تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صدو هفتادو پنج صبح هوا روشن شده بود سام آرام پلک زد. چشمهایش به سقف دوخته شد. نفس کشید… سنگین. امیر بلافاصله تکان خورد. سرش را چرخاند. — سامی؟ خوبی؟ سام فقط سرش را آرام تکان داد. هیچ نگفت. از تخت بلند شد. با قدمهای آهسته، رفت سمت در حمام امیر فقط نگاهش کرد. در را بست. روبهروی آینه ایستاد. به خودش زل زد. چشمهای سرخ. گونههای خیس. سکوت. سکوتی پر از خشم و سرافکندگی. بعد… مثل سد شکسته، اشکش جاری شد. بیصدا گریه کرد. برای تمام روزهایی که نبود. برای ذهنی که خالی مانده. برای رها… که حتی تصویر لبخندش هم در ذهنش نیست. و بعد، با صدایی خفه، از اعماق وجودش، دندانهایش را بهم فشرد زمزمه کرد: — نازی… دستش مشت شد. دندان روی هم فشرد. — زندهت نمیذارم… قسم میخورم… نگاهش هنوز به خودش بود. ولی حالا، آتش در نگاهش شعله کشیده بود. صدای شیر آب در حمام بسته شد. چند دقیقه بعد، سام از پلهها پایین آمد. چشمهایش پفکرده بود، اما حالا سنگینتر از اشک. نگاهش به زمین دوخته شده بود. امیر در آشپزخانه ایستاده بود. وقتی سام را دید، بیکلام نگاهی به او انداخت. چیزی در چشمانش بود… نه بازجویی، نه دلسوزی. فقط انتظار. سام بیهیچ حرفی پشت میز نشست. دستهایش را روی هم گذاشت، چشمهایش به نقطهای خیره و نامعلوم. چند دقیقه بعد، صدای پاهای رها از پلهها شنیده شد. با صورتی رنگپریده پایین آمد. تا چشمش به سام افتاد، قلبش فرو ریخت. اما سام حتی نگاهش نکرد. رها لحظهای ایستاد. انگار پاهایش به زمین چسبیده بودند. بعد، بیصدا به سمت میز رفت. امیر آرام به استقبالش رفت. با نرمی در صدا: — بهتری عزیزم؟ رها فقط سرش را به نشانهی «آره» تکان داد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. امیر براش صندلی کشید: — بشین… یه چیزی بخور. از دیشب چیزی نخوردی… رها نشست. فنجان را در دست گرفت ولی حتی لب نزد. لقمهای برداشت، به زور جوید و قورت داد. بعد بیصدا از جا بلند شد و رفت سمت پلهها. امیر صدایش زد: — رها… رها ایستاد، اما برنگشت. امیر خودش رفت سمتش. آرام دستش را گرفت. رها سرش پایین بود… بیحرکت ماند. امیر او را در آغوش گرفت. محکم، گرم، پدرانه: — میخوای زنگ بزنم سمیرا بیاد پیشت؟ رها آرام، تقریبا بیجان گفت: — نه. همچنان در آغوش امیر ماند. مثل کسی که داشت توی خودش فرو میرفت. امیر بغض کرد… اما چیزی نگفت. فقط آرام دست کشید روی موهایش، خم شد و پیشانیاش را بوسید. سام نگاه کوتاهی به آنها انداخت. قلبش لرزید… شرمزده. تمام لحظههایی که بهخاطر نازی، به رها توهین کرده بود، حالا مثل پتک روی وجدانش کوبیده میشد. لحظاتی بعد، زنگ در به صدا درآمد. ناهید خانم بود. چشمش به سام افتاد، بعد به رها. به هر دو سلام کرد. آنها هم آهسته جواب دادند. رها بیکلام به سمت پلهها رفت و وارد اتاقش شد. سام از پشت میز بلند شد. صدایش آرام، اما محکم: — امیر… امیر برگشت: — جانم؟ سام به چشمهایش نگاه نکرد. اما لرزش خشم پنهانی در صدایش شنیده میشد: — منو میرسونی؟ امیر کمی مکث کرد. — کجا؟ سام نفس عمیقی کشید. سنگین: — جلوی خونهی اون اشغال. لحظهای سکوت بینشان افتاد. امیر چیزی نگفت. اما در آن خانهی ساکت… در آن لحظهی بیصدا، هیچکس شکی نداشت که در چشمهای سام، آتش افتاده
-
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده کرد
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم
-
پارت چهل و پنجم تو مسیر برگشت، داشتم به این موضوع فکر می کردم که اون پسره الدنگ برای چی باید یه همچین حقه ای سوار کنه؟؟ قصد و هدفش چی بود؟؟ درسته که غزل و پیدا کرد و جونش رو نجات داد اما چرا از وضعیتش به نفع خودش سواستفاده کرد؟ واقعا سوالهایی که تو ذهن غزل بود، برای منم سوال بود منتها جوابش برای اون سخت تر بود چون بهرحال دوسال پیش این آدما زندگی کرد و اونارو مثل خانواده ی خودش می دونست اما هرچی فکر کردم نتونستم به نتیجه ایی برسم...وقتی رسیدم به اقامتگاه، از پذیرش شماره اتاق مهدی اینا رو گرفتم و رفتم تا باور رو ازشون بگیرم... ساعت حدود سه و نیم صبح بود اما میدونستم که اینا این موقع خواب نیستن؛ بهرحال آدمای اهل جزیره همشون شب زنده دارن. در زدم و مهسان در رو باز کرد و به دور و بر من نگاه کرد و سریع پرسید: ـ پس غزل کو؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ انتظار نداری با آدمی که اصلا یادش نیست تا هتل بیاد که؟! مهسان دیگه چیزی نگفت و از دم در کنار رفت تا برم داخل. مهدی و امیرعباس مشغول قلیون کشیدن بودن و باور کنار مهدی خوابیده بود. رفتم و دخترم رو بوسیدم. فقط این موجود خوشگل میتونست ناراحتیه روی دلم رو برام کمرنگ کنه. امیرعباس آروم پرسید: ـ خب نتیجه چی شد؟ به پشتی پشت سرم تکیه دادم و گفتم: ـ خیلی ذهنش بهم ریختس! میتونم درکش کنم که چقدر براش سخته، دلش میخواد دستام رو بگیره اما میترسه. انگار که بعضا خاطرات میاد تو ذهنش ولی چون مدت زمان زیادی ازش گذشته و چیزی به خاطر نیاورده، تمام اون خاطرات براش کمرنگ شدن. مهدی بهم نگاه کرد و گفت: ـ ولی هنوزم دوستت داره! بنظرم غزل حتی اگه فراموشی هم گرفته باشه، بازم عاشقت میشه. مهسان گفت: ـ موافقم! قلب آدما همیشه خاطرات کسایی که دوسشون داریم رو حفظ میکنن. مغز فراموش میکنه اما قلب نه. امیرعباس گفت: ـ دلیل اینکه هم که تا اینجا اومد بخاطر همین بود پیمان! بخاطر اینه که هنوزم اون حسش به تو توی وجودش زندست. لبخند زدم و گفتم: خودشم میگفت که به حرفای یه غریبه ایی که اصلا نمیشناسه، خیلی اعتماد داره.
- 47 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو هفتادو چهار نیمه شب سام با نفسنفسزدن شدید از خواب پرید. عرق از پیشانیاش میچکید، سینهاش بالا و پایین میرفت، چشمهایش وحشتزده در تاریکی میچرخید. با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد: — امیر… امیرجان… صدایش پر از هقهق بود، خفه، گمشده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده. رها، با صدای او از خواب پرید. قلبش تند میزد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند. در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبهی تخت، بیرنگ و خیس از ترس. نفسنفس میزد. چشمهایش هیچ نقطهای را نمیدید. — داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟ اما سام فقط یک اسم را زمزمه میکرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد: — امیر… امیرجان… امیر… رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد، — سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم. اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید. مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه میکشید که هیچکس نمیفهمید. هقهقش شدیدتر شد. لرز گرفتش. رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش. گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شمارهی امیر را گرفت. صداش پر از بغض بود: — دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده… آنطرف خط، امیر فقط گفت: — الان میام. و قطع کرد. صدای قدمهای امیر از پلهها بالا میآمد. رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشمهایش قرمز، دستهایش هنوز از ترس میلرزید. در اتاق نیمهباز بود. سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرقکرده، نفسنفسزنان، اما حالا ساکتتر. نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته. امیر با قدمهای بلند خودش را رساند. کنارش نشست، با اضطراب دستهایش را گرفت، در آغوشش کشید : — سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو… سام سرش را بالا آورد. چشمهایش پر اشک. آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی میاومد: — امیرجان… هقهقش بلند شد. بغضش ترکید. امیر لحظهای مات ماند. بعد دست کشید روی صورتش : — چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم… سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض میگرفت: — شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام… دستانش بیقرار روی بازوهای امیر فشرده میشد. امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینهاش: — نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس… سام با هقهق بریده گفت: — امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم … امیر با صدایی پر از درد اما محکم: — فدای سرت… الان مهم نیست… حلش میکنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش سام سرش را بالا آورد. نفسزنان، اشکریزان، توی چشمهای امیر زل زد. — امیر… (مکث) — رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی… صدایش شکست. بعد خودش شکست. و گریهاش، بلند، بیپناه، از ته وجود. قلب امیر تکهتکه شد. اشک بیصدا از گونهاش سر خورد. بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار میخواست از تکهتکهشدنش جلوگیری کند. سام را بوسید و بوسید . هردو، در دل شب، گریه کردند. و رها… کنار در، بیصدا ایستاده بود. همهچیز را شنیده بود. نفسش برید. چشمهایش از اشک تار شد، اما هنوز میدید… هنوز میشنید. قلبش محکم می کوبید . آرام برگشت. بیصدا، بینفس، به سمت اتاق خودش رفت. و امیر ماند. با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکییکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند… سام کمکم آرام گرفت. هقهقهایش به نفسهای کوتاه و بریده تبدیل شد. سرش هنوز روی سینهی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطهی امنِ دنیایش بود. امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه . — خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟ سام پلکهایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد. چند لحظه بعد، نفسهایش عمیقتر شد. خوابیده بود. امیر آرام، بدون اینکه بیدارش کند، او را روی بالش خواباند. پتو را تا روی سینهاش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید بعد آهسته از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق رها شد نور کمرنگ چراغ خواب، گوشهی تخت را روشن کرده بود. امیر نزدیک شد. رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانههایش میلرزید. صدای هقهق خفهاش در اتاق میپیچید. امیر رفت داخل. نشست کنار تخت. دستش را گذاشت روی شانهی رها. — عزیز دلم… رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفتهای گفت: — دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی… صدایش شکست. هقهقش بلند شد. عمیق. بیپناه. امیر، قلبش فشرده شد. کشیدش در آغوش. محکم. گونهاش را بوسید، موهایش را نوازش کرد: — دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم … اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفسکشیدن نمیداد. میان گریه، بین هقهقها، بریدهبریده گفت: — دایی… میشه… تنهام بذاری؟ خواهش میکنم… میخوام تنها باشم… امیر ماند. دلش نمیخواست برود. اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست. سری تکان داد، آهسته، بوسهای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بیصدا بیرون رفت. برگشت به اتاق سام. کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود. نفسش سنگین، دلش هزار تکه… نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند..
-
پارت صدو هفتادو چهار نیمه شب سام با نفسنفسزدن شدید از خواب پرید. عرق از پیشانیاش میچکید، سینهاش بالا و پایین میرفت، چشمهایش وحشتزده در تاریکی میچرخید. با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد: — امیر… امیرجان… صدایش پر از هقهق بود، خفه، گمشده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده. رها، با صدای او از خواب پرید. قلبش تند میزد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند. در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبهی تخت، بیرنگ و خیس از ترس. نفسنفس میزد. چشمهایش هیچ نقطهای را نمیدید. — داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟ اما سام فقط یک اسم را زمزمه میکرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد: — امیر… امیرجان… امیر… رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد، — سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم. اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید. مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه میکشید که هیچکس نمیفهمید. هقهقش شدیدتر شد. لرز گرفتش. رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش. گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شمارهی امیر را گرفت. صداش پر از بغض بود: — دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده… آنطرف خط، امیر فقط گفت: — الان میام. و قطع کرد. صدای قدمهای امیر از پلهها بالا میآمد. رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشمهایش قرمز، دستهایش هنوز از ترس میلرزید. در اتاق نیمهباز بود. سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرقکرده، نفسنفسزنان، اما حالا ساکتتر. نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته. امیر با قدمهای بلند خودش را رساند. کنارش نشست، با اضطراب دستهایش را گرفت، در آغوشش کشید : — سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو… سام سرش را بالا آورد. چشمهایش پر اشک. آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی میاومد: — امیرجان… هقهقش بلند شد. بغضش ترکید. امیر لحظهای مات ماند. بعد دست کشید روی صورتش : — چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم… سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض میگرفت: — شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام… دستانش بیقرار روی بازوهای امیر فشرده میشد. امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینهاش: — نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس… سام با هقهق بریده گفت: — امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم … امیر با صدایی پر از درد اما محکم: — فدای سرت… الان مهم نیست… حلش میکنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش سام سرش را بالا آورد. نفسزنان، اشکریزان، توی چشمهای امیر زل زد. — امیر… (مکث) — رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی… صدایش شکست. بعد خودش شکست. و گریهاش، بلند، بیپناه، از ته وجود. قلب امیر تکهتکه شد. اشک بیصدا از گونهاش سر خورد. بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار میخواست از تکهتکهشدنش جلوگیری کند. سام را بوسید و بوسید . هردو، در دل شب، گریه کردند. و رها… کنار در، بیصدا ایستاده بود. همهچیز را شنیده بود. نفسش برید. چشمهایش از اشک تار شد، اما هنوز میدید… هنوز میشنید. قلبش محکم می کوبید . آرام برگشت. بیصدا، بینفس، به سمت اتاق خودش رفت. و امیر ماند. با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکییکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند… سام کمکم آرام گرفت. هقهقهایش به نفسهای کوتاه و بریده تبدیل شد. سرش هنوز روی سینهی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطهی امنِ دنیایش بود. امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه . — خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟ سام پلکهایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد. چند لحظه بعد، نفسهایش عمیقتر شد. خوابیده بود. امیر آرام، بدون اینکه بیدارش کند، او را روی بالش خواباند. پتو را تا روی سینهاش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید بعد آهسته از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق رها شد نور کمرنگ چراغ خواب، گوشهی تخت را روشن کرده بود. امیر نزدیک شد. رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانههایش میلرزید. صدای هقهق خفهاش در اتاق میپیچید. امیر رفت داخل. نشست کنار تخت. دستش را گذاشت روی شانهی رها. — عزیز دلم… رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفتهای گفت: — دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی… صدایش شکست. هقهقش بلند شد. عمیق. بیپناه. امیر، قلبش فشرده شد. کشیدش در آغوش. محکم. گونهاش را بوسید، موهایش را نوازش کرد: — دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم … اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفسکشیدن نمیداد. میان گریه، بین هقهقها، بریدهبریده گفت: — دایی… میشه… تنهام بذاری؟ خواهش میکنم… میخوام تنها باشم… امیر ماند. دلش نمیخواست برود. اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست. سری تکان داد، آهسته، بوسهای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بیصدا بیرون رفت. برگشت به اتاق سام. کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود. نفسش سنگین، دلش هزار تکه… نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند..
-
پارت چهل و چهارم با عصبانیت همینجور که هق هق میکرد گفت: ـ همش تقصیره این مغز کوفتیه! چرا یه چیزای نامفهوم میاره تو ذهنم؟ چرا مشخص نیست که چین؟؟ چرا چرااا؟ اشکاشو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم و گفتم: ـ هیس! آروم باش عزیزم. یادت میاد... نگران نباش؛ اینا همش واکنش بدنت نسبت به چیزاییه که برات خیلی مهم بوده. هق هق میکرد و چیزی نمیگفت. بعد از چند دقیقه که آروم شد گفت: ـ من باید برم! گفتم : ـ صبرکن باهم میریم! من میرسونمت. اعتراضی نکرد اما تو کل مسیر ساکت بود و حتی یه کلمه هم حرف نزد...تو فکر بود...میدونستم چقدر براش سخته و تو همین سکوت داره به مغزش اجبار میکنه تا خاطراتش رو یادش بیاره! وقتی رسیدیم دم در خونه؛ رو بهم کرد و با ناراحتی گفت: ـ خداحافظ. صداش زدم: ـ غزل. وایستاد اما برنگشت سمتم؛ گفتم: ـ خودتو اذیت نکن! من مطمئنم که همه چیز درست میشه عزیزم. این بار برگشت سمتم و یه لبخند عمیقی بهم زد و گفت: ـ خیلی عجیبه که به حرف یه غریبه ای که تابحال یبارم ندیدمش، اینقدر اعتماد دارم! خندیدم و گفتم: ـ من غریبه نیستم! نزدیک ترین آدمم به تو. نذار بقیه ذهنت رو خراب کنن غزل! بهشون این اجازه رو نده! چیزی نگفت و دوباره لبخند زد و گفت: ـ شب بخیر.
- 47 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو هفتادو سه خانه آرام بود. صدای کمِ تلویزیون، از پذیرایی شنیده میشد. رها روی یکی از صندلیهای گوشهی سالن نشسته بود. چشمانش بسته بود، اما خواب نبود. صورتش هنوز رنگپریده بود. زیر چشمهایش، رد کبودیِ کمرنگی از خوندماغ شبِ قبل باقی مانده بود. در باز شد. صدای کلید و قدمها همزمان پیچید. سام و امیر با هم وارد شدند. نگاهشان فوراً به او چرخید. لحظهای مکث. سام چند قدم جلو آمد. امیر اما آرامتر، ولی با نگرانیِ بیشتر. خم شد، خواست آرام گونهاش را ببوسد. درست همان لحظه، رها چشمهایش را باز کرد. صدایش آرام و گرفته بود: — سلام. امیر لبخند زد، دلسوز و مهربان: — سلام قربونت برم… خوبی؟ سام فقط نگاهش کرد. دلش لرزید از رنگپریدگیاش… از آن خستگی بیصدا که در چشمهای رها موج میزد. صدایش پایین بود، اما لرزش ملایمی داشت: — حالت بهتره؟ رها تنها سری تکان داد. بعد، با صدای گرفته و آرام گفت: — شام آمادهست. امیر بلافاصله: — الهی فدات شم… چرا با این حالت خودتو اذیت کردی؟ رها آرام، انگار صداش از ته چاه بیرون میآمد: — زحمتی نبود… دایی، خودم خواستم. سام فقط نگاهش کرد. چیزی نگفت. اما چشمهایش برای چند لحظه روی دستهای بیرمقش مکث کرد. امیر، که حس کرد فضا داره یخ میزنه، تلاش کرد فضا رو گرمتر کنه: — شامی که تو درست کنی، خوردن داره دختر…. کمی بعد، هر سه کنار میز نشسته بودند. سکوت، کوتاه اما سنگین، بینشان پرسه میزد. رها بیشتر ساکت بود. نگاهش به بشقابش، چنگالش در دست… اما غذای توی بشقاب تقریباً دستنخورده مانده بود. سام گهگاه به او نگاه میکرد، ولی بیشتر با امیر حرف میزد—از شرکت، از کار، از پروژهای که دست گرفته بود. امیر با اشتها میخورد، گاهی شوخی میکرد تا فضا را کمی سبکتر کند، اما رها فقط لبخندهای بیجان میزد. حضورش، بیشتر سایهای بود میان آن دو مرد. اما حتی اگر نگاه نمیکردند، هر دو خوب میدانستند… دختر روبهرویشان، هنوز درد میکشید. بعد از شام، امیر با لبخند و نگاهی پر از مهر به رها گفت: — عزیزم… تو که چیزی نخوردی. رها نگاهش را از بشقاب برداشت، چشم در چشم داییاش: — سیرم، دایی… همینم زیاد بود. امیر لحظهای به او خیره ماند، بعد با لحنی آرام و پدرانه گفت: — برو بالا استراحت کن عزیز دلم… خودم همهچی رو جمع میکنم. رها بیهیچ مقاومتی از جا بلند شد. قدمهایش آهسته و خسته بود. بیصدا از پلهها بالا رفت. وارد اتاقش شد. پتو را کنار زد و روی تخت دراز کشید. چشمانش به سقف بود، اما نگاهش انگار کیلومترها دورتر سرگردان بود. ساعتی بعد، صدای آهستهی در زدن آمد. در نیمه باز شد و امیر با قدمهای آرام وارد شد. او رها را در نور کم، درازکش روی تخت دید. نزدیک آمد و کنار تخت نشست. با صدایی نرم و دلواپس گفت: — روبهراهی، جون دایی؟ رها سرش را به طرفش برگرداند. صدایش خسته و گرفته بود: — نه… امیر دستی روی دست او گذاشت. گرم، مطمئن، حامی: — انقدر سخت نگیر، عزیز دلم… همهچی داره درست میشه. چرا حالا که داره نزدیک میشه ، داری دور میشی؟ رها چشم بست. نفسش لرزید. — چون دیگه نمیتونم… دایی خستم… از این انتظار، از این که باید تماشا کنم و صدام درنیاد… (بغضاش را فرو داد) دلم میخواد فقط بخوابم… دیگه بیدار نشم. امیر دلش شکست. صدایش لرزید: — الهی بمیرم برای دلت… این حرف رو نزن. تو خیلی قوی بودی تا الان.. همه مون بهت افتخار می کنیم رها سکوت کرد. بعد چشمش را به پنجره دوخت. آرام گفت: — دایی… دو روز دیگه تولدشه. امیر لبخند کمرنگی زد: — آره… یادمه. رها مکثی کرد. — ماشینش… تعمیرگاه بود، درسته؟ امیر سری تکان داد: — آره، درستش کردن. رها دست دراز کرد، از کشوی میز کنار تخت یک کارت بانکی بیرون آورد و گفت : — یه کاری برام میکنی دایی؟ — تو فقط بگو، جون بخوای برات میدم. رها با صدایی که هنوز خسته اما مصمم بود گفت: — میخوام ماشینش رو بفروشی. ببری بنگاه، یه ماشین نو براش بگیری… نذار اون ماشین لعنتی رو دیگه ببینه. ببخش دایی من حوصلهی بنگاه رفتن ندارم. خودت لطفاً انجامش بده. امیر چند لحظه سکوت کرد. نگاهش بین چشمان خستهی رها جابجا شد لبخند تلخی زد، کارت را گرفت و گفت: — تو واقعاً سنگتموم گذاشتی برای سام… مطمئن باش، یه روز میفهمه… همهی این روزایی که کنارَش بودی، وتنهاش نذاشتی رها آهی کشید، اما چیزی نگفت. امیر بلند شد. دستی به پیشانی او کشید. — فردا هم به ناهید خانم میگم بیاد یه دستی به خونه بکشه. (لبخند زد) تا تولدش خونه برق بزنه، مثل خودش. بعد، بیصدا از اتاق بیرون رفت.
-
پارت صدو هفتادو دو صدای باران از پشت پنجره شنیده می شد . رها خواب بود. بیصدا، بیحرکت. پوستش هنوز رنگپریده… و دور چشمهاش، رد محوی از کبودی افتاده بود. نشانه ای خاموش از خوندماغ دیشبش نفسهاش آروم شده بودن، اما صورتش هنوز درهم بود، انگار توی خواب هم درد دنبالش میکرد. سام به آرامی در اتاق را باز کرد جلوتر آمد . با احتیاط. خم شد، بیصدا. نگاهش رو از صورت رنگپریده و بیدفاع رها جدا نمیکرد. یه حسِ خفه، توی گلویش بالا میاومد. نه اشک بود، نه بغض معمول… یه چیزی شبیه فشار… سنگینی. کاغذ یاداشت کوچکی از کنار میز برداشت خطش بینظم بود، انگار دستش میلرزید: “سلام، بیدارت نکردم. دارم میرم شرکت بیدار شدی .تماس بگیر سام” یادداشت رو روی میز کنار تخت گذاشت. نگاه آخر رو به صورت خوابیدهی رها انداخت. یه لحظه خواست دستش را روی پیشانیش بگذارد … اما عقب کشید. فقط ایستاد. با اون نگاهِ پر. بعد، بیصدا برگشت… و از اتاق بیرون رفت. در پشت سرش بسته شد. خانه دوباره افتاد توی سکوت. دو ساعت بعد رها چشمهاشو به سختی باز کرد. سردرد خفیفی هنوز همراهش بود. به سختی از تخت بلند شد. بعد، چشمش به کاغذ کنار تخت افتاد. خطِ سام… همون خطِ همیشه عجلهایش، اما این بار یهجوری آرام. بیادعا. “سلام، بیدارت نکردم. دارم میرم شرکت بیدار شدی .تماس بگیر سام” چشمانش پر از اشک شد . دلش لرزید. بغض، آرومآروم بالا اومد. نه از دیشب. نه از درد. از همین چند کلمه. نگاهش افتاد به سوییچ ماشینش که روی میز بود،فکر کرد که احتمالا با آژانس یا اسنپ رفته موبایل رو برداشت. چند ثانیه بهش زل زد. بعد، انگشتهاش تایپ کردن: حالم بهتره . ممنون چند لحظه به صفحه نگاه کرد. بعد ارسال. همین. بدون قلب، بدون ایموجی. بدون حتی سلام. ولی برای رها، این یه قدم بزرگ بود. رها هنوز بیحال و خسته بود. از همون صبح، چیزی ته دلش سنگینی میکرد… شاید یاد شب گذشته. یا شاید پیام کوتاه و بیجواب سام. با خودش گفت: “بیخیال. نباید بهش فکر کنم.” گوشیاش زنگ خورد. امیر بود. رها با صدای آرامی جواب داد: — سلام دایی امیر. امیر با لحنی گرم و پرانرژی: — سلام دختر قشنگم… حالت چطوره؟ سامی زنگ زد، گفت دیشب حالت بد شده… الان بهتری؟ رها مکثی کرد. نمیتوانست باور کند که سام واقعاً نگرانش بوده باشد. — بهترم دایی جون… امیر قانع نشد. صدایش آرامتر شد: — رها جان، چیزی شده؟ خیالم راحت باشه؟ لحن رها کمی خشک شد: — دایی، نگران نباش. فقط یکم خستم، همین. امیر چند لحظه مکث کرد. بعد، با نرمی خاص خودش گفت: — با سامی قهری؟ رها نفسش را بیرون داد، کمی مکث کرد: — نه… ولی دیگه برام مهم نیست، دایی. من همه تلاشم رو کردم، ولی اون باز داره همون راه اشتباه رو میره. امیر: — قربونت برم… همهچی درست میشه. فقط یه کم صبر داشته باش، برای خودت، نه فقط برای اون. ببین، داره کمکم همهچی یادش میاد… مادرت، کارش… مگه همینو نمیخواستی؟ رها نگاهش را از پنجرهی روبهرو گرفت. صدایش لرزید: — چرا دایی، من از خدامه حافظهاش برگرده. ولی اون دخترهی عوضی… هر روز داره بیشتر از من دورش میکنه… بغض در گلویش پیچید. امیر با صدای نرم و آرام: — میدونم عزیزم… میدونم. بهش زمان بده. تو نمیتونی با زور همهچی رو درست کنی. یه کم دندون رو جیگر بذار. و یه چیز دیگه… نذار این همه دیوار دور خودت بکشی. اگه هنوز برات مهمه، یه کم مدارا کن. همین. رها با صدای آرامی: — چشم دایی… امیر: — قربون چشمات برم… شب میام اونجا، با هم حرف میزنیم، باشه؟ مراقب خودت باش. رها تشکر کرد. تماس قطع شد. چند ثانیه فقط به صفحهی خاموش گوشی خیره ماند. بعد آهسته بلند شد… رفت سمت آشپزخانه.
-
پارت صدو هفتاد یک در راه برگشت به خانه سکوتی سنگینی بین هردو بود ماشین در کوچهی خلوت زعفرانیه ایستاد. رها پشت فرمان بود.آرام گفت: — من… فعلاً نمیام بالا. سام نگاهش کرد. اخم ظریفی میان ابروهایش افتاده بود. — … کجا میخوای بری؟ رها نگاهش را به روبهرو دوخت، سرد و بیتوضیح: — کار دارم فعلا در را باز کرد و پیاده شد. سام لحظهای همانطور ماند. نگرانی در صورتش نشست، اما چیزی نگفت.اهسته در را باز کرد وارد خانه شد . ساعت نزدیک ۱۱شب بود. سام پشت پنجره ایستاده بود. نور کمرنگ گوشیاش روشن بود. هر چند دقیقه، به صفحهاش نگاه میکرد.چندبار میخواست تماس بگیرد اما دستش نمیرفت بعد ناگهان صدای کلید در آمد. رها وارد شد. خسته، گیج، چشمانش سرخ. سام فوراً سمتش آمد.با اخم و صدای گرفته صداش کرد: — کجا بودی تا این وقت شب؟ رها سرش را پایین انداخت، پالتویش را درآورد چیزی نگفت. — چرا اینقدر دیر برگشتی؟؟ رها نفسشو داد بیرون. تلخ، خسته، بدون اینکه نگاهش کنه: – مگه برات مهمه؟ سام عصبی دو قدم جلو اومد. با صدایی بلندتر از قبل گفت: – بله، مهمه! مهمه چون اگه یه اتفاقی برات میافتاد، من جواب امیر رو چی میدادم؟! چند لحظه سکوت. رها آروم برگشت سمتش. نگاهش خشک بود اما چشمهاش برق زد: – پس نگو برات مهمه… بگو از ترس امیر مهمه! نه از خودِ من… صداش شکست. پلکهاش لرزید. یهلحظه نگاهش به سام قفل شد. چشماش پر اشک، شد لبشو گاز گرفت که گریه نکنه. ولی اشکها خودشون راهو پیدا کرده بودن. به سمت پله ها برگشت، و رفت توی اتاق. در رو محکم بست ، صداش مثل پتک خورد توی سینهی سام. سام همونجا موند. کلمات توی ذهنش تکرار میشدن. “مهمه چون اگه یه اتفاقی برات میافتاد…” اما نه… راستش… این بار، واقعاً براش مهم بود. برای خودش. همونطور ایستاده، نفسشو بیرون داد. زمزمه کرد: – برام مهمه …نه بخاطر امیر اما دیگه رها صدایی نمی شنید .. نیمه های شب .سکوت خانه سنگین بود سام هنوز بیدار بود، خیره به سقف… اما فکرش خیلی دورتر از اونجا بود. یه لحظه صدایی خفه اومد. سرفهای خشدار، بعد صدای افتادن چیزی… بالا آوردن… و یه ناله خفه. از جا پرید. چند لحظهای مردد موند. گوش داد. دوباره همون صدا… نفسهایی آشفته… شاید هم گریه. بلند شد و به سمت اتاق رها رفت. در نیمهباز بود. نور ملایم سرویس داخل اتاق، فضا رو نارنجی کرده بود. آروم قدم برداشت، در رو باز کرد. رها، خم شده بود جلوی روشویی. شونههاش میلرزید. دستش روی بینیش بود، خون از زیر انگشتاش بیرون زده بود و از صورتش پایین میاومد. سام خشکش زد… با نگرانی نزدیک شد: — حالت خوبه…؟! رها با صدایی ضعیف، زیر لب گفت: — برو بیرون… خواهش میکنم… سام نفسش رو حبس کرد… اما عقب نرفت. — نه… حالت خوب نیست… بذار کمکت کنم. آروم دستش رو گذاشت روی شونهی رها. بدن رها یهدفعه لرزید، و بعد، گریهش شدیدتر شد. — گفتم برو بیرون…! اما سام همونجا موند. با صدایی آروم، پر از اضطراب و دلسوزی: — هیس… آروم باش… نترس… کارت ندارم. فقط بذار کمک کنم… رها دیگه مقاومتی نکرد. تنفسش تند بود و اشکاش بیوقفه میریخت. سام با یه دست حوله برداشت و خون رو از صورتش پاک کرد. با احتیاط جلوی بینیش رو گرفت: — نفس بکش… آروم… نفس بکش… رها هنوز میلرزید. بهزور سر پا مونده بود. یه لحظه تعادلش رو از دست داد و سُرید سمت زمین. سام بلافاصله زیر بغلش رو گرفت و با دستهای لرزون نگهش داشت: — نترس… چیزی نیست… به من تکیه بده… من هستم… با دقت صورتش رو شست. بعد کمکش کرد تا روی تخت بره. آروم، با احتیاط، خوابوندش. نفسهای رها تند و بینظم بود. از درد توی خودش مچاله شده بود. سام، با صدایی که تهش استیصال بود: — قرصهات کجان؟ کدومه؟! رها فقط با دست لرزونش به میز کنار تخت اشاره کرد. سام قرص رو برداشت، لیوان آب رو به لباش نزدیک کرد: — بخور اینو… رها بهسختی قورت داد. رنگش پریده بود. چشمهاش بسته، لبهاش بیحرکت. سام پتو رو بالا کشید تا شونههاش. کنار تخت نشست. دست خودش هم میلرزید… و نمیفهمید چرا. چرا اینقدر قلبش سنگین شده… چرا دلش لرزید وقتی می دید دختری که ساکت و محکم بود، حالا اینجوری شکسته. بعد، بیاختیار… خم شد. چند لحظه مکث کرد… و بعد پیشونی داغ رها رو بوسید. همون لحظه، سریع عقب رفت. انگار از خودش جا خورده باشه. نگاهش به صورت خستهی رها افتاد. بهآرومی با انگشتهاش پیشونیش رو ماساژ داد. رها، بیرمق، نفسهاش کوتاه بود و آروم. سام از کنارش تکون نخورد. یک ساعت، شاید بیشتر… فقط همونجا نشست، نگاه کرد… و پیشونیش رو ماساژ میداد کمکم صدای نفسهای رها منظم شد. خوابش برد. سام بلند شد. چراغ رو خاموش کرد. یه نگاه آخر… و بعد، از اتاق بیرون رفت. توی راهرو ایستاد. تکیه داد به دیوار. چشمهاش پر بود از چیزی که اسم نداشت. درد، دلسوزی، ترس… یا شاید یه چیز دیگه. ولی یه چیز رو مطمئن بود: دلش برای دختری میسوخت که درست روبهروش، داشت توی سکوت و درد، آب میشد…
-
پارت صدو هفتاد رها بیکلام جلو آمد. کارکنان از مسیر کنار رفتند. سکوتی آمیخته به احترام در فضا پخش شده بود. درِ دفتر اصلی باز شد. سام وارد شد. اتاق بزرگ، با دیوارهای تیره، قفسههای چوبی مشکی، یک میز کار شیشهای، صندلی چرمی بزرگ، و گوشهای یک ست مبل خاکستری. نور طبیعی از پنجره سرازیر شده بود. همهچیز حرفهای، دقیق، بینقص… و برای سام، غریبه. آرام جلو رفت. دستی روی لبه میز کشید. لمس سرد شیشه، چیزی را بیدار کرد. یک خاطره… مبهم… تکهتکه… صدای خودش، دور، خشمگین، قاطع: «اگه این کمپین تا جمعه لانچ نشه، کل برند میخوابه. کسی هست مخالفت کنه؟!» چشمهاش رو بست. نفسش سنگین شد. دستش لرزید، اما ایستاد. پشت میز خودش. سام چند لحظه پشت میز ایستاده بود. سکوت، مثل مه نازکی در فضا پخش بود. انگار لازم داشت با صندلی، با میز، با خودش در این فضا آشتی کند. آرام نشست. لپتاپ را باز کرد. دسکتاپ منظم و حرفهای، با چند پوشه در گوشهی بالا. چشمش افتاد به یکی از آنها: HighPriority_Crisis_Q1 کلیک کرد. داخلش فایلهایی با اسمهایی سنگین و آشنا: LaViesta_Spain_CampaignPlan.pdf NooraSkincare_UAE_Launch2024.pptx Dervan_Istanbul_Rebrand.xlsx چشمهایش روی اسمها ماند. چیزی در ذهنش جرقه زد …بعد تصویری برق زد: او، در همین اتاق، رو به تیمی بینالمللی با صدایی قاطع: «اگه Dervan تا نوروز لانچ نشه، بازار ترکیه رو از دست میدیم. انتخاب با شماست: امنیت یا جسارت؟» نفسش را آهسته بیرون داد. دستش را از روی موس برداشت. در اتاق آرام زده شد. — بفرمایید. در باز شد. مردی با کت سرمهای، کراوات قرمز، ریش مرتب و چهرهای خسته ولی صمیمی وارد شد. — سلام رئیس… صدا پر از احترام و حسِ دلتنگی بود. سام نگاهش کرد. مرد جلوتر آمد. — ایمان رادم… مدیر دیجیتال مارکتینگ. (با مکثی کوتاه) — سه سال دست راستت بودم تو دبی ..اگه یادت باشه سام چشم در چشم او ماند. ذهنش کار میکرد، کند، اما در حال باز شدن. ایمان نگاهی به لپتاپ انداخت و لبخند محوی زد. — هنوزم وقتی مضطرب میشی، برمیگردی سراغ سختترین کمپینها… (با لحنی نرمتر) — یادت هست Noora؟ برند اماراتی؟ سه شب کامل بیدار موندی براش. سام آرام گفت: — یه چیزی… یادمه. ایمان لحظهای ساکت شد. بعد، پوشهای از زیر بغلش بیرون آورد و روی میز گذاشت. — این یکی، متفاوت بود. (با صدای پایینتر) — پروژهای که خودت قبل از رفتنت کلید زدی. ولی هیچوقت اجرا نشد. سام به جلد پوشه نگاه کرد: Silent Truth – Phase One فقط همین. با فونتی ساده، بدون هیچ لوگویی. دستش روی پوشه ماند. چند ثانیه. ایمان گفت: — قرار بود با یه برند اروپایی وارد بازار بشیم. ولی تو گفتی فقط یه کمپین تجاری نیست… گفتی پروژه ای که مدتها هیچکس جرأت نکرده انجام بده سام پلک زد. چیزی در نگاهش سنگین شد. در سکوت، ایمان نیمنگاهی به رها انداخت که هنوز کنار پنجره ایستاده بود. و نگاهش از پایین به خیابان بود چهرهاش آرام، اما نگاهش دور. — ایشون… از همکارای جدیده؟ سام بدون مکث: — نه. (مکث کوتاه) — خواهرمه. ایمان کمی سر تکان داد. دیگر چیزی نپرسید. سام آهسته گفت: — بعد از اون اتفاق… اینجا چی شد؟ ایمان مکث کرد. نفس عمیقی کشید. — سخت بود. خیلی سخت. (چشمانش را بست، صداش کمی فرو رفت) — رفتنت انگار ستون شرکت شکست. چند تا پروژه حیاتی متوقف شد. مشتریای مهم رفتن تو حالت تعلیق. ما یه مدت سعی کردیم بدون تو ادامه بدیم… اما راستش رو بخوای، فقط داشتیم زمان میخریدیم. (مکث، با لبخند محو) — حالا که برگشتی، دوباره از نو شروع می کنیم. سام حرفی نزد. فقط چشمهایش را بست. و در سکوت، سنگینی همهچیز را به درون فرو داد.
- دیروز
-
آوا عضو سایت گردید
-
پارت صدو شصت ونه ⸻دقایقی بعد آشپزخانه – رها پشت میز نشسته بود. قاشق رو توی فنجان قهوه میچرخوند بیهیچ قصدی برای خوردن. چشمهاش خیره بود به پنجره، اما ذهنش یه جای دیگه بود. سام با گامهای آرام از پلهها اومد پایین.. پالتوش توی دستش.بسمت میز رفت رها،از جایش بلند شدو ماگ قهوه اش را از دستگاه پر کرد سام بی مقدمه آروم گفت: – میتونی… منو برسونی دفتر کارم؟ رها سرش رو بالا آورد . چشم تو چشم نشدن . همینطور که هنوز لیوان در دستش بود ،یه لحظه توی دلش گذشت : «به نازی جونت بگو بیاد برسوندت ..» حرفش را به زبون نیاورد . فقط با صدای آرومی، سرد و بیحس، گفت: – سوییچ تو اتاق رو میز می تونی برش داری . سام مکث کرد . صداش کمی لرزید ، انگار برای گفتن این جمله کلی با خودش جنگید: – من… نمیتونم رانندگی کنم (یک مکث) – آدرس دقیق یادم نمیاد رها نفسش را در سینه حبس کرد. آن جمله، بیصدا قلبش را برید. اما یاد صدای امیر افتاد: «تنهاش نذار، حتی اگه دور شد ازت …» چشمهایش را بست. بعد گفت: – باشه. بدون هیچ نگاه اضافهای از کنارش رد شد و رفت بالا. سام همانجا ایستاده ماند. اما توی نگاهش، انگار چیزی ترک خورد. شاید اولین درک… از چیزی که از دست داده بود. _____راهرو – چند دقیقه بعد سام جلوی در ایستاده بود.، منتظر رها بود رها از پلهها پایین اومد. یه پالتوی طوسی کوتاه روی یقهاسکی زرشکی. شلوار واید طوسی روشن، نیمبوت مشکی، کلاه بافت تیره، عینک آفتابی روی کلاه. باظاهری آراسته و ملیح و استایلی بی نقص سام بیاختیار، از بالا تا پایین نگاه تحسین آمیزی بهش کرد. با صدایی که نمیخواست شنیده بشه، گفت: – تو همیشه انقدر… شیک میپوشی؟ رها لحظهای مکث کرد. بیهیچ حرفی، فقط سویچ رو از کیفش درآورد، در رو باز کرد و گفت: – بریم. و از خونه بیرون رفت. سام چند ثانیه ایستاد. بعد آهسته پشت سرش راه افتاد. فهمیده بود که رها دلخور است… ماشین وارد یکی از خیابانهای آرام و شیک الهیه شد. درختان بلند دو طرف خیابان مثل محافظهایی خاموش ایستاده بودند و ساختمانهای شیشهای در نور صبح برق میزدند. رها پشت فرمان بود. دستهاش محکم روی فرمان، چشمهاش به جاده، ولی ذهنش هزار جا میرفت و برمیگشت. کنارش، سام با نگاهی جستوجوگر بیرون را میپایید. چشمهاش بیقرار، مثل کسی که دنبال بخشی از خودش میگشت… بیآنکه دقیق بداند چی. چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمانی مدرن ایستاد. نمای شیشهایاش شفاف و بینقص بود؛ تمیز، مغرور، صامت. تابلویی براق در آفتاب برق میزد: SAM RISE Strategic Branding & Economic Consulting چشمهای سام روی تابلو قفل شد. نفسش بند آمد. قلبش لرزید، مثل ضربهای که نه از بیرون، که از درون وارد شده باشد. دستش مشت شد روی زانو، بیاختیار. ماشین وارد رمپ پارکینگ شد. نورهای سفید مهتابی سقف، دیوارهای خاکستری را روشن کرده بودند. رها ماشین را در جای مشخصی پارک کرد، سکوت کرد، بعد بیاحساس گفت: – من همینجا میمونم. برو کارت رو انجام بده. سام چند لحظه با نگرانی نگاهش کرد. نگاهش پر خواهش. – نه… بیا بالا. رها لحظهای بهش خیره ماند. انگار چیزی در دلش تکان خورد. حرفی نزد. از ماشین پیاده شد. قدمهاش آرام اما مصمم بود. با هر قدم سام به سمت آسانسور، صدای ضعیفی در ذهنش جان میگرفت؛ یک صدای دور، گنگ، خاطرههایی خاکخورده. در آسانسور باز شد. هر دو وارد شدند. طبقه پنجم. درب آسانسور با صدای نرم باز شد و لابی شرکت آشکار شد؛ دکوری مینیمال، دیوارهای روشن و خاکستری، و درست وسط دیوار اصلی، لوگوی فلزی و درخشان: SAM RISE همهچیز با نظم و دیسیپلین خاصی سر جای خودش بود. بیهیچ اغراق، بیهیچ آشوب. و در همان لحظه، اولین نفر خشکش زد. منشی جوان دفتر، با لباس رسمی، با دیدن سام، دست از تایپ کشید. چند ثانیه بیحرکت نگاهش کرد، بعد با ناباوری گفت: – آقای فرهمند؟… (صدایش بلند شد) – بچهها… آقای فرهمند برگشتن! موجی از همهمه و هیجان در شرکت پیچید. کارکنان یکییکی از اتاقهای شیشهای بیرون آمدند. بعضی با لبخند، بعضی با تعجب، بعضی با چشمهای پرسشگر. مردی حدوداً چهلساله، خوشپوش، با کراواتی نقرهای، از ته راهرو جلو آمد. با گامهایی سریع و جدی: – جناب فرهمند… واقعاً خوش اومدین. دلمون براتون تنگ شده بود، خیلی خوش برگشتین! نگاهش بین چهره سام و رها چرخید، ولی حرفی نزد. یکی از طراحها جلو آمد، پرانرژی: – سلام رئیس! بالاخره برگشتین… بیصبرانه منتظرتون بودیم. سام، با لبخندی خفیف، سری به نشانهی احترام تکان داد. – ممنونم… از همهتون. در تمام این بین، نگاهها یکییکی به سمت دختری میچرخید که ساکت پشت سر سام ایستاده بود. رها، آرام و متین، بدون لبخند، فقط نگاه میکرد. انگار نه از شور اطراف تأثیری میگرفت، نه از کنجکاویها میترسید. منشی لحظهای به رها نگاه کرد. چیزی نپرسید. سام برگشت، نگاهی آرام و دعوتگر به رها انداخت: – بیا.
-
درود عزیز دل خیلی وقت پیش اعلام کردم و دست ویراستار هست هنوز🫠 زری گل جان دارن زحمتش می کشن
-
درخواست کاور برای رمان دستامو ول نکن(جلد دوم) | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله عالیه😚👌- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
Hollisclaic عضو سایت گردید
-
خسته نباشید عزیزکم تبدیک میگم بهتون🩷 توی لینک پایین اعلام کنید لطفا: https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment
-
MichaelMah عضو سایت گردید
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○●پارت چهل و نُه ماهی را برگرداندم تا طرف دیگرش هم به خوبی سرخ شود. زرچوبه حسابی آنها را طلایی کرده بود و بوی عدسپلو داشت دیوانهام میکرد! صدای جلز و ولز روغن درون ماهیتابه، خیلی کمتر از صداهای توی سرم بود. سفره سفیدرنگ را پهن کردم و قاشقها را روی قسمتی که پاره شده بود گذاشتم تا به چشم نخورد. خاک گلدان هنوز روی زمین بود اما گندم، بیخیال آن شده و این بار داشت با قاشقها بازی میکرد. آن دوقاشق را به هم میکوبید و با صدایشان میخندید. کلید در قفل چرخید. قلبم محکم کوبید! در باز شد و حیدر وارد خانه شد. با صدای بسته شدن در، گندم متوجه پدرش شد و به سمت او رفت. آخرین کلمات حیدر را به یاد آوردم، او گفته بود این لکه ننگ که من باشم را طلاق میدهد؛ با این حال، الان اینجا بود. -سلام! نه، من اشتباه نکردم؛ این همان صدایی بود که شب قبل در مکانیکی شنیدم. جواب سلامش را ندادم، به نظرم حیدر آنقدری در زندگیاش گناه کرده بود که به ثواب سلامهایش احتیاج داشته باشد. پیراهنش همان بود که موقع خروج از خانه به تن داشت، اما جیب آن، به شکل تمیزی دوخته شده بود. سر سفره نشست، بلند شدم. -بوی ماهی کل کوچه رو برداشته. آیا قرار گذاشته بودیم که اتفاقات گذشته را فراموش کنیم؟ طوری که انگار هرگز اتفاق نیفتادهاند؟! نه، من چنین قراری نگذاشتم. به آشپزخانه رفتم. زیر ماهی را خاموش کردم. یک بشقاب چینی برداشتم، لبالب پر از برنج کردم و نیمهی بزرگترِ ماهی را رویش گذاشتم. حیدر هم عدسپلو دوست داشت، شاید این تنها نقطه مشترک بین ما بود. به طرف حیدر رفتم. گندم با فاصله، کنار پدرش نشسته بود. بشقاب را به طرف حیدر گرفتم، دستش را بلند کرد. بشقاب را بالاتر بردم و درست بالای سرش، برگرداندم. -آخ! سوختم. از جا پرید و دانههای داغ برنج را از سر و صورتش کنار زد. به گندم لبخند بزرگی زدم. -خوشش اومد بچم! حیدر به طرف من برگشت. قدمی به عقب برنداشتم. ما هیچوقت تلویزیون نداشتیم اما خانواده غزل، یکی داشتند. یکبار که صفحهاش خالی از برفک بود و آنتن سر ناسازگاری نداشت، در کارتون تام و جری دیدم که گربهی توی کارتون، موقع عصبانیت، دود از سرش بلند شد. حیدر آن لحظه، دقیقا این شکلی بود.- 49 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○●پارت چهل و هشت در تاکسی، بین ریحانه و مادرشوهرم نشسته بودم، افسوس میخوردم که نمیتوانم سرم را به شیشه تکیه بزنم و ناراحتیام را به درجه اعلا برسانم. سقلمهای به ریحانه زدم و پرسیدم: -فهمیدی اونجا چی کار میکرده؟ لبهای باریکش را برچید و گفت: -داداش گفت مامان ممدرضا اجازه نمیداد گربه بیاره خونه. داداشمم دلش سوخته، گربهشو تو مکانیکی راه داده. رفته بود گربهشو ببینه که... پلکهایش را محکم به هم فشرد و آه کشید. کاش ریحانه میگفت گربه از آتشسوزی جان سالم به در برده یا نه، چون من یکی، جرئت پرسیدن این سوال را نداشتم. به خانه رسیدیم و مادرحیدر خداحافظی مرا نشنیده گرفت. چانهاش را بالا داد و وارد خانه شد. ریحانه دستم را فشرد و سعی کرد توضیح بدهد: -مامان بنده خدا خیلی ترسیده، اصلا حالش به خودش نیست ناهیدجان... خودت ببخش. سرم را تکان دادم. سپس هردو پشت به یکدیگر به سمت خانههایمان روانه شدیم. موقع خروج، آنقدر حواسم پرت بود که کلید برنداشته بودم. چندتقه به در زدم و منتظر ماندم. -سلام. وای! خوبی؟ چه خبر شده ناهید؟ چشمات شده دوتا گوجه گُنده! به خدا سکته کردم... وارد خانه شدم. چادرم را گوشهای انداختم و دست به سرم گرفتم. -خزر یواش! صدایش قطع شد. گندم را دیدم که به خاک گلدانها چنگ میزد اما جانِ کنار کشیدنش را نداشتم. نشستم و به پشتی تکیه زدم. -مکانیکی آتیش گرفته بود. -هی! دستش را جلوی دهانش گرفت. منتظر ماندم حال حیدر را بپرسد اما این کار را نکرد. خودم برایش توضیح دادم. هرلحظه کاسه چشمش گشادتر میشد. -کار کی بوده؟ مستقیم به خزر نگاه کردم و با درنگ، جواب دادم: -کسی چیزی ندیده. رنگ خزر به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود. بیآنکه متوجه باشد، یک پایش را مدام تکان میداد. سکوت مرگباری در خانه فریاد میزد. از جایش بلند شد و عقبعقب رفت: -من... من دیگه برم! مامان حتما تا الان نگرانم شده. به حرف خودش خندید. سکندری خورد و به طرف اتاق رفت. بلند شدم و با چشمهای ریز شده جلو رفتم. -کجا؟ تازه میخوام ناهار بذارم برات. برگشت و لبخند مضطربی تحویلم داد، لبخندی کج و کوله که به سختی حفظش کرده بود. -نه بابا! تا الانشم خیلی زحمت دادم. دست لرزانش را روی شانهام گذاشت، دوطرف صورتم را در هوا بوسید و چادرش را روی روسری قواره بزرگش، جلو کشید. پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. دست به سینه، به دیوار تکیه زدم و اهمیتی به گچی شدن لباسم ندادم. -خدافظ جوجه! دستش را تکان داد ولی گندم به ریشهی آن گلهای بختبرگشته رسیده بود و متوجه خزر نشد؛ وگرنه از پاهایش آویزان میشد و اجازه نمیداد از این در بیرون برود. -خدافظ ناهید جان. ابرویم را بالا انداختم. سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم فکرهایی که در سرم میپیچید را با صدای بلند اعلام نکنم، حتی با اینکه دیگر مطمئن شده بودم درست هستند.- 49 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
Valeron83Rab عضو سایت گردید
-
Leslietib عضو سایت گردید
-
Mariador عضو سایت گردید
-
پارت چهل و سوم چندتا نفس عمیق کشیدم و سکوت کردم. اونم چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه گفت: ـ دیر وقته دیگه من باید برم! لیلا برای نماز صبح بیدار میشه اگه منو نبینه دوباره شر درست میشه تو خونه! با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ یعنی امشب و پیش من و دخترت نمیمونی؟ از نگاهش میخوندم که خیلی دلش میخواد اما سردرگمه و نمیتونه به همین راحتی اعتماد کنه، بنابراین گفت: ـ آخه من گفتم که... دستام رو بردم بالا و گفتم: ـ باشه اصرار نمیکنم! فقط یه چیزی بگم؟ خندید و گفت: ـ بگو ـ میشه فردا هم همو ببینیم؟ خیلی سریع گفت: ـ آره حتما اما بعد از اینکه من مغازه رو باز کردم و لیلا اومد میتونم ببینمت. یه پوفی کردم و گفتم: ـ ای بابا! تو هم که منو همش تو حسرت خودت بزار دختر! خندید... خنده ای که دل منو مثل همیشه میلرزوند. دلم برای بغل کردنش لک زده بود اما مجبور بودم خودم رو کنترل کنم. گفتم : ـ اینجا درخت آرزو نداره؟ با گفتن این حرفم یهو دوباره نشست رو صندلی پشت سرش و دستاش رو گذاشت جلوی صورتش. با نگرانی بغلش کردم و گفتم: ـ عزیزم چت شده؟؟ خوبی؟ چیزه بدی گفتم؟؟ ببینمت... دوباره شروع کرد به گریه کردن. گفتم: ـ چیشده غزل؟ چرا حرف نمیزنی؟
- 47 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و دوم با تردید بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آخه من اینجا یه نظم و زندگی برای خودم ساختم. فکر میکردم نازنینم که یه نامزد داره و کل زندگیش جزیره هرمز بوده، نگو که یه روز قرار بود شوهرش با دخترش بیان و بگن کل این دو سالی که پشت سر گذاشته یه دروغ محض بوده. آخه پارسا و لیلا چرا باید یه چنین کاری باهام بکنن؟ چی عایدشون میشه؟ اونا بهترین آدمایین که من شناختم. پوزخندی زدم و گفتم: ـ از اون عوضی پیش من دفاع نکن غزل. گفت: ـ به هارت و پورتش نگاه نکن واقعا قلب مهربونی داره! با عصبانیت گفتم: ولی حق اینو نداره به زن من دست بزنه. من قصد ندارم تو رو پیش اونا بزارم غزل. بازم با تردید نگام کرد و گفت: ـ منم قصد ندارم به زور با تو جایی بیام...تازه یه روزه که دیدمت و داری بهم میگی تمام زندگیم غلط بوده. صورتش رو گرفتم بین دستام و گفتم: ـ تو هم ته دلت حس میکنی که غلط بوده که این وقت شب پاشدی اومدی پیش من، مگه نه؟ گفت : ـ اما. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ ولی بهت حق میدم! هم من هم خودت بالاخره میفهمیم که اصل این قضیه چیه؟ میدونی اگه بخوام خیلی راحت میتونم از دستشون شکایت کنم غزل چون تو از لحاظ قانونی زن منی. محکم دستام رو گرفت و با نگرانی گفت: ـ نه خواهش میکنم اینکارو نکن! اگه یکم برات ارزش دارم اینکارو نکن؛ اونا جون منو نجات دادن.
- 47 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و یکم یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم... آها سمت غرب جزیره یه پارک شطرنج داره که این ساعتا خلوت تره، میتونیم بریم اونجا. دماغش رو کشیدم و گفتم: ـ قبوله! نتونست جلوی خودش رو بگیره و خندش گرفت. همین جور پیاده روی میکردیم و من ازش خواستم که فقط برام حرف بزنه... غزل میخندید و میگفت: ـ چقدر آدم عجیبی هستی! آخه از چی بگم؟ گفتم: ـ نمیدونم! فقط باهام حرف بزن...دلم واسه حرف زدنت خیلی تنگ شده بود قربونت برم! یهو لبخندش رو خورد و گفت: ـ آخه نمیدونم چقدر کارم درسته! بهرحال پارسا تو زندگیمه و من فقط خواستم حرف دلمو دنبال کنم و یهو دیدم که اینجام؛ پیش تو. نگاش کردم، از چشاش میخوندم که اونقدر دوسش نداره ولی باز ازش پرسیدم: ـ دوسش داری؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت...دستم رو گذاشتم زیر چونه اش که باعث شد نگاهش تو نگاهم گره بخوره...دوباره این سوال و پرسیدم، گفت: ـ من خیلی سردرگمم! اونا خصوصا پارسا خیلی بهم کمک... نذاشتم حرفش رو تموم کنه و کشیدمش تو بغلم و گفتم: ـ میدونستم! تو حتی اگه ذهنت هم منو فراموش کنه اما قلبت با منه. به اونا هم فقط احساس دین میکنی نه چیزه بیشتر. واسه اولین بار تقلا نکرد که از بغلم بیرون بیاد. بجاش خودش رو بیشتر تو آغوشم جا کرد و منم تا میتونستم مثل گذشته موهاش رو نوازش کردم. با لبخند بهم نگاهش کرد و گفت: ـ با اینکه تازه امروز دیدمت ولی برام یه حس آشنایی...اصلا از اینکه بهم دست میزنی حس بدی بهم دست نمیده. تقریبا رسیده بودیم به اون پارکی که میگفت. در جوابش گفتم: ـ چون هنوزم تمام وجودت با منه! غزل اینجارو پشت سرت بزار و با من برگرد جزیره. بیا بریم خونمون و خوشبختیمون رو ادامه بدیم. دیگه هیچوقت تو و دخترم رو تنها نمیزارم بهت قول میدم.
- 47 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان فراموشم نکن از غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢فراموشم نکن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL نویسنده اختصاصی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 373 🖋 خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد میشوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم میشد و… 📖 قسمتی از متن: ـ خیلی دلم براش تنگ شده! غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمیخوای بیخیالش بشی؟ -
درخواست کاور برای رمان دستامو ول نکن(جلد دوم) | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://biaupload.com/do.php?imgf=org-c5a14b54b8561.jpg عزیزم اوکیه؟ @QAZAL- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صدو شصت وهشت دوروز به آرامی گذشته بود … صدای تلویزیون، از سالن پذیرایی میاومد. رها روی مبل نشسته بود، نگاهش به صفحهی تلویزیون بود، ولی حواسش… نه. در اتاق بالا، سام هنوز بیدار بود. صدای نوتیف گوشیش سکوت رو برید. نازی بود: «عشقم،جلو درم .بریم یه دور بزنیم💋» سام، چند لحظه به پیام خیره موند. دلش آشوب بود. حرفهای امیر، تصویر رها… و مادرش، مثل تکههای پازلِ ناتمام توی ذهنش میچرخیدن. اما ته دلش… اون زنجیر لعنتی، وابستگی به نازی هنوز پاره نشده بود. آروم لباس پوشید، پالتو و کلیدش رو برداشت، بیصدا از پلهها پایین اومد. در راهرو رو باز کرد. صدای بسته شدن در، رشتهی افکار رها رو برید. بلند شد. نگاهی به در انداخت… رفتش بیصدا بود. ولی دل رها بیصدا نلرزید. رفت سمت آیفون. مانیتور رو روشن کرد. تصویر: سام. دم در. و نازی که ایستاده بود، با اون لبخند آشنا. چند لحظه بعد، سام سوار ماشین شد. رها… فقط نگاه کرد. نه اشک، نه فریاد. فقط فهمید. فهمید که هیچچیز، هیچکس، نمیتونه کسی رو نگه داره که دلش جای دیگهست. فهمید که گاهی، تمام تلاشها فقط خستهات میکنن. آروم برگشت توی اتاق. رفت سمت میز کنار تخت. قاب عکس رو برداشت. همان عکس خودش، هما و سام. بغض، سینهش رو میسوزوند. دستش لرزید… ولی نگاهش، آروم بود. یا شاید… اون آرامش قبل از طوفان. قاب عکس رو گذاشت توی کشو. آروم، بیصدا، انگار میخواست همهچیز رو همونجا، دفن کنه. برای اولینبار… نه منتظر صدای در بود، نه نگرانِ برگشتش. فقط زمزمه کرد: دیگه نمیخوام بدونم کجایی… سام آروم کلید انداخت، وارد خونه شد. سکوت همهجا رو گرفته بود.پالتو یش را درآورد ، نگاهش ناخودآگاه رفت سمت پلهها. دلش میخواست بدونه رها خوابه یا بیدار… اما نرفت سمت اتاقش. رفت توی آشپزخونه، یه لیوان آب خورد. برگشت بالا. به اتاق رها نزدیک سد لحظه ای ایستاد و آروم در اتاق رها رو باز کرد. نور چراغ خواب، یه هالهی گرم افتاده بود روی دیوار. رها روی تخت نشسته بود، کتابی جلوش، اما نگاهش غایب بود. سام با صدای آهستهای گفت: – هنوز نخوابیدی؟ رها حتی نگاهش نکرد. صفحهی کتابو ورق زد، بعد با صدایی خشک و خالی گفت:- رفتی بیرون .. درو ببند سام، همونجا ایستاد. انگار کسی یه سطل آب یخ ریخته باشه رو سرش. حرفی نزد. در رو بست. و اون شب… تا صبح، دیگه خوابش نبرد. هوای روشن پشت پرده نشان از آسمان صاف سردی را می داد سام تازه بیدار شده بود روی تخت نشسته، چشماش پفکرده بود از بی خوابی دیشبش تو سکوت، به کف اتاق خیره شده. یه جمله تو ذهنش هی تکرار میشه… «مگه نمی گفتی من رفیقمتم پس کو…» انگار همون لحظه، یه تصویر گنگ تو ذهنش جرقه زد. یه میز… یه دفتر کار… برگههایی پخششده… جلسهای مبهم… از جاش بلند شد، رفت سمت کنج اتاق. بین چند کاغذ پراکنده، یه کارت بیزنس برق زد: SAM RISE Strategic Branding & Economic Consulting Offices: Tehran – Dubai CEO: Mr.S.Farahmand نگاهش خشک شد روی اسم. قلبش لرزید. یه نفس سنگین کشید، چشمهاش بسته شد. یه تکهی دیگه از خودش برگشته بود. یه تکهی جدی. آروم حولهاش رو برداشت و رفت سمت حمام.
-
پارت صدو شصت وهفت سام آهسته سر تکان داد. بلند شد. چشماش هنوز خسته بود، اما چیزی درونش تغییر کرده بود. درگیری، شاید شروع درک. هردو آرام از پلهها پایین آمدند، و به سمت آشپزخانه رفتند. رها بیصدا دیس برنج را سر میز گذاشت. امیر با انرژی ساختگی، سعی کرد فضا رو روشن کنه: – من قربونت برم دایی، عجب بویی راه انداختی… این قرمهسبزیه خوردن دارهها… رها لبخند بیرمقی زد. سام فقط نگاهش کرد — نگاهی آرام، سنگین، اما بیکلام. امیر نگاهش بین این دو نفر چرخید. ساکت ماند، با لبخند کمرنگی گوشه لبش. مثل کسی که میدونه سکوتها، گاهی از هر حرفی عمیقترن. سام بالاخره، بعد از چند لحظه: – …مزهش خیلی خوبه. رها سر بلند کرد. نگاهش برای لحظهای در نگاه سام گره خورد. آرام گفت: – نوش جونت. امیر آرام لبخند زد. در دلش، امیدی آرام ریشه دواند… خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. چراغ اتاق رها خاموش بود؛ تنها نوری ضعیف چراغهای حیاط از پشت پنجره، از لای پرده، روی دیوار میلغزید. رها روی تخت دراز کشیده بود. به پهلو، پشتش به در. چشمهایش باز بود. خیره به پنجره صدای آرام تیکتاک ساعت، تنها چیزی بود که شنیده میشد. اما در ذهن رها، هزار صدا میپیچید. صدای سام. صدای امیر. صدای خودش، وقتی میخواست محکم باشد… و نبود. بالش را کمی بغل گرفت. چشم بست. نفسش سنگین بود. دلش میخواست گریه کند، اما اشکی نمیآمد. انگار گریههایش را توی ماشین جا گذاشته بود، همونجایی که سام بیصدا اشک میریخت و دستش را گرفت. صدای قلبش بلند شده بود. نه از ترس. از دلتنگی. زمزمهای زیر لب گفت، انگار با خودش، انگار با کسی که آنجا نبود: «کاش بدونی هنوز… حتی وقتی همه چی یخ زده، من دلم گرم توئه.» چشمانش را محکمتر بست. و کمکم، در دل همان تاریکی، پلکهایش سنگین شد… و خواب، آرام و غمگین، او را در آغوش گرفت همزمان سام، در اتاقش روی تخت دراز کشیده بود. اما نه خوابیده، نه بیدار. چشمانش باز، نگاهش خیره به سقف. افکار، مثل طوفان، مدام میچرخیدن. چهره رها، لرزش صدایش، نگاهش سر میز شام… همهچیز یکجور سنگین و مبهم بود. نفسش آهگونه بیرون اومد. برگشت به پهلو. نگاهش افتاد به کتابی که گوشهی میز بود. باز نشده، مثل حافظهی خودش. لبهایش به آرامی تکون خورد: «من چرا نیستم توی خاطرات خودم…؟ صدایی نمی آمد فقط سکوت. اما توی دلش، صدای چیزی مدام میپیچید. صدای گریه رها؟ یا تصویر نازی؟ یا خاطرهای از دسترفته؟ دستش رو گذاشت روی سینهاش. قلبش تند میزد. بیدلیل. یا شاید دلیلش، خواهرش بود که حالا توی اتاق کناری خوابیده بود. پلک بست. تصویر چشمان رها هنوز پشت پلکهاش روشن بود.بیصدا، در دل خودش زمزمه کرد: کاش بتونم برگردم.. سام، در تختش همچنان غلت میزد. خواب از سرش پریده بود. حسی از بیقراری، دلشوره… یک کشش مبهم. از اتاقش بیرون رفت. چند ثانیه جلوی در اتاق رها ایستاد. آهسته در را باز کرد. چراغهای حیاط، نور محوی به اتاق میداد. نزدیکتر رفت. رها، به پهلو خوابیده بود، دستش روی عکسی کنار بالش. سام آرام خم شد. نگاهش افتاد روی عکس، که زیر نور ضعیف افتاده بود.عکس: سام و هما نشسته بودند. لبخندی به لب داشتند، نگاهی پر از آرامش. و پشت سرشان، رهای دهساله، دستانش را دور گردن سام حلقه کرده بود و میخندید. نگاه سام مات شد. لحظهای، انگار چیزی توی سینهاش لرزید. دستش ناخودآگاه جلو رفت، اما نتوانست لمسش کند. فقط نگاهش کرد.تصویر خودش… اونجوری که هیچوقت به یاد نمیآورد. ولی… چرا قلبش اینقدر درد گرفت؟ لبش تکان خورد، اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. درست همان لحظه، رها، توی خواب تکان خورد. نگاهش باز نشد…سام نفسش را حبس کرد. یک قدم عقب رفت. اشک در چشمانش جمع شد، اما نفهمید چرا در اتاق را آرام بست و همانجا، پشت در، ایستاد. با قلبی که تند میزد. با احساسی گنگ… که اسمش را نمیدانست، اما میدانست… دارد دوباره زنده میشود.
-
پارت صدو شصت وشش رها اون موقع هنوز کوچیک بود… ولی وقتی برگشتی، از همون روز اول شدی همهکسش. براش شدی پدر… همدم، همهچیز. (مکثی کوتاه، صدایش نرم و آهسته شد) – رها دردهای زیادی کشید، سام… بیپدری، تنهایی، اون سردردهای لعنتی که چند ساله گریبانش رو گرفته… خستگی و بیحوصلگی عمه… که البته بیشتر بخاطر سنش بود، ولی برای رها، سنگین تموم شد. عاطفهی زیادی نداشتن… زمان کم، بیخبری از پدرش… ولی با همهی اینا، بزرگ شد. مستقل شد. رفت دانشگاه… تو براش فقط یه برادر نبودی. تو براش شدی پناه دوست، بابا، حامی… حتی وقتی باهاش دعوا میکردی. (امیر نفسش رو برید، صدایش بغضدار شد) – یادت نیست… ولی وقتی تو مسابقهی رالی تصادف کرد… تو کالیفرنیا بودی. زنگ زدم بهت. بیدرنگ، پرواز کردی اومدی. شب و روز کنارش بودی. خودت پرستاریش کردی. (اشک از چشمانش سرازیر شد. نگاهش تو چشمان سام گره خورد) – اون شبِ لعنتی تو بیمارستان… وقتی فهمید عمه رفته… سکتهی مغزی، تمومش کرد. تو، ده روز باهاش حرف نزدی… رها توی بیمارستان، تنهایی عزادار شد. همونجا شکست، سام… بعد از عمه، تو براش بیشتر از همیشه پناه شدی. اما حالا… الان، اون حس میکنه تو گمش کردی. (مکث – صدایش تلخ شد) و اون نازی لعنتی بهش گفته که تو هیچوقت دوستش نداشتی… رها رو خورد کرده، سام… داغون کرده. رفتارای این مدت تو، باعث شد باورش کنه… در حالی که تو… جونت براش می دادی. سام لبش لرزید. با صدایی گرفته: – من… هیچی از اینا یادم نمیاد. امیر آروم دستشو روی بازوش گذاشت: – اشکالی نداره… قرار نیست همهچی یادت بیاد. ولی واقعیت اینه سام توی فکر رفت. زمزمه کرد: – نازی میگه اون… خودخواه بوده. همیشه به فکر خودش … امیر (لبخند تلخ زد، صدایش پایینتر، عمیقتر شد): – فقط از خدا میخوام هرچی زودتر بفهمی اون آشغالِ عوضی داره با زندگیت بازی میکنه. با ذهنِ تو، با قلبِ اون دختر… رها فقط یهچیز میخواست، فقط یهچیز… که تو رو از دست نده . (مکث. سکوت اتاق سنگین و پُر.) سام چشم بست. اشکی بیصدا از گوشهی چشمش چکید. زمزمه کرد: – میخوام بدونم… کی بودم برای اون. نه فقط کی بودم… چی شدم. امیر (آروم، محکم): – هنوز وقت هست، عزیزم … یادت میاد با بودنت سکوت بین سام و امیر، مثل دریای بیصدا، بینشون گسترده شده بود. سام هنوز پلکهاش رو بسته نگه داشته بود. امیر کنار تخت نشسته بود، اما چیزی نمیگفت. صدای ضربهای آرام به در. در نیمهباز شد. رها وارد اتاق شد. با صدای آهستهای گفت: – شام حاضره. صدایش، چیزی توی هوای اتاق تکون داد. سام فقط سرش رو کمی به سمت در چرخوند. چیزی نگفت. رها نگاهی کوتاه به سام انداخت، بعد بیصدا از اتاق بیرون رفت. در، آرام بسته شد. امیر بلند شد. دستش را به سمت سام دراز کرد: – پاشو بریم پایین… (لبخند خستهای زد) – تو نبودی… ولی این بچه، به عشق اینکه دوباره تو رو پشت میز شام ببینه، …شام درست کرده همه کار داره میکنه که تو یادت بیاد..
-
پارت صدو شصت وپنج سکوتی غمناک، خانه را در آغوش گرفته بود. زنگ خانه به صدا درآمد. رها که روی مبل نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود، با چشمهایی خسته ، بلند شد و در را باز کرد. امیر با چهرهای نگران وارد شد. رها لبخند محوی زد، صدایش آرام و گرفته بود: — داییجون سلام… مرسی که اومدی. امیر با نگاهی تند و نگران جلو آمد: — سلام دایی، خوبی عزیزم؟ گفتی حال سام بد شده… چی شده؟ کجاست الان؟ رها نفسی آهسته کشید. چشمهایش هنوز خیس بود. — تو اتاقشه..دیشب کابوس بد دید… صبح که بیدار شد گفت منو ببر سر خاک مامان. صدایش لرزید. بغض نشست گوشهی گلو: — دایی… فکر کنم… مامان یادش اومده. امیر خشکش زد. — چی؟ خودش گفت اینو؟ رها سر تکان داد، آهسته: — نه. ولی… وقتی رسیدیم، نشست جلوی مزار مامان… اسمشو گفت، باهاش حرف زد… (اشک توی چشمش حلقه زد) — انگار… انگار یه چیزی تو دلش شکست، دایی… حالش خیلی بد شد… امیر چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد، چشم بست و نفسش را آهسته بیرون داد. بغض ته صدایش لرزید: — یعنی داره یادش میاد… مکثی کرد، بعد خم شد، صورت رها را بین دستانش گرفت: — عزیز دلم… این خیلی خوبه. خیلی. با صدایی آرام اما پر از اطمینان: — کنارش باش… حتی اگه حرف نزد، اگه دور شد… حتی اگه عصبانی شد، به دل نگیر. تنهاش نذار، خب؟ خودمم هستم… تا تهش کنار جفتتونم. همهچی درست میشه، مثل روز اول… فقط باید صبور باشی. رها فقط سر تکان داد، اشک بیصدا روی گونهاش لغزید. امیر دستی به شانهاش زد، لبخند محوی زد و راهی اتاق سام شد. امیر آرام در اتاق را باز کرد. سام روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش بسته، اما بیدار بود. امیر چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد جلو رفت و کنار تخت نشست. سام چشمانش را باز کرد، به چهرهی امیر نگاه کرد. چهرهای آشنا، امن، اما دور. مثل یک اسم گمشده در ته حافظه. امیر با صدایی آرام گفت: — حالت بهتره سامی جان؟ سام چند ثانیه نگاهش کرد. بعد، با صدایی گرفته و آرام، طوری که انگار دارد چیزی ممنوعه را به زبان میآورد: — دیشب… خواب مامان رو دیدم. امیر آرام دستش را گرفت. چشمهایش پر از اشک شد. — الهی من قربونت برم… داره کمکم یادت میاد. اولش سخته، ولی هنوز تو وجودتن، سام… یادت نمیره. فقط وقت میخواد. سام پلک زد. — انگار… انگار داشتم برمیگشتم به یه جایی… نه کامل، نه واضح. ولی… صداش، نگاهش… حسش باهام بود. چند لحظه سکوت. بعد سام، با مکث، با صدایی آهسته و پر از نیاز: — امیر… — جان دلم؟ سام نگاهش را مستقیم در چشمهای امیر انداخت. صادقانه. بیدفاع. — میخوام… همهچی رو بدونم. (مکث) — دربارهی رها… دربارهی خودم… دربارهی زندگیای که یادم نمیاد. امیر ساکت ماند. گلویش خشک شد. قلبش تند زد. چند لحظه طول کشید تا جواب بدهد. دست سام را آرام فشار داد. — باشه داداش.. (نفسش را بیرون داد. با صدایی بغضدار) — هرچی بخوای. فقط قول بده هرچی شنیدی، فقط با دل گوش بدی… نه با ترس. سام چشم بست. سکوت کرد. سری تکان داد. و اتاق، پر شد از نفسهایی آرام، اشکهایی پنهان، و آغازی تازه برای بازگشت به گذشته. امیر نفس عمیقی کشید. نگاهش هنوز روی سام بود، اما صداش انگار از جایی دورتر میاومد، از دل خاطرهها: – وقتی رها به دنیا اومد،عمه توی آلمان بود… تو هم تازه رفته بودی کالیفرنیا برای ادامهی تحصیل. دو سال بعد، بعد از فوت اردشیر… عمه با رها برگشت ایران.