رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و هشتاد و هفتم کوهیار رفت از داخل کشو جعبه کمک های اولیه رو آورد و گفت : ـ ببین چیکار کردی با دستت؟؟ با غصه خوردن چیزی درست نمیشه. من ساعت پروازشو میفهمم، بهت خبر میدم... سرم خیلی تیر می‌کشید. خدایا دو هفتست که از ندیدنش دارم دیوونه میشم. نزار بیشتر از این بشکنم...خدایا لطفا نزار. یهو دنیا با دیدن حال من ، انگار که دلش به حالم سوخته باشه ، گفت : ـ من خرابش کردم. خودمم درستش میکنم. نگران نباش پیمان . یبار قبلا من نا امیدت کردم این‌بار نمیذارم اینجوری بشه.. کوهیار بهش نگاهی کرد و گفت : ـ خواهشا کار اشتباهی نکن. بزار اگه قرار بشه چیزی بشه ، از طرف خوده پیمان باشه.. ولی دنیا بدون اینکه حتی به حرفش گوش کنه ، کیفشو گرفت و از خونه زد بیرون . با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : ـ تو هم برو. برو پیش غزل ، تنهاش نزار . گفت: ـ تنها نیست. مهسان و مهلا پیششن. گفتم: ـ باشه. تا زمانی که اون احمقا دستگیر نشدن ، من خیالم راحت نیست. برو کوهیار ، تنهاش نزار. گفت: ـ البته خیلیم مشتاق نیستم که پیش تو بمونم ولی الان تو بیشتر نیاز به مراقبت داری. پوزخندی زدم و گفتم : ـ من چیزیم نمیشه، برو . کوهیار بی حرف بلند شد و با گوشی به یکی پیامک داد و گفت : ـ به امیرعباس پیام دادم ، میاد پیشت. چیزی نگفتم. زانوهامو جمع کردم تو شکمم و سرمو گذاشتم روش. صدای خنده هاش تو گوشم می‌پیچید. خدایا لطفا بزار این قضیه فردا تموم بشه و من برم دنبال عشقم. خدایا لطفا، لطفا کاری کن منو ببخشه...از وقتی از دستش دادم ، متوجه شدم که تا چه حدی عاشقشم! فکر می‌کردم شاید اگه نبینمش، بتونم با درد دوریش کنار بیام اما بدتر از قبل شدم ، هر روز درد بیشتری به قلبم اضافه میشد و روحم و تیکه تیکه می‌کرد. چهره نا امیدش وقتی اون روز مجبور شدم دنیا رو بغل کنم، از ذهنم کنار نمیرفت...من وقتی پدرم و با دنیا دیدم ، دقیقا همین حس و داشتم . یه بی حسی مطلق داشتم و بعد یه مدت جفتشون و جوری از زندگیم پاک کردم که دیگه هیچ جوره نمیتونستم ببخشمشون و دلم باهاشون صاف بشه...حتی این عذاب وجدانشون هم برام ساختگی بود. نکنه که غزل من هم همین حس و داشته باشه؟؟ خدایا لطفا عشقمو از قلبش بیرون نبرده باشه. خواهش میکنم . لطفا دلت به حال عشقمون بسوزه.
  3. پارت صد و هشتاد و ششم همین لحظه زنگ خونه زده شد. بازم دنیا بود، دستش سینی غذا بود و با لبخند گفت : ـ پیمان برات غذا آوردم . حرصم و با دیدنش ، سرش خالی کردم . سینی و پرت کردم و مثل دیوونه ها فریاد میزدم و می‌گفتم : ـ همش تقصیر توئه . زندگیمو به باد دادین. کوهیار همش سعی میکرد آرومم کنه اما آروم نمی‌شدم. جالب اینجاست که دنیا هم اصلا مقاومت نمی‌کرد . پرتش کردم سمت دیوار و بالاخره رو دسته مبل نشستم. کوهیار با عصبانیت بهم گفت : ـ پیمان خودتو کنترل کن ، با عصبانیت چیزی حل نمیشه. کاریه که شده...غزل شاید وانمود نکنه اما هنوزم دلش پیش توئه. با گریه گفتم: ـ فکر میکردم اگه بره به نفعشه و از خطر دور میمونه اما...اما حالا که همه چی داره تموم میشه، دلم نمیخواد...دلم نمیخواد بره . دلم نمیخواد داستان زندگیم اینجوری تموم بشه. دنیا همونجور که رو زمین نشسته بود با بغض گفت : ـ خیلی خب حالا، برمیگرده ، نگران نباش . دوباره بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم و گفتم : ـ نه دیگه برنمیگرده...دیگه نمیاد ، با اون گندی که من اون روز زدم دیگه نمیاد. دولا شدم ، کمرم واقعا از این حجم از درد داشت می‌شکست...ادامه دادم : ـ من اون دختر و میخوام بچها...من اون دختر و دوست دارم...اون نور زندگیه منه ، پاره تنمه. باهاش حالم خوب بود ولی...ولی منه احمق ، منه بیشعور بهش گفتم بره گمشه، بهش گفتم بره گمشه.. و با تمام قدرتم تابلوی ونگوگ تو هال و انداختم پایین و شکست و هزار تیکه شد و مچ دستم و به کل برید. دنیا و کوهیار با هم اومدن سمتم...دنیا با ناراحتی گفت : ـ پیمان توروخدا اینجوری نکن. باشه ، آره تقصیر من بود. تقصیر پدرت بود اما اصلا خودتو سرزنش نکن. تو چاره ی دیگه ای نداشتی، برای خوبی خودش اینکار و کردی...
  4. پارت صد و هشتاد و پنجم وسایلمو برداشتم و از در اومدم بیرون که برم سمت رستوران ولی دم در کوهیار و دیدم. کوهیار با دیدن من گفت : ـ داری میری؟؟ با استرس گفتم : ـ غزل خوبه؟؟ چیزیش شده؟؟ همینجور که دستاش تو جیب شلوارش بود ، گفت : ـ آره خوبه. با ترس گفتم: ـ پس چیشده؟؟ بگو دیگه. بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ بریم تو حرف بزنیم؟؟ با ترس کلید و انداختم و رفتیم داخل. گفتم : ـ خب بگو میشنوم. نشست رو مبل و با لکنت گفت : ـ پیمان ، غزل...ااا...غزل میخواد بره. با تعجب گفتم : ـ میخواد بره؟؟ کجا ؟! کوهیار سکوت کرده بود و سرشو انداخته بود پایین. رفتم روبروش نشستم و گفتم : ـ د حرف بزن دیگه! سرشو آورد بالا و گفت : ـ داره برمیگرده شهرشون. هر چی هم بهش گفتیم منصرف شو، اصلا گوش نمیده دوباره تمام انرژیم خالی شد...نه...نباید می‌رفت...با تته پته گفتم : ـ چرا ...چرا جلوشو نگرفتین؟؟ اصلا... کی میخواد بره؟؟نباید بزارین بره. با عصبانیت بهم گفت: ـ پیمان دارم بهت میگم اصلا به حرفمون گوش نمیده . لجباز بودنشو قطعا خودت میدونی. با ناراحتی گفتم: ـ برای چی میخواد برگرده؟؟ اینجا هم کار داره هم زندگیش. یهو کوهیار پوزخند زد و گفت : ـ زندگیش؟؟ داره وانمود میکنه که زندگی میکنه ولی درونش پاشیدست پیمان. اگه یکی قرار باشه جلوشو بگیره ، اون فقط خودتی...البته بعید میدونم! سکوت کرد و گفتم : ـ چیو بعید میدونی ؟؟ ـ بعید میدونم حتی از این ساعت به حرف تو هم گوش بده. حق با کوهیار بود اما من نمیذارم ، دوباره از دستش نمیدم...حتی اگه به حرفمم گوش نده به زور اینکار و میکنم و نمیذارم از اینجا بره . بغض گلومو می‌فشرد ، تو حال خونم مثل دیوونه ها راه می‌رفتم و می‌گفتم : ـ چیزی نمیشه...من نمیذارم از اینجا بره . اصلا مگه دست خودشه؟ کوهیار : ـ خیلی خب الان آروم باش. بلیطشو گرفته ، فردا دیگه نهایت تو فرودگاه باید منصرفش کنی .
  5. پارت صد و هشتاد و چهارم غرق شده بودم تو لبخنداش. یهو سرمو آوردم بالا دیدم عرشیا داره بر و بر نگام میکنه ، گفتم : ـ برو پسر خوب، مرسی از اینکه عکسارو آوردی عرشیا که همونجور هاج و واج نگام میکرد گفت : ـ خواهش میکنم داداش، خداحافظ رفتم تو اتاق و تمامی عکسهاش و به دیوار زدم. اینقدر عکسهاشو دوست داشتم که دونه دونه از رو عکس ، صورتشو می‌بوسیدم. دختر رویایی من ، خدا میدونه اگه یه بار دیگه منو ببینی چه عکس العملی قراره نشون بدی . رو تخت دراز کشیدم و گردنبندش و گرفتم تو دستم و طبق معمول بوسیدم و همینجور خیره به عکسهاش خوابم برد... با صدای زنگ گوشی از جا پریدم. محمد بود : ـ جانم محمد ؟ چیزی شده ؟ ـ پیمان یه خبر خوش دارم برات. رییسشون به لرد زنگ زد. بچهای ما هم در حال ردیابی سیگنالشن. بعد از مدتها ، این تنها خبر خوبی بود که به دلم نشست. لبخند عمیقی زدم و گفتم : ـ خیلی خوشحال شدم، ایشالا بعد از اینا واقعا روی آرامش و ببینم. گفت: ـ مطمئن باش میشه. احتمالا چند دقیقه بعد لرد بابت اطلاعاتی که از رییسشون گرفت ، بهت زنگ میزنه. اینجور که فهمیدم ، ساعت نه ونیم باید باشی تا با کشتی ببرنت. ـ گوشیم بوق اشغال می‌خورد ، گفتم : ـ محمد پشت خطی دارم. سریع گفت: ـ احتمالا خودشه، جواب بده. قطع کردم و برداشتم ، خودش بود : ـ الو قهرمان چطوری؟؟ ـ مرسی. در واقع شما چطوری؟؟ خدا بد نده. گفت: ـ ممنونم، یه اتفاق خیلی بد واسه لومینای عزیزم افتاد ، خداروشکر الان حالش بهتره. میدونی من هر چقدر که از آدما متنفرم ، عاشق سگهام. یه اتفاقی براش میفتاد ، واقعا حالم خیلی گرفته میشد. گفتم: ـ خب خداروشکر پس. چیکار باید بکنم؟ ـ همینو میخواستم بگم. فردا ساعت نه و نیم بیا سمت مارینا من میبرمت بندرگاه ، اونجا پولها رو بهت تحویل میدم. یادت نره که سر ساعت اینجا باشی. ـ باشه. فعلا. قطع کردم و به محمد پیامک دادم و اونم گفت که صحبتامون کامل شنود شده.
  6. پارت صد و هشتاد و سوم رسیده بودم خونه، بعدش گوشی و قطع کردم و خودمو ولو کردم روی مبل. بالاخره قراره تموم بشه. تموم بشه و بعدش من...چی دارم میگم ؟؟ بعدش چی؟؟ لابد بعدش برم پیش غزل؟؟با چه رویی برم پیشش؟؟ اصلا به فرض هم که برم ، دیگه حتی تو رومم نگاه نمیکنه ولی قلبم میگفت خب نگاه نکنه...تو که دوسش داری ، تو که همه چیز و بخاطر عشقت کردی، نباید ازش بگذری. آره ، ازش نمی‌گذرم. هر کاری هم بکنه ، ازش نمی‌گذرم و ولش نمیکنم. همه چیز و براش از اول توضیح میدم. همین لحظه در خونم و زدن. رفتم و باز کردم و دیدم عرشیاست : ـ سلام داداش ـ چطوری عرشیا؟ ـ مرسی خوبم. داداش امانتیتو آوردم ـ امانتی؟؟ ـ همون عکسهای غزل. ـ آاا...فهمیدم...چاپشون کردی؟ ـ آره. پاکت و از دستش گرفتم که دیدم یه مدلی نگام میکنه ، انگار یه حرفی زیر زبونش مونده بود ، گفتم : ـ بگو چیشده؟؟ با تته پته گفت: ـ داداش فقط...مهلا عکسها رو دید...تحت فشارم گذاشت ، منم مجبور شدم بگم که تو گفتی. خندیدم و زدم به شونش و گفتم : ـ اشکالی نداره، چیزی نگفت ؟ ـ چرا کلی دعوام کرد که نباید این عکسها رو بیارم برات. منم یواشکی آوردم...میدونی دیگه بابت اون قضیه هنوز میونش باهات پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره عرشیا میدونم . دمت گرم. گفت: ـ داداش فقط یه سوال بپرسم...اگه فضولی نباشه ، تو که جدا شدی ، اصرارت برای چاپ این عکسها چی بود؟ عکسها رو درآوردم و بهشون نگاه کردم و با لبخند گفتم : ـ دلتنگیمو کمتر میکنه.
  7. امروز
  8. پارت صد و هشتاد و دوم محافظه با ترس گفت: ـ چرا زده بود ولی. قبل از اینکه جملشو تمام بشه، سریع محافظ هل داد و رفت پایین. پسره هم همراش رفت. فکر کنم موقعیتی بهتر از این نمیتونست گیرم بیاد. به اطراف خودم نگاه کردم ، فکر کنم تنها جایی از قایقش که دوربین نداشت ، همین عرشه اش بود. سریع گوشیشو از رو میز برداشتم و رفتم زیر میز. فلش و بهش وصل کردم. اطلاعات وارد شد و تایید و زدم تا توی گوشیش جایگذاری بشه. نود و شیش درصد..نود وهفت ...نود و هشت، یهو صدای پا رو شنیدم. آروم بشقاب خالی رو انداختم پایین، گوشی و نگاه کردم، کامل جایگذاری شد. محافظه بود، صدام زد : ـ آقای راد چه خبر شده؟؟ گوشی و گذاشتم زیر بشقاب و اومدم بالا و گفتم : ـ چیزی نشده. بشقاب افتاد زیر میز ، برداشتم. در واقع این سوال و من باید ازتون بپرسم. محافظه شک نکرد، درجا گفت: ـ رییس گفتن فعلا تشریف ببرید ، جزییات و تو پیامک امشب براتون میفرستن. فعلا نمیتونن بیان بالا. تو دلم گفتم به درک. ایشالا خودشم مثل همون حیوونش ، همین بلا سرش بیاد. از جام بلند شدم و گفتم : ـ باشه پس من میرم، خداحافظ. با خیال راحت از قایقش خارج شدم. امیدوارم بتونن تا فردا تشخیصش بدن. رفتم خونه و سریع به محمد زنگ زدم : ـ الو محمد ؟؟ ـ چیشد پیمان ؟؟ تونستی نصب کنی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ـ بالاخره آره. واقعا مریض شدن سگش به دردم خورد و الا هیچ جوره نمیتونستم ردیفش کنم. ـ خدا رو شکر عالیه، خب پولها رو بهت داد؟ ـ نه دیگه بالا نیومد . گفت اطلاعات و امشب برام میفرسته. احتمالا فردا شب با کشتی باید برم. ـ پیمان هر کاری که میگن و باید مو به مو انجام بدی. سرگرد احمدی امروز یه اکیپ اطلاعات تو قالب توریست فرستاد جزیره تا شناسایی نشن. فردا هر ساعتی که بهت گفتن همین اکیپ هم تو بندرگاه هستن و موقع فرستادنت ، ما وارد عمل میشیم. ـ انشالا. رییس اصلیشون چی میشه؟؟ ـ اونم تا فردا شب اگه حتی با خط اصلیش هم زنگ نزنه ، خیلی سریع موقعیت مکانیشو تثبیت میکنیم و شناسایی میشه. این که تونستی فلش و وصل کنی ، خیلی بهمون کمک میکنه . تنها کاری که باید بکنی اینه که مثل همیشه آروم باشی و بیگدار به آب نزنی. ـ حتما. امیدوارم اینبار شرشون به صورت کامل کنده شه. ـ ایشالا، پناه بر خدا .
  9. پارت صد و هشتاد و یکم چنگال روی میز با حرص فشار می‌دادم ، دلم می‌خواست با دستای خودم همینجا خفش کنم اما حیف که باید خودمو کنترل میکردم. خیلی عادی سرمو تکون دادم و گفتم : ـ همینطوره. تازشم خیلی بهتر شد که اینکار و کردی. بچها میبینن کلا با یه پسره مو بلند میگرده تو جزیره. خیلی ام صمیمین باهم. باورم نمیشد، هنوز که هنوزه غزال و تعقیب می‌کردن...سعی کردم خودمو متعجب نشون بدم و گفتم : ـ واقعا ؟؟ نمیدونستم. پوزخندی بهم زد و گفت: ـ دست بردار! میخوای بگی این خبرا به گوشت نرسیده؟؟ دست به سینه نشستم و گفتم : ـ تو که منو تعقیب میکنی و میبینی که کجا میرم و چیکار میکنم...بعدشم من اون دفتر و برای خودم بستم، فقط میخواستم که ازم دور بشه تا ضرری بهش نرسه. بقیش دیگه بهم ربطی نداره. با تعجب یه تیکه ماهی خورد و گفت : ـ حرفای قلمبه سلمبه میزنی آقا پیمان! امیدوارم جوری که میگی باشه. والا من که باورم نمیشه یه آدمی که اونجور بخاطر یه دختر خودشو پرت کرد تو دریا ، به همین راحتی بیخیال شده باشه. خدای من چقدر زر میزد. چرا یه موقعیتی پیش نمیاد من گوشیشو تنها گیر بیارم و برنامه رو وصل کنم براش. گفتم : ـ خب، اینارو بیخیال. نگفتی که باید چیکار کنم؟ همین لحظه یکی از محافظاش سریع از پله های پایین اومد بالا و گفت : ـ قربان یه وضعیت اضطراری پیش اومده لرد عادی گفت : ـ دارم با شریکم غذا میخورم مگه نمیبینی؟ محافظ خیلی مضطربانه پرید وسط حرفش و گفت : ـ قربان...لومینا خیلی حالش بده ، خرخرش زیاد شده. یهو سراسیمه از جاش بلند شد و گفت : ـ یعنی چی حالش بده؟؟ مگه اون دامپزشک احمق امروز اون آمپول و بهش نزده بود؟
  10. پارت نودو چهار فیزیوتراپی رها چند روزی بود که تمام شده بود. روند درمانش آهسته اما رو به بهبود بود. لرزش دست چپش حالا کمتر شده بود و فقط در لحظات استرس یا خستگی خودش را نشان می‌داد. همان دستی که روزهای اول، حتی موقع خواب هم می‌لرزید، حالا اما می‌توانست بی‌آنکه بلرزد، لیوان آب را در دست نگه دارد. اما دردهایی که روی تنش مانده بود، به اندازه‌ی دردهایی که در دلش بود، عمیق نبودند. نبودن هما، خلأ بی‌وزنی که با رفتن او در خانه افتاده بود، هنوز با هیچ درمانی ترمیم نشده بود. سام هم خودش را در کار غرق کرده بود. بیشتر وقتش را در دفتر تهران می‌گذراند، آن‌قدر که حتی تصمیم گرفت فعلاً به دبی برنگردد. بازگشت به آن زندگی برایش زیادی زود بود. دفتر، برنامه‌ها، پروژه‌هایی که نصفه‌نیمه مانده بودند… همه بهانه بودند. بهانه‌ای برای نماندن در خانه‌ای که در هر گوشه‌اش بوی هما می‌آمد. بهانه‌ای برای فرار از سکوتی که مدام جای خالی مادر را فریاد می‌زد هوای شهریور بوی پاییز را می‌داد. نسیمی که از لابه‌لای درختان می‌گذشت، حالتی داشت انگار چیزی را با خود می‌برد، شاید خاطره‌ای، شاید صدایی، شاید دلتنگی را. امروز چهلم هما بود. سام به امیر گفته بود که نمی‌خواهد مراسم رسمی یا جمعی باشد. گفته بود فقط خودش و رها می‌خواهند بروند؛ سر مزار هما بی‌حضور دیگران. و امیر هم چیزی نگفته بود، و درک کرده بود. عقربه ها ساعت ۱۱صبح را نشان می‌داد. رها در اتاقش آماده روی تختش نشسته بود، یک ساعت زودتر آماده شده بود؛ انگار دلش نمی‌خواست حتی دقیقه‌ای دیر برسد. سام در اتاقش را زد. — رها آماده‌ای؟ — آره، اومدم رها در اتاق را باز کرد. نگاهی به سام انداخت اما چیزی نگفت. از پله‌ها پایین آمدند و به سمت در راهرو رفتند. ماشین آرام از کوچه عبور می‌کرد. سکوتی بین‌شان بود، از آن سکوت‌هایی که هیچ واژه‌ای نمی‌تواند پرش کند. سام رانندگی می‌کرد و رها، با دست‌هایی در هم گره خورده، به شیشه‌ی کنارش خیره مانده بود. وقتی رسیدند، بهشت‌زهرا مثل همیشه آرام بود. صدای قرآن از بلندگوها پخش می‌شد. پیاده شدند و سام دسته گلی را که گرفته بود ، در دست گرفت. به مزار هما رسیدند. رها آرام جلو رفت و کنار مزار مادرش نشست. سنگ مزار تازه نصب شده بود. انگشتش را روی نام هما کشید. دستش دوباره میلرزید. بی‌صدا گریه می‌کرد. — مامان سلام… خوبی؟ هق‌هق گریه اجازه حرف زدن نمی‌داد. سام روبروی رها نشست، ساکت. چشم‌های قرمز و اشک‌آلودش از پشت عینک آفتابی معلوم بود. سام سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد. آرام شاخه‌های تازه‌ای را روی سنگ گذاشت؛ گلایل سفید، همان‌هایی که هما دوست داشت. رها همچنان گریه می‌کرد و شانه‌هایش می‌لرزید. — مامان هما خوبی … دلم برات تنگ شده. نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ هنوز از من دلخوری؟ مامان … سام به سمتش آمد و کنار رها نشست. بازویش را گرفت. صدایش پر از بغض بود و به زور حرف می‌زد: — قربونت برم، آروم باش… گریه نکن… معلومه که دلخور نیست ازت. و خودش هم بی‌صدا اشک ریخت. بعد از ساعتی که کنار مزار هما گذشت، سام با صدایی لرزان به رها گفت: عزیزم، پاشو قربونت برم، بهتره بریم. رها هنوز اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری بود. سام بازویش را گرفت و با دلی پر از درد از مزار جدا شدند و به سمت ماشین رفتند. مسیر برگشت هم در سکوت گذشت. هر دو در افکار خود غرق بودند، هرکدام با بار سنگین درد و یاد مادر. وقتی به خانه رسیدند، رها بی‌هیچ کلامی به سمت اتاقش رفت، و سام همانجا روی پله‌ها نشست و دستش را به صورتش گرفت. سکوت خانه پر بود از نبودن و یاد هما، اما انگار این سکوت هم بخشی از فرایند پذیرفتن بود.
  11. پارت نودو سه نیمه‌شب گذشته بود. همه‌جا ساکت بود، که یک‌باره صدای فریادی فضا را شکافت: ــ رهااااااااا… صدایی گرفته، خفه، دلخراش. رها با وحشت از خواب پرید. هنوز گیج خواب بود. صدا از اتاق سام آمده بود. با بدن نحیفش از جا بلند شد و به سمت اتاق او رفت. صدای گریه از پشت در می‌آمد. در را باز کرد. سام نشسته بود روی تخت. شانه‌هایش می‌لرزید. چهره‌اش خیس اشک بود. با هق‌هق‌های بریده نفس می‌کشید. انگار هنوز توی کابوس مانده بود و بیداری را باور نمی‌کرد. رها، با ترس و دل‌نگرانی، قدمی جلو گذاشت. ــ چیشده داداش سامی… ببینمت… سام سرش را بالا آورد. چشم‌های خیس و قرمزش افتاد به رها. انگار تنها نقطه‌ی امن این دنیا را پیدا کرده بود. بی‌هوا خودش را در آغوش رها انداخت. هق‌هقش بلندتر شد. نفس‌هایش بریده‌ بریده بود. رها، مبهوت و شوک‌زده، دست‌هایش را دور تن سام حلقه کرد و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش داداش جون… خواب دیدی… چیزی نیست… من اینجام، نترس…اروم باش قربونت برم اما سام فقط گریه می‌کرد. داغ بود. می‌لرزید. موهایش هنوز مرطوب بود. رها با نگرانی پیشانی‌اش را لمس کرد. تب داشت… کمکش کرد آرام روی تخت دراز بکشد. صدای رها پر از بغض بود ــ الان میام… نترس… دادش جونم الان میام سام با همان وحشت، دست او را محکم گرفته بود. انگار می‌ترسید تنها بماند. حتی نمی‌توانست حرف بزند. رها با دست لرزان، موهایش را نوازش کرد. ــ الان میام قربونت برم من… برات قرص بیارم، تبت بیاد پایین… با عجله به اتاق خودش رفت.نزدیک بود زمین بخورد از کشوی کنار تخت، یک قرص استامینوفن برداشت و به اتاق سام برگشت. با زحمت کمکش کرد بنشیند سنگینی تن سام برای شانه‌های نحیف و بدن رنجور او زیاد بود، انگار که هر لحظه ممکن بود خودش بیفتد، اما نیفتاد. قرص را توی دهانش گذاشت و لیوان آب را جلوی لب‌هایش گرفت. سام دوباره آرام دراز کشید. همان لحظه ناهید خانم، نفس‌نفس‌زنان وارد اتاق شد. ــ چی شده رها جان؟ ــ ناهید خانم، سامی تب داره… میشه یه حوله و ظرف آب بیارین؟ ــ چشم دخترم، نترس… الان میارم، حالش خوب میشه… رها چشم از سام برنمی‌داشت. دست‌های لرزانش را روی کمر سام می‌کشید. انگار این نوازش، شاید آرامش بیاورد. سر سام را روی زانویش گذاشت. ناهید خانم با ظرف آب برگشت. ظرف را کنار تخت گذاشت و حوله‌ی خیس را به رها داد. ــ نترس دخترم، خواب دیده… تب کرده، ترسیده… ــ ممنون ناهید خانم، ببخشید بیدارتون کردیم… بخوابین شما ــ نه عزیزم، این چه حرفیه… کاری داشتی صدام کن… رها، حوله‌ی خیس را روی پیشانی سام گذاشت. چشم‌های سام بسته بود. رد اشک هنوز روی صورتش مانده بود. رها آرام موهایش را نوازش می‌کرد، بی‌صدا، متمرکز، ترسیده، ولی محکم کم کم چشمانش بسته شد. صدای نفس‌هایش آرام‌تر شده بود. رها همچنان بیدار مانده بود، دست سام را گرفته بود. از نبودنش می‌ترسید. چشمانش پر از اشک بی صدا گریه میکرد تا صبح همان‌طور نشسته، بیدار، مراقبش ماند. ساعت حدود هفت صبح بود که سام تکانی خورد. چشمانش را آرام باز کرد. رها با نگرانی نگاهش کرد: ــ داداش جون… بهتری؟ تب پایین آمده بود، اما هنوز گیج بود. چشم‌هایش سنگین و کدر. نگاهی به رها انداخت. چشم‌های رها از بی‌خوابی و گریه، قرمز و متورم بود. سر سام هنوز روی زانوی او بود. آهسته بلند شد. زانوی رها بی‌حس شده بود. سام با نگرانی به او نگاه کرد. بعد، انگار چیزی یادش آمده باشد، دستانش را دو طرف سرش گذاشت. کابوس… حال بدش… نفس عمیقی کشید و دوباره به رها نگاه کرد: ــ تو… تا الان بیدار بودی؟ رها با بغض نگاهش کرد: ــ دیشب تب داشتی… حالت خوب نبود… گریه می‌کردی… من خیلی ترسیدم سامی خیلی سام دستانش را باز کرد و رها را در آغوش کشید. ــ الهی من بمیرم … فدات شم… الان خوبم. نگران من نباش. بعد بالش را مرتب کرد. ــ بگیر بخواب… قربونت برم، یکم استراحت کن. ببخش دیشب نگرانت کردم ببخش عزیزم رها را خواباند، بی‌صدا، آرام. ــ سعی کن چشماتو ببندی… من همینجام… همان‌جا، کنار رهایی که شب گذشته مثل یک مادر کنار فرزندش بیدار مانده بود، دراز کشید. دست لرزانش را محکم گرفت چشمانش را بست. و هر دو، بعد از یک شب طوفانی، برای لحظاتی آرام گرفتند.
  12. پارت نودو دو سام، بی‌صدا وارد خانه شد. کفش‌هایش را در آورد و با قدم‌هایی آرام از پله‌ها بالا رفت. جلوی در اتاق رها ایستاد. دستش روی دستگیره ماند. چند لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشید، چشم بست. انگار داشت خودش را برای دیدن چیزی آماده می‌کرد که هنوز نمی‌دانست چطور باید باهاش روبه‌رو شود. در را به‌آرامی باز کرد. نور کم‌رنگ مهتاب از پنجره، افتاده بود روی تخت. رها آرام خوابیده بود. سرش کمی به سمت پنجره خم شده بود، نفس‌هایش آرام و عمیق، با نظمی لطیف بالا و پایین می‌رفت. اما دست چپش، هر چند دقیقه یک‌بار، بی‌اختیار می‌لرزید؛ مثل یادآوریِ دردی که حتی اجازه یک خواب آرام را نمیداد دل سام فشرده شد. تمام آن خشم و گریه و نفرتی که عصر، مثل طوفان ازش گذشته بود، حالا در این سکوت، در برابر این تصویر بی‌دفاع و خوابیده، آوار شده بود روی قلبش. بی‌صدا خم شد. اشکی از گوشه‌ی چشمش لغزید پایین. به‌آرامی پیشانی رها را بوسید. لب‌هایش لرزیدند. موهایش را با انگشتانی لرزان کنار زد و آهسته زیر لب گفت: جان من فدای تو، … تنها دلیل دووم آوردن من تویی چند ثانیه همان‌جا ماند. بعد دوباره صورت رها را بوسید. صدای تنفسش را شنید، صدایی ضعیف اما زنده… نفسِ خواهرش… تپشِ آرامِ دل خودش. از اتاق بیرون آمد. در را بست. تکیه داد به دیوار. انگار تنها چیزی که می‌توانست وزن دلش را تحمل کند، همین دیوار بود. چشم‌هایش را بست. چند ثانیه فقط سکوت. بعد به سمت اتاق خودش رفت. سام وارد اتاقش شد. در را بست. اتاق، نیمه‌تاریک بود. کلید چراغ را نزد. فقط خطی از نورِ چراغ‌های کوچه از لای پرده‌ها افتاده بود روی دیوار همه‌چیز ساکت بود، بی‌حرکت. چند ثانیه همان‌جا ایستاد. بعد، بی‌هوا دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و به‌سمت در سرویس رفت. لحظه‌ای جلوی آینه ایستاد. چشم دوخت به تصویر خودش. چشم‌های پف‌کرده، لب‌های خشک، گردنی که از خشم و بغض کبود به‌نظر می‌رسید. سرش را پایین انداخت. در حمام را باز کرد. لباس‌ها یکی‌یکی روی زمین افتادند. زیر دوش رفت. دستش را دراز کرد و شیر آب سرد را باز کرد. آب با فشار روی تن داغ و خسته‌اش ریخت. تنی پر از درد، خشم، بغض. سرش را خم کرد. دستش را به دیوار گرفت. بغضش شکست. بی‌صدا. تنها قطره‌های آب نبودند که از صورتش پایین می‌آمدند. دست کشید روی صورتش؛ انگار می‌خواست همه‌چیز را پاک کند. همه‌ی خاطرات را، همه‌ی زخم‌ها را. اما آب کاری نکرد. هیچ‌چیز، چیزی را نمی‌شست. چند دقیقه بعد، شیر را بست. آب از سر و صورتش چکه می‌کرد. نفس‌هایش هنوز سنگین بود. حوله را دور تنش پیچید و از حمام بیرون آمد. همه‌چیز ساکت بود. تاریک. بی‌صدا رفت سمت کمد.از کشو ، رکابی و شلوارک برداشت.لباس ها را پوشید ،حوله را همان جا روی صندلی انداخت .بعد آرام سمت تخت رفت،بی جان خودش را روی تشک انداخت و‌چشم‌هایش را بست
  13. پارت نودو‌یک‌ سام پشت فرمان نشسته بود. ماشین، بی‌حرکت کنار جدولِ خیابان پارک شده بود. نور کم‌رنگ چراغ‌های تیر خیابان افتاده بود روی صورتش. نفس‌هایش کوتاه و بریده بود. انگشتانش هنوز دور فرمان، خشک مانده بودند. یک‌باره، مثل شکستنِ سد، اشک‌هایش جاری شد. ساکت، بی‌صدا. اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید. گریه‌اش، بی‌اختیار، به هق‌هق کشیده شد. شانه‌هایش تکان می‌خورد. سرش را پایین آورده بود روی فرمان. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد تا صدایش درنیاید، اما نتوانست. صدای گوشی‌اش بلند شد. ویبره‌ای خفیف روی صندلی کنارش. صفحه روشن شد. رهای من اسمش لرزشی انداخت روی قلبش. نگاهش به عکس رها افتاد. صورت معصومش، باهمان لبخند آرام. گریه‌اش شدت گرفت. نفسش برید. با پشت دست، اشک‌ها را پاک کرد، اما بی‌فایده بود. نمی‌توانست جواب بدهد. چطور می‌توانست این چشم‌ها را نگاه کند، بعد از آن‌همه رازی که فهمیده بود؟ دست لرزانش را بالا آورد، روی صفحه پیام را باز کرد. انگشتانش خیس بود، صفحه‌ی گوشی تار. نوشت: عزیزم ،کارم طول می کشه ،دیر میام دکمه‌ی ارسال را زد. بعد، گوشی را گذاشت روی داشبورد و دوباره دست‌هایش را روی صورتش کشید. هق‌هقش تمام نمی‌شد. تمام سال‌های گذشته مثل فیلم از جلوی چشمش رد می‌شد. کودکی رها، سکوت‌های پر از حسرت هما، بی محلی های جمشید به رها روزهای پر از دردش و خودش که برای هر شب خواب آرام رها، برای هر بار خنده‌ی کوچکش، جنگیده بود. وتمام این سالها برایش پدر بود اما حالا… حالا نمی‌توانست ….. نمی‌توانست گذشته را پاک کند. همه چیز، ترک خورده بود. و هیچ‌کس نبود، جز گریه‌ی خودش.در دل شب
  14. دیروز
  15. پارت بیست‌وپنجم باد داغ لس‌آنجلس از لابه‌لای درختان خشک و دیوارهای بتنی میدان تمرین عبور می‌کرد و خاک نرم کف زمین را مثل مه در هوا پخش می‌کرد. آفتاب، مستقیم از آسمان بی‌ابر می‌تابید و سایه‌ای کوتاه از هرکدام‌مان بر زمین انداخته بود. سومین مسابقه اعلام شده و سخت‌ترینشان بود‌؛ مبارزه‌ی تن‌به‌تن. همراز، با قدم‌هایی شمرده وارد میدان شد، موهایش را بسته بود، چهره‌اش بی‌حالت اما چشمانش خشمگین بودند؛ لب پایینش را به آرامی می‌گزید، انگار آماده بود برای نبردی بی‌رحم، بی‌توقف. از آن‌طرف، نوح وارد شد؛ لباس مشکی چسبان نظامی به تن داشت، با شانه‌هایی باز و چشمانی آرام، مثل دریا در شب‌های بی‌باد بود اما چیزی در نگاهش موج می‌زد... چیزی شبیه تردید. صدای داور مثل پتک کوبیده شد روی میدان: – «شماره‌ی هفت، نوح... در برابر شماره‌ی بیست و یکم همراز.» همراز نفسش را بیرون داد، خودش را در وضعیت آماده قرار داد؛ مشت‌های گره‌کرده‌اش را بالا آورد و قدمی جلو رفت، او منتظر بود. اما نوح، با چشمانی آرام فقط نگاه می‌کرد، دفاع می‌کرد، اما حمله نه. اولین ضربه را همراز زد؛ مشت محکمی به سمت قفسه‌ی سینه‌اش، که با انحراف کمرش جاخالی داد. ضربه‌ی دوم، از چپ، نوح عقب رفت، یک بار، دو بار... اما باز هم دفاعی نکرد و نه عکس‌العملی نشان داد و نه ضربه‌ای زد. – چته؟ چرا حمله نمی‌کنی؟ صدایش بلند شد اما نوح فقط آرام نگاهش کرد، در یک لحظه، همراز با یک فن سریع، زانوی نوح را نشانه گرفت و او افتاد روی زمین، اما بلافاصله بلند نشد. نشسته، به او نگاه می‌کرد. باد، باز هم خاک را بلند کرد، سکوتی افتاد میان نفس‌های بریده و زمینِ گرم. – دست‌کم نگیرم نوح. فکر نکن چون زنم، نمی‌تونم خوردت کنم. صدایش خش داشت. نه از خشم، که از انتظار؛ از زخم غرور، نوح بالاخره حرف زد اما صدایش آرام بود، با ته‌مایه‌ای از چیزی خاموش‌شده: – همراز... من باهات نمی‌جنگم چون نمی‌خوام توی این مسیر، اولین چیزی که می‌شکنی خودت باشی. ابروهای همراز بالا رفتند و نگاهش تیز شد. – چی؟ نوح به‌آرامی از جایش بلند شد، نگاهش حالا نرم‌تر بود، اما آن مه درونش هنوز جا داشت. – تو ضریفی، همراز. نه چون ضعیفی، بلکه چون زلالی؛ قلبت هنوز مثل شیشه‌ست. اگه ترک بخوره... دیگه نمی‌درخشه. لحظه‌ای سکوت همه‌چیز را در خود گرفت؛، انگار حتی خورشید هم ایستاده بود تا این دیالوگ شنیده شود. همراز تکان نخورد اما مشت‌هایش هنوز بسته بودند؛ ادر چشمانش، برق خشم با درخششی دیگر جایگزین شد. نفسش را آرام بیرون داد. و عقب رفت، چند قدم بعد، پشت کرد و از میدان بیرون رفت. نوح همان‌جا بی‌حرکت ماند، و داور، با صدایی که چیزی از معنای واقعی مسابقه نمی‌فهمید، فریاد زد: – «برنده: شماره‌ی هفت، نوح.» اما هیچ‌کس واقعاً برنده نبود، نه وقتی دل‌ها هنوز از هم بی‌خبر بودند. نه وقتی تازه داشتند به هم نزدیک می‌شدند...
  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    ادامه  
  17. #پارت۴۰ وقتی رسیدیم دانشگاه، خورشید وسط آسمون لم داده بود و حیاط پر شده بود از صدای پچ‌پچ و خنده. چندتا پسر ته حیاط نشسته بودن و دخترها با مانتوهای رنگی و کیف‌های پر از کتاب، با شتاب به سمت کلاس‌ها می‌رفتن. من، سارا و هلیا با خنده وارد ساختمان شدیم. هنوز حس شوخی‌ها و بگو بخندهای توی ماشین و فست‌فود رو تنمون بود. البته پیامک جریمه هم هنوز روی اعصاب سارا بود کلاس اندیشه اسلامی تو طبقه‌ی دوم بود. همین که رسیدیم، در کلاس باز شد و استاد وارد شد؛ یه خانوم آروم با چادر مشکی که همیشه یه لبخند مهربون رو لبش بود. از اون چهره‌هایی که نگاهش، حس مادرانه داشت. همون اول که گفت: «سلام عزیزای دلم، حالتون خوبه؟» دلم خواست براش گل بخرم رفت سمت میز و آروم دفترشو باز کرد. بچه‌ها یکی‌یکی ساکت شدن. من ولی... خب من هنوز پلکام سنگین شده بودن، سرمو گذاشتم رو دستم... صدای نرم استاد توی گوشم می‌پیچید، انگار لالایی می‌خوند: «بچه‌ها امروز درباره‌ی فلسفه‌ی آفرینش انسان حرف می‌زنیم...» دیگه صدای استاد برام شبیه صدای امواج دریا شده بود... آرام... یکنواخت... دل‌چسب... چشمام بسته شد شاید فقط دو دقیقه گذشت که یه ضربه‌ی آروم به پشتم زدم زد. - بیدار شووو، کلاس درس خوابگاه نیست خانم محترم سارا بود. لبش از خنده جمع نمی‌شد. هلیا آروم زیر لب گفت: - اِو دختر بیدار شو، استاد داره ازت سوال می‌پرسه‌ها - هان؟ چی؟ من؟ سوال؟ کجا؟ با یه خجالت بچه‌گانه نشستم سر جام و گفتم: - ببخشید استاد، بله... گوش می‌دادم استاد لبخند زد. ـ عزیزم اگه خیلی خسته‌ای برو یک لیوان آب بخور، ولی بدون که فلسفه‌ی خلقت به اندازه‌ی خواب هم مهمه همه خندیدن. من هم با دستای یخ‌کرده از خجالت، کیفم رو بغل گرفتم و سعی کردم وانمود کنم دارم جزوه می‌نویسم... ولی هنوز گیج خواب بودم و دلم خواب عمیق بدون فکر کردن میخواست.
  18. فصل دوم قسمت سوم ناگهان، از دل درختان تاریک، صدای خِش‌خش‌های سریع آمد. مثل اینکه چیزی می‌دوید. نه یکی، نه دوتا—ده‌ها. همه از جهات مختلف. مه حرکت کرد. حالا روشن‌تر می‌دیدند. آن‌ها در محاصره بودند. موجوداتی با بدن‌هایی از چوب خشک، پوست ترک‌خورده، اما چشم‌هایی که انسان نبود؛ انگار آتش پشتشان زبانه می‌کشید. دندان داشتند. زیاد. و صداهایی در گلویشان که بیشتر از جیغ، شبیه خنده بود. ریو فریاد زد: - بدو! همه شروع به دویدن کردند. نایا ماند، لحظه‌ای فقط نگاه کرد، اما لیا او را کشید. درخت‌ها حرکت می‌کردند. ریشه‌ها از زمین بیرون می‌زدند. یکی از آن چیزها از بالای شاخه‌ها پرید، درست جلوی میلو فرود آمد. میلو چرخید، با چاقویش ضربه زد، اما پوستش مثل سنگ بود. ایرا فریاد زد: - از راه آب برید! کنار تخته‌سنگ، یه مسیر آبه! همه به آن سمت دویدند. نفس‌نفس، هجوم. یکی از موجودات نزدیک شد، اما ایرا برگشت، بطری بنزین کوچکی از کوله‌اش درآورد و پرتش کرد. ریو فندک زد. انفجار کوچکی رخ داد. مه، شعله‌ور شد. جیغ یکی از آن موجودات، گوش‌ها را کر کرد. اما درست وقتی رسیدند به مسیر رود، ریو ناگهان ایستاد. همه متوقف شدند. روبرویش، مادرش ایستاده بود. لبخند می‌زد. همون لبخندی که تو ذهنش مونده بود. - پسرم، اینجا چیکار می‌کنی؟ همه نگاه کردن. اما چیزی نمی‌دیدند. فقط ریو بود که خشکش زده بود. چشمش پر اشک شده بود. نایا جلو رفت، دستش را گرفت. - ریو، هیچی نیست اونجا. ببین منم. فقط تو داری می‌بینیش. اما صدا ادامه داد: - بیا، خسته‌ای؛ تو لازم نیست بجنگی دیگه، فقط بیا پیشم. ریو قدم برداشت، نایا فریاد زد: - نه! ایرا از پشت لباسشو گرفت، کشید عقب. در لحظه‌ای که عقب کشیده شد، سایه‌ای به شکل مادرش تغییر کرد… دهانش باز شد… دهانِ بازِ خیلی بزرگ… و غیب شد. سکوت شد. سایان نفس‌نفس می‌زد. - دارن ذهن‌مون رو هم می‌گیرن.
  19. پارت صد و هشتادم قطع کردم. امیرعباس گفت: ـ فلش و از محمد گرفتی پیمان؟؟ دستمو گذاشتم تو جیب شلوارم و گفتم : ـ آره گرفتمش. رو به علی گفتم : ـ به محمد خبر بده که دارم میرم. علی : ـ پیمان لطفا مراقب باش و حواستو جمع کن ، خیلی خطرناکه. ـ نگران نباش ، تمام حواسمو جمع میکنم که گیر نیفتم. پناه بر خدا. باهاشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم سمت ساحل. طبق معمول با محافظا تا قایق پیاده رفتیم. تو مسیر فقط داشتم به این موضوع فکر می‌کردم ، چجوری سرگرمش کنم و گوشی و ازش بگیرم اما متاسفانه فکری به ذهنم نرسید و تو دلم فقط دعا می‌کردم که یه موقعیتی پیش بیاد بتونم فلش و وصل کنم و برنامه تو گوشیش آپلود بشه. تا منو دید گفت : ـ به به، قهرمانمون و نگاه! آقا پیمان چقدر لاغر شدی! بیا ناهار و باهم بخوریم...اینجوری که نمیشه ، تنها مهره شانس ما تویی...باید خوب تغذیه کنی. لبخند مصنوعی زدم و وارد عرشه شدم. چشمام دنبال گوشیش بود که یهو رو میز دیدمش ولی سعی کردم به روی خودم نیارم . برگشتم سمتش و گفتم : ـ خب بگو، دقیقا باید چیکار کنم؟؟ خندید و گفت: ـ بفرمایید سر میز. رفتم نشستم. همه چیز تقریبا رو سفره غذا بود. میگو رو سمتم تعارف کرد و گفت : ـ بفرما آقا پیمان، خجالت نکش. سریع گفتم: ـ من برای غذا خوردن نیومدم. الانم زودتر حرفتو بزن ، باید رستوران کار دارم . یه ماهی برای خودش گذاشت و با خنده گفت : ـ دیگه از این به بعد اونقدر پولدار میشی که دیگه نیازی به رفتن به اون رستوران پیدا نمیکنی. چیزی نگفتم و به دریا خیره شدم. ادامه داد : ـ پرونده اینم مثل اون دختره غزل برات بسته میشه. ببین...زودتر از اون چیزی که فکرشو می‌کردی از یادت رفت.
  20. پارت صد و هفتاد و نهم دنیا هر از گاهی میومد و بهم سر میزد که بیشتر اوقات چون حوصلشو نداشتم، بیرونش می‌کردم. کار اصلیم شده بود ، پرونده‌ی لرد و خبر گرفتن حال غزل از کوهیار . کوهیار می‌گفت که حالش خیلی بهتر از قبل شده و به خودش اومده اما کمتر از قبل میخنده . خودشو سرگرم کرده و بساط عکاسیشونم بردن سمت میکامال و از اون به بعد اونجا کار میکنن. می‌گفت اصلا سراغی از من نمی‌گیره . چه انتظاری داشتم ؟؟ اینکه بعد اونهمه کاری که با دلش کردم ، منو ببخشه و سراغمو بگیره ؟ روانشو نابود کرده بودم. البته که خودم با انجام دادن اون کارها و زدن اون حرفا هزاران هزار بار نابود شدم. عکسشو تصویر زمینه گوشیم گذاشتم و هر لحظه به چهره نازش خیره می‌شدم و نگاش می‌کردم. دست و دلمم خیلی به کار نمی‌رفت اما مجبور بودم هر از گاهی برم رستوران و یسری تنظیمات آهنگ ها رو به بردیا یاد بدم تا جای من انجام بده ، علی هم چون حالم و میدید خیلی بهم اصرار نمی‌کرد. تا آخر اون هفته از لرد خبری نشد. محمد شک کرده بود و می‌گفت نکنه که سوتی دادم و اونا فهمیدن ، در صورتی که من کاری نکرده بودم که شک برانگیز باشه. محمد گفته بود که تمام مدارک و بررسی کرده و تمام جرماشون و چون اون بالاسری پاک کرده ، قادر به اثبات نیستن و حتما باید سر صحنه جرم دستگیر بشن. بنابراین بهم گفت تو ملاقات بعدیم با لرد حتما یجوری یه برنامه و از طریق فلش تو گوشیش نصب کنم تا بتونن حرفاشونو شنود کنن. می‌گفت که از طریق امضاش بین چند نفر مشکوک شدن که باید مطمئن بشن ، طرف دقیقا کیه. خلاصه که تو تمام این مدت ازشون خبری نشد اما ون مشکی هر روز جلوی در خونم کشیک میداد....تا اینکه تقریبا سیزده روز بعد بهم زنگ زد. اون روز تو رستوران نشسته بودم و امیرعباس و علی هم پیشم بودن. درجا جواب دادم : ـ بله؟؟ ـ به به آقا پیمان! ما رو نمیبینی، خوشحالی؟؟ ـ خوشحال که هستم ولی گفته بودی آخر هفته پیش باید از طریق کشتی پولتونو جابجا می‌کردم ، چیشد پشیمون شدین؟؟ خنده بلندی سر داد و گفت : ـ دیدی گفتم تا بوی پول به مشامت بخوره ، از ما هم گشنه تر میشی؟ نترس. پشیمون نشدیم. منتها بخاطر وضعیت دلاری که این هفته یهو بالا رفت ، رییس خیلی طول کشید تا بتونه پولها رو بفرسته جزیره. یکم مکث کرد و ادامه داد : ـ الان پولها رسیده و دستمه. بیا ساحل، تو قایق منتظرتم . پرسیدم: ـ امشب قراره جابجا کنم ؟؟ گفت: ـ نه فردا شب حرکته. باید بیای اینجا تا بهت بگم دقیقا باید چیکار کنی. ـ باشه.
  21. پارت صد و هفتاد و هشتم بعد رفت و با علی سوار ماشین شد ، امیرعباس بهم گفت: ـ پیمان، تو حالت خیلی بده انگار. میخوای یه دکتر بریم؟ دستت خیلی کبوده ، یکمم میلنگی. اصلا دردم برام مهم نبود، گفتم: ـ حالم بده اما نه به خاطر این چیزایی که گفتی ، بخاطر اینکه دلم براش خیلی تنگ میشه. حالش چطوره؟؟ امیرعباس: ـ بهتر از قبله و اینکه... مکث کرد، گفتم : ـ ادامه بده! گفت: ـ چون فکر میکنه کوهیار نجاتش داده ، ارتباطش خیلی باهاش بهتر شده. دیگه باهاش سرد برخورد نمیکنه. به دریا خیره شدم و گفتم : ـ دیگه به درجه ایی رسیدم که حتی اینا هم ناراحتم نمیکنه ، فقط میخوام که سالم باشه و حالش خوب باشه ، همین . زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش رفیق ، همه چی درست میشه. بغضمو قورت دادم و گفتم: ـ از اینجا به بعد دیگه چیزی درست نمیشه، هیچ چیز. امیرعباس: ـ امیدتو از دست نده پیمان . درک میکنه من مطمئنم. چیزی نگفتم. همینجور راه می‌رفتیم تا سوار ماشین بشیم ، امیرعباس گفت : ـ راستی پیمان ، مهدی هم خیلی بابت این موضوع از دستت ناراحته ، طبیعتا چون چیزی نمیدونه. سریع گفتم: ـ اصلا تا زمانی که همه چیز حل نشده ، چیزی بهش نگین. همینجوری دهن به دهن میپیچه و این اصلا خوب نیست . ندیدی محمد چی گفت! گفت: ـ نه نترس ، خیالت راحت. سوار ماشین شدیم و امیرعباس قبل رسیدن به شهرک منو سر خیابون پیاده کرد و منم رفتم سمت خونه. *** اون هفته مثل برق و باد گذشت و من همش سعی می‌کردم که وقتی میخوام برم رستوران از خیابون اصلی که خونشون هست، رد نشم تا دلم براش بیشتر از اینی که هست ، تنگ نشه . همش واسه اینکه یکم حسرت دیدنشو برطرف کنم ، بعد از رستوران هر از گاهی می‌رفتم پیش اون درخت آرزوها و مدتها کنارش می‌نشستم اما فکر میکنم دیگه این سمتها نمیاد چون که دیگه آرزویی تن درخت بسته نبود. هر روز که می‌گذشت حالم بدتر از قبل میشد ، سعی می‌کردم با تنظیم آهنگای جدید خودم و سرگرم کنم چون با گوش دادن به آهنگا، خیالش و مثل واقعیت تو ذهنم می‌تونستم تصور کنم.
  22. پارت نود ایرج با صورت برافروخته یک قدم عقب رفت. دستش را روی گونه‌اش گذاشت. چشم‌هایش پر از اشک شد. با صدایی گرفته گفت: اونی که جدا شد، هما بود… نه من. سام غرید: اسم مادرم رو نیار! ایرج بریده‌بریده گفت: من… من خبر نداشتم، بخدا نمی‌دونستم… تا دو روز قبل مرگش. خودش اومد، گفت. من فقط… نمی‌خواستم رها دوباره ضربه بخوره. سام با خشم یقه‌ی ایرج را گرفت، صورتش نزدیکش آورد: الان دلت واسه رها سوخته؟! ایرج با صدای پراز بغضی: من به هما گفتم مراقبشم از دور… الانم میگم تا روزی که زنده ام مراقبشم دوباره با صدایی لرزان گفت: من نمی‌خوام زندگیم دوباره بپاشه… همسرم… هیچ‌وقت نمی‌تونه بچه‌دار بشه… سام پوزخند زد، تیز، سوزناک: برای اینکه لیاقت پدر شدن نداری! ایرج سرش را پایین انداخت. ساکت ماند. سام فریاد زد: تو فکر کردی رها الان محتاج محبت توئه؟ این همه سال من براش پدری کردم الان فکر کردی می‌ذارم خواهرم از تو، از توی بی‌اخلاق، گدایی محبت پدرانه کنه؟! من بی‌اخلاق نیستم، سام… هیچ‌وقت نبودم ،من رها رو دوس دارم سام یک‌قدم دیگه جلو رفت. صدایش لرزید، اما نه از ترس—از خشم: حق نداری اسم خواهر منو به زبون بیاری، چه برسه بخوای ببینیش! ایرج نفسش را بیرون داد، انگار می‌خواست آرامش را حفظ کند، اما صدایش شکست: رها مریضه، سام. من دکترشم، می‌فهمی؟ باید ببینمش… سام بی‌اختیار یقه‌اش را چسبید، کشید سمت خودش. نفسش داغ بود، کلماتش بریده‌بریده از بین دندون‌هاش بیرون زد: تو فقط می‌خواستی زندگی‌ت نریزه به هم… نه مراقب، نه پدر، نه هیچی! تو یه ترسویی. یه خودخواهِ لعنتی. با فشار دست‌های سام، ایرج یک لحظه تعادلش را از دست داد. سام عقب کشید، انگار بیشتر از این نمی‌خواست لمسش کند داد زد: فکر کردی فقط تو دکتری تو این شهر؟ ایرج دست‌هاشو بالا آورد، لحنی بین دفاع و التماس: نه… نگفتم اینو. فقط… اون‌طور که من وضعیتش رو می‌دونم، شاید هیچ‌کس دیگه نتونه کمکش کنه… سام نفس‌نفس می‌زد. یادت نره چی گفتم. یـه بار دیگه… فقط یه بار دیگه اسم رها رو به زبون بیاری کاری می‌کنم هر روز، هر ساعت، هزار بار آرزوی مرگ کنی… ایرج ساکت ماند. سرش پایین بود. چشم‌هاش خیس. سام برگشت، در ماشین را با ضرب باز کرد. سوار شد. موتور غرید. چرخ‌ها روی شن‌ریزه‌ها جیغ کشیدند. و ماشین با سرعت از پارک دور شد.
  23. پارت هشتادو نه سام هنوز خیره به آخرین خطِ نامه بود، ولی ذهنش دیگه کلمه‌ای رو نمی‌خوند. انگار تمام وجودش درحال انفجار بود. چشم‌هاش خشک، گلویش بسته، و‌ضربان قلبش محکم و بی امان می کوبید . با حرکتی ناگهانی، نامه رو تا کرد، انداخت توی پوشه. صدای برخورد کاغذ با چرم داشبورد مثل سیلی بود. دستش رو روی فرمون گذاشت، چند ثانیه موند… بعد محکم، با مشت کوبید روش. فرمون لرزید. سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. نمی‌تونست بشینه. نمی‌تونست فکر کنه. نمی‌تونست هیچ کاری بکنه… جز اینکه فرار کنه. با سرعت، دنده رو جا زد. صدای جیغ لاستیکها در پارکینگ پیچید و ماشین با سرعت از شیب خروجی بیرون رفت گوشی‌اش رو برداشت. دست‌هاش می‌لرزید، ولی شماره ایرج رو پیدا کرد. صدای بوق اول که رفت، ایرج با صدایی گرم و بی‌خبر گفت: «سلام سامی جان. خوبی؟ رها بهتره؟» سام، با صدایی یخ‌زده از خشم و لرزش در گلویش داد زد : لازم نکرده حال کسی رو بپرسی. هم‌ـیـن الان باید ببینمت. فوری! ایرج مکث کرد. صدایش لرز خفیفی از نگرانی داشت: چی شده؟ رها حالش خوبه؟ الان مطبم، مریض دارم سام مثل انفجار، با صدایی خش‌دار و پرخشم پرید وسط حرفش: اسم رها رو نیار! به درک که مطبی! لوکیشن می‌فرستم، یه ساعت دیگه اون‌جا نباشی، مطب رو سرت خراب می‌کنم! صدایش طوفانی بود. نفس‌نفس می‌زد. بدون لحظه‌ای مکث گوشی را قطع کرد و با تمام قدرت پرت کرد سمت صندلی شاگرد. اشک‌هایش بی‌وقفه از گونه‌هایش سرازیر بودند. نسیم خنکی از لابه‌لای درخت‌های پارک جمشیدیه می‌وزید، اما برای سام، هوا سنگین بود. صدای لاستیک ماشین روی شن‌ریزه‌ها پیچید. سام از ماشین پیاده شد، به در تکیه داد. چشم‌هایش قرمز بود، صورتش از خشم برافروخته. ایرج هنوز نرسیده بود. نیم‌ساعتی گذشت. بالاخره ماشینش از پیچ بالا آمد. کنار ماشین سام ایستاد و پیاده شد. لباس مطب هنوز تنش بود. کراوات شل، صورتش خسته، نگران. چند قدم جلو آمد. سام… چی شده؟ نگرانم کردی. چرا این‌قدر عصبی‌ای؟ سام بدون اینکه نگاهش کند، گفت: «چرا اومدی؟» ایرج ایستاد. مکث کرد. لحنش رنگ جدی گرفت: تو گفتی بیام… حالا می‌پرسی چرا اومدم؟ سام سر بلند کرد. چشم‌های سرخش مستقیم دوخته شد به او. صدایش یخ‌زده بود: «دکتر ایرج خیامی…!» چند قدم به او نزدیک شد. این همه سال، با زندگی خواهرم و مادرم بازی کردی و راست‌راست تو این شهر برای خودت چرخیدی؟ ایرج جا خورد. چی داری می‌گی؟ با زندگی کی بازی کردم؟ سام با یک قدم دیگر به او نزدیک‌تر شد. صداش بالا رفت، مثل انفجار: با زندگی کی بازی کردی؟! فکر کردی من باور می‌کنم تو خبر نداشتی از بودن رها؟! فریاد می‌زد، صداش تو درخت‌ها می‌پیچید. ایرج خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد. سام پرید وسط حرفش: خفه شو! فقط گوش کن! ایرج گفت: درست صحبت کن سام! سام جلو پرید، فریاد زد: «تو فکر کردی کی‌ای؟ یه جراح مغز و اعصابِ مشهور ؟! یا یه دکتر شارلاتانِ هوس‌باز که مادرم رو با یه بچه ول کرد و رفت دنبال زندگیش؟! سام جلو رفت. صدایش خفه و پر از خشم: تازه بهت برخورده چون فهمیدی یه بچه داری؟ نگران زندگی عاشقانه ت شدی که نابود نشه، نه؟ تمام خشمش توی صدا و چشم‌هایش شعله می‌کشید. بعد ناگهان— سیلی محکمی خواباند توی صورت ایرج.
  24. پارت هشتادو هشت آقای نوری ، پشت میز با خونسردی نگاهی به سام انداخت و بی‌مقدمه سر اصل مطلب رفت: – آقای فرهمند، مادرتون دو سه روز قبل از فوتشون اومدن دفتر. نمی‌دونم… انگار خودشون می‌دونستن که… حرفش را ناتمام رها کرد. سام، دست‌هایش را مشت کرده بود، نگاهش دوخته شد به وکیل. آقای نوری ادامه داد: – خانم افشار همه‌چیزو از قبل مشخص کرده بودن. هم تقسیم اموال خودشون، هم دارایی‌های آقای اردشیر راد، که شما در جریانش هستید. همه به نام خواهرتون، رها، منتقل شده. سام سری تکان داد. صدایش آرام بود اما مطمئن: – بله، در جریان بودم. مکثی کرد. آقای نوری پوشه‌ای را به‌سمتش گرفت: – بقیه دارایی‌های خودشون، طبق وصیت، به‌طور مساوی بین شما و خواهرتون تقسیم شده. همه مدارک توی پوشه هست. می‌تونید بررسی کنید. سام پوشه را گرفت. اما به‌جای باز کردنش، چند لحظه‌ فقط خیره‌اش شد. حس عجیبی داشت. یک اضطراب نامحسوس، مثل چیزی که ته دلش، مدت‌ها بود پنهان کرده بود… اما حالا داشت خودش را نشان می‌داد. در سکوت، پوشه را گشود. چند برگه رسمی، مربوط به تقسیم دارایی‌ها، جلو چشمش ظاهر شد. لب پایینش را میان دندان گرفت، اما واکنشی نشان نداد. وکیل گفت: – یه نامه هم توی پوشه هست. از طرف مادرتون. تأکید کرده بودن که فقط خودتون بخونید. خواهرتون نباید در جریانش باشه. چشم سام، روی پاکت سفید داخل پوشه افتاد. دستش آرام به سمتش رفت سام لحظه‌ای خیره به پاکت ماند. ابروهایش درهم گره خورده بود. خطوط صورتش حالا سفت‌تر از همیشه بود، و لبه‌های دهانش به سختی روی هم فشرده. نگاه کوتاهی به وکیل انداخت. چیزی بین گلویش گیر کرده بود، اما نگفت. نه تشکری، نه لبخندی. فقط با حرکت آرامی از جا بلند شد. بی‌آنکه چیزی بگوید، دستش را جلو برد و با وکیل دست داد.و‌خداحافظی کرد سرد. کوتاه. رسمی. وکیل مکث کرد اما چیزی نگفت. سکوت بین‌شان سنگین بود. سام چرخید و به سمت در رفت. صدای قدم‌هایش در راهرو پیچید. وقتی به آسانسور رسید، دستی روی پیشانی‌اش کشید. هوا در آن راهرو برایش سنگین بود. وقتی در آسانسور بسته شد، خودش را در آینه کوچک آن دید؛ چشم‌هایی گودافتاده، عمیق و گرفته. از ساختمان بیرون زد قدم‌هایش شمرده و سنگین بودند، انگار هر کدامشان را باید با فشار از زمین جدا کند. به پارکینگ رسید، در ماشین را باز کرد، نشست و در را بست. انگار صدای جهان قطع شده بود. فقط نفس خودش را می‌شنید. دست‌هایش روی فرمان، پاکت در دستش. لرزش انگشت‌هایش را حس می‌کرد. یک لحظه پلک‌هایش را بست، سپس نگاهش را به پاکت دوخت. و بعد، آرام آن را باز کرد… سامِ عزیزتر از جانم… وقتی این نامه رو می‌خونی، یعنی من دیگه نیستم. نمی‌دونم دلت ازم گرفته‌ست، یا هنوزم می‌تونی با همون مهربونی همیشه‌گیت صدام کنی: مامان… نمی‌دونم خوندن این خط‌ها آرومت می‌کنه، یا زخمی رو توی دلت تازه می‌کنه. تا آخرش بخون… حتی اگه دلت سنگین بشه، یا قلبت بخواد بزنه زیر همه‌چی. هر کلمه‌ی این نامه رو با تموم اون چیزی نوشتم که اسمش رو می‌ذارن مادری… برای تو نوشتم. برای رها… که هر دوتاتون، تنها امید من بودین توی همه‌ی سال‌هایی که گم و خسته بودم… یک سال بعد از جدایی‌م با پدرت، و درست وقتی تو تازه برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفته بودی، من مونده بودم توی خلأ… توی تنهایی، توی بی‌پناهی مطلق. تو همون روزها، توی یکی از مهمونی ها ، با ایرج آشنا شدم. برای منِ گم‌گشته، این آشنایی، شد چنگ‌زدن به هرچه شبیه نجات بود. اما اشتباه بود… زود عقد کردیم، بی‌هیچ آگاهی. و زودتر از اون، فهمیدم که اشتباهه. خیلی زود، جدا شدم ازش. و وقتی به آلمان رفتم ، رها در دل من پنج‌ماهه بود که فهمیدم .نتوستم به ایرج بگم چون ازدواج کرده بود می‌خواستم از رها دل بکنم، می‌خواستم سقطش کنم… اما انگار تقدیر، جور دیگه‌ای نوشته بود این قصه رو. و من سکوت کردم. هم به تو، هم به همه، دروغی نگفتم… فقط نگفتم. نه از ترس، از عشق. از همون عشقی که همیشه بی‌جا بود، همیشه بی‌نام. اردشیر وارد زندگیم شد. و هیچ‌وقت از گذشته‌م با ایرج چیزی نفهمید. اون، رها رو مثل دختر خودش خواست، و تو و پدرت، باور داشتید که رها دختر اردشیر … اما نبود. حالا که من نیستم، وقتشه بدونی… همه‌ی این سال‌ها، من با این راز زندگی کردم. الان که این نامه رو برات می‌نویسم، ایرج هم بالاخره فهمیده. اما اون ترجیح داده چیزی نگه. شاید برای زندگی خودش ، شاید برای رها… نمی‌دونم. اما من… از تو یه خواهش دارم، سام. اگه روزی رسید که دیدی رها باید بدونه، اگه حس کردی آماده‌ست، بگو. اما اگه شک داشتی، اگه دیدی طاقت نداره، ساکت بمون. تصمیم با توئه. چون تو پناهشی. چون تو کنارشی، حتی وقتی خودش نمی‌فهمه. من به تو ایمان دارم. تو همیشه بیشتر از پسرم ، تکیه‌گاه من بودی. تکیه‌گاه رها هم بودی . و من… با همین ایمان، چشم‌هام رو می بندم دوست‌تون دارم… تا همیشه هما
  25. پارت هشتادو هفت *** سام قرار بود امروز عصر با وکیل مادرش ملاقات کند. ذهنش درگیر بود. از همان وقتی که وکیل تلفنی گفته بود: «مادرت قبل از مرگش، نامه‌ای برای شما گذاشته… تأکید کرده حتماً شخصاً به دست‌تان برسانم.» دلش آرام نگرفت. حرفی به رها نزد. رها مثل همیشه در خانه مانده بود؛ آن روز، مهرناز و سمیرا آمده بودند به او سر بزنند. سام، بی‌صدا از خانه بیرون زد سام ماشین را آرام به داخل پارکینگ برج پارسیس هدایت کرد. چراغ‌های مهتابی سقف، انعکاس محوی روی شیشه جلو می‌انداختند. فضای پارکینگ خنک بود؛ ترمز دستی را کشید، چند ثانیه در سکوت باقی ماند. نفس عمیقی کشید و بعد از برداشتن کیفش از روی صندلی کناری، پیاده شد. به سمت آسانسور رفت. دکمه‌ی طبقه هفتم را فشرد و خودش را در آیینه‌ی داخل کابین برانداز کرد. هنوز از آن تماس دل‌شوره داشت درب با صدای تقی باز شد. منشی، زنی جوان با چهره‌ای مرتب و لبخندی کمرنگ، گفت: آقای نوری منتظر شما هستند. بفرمایید داخل. سام سری تکان داد و وارد اتاق شد. دفتر، آرام و رسمی بود. بوی قهوه در فضا پیچیده بود، رایحه‌ای که غریبه نبود اما حالا در آن فضا حس تلخی عجیبی داشت. وکیل، مردی میان‌سال با چهره‌ای متفکر، از پشت میز بلند شد و با سام دست داد. ، آقای فرهمند … خوشحالم که اومدید. سام، با پیراهن مشکی و صورتی خسته، روی صندلی چرمی نشست. چشم‌هایش خسته بود انگار هنوز برای شنیدن آن‌چه قرار بود گفته شود، آماده نبود…
  26. پارت صد و هفتاد و هفتم گفتم: ـ می‌گفت نصفش مالیات مردمه و نصفش هم از طریق قمار و سایت های شرط بندی بدست اومده. تازه می‌گفت اگه کارمو خوب انجام بدم نصف این پولها مال من میشه. امیرعباس پوزخندی زد و گفت : ـ چقدرم که تو دردت پوله... منم لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ همینو بگو . رو به محمد گفتم : ـ:ببین محمد ، من میخوام هرچی سریع‌تر این موضوع تموم بشه و من از این منجلاب خلاص شم. زد به شونم و گفت : ـ نگران نباش. به امید خدا به زودی سر دسته گروهشون و دستگیر می‌کنیم. گوشیو از تو جیبم درآوردم و گفتم : ـ راستی...امروز منو مجبور کردن یه ورقه هایی رو امضا کنم که از نظر خودشون قانونی بود و با دوربین تصویرم و ضبط کردن. منم تا این رفت بالا ، از رو ورقه ها عکس گرفتم. بهش نشون دادم و گفتم : ـ شاید به درد بخوره. محمد تا عکس و دید و گفت : ـ معلومه که به درد میخوره. تو این راه ، کوچیکترین سرنخ به دردمون میخوره پیمان . حواستو خیلی خوب جمع کن. اینا آدمایین که از خودشون ردی بجا نمیزارن مثل قضیه غزل. با تعجب نگاش کردم که گفت : ـ جوری سریع عمل کردن و بهش چاقو زدن ، که بنده خدا اصلا فرصت نشد صورتشونو ببینه ، دقیقا هم میدونستن چه تایمی بهش حمله کنن که کسی اون اطراف نباشه. با ناراحتی سرمو به نشونه تایید تکون دادم. محمد از جاش بلند شد و گفت : ـ من اینا رو بررسی میکنم و تا چند روز آینده بهت زنگ میزنم.تا زمانی که من بهت نگفتم کاری نکن ـ باشه.
  27. پارت هشتادو شش اواخر مرداد ماه بود .بیشتر از بیست و‌پنج روز از مرگ هما گذشته بود، اما سکوت سنگین خانه هنوز شکسته نشده بود. ناهید خانم هر از گاهی می‌آمد، دستی به خانه می‌کشید و می‌رفت. رها چند روزی بود تمرین‌های استخر را شروع کرده بود. پایش کمی جان گرفته بود، اما دست چپش هنوز میلرزید. آن شب، هوای خنک، پرده‌ی حریر اتاق را آرام تکان می‌داد. رها روی تختش دراز کشیده بود، بی‌رمق و بی‌حوصله. سردردی از غروب در سرش پیچیده بود که حالا تیر می‌کشید و چشم‌هایش را هم می‌سوزاند. قرصش را که کنار لیوان آب بود برداشت ، به‌سختی قورت داد، چشم‌بند را کنار زد و چراغ خواب را خاموش کرد. نیمه‌شب گذشته بود. سام هنوز پشت میز کارش بود. نورِ ماتِ صفحه‌ی لپ‌تاپ صورتش را روشن کرده بود، اما فکرش هزار جا می‌رفت. با شنیدن ناله‌ای خفه، بی‌درنگ از جا پرید. درِ اتاق رها را باز کرد . صدای گریه‌اش می‌آمد. وقتی بسمت سرویس بهداشتی رفت رها را دید که خم شده، کنار روشویی، و خون از بینی‌اش سرازیر شده بود – رها؟! عزیزم حالت خوبه ببینمت ؟! با ترس جلو رفت. رها، دستش میلرزید، از شدت سردرد گریه می کردبه زحمت گفت: – سرم داره میترکه سام شانه‌اش را گرفت، صدایش آرام اما پر از دلشوره بود: – نفس عمیق بکش. سرت نبر عقب … آروم عزیز دلم، فقط یه خون دماغه، الان بند میاد، باشه؟ دستمال کاغذیی برداشت، آرام روی بینی‌اش گذاشت. صورتش را تمیز میکرد. آرام بسمت تختش برد کنارش نشست، بالش را بالا آورد و او را آرام روی تخت نشاند. قرص دیگری را نزدیک لبش برد لیوان آب را گرفت سمتش. – بخور… کم‌کم بهتر می‌شی، من اینجام. نترس. رها آرام قرص را قورت داد. چشم‌هایش هنوز خیس بود. سام سرش را روی زانوی خودش آورد، آرام دست کشید به موهایش، با نوک انگشت شقیقه‌اش را ماساژ داد. – ببخش… که بیدارت کردم – هیس… هیچی نگو من بیدار بودم ، دست لرزانش راگرفت فقط آروم باش عزیز دلم. سعی کن بخوابی من اینجام
  28. پارت صد و هفتاد و ششم محمد: ـ ببین داداش ، آدمایی مثل همین اسم مستعار لرد، خیلی تو کشور زیادن و متاسفانه چون پشتشون گرمه ، دولت جرمشون و به سختی میتونه اثبات کنه، مگر اینکه تو حین ارتکاب جرم گیرشون بندازه. همین که پیمان تصمیم گرفته با پلیس و تشکیلاتش همکاری کنه ، ده قدم راه و رفته. به امید خدا خیلی زود دستگیرشون می‌کنیم اما باید محتاط عمل کنیم، چون اینجور گروهک ها واقعا تیز و زیرکن و اگه مدرک علیهشون داشته باشیم که خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرشو بکنین، میتونیم کارشونو تموم کنیم. پوشه دستمو دراز کردم و گفتم: ـ این تمام مدارکی هست که این آدما با پدرم انجام دادن ، لابلاش یه ورقه هست که امضای خوده اون شخصی که تو دولت ، پشتشون بهش گرمه هم هست. محمد همونجور که پوشه رو از دستم میگرفت گفت : ـ خب خیلی عالیه. من به سرگرد احمدی که از دوستای خیلی صمیمی من هست ، موضوع پرونده رو اطلاع دادم و الان با کمک تو ؛ این همکاری مخفیانه رو شروع میکنیم و صد در صد اون آدم و پیدا می‌کنیم و از خجالتش درمیایم. فقط یه چیز دیگه هم هست پیمان. گفتم : ـ چی ؟ با ناراحتی گفت: ـ هم بابات و هم اون دختری که پیششون هست به جرم پولشویی، حبس ابد میخورن اما بخاطر دادن این مدارک ، به احتمال زیاد یکم از جرمشون کم میشه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ـ اینا زودتر از اینها باید تاوان کارشونو پس میدادن. محمد رو تخته سنگ نشست و گفت : ـ و اینکه هر اتفاقی که با این لرد میفته رو باید بهمون گزارش بدی. گفتم : ـ امروز از جزییات کارشون بهم گفت. از اینکه آخر این هفته با چهل میلیون دلار و با کشتی منو می‌فرستن دبی و از بانک اونجا باید پول و به حسابشون بخوابونم. علی با تعجب گفت : ـ چهل میلیون دلار؟!! محمد با تاسف گفت : ـ همش مالیات مردمه. بیشرفا.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...