تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
سلام وقت بخیر درخواست ویراستای برای رمان نقطه بیصدا
-
@Paradise مرضیه جان زحمت ویرایشش رو بکشید. سه روز زمان برای ویرایش.
-
https://forum.98ia.net/topic/331-داستان-کوتاه-ماه-را-پیدا-میکنم-ماسو-کاربر-انجمن-نود-هشتیا/
- 70 پاسخ
-
- 1
-
- امروز
-
ماسو شروع به دنبال کردن رمان زافیر | ماسو کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام خداوند آرمان ها نام رمان: زافیر نام نویسنده:ماسو مقدمه: درمیان فریاد های سکوتم در تابوت اشک هایم، مثل مرده ای دفن شده ام. نمدانم ان بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورت های سرد و بی روحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستاده اند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب ارامش میکنند. نمیدانم ان چشم های اشناهم میان جمعیت هست یا نه؟نمیدانم اندوهگین است یا اوهم حالت صورتش سرد و بی روح است، نمیدانم اوهم مثل بقیه دلش سنگ شده یانه؟ ایا دست هایش میلرزند؟یا اشک هایش، پشت سرا پرده چشم هایش امده و دیده اش را تار کرده اند؟ نمیدانم شایدهم دلم نمیخواهد که بدانم اما انگار اشک هایم بامن موافق نیستند. خلاصه: چندسال گذشته! نمیدانم! من روزهارا میشمردم ولی از جایی به بعد، دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟یا دوهزار روز؟ برای من انگار قرن ها گذشته که از تو دورم، موهای کنار شقیقه ام سفید شده و پای چشم هایم گود افتاده، اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟شاید هم هر دو، مهم نیس وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشم هایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیاییم و تمام خیابان های رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت، تو نمیدانی من حتی صدای قدم هایت را میشناسم، حتی نفس هایت برای من با بقیه فرق دارد، پیدایت میکنم، اخرش پیدایت میکنم حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیه های آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قراره کاملا اتفاقی پیش بره پس در نهایت پارت گذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتون بیاد. زافیر:یاقوت کبود
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سیو ششم: صدای زوزهی باد در گوش درختان چرخ میخورد، مه سرد، مثل شبحی بیصدا، در لابهلای شاخههای لخت میرقصید و بوی خاکِ مرطوب، مخلوط با برگهای پوسیده، هوا را خفه و غلیظ کرده بود. جایی در دل جنگل، ش تن، با دست و پای بسته، نیمهجان روی زمین افتاده بودند؛ درست وسط یک دایره از طناب و برگ و خاک نمخورده. همراز، با آخی عمیق، سر جایش جابهجا شد، نور ماه از لای شاخهها روی صورتش افتاده بود و پوستش را به رنگی خاکستری و مبهم درآورده بود؛ نگاهش تار بود، اما ذهنش تیزتر از همیشه. گوش سپرد به سکوت اطراف، صدای قورباغهای از دور، خشخش ملایمی میان درختها اما نه انسانی، نه نوری، نه نشانی از پادگان. دستهایش بسته بود، اما نه برای همراز، لبخند محوی گوشه لبش نشست، انگار این تاریکی و بیخبری برایش آشنا بود، آهسته گلسر فلزی را که در لای موهایش پنهان کرده بود، بیرون کشید، نور ماه بر تیغهاش درخشید؛ باریک، ظریف، و مرگبار، مثل خودش،. با دقت طناب دور مچهایش را برید، بعد بلند شد، پاهایش کمی لرزید اما ایستاد، یکی یکی سراغ بچهها رفت، نفر اول گندم بود که بندهای دست و پایش را گشود، گندم پلک زد، نفس لرزانی کشید و به همراز نگاه کرد. -کجا… هستیم؟ - تو یه جهنم درهای که ناشناس. صدای همراز آرام بود، ولی محکم، مثل زمزمهی پیش از طوفان، نفر بعدی لیزا، بعد اورهان، بعد سرهات، همه آرام و گیج، اما کمکم هوشیار اما وقتی رسید به نوح، لحظهای درنگ کرد. او هنوز بیحرکت بود، اما وقتی تیغهی گلسر پوست بندش را برید، آهسته گفت: - ممنونم همرازم... همراز بیواکنش، مشغول باز کردن بند دوم شد و نوح، آرام و لبخند به لب، ادامه داد: - مهم نیست بشنوی یا نه… ولی دلم آرومه که هنوز صحیح و سالم پیشمی قو زیبا.» همراز حرفی نزد، اما در دلش، چیزی لرزید، قند که نه، گُدازهای شیرین زیر پوست قلبش جوشید، تا لب چشمانش بالا آمد، و دوباره دفن شد؛ خودش را به نشنیدن زد، فقط کمی تندتر نفس کشید و بلند شد. تا بخواهند راه بیفتند، صدای خشخشی آمد و زیر نور پُررنگ مهتاب، شش سایه از میان درختها پیدا شدند. شش نفرِ قدبلند، لبخند به لب و چاقوهایی در دست، لبخندهایی کشیده، سرد، شبیه ماسک، بچهها بیدرنگ در حالت دفاعی قرار گرفتند. هرکدام یکی از مهاجمان روبهرویش بود، نوح ایستاد مقابل یکی که چشمهایش عسلس بود ایستاد، همراز، بیهیچ درنگی، خودش را به سمت مهاجم زن با چاقویی منحنی رساند، گندم، چاقوی کوتاهش را از کفش بیرون کشید. سرهات، آستینش را بالا زد و اورهان، با آرامشی مرموز، ایستاد، لیزا، دندان روی هم فشرد و گارد گرفت. و نبرد آغاز شد، برخورد چاقو با چاقو، فریادهایی کوتاه، ضرباتی بیوقفه و صدای خشخش پاهایی که روی برگها میلغزیدند. قطرات خون روی برگها پاشید، ولی بچهها، یکییکی، دشمنانشان را مغلوب کردند، نه فقط با قدرت؛ با هوش، تمرکز، غرور، لحظهای که همه مهاجمان زمینگیر شده بودند، سکوت عجیبی جنگل را گرفت. سکوتی که تنها با صدایی ناگهانی شکست: - بیب صدای بوقی بلند، مهیب، از دل درختها پیچید و بعد صدای بلندگو؛ بم و آشنا، صدای رئیس کل بود! - تبریک میگم بهتون بچهها، حالا وارد مرحلهی بعد شدین؛ اما این فقط یه پیشدرآمد بود، صدای نفسکشیدنها سنگین بود، چهرهها عرقکرده، خاکی، با خون خشکشده روی گونه یا دستها. - اطراف شما نشونههایی هست که معمار اصلی این بازی گذاشته. باید تا سپیدهدم، با استفاده از اونها، مسیر درست رو پیدا کنین و خودتون رو به پادگان برسونین. اگه نه؟ مکثی کرد و با تمامی خباثت ذاتیاش شمرده شمرده گفت: - حذف میشین؛ برای همیشه. صدای بلندگو قطع شد، مه دوباره سنگینتر شد و برگها سایهوار حرکت کردند، شش جوان، در تاریکی شب، با چشمانی مصمم، رو به جنگل کردند، اینجا فقط جنگل نبود؛ اینجا، آستانهی بقا بود. -
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سیوپنجم: فضا پر شده بود از صدای خنده، از لمس لحظههایی که واقعی بودند، سرهات رو به بقیه گفت: - انگار دیگه جنگی وجود نداره؛ فقط ما هستیم و این لحظه. همراز فقط لبخند زد، اما نگاهش را به افق دوخته بود، چیزی در دلش قلقلک میداد... نیمهشب، بار دیگر از همان راه باریک برگشتند. مه لابهلای درختها پیچیده بود، ماه از پشت ابرها زل زده بود به قدمهایشان. کسی نمیخندید و همه ساکت بودند، خستگی در پوستشان نشسته بود، اما چشمهایشان هنوز بیدار بود، وقتی به دروازهی پادگان رسیدند، چیزی در هوا تغییر کرده بود، دروازه باز بود و بیصدا، نگهبان نبود، نوح قدم آهسته برداشت و دستی به اسلحهاش برد. سرهات زمزمه کرد: - هیچکس نیست، و این اصلاً عادی نیست. گندم اخم کرد، و با آنالیز کردن اطراف زمرمه کرد: - انگار تخلیهست، حتی چراغها خاموشن. اورهان درجا ایستاد، بیسیم را از کمرش باز کرد و با صدایی گرفته گفت: - همه آماده؟ بیسیم هاتون روشن باشه جدا بشیم، هرکس یه طرف، شش نفر، شش مسیر، لیزا رفت سمت آشیانهی تسلیحات، گندم به سمت خوابگاه؛ اورهان به اتاق تجهیزات، سرهات مستقیم رفت به مقر فرماندهی، نوح از میان راهروها به سمت انبار حرکت کرد و همراز، آرام، به سمت بخش اداری خزید. هرکدام به یکی از ارشدها رسیدند، بیهوا انگار منتظر ان شش نفر بودند، چهرههایشان همان سردی سابق را داشت، اما پشت نگاهشان چیزی برق میزد. نوح، چشمدرچشم شد با ارشد خودش، مردی با چشمانی خاکستری و دستانی که شبیه گیرهی فلز بودند. هنوز دیالوگش تمام نشده بود که چیزی در گردنش حس کرد... سوزشی تیز. - چهخب... و افتاد، همراز، در برابر زنی قد بلند با چشمانی یخزده ایستاده بود اما زن حرفی نزد، فقط سرش را خم کرد، صدای فشفش کوچکی آمد و دنیا تار شد. سرهات چاقو را در دست گرفته بود، اما وقتی به خود آمد، فقط صدای ضربان گوشش ماند، و بعد سکوت. بوی خاک، بوی خزه، صدای پرندهای ناآشنا، نوح چشمانش را به سختی باز کرد و مه، در اطراف پراکنده بود. تنهی درختی قدیمی در برابرش. همراز، چند قدم آنسوتر، هنوز در شوک، گندم به زحمت خودش را بالا کشید که صدای اورهان از جایی دور آمد. - کجاییم؟! اینجا کجاست؟! لیزا تلوتلو خورد، به تنهای تکیه داد، سرهات با دست خونیاش از خاک بیرون آمد و گفت: - یکی از جنگلهای بین اطراف پادگان... ما دیگه اونجا نیستیم. صدای باد از میان شاخهها گذشت، و اینبار، هیچکسی نخندید، هیچکسی نگفت: - همهچیز عادیه. نه، شروع شده بود، یک بازیِ تازه. -
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سیو چهارم: پلههای چوبی با صدای خفیف "جیرجیر" زیر قدمهای پنجنفرهی خسته و مشتاق به استراحت، خم میشدند. طبقهی بالا بوی چوب خام و پارچهی کهنه میداد و هوا را سکوتی گرفته بود که با نفس کشیدن هرکدام از بچهها، اندکی جان میگرفت. دو اتاق در دو سوی راهروی باریک، منتظرشان بود. پنجرههای کوچکی با شیشههای مهگرفته، نور زرد و مردهی عصر را به داخل میریخت. در یکی از اتاقها، دو تخت دوطبقه و در دیگری، یک تخت یکنفرهی قدیمی و در اتاق پائین شش تخت وجود داشت که فنرهایش در سکوت زمزمه میکردند. همراز اولین نفر وارد شد و کولهاش را آرام گوشهی اتاق قرار دا، پیراهن مشکی تمرینش را درآورد و تا زد، کنار تخت گذاشت. دست کشید به پنجرهی خاکگرفته، آنسوی شیشه، شاخههای لخت درختها مثل انگشتهای لرزان پیرزنی خم شده بودند. گندم بهدنبال او آمد، لبخندش با نور غروب درهم آمیخته بود، کیف کوچک شخصیاش را باز کرد، عطر ملایمی از گیاهان خشک بیرون زد، لیزا آمد، موهای کوتاهش را با کش بست و گفت: - بهشت کوچیک خودمونه انگار... آنطرف راهرو، پسرها مشغول جاگیر شدن بودند، نوح روی لبهی تخت نشست، نگاهی انداخت به دیوار چوبی، دستی به خطِ برش خوردهای کشید که کسی روزی با چاقو یادگاری کنده بود. اورهان نفس عمیقی کشید، خستگی از استخوانش پایین آمد. سرهات با صدای بلند گفت: - زندهام هنوز! باورتون میشه؟ همگی یکییکی پایین رفتند. در اتاق نشیمن کوچک، نور عصر با نرمی روی زمین چوبی پهن شده بود. شومینه شعله کشید، گرمایش مثل پتو تنشان را گرفت. بچهها مشغول شدند؛ میز چوبی وسط اتاق پر شد از نانهای محلی، کنسروهای گرمشده، میوههای خشک، و قهوهای که بویش تا سقف میرفت. اورهان آهنگ ملایمی گذاشت، گندم رقص آهستهای با لبخند زد، لیزا شروع کرد به شوخیهای بیمزهای که همه را به خنده انداخت. نوح تکیه داده بود به دیوار، لیوان قهوهاش در دست، نگاهش روی همراز که بیصدا، اما آرامشبخش کنار پنجره نشسته بود قرار گرفت. -
نیشابور
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت دهم دهانش از تعجب باز مانده بود. آنقدر خوشحال شده بود که حتی نمیتوانست چیزی بگوید. احساس خوبی سراسر وجودش را در بر گرفته بود. میتوانست به آرزویش برسد، آرزوی چندین و چند سالهاش! آنقدر بدون تکان خوردن و پلک زدن به آقای چارلز خیره ماند که متوجه نشد چه زمانی اشکهایش روی صورتش روانه شدند. آقای چارلز در آن نور کمسوی اتاق به سمتش خم شد و با چشمانی ریز به کنکاش صورتش پرداخت. - گریه میکنی؟ جیزل در میان آن همه اشک، لبخندی زد. با آستینهای لباسش، صورتش را خشک کرد. - از خوشحالی گریه میکنم. با زدن این حرف از جایش بلند شد و به سوی آقای چارلز دوید و او را در آغوش گرفت. به صراحت میتوانست اعتراف کند که این پیرمرد را حتی بیشتر از پدر خودش دوست داشت. آقای چارلز برای او مانند پدری مهربان بود که با تمام وجود به فرزندش کمک میکرد و خودش را وقف او میکرد. تا چندین ساعت بعد جیزل در کنار او ماند و با یکدیگر مشغول تمیز کردن مغازه شدند. در این دهکده افراد کمی بودند که کتاب میخواندند، یعنی آنقدر کم بودند که حتی با انگشتان یک دست هم میتوانستی آنها را بشماری. جیزل همیشه با خود فکر میکرد شاید بخاطر همین بود که آنقدر ذهنیت همهشان بسته است و مانند انسانهای اولیه فکر میکنند. به دلیل همین کم بودن کتابخوان در دهکده، افراد زیادی به مغازهی آقای چارلز نمیآمدند و حتی میشود گفت که تنها کسی که به آنجا میآمد، جیزل بود به همین دلیل جیزل مسئولیت تمیز کردن مغازهی او را به خودش اختصاص داده بود. در حالی که کتابها را یکی پس از دیگری در قفسههای خالی میچید، به این فکر کرد که اگر او برای تحصیل به پاریس برود، چه کسی به آقای چارلز سر میزند؟ چه کسی هر هفته مغازهاش را برایش تمیز میکند؟ چه کسی هنگام ظهر در کنارش مینشیند و در حالی که با یکدیگر قهوهای میخورند، کتاب میخوانند یا با یکدیگر مشغول صحبت میشوند؟ اگر جیزل میرفت، او خیلی تنها میشد. آقای چارلز هم در همین فکر بود. او، از زمانی که جیزل ده سال بیشتر نداشت، او را مانند دخترش بزرگ کرده بود و اکنون دیگر نمیتوانست او را ببیند، اما این موضوع برایش از اهمیت کمی برخوردار بود. چیزی که اهمیت بیشتری داشت این بود که او، هر طور هم که شده باید برای ادامهی تحصیل به پاریس میرفت، هر طور که شده! هنگامی که کار مغازه تمام شد، ظهر شده بود و این حتی در آن تاریکی مغازه نیز مشخص بود. جیزل کلاهش را به سر گذاشت و کتابی را که برای خودش انتخاب کرده بود، از روی میز برداشت. در حالی که کلاهش را روی سرش میزد، به سمت آقای چارلز برگشت. - عمو، بعد از اینکه کتاب را تمام کردم، قبل از رفتن آن را برایت میآورم. آقای چارلز در حالی که پشتش را به او کرده بود و از پلهها بالا میرفت، دستش را طوری در هوا تکان داد که گویی میخواهد پشهی مزاحمی را از دور و اطرافش دور کند. - نیازی نیست، آن را برای خودت نگهدار. فراموش نکنی که فقط یک هفته وقت داری، در غیر این صورت، جای خالی پر میشود و باید تا سال دیگر صبر کنی. جیزل تند-تند سری به نشانهی چشم تکان داد و بعد از خداحافظی بلندی از مغازه بیرون رفت. خورشید آنقدر بالا آمده بود که گرمای آن، مستقیم در سرش فرو میرفت. کتاب را در جیبش جا داد و به سرعت به سوی خانه دوید. در راه به این فکر میکرد که چگونه باید این موضوع را به خانوادهاش بگوید، حتی با اینکه هنوز این موضوع را با آنها در میان نگذاشته بود، میتوانست حدس بزند که چه رفتاری از خود نشان میدادند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت نهم با همان لبخندی که به لب داشت از جیزل دعوت کرد تا به داخل برود. - بیا داخل دخترم، حتما خستهای. جیزل شانهای بالا انداخت و به دنبال او وارد مغازه شد. همانطور که کلاهش را از روی سرش بر میداشت، جوابش را داد. - نه خسته نیستم، راه طولانیای را نیامدم و بسیار سرِ حال هستم. آقای چارلز به سوی پلههای مغازه که در گوشهی چپ آن قرار داشتند، رفت و روی یکی از آنها نشست. فضای مغازه درست مثل دفعههای قبل بود، حتی ذرهای تغییر نکرده بود. مغازهی آقای چارلز که جیزل به آن لقب " کلبهی رویاها " را داده بود، همیشه در تاریکی فرو رفته بود و فقط با یک یا دو شمع در گوشهی آن، روشنایی ضعیفی را در آن به وجود آورده بود. در قفسههای بزرگ و کوچک آن که در کنار یکدیگر چسبیده بودند، کتابهای قدیمی زیادی دیده میشد. این اولین مغازهی کتاب فروشی در تمام آن دهکده بود و برای همین جیزل به آن جذب شده بود. مغازهی آقای چارلز همیشه در گرمای مطبوعی فرو رفته بود. آنقدر این گرما دلپذیر بود که هنگام ورود به آن، حس خوبی تمام وجود جیزل را در بر میگرفت و همین باعث میشد لبخندی روی لبش شکل بگیرد. مغازه در گوشه و کنار و روی دیوارها پنجرههای کوچکی داشت اما آقای چارلز اجازه نمیداد حتی نور کوچکی از آنها عبور کند و وارد مغازه شود، دیوارهای مغازه قهوهای پررنگ بودند و همین باعث میشد که مغازه بیشتر و بیشتر در تاریکی فرو برود. طبقهی اول آن مغازه بود و در طبقهی بالا، آقای چارلز زندگی میکرد. آقای چارلز از آن پیرمردهایی بود که دلش نمیخواست کسی در زندگی شخصیاش سرک بکشد، یا او را مورد قضاوت قرار بدهد برای همین جیزل نیز تلاشی برای دیدن خانهاش در بالای مغازه نکرده بود. جیزل لبخند دیگری به آقای چارلز که روی پلهها نشسته بود و به او خیره شده بود، زد و مستقیم به سوی قفسهها رفت. - چگونه توانستی مادرت را برای اینجا آمدن راضی کنی؟ جیزل همانطور که کتابی را به دست گرفته بود و برگههای آن را ورق میزد به سوی او برگشت. - به او نگفتهام که به اینجا میآیم، وگرنه اکنون اینجا نبودم. در حالی که طبیب بالای سرم بود روی تختم دراز کشیده بودم. جیزل، آنقدر به آقای چارلز نزدیک بود که میتوانست بگوید با هیچ شخص دیگری به این اندازه، احساس نزدکی نمیکرد. روزهایی که مادرش را به بهانههای مختلف میپیچاند، به اینجا میآمد و ساعتها در کنار آقای چارلز میماند و با یکدیگر صحبت میکردند. البته که آقای چارلز حد و حدود مشخصی داشت و این جیزل بود که بیشتر اوقات از مسائل زندگیاش میگفت و آقای چارلز فقط گوش میداد، اما همین هم برایش کافی بود، حداقل میدانست که کسی را دارد که بتواند با او صحبت کند. - چهخبر از پیانوات؟ هنوز مینوازی؟ جیزل برگههای کتاب را ورق زد. - آری اگر پدر و مادرم خانه نباشند، گاهی اوقات مینوازم که نکند نتها را از خاطر ببرم. آقای چارلز سری تکان داد. - از همان اول هم در یادگیریاش سریع بودی، با یکبار توضیح دادن یاد میگرفتی. جیزل کاملا در متن کتاب غرق شده بود که دوباره صدای آقای چارلز بلند شد. در حالی که به صندلی روبهرویش اشاره میکرد، رو به او گفت: - جیزل، بیا اینجا بنشین، با تو حرفی دارم. جیزل نگاهش را از کلمات کتاب برداشت و به او داد. این اولین باری بود که او آنقدر جدی به جیزل اشاره کرده بود. - عمو، اتفاقی افتاده است؟ آقای چارلز شانهای بالا انداخت. - اتفاقی که افتاده است اما نگران نباش، اتفاق خوبی است. جیزل متعجب کتاب را بست و سر جایش قرار داد و به سوی او رفت. روی صندلی، روبهرویش نشست. - گفته بودی که دلت میخواهد به دانشگاه بروی، درست است؟ با شنیدن نام دانشگاه از زبان آقای چارلز، جیزل با دقت به او گوش داد. - درست است! - با پسرم که در دانشگاه پاریس درس میخواند، صحبت کردم. گفت که دو جای خالی برای ورود به دانشگاه دارند و اگر عجله کنی، میتوانی با یک امتحان وارد دانشگاه بشوی.