رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت دویست و چهل و ششم منم اون سمت بازوشو گرفتم و گفتم: ـ منم موافقم! آقا امیر گفت: ـ پس حرکت کنیم! سوار ونی که از سمت شرکت ردیفش کرده بودم شدیم و راه افتادیم سمت ماجرایی که مادربزرگ فکر می‌کرد بسته شده و دیگه قرار نیست که باز بشه...مامان بی‌نهایت استرس داشت و این از توی چشما و چهرشم مشخص بود....مواجه شدن با زنی که اون همه بدی در حقش کرده، اصلا آسون نبود اما تو این مدت امیر مثل یه عاشق واقعی بهش لبخند زد و دستاشو محکم تو دستای خودش گرفته بود و مامان هم به شونه‌هاش تکیه داد. به سرهنگ عبادی و سوگل پیام دادم که حدود دو ساعت دیگه میتونن بیان و دستگیرش کنن‌...وقتی که رسیدیم بهشون گفتم: ـ اول من میرم که یکم اوضاع رو توضیح بدم... بعد رو به فرهاد گفتم: ـ هر وقت بهت زنگ زدم، بیاین. فرهاد سرشو به نشونه مثبت تکون داد و من از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه. همه سر میز شام نشسته بودن و منتظر من بودن...خاله آتوسا، عمو آرمان، ملودی، مامان و مادربزرگ... مادربزرگ با دیدن من با لبخند گفت: ـ کوروش جان بیا بشین، غذا سرد میشه...
  3. پارت دویست چهل و پنجم فرهاد ساعت هشت و نیم بهم زنگ زده بود و گفتن که رسیده و منم به تینا زنگ زدم و گفتم آماده باشه تا باهم بریم دنبالشون...منتظر بودیم تا اتوبوس پارک کنه و پیاده شن. تینا ازم پرسید: ـ هیجان داری؟! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ بی صبرانه منتظر امشب و واکنش مادربزرگم. تینا گفت: ـ منم همینطور! ـ از ملودی خبر داری؟! ـ آره امروز کلاس آخرمون باهم بود. گفتش که همراه مادرش اینا میان خونه شما... ـ خوبه! همین لحظه صدای فرهاد بلند شد: ـ خانوم دکتر! تینا با ذوق خوشحالی دوید سمت فرهاد و اونم محکم بغلش کرد...منم رفتم سمتشون و باهاشون سلام احوالپرسی کردم و بهشون خوشآمد گفتم. مامان کمی مضطرب بنظر می‌رسید...رو بهش گفتم: ـ مامان آروم باش! دیگه لازم نیست از کسی بترسی. آقا امیر زد به شونه‌امو با لبخند گفت: ـ میبینی که پسرات دیگه مثل شیر پشتتن یلدا جان. حق با کوروشه... مامان اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ از تهران هیچوقت خاطره خوبی نداشتم! الآنم که پیاده شدم، دوباره اون خاطرات تو ذهنم زنده شد. نمی‌دونم آمادگی اینو دارم با خاتون مواجه بشم یا نه... فرهاد اومد سمتمون و بازوی مامان و گرفت و گفت: ـ مامان حتی اگه تو نخوای، من باید حق این زن و کارایی که در حق تو کرد و بگیرم...
  4. پارت شصت جسیکا دست به سینه وایستاد و گفت: ـ اما من دلم نمی‌خواد این باهاشون بیاد مخفیگاه! خندم گرفت و گفتم: ـ داری حسودی میکنی؟! با چشم غره بهم گفت: ـ چه ربطی داره؟! اصلا ازش خوشم نیومد... گفتم: ـ باز داری زود قضاوت میکنی! تو که هنوز نمی‌شناسیش... شونه‌ایی بالا انداخت و چیزی نگفت. آناستازیا که رفته بود اون طرف تر تا اون شنل و تنش کنه ، یهو با صدای بلند گفت: ـ بچها من نمی‌تونم اینو درست بذارم روی سرم... گفتم: ـ خب؛ صبر کن. الان میام کمکت... جسیکا با اخم نگام کرد و با تشر گفت: ـ لازم نکرده تو بری! خودم میرم. از حرکاتش خندم می‌گرفت...زیادی روی آناستازیا حساس شده بود. با عصبانیت رفت سمت آناستازیا و با همدیگه مشغول حرف زدن شدن...تو این بین هم جسیکا بهش کمک کرد تا شنل و قشنگ و کامل بذاره روی سرش تا چیزیش مشخص نشه اما یه چیزی این وسط عجیب بود، چهره جسیکا زمانی که رفت به آناستازیا کمک کنه تا زمانی که برگرده، صد و هشتاد درجه فرق کرده بود.
  5. امروز
  6. چشم باز کردم و با شتاب سنگ را به آن سمت پرتاب کردم و نگاه دو نگهبان برای لحظه‌ای به آن سمت کشیده شد. - صدای چی بود؟! نگهبان دیگری شانه‌ای بالا انداخت. - برم یه نگاه بندازم؟! - نه، مگه نشنیدی که فرمانده گفت از اینجا تکون نخوریم؟! کلافه پلک روی هم فشردم، برای ورود به قصر باید نگهبانان را به آن سمت می‌کشاندیم. - یه سنگ دیگه پرت کن. سری تکان دادم و سنگ دیگری را میان مشتم گرفتم، امیدوار بودم که این‌بار بتوانیم حواس آن نگهبانان سرسخت را پرت کنیم. دستم را عقب بردم و سنگ را به سوی آدمک‌ها پرت کردم و باز صدای برخورد سنگ به زمین نگهبانان را از جای پراند. - لعنتی! این صدای چیه؟! نگهبان دیگر با کلافگی سر تکان داد. - اینجوری نمیشه، برو تا کسی نیومده یه نگاه بنداز و برگرد. کلافه نُچی کردم، رفتن یک نفرشان که دردی را از ما دوا نمی‌کرد! یکی از نگهبان‌ها با سرعت به سمت آدمک‌ها رفت و مشغول بررسی آن اطراف شد. - چی‌شد؟ چیزی پیدا کردی؟! - هنوز که یکیشون جلوی در وایساده، حالا چی‌کار کنیم؟! نگهبانی که از در فاصله گرفته بود سر بالا انداخت. - نه، هیچی اینجا نیست. نیم نگاهی سمت لونا انداختم، می‌دانستم باید چه‌ کار کنم! - نگران نباش، من می‌دونم چی‌کار کنم. لونا نگاه متعجبش را به من دوخت و پرسید: - چی‌کار میخواهی بکنی؟! نگاه مصمم و اطمینان بخشی به سمتش انداختم. - وایسا و ببین چی‌کار می‌کنم. یکی از بزرگترین سنگ‌ها را برداشتم و به سمت سر بدون مویِ مرد نگهبان نشانه گرفتم. لحظه‌ای مکث کرده و سپس دستم را عقب بردم و سنگ را با ضرب به سمت سر مرد پرت کردم. - آخ! از شنیدن صدای خنده‌های ریز لونا لبخندی زدم و نگاهم خوشحال و راضی‌ام را به مرد که دست بر روی سرش گذاشته و صدای آخ و اوخش بلند بود دوختم. - هی کارول؛ چت شد؟! مرد نگاه دردآلودش را به نگهبان دیگر دوخت و نالید: - یه چیزی خورد توی سرم! مرد نگهبان غرولندی کرد و همچنان که زیر لب غر میزد به سمت مرد دیگر رفت‌‌. - پسره‌ی بی‌عرضه، از پس هیچ کاری برنمیاد! همین که مرد نگهبان از در ورودی دور شد دست لونا را گرفتم و با تمام سرعت به سمت در دویدیم. - هی، شماها کجا دارید میرید؟!
  7. به در نیمه بازِ چوبیِ انبار نزدیک شدم و از لای آن نگاهی‌ به ‌بیرون انداختم؛ ساختمان سنگیِ قصر اصلی درست روبه‌روی انبار بود و دو نگهبان جلوی در ورودی‌اش ایستاده بودند. در را با کمترین سروصدای ممکن باز کردم و درحالی که آرام و خم شده از در بیرون می‌رفتم با اشاره‌ از لونا خواستم که به دنبالم بیاید. قسمت اصلی قصر نسبتاً پر رفت و آمد بود و ورود به آن زیاد هم سخت نبود، فقط می‌بایست به طوری حواس دو نگهبان زره پوش و نیزه به دست ایستاده جلوی در ورودی را پرت می‌کردیم. با ‌ایستادن در پشت دیوار سنگیِ قصر خودمان را از دید نگهبان‌ها پنهان کردیم. - حالا چی‌کار کنیم؟! از پشت دیوار سرکی به بیرون کشیدم، دو نگهبان با قیافه‌هایی سرد و بی‌روح به روبه‌رو خیره شده و حتی لحظه‌ای هم به دور و اطرافشان نگاه نمی‌کردند. - باید حواسشون رو پرت کنیم. لونا آرام پچ زد: - چطوری؟! لحظه‌ای متفکرانه و در سکوت به زمین زیر پایمان خیره شدم، نشان دادن خودمان به ‌آن‌ها اصلاً کار عاقلانه‌ای نبود و باید راهی را پیدا می‌کردیم که بدون نشان دادن خودمان به آن‌ها حواسشان را پرت می‌کردیم. - فهمیدم! متعجب به لونایی که لبخند بر لب به زمین خیره شده بود نگاه کردم، چه چیزی را فهمیده بود؟! - چی رو فهمیدی؟! لونا خم‌ شد و زمین زیر پایش را در جستجوی چیزی کاوید. - هی دختر، چی‌کار داری می‌کنی؟! لونا صاف ایستاد و با باز کردن مشتش نگاهم به چند سنگ ریز و درشت درون دستش خیره ماند. - این‌ها دیگه برای چیه؟! - می‌تونیم این‌ها رو پرت کنیم به اون سمت تا حواس نگهبان‌ها پرت بشه، اون‌وقت راحت می‌تونیم از در بریم تو. خوشحال از این‌که راهی برای پرت کردن حواس نگهبان‌ها پیدا کرده بودیم‌ لبخند زدم و مثل لونا چند تا از سنگ‌ها را میان مشتم گرفتم. - سنگ‌ها رو میندازم و هر وقت که گفتم با تموم سرعت با هم به سمت در می‌دوییم. لونا سر تکان داد و من همانطور چسبیده به دیوار کمی خم شدم؛ باید سنگ‌ها را به سمتی که چند آدمک تمرینیِ پر شده از کاه وجود داشت پرت می‌کردم و نگاه نگهبان‌ها را به آن سمت می‌کشاندم. چشم بستم و برای آرامش بیشتر در دلم تا ده شمردم. - یک، دو، سه…
  8. پارت پنجاه و نهم یهو با گفتن اسمش، قیافه آناستازیا رفت تو هم و رو به من با لحن جدی گفت: ـ اون...اون دختر همون جادوگرست که مردم و به این حال و روز انداخته؟! چیزی نگفتم و فقط سرمو به نشونه مثبت تکون دادم...آناستازیا بدون اینکه به جسیکا نگاه کنه گفت: ـ اما جای این دختر پیش تو نیست آرنولد. با اطمینان خاطر رو بهش گفتم: ـ اشتباه میکنی! جسیکا به من کمک می‌کنه تا معجون احساسات و پیدا کنم...اون می‌دونه که پدرش داره راه اشتباهی و می‌ره. جسیکا هم با لحن کمی تندی رو به آناستازیا گفت: ـ در ضمن لزومی نداره که یه تازه وارد در مورد من بخواد نظر بده. آناستازیا پوزخندی زد و گفت: ـ ماشالا زبون خوبی هم داره... منم در جوابش فقط لبخند زدم. آناستازیا رو به من گفت: ـ دیگه از این شنل های نامرئی کننده نداری؟؟ گفتم: ـ چرا دارم... بعدش با گردنبندم یکی براش ظاهر کردم. جسیکا رو به من آروم گفت: ـ این میخواد با ما بیاد مخفیگاه؟! گفتم: ـ آره، من پادشاه سرزمین ابرا رو میشناسم...نماد خیر و خوبیه دخترش می‌تونه بهمون کمک کنه.
  9. دیروز
  10. mahvin

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرام
  11. پارت دویست و چهل و چهارم از حرفش خندم گرفت...ازش پرسیدم: ـ مامان، اون نقاشی سورئال از خنده آدما که کشیده بودی؟ مامان لبخندی زد و گفت: ـ خب؟! ـ میشه اونو بهم بدی؟ می‌خوام به سوگل هدیه بدم...موقع نمایشگاهت که اومده بود، خیلی دلش پیش اون نقاشی گیر کرد اما روش نشد بهت بگه! مامان گفت: ـ پسرم، کاش بهم زودتر میگفتی! زمانی که رفته بودی کرمانشاه، یه مرده اومد و برای تولد دخترش اونو خرید. ولی میتونم شبیه اون یکی براش بکشم.. گفتم: ـ ای بابا؛ تا هفته دیگه تموم میشه؟؟اخه هفته بعد تولدشه... مامان بهم چشمکی زد و گفت: ـ سعیم و می‌کنم! بعدش بلند شد و کیفش و برداشت و گفت: ـ الآنم اینقدر منو به حرف نگیر! بیا باهم بریم بازار، کلی وسیله برای امشب لازم دارم. خندیدم و گفتم: ـ چشم مامان هنرمند! شما فقط امر کن! بعدش با همدیگه رفتیم بازار و با مامان کلی وقت گذروندیم...آخرین باری که باهاش اینجوری بیرون رفته بودم، قبل از این بود که دانشکده افسریه قبول بشم اما واقعا وقت گذروندیم باهاش بهم کیف میداد و حالم خیلی خوب شد.
  12. پارت پنجاه و یکم سپس بغض کرده و با گریه ادامه می‌دهد: - می‌خواست بلایی سرت بیاره آره؟ با گریه رزا را در آغوش می‌کشد و زار می‌زند. رزا به سختی او را از خود جدا می‌کند. دوروتی بینی‌اش را بالا می‌کشد و با صدایی پر بغض می‌گوید: - رزا نمی‌دونی وقتی چشم باز کردم و دیدم این خوناشامه زل زده تو چشات چه حالی شدم. اصلا دیگه دست خودم نبود که جیغ زدم و حمله کردم بهش! سپس به دستانش نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: - باورم نمیشه این کار رو کردم. دوروتی دوباره زیر گریه می‌زند، رزا که از حرف‌های او متعجب شده و درست سر درنیاورده بود بازوهای او را می‌گیرد و تکانش می‌دهد ‌و می‌گوید: - تو چیکار کردی دوروتی؟ به این خوناشامه حمله کردی؟ با چی؟ دوروتی در میان گریه‌اش سر تکان می‌دهد، دستانش را بالا می‌آورد و می‌گوید: - آره، با همین دستام زدمش، پریدم سمتش و چنگ انداختم به صورتش تا تونستم با مشت و لگد زدم تا تو رو رها کنه؛ اون می‌خواست به تو حمله کنه به موقع بیدار شدم. - بیدار شدی داشت چی کار می‌کرد؟ - یعنی چی داشت چی کار می‌کرد؟ مگه خودت اینجا نبودی؟ زل زده بود تو چشمات، توام سنکوپ کرده بودی. هیچکدوم پلک هم نمی‌زدید! رزا دوروتی را رها می‌کند و به فکر فرو می‌رود. تنها به چشمان یکدیگر خیره شده بودند؟ یعنی دوباره خواب دیده بود؟ چطور می‌شد در بیداری خواب دید؟ نمی‌فهمید چه اتفاقی در حال افتادن است و این خواب‌هایی که می‌دید چه معنایی دارند. کابوس بودند یا رویا؟!
  13. پارت پنجاه‌ام با دو انگشت بر پوستش دست می‌کشد، گرمای پوستش خبر از خونی گرم و تازه می‌داد! می‌توانست صدای عبور خون در رگ‌ گردنش را مانند صدای جریان آب در چشمه بشنود. کم کم این‌بار به سمت گردنش مایل می‌شود! دندان‌های نیشش قد کشیده و از او خون طلب می‌کنند. رزا چشمانش را می‌بندد، مارکوس چانه‌اش را رها می‌کند و با دست گردنش را نگه می‌دارد. تنها با یک مو فاصله متوقف می‌شود. دل به تپش‌های نبض گردنش می‌سپارد، اندکی تمام حواسش را معطوف آن می‌کند. نبض همیشه این‌قدر زیبا می‌نواخت و او بی‌توجه بود یا نبض‌های او روح داشت؟ آن یک مو فاصله را نیز پر می‌کند و پوست لطیفش را می‌شکافد! چشمانش را می‌بندد و با طمانینه و بی‌هیچ عجله‌ای خونش را می‌مکد و اجازه می‌دهد خون پاک رزا در رگ‌های سیاهش جریان یابد، به قلبش برسد و گرد و غبار از آن بزداید. رزا ناگهان با احساس رها شدن در میان زمین و آسمان و غیب شدن مارکوس سقوط می‌کند و بر زمین می‌افتد! وقتی بر زمین می‌افتد از جا می‌پرد، این بار خود را در همان اتاق تاریک، کنار دیوار می‌یابد. نفس نفس می‌زند و به اطراف نگاه می‌کند. ناگهان نگاهش به مارکوس می‌افتد که بالای سرش ایستاده و با اخم نظاره‌گر اوست! وقتی مارکوس را می‌بیند سریع دست بر گردنش می‌گذارد اما زخمی احساس نمی‌کند! دوباره بر گردنش دست می‌کشد، هیچ نمی‌فهمید؛ چطور ممکن بود؟ مارکوس نیز کلافه دست در موهایش می‌کشد. رزا سر برمی‌گرداند و با نگاه دوروتی مواجه می‌شود. دوروتی به تخت چسبیده بود و با چشمانی گرد شده به رزا و مارکوس نگاه می‌کرد. مارکوس بیش از آن فضای اتاق را تاب نمی‌آورد و سریعا آنجا را ترک می‌کند. دوروتی با رفتن مارکوس از تخت فاصله می‌گیرد و خود را به سمت رزا می‌کشد و هول کرده می‌پرسد: - رزا چی شد؟ چی‌کار داشت باهات؟
  14. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هیوا
  15. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    شاهین
  16. °•○● پارت صد و سی و سه بعد از چند لحظه سکوت، در خانه باز شد. از آخرین باری که او را دیده بودم، تغییر بسیاری کرده بود. موهایش به رنگ طلایی درآمده و از صورتش، تنها استخوان‌هایش باقی مانده بود. سعی کردم ترسم را پس بزنم و گفتم: - سلام. جوابی دریافت نکردم، همانطور که انتظارش را داشتم. چشم‌های بی‌حالتش را به من دوخته بود. دوباره گفتم: - می‌تونم بیام تو؟ زیاد طول نمی‌کشه. شانه‌هایش را بالا انداخت و از جلوی در کنار رفت. پا به حیاط کوچکشان گذاشتم، حیاطی مملو از برگ‌های خشک و شاخه‌های عور. فریاد چند برگ زیر کفشم بلند شد. با صدای بسته شدن در، به خودم آمدم. جلوتر از من، وارد خانه شد. به حتم قرار نبود مهمان‌نوازی از عاطفه ببینم؛ پس بدون تعارف، از وسط حیاط گذشتم و وارد خانه شدم. گرمای بخاری، روی گونه‌هایم نشست. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، به‌هم ریختگی خانه بود. عاطفه به دیوار تکیه داده بود و با چشم‌های خالی‌اش، مرا می‌پایید. با فاصله، مقابلش نشستم و سعی کردم به کوه ظرف‌های کثیف درون سینک که از اینجا مشخص بود، توجهی نکنم. نفسی گرفتم. - شوهرت چرا نیومد تو؟ روش نشد بیاد، مگه نه؟ صدای عاطفه از یک تنِ خاصی، بالا یا پایین‌تر نمی‌آمد. او به گونه‌ای حرف می‌زد، انگار همواره در حال خواندن یک روزنامه‌ی بی‌اهمیت است. جواب دادم: - کار اشتباهی نکرده که بخواد ازش خجالت بکشه عاطفه، تو هم اینو می‌دونی. - شوهرت خواهر منو کُشت، بعد میگی کار اشتباهی نکرده؟
  17. °•○● پارت صد و سی و دو فردای آن روز ساعت شش بیدار شدم، چرا که به سهیل، قولِ لقمه‌ کتلت داده بودم. گوشت داشت در دل روغن جلز و ولز می‌کرد که صدای امیرعلی را شنیدم: - صبح بخیر ناهیدم. لب‌هایم را به‌هم فشردم و به سمتش برگشتم. بوی گوشت سرخ شده، باعث دل‌ضعفه‌ام شده بود. - صبح تو هم بخیر باشه. با لبخندی که روی صورت خواب‌آلودش ماسیده بود، به طرفم آمد و من آنقدر حواسم پرت شد که دستم را به لبه‌‌ی ماهیتابه چسباندم. - وای، سوختم! کفگیر از دستم روی اجاق گاز افتاد و امیرعلی بازویم را لمس کرد. - بذار ببینم. با دیدن خط قرمزی که شبیه هلال ماه، روی دستم نقش بسته بود، نچ‌نچی کرد. - تو اتاق پماد سوختگی دیده بودم، بمون بیارم. لبم را گاز گرفتم و بعد از رفتن امیرعلی، کتلت‌ها را پشت و رو کردم تا طرف دیگرشان هم قهوه‌ای شود. سهیل و گندم، باهم وارد آشپزخانه شدند. یکی داشت چشمش را می‌مالید و دیگری خمیازه می‌کشید. یقه‌ لباس سهیل تا روی بازویش پایین افتاده بود و شانه‌اش در معرض دید بود. لبخندی به چهره‌های پف کرده‌شان زدم. وقتی سهیل را جلوی مدرسه و گندم را جلوی دانشگاه پیاده کردیم، امیرعلی گفت: - بریم خونه ‌عاطفه؟ سرم را تکان دادم. بقیه مسیر در سکوتی انتخابی سپری شد. وقتی ماشین جلوی در سیاه‌رنگشان متوقف شد، به خود لرزیدم. مچ دست امیرعلی که برای باز کردن کمربندش در تلاش بود را گرفتم و گفتم: - بذار من برم. در کسری از ثانیه، روی پیشانی‌اش خطوطی نمایان شد. - یک‌بار گفتی، منم گفتم نه، نمیشه عزیزمن. زبانم را روی لب‌هایم کشیدم و سعی کردم قانع‌کننده به نظر برسم، شمرده‌شمرده گفتم: - مشکل عاطفه منم، من باید باهاش حرف بزنم. اومدن تو فقط همه چیزو سخت‌تر می‌کنه... خودتم اینو می‌دونی. سکوت کرد، داشتم موفق می‌شدم. به انتهای کوچه تنگ و باریک نگاه کردم و گفتم: - تو همین‌جا منتظر بمون، اگه مشکلی پیش اومد، صدات می‌کنم. قول میدم. بعد بدون اینکه منتظر تاییدش باشم، در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. لبه چادرم را جلو کشیدم و دمِ عمیقی به سینه فرو فرستادم. جلو رفتم و با درنگ، زنگ خانه‌شان را فشردم. - کیه؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: - ناهیدم. باز کن، باید حرف بزنیم.
  18. پارت چهل و نهم دست زیر چانه‌ی رزا گذاشت و سرش را بالا آورد در چشمانش زل زد. رزا دلیلی برای این همه نزدیکی نمی‌دید، قلبش به تپش افتاده بود و نفس‌هایش منقطع شده بود، وقتی مارکوس چانه‌اش را لمس کرد احساس کرد برق به او وصل کرده‌اند. به چشمان سرخ مارکوس می‌نگریست و منتظر حرکت بعدی او بود. احساس می‌کرد چشمان مارکوس در حال تغییر هستند. چشمانش گاه شعله‌ورتر می‌شدند و گاه آرام‌تر، گویی حرف می‌زدند... مارکوس نیز به جنگل سبز چشمانش خیره شده بود و حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. چشمانش را مانند یک نوزاد می‌دید، نوزادی که با حرکات خود سعی در حرف زدن دارد اما زورش نمی‌رسد! چشم‌هایش فریاد می‌زدند اما زبانش را نمی‌فهمید، ابرو در هم می‌کشد، باید راز این چشم‌ها را می‌فهمید. انعکاس شعله‌های چشم‌های خود را در نگاهش می‌دید. تقابل زیبایی بود، گویی جنگل چشمانش به آتش نشسته بود. رزا احساس می‌کرد دارد به اعماق چشمانش کشیده می‌شود. کم کم احساس کرد هر آنچه اطرافشان هست کم رنگ و کم رنگ می‌شود تا آنجا که هیچ نمی‌ماند! خود را در خلاء می‌بیند، در جایی میان زمین و آسمان؛ احساس می‌کند مارکوس او را نگه داشته وگرنه سقوط می‌کرد. در نظرش مارکوس نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، آنقدر که رزا نفس‌های سرد و یخ‌زده‌اش را بر پوستش احساس می‌کند! توان پلک زدن نداشت اما احساس ترس نمی‌کرد! مارکوس که دست زیر چانه‌ی رزا گذاشته بود کمی سر او را کج می‌کند و به پوست صاف گردنش خیره می‌شود.
  19. پارت دویست و چهل و سوم مامان مقابلم نشست و منتظر ادامه جملم شد و گفتم: ـ می‌ره زندان! مامان سرشو به سمت چپ و راست تکون داد و گفت: ـ بهرحال باید تقاص گناهاشو پس بده دیگه! الان می‌خوان بیان ببرنش؟ گفتم: ـ نه، از سرهنگ عبادی مهلت خواستم...دلم میخواد فرهاد و مامان یلدا هم اینجا باشن و بفهمه زنی که با اون وضعیت بیرونش کرده، با دوتا پسرش همه نقشه‌هاشو رو کردن. مامان لبخندی زد و گفت: ـ فکر خوبی کردی پسرم! قراره کی بیان؟ گفتم: ـ اونا امشب میرسن...میخواستم بگم که تهیه و تدارک... مامان حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نگران نباش پسرم، من زود میرم خونه. لبخندی زدم و گفتم: ـ مرسی مامان! مامان همینجور زیر زیرکی نگام میکرد که خندم گرفت و گفتم: ـ چیشده؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونش و گفت: ـ پس کی قراره منو با عروسم آشنا کنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، امشب تو و مامان یلدا میبینینش... مامان گفت: ـ پس تا زمانی که یلدا اینجاست، دست بجنبونیم، دوتا داداش دوقلو رو به عشقاشون برسونیم.
  20. پارت دویست و چهل و دوم گفتم: ـ پس من تا شب منتظرتونم! ـ باشه پسرم. بعد از اینکه قطع کردم، فرمون و چرخوندم و رفتم سمت گالری مامان...تو مسیر براش یه دسته گل کوچیک نرگس که عاشق بوش بود از دستفروش سر چهارراه خریدم تا خوشحال بشه...وقتی وارد گالری شدم، رو به منشیش گفتم: ـ مامانم مساعده؟! دختره گفت: ـ بله آقا کوروش، مشتریشون همین الان رفتن. تقه‌ایی به در اتاق زدم که گفت: ـ بفرمایید داخل! پشت به من روبروی بوم نقاشی نشسته بود...یهو گفت: ـ وای بوی گل نرگس... بعد برگشت سمت در و تا منو دید، با شادی بلند شد و گفت: ـ وای اینجارو نگاه! پسرم اومده... لبخندی زدم و گل دادم دستش و گفتم: ـ این گلها تقدیم به شما خانوم هنرمند... مامان دسته گل و بو کرد و بعد گذاشت توی گلدون روی میزش و گفت: ـ واقعا عاشق عطرشم! خب آقا کوروش...چیشد که سر صبحی اومدی به مادرت سر بزنی؟! روی صندلی نشستم و گفتم: ـ مامان حکم مادربزرگ از دادستانی اومد...
  21. پارت پنجاه و هشتم بعد با ذوق رو به من گفت: ـ آرنولد ببین! بالاخره شد...رفت بالا! ببین.. خندیدم و گفتم: ـ آره پرنسس، آفرین...دیدی گفتم میتونی! با سرعت اومد سمتم و محکم بغلم کرد که دستام تو هوا معلق موند...گفت: ـ مرسی از اینکه باورم کردی! خیلی خوشحالم که تونستم... همین لحظه یه صدایی به گوشم خورد: ـ چقدر دلم برای دیدن این صحنه ها کنار دریاچه تنگ شده بود! منو جسیکا با تعجب برگشتیم سمتش صدا و دیدیم که یه‌دخترست...رفتم نزدیکش و گفتم: ـ تو کی هستی؟ دختره سرشونه لباسش و یکم کشید پایین و طرح ابر و روی شونه اش دیدم...گفت: ـ من دختر پادشاه ابرا هستم...برای منم دعوت نامه رسیده که تو این مسیر یار و همراه تو باشم آرنولد عزیز. با شادی دستمو سمتش دراز کردم که دستمو به گرمی فشرد...گفتم: ـ خوشحالم از آشنایی باهات...ببخشید من هنوز اسمتو نمی‌دونم! خندید و گفت: ـ اسم من آناستازیاست...منم از آشنایی باهات خوشبختم. یهو جسیکا از پشت سر اومد دستم و محکم گرفت. لبخندی زدم و گفتم: ـ ایشونم پرنسس جسیکاست.
  22. پارت پنجاه و هفتم گفتم: ـ خورشید داره غروب می‌کنه، بیا این بادبادک و هوا کنیم... اومد سمتم و گفت: ـ اگه نتونم چی؟! گفتم: ـ من مطمئنم که میتونی پرنسس و بعدش نه بادبادک و دور دستاش پیچیدم و گفتم خب حالا این نخ و بکش و تا میتونی بدو تا این بادبادک بره سمت هوا...جسیکا خیلی ذوق داشت اما مردد بود، بهم نگاه کرد و گفت: ـ میشه کمکم کنی؟! نمی‌تونستم بهش نه بگم...رفتم و پشت سرش وایستادم و دستاش و گرفتم تو دستام و زیر گوشش گفتم: ـ خب آماده‌ایی؟؟ سرشو به نشونه مثبت نشون داد و گفتم: ـ خب پس بزن بریم... و جفتمون شروع کردیم به دویدن...بادی که سمت دریاچه میزد، باعث شد که بادبادکی بره سمت بالا اما وقتی سرعتمون میومد پایین اونم میومد پایین...جسیکا همش می‌گفت: ـ وای آرنولد، نگاه کن...داره می‌ره بالا! وای خدای من...داره میوفته...بدو بیا سرعتمون و زیاد کنیم تا نیاد پایین. دیدم که قلقش دستش اومده و داره یاد میگیره. خودمو کشیدم کنار و بهش اجازه دادم تا این حس و خودش تجربه کنه. دیدن خوشحالیم برای من خیلی لذت بخش بود...اولین بار بود که در این حد خوشحال میدیدمش.
  23. پارت دویست و چهل و یکم همین لحظه گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم که از پله ها بیام پایین...سرهنگ عبادی بود: ـ جانم سرهنگ؟ ـ کوروش جواب دادستانی رسیده! ـ حکمش چیه؟! ـ باید بازداشتش کنیم. گفتم: ـ میتونین یکم بهم وقت بدین... ـ مثلا تا کی؟ ـ تا امشب.. ـ باشه پس خیلی معطلش نکن کوروش. ـ نگران نباشید. همینجور که می‌رفتم سمت ماشین، زنگ زدم به مامان یلدا...یه بوق نخورده، گوشی و برداشت و گفت: ـ سلام کوروش جان، خوبی پسرم؟! ـ سلام مامان، شما خوبی؟ آقا امیر خوبه؟ ـ همه خوبن مادر...خیلی دلم برات تنگ شده. سوییچ و گذاشتم تو جاش و ماشین و روشن کردم و گفتم: ـ منم همینطور مامان. زنگ زدم بهت بگم که حکم مادربزرگ امروز رسیده! مامان یکم سکوت کرد و گفت: ـ میره زندان؟! ـ آره مامان، منتها من می‌خوام زمانی که میبرنش، شما اینجا باشین...می‌خوام ببینه که دست بالای دست بسیاره و تمام حقه‌هاش رو شده...میتونین امشب یا فردا شب خودتون و برسونین خونمون. مامان گفت: ـ با اینکه اونجا اصلا برام خاطره خوشی ندارم اما منم کنجکاوم قیافه اون زن و ببینم که عکس العملش چیه!
  24. - پسرِ رالف؟! ولی رالف که همیشه خودش هیزم به قصر میاورد. کلافه و عصبی پلک روی هم فشردم، چطور انتظار داشتم نقشه‌ی این پسرک گیج و بی‌حواس درست و بی هیچ اتفاق بد و نگران کننده‌ای پیش برود؟! - خب… چیزه، پدرم یکم ناخوش بود. می‌دونید که دیگه پیر شده و سختشه که بخواد مثل قبل کار کنه. - خیلی خب؛ بیا برو داخل، ولی حواست باشه جز انبار نگهداری هیزم‌ها جایی نری. با شنیدن این حرف نفس آسوده‌ای کشیدم، مطمئناً این مقدار اضطرابی که در این چند دقیقه تحمل کرده بودم بیشتر از تمام عمرم بود. جفری دوباره گاری را به راه انداخت و از دروازه‌ی قصر و از کنار نگهبان‌ها گذشت و چند دقیقه‌ی بعد در جایی که احتمالاً انبار هیزم‌ها بود گاری را نگه داشت. جفری از گاری پایین آمد، کنارمان ایستاد و پارچه را از روی سرمان کنار کشید. - بچه‌ها، روبراهین؟ خودم را تکانی دادم و غریدم: - اگه این هیزم‌‌ها رو از روی کمرم برداری بهتر هم میشم! جفری سر تکان داد. - اوه، باشه… باشه. و با سرعت هیزم‌ها را از روی گاری پایین آورد. - یواش… آروم بیاین پایین. نگاهی به دور و اطرافم انداختم، یک انباری ساخته شده از سنگ بود که درون آن پر از کنده چوب و هیزم بود. - ساختمون قصر اصلی درست روبه‌روی همین انباریه، فقط مواظب باشین چون شنیدم توی ساختمون قصر هم چند تا نگهبان وجود داره. نیم نگاهی به جفری انداختم و سر تکان دادم. - تو برمی‌گردی جِف؟ جفری به رویمان لبخندی زد. - برمی‌گردم و منتظر شنیدن خبر موفقیتتون میمونم. من هم به رویش لبخند زدم، من بی چشم و رو نبودم و یادم نمی‌رفت که رسیدنمان به قصر را مدیون این پسر بودیم. - ممنونم جِف، تو خیلی بهمون کمک کردی! دستی به شانه‌ی جفری کوبیدم و ادامه‌ دادم: - ببخش اگه باهات بداخلاقی کردم! جفری با حرکتی ناگهانی مرا به آغوش کشید و من مات و مبهوت شده و دستانم دو طرف تنم بی‌حرکت مانده بود. - اوه رفیق، تو… تو خیلی خوبی! به خودم که آمدم لبخندی زدم و من هم دستانم را به دور تن تپل جفری حلقه کردم. - متشکرم که من رو به عنوان یه دوست قبول کردین. از آغوش جفری بیرون آمدم و باز لبخندی زدم؛ درست بود که آن اوایل زیاد از او خوشم نمی‌آمد، اما همین که به خاطر ما خودش را به خطر انداخته بود باعث میشد که به خوبی و خوش‌قلبیِ او مطمئن شوم. - نه، من متشکرم رفیق. نگاهی سمت لونا انداختم و با اشاره‌ای به او گفتم: - بیا بریم.
  25. گاری به راه افتاد و با افتادن چرخ‌هایش در چاله چوله‌های زمین همه چیز بدتر شد؛ با هر تکانِ گاری هیزم‌های سنگین هم تکان می‌خورد و فشار مضاعفی را به کمر و پشت من وارد می‌کرد و من با گاز گرفتن لبم جلوی خودم را گرفته بودم تا فحش و ناسزایی نثار جفری و نقشه‌های بی‌نظیرش نکنم. - آخ! لونا باز سر به سمتم گرداند، اینطور که او در آغوشم و صورتش مماس با صورتم بود و نفس‌هایمان به صورت یکدیگر برخورد می‌کرد حس و حال عجیبی را به وجودم تزریق کرده و ‌قلبم را به تلاطم انداخته بود. - خوبی راموس؟ کوتاه سر تکان دادم. - خوبم، ولی فکر کنم تا وقتی که به قصر برسیم دیگه کمری برام نمیمونه. لونا چشمان نگرانش را لحظه‌ای در صورتم که مطمئن بودم از آثار درد درهم شده چرخی داد. - می‌خوای به جفری بگم وایسه؟ می‌تونیم باز فکر کنیم و یه راه بهتر برای رفتن به قصر پیدا کنیم. سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم، این فشار و دردها که سهل بود من حاضر بودم برای نجات سرزمینم جانم را هم فدا کنم. - نه، یکم دیگه تحمل می‌کنم. - مطمئنی؟! با اطمینان پلک ‌روی هم گذاشتم، نجات سرزمینم از یک طرف و ‌اثبات خودم به‌ لونا از طرف دیگر باعث میشد که نخواهم و نتوانم پا پس بکشم. پایین آمدن انتهای گاری خبر از رسیدن به سطح شیب‌دار جلوی قصر پادشاه می‌داد. - انگاری به قصر نزدیک شدیم. در جواب لونا سری تکان دادم، فکر به پایان یافتن این لحظات دردناک‌ و طاقت‌فرسا هم باعث میشد که بخواهم لبخند بزنم. - سلام آقایون نگهبان،. در سکوت به صدای صحبت جفری با نگهبانان گوش دادم؛ رفتار او نقش زیادی در موفقیت نقشه‌مان داشت و من زیاد از او مطمئن نبودم. - تو کی هستی پسر؟! از این سؤال نگهبان‌ها اخم درهم کشیدم، فقط کمی ترس و اضطراب لازم بود تا جفری بند را آب بدهد و تمام نقشه‌هایمان نابود شود‌. - من؟ من پسر رالفِ هیزم‌شکن هستم، براتون هیزم آوردم.
  26. هفته گذشته
  27. پارت دویست و چهلم آروم آروم دوباره پله‌ها رو رفتم بالا و گوشم و به در نزدیک کردم...الفت به مادربزرگ گفت: ـ خانوم فشارخونتون دوباره رفته بالا... اما مادربزرگ بدون توجه به حرف الفت گفت: ـ یه خبری شده تو این خونه... الفت پرسید: ـ چی شده خانوم؟! ـ نمی‌دونم ولی الان چند وقتیه که نه ارمغان مثل قبله و نه کوروش...جفتشون هر وقت باهاشون حرف میزنم، سر بالا جوابمو میدن. الفت پرسید: ـ نکنه... مادربزرگ حرفشو قطع کرد و گفت: ـ امکان نداره...نه...فکر کنم بخاطر اینکه گفتم حتما باید با ملودی ازدواج کنه از دستم ناراحته! هنوزم دلش با اون دخترست... الفت گفت: ـ می‌خواین با اون دختره سوگل حرف بزنین؟ مادربزرگ گفت: ـ فکر نکنم نیازی به این کار باشه! هم ملودی و هم کوروش خود به خود دارند با هم جور میشن...دیگه دختره خودش می‌ره کنار... تو دلم پوزخندی به حرف مادربزرگ زدم و گفتم باشه، تو اینطور فکر کن...نمی‌تونی حقه‌ایی که سر بابا سوار کردی و سر زندگی منم پیاده کنیم! این بار دیگه این اجازه رو بهت نمی‌دم خاتون اصلانی!
  28. پارت دویست و سی و نهم دلم می‌خواست تمام بدیهاش و تف کنم تو صورتش اما نه باید آرامشم و حفظ می‌کردم، نباید لحظه آخر همه چیز خراب می‌شد...تو جام جابجا شدن و گفتم: ـ دیشب تو کلانتری خیلی کار داشتم مامان بزرگ. مامان بزرگ دستی به صورتم کشید و گفت: ـ ببینم رابطت با ملودی چطور پیش میره؟ سفر بهتون خوش گذشت؟! بدون اینکه نگاش کنم، از رختخواب اومدم پایین و گفتم: ـ آره خیلی خوب بود... ـ آدمای... حرفشو قطع کردم و همون‌جوری که کتمو از رو مبل برمیداشتم با کلافگی گفتم: ـ آدمای هم سطح و لول ما بودن مادربزرگ، نگران نباش! مامان بزرگ با تعجب نگام کرد و بلند شد و گفت: ـ پسرم چرا اینقدر عصبانی هستی؟ من که چیزی نگفتم. همون‌جوری که رو به آینه کتمو می‌پوشیدم، گفتم: ـ مادربزرگ من دیشب خیلی خوب نخوابیدم و دیر وقت اومدن خونه، الآنم کار دارم و باید برم... دیگه به حرفش که گفت پس کارخونه چی؟ هیچ توجهی نکردم و از اتاق اومدم بیرون...تو مسیر الفت و دیدم که قرصهای مامان بزرگ و براش می‌برد..‌ازش پرسیدم: ـ مادرم کجاست؟ الفت گفت: ـ صبحتون بخیر آقا، ارمغان خانوم صبح زود رفتن گالری، مشتری داشتن... ـ باشه ممنونم... یهو به ذهنم رسید که برم فالگوش وایستم چون چهره مادربزرگ بعد از اینکه من باهاش اون مدلی حرف زدم، عوض شد...باید می‌فهمیدم که تو ذهنش داره به چی فکر می‌کنه!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...