باور پیمان و بوسید و بعدش با عشوه گفت : ـ بابایی پس ایندفعه میای با شنتیا، فوتبال بازی کنیم ؟ از لحنش خندم گرفته بود، پیمان بلند شد و با جدیت گفت : ـ ای بابا! دختر من این علاقه تو به شنتیا چیه ؟ من نمیفهمم. منو دختر قشنگم خودمون آخر هفته باهم میریم بازی. تازه عمو کوهیارم میبریم. اونم بازیش خوبه . یهو دست به سینه شد و با قد کوتاهش کنار میز وایستاد و گفت : ـ اما بابایی، شنتیا دوست منه. پیمان با حالت شاکی بودن بهم نگاه کرد و گفت : ـ یعنی این همه دختربچه اینجاست ، دختر من گیر داده که هر هفته بره با شنتیا بازی کنه . شنتیا، بچه ی همسایه ی ما بود و تقریبا دو سال بود که بخاطر کار پدرش تازه اومدن جزیره . با خنده از جر و بحثشون گفتم : ـ خب حالا دوستشه دیگه باباش ، اینبار و اجازه بده. بعد به باور چشمک زدم، که دوباره دستاشو انداخت دور گردن باباش و با ناز گفت : ـ آره بابایی لطفا، لطفا... پیمان : ـ از دست چشمای این وروجک و زبون مادرت! خیلی خب باشه اما اینبار آخرین باره ها! باور جیغی کشید از خوشحالی و صورت پیمان بوسید و رفت سمت اتاقش. پیمان هم با حالت شکایت داد میزد : ـ اینبار آخرین باره باور خانوم. از این به بعد برای خودت دوستای دختر پیدا میکنی! رفتم کنارش نشستم که گفت : ـ فسقل خانومو میبینی؟؟ از همین الان برای خودش دوست پسر پیدا کرده. بغلش کردم و گفتم : ـ خیلی خب حالا بابای غیرتی! آروم باش. بچه ان دوتاشون هنوز! پیمان یه هوفی کرد و گفت: ـ واقعا بابای دختر بودن سخته ها غزل ، من تازه پدرتو درک میکنم. اصلا دلم نمیخواد دخترمو با هیچکس تقسیم کنم! خندیدم و گفتم : ـ داره حسودیم میشه ها!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و پنجم اون شب بابا خیلی پکر بود اما خداروشکر به خوبی و خوشی گذشت و تموم شد، قرار شد جشن ما با دعوت آشناها و دوستای نزدیک من تو جزیره برگزار بشه و برای ماه عسل بریم امارات ( همون بلیطی که بابت مسابقه عکاسی برنده شدیم ). این جشن ما با فاصله کمتر از یک هفته تو جزیره برگزار شد و تمام آدمای کیشوند و دوستامون دعوت بودن....یجا کنار ساحل اجاره کردیم و با سلیقه خودمون اونجا رو طراحی کردیم . مهدی و مهسان شاهد عقدمون شدن و وسط مراسم ما ، مهدی مهسان رو سوپرایز کرد و بهش پیشنهاد ازدواج داد . اونا هم با یه فاصله چند روزه از ما عقد کردن و بعد اون چهارتایی ماه عسل رفتیم امارات و بی نهایت بهمون خوش گذشت. باورش یکم سخته ولی ارتباط بابا با منو پیمان اونقدر خوب شده بود که هر دوماه یکبار با مامان اینا میومدن جزیره و تا چند روز پیش ما میموندن . بابا واقعا اخلاقش عوض شده بود. سعی میکرد محبتشو ابراز کنه ، اوایل برام خیلی عجیب بود اما با گذشت زمان منم این محبت و قبول کردم و هر چقدر سخت ، سعی کردم گذشته رو فراموش کنم . داخل میکامال منو مهسان یه غرفه بزرگ عکاسی باز کرده بودیم که هر روز از جاهای مختلف آدمای زیادی برای عکاسی میومدن پیشمون و پیجمون تو فضای مجازی حسابی سروصدا کرده بود . از بقیه بخوام بگم: همه چیز تو جزیره مثل همیشه عالی پیش می رفت! همه در کنار هم خوشحال و خوشبخت بودیم؛ امیرعباس و مهدی و پیمان طبق معمول تو کارشون حرفه ای تر از قبل شده بودن و علی شعبه جدید رستورانش که توی فضایی بزرگتر بود و باز کرده بود و اینبار کوهیار هم به جمعشون پیوسته بود . کوهیار هم تو جشن مهسان اینا یه تیک و تاکی با دخترخالش میزد که تا جایی که من در جریان بودم ، بینشون یسری چیزا در حال شکل گرفتن بود . مهلا هم یکسال بعد با دعوتنامه که از طرف پسرعموش از آلمان براش فرستاده شده بود ، مهاجرت کرد . خیلی دلمون براش تنگ میشد اما خداروشکر که تماس تصویری و ایمو بود که بتونیم با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم . *** ـ خب خب مامان بعدش چی شد ؟ به صورت خوشگل دخترم که چشما و ابروهاش عین پیمان و خنده هاش کپی من بود و با هیجان به ادامه حرفم گوش میداد نگاه کردم و گفتم : ـ بعدش.... دست پیمان که کنارم نشسته بود و گرفتم و ادامه دادم : ـ بعدش ما خوشحال و خوشبخت کنار هم زندگی کردیم . پیمان یهو زیر گوشم گفت : ـ البته خیلی جاهاشو ناقص برامون تعریف کردیا! آروم گفتم : ـ یواش پیمان ، بچه نشسته اینجا!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و چهارم ـ بچها همیشه تاوان کارای خانواده هاشونو پس میدن. من تحت هیچ شرایطی دست از غزل برنمیدارم! حتی اگه از اینجا بیرونمم کنین ، تا ابد دم درتون منتظرش میمونم چونکه من با دختر شما حسی و تجربه کردم که تا الان نداشتم. مامان که تا اون زمان ساکت بود گفت : ـ حالا که جوونا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ، دیگه وظیفه ما هم مشخصه دیگه مگه نه آقا رضا ؟ بابا چند دقیقه سکوت کرد و گفت : ـ حرفای دخترم برام خیلی سنگین بود. من تو زندگیم همیشه جدی بودم و سرگرم کار خودم! فکر نمیکردم بچم اینقدر بابت این موضوع ناراحت شده باشه که اینجور جلوی من اشک بریزه. من عاشق دوتا دخترامم، اونا همه چیزه منن ، حرفای غزل خیلی ذهنمو درگیر کرده اما مشخصه که تو جزیره همه خیلی دوستت دارن و خوب تونستی دل دختر منو بدست بیاری. پیمان با ذوق گفت : ـ یعنی ، یعنی الان رضایت میدین ؟ بابا با جدیت گفت : ـ قبلش میخوام با دخترم حرف بزنم . بابا داشت میومد سمت اتاق. رفتم رو تخت نشستم که یهو در و باز کرد و رو به ترسا گفت : ـ ترسا جان تو برو ببین مادرت کمک میخواد یا نه ؟ بابا بی هیچ حرفی اومد رو تخت کنارم نشست و واسه اولین بار دستشو گذاشت رو پام و گفت : ـ یعنی اینقدر خاطرشو میخوای ؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم ، سرمو تکون دادم که گفت : ـ همونقدر که مادرت خاطر منو میخواست ؟؟ نگاش کردم و گفتم : ـ همونقدر بابا... بابا یهو با تعجب گفت : ـ پس چرا اینجا نشستی و آبغوره گرفتی؟؟پاشو برو چایی ها رو بیار دیگه. حالا که اینقدر این آقا پیمان و دوست داری! با هیجان و اشک شوق فراون محکم بابا رو بغل کردم . دلخوریم جبران نمیشد اما خوشحال بودم که حداقل یبارم که شده پشت خواسته دخترشون ، وایستادن! دستشو گذاشت پشتم و گفت : ـ امیدوارم منو ببخشی غزل جان . و بعدش بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون. بالاخره درست شد، بالاخره خانوادم رضایت دادن. بالاخره زن آدمی شدم که بی نهایت دوستش داشتم!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و سوم برگشتم سمت پیمان که بهم نگاه میکرد، گفتم : ـ اما بعد از مدتها ، خدا این آدم و سر راهم قرار داد و میدونی چیه بابا ؟ بابا نگاهم کرد که ادامه دادم : ـ تمام اون حسهایی که من از شما نگرفتم و برام جبران کرد! همیشه باورم داشت ، توانایی هامو دید ، تشویقم کرد... مهم تر از همه برای اینکه به من برسه از خودش گذشت. من با این آدم چیزایی رو دیدم و تجربه کردم که باعث شد که اون غزل سابق نباشم ، دیگه بزرگ شدم بابا اما شما هنوزم بابت آبرو و حرف مردم دارین مثل همیشه زندگی دخترتونو خراب میکنین، هزار تا بهونه میارین که منو از کسی که دوسش دارم دورم کنین. پیمان اومد سمتم و دستم و گرفت و آروم گفت : ـ غزل جان یکم آرومتر . با گریه بلند فریاد زدم و گفتم : ـ نمیتونم آروم باشم . رفتارشونو نمیبینی ؟ بعد چهار ماه انگار فقط یه غریبه رو دیدن ، نه دخترشونو! حتی اجازه ندادن که براشون توضیح بدیم! طبق معمول قضاوت کردن دیگه. و بعدش سریع رفتم تو اتاقم و در و بستم . نشستم پشت در ، زانوهامو گرفتم تو بغلم و حسابی اشک ریختم ولی سبک شدم، حرفایی که سالیان سال تو دلم مونده بود و بالاخره بهشون گفتم، دیگه اینبار اجازه نمیدادم یبار دیگه با سرنوشت من بازی کنن. ترسا همین لحظه اومد تو اتاق و گفت : ـ میبینم که آتشفشان بپا کردی ! چیزی نگفتم و فقط هق هق میکردم . ترسا کنارم نشست و گفت : ـ ولی فکر کنم حرفات رو بابا خیلی تاثیر گذار بود. بنظرم یکم بگذره، موافقت میکنه . به اونم حق بده غزل؛ بعنوان یه پدر براش سخته دیگه! یبارم از دید اون ببین! ـ ترسا من خسته شدم از بس همه چیز و از دید خانوادم دیدم ، اینبار اونا این مورد و از دید من ببینن. ـ خیلی خب حالا آروم باش ، اینقدر گریه نکن. یهو از پشت در صدای پیمان و شنیدیم. منو ترسا جفتمون گوشامونو به در چسبوندیم تا واضح تر بشنویم ، پیمان داشت میگفت : ـ ببینید آقای محمدی من واقعا دخترتونو خیلی دوست دارم! از همه چیز و همه کس بیشتر! میدونم پدر یه دختر بودن سخته ، آدم نمیتونه دخترشو با یه نفر دیگه تقسیم کنه . من؛ سالیان سال بابت کار پدرم عذاب کشیدم ، حتی مجبور شدم بابت اینکه قاطی کثافت کاریاش نشم؛ برای زندگی برم جزیره ولی هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم تا پدر خودمم مجازات بشه. میدونین دیگه ، آدما نمیتونن خونواده خودشونو انتخاب کنن.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و دوم دیگه نتونستم در برابر تحقیرات بابا ساکت بمونم! اینبار من دست پیمان و گرفتم و با جسارتی که هیچوقت جلوی پدرم از خودم نشون ندادم گفتم : ـ من پیمان و دوست دارم، این زندگیه منه بابا! دیگه اجازه نمیدم با حرفاتون برای زندگی من تصمیم بگیرین! من حال دلم خوبه! برای اولین بار تو زندگیم حس کردم با ارزشم. حس کردم واسه یه نفر مهمم! بابا بهم گفت : ـ مگه منو مادرت برات کم گذاشتیم دختر ؟! با عصبانیت فریاد زدم : ـ آره برام کم گذاشتین! خیلیم کم گذاشتین. از محبتاتون زدین ، از توجه کردناتون زدین . جای من همش تصمیم گرفتین ، مقایسم کردین ، تبعیض قائل شدین... آره کم گذاشتین پدر من، خیلیم کم گذاشتین . به پیمان نگاه کردم و بعد برگشتم به مامان که یه گوشه با چشم گریون وایستاده بود نگاه کردم و گفتم : ـ واسه اولین بار تو زندگیم حس خوشبختی کردم ، اونم طاقت نیوردین و قراره خرابش کنین آره ؟؟ بابا : ـ تو چشمت کور شده ، نمیبینی که هر پدر و مادری خوبی بچشو میخواد؟ با اشکی که از چشمام سرازیر میشد گفتم: ـ ولی من خوبی شما رو نمیخوام ، خوبی هایی که شما تو ذهنتون هست مدام به من ضرر زده ، منو تنهاتر کرده...اصلا برام مهم نیست پیمان، خانوادش کین یا قبلا ازدواج کرده! اون بهم حس با ارزش بودن بوده ، حس امنیت میده. بعد رفتم جلو و با گریه تو چشمای بابا نگاه کردم و گفتم : ـ حسی که من سالیان سال منتظر بودم تا از پدرم بگیرم ولی هر بار ازش دورتر شدم . بابا گفت: ـ نمیدونستم اینقدر دلت پره! انگار حرفایی که نزده بودم، یهو امروز سر باز کرده بود و خودمو داشتم خالی میکردم: ـ از کجا میخواستی بدونی ؟؟ تو مگه هیچوقت اومدی پیشم ازم بپرسی دخترم دردت چیه یا چرا ناراحتی ؟؟ بعد رو به مامان گفتم : ـ یا مگه تو هیچوقت ازم پرسیدی مامان ؟ اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ همیشه خودم ، خودمو دلداری و دادم و سعی کردم خودمو از جام بلند کنم، سعی کردم خودم تکیه گاه خودم باشم چون من هیچوقت برای پدر و مادرم مهم نبودم! هیچوقت خواسته هام براشون مهم نبود!
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتاد و یکم مامان چیزی نگفت اما بجاش ترسا گفت : ـ این چه حرفیه؟! بفرمایید داخل لطفا! مامانم یکم شوکه شده نمیدونه چی باید بگه! بعد با چشم و ابرو به مامان اشاره کرد تا از دم در بره کنار . وقتی پامو داخل خونه گذاشتم ، دوباره اون حس انرژی منفی ، دوباره اون ناراحتی ها ، دوباره اون تنهاییا یادم افتاد! بعد چهار ماه یجورایی خونمون و از یاد برده بودم. تمام زندگیم شده بود خونه پیمان با جزیره. بابا طبق معمول رو مبل نشسته بود و یه روزنامه دستش بود. با ترس و لرز بهش نزدیک شدم و سلام کردم. با اخم از پشت عینکش بهم نگاه کرد و جوابی نداد! پیمان رفت نزدیک بابا و گفت : ـ سلام جناب ، خیلی مشتاق بودم شما رو از نزدیک ببینم. بابا روزنامه رو بست و بلند شد و همونجور که به پیمان دست میداد با همون حالت مغرورانش گفت : ـ اما من اگه جای تو بودم خیلی مشتاق نبودم! پیمان چیزی نگفت و بابا با اخم بهم نگاه کرد و ادامه داد : ـ فکر میکردم غزل خانوم که حالا اینقدر بالغ شده که خودش تنهایی تصمیم میگیره ، اینا رو بهت گفته باشه! قبل اینکه من چیزی بگم ، پیمان گفت : ـ ببینید من میدونم که خیلی غیرمنتظره بود و طبیعتا باید زودتر به شما اطلاع میدادیم اما... یهو بابا دستشو برد بالا و صداشم کمی برد بالاتر و گفت : ـ اصلا با وجدان کاری ندارم اما یه آدمی مثل شما چطور به خودش اجازه میده با یه دختری که 15 سال از خودش کوچیکتره وارد یه رابطه عاشقانه بشه؟! من فکر میکردم دوره کودک همسری خیلی وقته گذشته باشه! یهو پریدم وسط حرفشو گفتم : ـ بابا من خودم... بابا اینبار با عصبانیت گفت : ـ هنوز حرفم تموم نشده غزل خانوم . دوباره رو به پیمان با عصبانیت گفت : ـ از همه اینا گذشتم، کسی که پدرش درگیر کار خلاف بوده، قبلا هم ازدواج کرده . من تمام اینا رو وقتی میشمرم خودم از خجالت آب میشم؛ تو چطور به خودت اجازه میدی ...
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هفتادم از لحنش خندم گرفت .... تقریبا یک ساعت و نیم بعد هواپیما تو تهران تیک آف کرد و پیمان برای اینکه دوباره راه کش نیاد و من اذیت نشم، یه بلیط وی آی پی از تهران به سمت ساری گرفت. حدود ساعت هفت غروب ، رسیدیم. من وقتی به خونمون نزدیک تر میشدیم ، بیشتر و بیشتر استرس میگرفتم. از واکنش بابام خیلی میترسیدم ، مامان بهم زنگ نزده بود و این اصلا علامت خوبی نبود. وقتی رسیدیم دم در؛ پیمان دستم و گرفت و گفت : ـ آماده ای عزیزم ؟؟ با ترس و نگرانی نگاش کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ میترسم پیمان . لبخندی زد و گفت: ـ هر چیزیم که بشه، من کنارتم، از هیچ چیز نترس! به قیافه مضطربم نگاه کرد و با پوزخند گفت : ـ مافیا نتونست منو تو رو از هم جدا کنه ، بنظرت خانوادت میتونن جلوی عشق ما وایستن ؟؟ خندیدم و چیزی نگفتم . زنگ آیفون و فشار دادم، بدون هیچ حرفی در باز شد . ماشین بابا خونه بود! قلبم از استرس داشت از جاش کنده میشد. دستای پیمان و محکم گرفتم و رفتیم بالا...مامان در و باز کرد و با قیافه ناراحت به من نگاه کرد و گفت : ـ سلام، خوش اومدین! پیمان با خوشرویی دستشو دراز کرد و گفت : ـ سلام خیلی خوشبختم از آشناییتون . مامان لبخند سردی زد اما بهش دست نداد. پیمان هم ناچارا دستشو جمع کرد . ترسا سریع اومد بیرون و بغلم کرد و گفت : ـ دلم برات تنگ شده بود، چه خوب شد که اومدی! گفتم : ـ منم خیلی دلم برات تنگ شده بود . بعد به پیمان نگاه کرد و گفت : ـ سلام ، خوشبختم! پیمان هم با خونگرمی جوابشو داد، به مامان نگاه کردم و با ناراحتی گفتم : ـ قراره دم در وایستیم ؟؟
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
MitziFleent عضو سایت گردید
-
Walterbairl عضو سایت گردید
-
پارت دویست و شصت و نهم تو کل زندگیم همش محبت و از خانوادم گدایی کرده بودم ، پدر و مادری که فکر میکردن محبت و توجه فقط پول خرج کردن برای بچهاشونه. منی که هر وقت به پشت سرم نگاه کردم و تنها بودم ، همیشه با بقیه مقایسه شدم و تحقیر شدم، اینبار توی جزیره آدمی رو پیدا کردم که تمامی این محبت هامو برام جبران کرد . کاری که پدرم انجام نداد...کاری که مادرم حتی به روی خودش نیورد...پیمان خیلی جاها برای من مثل پدر پشتم بود و حمایتم کرد و خیلی جاها مثل دوست، دستم و گرفت و خیلی جاها هم بعنوان پارتنر بهم عشق ورزید و به حرفام گوش داد. همه کار کرد تا منو از دست نده ، برای بدست آوردن دوباره من ، هرکاری کرد ، بهم حس امنیت و ارزش داد. چیزی که هیچوقت تو زندگیم درک نکرده بودم و مهم تر از همه چیز ، هیچوقت دستامو ول نکرد. حتی زمانی که من فکر میکردم که ترکم کرده! این آدم مثل یه معجزه وارد زندگی من شد و کاری کرد که من خوشحالی واقعی وخوشبختی و تجربه کنم . اینبار هم تحت هر شرایطی من تسلیم نمیشم و دستاشو ول نمیکنم . دستشو گرفتم و به دستبند سبزش دستی کشیدم که گفت : ـ چیشده ؟ پرسیدم: ـ پیمان این دستبند و کی بهت داده ؟ به دستش نگاه کرد و با لبخند گفت : ـ اینو اون زمان که تازه اومده بودم جزیره و میدونی بابت اتفاقاتی که برام پیش اومده خیلی ناراحت بودم ، عمو ناخدا بهم داده بود. یادمه اون زمان بهم میگفت که این دستبند برات شانس میاره . گفتم : ـ من قبل اینکه بیام جزیره یه خوابی دیدم تو هواپیما. خواب دستتو دیده بودم و این دستبندم تو دستت بود . با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ چی؟؟ جدی میگی ؟ گفتم: ـ آره، اولین بارم که تو رستوران دیدمت ، از طریق همین دستبند شناختمت و فهمیدم همونی هستی که همیشه دنبالش میگشتم. گفت: ـ چقدر جالب! پس عمو ناخدا واقعا حق داشت، شانس زندگیم با این دستبند به زندگیم وارد شد . تکیه دادم رو شونش و گفتم : ـ خیلی خوشحالم که شناختمت پیمان و شدی بخشی از وجود من . به صورتم دستی کشید و گفت : ـ من بیشتر خوشحال شدم عزیزم . از اینکه دوباره بهم یادآوری کردی که امید چیه ، از اینکه دوباره آرزو کنم ، از اینکه بتونم دوباره یکی و از خودمم بیشتر دوست داشته باشم و یه چیز مهم تر... بهش نگاه کردم که ادامه داد: ـ از اینکه تونستم حس پدر شدن و تجربه کنم ، بینهایت ممنونم ازت. خدا تو رو بعدشم این غزل کوچولو رو برای من حفظ کنه .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و هشتم *** ساعت 11 صبح تو فرودگاه نشسته بودم که مامان به گوشیم زنگ زد : ـ الو غزل ـ سلام مامان. ـ دختر من دارم سکته میکنم، خواهرت چی میگه ؟ ـ مامان هر چی گفته درسته، منو پیمان داریم میایم . مامان با عصبانیت گفت: ـ غزل این موضوعو الان میگی بهم ؟ بعد طرف کیه ؟ این آدم همسن پدرته، اصلا با عقل جور در میاد؟! ـ اوف مامان! من زنگ نزدم اینا رو بشنوم . تصمیمیو گرفتم، کنار پیمان حالم خوبه. ـ غزل، دختر من ...بابات قیامت میکنه! با عصبانیت گفتم : ـ پس براش توضیح بده که قیامت نکنه! ـ آخه این آدم معلوم نیست کیه، چیکارست؟ ـ لابد آدمایی که تو و بابا برام درنظر داشتین خییلی خوب بودن، آره ؟ همین لحظه پیمان که رفته بود برام شکلات بگیره ، اومد نشست کنارم و دستشو گذاشت رو پاهام و سعی میکرد آرومم کنه ، گفتم : ـ مامان اگه قراره نه بیارین ، بگید این همه راهو نیایم. من این آدمو دوست دارم ، اونم همینطور . مامان با کلافگی گفت : ـ باشه حالا اومدن و بیا! ببینم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم ؟ ـ خداحافظ . بعدش گوشی وقطع کردم و با ناراحتی گفتم : ـ میدونستم اینجوری میشه. به پیمان نگاه کردم و گفتم : ـ پیمان بیا برگردیم لطفا! اینا رضایت بده نیستن. من خونوادمو میشناسم . پیمان دستمو گرفت و گفت : ـ رضایت خانوادت مهمه عزیزم . ـ اونا رضایت نمیدن ، مطمئن باش. تو بابامو نمیشناسی ، تا شجرنامه اتو در نیاره ولکن نیست. با آرامش بهم نگاه کرد و گفت : ـ تو اصلا نگران نباش عشقم ، حلش میکنم . تا تو رو از خانوادت خواستگاری نکنم که نمیشه. در اوج ناراحتی از لحنش خندم گرفت . دستمو گرفت و بلند شد و گفت : ـ بریم ؟؟ دستشو گرفتم و رفتیم و حدود ده دقیقه بعد سوار هواپیما شدیم . تو هواپیما به تمام این مدت و اتفاقاتی که برام افتاده بود و مسیر زندگیمو عوض کرده بود فکر میکردم .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و هفتم کلی گفتیم و خندیدم اما موضوع خیلی جالب تر اینجا بود که بعد از خاطره سربازی مهدی ، پیمان یهو رو به کوهیار که ساکت نشسته بود گفت : ـ راستش من امشب حالا که همتون اینجایین ، میخوام از یه نفر عذرخواهی کنم! همه ساکت شدیم که ادامه داد و گفت : ـ درسته خیلی آدم رو مخیه ، همیشه بابت بی نظمی هاش تو ساز زدن و کار باهاش جر و بحث داشتم، شیطنتش زیاد بود اما این اواخر یکی از کسایی بود که تونستم بهش اعتماد کنم و زنم بسپارم دستش. تا جایی که تونست مراقبش بود. کوهیار یهو لبخند زد و گفت : ـ آقا پیمان فکر کنم یکم زیاده روی کردی تو غذا خوردن، زده به سرت! همه خندیدن و پیمان هم با لبخند گفت : ـ نه حالم خوبه، واقعا ازت ممنونم کوهیار . امیدوارم منو ببخشی! کوهیار با تعجبی که تو صورتش موج میزد گفت : ـ والا اگه یه روز یکی بهم میگفت پیمان راد ازت عذرخواهی میکنه ، عمرا باور نمیکردم! مهلا یهو دستشو برد بالا و گفت : ـ منم همینطور! کوهیار ادامه داد و گفت : ـ ولی مثل اینکه پدر بودن داره بهت میسازه یا شایدم بخاطر وجود غزل تو زندگیته! به اندازه تو منم کلی اشتباه داشتم ، کارایی کردم که نباید انجام میدادم اما فهمیدم که تو این دنیا هیچ چیزی با اجبار جلو نمیره. منم ازت عذر میخوام. امیرعباس یهو با خنده گفت : ـ آخه چه شبی شد امشب! جنگ بین این دوتا هم تمام شد . پس بلند شین همدیگه رو یدور ماچ کنین! پیمان خندید و گفت : ـ بسته دیگه حالا! پررو میشه. نمیشناسی اینو! بعد همه باهم خندیدیم. امیرعباس رفت از داخل خونه تنبک و آورد و اون شب تا صبح زدیم و خوندیم، خیلی بهم خوش گذشت. نزدیکای صبح دلم طاقت نیورد ، حتی از استرس خوابم نبرد. به ترسا پیامک دادم و تو دوتا اس ام اس سربسته همه چیز و گفتم بجز ماجرای بارداری. میدونستم ترسا طبق معمول این تایما بیداره و در حال درس خوندنه . از واکنش تعجب و این داستانا که بگذریم وقتی عکس پیمان و براش فرستادم ، اولین چیزی که گفت این بود : ـ اجی غزل این زیادی بزرگ نیست ؟؟ درسته خوشتیپه ولی خیلی بزرگتر از توئه! در جوابش نوشتم : ـ آره ولی بجاش مرد خیلی خوبیه و همو دوست داریم. ازش خواستم صبح همه این چیزا رو برای مامان تعریف کنه و تا ما برسیم! هم مامان و هم بابا حداقل بدونن . چون میدونستم اگه تو موقعیت انجام شده قرارشون بدم، بیشتر عصبانی میشن .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و ششم مهسان: ـ مردا همشون دختر دوست دارن، نکنه تو دلت پسر میخواد ؟؟ دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ من فقط میخوام سالم باشه. چجوری اون فکرای احمقانه به سرم زده بود واقعا! مهلا : ـ مهسان بهم گفته بود، خداروشکر منصرف شدی غزل ، وگرنه یه عمر نمیتونستی خودتو ببخشی، شایدم هیچوقت دیگه این حسو تجربه نمیکردی! به نشونه تایید سرمو تکون دادم و گفتم: ـ اوهوم دقیقا مهسان یهو گفت : ـ حالااا بزارین من خبر اصلی و بهتون بدم . منو مهلا با تعجب بهش نگاه کردیم که گفت : ـ بچها، مهدی گفت فردا مادرش داره میاد جزیره که با من آشنا بشه. منو مهلا با خوشحالی بغلش کردیم و گفتم : ـ آخ جون! پس رفیقمم داره میره خونه بخت. مهسان یه نفس عمیقی کشید و گفت : ـ آره دیگه، اگه اوکی بشه احتمالا اینا هم ماه بعدی بیان برای خواستگاری. گفتم : ـ خب خداروشکر! باز حداقل کار تو آسونتره مهسان ! مادرت کم و بیش موضوعو میدونه مهسان: ـ آره غزل ولی همه چیز و براش تعریف نکردم. گفتم : ـ همینکه کلیت موضوعو میدونه خوبه، امشب شاید به مامانم پیام بدم و آمادش کنم یهو فردا ما رو دید سکته نکنه! مهلا : ـ خوبه، اینجوری بهتره حداقل آمادگی و ایجاد میکنی . پیمان همین لحظه گفت : ـ غزل جان ظرفا رو بی زحمت آماده کنین ! غذا حاضر شد داشتم بلند میشدم که بچها اجازه ندادن و خودشون رفتن و وسایل و آماده کردن . اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود ؛ تموم عزیزام کنارم بودن.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و پنجم مهلا : ـ نه بابا! چه زشتی! دیگه واقعا شورشو درآورده بود . اصلا قراری که باهاش داشتم فقط فیلمبرداری از مجلس و مهمونا بود که این اون شب سوزنش رو تو گیر کرده بود . مهسان لبخند مرموزی زد و گفت: ـ البته با اون لباسی که غزل پوشید... خندیدم و مهلا گفت : ـ والا داییم وقتی قضیه رو شنید گفت که اینم جای پیمان بود همین کارو میکرد! البته یکمی هم تو رو دعوا کرد که چرا اون شب بدون پیمان اومدی اونجا! با لبخندی مرموزانه به پیمان که در حال خندیدن با بچها بود ، گفتم : ـ ولی خداروشکر که ختم بخیر شد. مهلا خندید و گفت : ـ خب پس خداروشکر! یهو گفتم : ـ بچها بنظرتون مادرم اینا چجوری با این قضیه برخورد میکنن ؟؟ مهسان : ـ والا مادرت که بنظرم خیلی سخت نمیگیره ولی خب پدرت اگه بخواد سابقه خونوادگی پیمان و دربیاره و سن و این داستانا رو گیر بده اوضاع سخت میشه. مهلا : ـ بابا چه گیری بده ؟ دخترش بارداره، از این ساعت گیرم بده ، مگه چیزی عوض میشه ؟؟ و اینکه اگه بیاد اینجا هم برای تحقیق همه پیمان و بعنوان یه مرد متعهد و خانواده دوست میشناسن ، هیچکس ازش بد تعریفی نمیکنه . گفتم : ـ چمیدونم والا! انشالا این قضیه هم با شادی ختم بخیر بشه با خیال راحت برگردم و به زندگیم ادامه بدم. مهسان دستم و گرفت و گفت : ـ نترس اوکی میشه. این کوچولوی خاله برای مادرو پدرش شانس میاره . مهلا گفت : ـ بنظر من که دختر میشه. یکم از آب پرتقال پیش روم خوردم و گفتم : ـ ای بابا! تو هم که حرف پیمان و میزنی ، اونم دوست داره دختر بشه .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- جدیدا
-
RaymondNes عضو سایت گردید
-
پارت دویست و شصت و چهارم پیمان با خنده گفت : ـ ایشالا! آقا مهدی نمیخوای دست بجنبونی ؟ مهدی همونجور که رو صندلی مینشست به پیمان اشاره کرد و گفت : ـ والا اول بزرگترا. منتظرم شما رو راهی خونه بخت کنم بعد دست بکار بشم! پیمان از تو جیبش دو تا ورقه درآورد و گذاشت رو میز و گفت : ـ پس بهتره عجله کنی! همه با تعجب به ورقه های رو میز نگاه میکردن ، برداشتمشون و دیدم بلیط شماله! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ پیمان این که ماله فردا ظهره! دستشو گذاشت پشتم و گفت : ـ آره عزیزم تازه دیر هم شده. با استرس گفتم: ـ ولی...ولی من هنوز چیزی بهشون نگفتم. امیرعباس : ـ نگران نباش! فردا دوتاییتون باهم براشون توضیح میدید. گفتم: ـ اما آخه.... پیمان همین لحظه دستمو گرفت و گفت: ـ آخه خونواده همسر من خیلی سختگیرن که البته حق هم دارن، هر چقدر هم که سخت بگیرن ، من از این موجود دست برنمیدارم! مهدی یهو دست زد و گفت : ـ آها اینهه! پیمان پشت دستمو بوسید و بقیه هم دست زدن. همین لحظه در حیاط باز شد و کوهیار اومد داخل. منو مهلا و مهسان با ترس به برخورد پیمان با کوهیار نگاه میکردیم اما دیدیم که با کمال آرامش بهم دست دادن و کوهیار هم طبق معمول بهم تبریک گفت و نشست سر میز. امیرعباس گفت : ـ آقا ما گشنمون شد. پیمان گوشتا رو بیار بریم سمت منقل. مهدی گفت : ـ پس من منقل و روشن میکنم . کوهیار تو هم بیکار نشین ، گوجه ها رو بیار! بعدش که همشون از سر میز بلند شدن ، مهلا دستاشو برد سمت آسمون و گفت : ـ خداروشکر که من نمردم و دیدم بالاخره این دوتا با هم اوکی شدن. مهسان گفت: ـ دقیقا. همش میترسیدم قضیه شب تولد امیرعباس پیش بیاد! گفتم: ـ خیلی زشت شد واقعا! یادم رفت بابت اون شب از امیرعباس عذرخواهی کنم .
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و سوم دست رو شکمم گذاشتم و گفتم : ـ بچه این مرد تو شکم منه . مهسان همونجور که داشت رژ میزد گفت : ـ بهشون قضیه بچه رو میگی ؟؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ دیوونه شدی مهسا ؟؟ معلومه که نه! مهسان خندید و چیزی نگفت . کیفمو گرفتم و ادامه دادم : ـ تو مثل اینکه تفکر خونواده منو با خونواده های اروپایی اشتباه گرفتی! مهسان گفت : ـ پیمان چجوری میخواد باباتو راضی کنه ؟؟ یه آه بلندی کشیدم و گفتم : ـ نمیدونم والا! بهشم گفتم که خیلی راه سختی در پیش داره. همونجور که میرفتیم پایین ، مهسان گفت : ـ غزل تو میموندی خونه بابت غذا دیگه، شاید دیر بشه تا بخوایم برگردیم . گفتم: ـ نه بابا، پیمان قراره گوشت بگیره . الان که هوا خوبه ، بیرون کباب کنیم. ـ خب خوبه پس. از همین الان نمیذار خسته بشی! خندیدم و گفتم: ـ آره خب ذوق داره دیگه! اون روز با حال خیلی خوب رفتیم سر عکاسی و کلی عکس گرفتیم . بابت قرص هایی که میخوردم ، تهوع هام خیلی کمتر شده بود . شب به مهلا زنگ زدیم و سه تایی زودتر از مردها با همدیگه رفتیم خونه ، میوه و فینگرفود ها رو آماده کردیم. صندلیا رو دونه دونه آوردیم تو حیاط . حدود یکساعت بعد ، امیرعباس و مهدی و پیمان رسیدن و همونجور تو حیاط نشستن، بچها برام گل گرفتن و امیرعباس گفت : ـ خیلی مبارک باشه غزل جان . با کمی خجالت گل و گرفتم و گفتم: ـ مرسی ممنون ، زحمت کشیدین . مهدی گل و با لبخند داد بهم و به مهسان نگاه کرد و گفت : ـ قسمت ما بشه انشالا! با این حرفش همه خندیدیم.
- 285 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :