تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت دویست و بیستم *** اون شب تا بچها برن، نزدیکای صبح شد و من و مهسان هم بعد رفتنشون سریع خوابیدیم. صبح ساعتهای یازده بود که از خواب بیدار شدم. مهسان هنوز خوابیده بود. سعی کردم بدون کوچیکترین سر و صدایی برم تو آشپزخونه و ظرفای دیشب و بشورم ، خیلی زیاد بودن . تموم شدن تمام ظرفا و خشک کردنش حدود چهل دقیقه طول کشید. بعدش شروع کردم به درست کردن پودر گیاهی که دکتر برای حالت تهوع بهم داده بود و در همین حین از تو لپتاپ در حال دیدن و خریدن بلیط بودم. هواپیمای آسمان یه پرواز ساعت نه شب به سمت تهران داشت ، سریعا خریدمش . همین لحظه مهسان بیدار شد و با خمیازه گفت : ـ سحرخیز شدی! همونطور که چشمم به لبتاپ بود گفتم: ـ بیشتر از این نتونستم بخوابم. گفت: ـ من بعد اینکه تو خوابیدی ، یسره داشتم جواب مهدی و میدادم، چقدر این پسرر حرف میزنه! نزدیکای صبح خوابم برد. خندیدم و گفتم : ـ خب دوستت داره! معلومه که دلش میخواد تا صبح باهام حرف بزنه . یهو مهسان بلند شد و گفت : ـ غزل راستش من بعد این حرکت پیمان ، همش میترسم مهدی هم یه روز باهام یه چنین کاریو بکنه! لپتاپ و بستم و گفتم: ـ بیخود توهم نزن! اون پسر خیلی دوستت داره؛ بعدشم قرار نیست آدما رو باهم مقایسه کنی. یکم فکر کرد و گفت: ـ آره خب . گفتم: ـ خوبه پس بیخودی بهونه نیار، گرچه من خودم تو آدم شناسی گند زدم ولی مهدی و نگاهاش به تو از صمیم قلبشه مهسان ، باور کن . با لبخند نگام کرد و گفت: ـ اینجوری میگی ؟ گفتم: ـ آره بابا پس چی ؟؟ نترس . بلند شد و همونجوری که لحاف رو جمع میکرد گفت: ـ بلیط پیدا کردی؟ ـ آره یدونه واسه فردا شب به سمت تهران پیدا کردم همونو گرفتم . ـ خوبه. همین لحظه زنگ آیفون زده شد، رفتم سمت آیفون و با دیدن چیزی که پشت صفحه دیدم چشمام درومد ، مهسان پرسید: ـ کیه غزل ؟؟ چرا باز نمیکنی درو ؟
- 221 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و نوزدهم مهلا: ـ ولی تو که کار خودتو داری تو جزیره، خیلیم موفقی . این دیگه از کجا درومد ؟ کوهیار در تایید حرف مهلت گفت: ـ منم همینو بهش گفتم . گفتم : ـ بچها من راستش تصمیمو گرفتم ، فردا بلیطمو میگیرم و پس فردا برمیگردم شمال . همه خیلی چهرشون ناراحت شد . گفتم : ـ بابا توروخدا اینجوری نکنین دیگه! واقعا با دل پر برمیگردم . بیاین امشبو با خوبی وخوشی بگذرونیم کنار هم لطفا. مهدی یهو گفت : ـ بخاطر پیمان داری میری؟ گفتم : ـ یکی بخاطر اون یکی هم بخاطر اینکه احتیاج دارم واقعا یسری چیزا رو فراموش کنم . تک تک جاهای جزیره برای من یادآوری یه خاطرست و منو واقعا خفه میکنه، بعضا نمیتونم نفس بکشم. لطفا درک کنین! مهلا بغض کرد و گفت: ـ ولی دلم برات خیلی تنگ میشه. کوهیار : ـ همه ما دلمون خیلی تنگ میشه. نتونستم طاقت بیارم ، اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ منم خیلی دلم براتون تنگ میشه، بهترین اتفاق جزیره ، آشنا شدن من با شماها بود. واقعا چقدر خوبه که شناختمتون. مهسان همین لحظه همینجور که اشکاشو پاک میکرد با حالت شاکی بلند شد و گفت: ـ خب دیگه تبریک میگم بهتون ، بالاخره اشک منم درآوردین! با حرفش یهو همه زدیم زیر خنده، گوشیم و آوردم و گفتم : ـ بیاین پس این لحظه رو ثبت کنیم . من بعدا که دلم براتون تنگ شد با دیدن این عکسا دلتنگیمو از بین ببرم. همه جمع شدیم و چند تا عکس سلفی گرفتم . بعدش شام و آوردیم و بچها سعی کردن راجب خاطراتشون باهم حرف بزنن و جو و عوض کنن و خداییش اون شب فارغ از هر گونه نگرانی ها و دلتنگی های من ، خیلی خوش گذشت. پانتومیم بازی کردیم و آخرشب کوهیار برامون گیتار زد و مهدی آهنگ خوند. مخاطب تمام آهنگاشم مهسان بود . وقتی عشق بینشونو میدیدم ، از صمیم قلب براشون خوشحال میشدم. از خدا خواستم جفتشونو برای هم حفظ کنه.
- 221 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و هجدهم بعد دو بوق جواب داد: ـ مطب دکتر معیریان ، بفرمایید ـ سلام وقتتون بخیر ـ وقتتون بخیر ـ ببخشید من برای شنبه صبح یه وقت برای سقط جنین میخواستم. ـ متاسفم برای شنبه صبح وقتمون پره. گفتم: ـ اما من کارم ضروریه عزیزم ، نمیشه اون لابلا یه وقت برام بزارید؟ ـ ببینید نزدیک ترین تایمی که میتونم بهتون بدم ، شنبه هشت شبه. ـ باشه مشکلی نیست. ـ پس شماره تماس و نام خانوادگی تونو لطفا بگید تا ثبت کنم. ـ بله حتما 0911. نوشتم هم که اوکی شد، عذاب وجدان داشت روانیم میکرد اما بهش بیتوجه بودم. اون روز تا غروب منو مهسان مشغول درست کردن غذاها بودیم و حدود سه چهار نوع غذا درست کردیم. مهلا و مهدی با هم رسیدن و یکم نشستیم و باهم گپ زدیم...تو این مدت مهسان و مهدی خیلی بهم نزدیک شده بودن و تا جایی که من اطلاع داشتم ، مهدی قرار بود قضیشونو جدی کنه؛ براش واقعا خوشحال بودم ، مهسان بیشتر از هر کس دیگه ایی لایق خوشبختی و دوست داشته شدن بود. مهدی هم دوسش داشت . حدود نیم ساعت گذشت اما کوهیار نیومد. مهدی به ساعت نگاه کرد و گفت : ـ پس کجا مونده این پسر؟؟ منم به ساعت نگاه کردم و گفتم : ـ نمیدونم والا اما قول داده بود که میاد . همین لحظه زنگ آیفون زده شد و مهسان گفت : ـ خودشه ، من باز میکنم. در و باز کرد و بعدش کوهیار با یه چهره ایی درهم وارد شد ، مهدی گفت : ـ میبینم که کشتی هات غرق شده! کوهیار به من نگاه کرد و با ناراحتی گفت : ـ دلیلشو از این خانوم بپرس. مهلا و مهدی با تعجب بهم نگاه کردن و مهلا ازم پرسید: ـ غزل ، قضیه چیه ؟ بهشون نگاه کردم و گفتم : ـ بشینین بچها. همه نشستن و منم همینجور که سرم سمت پایین بود ، گفتم : ـ من یه مدت میخوام از جزیره دور باشم، یعنی بابام یه کاری برام پیدا کرده ، دلم میخواد برم و بررسی کنم اگه خوبه که بمونم شمال و اگه نبود برگردم.
- 221 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور دلنوشته دوشبزهگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment -
با چشمهایی به خون نشسته به شاهکارش نگاه میکند. مردک پست را با دست و پای بسته روبروی کلبه اش رها کرده و دورش را ماده اشتعال زا ریخته و حالا تنها یک جرقه فندک لازم دارد. مرد به سختی خودش را از روی زمین بالا میکشد و التماس میکند: - نکن این کار رو، من نجاتت دادم، من تو رو از اون یتیم خونه کشیدم بیرون، من بهت شخصیت دادم، یادت رفته؟ دخترک عروسک خرسی که تنها یادگار پدر و مادرش بود را به خود میفشارد و فریاد میزند: - تو بدبختم کردی، تو خانواده ام رو به اون روز کشوندی؛ ذره ذره آبشون کردی. کاری کردی تا با دستای خودشون من رو جلوی یتیم خونه رها کنن. از تُن صدایش کم میشود و با صدایی آرام تر از قبل ادامه میدهد: - تو انقدر بهشون فشار آوردی، انقدر عذابشون دادی تا روزی که آدمهات بردنت بالاسر جنازه هاشون که کنار خیابون افتاده بود. مرد با درد فریاد میزند: - من اون روز تو مسیر خونهام اونا رو دیدم، فکر کردم جا ندارن گوشه خیابون خوابیدن، خواستم کمک کنم دیدم نفس نمیکشن؛ من خودم به پلیس خبر دادم. دخترک پوزخند به لب سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: - فکر کردی هنوز هم اون دختر بچه کوچولوام؟ من دختر سادهای بودم ولی بچه های اون یتیم خونه یادم دادن که چطور باید باشم، من دیگه گول این حرفهات رو نمیخورم. - گول چیه بابا تو فقط قرصهات رو نخوردی، تو رو خدا تا دیر نشده بیا بازم کن، ازت خواهش میکنم. دختر این بار قهقهه میزند قوطی قرص را جلوی چشمانش تکان میدهد و میگوید: - اینا رو میگی؟ درب قوطی را باز میکند قرص ها را در مشتش میریزد و به سمتش پرتاب میکند. - با خودت ببرشون به جهنم. فندک طلایی مرد که اسم منحوسش نیز روی آن حک شده را نشانش میدهد. با لبخندی شیطانی فندک را به سمتش پرتاب میکند. در یک لحظه آتشی سهمگین برپا میشود. آتش زبانه میکشد، حرارت جهنمیاش بر صورتش سیلی میزند. آسمان از دودش سیاه گشته و صدای کلاغ ها گوش فلک را میخراشد. در میانهی شعلههای سر به فلک کشیده تنها دختری با پیراهنی سفید و موهایی پرشان، با عروسکی در بغل به چشم میخورد. دختری که در قلبش زخمی کهنه خوابیده و در چشمانش لذت انتقام سو سو میزند. با قدمهایی آرام میرود به سمت خانه حرکت میکند. با خود فکر میکند که اگر تا نیمههای شب این مرد باز نگردد باید به سراغ کلبهاش بیاید؛ شاید لازم شود تماسی هم با پلیس داشته باشد.
-
پارت دویست و هفدهم ـ خداروشکر ، راستش یاسمن من پس فردا میرسم بابل ولی مامان اینا نمیدونن یعنی نمیخوام بهشون بگم. یاسمن صداش نگران شد و گفت : ـ چرا؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتم: ـ اتفاقات که زیاده ولی میخواستم اگه امکانش هست یه چند هفته پیش تو بمونم بعدش برمیگردم جزیره. ـ قدمت بالای سر ، خیلیم خوشحال میشم، اتفاقا علیرضا هم نیست رفته با دوستاش مسافرت ، منم از این تنهایی درمیام. ـ مرسی واقعا ، فقط یچیزی ازت میخوام . اگه میشه شماره ی اون دکتر زنان که پیشش میرفتی هم برام بفرستی؟ممنونت میشم. ـ غزل واقعا داری نگرانم میکنی ، بگو چیشده؟ آهی کشیدم و گفتم: ـ داستانش مفصله ، قول میدم اومدم برات تعریف کنم ، فقط لطفا به هیچکس نگو که دارم برمیگردم. ـ خیالت راحت، باشه پس من شمارشو برات میفرستم. ـ مرسی عزیزم ، میبینمت ـ میبینمت. بعد اینکه قطع کردم ، مهسان گفت : ـ به یاسمن هم میگی قضیه رو ؟ گفتم: ـ آره دیگه باید بگم اما اونم دهنش چفته. یه مدت پیشش میمونم ، حالم که بهتر شد برمیگردم. ـ خوبه پس. همین لحظه یاسمن شماره اون دکتر و پیامک کرد و سیوش کردم و زنگ زدم.
- 221 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت دویست و شانزدهم مهسان گفت: ـ خب میگم شاید اگه پیمان بدونه مسئولیتشو... دست از کار کشیدم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اصلا! پیمان هیچ چیزیو نباید بدونه ، تازه اگه بدونه هم براش فرقی نمیکنه . کسی که با دل آدما بازی میکنه، بچه و غیر بچه هم براش فرقی نداره. مهسان چیزی نگفت اما من ادامه دادم : ـ بدون هیچ توضیحی با یه دلیل مسخره منو ول کرد و رفت سراغ زنی که بهش خیانت کرد. از این آدم انتظار مسئولیت قبول کردن داری ؟ مهسان: ـ من قبلا مثل تو حس میکردم اما الان میگم شاید هنوزم دوستت داره. آخه فکر کن خودت غزل! نجات دادن تو از اون پل ، چاپ کردن عکسات! بدون مکث گفتم: ـ همش عذاب وجدانه همین! اون هیچوقت دوسم نداشت ، همش اصرار و علاقه یکطرفه من بود. همون اوایلم اگه من اینقدر اصرار نمیکردم و دوست داشتنمو بهش ثابت نمیکردم ، هیچوقت میونمون خوب نمیشد. مهسان: ـ آخه من هیچوقت حس نکردم ، احساسش به تو دروغ باشه غزل. خودت همیشه میگی نگاه آدما هیچوقت دروغ نمیگه. گفتم: ـ پس بازیگر خوبی بود که حتی منم گول خوردم، مثل همیشه اشتباه کردم دیگه. با صدای گوشی موبایلم از جا بلند شدم و رفتم تا جواب بدم ، به دلمه ها اشاره کردم و به مهسان گفتم : ـ بقیش و تو بپیچ ، من اومدم سالاد و درست میکنم. گوشی و نگاه کردم و دیدم یاسمنه. یاسمن دوست دوران ارشدم بود که باهم خیلی صمیمی بودیم و دوران دانشگاه با یکی از همکلاسی ها اوکی شد و باهاش ازدواج کرد. وقتی شمال بودم باهاشون دوران خوبی رو میگذروندم و دختر قابل اعتمادی بود. بهش پیام داده بودم که بهم زنگ بزنه : ـ الو سلام یاسمن. خندید و گفت: ـ سلام غزل خانوم بی معرفت.دختر رفتی که رفتی، نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه! خندیدم و گفتم: ـ منم خیلی دلم برات تنگ شده ، علیرضا چطوره ؟ خودت خوبی؟ گفت: ـ ما هم خوبیم، هستیم ، میگذره.
- 221 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدوپانزده چند لحظه بعد از رفتن دکتر، پرستاری با چهرهای مهربان وارد شد. — خب عزیزم، الان آنژیوکت رو درمیارم. بعد میتونی لباست رو بپوشی. او با دقت و آرامی سوزنها را از دست رها خارج کرد. رها کمی اخم کرد، درد خفیفی در چهرهاش نشست. پرستار مشغول جدا کردن کابلهای مانیتور قلب شد و در حین کار، رو به سام گفت: — اگه کمکی خواستین، صدام بزنین. سام با لحنی ملایم پاسخ داد: — نه ممنونم… خودم هستم، مشکلی نیست. پرستار سری تکان داد و اتاق را ترک کرد. چند لحظه بعد، امیر وارد شد. لبخندی بر لب داشت. آرام خم شد، پیشانی رها را بوسید و گفت: — الان میریم خونه که راحت استراحت کنی. سپس رو به سام کرد: — میرم پایین کارای ترخیص رو انجام بدم. سام با نگاهی مهربان بازویش را فشرد. — ممنونم… بخاطر همهچی. امیر لبخند گرمی زد و از اتاق بیرون رفت. سام برگشت سمت تخت. نفسی کشید و کنار رها نشست سام آرام گفت: — الان لباستو میپوشی عزیزم… میریم خونه. رها فقط آرام سر تکان داد. سام کیسهی لباسهایی را که دیشب امیر آورده بود برداشت، و ملحفهی سبک روی بدن رها را کمی کنار زد. لحظهای مکث کرد. نفسش را در سینه حبس کرد، بعد با احتیاط گره بندهای پشت گان را باز کرد و لباس را از تنش درآورد. وقتی خم شد تا تیشرت را تن رها کند، انگشتانش ناخواسته به مهرههای بیرونزدهی پشت خواهرش خورد. بیاختیار مکث کرد. انگار زمان ایستاد. زیر نوک انگشتانش، ستونفقراتی را حس کرد که با آن پوست نازک و کشیده، مثل پستی و بلندیهای خشن یک مسیر کوهستانی، دل را تیر میکشید. نوک انگشتانش آرام نشست روی آن برآمدگیهای استخوانی. لحظهای بیحرکت ماند. دلش آشوب شد. بعد، بهآرامی همان نقطه را نوازش کرد. مثل کسی که بخواهد دردی را از استخوان بیرون بکشد. نگاهش را از مهرههای پشت رها برنداشت. دلش لرزید. انگار درد آن مهرهها، از پوست تن رها نشت کرده باشد در دست خودش. بهآرامی لباس را تن رها کرد، چینهایش را صاف کرد، دستی به موهای کوتاه و درهمش کشید، و بوسهای نرم بر فرق سرش زد: — تموم شد عزیز دلم… رها لبهایش را کمی تکان داد، زمزمهاش شنیده نمیشد، اما سام شنید: — ممنون داداش سامی… لبخند آرامی نشست گوشهی لب سام. نفسنفسِ رها را نگاه کرد، صدایش فقط در گوش خودش پیچید: — نفس منی… سام آرام دست رها را گرفت و کمکش کرد از تخت پایین بیاید. رها هنوز کمی بیجان بود، اما رنگ به صورتش برگشته بود. بازویش را آرام دور شانههایش حلقه کرد و زیر لب گفت: — بریم خونه، جوجهی من…
-
پارت صدو چهارده در همان لحظه، پرستار وارد شد. صدایش مهربان، اما جدی بود: — لطفاً اجازه بدین کمی استراحت کنه. فعلاً فقط یک نفر میتونه پیشش بمونه. امیر سرش را بالا آورد. لحظهای مکث کرد، بعد نگاهی به سام انداخت. سام آرام گفت: — امیرجان… برو خونه، قربونت برم. یه کم استراحت کن. خودم کنارش میمونم. امیر مردد بود. دلش نمیخواست بره. ولی فقط گفت: — باشه… ولی زود برمیگردم. خم شد، به آرامی گونهی رها را بوسید. زمزمهاش لرزید: — نفس منی دایی… فدای اون چشمات بشم. نگاهش به تیشرت خونآلود سام افتاد، بعد به رهایی که حالا لباس بیمارستان به تن داشت. آن تیشرت صورتی خونی اش که تا چند ساعت پیش تنش بود، دیگر نبود. احتمالاً همان موقع احیا، پارهاش کرده بودند. آمد سمت سام، دستی روی شانهاش گذاشت، پیشانیاش را بوسید و گفت: — برات یه تیشرت میارم. اینطوری نمیتونی بمونی. سام با نگاهی خسته، اما قدردان، فقط سری تکان داد. امیر بیرون رفت. سام روی صندلی کنار تخت نشست. مدتی فقط نگاهش کرد. بعد خم شد، دست رها را گرفت. با انگشت شست، آرام پشت دستش را نوازش کرد. پیشانیاش را آهسته گذاشت روی دست خواهرش و در سکوت زمزمه کرد: — بخواب عزیز دلم… من اینجام… دیگه هیچجا نمیرم. صدای منظم مانیتور قلب، نرم و پیوسته در فضای ساکت اتاق طنین میانداخت. سام روی صندلی کنار تخت نشسته بود، دست رها را در دست گرفته، خیره به صورت آرام و هنوز کمی رنگپریدهی خواهرش. موهای کوتاه و نیمهخیس او به پیشانیاش چسبیده بودند. شب گذشته را بیوقفه کنار تختش مانده بود. نه از ترس… از دلبستگی. دلش نمیآمد حتی لحظهای چشم از او بردارد. امیر روی صندلی بیرون اتاق، در راهرو، نشسته بود. در اتاق باز شد. سام برگشت. دکتر کیانی وارد شد؛ لبخندی مهربان و خسته روی لب داشت. — صبح بهخیر… سام بلافاصله ایستاد. — صبح بهخیر دکتر… دکتر نزدیک تخت آمد، نگاهی به مانیتورها انداخت، علائم حیاتی را ثبت کرد، سپس پرونده را بست و گفت: — خب، دختر شجاع… وضعیتت باثباته. نشون دادی از پسش برمیای. اگه خوب استراحت کنی، تغذیهات مناسب باشه و توصیههایی که دادیم رو رعایت کنی… دیگه لازم نیست اینجا بمونی. رها بهآرامی پلک زد. سام نفسی آرام بیرون داد، انگار نفسِ حبسشدهاش تازه آزاد شده باشد. — واقعاً ممنونم دکتر… نمیدونم چطور باید تشکر کنم. دکتر با ملایمت سری تکان داد و دستی روی شانهی سام گذاشت. — خودش قوی بود… ما فقط کمک کردیم.
-
پارت صدو سیزده سام آرام در را باز کرد. قدم اول را که برداشت، نگاهش روی تخت قفل شد. رها آنجا بود. بیحرکت. چشمانش هنوز بسته، صورتش کمی رنگپریده،ماسک اکسیژن نیمی از صورتش را پوشانده بود. کابلهای مانیتورینگ به قفسهی سینهاش وصل بود. سرمها از دو طرف آویزان بود سام آهسته جلو آمد. هر قدم، انگار کیلومترها از جانش کم میکرد. کنار تخت ایستاد. جرأت نمیکرد لمسش کند. فقط نگاهش میکرد… اینهمه سکوت، اینهمه بیصدایی از رها، او را میشکست. لبهای رها خشک بود. نفسهایش آرامتر از همیشه، اما حالا بالاخره بود. نفس میکشید. و همین برای سام یعنی دنیا. با صدایی که از ته دلش بیرون آمد، بیآنکه متوجه باشد چقدر لرزان است، گفت: — رها… لحظهای طول کشید تا پلکهای رها کمی لرزیدند. نه آنقدر که باز شوند، ولی سام دید. نفسش را حبس کرد. کمی خم شد. دستش را بالا آورد و نوک انگشتانش را آهسته، با تردید، روی پشت دست رها گذاشت. گرم بود. — عزیز دلم… صدای منو میشنوی؟ من اینجام… لبهای رها، زیر ماسک، اندکی تکان خورد. آرام. سام دوباره خم شد، این بار به صورتش نزدیکتر، صدایش حالا شکستهتر: نفس من … الهی من بمیرم برای اون چشای خستهت… واسه اون لبای خشکت… الهی قربونت برم رها… عشق من… خواهر نازنینم… چشمان رها آهسته، بهزحمت، کمی باز شدند. رها خیلی آرام، انگار از میان مه، نجوا کرد: — سا…سامی ؟ جهان برای سام متوقف شد. لرزید. اشک بیصدا ریخت. باورش نمیشد… این صدای رها بود. خم شد، صورتش رو به صورت رنگپریدهی خواهرش نزدیک کرد. لبش را گاز گرفت تا هقهقش بیرون نجهد، و با صدایی که انگار خودش را از درون نگه داشته باشد،با نفس بریده گفت: — جانم ….جانم…. نفسم …… دست لرزون رها، آروم تکون خورد. سام فوراً اون دست سردو بین دو تا دست خودش گرفت، بوسیدش. هزار بار بوسید. همان لحظه، با صدایی ضعیفتر از نفس، پر از اضطراب و خواهش، رها گفت: سامی …نرو سام سرش را بالا آورد. اشک روی صورتش ریخته بود. چانهاش لرزید. خم شد، آرام، در گوشش گفت: — نمیرم… هیچجا نمیرم پیشتم عزیز دلم… من کنارتم… همیشه کنارتم — خدا رو شکر… خدا رو شکر نفس من… پیشونیشو گذاشت روی دستش. بعد بلند شد، صورت رها رو بوسید… با اشکی که بند نمیاومد، دست رها کمی لرزید. سام انگشتانش را گرفت،به آرامی. در همین لحظه صدای آرامی از پشت سر آمد. — سام… سام برگشت. امیر بود. سایهاش توی در قاب شد. چشمهاش سرخ بود. چند لحظه فقط نگاه کرد، بعد آرام جلو آمد. کنار تخت ایستاد. دستی پشت گردن خودش کشید، انگار میخواست بغضش رو نگه داره، اما نتونست. صدایش لرزید سرش را خم کرد، نفسش داغ بود. اشک از گونهاش افتاد روی ملحفه ،صورت رهارو بوسید و آهسته گفت : — جونم فدای تو بشه …دایی، الهی من فدای نفسهات بشم فقط نفس بکش… فقط باش… همین بسه برامون … رها هنوز خسته بود، چشمها نیمهباز، ولی صدای امیر را شنید. لبهایش کمی تکان خوردند.شاید فقط تلاش برای گفتن یک کلمه… دست رها را گرفت، پیشانیاش را آهسته روی آن گذاشت. صدایش آرام بود، اما پر از بغضی پنهان: — دایی… همهچی تموم شد. دیگه هیچکس نمیتونه اذیتت کنه. سام اینجاست، من اینجام… دیگه نمیذاریم دنیا روی دلت آوار شه…
-
پارت صدو دوازده دکتر کیانی جلو آمد، دستی روی شانهی سام گذاشت. صدایش مهربان و مطمئن بود: — آروم باشید ..تا چند لحظهی دیگه… میتونی. فقط کوتاه … تازه بهوش اومده ایرج همان لحظه، آرام از اتاق بیرون آمد. چشمش که به سام افتاد، مکثی کرد. سام هنوز در آغوش امیر بود. ایرج قدم برداشت، نزدیکتر رفت. کنارشان ایستاد. سام نگاهش به زمین بود. ایرج لحظهای فقط نگاهش کرد، بعد بهآرامی بازویش را گرفت. صدایش خشدار بود، انگار هنوز تهماندهی بغضی در گلویش مانده بود: — خدا رو شکر… خطر برطرف شده… بههوش اومده. (نفسش را بیرون داد، آرام اما عمیق. بعد، صدایش جدیتر شد.) — فقط چند دقیقه… فقط خواهش میکنم به حرفام گوش بده… (مکث کوتاه) — وقتی میبینم اینطور بیقراری، بیتابی… خجالت میکشم از خودم. سام دستانش را مشت کرده بود و سکوت کرده بود. امیر هنوز کنار او ایستاده بود، دستش را بهآرامی روی کمرش گذاشته بود. ایرج ادامه داد، صدایش لرزانتر از قبل: — تو فکر کن من یه نامردم، یه بی همه چیز ، یه آدم عوضی… هرچی که لایقشم. اما ازت خواهش میکنم… بذار رها تحت نظر خودم بمونه. چکآپهای ماهانهشو من بررسی کنم . تمام پروندهش دست منه… همهی سابقههاش، ریسکهاش… نمیگم دکترهای دیگه نمیفهمن، شاید حتی بهتر از من بدونن، ولی… (نفسش لرزید. پلک زد. بغضش داشت میزد بیرون.) — ولی… گوش کن سام… من هرچقدر هم بیسروپا و بیلیاقت باشم، نمیخوام… نمیتونم بذارم بیمارم دوباره آسیب ببینه. بذار همون «بیمارم» بمونه. نه چیز دیگهای. (مکث. صدایش پایینتر آمد، انگار نفسگیرتر شده بود.) — به جونِ رها که عزیزترینمه… نمیخوام دوباره یه درد لعنتی رو تحمل کنه. دیدی… تا کجا رفت… تا لبهی مرگ… دیگه نمیکشه سام. من غلط بکنم… اگه دوباره بذارم حتی یه لحظه اشکش در بیاد.اگه بخوام بهش آسیبی بزنم (چشم در چشم سام دوخت. چشمانش از اشک برق میزد.) — تو راست میگی… لیاقت پدر بودن ندارم. من غلط بکنم بخوام شکنجهش بدم… داشتنِ رها لیاقت میخواد، که من ندارم. اگه داشتم… هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد. (صدایش آرامتر شد، مثل کسی که شکست رو پذیرفته.) — وقتی تو رو می بینم که اینجوری براش میسوزی… وقتی دیدم چجوری از جونت میزنی براش… از خودم بدم اومد. تو براش هم برادری، هم پدر بودی (مکث. چشمهایش را بست. بعد، با صدایی گرفته:) — تو رو روح هما… فقط بذار پزشکش بمونم. فقط همین… سام چیزی نگفت. سرش همچنان پایین بود. دستان مشتشدهاش هنوز به زانو فشار میآوردند. نه نگاه کرد، نه حرفی زد. امیر، مات و بیحرکت، از حرفایی که می شنید. به ایرجی که جلوی چشمش انگار متلاشی شده بود. ایرج آخرین بار به سام نگاه کرد. صدایش این بار فقط نالهای محو بود: — بودن تو برای رها… کافیه. فقط همین. و بعد، بدون اینکه منتظر هیچ واکنشی بماند، برگشت و آرام بهسمت راهرو رفت. سام لحظهای همانطور ماند. بیحرکت. بعد، آهسته، با قدمهایی سنگین، بهسمت در ICU رفت.
- دیروز
-
فصل دو قسمت نه اتاق ریو نایا نایا از حمام بیرون اومد. لباس خواب آبی روشن ساتن تنش بود. موهاش هنوز نمدار، ولی مرتب بود. نور زرد اتاق، پوستش رو گرمتر نشون میداد. ریو، همونطور که گفته بود، روی صندلی کنار تخت نشسته بود. لباس خواب مشکی پوشیده بود و پاهاشو روی هم انداخته بود، اما معلوم بود دلش آروم نیست. نایا آروم گفت: – تموم شد. تو که نگفتی، ولی… ممنون که صبر کردی. ریو سرش رو بلند کرد. نگاهش چند لحظه تو قفل چشمای آبی نایا موند.که هم خونی جالبی داشت لباسش و چشماش لبخندی کمرنگ زد: – هنوزم همونجوری حرف میزنی. انگار هر کلمه رو وزن میکنی قبل از گفتنش. نایا شونه بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود: – شاید چون خیلی وقتا وقتی حرف زدم… همه چی خرابتر شد. سکوت افتاد. ریو بلند شد، رفت سمت تخت. ایستاد و گفت: – این تخت… خیلی بزرگه. ولی باز یهجور عجیب حس میکنم کوچیکه. انگار توش باید با خاطرههامون بخوابیم. نایا روی تخت نشست، گوشهی سمت چپ. پتو رو بالا کشید و گفت: – فقط امشب، و فقط خواب. قول بده. ریو آهی کشید، رفت اونطرف تخت، زیر پتو خزید و رو به سقف دراز کشید: – قول میدم. فقط اگه تو هم قول بدی دیگه هیچوقت بدون خداحافظی نری. نایا مکث کرد. بعد صدای آرومش تو تاریکی پیچید: – اگه اینجا زنده بمونیم… قول میدم. چند دقیقه هیچکدوم چیزی نگفتن. فقط صدای نفسهاشون، صدای ظریف پتو وقتی تکون میخورد، و صدای قلبهایی که بعد از مدتها کنار هم بودن، ولی هنوز فاصلهی بزرگی بینشون بود. ریو زمزمه کرد: – هنوزم اونقدری دوستت دارم که بترسم از اینکه دوباره از دستت بدم. نایا برگشت طرفش. تو تاریکی فقط چشمهای ریو معلوم بود، خیره به سقف. – من… هنوز نمیدونم اون دختره توی عکس کیه. ولی دلم میخواد دوباره بشم. حتی اگه فقط برای یه شب. ریو به سمتش برگشت. نگاهش کردن. فقط چند سانتیمتر فاصله. ولی هیچکدوم جلوتر نرفتن. نه لمس، نه کلمات بیشتر. فقط یه حس سنگین و صادق که توی فضا پیچید. ریو گفت: – شببخیر، نایا. نایا لب زد: – شببخیر، ریو. و بعد هر دو چشماشونو بستن، با فاصلهی کم، ولی قلبهایی که… شاید، کمکم داشتن یاد میگرفتن دوباره کنار هم بتپن. نایا با چشمان بسته دستشو گذاشت روی دست ریو و ریو شروع به نوازش کردن دست نایا شد و به اون یکی دستش پتو رو بیشتر روی تن نایا کشید
-
فصل دو قسمت هشت اتاق ریو و نایا هوای داخل اتاق گرمتر بود. نه خفهکننده، نه ناراحت… بلکه شبیه آغوشی که بعد از یک روز طولانی، بیصدا میپذیردت. دیوارها با نور کهربایی میدرخشیدند. یک تخت دونفره وسط اتاق بود، با ملافههای سفید و پتوی مخملی قرمز که نرم و وسوسهانگیز به نظر میرسید. اما چیزی که بیشتر از هر چیز چشم را میگرفت، قاب عکس کوچکی بود روی میز کنار تخت. تصویری تار، اما آشنا؛ عکس دو نوجوان کنار هم، خندان. شاد… قبل از آنکه دنیاشان تغییر کند. نایا ایستاد. صدایش خشدار و لرزان بود: – این عکس… من اینو داشتم. توی خونهی قبلیم. قبل از… همه چی. ریو به عکس نزدیک شد. لحظهای نفس نکشید. بعد لب زد: – از سفر اردوی بهار… یه هفته قبل از اینکه… دیگه نیای. سکوت. پررنگتر از همیشه. نایا نگاهش را از عکس برداشت، نفس عمیقی کشید و گفت: – فقط امشب. تخت بزرگه، ولی میتونیم فاصله بندازیم… فقط بخوابیم. اوکی؟ ریو لبخندی محو زد، خسته: – من اصلاً نمیخوابم. فقط مراقبم… ازت… از خودمون. نایا برای لحظهای لبخندی زیرلبی زد. سعی کرد بیتفاوت به نظر برسد، ولی نگاهش گاهی لرز داشت. با قدمهایی آرام به سمت کمد سفید وسط اتاق رفت. دستش را روی یکی از کشوها گذاشت و بازش کرد. داخلش یک دست لباس رسمی به رنگ آبی بود، زیرش لباس خواب ساتن، حوله تنپوش، و حتی لباس زیر. نگاهش برق زد. لبخندی زد و به ریو نگاه کرد: – اینجا رو ببین… چقد لباسهای قشنگ داره! ریو نزدیک شد، کشوی بالایی را باز کرد. یک لباس رسمی مردانهی مشکی آنجا بود. زیرش حوله و لباس زیر، تا شده و تمیز. – فکر کنم این در حموم باشه. سمت دری رفت که کنار کمد بود و و خم شد بازش کرد. فضای پشت در روشن شد: یک حمام باشکوه، با کاشیهای سفید و قرمز. یک وان بزرگ قرمز گوشه بود، براق و درخشان، و یک دوش بلند وسط سقف. نور نرم از لای پردهی نازک بخارآلود میتابید و فضا حالتی بین زیبایی و رؤیا داشت… یا شاید هم کابوس. بخار گرمی از داخل بیرون می زد، بوی گلهای ناشناس و چیزی شبیه صابون دستساز تو هوا پیچید. نایا چند قدم جلو رفت، پاهاش روی سرامیک براق صدا نمیداد. ایستاد لب وان. دست کشید روی لبهی قرمز و زمزمه کرد: – اینجا… زیادی تمیزه. زیادی بینقصه. ریو پشت سرش بود. دستی به دیوار زد و گفت: – انگار منتظر ما بوده. انگار از قبل… میدونستن قراره بیان. نایا سرشو پایین انداخت. بازدمش بخار شد تو هوا. دستی به آستینش کشید و زمزمه کرد: – من از حموم کردن کنار کسی عادت ندارم. بعد سکوت کرد. انگار خودش هم فهمید حرفش چقدر کشدار و مبهم بود. بدون اینکه برگرده گفت: – اول تو برو. من صبر میکنم. ریو سری تکون داد. آروم لب زد: – باشه. ولی قفل نمیکنم. اگه ترسیدی… صدام کن. نایا خندید. نه با لب، با نفس. – فکر نمیکنم چیزی تو این خونه از بیرون ترسناکتر باشه. ریو وارد حمام شد. در پشت سرش نیمهباز موند. نایا نشست روی لبهی تخت، دستهاش رو توی هم قفل کرد. به قاب عکس نگاه کرد، به پردهی سبک پشت پنجرهی اتاق. نمیدونست اینجا شب میشه یا نه، زمان جلو میره یا نه. ولی برای اولین بار توی مدتی که یادش نمیومد، احساس کرد ایستاده. نه فراری، نه گمشده. صدای آب دوش که بلند شد، انگار صدای ذهنش هم آروم گرفت. چند دقیقه گذشت. بعد، صدای آرومی اومد از داخل حمام: – نایا… اومدی؟ سریع بلند شد. لحظهای تو آینه نگاه کرد. چشمهاش برق میزد، ولی خسته بودن. وارد حمام شد. و سعی کرد حوله رو با چشمان بسته به دست ریو برساند. صدای مردونه و خش دارش به صدا درومد: -تموم شد، حالا نوبت توعه! وان هنوز خالی بود. ریو ایستاده بود زیر دوش، حولهای دور تنش، موهاش خیس، بخار دورش حلقه زده بود. ایستاد کنار در. نگاهش نکرد، فقط گفت: – آب داغه. فقط مراقب باش نسوزی. نایا لبخند زد. رفت سمت وان. شیر آب رو باز کرد. صدای پر شدنش، صدای آرامشبخش شب بود. لباس خواب ساتن و حوله رو روی پایهی چوبی کنار دیوار گذاشت. وقتی برگشت، ریو با نگاهش دنبال نکرد. اروم گفت: -میشه بری بیرون؟ -معذرت میخوام!حتما. در رو ریو نصفه بست. نایا نشست لب وان، دستش رو فرو برد تو آب، و اجازه داد برای اولین بار تو اون مدت، گرما به عمق استخونهاش برسه. حالا دیگه صدا نبود. فقط بخار. و دلی که انگار بعد از سالها، داشت یادش میاومد چطور باید آروم بزنه.
-
فصل دو قسمت هفت وقتی از در نقرهای گذشتند، سکوت تبدیل شد به صدای قدمهایی روی سنگ خیس. راهرو باریک بود، ولی از سقف بلندش شمعهای معلق آویزون بودن؛ بیحرکت، انگار زمان رو متوقف کرده بودن. در انتهای راهرو، به دیواری رسیدن که پنج در، با فواصل مساوی توش قرار داشت. درهایی فلزی، ولی با خطوط نقرهای که روشون نامها حک شده بود. ایرا جلو رفت. دست کشید روی در اول: "ایرا / سایان" چشمش رفت روی در کناری: "لیا" و بعد: "ریو / نایا" همه ساکت موندن. انگار بازی براشون تصمیم گرفته بود. سایان لبخند نصفهای زد، سعی کرد جو رو سبکتر کنه: – خب، انگار من و ایرا افتادیم به تیم تختخواب اشتراکی. ایرا اخم کرد: – تخت اشتراکی نباشه لطفاً. سایان خندید، ولی نگاهش رفت سمت ایرا؛ اون خنده بیشتر از شوخی، دنبال آرامش بود. لیا به در خودش خیره شده بود. انگشتهاش میلرزید. رنگش پریده بود. – تنها…؟ نایا جلو رفت، دستش رو گرفت: – تو قویترین مایی، لیا. یادت نره. همه هنوز ایستاده بودن. به درهایی که مثل قضاوتی ساکت، اسمهاشون رو به رخ میکشیدن. لیا، همونطور که لبهاش میلرزید، چشم دوخت به در خودش. بعد، یهو برگشت. مستقیم رفت سمت ایرا. دستش رو گرفت. محکم، مثل آخرین امید. – نرو… بیا با من تو. من نمیتونم تنها بمونم ایرا، تو رو خدا. چشمای ایرا لرزید. اخماش باز شد. دلش نمیخواست بزنه زیر دست لیا. سرش رو خم کرد، آروم گفت: – باشه، بیا امتحان کنیم. شاید بازی اشتباه کرده. هر دو به سمت در "لیا" رفتن. لیا دستگیره رو گرفتدسنگیره داغ داغ بود برعوس دستای یخ کرده لیا. اما قبل اینکه دستگیره رو بکشه . کل درهای اتاق ها با صدای نرمی باز شد. ولی وقتی ایرا خواست قدم اول رو بذاره.. بوم! نیرویی نامرئی، مثل دیوار شیشهای نامرئی، ایرا رو عقب پرت کرد. نه محکم، ولی قاطع. یه جور حس لرزش تو استخوانش نشست. انگار بازی، بهش گفته باشه: نه. این راه تو نیست. ایرا چشمهاشو تنگ کرد. دستشو دوباره برد جلو، سعی کرد لمسش کنه. هوا مثل شیشهی سرد میلرزید. مقاومت میکرد. لیا با وحشت گفت: – نه… نه… خواهش میکنم… نرو. ایرا نفس عمیقی کشید. سعی کرد لبخند بزنه. صدای خودش هم لرز داشت: – لیا… بازی تصمیم گرفته. شاید برای اینکه تو قویتر بشی، باید این تنهایی رو تجربه کنی. لیا اشک تو چشماش جمع شد: – من قوی نیستم… اصلاً نیستم… نایا با قدم های آروم اومد سمت لیا و خم شد، پیشونی لیا رو بوسید: – پس نشون بده که هستی. لیا سعی کرد لبخند بزنه. ولی بغضش پنهون نبود. فقط سری تکون داد، انگار پذیرفته باشه. قدمی به جلو برداشت. به در نگاه کرد. نور کمنوری از اتاق میتابید بیرون. انگار در حال قورت دادنش بود. و لیا تنها موند. ایرا برگشت سمت در خودش. سایان هنوز منتظر بود. دست به سینه، ولی نگاهش نرم بود. وقتی ایرا رسید، سایان گفت: - همهچی خوبه؟ ایرا سری تکون داد. بیاحساس گفت: - آره… فقط بازی با احساساتمونم بلده. سایان لبخند زد، درو باز کرد. داخل اتاق، فقط یک تخت دونفره بود. بزرگ، با ملافههای برمز شرابی مثل، سقف های اتاق، چراغهای کمنور زرد، و هوایی نیمهگرم. ایرا ایستاد، خیره شد به تخت. لب زد: - شوخیش گرفته یا ما رو جدی گرفته؟ سایان شونهای بالا انداخت: - هر چی بوده، احتمالاً تهش یه کابوسه. بخوابیم قبل اینکه بیدارمون کنن. ایرا تا خواست وارد بشه صدای هق هق لیا اومد ایرا لحظهای چشم بست. بعد زیر لب گفت: - قوی باش، لیا… برگشت سمت دری که واسه نایا و ریو بود که وارد اتاق شده بودن و ریو که داشت میرفت سمت نایا رو از لای نیمه در نگاه کرد... و درها با صدای اروم بسته شدن. و با تعجب به سایان نگاه میکردم....
-
فصل دو قسمت شیش لحظهای انگار زمان ایستاده بود. همه، روی صندلیهای مخملی قرمز، دور میز نشسته بودن. بوی شیرین میوههای عجیب، دود ملایمی که از لیوانها بالا میرفت، گرمای خفیف و نور طلایی… مثل خوابی بود که نمیخواستن بیدار شن. سایان، ساکتتر از همیشه، تکهای از نان سیاهرنگ برداشت. گفت: – عجیب نیست که بعد از همهی اون وحشت، اینجا… آرومه؟ زیادی آروم. زیادی آروم. ایرا چشم تنگ کرد: – اینم یه مرحلهست. از اون نوعی که قرار نیست بجنگی. باید دوام بیاری… با خودت. نایا دستش هنوز کمی میلرزید. کنار ریو نشسته بود ولی انگار فاصلهشون از هزار خاطرهی گمشده پر بود. با صدای آهسته گفت: – بعضی وقتا حس میکنم یه بخش از من، هنوز اونجاست. تو اون تصادف. تو تاریکی بین دو لحظه. ریو بهش نگاه کرد، ولی این بار توی نگاهش فقط غم نبود. فهم بود. یک جور آرامش دردناک. دستش رو جلو برد، روی میز، ولی فقط گذاشت کنار دست نایا. نذاشت تماس بگیره. فقط نزدیک بود. نایا آروم انگشتهاشو به انگشتهای ریو چسبوند. سایان سرش رو پایین انداخت، ولی لبخند زد. گفت: – جالبه… من هیچکدومتونو از قبل نمیشناختم. ولی الان… حس میکنم بیشتر از خیلیای دیگه میشناسمتون. لیا گفت: – بازی این کارو میکنه. مارو پرت میکنه ته ذهنمون. مجبورمون میکنه رو در رو بشیم با خودمون. و اگه شانس بیاریم… با بقیه. سکوت دوباره افتاد. فقط صدای قلقل شرابی بنفشرنگ، و بخار آرام بشقابها باقی مونده بود. اما بعد… چراغهای لوسترها یک لحظه چشمک زدن. لرزیدن. صدایی خفیف، مثل خشخش برگ خشک، از زیر زمین اومد. میلو، که نزدیک یکی از ستونها نشسته بود، صاف نشست. گوش داد. صدا قطع شد. ریو آروم گفت: – حس کردید؟ انگار یه چیزی… بیدار شد. ایرا سریع ایستاد، اطراف رو برانداز کرد. دیوارها هنوز نفس میکشیدن. ولی حالا انگار تندتر. لیا گفت: – شاید زمان استراحتمون تموم شده… اما نایا زمزمه کرد: – نه… یه چیزی داره میاد. یه چیزی که نباید اینجا باشه. سایان ایستاد. چشمهاش تیره شده بودن. نه از ترس، از تمرکز. آروم گفت: – مرحلهی بعد، فقط یه هزارتو نیست. اسمش هست "هزارتوی ذهن"… ولی اون چیزی که وسطشه… خودمون نیستیم. یه چیز دیگهست. لحظهای همه به هم نگاه کردن. در انتهای سالن، زیر یکی از لوسترها، درِ کوچکی با قاب نقرهای باز شد. پشتش فقط تاریکی بود. عمیق، مثل سیاهچاله. ایرا زمزمه کرد: – اون در رو ما باز نکردیم. سایان گفت: – اون ما رو صدا زد. نایا برگشت سمت ریو: – با هم میریم. هر چی که اونجاست. ریو نفس کشید، عمیق. لب زد: – این بار، با هم. و همه بلند شدن. در، منتظر بود.
-
سلام عشقای من حالتون چطوره بچه ها ب دلیل امتحانات پایانترمم پارت گذاری کم شده ببخشید بعدامتحانات میانترم برمیگردم پیشتون البته پارت میزارم اما کم
-
ندا شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
درخواست کاور دلنوشته دوشبزهگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لینک دلنوشته رو لطف کنید -
درخواست کاور داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@A.H.M خدمت شما مشکلی داشت بفرمایید- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
Kahkeshan شروع به دنبال کردن درخواست کاور دلنوشته دوشبزهگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور دلنوشته دوشبزهگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
-
داستان سایه سنگین | تکمیل شده نودهشتیا
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
تایید ✔️ @هانیه پروین- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
قسمت پنجم فصل دو تالار طلایی سکوت. اول فقط سکوت بود. نه صدای نفس، نه صدای قدم. حتی صدای قلب خودشون رو هم نمیشنیدن. هوا سنگین بود. نه گرم، نه سرد. مثل چیزی که میخوابه روی پوستت، ولی نمیذاره تکون بخوری. سقف نبود. یا شاید اونقدر بلند بود که نمیدیدنش، پر از لوسترهای عظیم که نور طلایی میتابوند. دیوارها از مرمر سفید، کف از سنگهای سیاه براق. وسط سالن، یک میز بلند و باشکوه، با روکش طلا، پر از خوراکیهای عجیب ولی وسوسهانگیز. دیوارها زنده بودن. انگار نفس میکشیدن. بافتشون شبیه گوشت خامی بود که روش رگهایی با نور کم میدرخشیدن. نایا زمزمه کرد: – ما… زندهایم؟ ریو آروم گفت: - فکر کنم هنوز نه! ایرا آهی کشید، نشست روی یکی از صندلیهای مخملی قرمز رنگ: - به نظر منم فکر نکنم. ولی اینجا قبل از مرحلهی بعدی باید بهمون "استراحت" بدن. یه جور شوک آرام. لیا با تردید دست برد سمت یه لیوان آب. بوی نعنا و گل رز میداد. خورد… و چیزی نشد. – واقعی هستن! نایا ساکت بود. نشسته بود کنار سایان و ریو. ریو بهش نگاه کرد. چهرهی نایا، نور ملایمی گرفته بود. با کلی کش مکش سرشو انداخت پایین آروم و با لکنت گفت: - تو… یادته؟ دبیرستانو؟ من و تو یه مدرسه بودیم… نایا ابروهاشو بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود و با صدای لرزون گفت: – نه… یعنی… صدا و چهرهت آشناست، اما… مثل فیلمی که تیکه تیکهش حذف شده باشه. سکوت شد. بعد، لیا و آیرا باقدم های آروم به سمتشون اومدن و آیرا با صدای رسا گفت: - اون تصادف کرد. تو همون سالی که ناپدید شد. ضربهی مغزی. حافظهی کوتاهمدت مدرسه رو از دست داد. حتی اسم خودشم یه مدت یادش نمیومد.و حتی ما! لیا حرف آیرا رو ادامه داد: من تورو یادمه البته،فکر کنم چندباری با نایا اومده بودم و تورو بهم نشون میداد . ریو فقط لبخند تلخ زد و حس کرد بغض گلوشو داره خفه میکنه انگار که دوتا دست تنومند سعی دارن اونو خفه کنن. ریو به نایا نگاه کرد. چشماش لرزید. نایا فقط سرشو پایین انداخت. صداش شکست: - من نمیخواستم برم… حتی نمیدونستم ریو اونجاست.و هیچی یادم نمیومد وقتی بهزیستی منو برد، فقط، سعی کردم از همه چیز دور بشم . وقتی هم برگشتم، انگار اون سالها، برای من پاک شده بودن. و تو دیگه نبودی. ریو آهسته لب زد: - فکر میکردم رفتی چون نخواستی خداحافظی کنی. و شاید ازم بدت میومد، سالها ازت بدم میاومد، و همزمان؛ از خودم بیشتر. نایا بهش نگاه کرد. لبخندی کمرنگ زد، اما با چشمای خیس: – اگه اون روز دوباره به مدرسه برمیگشتم، اولین کسی که میخواستم ببینم، تو بودی. لحظهای همه ساکت موندن. سایان دستی روی شونهی نایا گذاشت: – حالا که پیداش کردی، دیگه نذار از دست بره. ریو فقط سر تکون داد. میز پر بود از غذا، ولی چیزی تو اون هوا سنگینتر بود… شاید بخششی که بعد از سالها بالاخره اتفاق افتاده بود. صداهای بازی خاموش بودن. فقط صدای خندههای آروم، قاشق روی بشقاب، و شاید… ضربان قلبهایی که دوباره شروع کرده بودن به تپیدن. انگار که همه یادشون رفته بود کجا هستن و چقدر دور شدن از زندگی واقعی...
-
امروز سر پست بودوم. یادت ول کنوم نبود. آخ... ولک، ولک... از این حسی که لونه انداختی تو مرز جونوم هرکی از پشت میدیدوم فکر میکردوم تونی! میشه وقتی میگوم خانمی؟ این بار خودت برگردی ببینموت؟
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت دویست و پانزدهم اما بچم، بچم چی ؟ اونو چجوری میتونستم فراموش کنم ؟ با اینکه همین الانشم اندازه یه لوبیائه ولی دلم داره پرپر میزنه که بغلش کنم و بهش بگم نترس من با وجود تمام اتفاقات پیشتم اما نمیشه، برای اینکه آیندش مثل من نشه ، مجبورم ازش بگذرم، میدونم بعدش ممکنه خیلی عذاب وجدان بگیرم حتی ممکنه بخاطر این کارم ، خدا هیچوقت نذاره که مادر بشم اما اشکالی نداره، مادر یا پدر واقعا کلمات مقدسین، هر کسی لایق مادر شدن نیست، کاش نمیذاشتی این اتفاق بیفته خدایا، کاش این کوچولو منو بعنوان مادرش انتخاب نمیکرد. همونجور که مشغول تا کردن دلمه ها بودم ، اشکام و پاک کردم. مهسان اومد تو آشپزخونه و گفت : ـ غزل مهلا گفت که میاد ولی داییش امشب کار داره نمیتونه بیاد. لبخندی زدم و گفتم: ـ من که میدونم کارش چیه ولی بیخیال، مهدی هم میاد دیگه؟ گفت: ـ آره اونم میاد، پرسید به مناسبت چیه گفتم اونو امشب غزل میگه. گفتم: ـ کار خوبی کردی. گفت: ـ ببینم تو رو؟ باز که داری گریه میکنی! دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ـ دیگه عادت کردم مهسان، گریه کردن شده جزو کارای روزانم. اونم شروع کرد به کمک کردن من گفت: ـ دلت تنگ میشه مگه نه ؟ اشکام بیشتر سرازیر شد و با هق هق گفتم: ـ خیلی زیاد، بیشتر از همه هم. دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ بیشتر از همه هم دلم برای این کوچولو تنگ میشه. مهسان اشکام و پاک کرد و گفت : ـ غزل شاید یه راهی باشه ، میخوای اینقدر زود تصمیم نگیر. دوباره بینیمو کشیدم بالا و گفتم : ـ نه هیچ راهی نیست، تا بزرگتر نشده باید این کار تموم بشه. مهسان با بغض گفت: ـ اما راضی نیستی. نگاش کردم و گفتم: ـ معلومه که راضی نیستم ولی مجبورم میفهمی مهسان؟ این بچه اگه بدنیا بیاد و ببینه پدرش پیشش نیست، بیشتر از اینا ناراحت میشه و ذره ذره آب میشه و محبت یه آدمم به تنهایی کافی نیست، مجبورم به آینده فکر کنم .
- 221 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و چهاردهم دم در بهش گفتم: ـ امشب شام بیا پیش ما. میگم مهدی و مهلا هم بیان ، امشب و دوستانه باهم بگذرونیم. با ناراحتی گفت: ـ ببینم چی میشه! با حالت لوس و طلبکارانه گفتم: ـ قهر نکن دیگه کوهیار، بیا لطفا، منتظرتما! لبخند مصنوعی زد و باهام خداحافظی کرد و رفت . جزیره همونقدر که آخراش برام بدبیاری آورد ولی بجاش با آدمای خیلی خوبی آشنام کرد و برام دوستای خوبی شدن، دستم و گذاشتم رو شکمم و تو دلم گفتم : حتی به من یه هدیه خیلی خوشگل داد اما من خیلی متاسفم که نمیتونم اونجوری که باید ازش مراقبت کنم، نمیخوام یه غزل دیگه با عقده محبت از پدرش و مادرش بدنیا بیاد و منتظر این باشه که یه روز یه غریبه بیاد سمتشو بهش عشق بورزه . این بچه جاش پیش خدا امن تره، یه تیکه از وجودم بود و دوسش داشتم اما مجبور بودم ازش بگذرم، یه نفس عمیقی کشیدم و رفتم بالا. مهسان در حال ریختن عکسا از فلش دوربین به لپتاپ بود و با دیدن من گفت : ـ کوهیار شک نکرد که؟ یه لیوان آب برای خودم ریختم و گفتم: ـ نه شک نکرد ولی خیلی ناراحت شد. مهسان همونجور که مشغول بود ، گفت : ـ امیدوارم اون دکتر قریشی تا پس فردا چیزی نگه. تایید کردم و گفتم: ـ ایشالا. مهسان نگام کرد و گفت: ـ ولی غزل اگه پیمان بفهمه بدون اجازش اینکارو کردی ، فکر کنم میتونه ازت شکایت کنه. پوزخند زدم و گفتم: ـ اینکارم کنه تعجب نمیکنم، میخواست لا*شی بازی درنیاره. به من چه ؟ من نمیتونم بچه رو تنها بزرگ کنم، این طفل هم محبت پدر میخواد هم مادر. سری تکون داد و گفت: ـ حق با توئه. گفتم: ـ ببین چی میگم، امشب زنگ بزن مهلا و مهدی هم بیان اینجا شام. منم به کوهیار گفتم، میخوام باهاشون خداحافظی کنم. مهسان گوشی و گرفت دستش و گفت: ـ باشه، به امیرعباس هم میخوای بگی ؟ اومدم رو مبل نشستم و گفتم: ـ به مهلا بگو گفتن و بگه بهش ولی از اونجایی که رفیق جون جونیه پیمانه ، بعید میدونم قبول کنه . مهسان باشه ایب گفت و رفت تو بالکن تا به بچها زنگ بزنه. منم رفتم تو آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم، میخواستم برم ولی با وجود تمام این اتفاقات بد ، دلم برای همشون حتی خوده جزیره هم تنگ میشد، واقعا نمیدونم چند سال باید از این روزا بگذره تا من بتونم تمام این اتفاقات و فراموش کنم.
- 221 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و سیزدهم نمیدونستم باید چی بگم ، مهسان گفت : ـ کوهیار نگران نباش، چیزی نیست، بدن به بدن فرق میکنه دیگه. کوهیار که انگار بیخیال شده بود گفت : ـ باشه پس اگه میگین چیزی نیست، پس خداروشکر، بیا بریم داروخونه داروهاتو بگیریم بعد من تو رو میرسونم. مهسان باهامون خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد و رفت. همونجور که میرفتم اونور خط گفتم: ـ کوهیار من باید یه چیزی بهت بگم . نگام کرد و گفت: ـ چیشده ؟ باید اول از همه بهش میگفتم تا یجورایی به گوش بقیه برسه، گفتم: ـ راستش؛ من امروز بابام زنگ زد و گفت که یه شغل خیلی خوب برام پیدا کرده. گفت: ـ خب ؟ ادامه دادم: ـ من پس فردا برمیگردم شمال. با تعجب گفت: ـ چی؟ عادی گفتم: ـ آره میخوام برگردم. دستمو گرفت و گفت : ـ نمیشه بمونی؟؟ بعدشم تو به اینجا عادت کردی ، کاری که دوست داری و داری انجام میدی و پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اون واسه زمانی بود که دلیلی برای موندن داشتم ، الان دیگه هیچ دلیلی ندارم کوهیار . درکم کن لطفا، اتفاقا الان خیلی از جاهای جزیره برام آزار دهندست، خاطراتی رو برام یادآوری میکنه که میخوام هر چی سریعتر فراموشش کنم. با تته پته گفت: ـ اما آخه... آخه همه ما خیلی دلمون برات تنگ میشه. با لبخند عمیق بهش نگاه کردم و گفتم: ـ منم همینطور ولی راستش تصمیمو گرفتم . میخوام برگردم، باید اتفاقات اینجا رو فراموش کنم هر دو سکوت کردیم ، کوهیار واقعا ناراحت شده بود ، اینو از صورتش کاملا حس میکردم، با مشت آروم زدم به شونش و با لحن شوخی گفتم : ـ حالا نمیخواد اینقدر ناراحت باشی، بعدشم من اینجا خونه دارم، بازم میام بهتون سر میزنم. کوهیار نگاهشو ازم میدزدید و با همون صورت ناراحت بهم اشاره کرد که بریم سمت داروخونه. داروها رو گرفتیم و بعدش با موتور منو رسوند خونه.
- 221 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :