تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت شصت و سوم بعد اینکه با بابام صحبت کرد و اومد پیش من، فهمیدم که یه دختر دو ساله داره به اسم تینا و همسرش و تو حین زایمان از دست داده و بخاطر دخترش مجبور شد اینکار و قبول کنه و وارد بازی خاتون بشه! امیر با دخترش که تو بغلش خواب بود، بدون اینکه حتی به چشمای من نگاه کنه با خجالت گفت: ـ ببینید یلدا خانوم من واقعا قصد اذیت کردن شما رو ندارم...درسته بابت پول قبول کردم اما مطمئن باش تا آخر عمرم پشت شما و بچه تو شکمت وایمیستم! اون زن، آدم خطرناک و قدرتمندیه و شما اصلا نمیتونین باهاش مقابله کنین! عباس به من گفت که امروز یا فردا پسرش میاد اینجا برای اینکه اصل ماجرا رو بفهمه! اشکام و با روسریم پاک کردم و گفتم: ـ بله میدونم، در جریانم. به دخترش نگاه کرد و گفت: ـ من دخترم مهر مادری و حس نکرده و من فقط خواستم... با لبخند به دخترش که مثل فرشته ها تو بغل امیر خوابیده بود، نگاه کردم و حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ خدا حفظش کنه، برای دختر شما من کم نمیذارم... با شادی نگام کرد...انگار دنیا رو بهش داده بودن! اونجا بود که فهمیدم امیر هم از روی ناچاری قبول کرده و ذاتا آدم باوجدانیه! و خداروشکر که این آدم وارد زندگیم شد و یهو آدم عوضی تر از خاتون از آب در نیومد...با لبخند گفتم: ـ اسمش چیه؟ امیر سرشو بوسید و گفت: ـ تینا! گفتم: ـ میتونم بغلش کنم؟ بی هیچ حرفی بلند شد و بچه رو تو بغلم گذاشت.
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم اینجوری هم آشیونه فرهاد و ارمغان با وجود بچه، محکم تر از قبل میشد و هم نوه اصلانی تو خونه واقعی خودش و جایی که بهش تعلق داشت، بزرگ میشد! ( یلدا ) این روزا فقط کارم شده، گلهای پر پر شدهی تاج گلی که فرهاد برام درست کرد، تو مشت بگیرم و صفحه بزنم و گریه کنم! آخه چرا؟! اون زنه عفریته عشقمون و خراب کرد...منو تو چشم فرهاد یه شکارچی پول جلوه داد و تهدیدم کرد که حتی رو در رو هم خودمو تو چشماش بکشم! لعنت به تو که هم منو قربانی هم و هم پسرتو! چجوری دلت اومد که با نوه خودت اینکار و بکنی؟! این بچه، خون پسرت تو رگاشه! گناه نداره؟! کاش میتونستم یجوری به فرهاد بفهمونم که تمام این اتفاقات زیر سر اون مادر هفت خطشه اما دیگه بهم گوش نمیداد... اون روزی که اومد دم در خونمون و حلقه رو توی دستم دید و پشت بندش وقتی امیر اومد، عصبانیت و تو چشماش دیدم...با کارایی که خاتون مجبورم کرد انجام بدم، خودمو توی دلش کشتم! هر روز بیشتر از قبل دلم براش تنگ میشه...دلم برای نوازش کردناش، حرف زدناش، شوخیاش واقعا تنگ میشه اما کاری از دستم بر نمیاد...تو موقع دلتنگیم فقط امانتیه اون تو شکممه که میتونم بغلش کنم و حس کنم که فرهادم کنارمه! وقتی امیر و به زور وارد زندگیم کرد و اولین بار کنار اون نوچهاش ( عباس) دیدمش، گفتم که دیگه زندگیم به کل نابود شده و من دیگه روی خوش زندگی رو نمیبینم اما امیر از جنس بدی های خاتون و عباس نبود...
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت شصت و یکم موقع ناهار فقط ذهنم درگیر این موضوع بود و اصلا حواسم به حرفای ارمغان و فرهاد که داشتن برای سفرشون برنامه میریختن، نبود! تازه خداروشکر کرده بودم که ریخت اون دختره احمق و نمیبینم اما این قضیه باردار نشدن ارمغان، مثل یه تیری بود که یهو وسط خوشحالیم زده شد! بعلاوه اینکه فرهاد نباید از این ماجرا بویی میبرد، ارمغان هم نباید میفهمید که بچهایی که قراره بیارم اینجا، بچه واقعیه فرهاده...خیلی همه چیز بهم گره خورد اما چارهایی نبود! باید بعد از اینکه رفتن ماه عسل، میرفتم کرمانشاه و اینکار و یکسره میکردم! اون دختر که بخاطر ترس از احمدآقا چیزی نمیتونه بگه و با پول هم دهن اون شوهر احمق تر از خودشو میبندم...ولی باید یکی رو اونجا بسپرم تا از ثانیه ثانیه اون دختر بهم گزارش بده، بچه تو شکمش تنها راه حفظ زندگیه فرهاد و ارمغان بود. دو روز بعد... بعد از اینکه تو فرودگاه فرهاد و ارمغان و راهی کردم، رو به عباس گفتم: ـ سریع ماشین و آماده کن، باید بریم کرمانشاه. عباس با تعجب پرسید: ـ چشم خانوم ولی مگه کار ما اونجا تموم نشده؟! با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! بدون هیچ حرفی رفت سمت پارکینگ و در ماشین و باز کرد تا سوار بشم! تو ماشین بهش گفتم: ـ عباس یه آدم مطمئن و پیدا کن که این دختر و دکترش و حتی کوچیکترین چیز راجب اون بچه رو بهم اطلاع بده! عباس سرشو تکون داد و گفت: ـ چشم خانوم، نگران نباشین... سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم! این نه ماه اگه به خوبی و خوشی میگذشت و ارمغان از پس نقشی که بهش دادم برمیومد، دیگه هیچ استرسی برام باقی نمیموند!
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم با ترس پرسید: ـ آخه چجوری؟! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ اگه قراره اینقدر بترسی که در هر صورت میفهمه! سعی کن آروم باشی...تو این ماه عسل هم از شگردهای زنونت استفاده کن تا بهش نزدیک بشی، تا میتونین باهم خوش بگذرونین و بقیشو بسپار به من... یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ اگه شما یکم دیرتر میومدین، داشتم این قضیه رو بهش میگفتم... گفتم: ـ پس ببین مصلحت این بوده که نگی! تو زندگی لازم نیست همه واقعیت و به همه بگی، حتی به شوهرت...برای نگه داشتن زندگیت، حتی لازم باشه باید یجاهایی دروغ بگی تا بتونی حفظش کنی! باید جسارتش و داشته باشی! دوباره با بغض گفت: ـ آخه فرهاد اون بچه رو بچه خودش میبینه، من چجوری بعدها تو چشماش نگاه کنم؟! اگه بهش میگفتم بچهایی که قراره بیارم تو این خونه، ذاتا بچه فرهاده و مادرش اون دخترست، عمرا این موضوع و قبول نمیکرد! حتی بابت وجدانش هم که شده یجوری به گوش فرهاد میرسوند و از زندگی فرهاد بیرون میرفت؛ ارمغان هم نباید واقعیت ماجرا رو میدونست! با حرفش به خودم اومدم: ـ مامان، به حرفام گوش میدی اصلا؟؟ الفت همین لحظه اومد بیرون و گفت: ـ خانوم آقا فرهاد اومدن تو سالن، سفره رو بچینم؟ گفتم: ـ آره ، الان میایم. بعد رو کردم به ارمغان و با اطمینان خاطر بهش گفتم: ـ تو فقط آروم باش و به من اعتماد کن و بدون که من هرکاری میکنم تا آشیونه شما خراب نشه! لبخندی بهم زد و بغلم کرد.
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
پارت پنجاه و نهم ارمغان یهو با لحن تندی گفت: ـ چی؟! مامان مگه میخوایم فیلم بازی کنیم؟ چه ثوابی؟! قبلش به فرهاد کلی دروغ میگیم و من واقعا... حرفشو قطع کردم و با جدیت گفتم: ـ بعضی اوقات برای نجات زندگیت، دروغ مصلحتی هیچ ایرادی نداره ارمغان... یکم راه رفت و گفت: ـ نمیتونم...نمیتونم این کار و در حق فرهاد بکنم! خیلی عادی رفتم مقابلش وایستادم و گفتم: ـ خودت میدونی عزیزم! ولی بهرحال اونی که بعدها کلی پشتش حرف پیش میاد تویی ارمغان! میگن بخاطر نازا بودنش، شوهرش طلاقش داد. من بخاطر خوبی زندگی تو و پسرم میگم...وگرنه برای من اصلا فرقی نمیکنه! اگه خودت با وجود اینکه میگی فرهاد و دوست داری، اینقدر راحت میتونی قید زندگیت و شوهرت و بزنی، حرف زدن منم بی فایدست! یکم به فکر فرو رفت و چیزی نگفت...اما تا جایی که ارمغان و میشناختم، بخاطر اینکه تو زندگی فرهاد بمونه و فرهاد عاشقش بشه، اینو قبول میکرد...داشتم میرفتم از پله ها بالا که طبق حدسم گفت: ـ خب آخه چجوری باید انجام بدم؟! اگه فرهاد بفهمه چی؟! شکمم که بزرگ نمیشه... لبخندی بهش زدم و رفتم سمتش...دستاشو که به زده بود تو دستام گرفتم و گفتم: ـ آروم باش عزیزم، همه چی و بسپر به من! فرهاد روحشم خبردار نمیشه!
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
_0eli0_ عکس نمایه خود را تغییر داد
-
_0eli0_ عضو سایت گردید
-
مجموعه داستانهای کوتاه جانهای آشفته | shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
"برای شیرین" خسته تر از همیشه سیگار رو روی زمین ميندازم. احساس میکنم دیگه نمیتونم. آرنجم رو روی زانوهام میذارم و صورتم رو با دست های یخ زدهام میپوشونم. سعی میکنم ذهنم رو از هر فکری آزاد کنم. میون صدای لاستیک ماشینها با شنیدن صدای مثل صدای خنده هاش توجهم جلب میشه. انقدر واضح و شبیه بود که میتونستم قسم بخورم خودشه، درست همینجا نزدیکم ایستاده و میخنده. پلکهام به هم فشار میدم و اخمهام رو در هم میکشم؛ سعی میکنم رو چیز دیگهای تمرکز کنم. آقای دکتر میگفت اینجور مواقع تا صد بشمرم. یک، دو، سه... بیست و چهار... سی و شش... سی و شش، سی و شش، سی و ... دستی تو موهام میکشم و مثل فنر از جا میپرم، دست به کمر دور خودم میچرخم. اون باید همینجا باشه. هر سمتی رو نگاه میکنم جز تاریکی چیزی عایدم نمیشه. کلافه به موهام چنگ میزنم . خدایا مگه میشه؟ مطمئنم خودش بود. برای لحظه ای چشم هام رو میبندم تا ذهن آشفته ام رو آروم کنم. با حس دستی روی شونه ام، سراسیمه برمیگردم که با سامان رو به رو میشم. نگاهش نگران بود، موهاش خیس بود و به سرش چسبیده بود! چرا خیسه؟ نگاهم به آسمون کشیده میشه. سرخ بود، کی شروع به باریدن کرد؟ چرا من نفهمیدم؟ نگاهی به خودم انداختم، آب از لباسم چکه میکرد. از کی داره میباره که آب از لباسم میچکه؟ با تکون های سامان نگاهش میکنم. - میگم اینجا چیکار میکنی؟چرا هیچ وقت گوشیت رو نمیبری با خودت؟ روی جیب کتم دست میکشم. گوشین نبود، حتما باز خونه جا گذاشتم. قبل از اینکه حرفی بزنم سامان دستم رو میکشه و من رو سوار ماشین میکنه. بی صدا نگاهش میکنم. یعنی اون هم همون قدر که من شیرین رو دوست دارم ندا رو دوست داره؟ خوش به حالش ندا کنارشه. به روبه رو نگاه میکنم، به خیابون بیانتها؛ شیرین من الان کجاست؟ نگاهم به کنار خیابون کشیده میشه، کنار دختر پسری که بهشون نزدیک میشدیم. انگار با هم درگیر بودن. به دختره نگاه میکنم. اون، اون... صاف میشینم و دقیق تر نگاه میکنم. اونشیرین منه! مطمئنم! سراسیمه به سمت سمان برمیگردم: -نگه دار سامان نگه دار. سامان هم نگاهی به اونها میندازه و میگه: -بس کن میدونم چی تو فکرته. از کنارشون بیتوجه رد میشه، از تو آینه بغل ماشین نگاهشون میکنم و میگم: - خواهش میکنم به خاطر ندا. با شنیدن اسم ندا بالاخره ترمز میگیره. به محض ایستادن ماشین پیاده میشم و به سمتشون میرم. باورم نمیشه. چشمهام درست میبینه؟خودشه! اون پسر کنارش کیه؟ از تلاش های دلبرکم معلومه که مزاحمه. شیرین برای فرار از دست پسرک مزاحم به سمت خیابون میدوه. با عجله به سمتش میدوم. اینجا خیلی خطرناکه، ماشینها با سرعت بالایی حرکت میکنن. با دیدن نور ماشین و صدای بوق های ممتدش تندتر میدوم. شیرینم... قلبم انگار روی دور تنده، نفس نفس میزنم. با عجله خودم رو بهش میرسونم و هلش میدم... و دیگه جز صدای جیغ شیرین و فریاد سامان که اسمم رو صدا میزد نمیشنوم. ** پرستار جلوی چشمهای مبهوت سامان پارچهی سفید روی سر جسم بیجون روی تخت میکشه. صدای گریههای اون دختر سکوت بخش رو میشکنه. شیرین نبود، اون پسر رو نمیشناخت اما اون نجاتش داده بود. اون جلوی چشمهاش روی زمین افتاده بود. اما کسی لازم بود تا برای دل سامان گریه کنه، برای رفیقی که جون کند تا دوستش رو حفظ کنه، وگرنه اون که تازه به شیرینش رو پیدا کرده بود، سالم و سرحال، فارغ از اون سرطان زجرآورش... -
@Mahsa_zbp4
- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
-
@shirin_s
- 14 پاسخ
-
- 4
-
-
@عسل
- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت پنجاه و هشتم باباش تمام ارتباطشو با کارخونه و ما قطع میکرد! یا اگه فرهاد این مسئله رو میفهمید، بی شک از ارمغان جدا میشد و دوباره میرفت پی اون دختره گدا صفت! تازه اون دختر بچه فرهاد تو شکمش بود! یهو فکری به ذهنم رسید...آره...راه حلش همین بود! بچه یلدا و فرهاد باید تو این خونه بزرگ میشد! قرار بود بعداً راجب اون بچه فکرکنم اما بابت قضیه ارمغان مجبورم بهش فکر کنم... ارمغان یهو از کنارم بلند شد و با ناراحتی گفت: ـ مامان منو ببخش! ولی نمیتونم به فرهاد بیشتر از این دروغ بگم! قبل رفتن به این سفر باید این قضیه رو بفهمه و بعد تصمیم بگیره... بلند شدم و دستشو کشیدم و گفتم: ـ فرهاد چیزی نمیفهمه! با تعجب نگام کرد که ادامه دادم و با لبخند بهش گفتم: ـ بشین دخترم... کنارم نشست که گفتم: ـ ببین ارمغان، با اینکه این مسئله خیلی مهمه اما تو هرچی باشه، عروس خانواده اصلانی هستی! من ازت حمایت میکنم. زندگیتو خراب نکن دخترم!لازم نیست به فرهاد چیزی بگی. نگام کرد و گفت: ـ مامان چی دارین میگین؟! فرهاد اگه بفهمه بهش دروغ گفتم، ذاتا دورم و خط میکشه. دیگه در این حد نمیتونم ارزش خودمو پایین بیارم! ازش پرسیدم: ـ فرهاد و دوست داری؟ با ناچاری بهم نگاه کرد گفت: ـ بیشتر از هر چیزی! دستش و که میلرزید، گرفتم تو دستم و گفتم: ـ پس با همدیگه این قضیه رو حل میکنیم! ـ آخه چجوری؟! من کلی دکتر و اینا رفتم، چیزی نیست که حل بشه مامان! گفت: ـ فرهاد هم میخواد زندگیش و با تو ادامه بده ارمغان! بهش نزدیک شو و بعدش نقش یه زن باردار و تا نه ماه بازی کن و بعدش یه بچه از پرورشگاه میاریم و بزرگش میکنیم...فرهاد هم اون بچه رو بچه خودش میدونه ، تازه ثواب هم میکنیم!
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هفتم با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی رو باید بدونه؟ منظورت چیه ارمغان؟ دماغشو کشید بالا و یه چندتا نفس عمیق کشید و گفت: ـ مامان من خیلی فرهاد و دوست دارم، تو خودت شاهد این قضیه بودی! گفتم: ـ آره دخترم؛ فرهاد کاری کرده؟ بغضشو قورت داد و گفت: ـ نه ولی من دوسش دارم و نمیخوام و نمیتونم بهش دروغ بگم! حقش نیست...اگه من اینکارو کنم با اون دختره چه فرقی دارم پس؟! الآنم که داره برای ماه عسلمون برنامه میچینه و داره برام تلاش میکنه، واقعا عذاب وجدان میگیرم مامان...بهتره قبل از این که چیزی بشه، تمومش کنیم! یکم لحنم و تند کردم و گفتم: ـ ارمغان حرفو تو دهنت نچرخون! راجب چی داری حرف میزنی؟! دستشو گذاشت جلو صورتش و دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت: ـ مامان...من...من نمیتونم بچه دار بشم! انگار با گفتن این حرفش یه سنگ وسط قلبم نشست! چی داشت میگفت؟! ادامه داد: ـ اون روز که اومدین خواستگاریم، میخواستم به شما بگم اما اونقدر خوشحال بودین و دروغ چرا خودمم اونقدر خوشحال بودم که فرهاد انتخابم کرده، نخواستم خوشحالیمون و خراب کنم...اما...اما تا کجا میتونم این دروغ و ادامه بدم! هم شما برای ادامه نسلتون میخواین نوهدار بشین و هم فرهاد دلش میخواد پدر بشه! نمیتونم باهاش اینکارو کنم! حقشو ندارم. زبونم بند اومده بود و نمیدونستم باید چی بگم! فکر اینجاشو نکرده بودم! اما نباید میذاشتم این قضیه فاش بشه، اگه مردم راجب این مسئله میفهمیدن، چی راجبمون میگفتن!؟
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و ششم ( خاتون ) همه چیز داشت طبق برنامهام پیش میرفت و بالاخره فرهاد و ارمغان باهم عقد کردن و ارتباط بین خانواده ها خیلی قوی تر شد...این وسط فقط از رفتارهای فرهاد میترسیدم که اونم خداروشکر بعد از دیدن ارمغان، انگاری که دلش نرم شد و به دلش نشست...ارمغان هم واقعا دوسش داشت و میدونستم میتونه کاری کنه تا اون گدا صفت و فراموش کنه...بعد از عقدشون، ارمغان اومد خونه ما و فرهاد قرار شد براش گالری نقاشی باز کنه تا کاراشو اونجا ادامه بده...دیگه خیالمم از جانب فرهاد راحت شده بود چون هم رفته بود بالا سر کارخونه و هم برای اینکه به چشم ارمغان بیاد، پیشنهاد ماه عسل و بهش داده بود...همه چیز طبق روال داشت پیش میرفت تا اینکه یه چیز افتضاحی فهمیدم! دو روز قبل از اینکه بخوان برن ماه عسل، وقتی از کارخونه برگشتم خونه...دیدم جفتشون بهم خیره شدن، اولش یکم قربون صدقشون رفتم و بعد اینکه فرهاد رفت بالا، حس کردم ارمغان خیلی ناراحته! رفتم نزدیکش و گفتم: ـ دخترم چیزی شده؟! تا این جمله رو گفتم، یهو با هق هق زد زیر گریه! جوری گریه میکرد که انگار یکی از عزیزاش فوت شده...تا قبل اینکه کسی ببینتش، بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم! اما فقط گریه میکرد و اصلا آروم نمیشد...بردمش رو صندلی کنار استخر و کمکش کردم تا بشینه! با ترس کنارش نشستم و اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ ارمغان؟ چی شده عزیزم؟! داری منو میترسونی! سرشو گذاشت رو قفسه سینه ام و با گریه گفت: ـ خیلی دوسش دارم مامان ولی از دستش میدم! باید بهش بگم...حق داره بدونه!
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و پنجم مامان دستاشو بهم کوبید و با خوشحالی گفت: ـ آخیش! خستگیم در رفت این صحنه قشنگ و دیدم! بمونین برای هم عزیزای دلم... ارمغان با لبخند گفت: ـ خسته نباشی مامان! مامان اومد پیشمون و بغلش کرد و گفت: ـ درمونده نباشی دختر قشنگم. بعد چشمش خورد به تابلویی که ارمغان کشید و گفت: ـ ماشالا دخترم از هر انگشتش هنر میباره! تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا همینطوره! اما ارمغان بازم ته چشمش ناراحت بود، اینو حس میکردم اما گذاشتم به عهده خودش، تا هر وقت فکر کرد وقتشه بهم بگه...تو دنیا از تنها چیزی که بدم میومد، دروغ و پنهون کاری بود و واقعا بعدش طرف و از چشمم مینداخت...رو بهشون گفتم: ـ پس من میرم بالا لباسمو عوض کنم و رنگ بزنم به بهزاد تا ببینم کارمونو اوکی کرد یا نه! ارمغان هم لبخندی بهم زد و من رفتم بالا...یه دوش گرفتم و بعد بیرون اومدن زنگ زدم به بهزاد و گفت که بلیطا رو برای پس فردا شب تو یه هتل خیلی خوب برای یه هفته رزرو کرده...قصدم این بود تو این سفر به صورت کامل پرونده یلدا رو ببندم و ارتباطم و با ارمغان قوی تر کنم...اما ارمغان از یه مسئله ناراحت بود؛ اینو هر وقت تو چشمام نگاه میکرد، میتونستم حس کنم! اما این مسئله چی بود؟! راجبش کنجکاو بودم اما میخواستم ببینم خودش بهم میگه یا نه!
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و چهارم با احساس بهش نگاه کردم که خندید و گفت: ـ چرا اینجوری نگام میکنی فرهاد؟ گفتم: ـ دلم میخواد یه دختر داشته باشم، کپی خودت...هم از نظر قیافه هم از نظر اخلاقی...یعنی یدونه ارمغان کوچولو! یهو برخلاف انتظارم، رفت تو فکر و حس کردم ناراحت شد! اصلا فکر نمیکردم همچین ری اکشنی نشون بده...بدون هیچ حرفی پیش بندشو باز کرد و قلموهاشو جمع کرد...رفتم نزدیکش و گفتم: ـ حرف بدی زدم ارمغان؟! چشاشو ازم دزدید و سعی کرد لحنش و عادی نشون بده و گفت: ـ نه نه اصلا! فقط اینکه... مشخص بود یه چیزی هست...دستم و گذاشتم زیر چونهاش تا توی چشمام نگاه کنه و گفتم: ـ فقط اینکه؟! حس کردم یکم بغض کرد...دلم نمیخواست ناراحتیش و ببینم! بغلش کردم و گفتم: ـ هر چی هم که باشه تو زندگیمون، نریز تو خودت ارمغان! به من بگو چی شده! نگاش کردم و با جدیت گفتم: ـ من خط قرمز زندگیم، پنهون کاری و دروغه! شکست قبلیه زندگیمم بابت همین بود. آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ فرهاد من تو رو خیلی دوست دارم! فقط اینکه من باید یچیزی و بهت... همین لحظه صدای مامان باعث شد برگردیم سمت در و حرف ارمغان قطع شد!
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و سوم دستامو حلقه کردم دور کمرش و گفتم: ـ مگه آدم از شوهرش میترسه؟! خندید و گفت: ـ نه ولی وقتی تو اینجور یهویی اومدی! چشماش خیلی قشنگ بود...میتونستم تو نگاهاش غرق بشم! با خنده از بغلم بیرون اومد و گفت: ـ برو بالا لباستو عوض کن عزیزم، مامان هم اومد، بریم ناهار بخوریم.! من دستم رنگیه، لباست رنگی میشه! دست رنگیشو بوسیدم و گفتم: ـ زن هنرمند من! دوباره گونههاش سرخ شد و به بوم نقاشی اشاره کرد و گفت: ـ چطور شده؟! گفتم: ـ مگه میشه تو کاری کنی و قشنگ نباشه؟! فوق العاده شده... با ذوق گفت: ـ خوشحالم که خوشت اومده. گفتم: ـ ولی یدونه نقاشی تکی هم از من بکش بذارم تو اتاقم توی کارخونه! خندید و گفت: ـ چشم همسر عزیزم. محو خنده هاش شدم! بنظرم اگه همینجور پیش میرفت و بیشتر باهاش وقت میگذروندم، ارمغان جای یلدا رو توی دلم میگرفت. چون دختری بود که نمیشد جذبش نشد...
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و دوم بهزاد گفت: ـ خب پس تو هم اگه اونو واقعا میخوای بیشتر باهاش وقت بگذرون، نذار دلش شکسته بشه! درسته که گفت کنارته اما تحمل هر کس تا یجاییه فرهاد! از پنجره کنارم میز به ویوی بیرون خیره شدم و گفتم: ـ تازه به پدرش هم قول دادم! بهزاد یهو ساکت شد و رفت تو فکر...نگاش کردم و گفتم: ـ به چی فکر میکنی؟! بهزاد ته مونده سیگارشو گذاشت تو جاسیگاری و گفت: ـ راستش فرهاد اصلا به چهرش نمیخورد همچین آدم شارلاتانی باشه! با حالت ناامیدی گفتم: ـ منم گول همون ظاهر مظلومش و خوردم! دختره عوضی! بهزاد گفت: ـ آخه من میگم این کی وقت کرد بره حلقه دستش... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ ولکن بهزاد توروخدا! اصلا دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنم... از جام بلند شدم و گفتم: ـ پس قضیه بلیط و واسه یه هفته تو یه هتل خوب برامون اوکی کن! بهم دست دادیم و بهزاد گفت: ـ حل شده بدون! بعد از رستوران رفتم یه سر به کارخونه زدم و کارای عقب افتاده رو انجام دادم...برگشتم خونه، دیدم که ارمغان موهاشو گوجهایی بسته و روی بوم نقاشی تو حیاط داره نقاشی میکشه! تو گوشش هم هدفون بود و تو عالم خودش بود...از پشت سر آروم رفتم و دیدم داره عکسی که موقع رقص ازمون گرفتن و داره میکشه. هدفون و از رو گوشش گرفتم که با ترس برگشت سمتم و گفت: ـ وای فرهاد! ترسیدم..
- 63 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام مهسا جان خوبی؟!
عزیزم میشه اسم و فامیل کاملتو بهم بگی؟
-
پارت۴ استلا کتاب را برداشت و بدون نگاه کردن به جلدش شروع به ورق زدن کرد. بوی کتاب تازه زیر بینیاش پیچید و او را مانند غنچهای که شکفته میشود، سرشار از حس تازه کرد. آقای جوزف با لبخندی عمیق استلا را زیر نظر داشت و گفت: _ میدونستم عاشق بوی کتاب نو هستی. این کتاب رو دیروز برام آوردن ،اما نخوندمش، نگهش داشتم که تو بیایی و بوش کنی. اگر هم دوست داشتی بخونیش. استلا قدردان به آقای جوزف نگاه کرد. نم اشک به چشمهایش هجوم آورد؛ این همه محبت، آن هم از طرف کسی که نسبتی با او نداشت، جای حرف داشت. _ ممنونم، آقای جوزف، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. آقای جوزف سری تکان داد و به طرف میز کارش، آن سوی پیشخوان رفت. فنجانی قهوه برداشت و روی میز پیشخوان مقابل استلا گذاشت. بوی قهوه و کتاب نو هوش از سر استلا برده بود. چند نفری گوشه و کنار کافه نشسته بودند و کتاب میخواندند و گهگاه فنجان نیمهکاره قهوهشان را مزه میکردند. زمان در کافه زفیرو راهش را گم میکرد. استلا فنجان قهوه و کتاب را برداشت و روی میز همیشگیاش که کنار دیوار بود نشست. پنجرهی کوچک و چوبی رو به ساحل، بوی رطوبت و تازگی دریا را به داخل کافه میآورد. تکهای آفتاب روی میز افتاده بود و فضا را زیبا کرده بود. درون استلا مثل موجهای دریا تکان میخورد و هر بار حسی تازه به ساحل افکارش میآورد. به پدرش و برادرش فکر میکرد، به مادرش و دروغی که راجع به کتی گفته بود. آه، راستی کتی! کاش پیش او رفته بود. چرا فکر کرد بین این همه کافه کنار ساحل و کتابخانه درون شهر، میتواند آن مرد جوان را اینجا ببیند؟ چقدر احمق بود! کتاب را روی میز گذاشت و جرعهای از قهوه را مزه کرد. شیرین بود، انگار آقای جوزف سلیقهاش را حفظ کرده بود و میدانست قهوه را شیرین میخورد. صفحه اول کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد. کتاب جالبی بود درباره فلسفه سقراط. نصف کلمات کتاب برایش گنگ بود؛ به نظرش این کتاب برای خود آقای جوزف مناسبتر بود تا او. کتاب را بست و جرعهای دیگر از قهوهاش نوشید. سرش را بلند کرد و مشغول تماشای افراد درون کافه شد. چند تایی زوج داخل کافه بودند که فقط قهوه مینوشیدند و گپ میزدند. در این وقت روز، کافه نسبتا خلوت بود. کنار دیوار، دقیقا روبهروی استلا، میزی کوچک و نیمدایره که فضای دیوار را پر کرده بود وجود داشت و فردی پشت به استلا نشسته بود و معلوم بود مشغول خواندن کتاب است. پیراهن مشکیاش به تنش چسبیده بود و عضلات دستهایش را به خوبی نمایان میکرد. استلا با کنجکاوی به مرد نگاه میکرد؛ موهایش کوتاه و مرتب بود و برق میزد. ناگهان مرد تکان خورد، بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. استلا با دیدن چهره مرد، مثل برق گرفتهها به خود لرزید. آن مرد جوان همان همسایهشان بود! استلا کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را در کتاب فرو برد، اما واقعیت این بود که همه حواسش سمت مرد جوان بود. کلمات کتاب برایش رنگ باخته بود؛ تمام فکرش حول و حوش پیشخوان میچرخید. آقای جوزف با لبخند داشت جواب آن مرد را میداد. استلا با خود فکر کرد که اصطلاح «مرد جوان» زیادی برای همسایه جدیدشان سنگین است. به او نمیخورد بیشتر از ۲۳ سال داشته باشد، اما اینکه اسمش را نمیدانست، تاثیر زیادی در این نوع صدا زدنش داشت. آقای جوزف کتابی که جلدش چرم بود را به پسر همسایه داد. استلا از اسم جدید «پسر همسایه» خندهاش گرفت، این یکی بیشتر به او میخورد. پسر همسایه خداحافظی مختصری با آقای جوزف کرد و رفت. تا لحظه آخر نگاه استلا روی او بود. استلا فنجان قهوهاش را سر کشید و دوباره مشغول خواندن کتاب شد، اما باز هم با نفهمیدن مفهوم کلمات، کتاب را بست.
- هفته گذشته
-
Shadow عکس نمایه خود را تغییر داد
-
دلنوشته کارما
- 1 پاسخ
-
- 5
-
-
-
-
سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال میکنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقرهای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد
- 1 پاسخ
-
- 5
-
-
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
Taraneh پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام @عسل جان تبریک مجدد و این داستانا برای طراحی کاور دبل شخصیت متناسب با داستانت این توضیحات: اسم داستان اسم نویسنده اسم دوتا بازیگر، خواننده و یا بلاگری که چهره شخصیتهای اصلی داستانتو دارن (کاپل اصلی رمان) آیتمهای داستان (مثل جمجمه، سلاح، حلقه، مراسم عروسی، یاهرچیزی) رو کامل کن و زیر همین تاپیک ارسال کن عزیزم- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
-
فرزندان قشنگ ترا، حالتون چطوره؟! با کمی تاخیر اخبار نتایج اولین دور پارت منتخب رو به سمع و نظرتون میرسونم! در مقام و جایگاه اول دهمین پارت داستان نفس گیر به قلم جذاب بانو @عسل قرار میگیره (تبریک میگم عزیزم) در مقام دوم پارت اول داستان جان های آشفته حاصل نبوغ @shirin_s به روی سکوی قهرمانی میره! (مبارکت باشه خواهری) و در مقام سوم صد و هفدهمین پارت رمان مادمازل جیزل حاصل زحمات @Mahsa_zbp4 روی سکو قرار میگیره (مبارکه قشنگ جان) @QAZAL ممنونم از غزال بابت فعالیت و حمایت شدیدا دلگرم کنندهش؛ عشق منی بیب! هدف از این مسابقه ترغیب شما به فعالیت و پارتگذاری منظم و بالا بردن سطح نوشتههای شماست دوستان! همکاری کنید باهامون عشقای ترا از همتون سپاسگزارم و به خدای بزرگ میسپارمتون!
- 14 پاسخ
-
- 5
-
-
-
فانتزی رمان اِل تایلر | سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
نوری روشن آسمان را فرا گرفته است و صدای جیکجیک گنجشکهای لابهلای شاخ و برگ درختان گوشهایم را نوازش میکند. از جایم بلند میشوم و به سمت کول میروم تا بیدارش کنم؛ اما پیش از آن، نیروانا خمیازه کشان از روی تکه سنگی که ساعاتی رویش خوابیده بود، به پایین میغلتد و صدای آخ گفتنش آنچنان بلند میپیچد که کول سریع مانند بحران زدهها سرجایش سیخ مینشیند و با لحنی لرزان میپرسد: - چیشد؟ کجا رو زدن؟ زوزه باد پوست صورتم را نوازش میکند و بی توجه به سؤال کول، چشمانم را لحظهای میبندم. سکوتم را که میبیند دوباره میپرسد: - رفتن؟! نیروانا درحالیکه هنوز روی زمین ولو مانده است از او میپرسید: - کیا رفتن؟ چشمانم را باز میکنم و کول هریسون را میبینم که از جایش بلند میشود و گرد و خاک چسبیده به لباسهایش را با ظرافت میتکاند و سپس میگوید: - همونهایی که حمله کرده بودن دیگه! نگاهی به نیروانا که از روی زمین خودش را جمع میکرد و بند برگیِ کفشهای سبز و زندهاش را میبست میاندازم و خطاب به کول میغُرم: - کسی حمله نکرده آدمیزاد! بلندشو سریع راه بیفت، وگرنه خودم بهت حمله میکنم و توهم حمله رو برات به واقعیت تبدیل میکنم! اخمی بین ابروهای مشکیاش نقش میبندد و زیرلب میگوید: - چه بداخلاق! بی حس نگاهش میکنم و میگویم: - هی! شنیدم. با لحنی لجبازانه میگوید: - اصلاً گفتم که بشنوی! قدمی به جلو میگذارم و میپرسم: - کول هریسون! چته سر صبحی؟ او هم قدمی به جلو میگذارد و به من نزدیکتر میشود. - چون سر صبحه حق ندارم قاطی کنم؟ تا چشم باز میکنم بهم میگی آدمیزاد! آه! دیگر خسته شده بودم. نفسم را کلافه بیرون میدهم و درحالیکه به نیروانا اشاره میکنم دنبالم راه بیفتد، به سمت مسیر مورد نظر حرکت میکنم و خطاب به کول که پشت سرم مانده است با صدای بلند میگویم: - اگه چیز دیگهای بودی مسلماً دلیلی نداشت بهت بگم آدمیزاد! نیروانا که با جثه ظریفش، کنارم تند تند قدم برمیدارد کول را خطاب قرار میدهد: - تو از ماهیتت خجالت میکشی؟ اما چرا؟ من شنیده بودم که انسانها اشرف مخلوقات هسـ... . کول که خودش را به ما رسانده است حرف نیروانا را میبرد و با حالتی کلافه دست لای موهایش فرو میبرد و نق میزند: - تو یکی دیگه ولم کن دختر برگ برگی! در یک لحظه، نیروانا با حرکتی غافلگیرانه کول را به زمین میکوبد و درحالیکه خشم در چشمانش خودنمایی میکند و مشت ظریف و کوچکش را مقابل صورت کول نگه داشته است میگوید: - من یه پری ام... یه پری سبز! بار آخرت باشه به من میگی برگ برگی؛ آدمیزاد کودن!