رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. #پارت_چهارم همه خونه تو شوک فرو رفته بودن از این حرف یهویی، من و ارتین با بهت داشتیم همو نگاه میکردیم و تو سرمون براهم نقشه میکشیدیم، تنها کسایی که خوشحال بودن و لبخند به لب داشتن ۵نفر بودن یعنی بابام و مامانم و عمو و زنعمو و.. اقاجون تو بد مخمصه ای افتاده بودیم، هرکی از این قانون خاندان سرپیچی کنه از دیدن خانوادش و ارث محروم میشه همه طردش میکنن و طرف بدبخت میشه کلا حالا چه غلطی کنیم من حتی اگه بمیرمم حاظر نیستم زن این بیریخت بشم عه سوگی دلت میاد بهش بگی بیریخت بچه به این خوشگلی خیلیم بد ترکیب و بیریخته، بیا دیوونه شدم رفت دارم با خودم دعوا میکنم عمو با لبخند گذاییش میگه: پدر حرف دلمو زدین.... نظرت چیه مهدی و نگاهشو دوخت به بابام، باباهم با اون حرفش تو یه جمله نابودم کرد بابا: کی بهتر از ارتین برای دختر عزیزم.....ولی میخوام نظر خودش روهم بدونم چی داری میگی پدر مننننن معلومه من نمیخوام با این گودزیلا برم زیر یه سقف اخه اینم حرفه میزنین همه ی جمعیت توی سالن منتظر نگاهم میکردن از ترس دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم چی بگم خو شماهم اگه یه خاندان روتون خیره باشن خفه خون میگیرین دیه ارتین زودتراز من به خودش اومد و گفت: عمو.... اگه اجازه بدید قبل از جواب دادن میشه چند لحظه تنها با سوگند صحبت کنم؟! ببین پیش بقیه چه خودشو خوب نشون میده حالا اگه تنها بودیم او لب واموندشو کج میکرد واسم. حالا باهام چیکار داره نکنه بدزدتم به بابام زنگ بزنه بگه ارثیمو بدین وگرنه دخترتو میکشم یاابلفض، با صدای بابا از هپروت اومدم بیرون بابا: اشکالی نداره خیلیم اشکال دارههههه این بابای ماهم امشب قاطی کرده ها وجدان: درمورد پدرت حرف میزنی هااا بیا بزو بابا وجدان جون عصاب مصاب ندارم پرت به پرم میگیره پر پرت میکنم ها با اکراه همراه ارتین خره رفتم اتاقم تا زرشو بزنه، بخاطر مهمونی همه جای خونه حتییی دسشویی پر ادم بود به جز اینجا اقا چشتون روز بد نبینه این تا وضعیت اتاقمو دید با تاسف داشت نگام میکرد رو تختم پر از لباس و کفش بود و روی میزتحریرم هم که پر از لاک و ادکلن و لوازم ارایشی، رو زمین هم پر بود از کتاب و کوله پشتیم که افتاده بود کف اتاق، ناموصا اینجا اتاق نیست تویله ست که من دارم توش زندکی میکنم والا سری از روی تاسف تکون داد و با پوزخند گفت: احیانا تو دختر نیستی؟! سوگند: ن پسرم این چندساله شوخی کردم بهتون گفتم دخترم ارتین: از یه دختر همچین اتاقی...... بیخیال گفتم بیایم اینجا درمورد این بحث مزخرف حرف بزنیم سری تکون دادم و نشستم رو صندلی و منتظر نگاهش کردم. لباسامو کنار زد و یه گوشه از تخت نشست ارتین: هردومون خوب میدونیم که نه من نه تو نمیتونیم از این پول هنگفت یعنی ارثمون دست بکشیم و..... اگه اونم نباشه مطمئنن نمیخوایم طرد بشیم و اقاجون رو هم ترک کنیم سری تکون دادم و گفتم: اوم درسته......ولی چه ربطی داشت؟! ارتین: چه ربطی داشت؟!... خره اگه باهم ازدواج نکنیم که بدبخت میشیم.......من شرکتمو برای گردوندن زندگی دارم و مطمئنن به مشکل برنمیخورم اما تو چی؟!..... از طرفی خانواده هامونو نمیتونیم ول کنیم که میتونیم؟! سوگند: یعنی بدبختی رو از روی من خاک بر سر نوشتن که باس بخاطر دور نشدن از خانوادم و از بی پولی نمردنم توی الاغ و تحمل کنم اخمی کردو گفت: منم همچین خوشحال نیستم مادمازل....میتونیم یه جوری تمومش کنیم که به نفع هردومون باشه سوگند: چحوری؟! ارتین: ازدواج کنیم..... البته صوری با چشمای گشاد گفتم: جاااان؟! مگه فیلمه داداچ ارتین: مسخره بازی در نیار و دو دیقه جدی باش.... این یه ازدواج قراردادیه که قراره هردو توش سود کنیم من میتونم شرکتمو گسترش بدم و توهم با خیال راحت و بدون هیچ دغدغه ای ازادی و میتونی هرکاری میخوای بکنی به هیچکس هم نیاز نداری با قیافه متفکری گفتم: طبق این قانون مزخرف خاندان یه سال بعد از ازدواج ارثشونو بهشون میدن یعنی... بیشعور بی تربیت پرید وسط حرفم بشکنی زد و گفت: باریکلا یعنی فقط یه سال همو تحمل میکنیم و بعد شمارو بخیر مارو به سلامت درسته ازش خوشم نمیاد ولی خو راس میگه و منم چاره ی دیگه ای ندارم سوگند: چند تا شرط دارم ارتین: شرطاتو نگه دار فردا میام دنبالت بریم درموردش حرف بزنیم و یه قرارداد هم بین خودمون تنظیم کنیم تا خیالمون راحت باشه چیزی نگفتم و فقط سرمو به معنی اوکی تکون دادم و بعد باهم از اتاق زدیم بیرون حالا همه مشتاق نگامون میکردن تا بدونن تصمیممون چیه و چی قراره بگیم عمو:سوگند عمو جون چیشد تصمیمت چیه؟! سرمو پایین انداختم تا خنده مو نبینن ولی اینا فک کردن خجالت کشیدم و هی یه چیزی میگفتن اروم گفتم: هرچی شما بگید هیچی دیگه اقا ایناهم جو زده شدن گفتن فردا میان خواستگاری، حالا من چی بپوشمممم مسئله اینجاست بعد از سخنرانی اقاجون نوبت شام رسید اخ جووون یعنی من میمیرم برا غذا،غذا بصورت سلف سرو میشد یه بشقاب بزرگ برداشتم و چون عاشق سالادم اول پرش کردم از سالاد و با یکم فاصله از میز کنار پله ها نشستم و بی توجه به همه تا میتونستم دهنمو پر کردم و خوردم و سه سوت تمومش کردم خواستم از جام پاشم بازم برم بشقابمو پر کنم که یااا خود خدا اینا چرا اینجان سوگند: چیه ادم ندیدین؟! خشایار با چشمای اندازه پرتقال تامسون گفت: ادم که اره اره ولی گشنه.... نه والا امیرهم بدتر از اون گفت:گشنه نه گشنههههه
  3. zri

    تمرین قلم

    احساسم مثل اون بچه ای بود که عروسک مورد علاقه اش لقد مال شده...
  4. پارت پنجاه و هشت اخرین بار به برگه ام نگاهی انداختم و به استاد تحویل دادم . بیرون که اومدم گوشیم رو چک کردم خبری از اروین نبود ، متاسفانه امروز کامی هم امتحان نداشت و نیومده بود. به سمت کافه ای که با اروین قرار گذاشته بودم رفتم و قهوه سفارش دادم ، هین خوردن قهوه به این چند وقت فکر کردم ، درواقع به اروین فکر کردم ، اولش عصبانی بودم ، بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که الکی گارد دارم نسبت بهش ، چون واقعا دو بار نجاتم داده بود ، و درسته پرو بود ولی خدایی با رفتاری که من صبح داشتم خیلی جنتلمنانه برخورد کرده بود که بهم چیزی نگفت . نیم ساعتی گذشته بود همین جور تو فکر بودم که آروین داخل شد و بعد دیدنم به سمتم اومد. سر میز نشست و برای خودش قهوه سفارش داد . لبخندی زد و گفت: خب ، هوا هنوز طوفانیه ؟یا خورشید خانوم دراومده؟ از مثالش خندیدم ، از این ادم ها بود که نمیتونستی خیلی ازش عصبانی باشی ، خندم رو که دید گفت: _نه ، خداروشکر انگار اب و هوا ارومه . گفتم: تقصیر خودته ، حرص آدم رو درمیاری! چشم هاش رو درشت کرد و با لحن بامزه ای گفت: چی من ، نه بابا ، باور کن همچین قصدی ندارم . لبخند زدم و چیزی نگفتم. قهوه اش که تموم شد گفت : اگه کاری نداری بریم. سری تکون دادم و از جام بلندشدم و همراهش راه افتادم ، به خونه که رسیدیم ، یک چهل دقیقه ای درگیر بود تا بلاخره لاستیک تعویض شد. سمتش رفتم و گفتم: ممنون بابت کمکت ، واقعا این یک هفته خیلی کار دارم ، به ماشین نیاز دارم . لبخند جذابی زد و گفت: خواهش می کنم ، کاری نکردم ، به یک دوست کمک کردم ، البته اگه من رو دوستت بدونی. پشت چشمی نازک کردم و با لحن شیطونی گفتم: حالا ببینم چی میشه ، خدارو چه دیدی ، شاید تونستی دوستم باشی . خنده بلندی کرد و گفت : کم شیطون نیستی ها ، باید اسمت رو تو حاضر جوابی ثبت کنن. خندیدم و گفتم: ببین باز داری شروع می کنی ، بیا تا این دوستی ،قبل از شروع به پایان نرسیده ، این مکالمه رو تموم کنیم . با چشم های خندان سرش رو به نشانه موفقیت تکون دادو سمت آسانسور رفتیم ، وقتی آسانسور ایستاد برگشتم سمتش و گفتم: مرسی بابت کمک امروزت ، لطف کردی .
  5. Alen

    تمرین قلم

    من آن دریایی بودم که به یک باره خشکیدم... 🚬💔
  6. دستم رو گرفت توی دستش و اومد حرف بزنه که یه نفر با صدای تقریباً بلندی فریاد زد: - یا قمر بنی‌هاشم! از صداش ترسیدم. انگار مامانم بود. سوگند دستش رو از دستم کشید بیرون و سریع رفت. هم ترسیده بودم چون حس می‌کردم مامان بود، هم حالم بد بود چون نمی‌تونستم تکون بخورم. *** «سوگند» خاله لادن رو دیدم که از هوش رفته و مامانم که داشت گریه می‌کرد. پرستارها داشتن بلندش می‌کردن. سریع رفتم و با صدای لرزون به مامان گفتم: - گفتی بهش؟ - باید می‌گفتم. یهو عصبی شد و گفت: - سوگند، فقط برو دعا کن تو توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشته باشی! حرفش باعث شد استرس بیشتری بگیرم و دستام بیشتر یخ بزنن. تقصیر؟ من خودِ تقصیر بودم. همه‌چیز به خاطر من بود، حتی شاید تصادف درسا... پوف. مامان: برگرد پیش درسا. نذار بیشتر از این نگران بمونه. اومدم توی اتاق و در رو بستم. درسا که با چهره‌ی نگران داشت بهم نگاه می‌کرد، دستم رو گرفت و با لرزشی که توی صداش بود پرسید: - کی بود جیغ زد؟ زدم زیر گریه و رفتم بغلش کردم. با دستاش به عقب هلم داد و گفت: - چی شده سوگند؟ داری کلافم می‌کنی دیگه... . با هق‌هق گفتم: - دانیال... دانیال. - دانیال چی؟ حرفی زده بهت؟ - نه. نفساش تندتر شد. - پس چی؟ دانیال چکار کرده؟ - دانیال چاقو خورده! این رو که شنید، با ترس گفت: - چی داری می‌گی؟ یعنی چی؟ چی شده؟ ماجرا رو براش تعریف کردم و بازم بغلش کردم. این بار اونم داشت با من گریه می‌کرد. سرم رو فشار دادم توی سینش و گفتم: - می‌دونی چی شده؟ با صدای گرفته و نفس‌نفس‌زنان گفت: - بازم مگه اتفاقی افتاده؟ - دلم درسا، دلم. - دلت؟ - عاشق شدم. عاشق کسی که دلم می‌خواست من به‌جای اون چاقو می‌خوردم. - بسه، چرت و پرت نگو. سرم رو آوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم و گفتم: - باور کن، حالم از اون پسره ساسان بهم می‌خوره... ولی داداشت! نذاشت حرفم رو کامل کنم و محکم زد توی گوشم. اشکام داشت قطره‌قطره گونه‌هام رو خیس‌تر می‌کرد. نمی‌تونستم از فکر دانیال لحظه‌ای خارج بشم. دلم می‌خواست زمان همون‌جا وایسته. درسا: برو بیرون... برو ببین مامانم کجاست؟ حالش چطوره!
  7. با «عزیزم» گفتنش، هوری دلم ریخت و پاهام کمی سست شد. - باشه، منتظرتم پس... مراقب خودت باش. - مرسی، بابای. گوشی رو قطع کردم و نشستم روی سکو. رفتم تو فکر، تو فکر «عزیزم» گفتنش. من آدمی نبودم که با همچین حرفی دست و پامو گم کنم، ولی نمی‌دونم چرا هانیه با همه فرق داشت. انگار خدا اینو عمدی آورده بود توی زندگیم. توی افکار خودم داشتم چرخ می‌زدم که محمد زد بهم و گفت: - علی، کجایی؟ چرا حواست نیست؟ - سلام، تو کی اومدی؟ - هرچی صدات می‌زنم، نیستی. یکم رفتم تو خودم و گفتم: - فکرم درگیره، پسر. - درگیر هانیه نکنه؟ - آره، خوب می‌فهمی منو. نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد: - معلومه قشنگ رو چی فریک زدی. پاشو بریم یه قلیون بکشیم، مغزت باز شه. خندیدم و گفتم: - آره، بعد از تمرین باشگاه حتماً می‌چسبه. - یقیناً همینه. زدیم زیر خنده و از سالن رفتیم بیرون. *** «درسا» از خواب بلند شدم و دیدم مامان توی اتاق نیست. اینکه نمی‌تونستم پاهامو تکون بدم، خیلی رو مخم بود. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. توی همین افکار بودم که مامانم اومد توی اتاق و گفت: - نمی‌دونم چرا هرچی زنگ می‌زنم به دانیال، جواب نمی‌ده. - خوابه مامان، حتماً خودش بهت زنگ می‌زنه. - دانیال عادت نداره غروبا بخوابه مامان‌جان. - چکارش داری حالا؟ - می‌خواستم بگم قرآن رو از خونه بیاره. - میاره مامانم، میاره. انقدر نگران نباش. یه دستی به صورتش کشید و چادرش رو درآورد، گذاشت روی صندلی و نشست کنار تخت. شروع کرد به ماساژ دادن پاهام. - درسا خوبی عزیز دلم؟ درد نداری؟ - درد که چرا، ولی همین که تو این‌جایی من عالیم. خیلی نگرانی‌ها! کلافگی رو می‌شد توی چهره‌ش خوند. اومدم دلداریش بدم که در اتاق زده شد. مامان سریع بلند شد، چادرش رو پوشید و گفت: - بفرمایید! سوگند با مامانش بودن. اومدن تو و با من و مامان سلام و احوال‌پرسی کردن. وقتی با سوگند دست دادم، دستاش خیلی یخ بود. کشوندمش سمت خودم و گفتم: - دیوونه، فشارت خیلی پایینه؛ تو تابستون داری یخ می‌زنی! یه نگاه نگرانی بهم کرد که مامانش گفت: - لادن‌جان، می‌شه بریم بیرون یه قدمی با هم بزنیم؟ بچه‌ها هم تنها باشن. - آره، بریم بهتره. یکم رفتار سوگند و مامانش مشکوک بود. با دست زدم توی دل سوگند که گفت: - چته وحشی؟ پهلوم رو درآوردی! - چی شده؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ - چیو باید بگم؟ - دلیل سرد بودن دستات، رفتار مامانت... . - هیچی نیست عزیزم، خیالت راحت. - اعصابمو خورد نکن سوگند، من تورو می‌شناسمت. وقتی یه اتفاق بدی می‌افته، تو این‌طوری یخ می‌زنی... زود بگو چی شده.
  8. - خوشمزه، پیدات کردم. اومد پیشم نشست روی نیمکت و گفت: - سلام بر معلم نمونه. یکم دپ نگاهش کردم و گفتم: - سلام... چطوری؟ - خوبم، تو چطوری؟ - مرسی. بریم یه چیزی بخوریم؟ - آره‌آره، خیلی تشنم شده. توی این هوا یه نوشیدنی می‌چسبه. راه افتادیم سمت یه کافه‌ای و من دوتا آب آناناس سفارش دادم که گوشی هانیه زنگ خورد، ولی اون هی قطعش می‌کرد. اومدم ازش بپرسم که کافه‌چی گفت: - آقا خدمت شما... چیز دیگه‌ای خواستید بفرمایید؟ - نه، ممنونم. رفتم سمت هانیه که انگار یکم بهم ریخته بود. نشستم روبه‌روش و گفتم: - مشکلی پیش اومده؟ - نه، چیزی نیست. - چیزی نیست و این‌طوری ریختی بهم؟ - می‌گم که چیزی نیست، باور کن. - چی بگم، هر جور مایلی... اذیتت نمی‌کنم. آب‌میوه رو داشتم می‌خوردم که دوباره گوشی هانیه زنگ خورد. استرس توی چهره‌ش موج می‌زد. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده یا کیه که داره زنگ می‌زنه و حالش رو بهم می‌ریزه. - هانیه، چرا جواب نمی‌دی؟ اینو که گفتم، با حالت عصبی از جاش بلند شد و تقریباً با صدای بلندی سرم داد کشید و گفت: - انقدر منو سین‌جیم نکن، من بدم میاد! اومدم جواب بدم که کافه رو ترک کرد و رفت. خواستم برم دنبالش که یادم افتاد سفارش رو حساب نکرده بودم. رفتم حساب کردم و اومدم که برم، یه پسری که داشت سیگار می‌کشید توی کافه، دستم رو گرفت و گفت: - دنبالش نرو. دنبالش رفتن عواقب داره. عاقبتش می‌شی من. توجهی بهش نکردم و از کافه سریع زدم بیرون. به چپ و راستم یه نگاهی کردم ولی خبری از هانیه نبود. عصبی شده بودم و بی‌حوصله. سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم خونه. امشب اولین جلسه‌ی تمرین اردو بود و من باید خودمو معرفی می‌کردم. وسایل باشگاه رو برداشتم و با امیر هماهنگ کردم تا باهم بریم خانه‌ی ووشو اصفهان. بعد از تمرین، خسته و بی‌رمق نشسته بودم روی سکوها و داشتم لباس عوض می‌کردم که یهو گوشیم زنگ خورد. حوصله‌ی جواب دادنش رو نداشتم. فکرم پیش هانیه بود. یعنی واقعاً عاشقش شده بودم که نمی‌تونستم یه لحظه از جلوی چشمام دورش کنم. رفتم توی سرویس‌های بهداشتی و یه آبی به صورتم زدم. برگشتم دیدم دوباره داره گوشیم زنگ می‌خوره. محمد بود. - الو، داش علی، سلام. کجایی؟ - سلام داداش، اردو هستم. - از والدینت رضایت‌نامه رو گرفتی رفتی اردو؟ یکمی خندیدم و گفتم: - جونم، بگو. - هیچی، زنگ زدم ببینم کجایی، بیام دنبالت بزنیم بیرون. - حله حاجی، بیا خانه‌ی ووشو دنبالم. - تا بپوشی، من رسیدم. تماس رو قطع کردم که دیدم تماس قبلی، هانیه بود که زنگ زده. ضربان قلبم رفت بالا و سریع بهش زنگ زدم. بوق اول، بوق دوم، بوق سوم... ولی جواب نمی‌داد و این باعث می‌شد بیشتر نگران بشم. تا اینکه آخرین بوق، جوابم رو داد و با صدایی خیلی آروم و یواشکی گفت: - سلام علی، ببخشید، نمی‌تونم درست حرف بزنم. یه وقت صدامو کسی می‌شنوه. - سلام، نه اشکال نداره. خوبی؟ - مرسی. زنگ زدم بابت اتفاقی که توی کافه افتاد، ازت عذرخواهی کنم. - نه بابا، فدای سرت، اشکال نداره. ولی من هنوزم نگران اون حالتم. - نگران نباش عزیزم... من بیشتر از این نمی‌تونم حرف بزنم. بعداً تِلگرام بهت پیام می‌دم.
  9. *** «علی» داشتم تو گوشیم می‌چرخیدم که محمد زنگم زد. - الو، زندایی چطوری؟ - سلام دادا. هیچ، بی‌حوصله دراز کشیدم خونه. - چه مرگته؟ داری الحمدلله می‌میری؟ - آره، گمونم. - می‌گم آخر هفته بچه‌ها ویلا گرفتن. بریم یا نه؟ - آخر هفته که تولدم می‌شه! - ربطی به تولد تو نداره... حسام ماشین خریده، می‌خواد سور بده. - حاله دایی، می‌ریم. - باشه، سلام به بابا اینا برسون. گوشی رو قطع کردم، دیدم هانیه بهم پیام داده. قلبم شروع کرد به تاپ‌تاپ زدن. یه استرسی گرفته بودم که تا حالا این‌طوری نبود. پیام رو توی تلگرام باز کردم: - سلام آقای معلم. - سلام، چطوری؟ - خوبم. شما بهتری؟ چشمت بهتر شد؟ کلی حرف زدیم و یهو به خودم اومدم، دیدم ساعت سه صبحه و چشمام داره می‌ره. خیلی عجیب بود برام؛ منی که اهل چت کردن نیستم، اون‌قدر با هانیه حرف زدم. - هانیه، خوابت نگرفته تو؟ - فکر کنم از بس حرف زدم خستت کردم، نه؟ - نه بابا، این چه حرفیه؟ من گفتم شاید تو خوابت بیاد! - چرا، اتفاقاً خوابمم میاد. و اینکه ببخشید، تورو تا بد موقع نگه داشتم. - نه، چرا ببخشید؟ خودم دوست داشتم که موندم. - خوبه. - می‌گم راستی، اگر اوکی هستی، فردا غروب بریم بیرون. - کجا بریم مثلاً؟ - نمی‌دونم، زیاد فرقی نمی‌کنه. هرجا تو دوست داشته باشی. - باشه، فقط ساعتش رو بهم بگو فردا. - اوکیه. دیگه بیشتر از این وقتت رو نمی‌گیرم، برو بخواب. - شب‌به‌خیر پس. - شب شما هم بخیر. گوشی رو که گذاشتم کنار، یه لحظه صدای اذان پخش شد. بلند شدم وضو گرفتم و بعد از اینکه نماز خوندم، توی جام دراز کشیدم و کلی به حرفایی که با هانیه زدیم فکر کردم. به قراری که باهاش گذاشته بودم، هم گیج بودم هم شوق و ذوق داشتم. نمی‌دونم این کاری که داشتم می‌کردم درست بود یا غلط. توی همین افکار بودم که کم‌کم خوابم گرفت. *** «عصر روز بعد؛ ساعت ۱۸» از حموم اومدم بیرون و یه نگاهی به قرمزی زیر چشمم انداختم. تقریباً خوب شده بود. موهام رو سشوار کردم و بعد از کلی قر و فر، یه ست کلاً مشکی زدم و بازم طبق معمول، ادکلن معروفم. یه نگاهی توی آینه انداختم به خودم که یهو رفیق قدیمی سر و کلش پیدا شد. وجدان: علی، می‌دونی؟ - آره، می‌دونم عزیزم. - ولی جدی نگرانتم. - چرا نگران؟ - نمی‌شه نری با اون دختره. یکم فکر کردم و گفتم: - نچ. - از من گفتن بود. یه اسنپ گرفتم و خودم رو رسوندم خیابون جُلفا. منتظر هانیه بودم که دیدم یه نفر داره از دور میاد، خودش بود. انصافاً دختر خوش‌پوش و قشنگی بود. یه شلوار مام‌استایل مشکی و یه پیرهن ذغالی‌رنگ. محو تماشاش شده بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. هانیه بود. - سلام آقا معلم، کجایی؟ - من علی‌ام اولاً... دوماً، سلام. - اووو، خب باشه حالا، علی‌آقا، کجایی؟ - ببین، توی میدون جلفا همه رو نگاه کن. اونی که دعا می‌کنی من نباشم، من همونم. اینو که گفتم، زد زیر خنده و گفت:
  10. - بله. - خب تو چجوری رفتی اون‌جا؟ اصلاً چه کار به تو داره؟ - مامان، جلوی در مسجد به خاطر من چاقو خورد! - چرا به خاطر تو؟ - یه نفر مزاحم شد. اون بنده‌خدا خواست از من دفاع کنه که... مامان ولم کن، تورو خدا، حالم خوب نیست! - خیلی خب مامان‌جان، آروم باش. کدوم بیمارستان هستید؟ - بیمارستانِ** . - میایم الان اون‌جا. گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بیمارستان. وایستادم کنار پذیرش و گفتم: - ببخشید خانوم، آقایی که الان آوردن... که چاقو خورده بود، الان کجاست؟ - شما نسبتی باهاش دارید؟ - من همسایشون هستم! - الان توی اتاق عمل هستن عزیزم. اومدم نشستم روی صندلی و سرم رو گرفتم توی دستام. نمی‌دونستم باید چکار کنم. اگه به خاله لادن بگم، حالش خیلی بد می‌شه. خدایا، خودت کمکم کن. من چکار باید کنم؟ توی همین افکار بودم که ساسان پیام داد: - می‌دزدمت آخرش. باید از سایه‌ی خودتم بترسی. من دیگه آب از سرم گذشته. اومدم جوابش رو بدم که گوشیم خاموش شد. رفتم کنار پذیرش و گفتم: - خانوم، ببخشید، شارژر آیفون دارید؟ من گوشیم خاموش شده، الان مادرم باهام تماس می‌گیره. - آره عزیزم، بده تا برات بزنم شارژ. - ممنونم، فقط روشنش کنید. یه «باشه» گفت و رفت. منم رفتم نشستم پشت در اتاق عمل و چشمام رو بستم. فقط دعا می‌کردم براش. از خودم بدم می‌اومد که یکی به خاطر من به این روز افتاده. یهو یکی زد بهم. مامانم بود. بلند شدم، سفت بغلش کردم و زدم زیر گریه. مامانم گفت: - آروم باش دخترم، ان‌شاءالله که چیزی نیست و خیره. - مامان، من دیگه می‌ترسم به خاله لادن بگم چی شده. اون وقتی درسا رو دید، از هوش رفت. بفهمه پسرش این‌طوری شده، سکته می‌کنه. بابام: نگران نباش، فقط برامون بگو چی شده عزیزم. من خودم درستش می‌کنم. به هق‌هق افتاده بودم. نمی‌تونستم درست حرف بزنم ولی به زور گفتم: - بابا، همه‌چیو به موقعش براتون می‌گم. بابا اومد حرف بزنه که دوتا پلیس وارد شدن و گفتن: - همراه آقای دانیال رادمنش شما هستید؟ بابام: بله، جناب سرگرد. - چه نسبتی باهاش دارید؟ - همسایشون هستیم و پدر این دختر. - پس به خانوادش خبر ندادید؟ - آقا، این پسر امروز خواهرش تصادف کرده و مادرشم، بنده‌خدا، الان اون‌جاست. فامیلی رو هم فکر نمی‌کنم داشته باشن. - پس بهتره سریع‌تر بهشون اطلاع بدید. و اینکه ضارب از محل دعوا فرار کرد، ولی با توجه به دوربین‌های مسجد، ما ایشون رو شناسایی کردیم. من اومدم از پیامک تهدیدآمیز ساسان به پلیسا بگم، ولی ترسیدم بابام بفهمه قضیه‌ی من و ساسان رو. برای همین صرف‌نظر کردم. پلیسا هم خداحافظی کردن و رفتن. بابا کلید ماشین رو داد به مامان و گفت: - شما سوگند رو ببر خونه. رنگش خیلی پریده، باید استراحت کنه. من این‌جا هستم. اگر تونستی هم به مادرش یه جوری بگو. با مامان از بیمارستان زدیم بیرون. هوا تقریباً تاریک شده بود و حال‌و‌هوای پاییزی شهر رو برداشته بود. اشکام رو نمی‌تونستم کنترل کنم و فکرم همه‌جوره پیش دانیال بود. شاید من... .
  11. - عشقمه. - ببر صدات رو، بی‌ناموس! عصبی شد و به سمتم حمله کرد. دستاش رو پیچوندم، از پشت گردنش رو سفت گرفتم و گفتم: - میری یا ببرمت جایی که... . - ولم کن تا بهت بگم. ولش کردم و محکم خوابوندم توی گوشش که پرت شد کف خیابون. اومد بلند شه که نشستم رو سینش و گفتم: - به قرآن، یک بار دیگه توی این محله ببینمت، تضمین نمی‌کنم جون سالم به در ببری! سرخ شد و اومد ادامه بده که با مشت زدم توی دماغش. همین باعث شد صورتش با خون یکی بشه. بازم زیر گوشش زمزمه کردم: - سوگند عشق منه. اوکی؟ با این حرفم، مثل اینکه تیر نهایی رو بهش زده باشم، تف کرد توی صورتم. منم تا جایی که می‌شد زدمش. انقدر زدم توی صورتش که تمام دست و بالم پر خون شده بود. همه دوباره اومدن، به زور جدامون کردن. بلند شدم از روی سینش و با لگد گذاشتم توی دلش. حالش انقدر بد بود که مدام داشت سرفه می‌کرد. چند نفر رفتن کمکش و من هم داشتم می‌رفتم توی مسجد که بعد از چند ثانیه، پشت کمرم داغ شد و افتادم روی دو زانو. ضعف عجیبی پیچید توی بدنم. دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم. *** «ساسان» همه داشتن خیلی بد نگاهم می‌کردن. کل بدنم درد می‌کرد و از صورتم فقط خون می‌اومد. یه چاقو توی جیبم داشتم. به سختی بلند شدم و از پشت، چاقو رو فرو کردم توی کمرش. خودمم یهو از هوش رفتم. *** «سوگند» دلم طاقت نیاورد. آفتاب توی مغز سرم می‌خورد و عصبی‌ترم می‌کرد. بلند شدم و رفتم به سمت مسجد که دیدم آمبولانس وایستاده روبه‌روی مسجد. سریع‌تر رفتم و جمعیت رو کنار زدم که دیدم یه سرم وصله به ساسان و به هوشه، و دانیالی که روی تخت آمبولانس افتاده بود با ملحفه‌ای که پر از خون بود. سرم تیر کشید وقتی این صحنه رو دیدم. ضربان قلبم نامنظم شد. رفتم نشستم توی آمبولانس که پرستار ازم پرسید: - خانوم، بفرمایید پایین. چرا سوار شدید؟ نتونستم جوابش رو بدم. زبونم توی دهنم نمی‌چرخید. این پسر به خاطر من این‌طوری شده بود. نگاه کردم به پرستار که گفت: - نسبتی باهاش دارید؟ چیزی شده؟ سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم که در رو بست و گفت: - آروم باشید، چیزی نیست. رسولی، حرکت کن. رسولی (راننده): پس اون پسره چی؟ سرمش تموم نشده؟ - اون مشکلی نداره. حرکت کن، کلی خون ازش رفته. *** آمبولانس که به بیمارستان رسید، گوشیم زنگ خورد. دانیال رو بردن داخل و من بیرون موندم. از ترس نمی‌تونستم حرف بزنم و فقط به ورودی بیمارستان نگاه می‌کردم. نگاه کردم به صفحه‌ی گوشی که دیدم مامانمه. با ترس تماس رو برقرار کردم و با صدای لرزون گفتم: - جانم مامان؟ - دخترم، کجایی؟ - م... م. من. نَن؟ - سوگند، مامان، چیزی شده؟ کجایی؟ - بیمارستانم، مامان! - باز رفتی پیش درسا؟ - نه مامان، کاری به درسا نداره. جریانش مفصله! - خب دختر، بگو چی شده! جون به سرم کردی. - مامان، دانیال، داداش درسا، چاقو خورده! - ای وای... بدبیاری پشت بدبیاری برای این خانواده.
  12. *** «ساسان» منتظرش بودم که بیاد و این‌دفعه برای همیشه بدزدمش و کاری باهاش کنم که دیگه این‌طوری با من حرف نزنه. ماشین رو روشن نگه داشتم؛ همین که اومد، سوار ماشین شد و با قیافه‌ی خیلی عصبی گفت: - زود بنال، می‌خوام برم. یکی می‌بینه، زشته. دستش رو محکم گرفتم و گفتم: - تو مال منی. کجا می‌خوای بری؟ دیدم سرخ شد، دستش رو کشید بیرون و خوابوند توی گوشم. از ماشین پیاده شد. ماشین رو خاموش کردم و افتادم دنبالش. دیدم رفت توی مسجد و یهو خشکش زد. جلو در وایستادم، همون‌جوری خط نگاهش رو دنبال کردم. داشت به یه پسری که نماز می‌خوند نگاه می‌کرد. *** «سوگند» دانیال داشت نماز می‌خوند. نماز خوندنش خیلی به دلم نشست؛ یه جورایی می‌شد اخلاص رو از توی حرکتاش خوند. انقدر جذب نماز خوندنش شده بودم که نفهمیدم ساسان دستم رو گرفت و گفت: - یا میای یا می‌دزدمت! من هنوز غرق دانیال بودم و توجهی بهش نداشتم. همین که من رو کشوند، بلند جیغ زدم: - کمک! دانیال رو سجده بود که سریع نمازش رو شکوند. با پای برهنه اومد سمت من و با ساسان درگیر شد. ولی با اینکه دانیال یک سال ازش بزرگ‌تر بود، ساسان هیکل قوی‌تری داشت. من فقط تونستم جیغ بزنم و همه رو جمع کنم. دانیال: عوضی، تو غلط می‌کنی اذیت می‌کنی ناموس مردم رو، بی‌ناموس! ساسان: گوه نخور بابا، بچه‌مذهبی! به تو ربطی نداره؛ برگرد سر نمازت تا نرفتی جهنم. این حرف رو که زد، دانیال آمپر چسبوند و با کله چنان زد توی صورتش که از هوش رفت. روحانی مسجد و چند نفر دیگه اومدن و دانیال رو آرومش کردن. چند نفر هم با اضطراب داشتن ساسان رو به هوش می‌آوردن. موقعیت رو مناسب ندیدم و سریع از مسجد زدم بیرون. تا دم در خونمون یه نفس دویدم و همون‌جا نشستم جلو در. *** «دانیال» رفتم نشستم پای حوض وسط حیاط و کمی آب زدم به صورتم. دماغم بدجوری درد می‌کرد. از عصبانیت زیاد، دستام داشت می‌لرزید که روحانی مسجد اومد، دستام رو گرفت توی دستاش و به‌آرومی گفت: - آقادانیال، غیرتت درست، ولی آخه این‌طوری... این بره شکایت کنه، دردسر می‌شه برات! - بره شکایت کنه سید، چکار می‌کردم؟ می‌ذاشتم اون دختر بیچاره رو با خودش می‌برد؟ یهو اون پسره به هوش اومد و شروع کرد به سرفه کردن. کلی خون از دهنش پاشیده شد بیرون. اومدم بلند شم که سید دستم رو گرفت. انگشت اشارم رو گرفتم سمتش و آروم گفتم: - ببین بچه، هنوز زوده برات بخوای ادعا کنی برای آدمی مثل من. بلند شو، گمشو برو بیرون؛ تا الانشم حرمت این‌جا رو نگه داشتم، چیزی بهت نگفتم. آدمای دورش رو کنار زد، خون توی صورتش رو پاک کرد و بلند داد زد: - واسه من لفظ‌قلم حرف نزن! ببین بیچارت می‌کنم. جرأت داری پاتو از این‌جا بذاری بیرون؟ بلند شدم، باز هم آروم گفتم: - برای اولین بار و آخرین بار می‌گم؛ این‌جا صدات رو بالا نبر. بیا بیرون ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی! - زر نزن بابا، گمشو بیا بیرون. از حرفاش عصبی شدم و اومدم برم سمتش که دو نفر دستام رو گرفتن. گفتم: - ولم کنید، کارش ندارم. دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون. - سید، برید تو. می‌خوام باهاش حرف بزنم. برید لطفاً. بقیه که رفتن، یقش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. زیر گوشش گفتم: - هوی بچه، فکر نکن بلد نیستم فحش بارت کنم. صد بار بهت گفتم مسجد حرمت داره. خری که نمی‌فهمی؟ هولم داد عقب و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره که چجوری حرف می‌زنم. بازم به تو ربطی نداره داشتم چکار می‌کردم. - بذارم بی‌ناموس‌بازی دربیاری و حرف نزنم؟ ها؟
  13. گوشی رو قطع کردم و نگاه کردم به دانیال؛ دیدم وایستاده هنوز. - آقا دانیال، بفرمایید دیگه؛ زحمت کشیدید. - الان موقع ظهره. می‌خوای وایستی همین‌جا تا بیان؟ - میان بالاخره. - نمی‌تونم اجازه بدم. کلید خونشون رو داد و گفت: - بیا، کلید رو بگیر. من می‌رم بیرون. - نه‌نه، اصلاً نمی‌خوام دوباره مزاحم شما بشم. - سوگند خانوم، من نمیام خونه. شما برو و وقتی خواستی بری، زنگ بزن به گوشی من. الانم زنگ می‌زنم سر گوشیت شمارم بیفته. به ناچار یه «باشه»ی آروم گفتم و کلید رو ازش گرفتم. از هم جدا شدیم. همین که رفتم به سمت خونشون، گوشیم زنگ خورد و منم تماس رو برقرار کردم. - بفرمایید. - دانیالم. گفتم که الان زنگ می‌زنم. - آها، ببخشید، حواسم نبود. پنج ثانیه گذشت که یهو گفت: - شارژم رفت. قطع نمی‌کنی؟ - چراچرا. گوشی رو قطع کردم. یه جوری شده بودم. رفتم داخل خونه و نشستم زیر درخت داخل حیاط و منتظر شدم مامانم بهم زنگ بزنه. نشسته بودم که ساسان زنگ زد ولی جواب ندادم. همین‌طوری شروع کرد به زنگ زدن؛ عصبی شدم و تماس رو برقرار کردم. - چه مرگته هی زرت‌زرت زنگ می‌زنی؟ - این چه نحو حرف زدنه؟ چت هست حالا؟ - به تو ربطی نداره. - چرا جواب پیام‌ها و زنگام رو نمی‌دی؟ - دلم نمی‌خواد، می‌فهمی؟ دوست ندارم جواب بدم. مشکلیه؟ - سوگند، این‌طوری حرف نزن خواهشاً. کجایی؟ می‌خوام ببینمت. - من نمی‌خوام تو رو ببینم دیگه! - من روبه‌روی مسجد محلتونم. دو دقیقه دیگه این‌جایی! - با اجازه‌ی کی اومدی این‌جا؟ - منتظرم. گوشی رو قطع کرد و منم خواستم از شدت عصبانیت گوشی رو بشکنم که پیام داد: - اگر نیای، کاری می‌کنم جفتمون پشیمون بشیم. - هیچ غلطی نمی‌کنی، هوس‌باز. بلند شدم و از خونه زدم بیرون. رفتم به سمت مسجد. دیدم با یه ماشین شاسی‌بلند مشکی وایستاده کنار مسجد. رفتم سوار شدم، گفتم: - زود بنال، می‌خوام برم. یکی می‌بینه، زشته. دستمو گرفت و گفت: - تو مال منی. کجا می‌خوای بری؟ دستم رو از دستش کشیدم بیرون و محکم زدم توی گوشش. از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل حیاط مسجد. خواستم آب بزنم به صورتم که دیدم دانیال.
  14. - آقادانیال. سرش رو برگردوند به سمتم و آروم گفت: - جانم. از جانم گفتنش کمی جا خوردم. اونم فهمید و لبخندی زد و گفت: - من به همه می‌گم جانم. - آها، بله، می‌خواستم بدونم اومدی مرخصی یا تموم کردی خدمت رو؟ - نه بابا، هنوز مونده. یک سال دیگه مونده! - کجا خدمت می‌کنی؟ - چابهار. - اوه، چه بد، خیلی سخته نه؟ - دیگه عادت کردم به این سختیا! - آها. - می‌شه بدونم چرا این سؤال رو پرسیدی؟ - نمی‌دونم. اومد توی ذهنم، منم پرسیدم. یهو دیدم لبخندش تبدیل شد به یه غم خیلی سنگین. انگار اتفاقی افتاده بود براش توی سربازی. کنجکاو شدم و آروم ازش پرسیدم: - خوبید؟ اولین قطره‌ی اشکش از اون ریش‌های مشکیش چکید روی دستش. آروم‌تر از من گفت: - توی خدمت یه رفیق داشتم، فقط با اون بودم. اهل یکی از شهرستان‌های خوزستان بود و با زبون لری حرف می‌زد. - داشتی؟ یعنی چی؟ - آره، داشتم، بهترین رفیقم، همین دو ماه پیش... . بغض توی صداش انقدر سنگین بود که نمی‌تونست حرف بزنه. آدم دلش به حالش کباب می‌شد. دقیقاً معلوم بود به شونه‌ی یه نفر نیاز داره که روش زار بزنه. ولی ادامه داد: - یه درگیری بود و... دو سه ساعتی ازشون خبری نبود. ولی وقتی برگشتن، رفیقم که رو برجک پاسگاه بود، با مخ افتاد روی زمین. من سریع رفتم کنار، دیدم نامردا با تک‌تیرانداز سرش رو متلاشی کردن. یه هوف کشید و گفت: - شهید شد! بغضی داشت که باید کلی گریه می‌کرد، ولی خودش رو حفظ کرد. فقط دو سه قطره اشک از چشماش چکید. - خدا رحمتش کنه؛ نمی‌خواستم ناراحتت کنم، به خدا. ببخش منو. شیشه رو داد پایین، یه نفسی کشید و گفت: - نه، تقصیر شما نیست، فراموشش کن. یه دستمال کاغذی بهش دادم و گفتم: - از دماغت کمی خون اومده... پاکش کن. دستمال رو گرفت و گفت: - وقتی خیلی بهم فشار میاد، خون‌دماغ می‌کنم. - خب، می‌رفتی پیش دکتر. - دکتر نیاز نیست، می‌دونم عصبیه! دیگه ادامه ندادم و تا مقصد هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. رفتیم دم در خونمون. من در زدم، ولی کسی در رو باز نکرد. زنگ زدم به مامانم و گفتم: - الو، سلام مامان. کجایید پس؟ - اومدیم بیرون، کار داشتیم که ماشین پنچر شده. - یعنی حالا حالا نمیاید؟ - مگه الان باید بیایم؟ - مامان، من جلو در خونم. – اِه، خب چی بگم؟ منتظر بمون. برو خونه‌ی یکی از دوستات. - هوف... باشه، خداحافظ.
  15. *** «سوگند» همین که از اتاق زدم بیرون، دیدم دانیال تکیه داده به دیوار و یه جور خاصی بهم نگاه می‌کنه. رفتم جلوتر و گفتم: - چیز خاصی تو قیافم وجود داره که این‌طوری نگاه می‌کنی؟ اصلاً توجهی به حرفم نکرد و گفت: - الان ناراحتی که با منی؟ - مجبورم. - مجبور نیستی... . - چرا نیستم؟ - چون من با تاکسی می‌رم. - حق با توئه. - هنوزم ناراحتی؟ - واقعاً شما چه‌کار داری به من؟ می‌خوای بریم یا وایستی اینجا منو بازخواست کنی؟ نخیر، ناراحت نیستم! دستاش رو کرد توی جیب شلوارش و گفت: - باشه، حالا چرا می‌خوای بزنی منو؟ یه نگاهی بهش کردم و به سمت در خروج حرکت کردم. اونم راه افتاد و اومد، قدم‌هاش رو با من یکسان کرد و گفت: - با درسا کجا رفته بودید؟ از حرفش استرس افتاد به جونم، ولی به خودم نیاوردم و گفتم: - رفتیم بیرون تاب بخوریم. - دروغ می‌گی! وایستادم، توی چشماش نگاه کردم و گفتم: - از خودش بپرس، آقا دانیال. من چیزی نمی‌دونم. - خب باشه، چرا این‌طوری برخورد می‌کنی؟ راست می‌گه... خیلی جدی باهاش حرف زدم. کمی صدام رو نازک کردم و گفتم: - ببخشید. رفتیم کنار خیابون. دانیال یه ماشین دربست کرایه کرد. من رفتم عقب سوار شدم و دانیال خواست جلو بشینه که راننده دو تا سرفه کرد و گفت: - آقا، اگر می‌شه عقب بنشینید... من سرما خوردم. از حرفش انقدر جا خوردم که همون لحظه خواستم پیاده بشم و برم، ولی دیگه دیر شده بود. دانیال اومد نشست عقب، ولی به من نزدیک نشد. منم کیفم رو گذاشتم روی پاهام، چون مانتوم تقریباً کوتاه بود و شلوار لی تنگی پام بود. ولی دانیال انگار که ریموتش رو زده بودن؛ بنده خدا هیچ حرفی نمی‌زد و فقط به بیرون نگاه می‌کرد. راه کمی طولانی بود و ما هم افتادیم توی ترافیک. حوصلم داشت سر می‌رفت. گوشیم رو درآوردم و اومدم باهاش بازی کنم که دیدم ده درصد بیشتر شارژ نداره. گذاشتمش توی کیفم که راننده یه آهنگ گذاشت که آدم می‌تونست شخصیتش رو حدس بزنه: *** «منم سرگشته‌ی حیرانت ای دوست؛ کنم یک‌باره جان قربانت ای دوست؛ دلی دارم در آتش خانه کرده؛ میانه شانه‌ها کاشانه کرده» *** آهنگ خیلی قشنگی بود، اما بیشتر به غروب آفتاب می‌خورد تا آفتاب ظهر. یه نگاهی به دانیال کردم و گفتم:
  16. - داداش، تو رو خدا کاری نکنی. - حواسم هست. دانیال رفت بیرون و سوگند آروم دم گوشم گفت: - سامیار منتظره یه جوابی بدی‌ها. منم آروم گفتم: - سوگند، بهش بگو جوابم همونیه که گفتم. یکم متعجب نگاهم کرد و ادامه داد: - اون رسوندت بیمارستان. به خدا خیلی نگرانت بود. - اون من رو رسوند؟ - آره خب. - الان کجاست؟ - بهش گفتم بره، یه وقت اینجا داداشت باهاش برخورد نکنه. دستم رو مشت کردم. - امان از دست تو... فعلاً که می‌بینی حالم داغونه. - بهش قول دادم حال تو رو بهش بگم. - تو چرا قول دادی؟ - چه‌کار کنم دیگه؟ خیلی اصرار کرد. مامان: درسا، اتفاقی افتاده مامان؟ - نه مامان، سوگند داره از وقتی می‌گه که ماشین زد بهم. - آره خاله، چیز خاصی نیست. دانیال و پلیس اومدن تو و دانیال گفت: - مامان، می‌خوام رضایت بدم. این بنده خدا از ما بدبخت‌تره. مامان: نه... رضایت چی؟ باید سزای کارش رو ببینه. - مامان، تقصیر اون چیه؟ من حواسم نبود، رفتم وسط خیابون. دانیال: مادر من، بی‌خیال شو. بیا رضایت بده! مامان یه نگاهی به من کرد و آروم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و گفت: - باشه... کجا رو باید امضا کنم؟ سرکار: لطفاً اینجا رو امضا کنید. خوشحالم که گذشت کردید. این بنده خدا ماشینش بیمه نداره و الان پاش گیر هست، همین‌جوریشم. - من گذشت کردم. ان‌شاءالله خدا هم ببخشه. افسره خداحافظی کرد و رفت از اتاق بیرون. مامان دست سوگند رو گرفت و گفت: - سوگند، تو هم مثل دختر خودمی. دستت درد نکنه. شما دیگه برو، من هستم. - قربان شما خاله، وظیفه‌ست این کارا! - ممنون عزیز دلم. می‌گم دانیال تو رو هم برسونه. - نه‌نه، مرسی. خودم می‌رم دیگه. دانیال: مامان، حالا اذیتش نکن. شاید معذب باشه با من بیاد. من رفتم، ولی شب میام یه سری می‌زنم. خداحافظ. - آره سوگند جان، معذبی؟ دانیال هم مثل داداشته دخترم! - باشه خاله، مرسی. درسا، خداحافظ. مراقب خودت باش حتماً. بعداً با خانواده میایم. - باشه آجی... ببخشید امروز خیلی اذیت شدی. سوگند رفت و منم به مامان گفتم: - مامان، به دکتر بگو خیلی بدنم درد می‌کنه. بیاد یه کاری بکنه. - باشه عزیزم. استراحت کن شما.
  17. سایه مولوی

    تمرین قلم

    من مثل آن شمعی بودم که بی هیچ پروانه‌ای سوخت و به پایان رسید‌
  18. پارت ۸ (میان تیغ و تپش) از زبان راوی با خروج او، از جلسه‌ی تصمیم گیری معاملات و‌ بررسی پروژه های املاکی که با الکساندر هاوارد، یکی از سرمایه داران معروف لندن داشت، فضای بیرون ناگهان تغییر محسوسی کرد..گویی حضور او، خود به احترام نیاز داشت و همه را به احترام وادار می‌کرد.. همه نگاه‌ها سمت او چرخید‌ و حتی سکوت هم با وزن قدم‌هایش سنگین شد.. آن نگاه کوتاه و دقیق، لبخندهای نادر و حرکات آرام و حساب شده‌اش، هر بیننده ای را وادار می‌کرد که در کنجکاوی فرو برود، بی آنکه جرات کند این راز کاریزماتیک بودن را از او بپرسد.. هر حرکت او ظرافت و‌خونسردی‌ای داشت که نشان از تجربه و تسلط بر خودش را می‌داد..حتی هنگام صحبت کردن، کلماتش قاطع، انتخاب شده و معنادار بودند.. طوری که هر جمله اش، سنگینی خاصی داشت و بی اختیار همه را به سکوت و تامل در عمق جمله، وادار می‌کرد! گاهی چهره اش، با خطوطی محکم آمیخته می‌شد...کمی خشن، اما فوق العاده جذاب.. و این خصوصیات بی اراده جلب‌نظر می‌کردند.. قامتش همیشه راست و‌‌ مطمئن،حرکاتش محکم اما آرام بود... استایل او بر وقار و اصالت تاکید داشت..و قدرت و اعتماد به نفسش را نشان می‌داد... هیچ چیزی اضافی، یا بی‌جا، در ظاهرش دیده نمی‌شد.. او فردی بسیار فهمیده و با اعتماد به نفس، بی هیچ تکبری بود...حتی سکوت اطرافیان هم به احترامش، معنا پیدا می‌کرد....شبیه آن می‌ماند که بدون اینکه کلامی گفته شود، همه متوجه می‌شدند که با مردی قدرتمند و متفاوت رو‌به‌رو هستند.. مردی که هیبتش فقط در ظاهر و استایل رسمی شیک او خلاصه نمی‌شد، بلکه در تمام وجود و صدای رسای او، حس می‌شد... مردی که تجربه و تسلطش را در کوچکترین حرکاتش نشان می‌داد..گویی از دوران خردسالی او همینقدر شگفت‌آور بزرگ‌شده بود‌‌.. او بسیار فرد شناخته شده و‌محبوبی بود، منتهی هرکسی جرات آن را نداشت به او نزدیک شود..علی رغم اینکه همه او را می‌شناختند، اما این شناختن عمقی نبود و به جملات کاری و قدم های محکم ختم می‌شد! هیچکس نمی‌توانست حدس بزند در درون او چه می‌گذرد...کسی واقعا به او نزدیک نبود؛ همان فاصله ی محسوس و احترام آمیز، مرموز بودنش را دوچندان می‌کرد.. همچنان که او با صلابت و اقتدار، قدم برمی‌داشت، همه کارکنان، مراجعه کنندگان، افراد عادی و غیرعادی، با تحسین و حیرت او را می‌نگریستند... به سمت در شیشه ای گردان، برای خروج از آن ساختمان عظیم واستوار، می‌رفت! گویی که خبرنگارها کمین کرده باشند، سریع جلو آمدند و دوربین‌ها و میکروفن‌ها را سمتش گرفتند! با همان آرامش و اعتماد به نفس همیشگی، تنها یک نگاه کوتاه و عمیقی کافی بود تا هرگونه پرسش بی مورد یا مزاحمت را از ذهن‌شان دور کنند.. او نه با عصبانیت نشان داد و نه عجله کرد، هر حرکتش دقیق و محاسبه شده بود.. ناگهان تلفن او زنگ می‌خورد..نگاهی به صفحه می‌اندازد که نام«متین» بر آن نمایان می‌شد..بی معطلی پاسخ داد که صدای متین از آن سوی‌ خط، با همان دقت و جدیت همیشگی، و لحن کاری رسید: درود آقا، خبرهایی دارم، اگر وقتتون آزاده!؟ به سمت ماشین شخصی‌اش می‌رفت و با لحنی آرام و‌کنترل شده گفت: وقت به خیر، بگو متین! بادیگاردهایش بی درنگ درهای ماشین را باز کردند.. متین بی وقفه کارها را بی آنکه حرفی را جابگذارد، توضیح داد: آقا می‌خواستم بگم‌ وضعیت املاک روستا رو بررسی کردم..زمین های اطراف، آب رسانی نیاز دارن.. بعضی از قراردادها هنوز تایید نشده و مالک ها منتظر تصمیم شما هستن...همچنین جسارت نباشه، اما پیشنهادهایی برای توسعه باغ ها و مزرعه ها دارم، که میتونه درآمد روستا رو افزایش بده..! رو به راننده میکند و برای قطع نکردن صحبت های همکارش، با حرکت دست نشان می‌دهد به سمت خانه برود...ماشین به حرکت درمی آید.. با همان لحن محکم همه را منظم می‌چیند: الان نمیتونم وارد بررسی همه موارد و جزئیات بشم، همه چیز رو دقیق نگه دار و آماده باش تا وقتی زمان مناسب برسه! متین کوتاه پاسخ داد: چشم آقا..
  19. پارت۷ (میان تیغ و تپش) لبای گوشتی که قرمزیش رژلب برندشو‌ تایید میکرد رو کج کرد برام و دستشو‌ با تاسف توی هوا تکون داد: خدا به کیا عقل میده..اوزگل، درونگرا برونگرا چیه؟ ما آدمیم و آدما متفاوتن دیگه.. روی مبلی که نزدیکش بود، نشستم.. پا رو پا انداخت و به کتابی که روی میز عسلی رها کرده بودم، نگاهی گنگ انداخت: اِ خانم پرستار! تو واقعاً جدی این‌همه کتاب می‌خونی؟ فکر کردم کارت فقط اینه که بیمارا رو بخوابونی، نه اینکه بشینی فلسفه هم بخونی! قهوه رو تعارفش کردم: ناز تخریب میکنی بکن، ولی زیاد حرف نزن بی حس و حال میشم بهت خوش نمیگذره هاا..گفته باشم بهت! بیخیال خندید و قهوه شو مزه کرد.. بعد مکث کوتاهی، جدی شد و پرسید: بحث تو و سامیار سر چی بود؟ با یادآوریش قهوه مو‌گذاشتم روی میزعسلی کناریم..و گنگ گفتم: درکش نمی‌کنم ناز..خیلی تغییر کرده! امروز صبح بدون اینکه بهم خبر بده، اومده بود دم بیمارستان..همون موقع دکتر قاسمی داشت از همون موضوع صحبت می‌کرد..درجریانی دیگه؟ مربوط به خواستگاری میشه، یادت میاد؟ ناز تند تند سرشو‌تکون داد و با دقت به حرف‌هام گوش‌ میداد: آره آره..خب؟! نفس عمیقی کشیدم: چه آتیشی به پا کرد وقتی بهش گفتم قضیه رو..اصرار می‌کرد که درباره چی انقدر عمیق بحث میکرد باهات، منم‌واقعیت رو بهش گفتم به خیال اینکه روشن فکر باشه و بالغانه رفتار کنه. یه طرف موهامو پشت گوش فرستادم: اینو بیخیال، گیر داده به سرکار رفتنم..که من غیرت دارم من فلانم من حساسم...سعی می‌کنم باهاش منطقی و بالغانه حرف بزنم، اما انگار هنوز طرز فکرش توی دوره بچه سالی مونده..و نمی‌تونم مشکلاتمون رو با وجود بدفهمی و لج‌بازی‌هاش حل کنم..درواقع مثل دو آدم بالغ! به اینجای حرفم که رسیدم، ناز با کنایه خندید و گفت: چه توقعاتی‌ هم داره.!! همون‌لحظه پشیمون شد، اما با لجبازی‌ ادامه داد: وقتی اینجوری باهات برخورد میکنه، دوست دارم همون لحظه معجزه ای بشه، تمام اون عشقی که بهش داری فراموش بشه... روی مبل چهار زانو نشست و کوسن مبل رو‌ بغل کرد...انگار حرفی روی دلش سنگینی‌ میکرد...سوالی نگاهش میکردم...منتظر بودم حرفشو بزنه.. که نگام کرد و یهو قاطعانه گفت: آیلا... رابطه‌تو با سامیار تموم کن.. این رابطه داره خُردت می‌کنه.. تو دختری نیستی که کسی براش خط و نشون بکشه.. نفسم رو آهسته بیرون دادم...نگاهم آروم بود، اما درونم جنگی بی منطق، بین عقل و احساسم به پا بود: ناز، من عاشقش نیستم، اما دوستش دارم و نمیتونم اینو انکارش کنم.. اخم کرد و‌دلسوزانه نالید:دوست داشتن آخه؟ وقتی بهت احترام نمی‌ذاره؟ وقتی هر بار آرزوهاتو، ارزش‌هاتو، حرفاتو می‌ذاره زیر پاش؟ این اسمش دوست داشتنه بنظرت؟ حرف‌هام نرم، اما قاطع بود: من عشق کورم نکرده نازیلا..می‌بینم...دارم همه‌چیز رو می‌بینم...فقط نمی‌خوام تصمیمی بگیرم که بعداً خودم رو بابتش سرزنش کنم...من می‌خوام وقتی می‌رم، مطمئن برم.. نه از ترس...نه از بدفهمی! نازیلا نفسش رو کلافه بیرون میده و به فنجون قهوه اش زل میزنه.. نمی‌خواستم فضا سنگین بمونه..لبخندی زدم و بلند شدم‌: حالمون گرفته شد..پاشو حالمون‌رو خوب‌ کنیم.. نازیلا بی‌صدا نگاهم میکرد...بی‌توجه سمت آشپزخونه رفتم: تا شیرینی‌ مورد علاقت رو بیارم، یه آهنگ بذار برقصیم.. یهو جیغ مانند گفت: پنکیک درست کردییی؟ از توی آشپزخونه صدام‌رو‌ کمی بلند کردم: مگه میشه تو بخوای و بتونم نه بیارم؟
  20. پارت۶ (میان تیغ و تپش) نازیلا نگام کردو با چشمانی که التماس میکردن نجاتش بدم بهم فهموند که خودت ادامه بده.. اما تا خواستم به پسره بتوپم، با لقبی که نازیلا بهم داد چشمام چهارتا شد.. نازیلا: طلایی رفیقمه..توام پاتو توی جایی نمیذاری که من مخالفش باشم..فهمیدی؟ و من گیج و مات لقب طلایی بودم.. یادم میاد اونروز باهمدیگه برگشتیم عمارت...و نازیلا با رفت و آمد مکررش به خونمون ،من رو با کارهاش غافلگیر میکرد.. درس میخوندیم، آشپزی میکردیم، فیلم میدیدیم، و مهمتر از همه، همدم و سنگ صبور همدیگه شدیم.. طی این سال ها اینو فهمیدم، نازیلا ظاهر اعیانی و تجملاتش چشمای همه رو سمت خودش کشونده.. اما تنهایی تلخی در دل داشت.. نازیلا بهترین رفیقی بود که داشتم..کسی که وسط تمام تفاوت ها، تمام دنیاهای جدا، مثل یه خواهر کنارم ایستاده.. نه ثروت، نه نام خانوادگی، نه حرف‌های آدم‌های اطرافش نتونست هیچ فاصله ای بینمون بندازه..برعکس، رابطه ی‌ما روز به روز صمیمانه تر می‌شد... غرق خاطرات گذشته‌م بودم..و زمان رو از یاد برده بودم.. تا صفحه گوشیمو روشن کردم ساعت رو چک‌کنم، اسم نازیلا بالای صفحه اومد..خندم‌گرفت، چه حلال زاده ست این دختر.. بی معطلی پاسخ دادم: سلام عزیزم.. پرانرژی و با دلتنگی که میشد از این فاصله حسش کنم بلند گفت: سلاممم طلایی..دلم‌ واست یه ذره شده دخترر... خندید: سفر رو‌کوفتشون کردم از بس غر زدم که برگردیم.. پنجره اتاق روبستم وپرده رو آروم کشیدم: چرا آخه؟‌ تو‌ که سفرهای خارج دوست داشتی بری..چی‌شد؟ بیخیال گفت:‌ با خونواده بهم‌خوش نمیگذره..باید تک و‌تنهاا..آزااد‌باشم.. مثلا با رفیقام..مثل اون سری که دزدکی ماشین رو به کمک متین بردم، رفتیم کل شهر رو تنهایی گشتیم دیدی چقدر حال داد؟ اذیتش کردم: آره بعدشم برگشتی یه مشت حرف‌ نوش جان‌ کردی و مغموم رفتی چپیدی‌ توی اتاقت.. با حرص گفت: خوشت میاد یادم‌‌ بندازی؟ از ته دل خندیدم..که صداش اومد داشت به خدمتکار مخصوصش، آروم تذکر میداد لباس هاشو‌ لازم‌نیست مرتب‌ کنه.. پرسیدم: کی برگشتین مگه؟ هنوز هم پر انرژی جواب میداد: همین الآن..تا پامو گذاشتم اتاقم گفتم‌ ببینم‌ کجایی..تو که خبری ازت نیست لاقل من سراغتو بگیرم.. تند تند حرفاشو بدون اینکه فرصت بده من بیچاره توی‌ بحث ها شرکت کنم، همچنان ادامه میداد: حالا هم تا من یه دوش‌ کوتاهی بگیرم، آماده شو بریم بیرون.. ناخواسته، کمی گرفته گفتم: نه ناز..امشب نه! اونم به تبعیت از من آروم گرفت:‌چرا؟ روی تخت نشستم و با هدفون بنفش رنگی که کنار بالشتم مونده بود، ور رفتم: امروز با سامیار بحثم‌ شد..حس و حال بیرون رفتن رو‌ ندارم.. میدونستم نازیلا به‌جای ناراحتی، بیشتر از همیشه دلش روشن‌تر می‌شه به اتمام این رابطه.. خوشحال میشه که بهم‌‌ بفهمونه ما باهم سازگاری نداریم.. همیشه رک‌و‌راست حرفشو زده و‌گفته که از سامیار اصلا خوشش نمیاد..دروغ چرا، بعضی‌وقتا با دلایل و‌برهان بهم‌ثابت میکرد.. اما دل من که حالیش نمیشد..اینو خودشم میدونست.. نازیلا خونسرد گفت: اوکی صبر کن خودم میام پیشت‌ طلایی.. خیلی خوشحالم‌ کرد..با ذوق محسوسی گفتم: باشه عزیزم..خوش‌اومدی.. میخواستیم قطع کنیم که از پشت گوشی داد زد: آیلا پنکیک درست کن برام.. خندیدم و گوشی رو قطع کردم..همیشه عاشق پنکیک هایی بود که درست میکردم..منم‌ دورهمی های کم جمعیت و دونفره‌مون رو با هیچ کافه و مکان های معروف و باشکوهی که‌ همیشه نازیلا من رو با خودش میبرد، عوض‌نمی‌کردم.. همه چی رو آماده کردم..موهامو شونه کردم و عطر و‌ کرم مخصوصم رو زدم.. یه عود و شمع روشن کردم تا فضای خونه سرد و بی‌روح نباشه.. عمه همونموقع که من اتاقم بودم رفته بود عمارت.. کمی گذشت و در حیاط خونه زده شد..در رو باز کردم و نازیلا بی‌مقدمه بغلم کرد..حس دلتنگی به منم سرایت کرد و بغلش کردم: واای نااز.. دلتنگت بودم خییلی.. جیغ خفه ای‌کشید و ولم‌کرد: منمم طلایی قشنگم.. آروم بازوشو فشردم: انقدر به من نگو طلایی دیوونه، اسم‌ خودمم یادم رفت بخدا.. پشت چشم نازک کرد: خوشکل لوس.. طلایی خییلی‌قشنگه مگه چشه؟ دلتم بخواد.. در هال رو باز کردم بره داخل..هنوزم بی وقفه حرف میزد: دوست داری یه لقب مسخره بذارم هر روز از خودت بدت بیاد؟ من تخصصم لقب گذاشتن روی مردمه هاا.. کلافه چشمامو بستم: وقتی یه درون‌گرایی مثل من؛ برونگرایی مثل تورو تحمل میکنه، چقدر سخته خدایی..دقت کردی؟ روی مبل لم داد و شال ساده ی مشکی حریرشو از سرش کند: منظور؟! خندمو جمع کردم: واضح بود که.. کلیپس موهاشو از سرش جدا کرد و با تکون آرومی، موهای سیاه و پرکلاغیش دور صورتش موج زد..
  21. پارت۵ (میان تیغ و تپش) رابطه من و نازیلا که صمیمی تر از حد معمول شد،رفت و آمدم به عمارت شروع شد..هرچند زیاد دل‌خوشی نداشتم آدم های داخل عمارت رو ببینم..اما خوبی های نازیلا و التماس هاش من رو وادار میکرد باز هم پا رو غرورم بذارم و چند ساعت کوتاهی، نیش‌و‌کنایه های عمه و مادربزرگش رو تحمل کنم... من و نازیلا توی یک اتفاق خیلی طنز و شاید هم شیرین، باهم آشنا شدیم.. با یادآوریش همیشه میخندیم و بارها واسه‌ی همدیگه تعریف میکنیم.. تقریبا ۳، ۴ماهی از اومدن ما به اینجا میگذشت که باهاش آشنا و رفیق شدم.. الآن ۵سال از اون‌روز میگذره..دقیقا ۵ساله که باهمیم و خدا میدونه چقدر برای من عزیز و شیرینه این دختر.. همیشه با کارهاش به یقین میرسیدم که این دختر یا از این خانواده نیست، یا اگر هم باشه خیلی سالمه! یادمه یه شب که خوابم نمی‌برد، رفته بودم توی حیاط بزرگ عمارت قدم بزنم.. از سمت انبارهای پشت عمارت رد میشدم،جایی که همیشه خلوت و تاریکه! صدای خنده‌ی خفه‌ای شنیدم..قدم هام‌رو آروم‌تر کردم و فهمیدم از سمت اصطبل میومد.. آروم نزدیک اصطبل می‌شم و مطمئن می‌شم حدسم درست بوده.. پرده ی ضخیم ورودی اصطبل رو‌کنار میزنم و همون جا از تعجب لحظه ای خشکم میزنه.. بادیگارد عمارت، کنار ستون چوبی ایستاده و نازیلا رو به روش، با صورتی گل افتاده و‌آروم.. وقتی متوجه من میشن، بادیگارد که حالا میدونم اسمش متین هست وفوق العاده مرد مطمئن و مورداعتماده، جا میخوره.. نازیلا همون‌لحظه تند برمی‌گرده و چشماش گرد میشه.. قبل از اینکه چیزی بگه ابرو بالا می‌اندازم و با خنده ی تلخ مانندی می‌گم: نگران نباش..شما حق دارین عاشق شین، فقط بقیه دخترا به جز شما، اگه عاشق شن، یا اگه فرار کنن، یا کشته می‌شن یا ننگ می‌شن.. و پوزخند می‌زنم: فرق داره دیگه! یادمه که چشم های نازیلا لرزید اما محکم گفت:منم سرنوشتم فرقی با بقیه دخترای روستا نداره.. پر نفرت گفتم: نه! تو دلاوری خب..کسی جرات نمیکنه بهت چیزی بگه یا یه خراش کوچیکی‌ روی تنت بیافته.. یادمه من با قدم های بلند دور شدم و رفتم و‌نازیلا بدو‌ بدو اومد دنبالم: هی هی..وایسا..تو کی هستی؟ ندیدمت تا حالا! با توام.. برمی‌گردم سمتش، می‌ایسته. و‌من خونسرد میگم: بهت مربوط نیست! لحظه ای جا میخوره اما با لجبازی ادامه میده: ببین..هرچی دیدی، هرچی شنیدی، همون جایی که بودیم چالش میکنی..فهمیدی؟! صاف می‌ایستم و دست به سینه پوزخند میزنم: تهدید میکنی منو؟ یا فکر کردی می‌ترسم؟ درضمن..نگران نباش..من چیزهایی دیدم که از عشق پنهونی خیلی وحشتناکتر بوده.. به گفته ی آلان نازیلا، این جمله‌ات اون‌شب مثل چاقو توی قلبم فرو رفت.. نازیلا لرزان اما عصبی ادامه میده: باشه..ولی تو‌نمیدونی اگه در بره چی‌ میشه‌‌..برای من، برای اون...تو از هیچی خبر نداری، ما دلاورها ...... با حرص می‌پرم وسط حرفش: نگو ما دلاورها..من خوب دیدم دلاورها با دخترا چیکار میکنن..خودتون عشق می‌کنین، ولی یکی دیگه عاشق شه، سرشو می‌برین! نازیلا از شدت عصبانیت سرخ میشه: نمیدونم کی‌هستی ولی حرفتو پس بگیر! بهش زل میزنم..سکوت کوتاهی بینمون میافته..سکوتی سنگین! قدم برمی‌دارم سمت خونه.. که صداشو تلخ و پر از بغض، از پشت سرم میشنوم: من مثل بقیه دلاورها نیستم...ولی جایی به دنیا اومدم که حق انتخاب نمیدن! بعد از اون روز دیگه ندیدمش..تا اینکه یک روز سرد پاییزی درحال برگشتن از کلاس خصوصی فیزیک بودم که بین راه وسوسه شدم سری به باغ توت بزنم.. اونجا بازهم من نازیلا رو میبینم، اما پسری داشت مزاحمش میشد..وقتی دیدم نازیلا ترسوتر از اینحرفاست، نزدیکشون شدم.. پسره داشت از سر بیکاری برگای درخت پشت سر نازیلا رو، آروم و دونه به دونه می‌چید: خب نگام کن شاید خوشت اومد.. نازیلا داشت اطرافش رو با ترس می‌پایید: ببین دارم بهت میگم واسه من نه، واسه خودت بد میشه..دارم میگم گمشو برو.. چرا نمیفهمی؟! ولی پسره خیلی کنه و نچسب بود..کوله مو روی دوشم جابه جا کردم و جوگیر شدم هم حالشو بگیرم هم نازیلا رو کمکش کنم.. صدامو جدی کردم و اخم‌کردم: ازش فاصله بگیر! پسره اول نگاهی به اطراف کرد،‌ میخواست بفهمه صدا از کدوم طرف میاد، تا نگاهش بهم افتاد خنده مسخره ای کرد: جوجه مدرسه ای، تو کی باشی؟ اینجا عمومیه..منم میتونم بمونم.. جلوتر رفتم و نگاهی به نازیلا کردم، اما خطاب به پسره گفتم: دختر دلاور هاست..میشناسی دیگه؟ جا میخوره و ترسش نمایان میشه اما سعی میکرد نشون نده: خب منکه کاری‌ نکردم..سلام کردم و حالشو پرسیدم.. نازیلا که مغزش به کار افتاده بود و فهمیده بود میتونست از این نکته کلی استفاده‌‌ی خوب بکنه، با اخم مضحکی رو به پسره کرد: مرتیکه تو‌ داشتی میگفتی آشنا شیم و این مزخرفات..میخوای برم حرفاتو بذارم کف دست بابام؟ خوشت میاد؟
  22. پارت۴ (میان تیغ و تپش) یا مادری که فقط خاطره های پررنگم رو باهاش میتونم شریک باشم..کسی که نشناخته، میتونم بفهمم چه آدم بزرگ و محبوبی بوده..شاید برعکس پدرم! مادرم… اون تنها نوری بود که توی خونه‌ی تیره‌مون می‌سوخت.. من چهار سالم بیشتر نبود، اما طعم آغوشش هنوز مثل یک یادگار قدیمی استخون‌هامو لمس میکنه.. میتونم حسش کنم..تجسمش کنم.. وقتی بیمار شد، نفس‌های خونه هم کم شد.. مخصوصا نفس های من.. مادرم..اون تنها آدمی بود که از من یک دنیای امن‌ساخت..همون دستی که هرشب با درد و ناراحتی ناشی از معده، موهامو نوازش میکرد و می‌گفت: دختر موطلایی قشنگم، تو قوی می‌مونی.. و دقیقا همون شد... روزی که مادرم رفت… انگار دنیا جلوی چشمهام به یکباره خاموش‌ شد.. خونه سرد و بی‌روح شد.. بعد از اون، پدرم کسی بود که راحت از کنارم رد می‌شد..مثل یک‌ سایه.. نه نگاه داشت، نه سؤال، نه دل‌نگرانی های قبل رو.. نمیدونم‌ چی‌شد..شاید شکست، شاید فرار کرد، اما هرچی که بود، من‌رو تنهای تنها، توی این دنیا جا گذاشت..انگار به کل وجود منو از زندگیش پاک کرد.. یه روز فهمیدم رفته… یه زن خارجی، یه زندگی تازه، یه بچه که جای منو گرفته.. بدون اینکه حتی بدونه اصلا منی وجود داشته! من موندم و یه اتاق ساکت و یه عروسک یادگار تلخی‌ها! من موندم و خاطره های نیمه جان..که هرکدومشون یه نقصی رو در وجود خودشون دارن..نقصی که هیچوقت کامل نشد.. و پدری که حتی اسمم رو از دهانش پاک کرد... گاهی حس می‌کنم هنوز اون دختر کوچیکم…به این خاطر که من هیچوقت نمیتونستم باور کنم پدرم من رو پاک کرده..هم از زندگیش، هم از حافظه‌ش! مدام اصرار میکردم به عمه، که بهش زنگ بزنه..که بهش بگه دخترت دلش تورو میخواد..سختشه تنهایی زندگی‌کردن و دووم آوردن..اون به وجود یه مرد قوی مثل تو نیاز داره، تکیه گاهش باشه.. اما سالها گذشت و از پدرم خبری نشد که نشد.. وقتی بزرگ شدم، فهمیدم پدرم بچگیام برای عمه پول میفرستاد که من تو زندگیش نباشم..نه واسه راحتی خودم! اینو وقتی مطمئن شدم که، الآن دیگه خبری ازش نیست..و مطمئنم میدونست روی پاهای خودم ایستادم و هیچ‌ احتیاجی بهش ندارم.. اما... حس میکنم هنوز علی‌رغم قوی بودنم،پذیرفتن واقعیت‌های تلخ، دم نزدن از سختی ها، حس میکنم هنوز درونم ذره هایی از بچه ۴ساله ای مونده، که وسط همه‌ی این تاریکی‌ها دستشو دراز کرده دنبال کسی که هیچ‌وقت برنمی‌گرده.... به خودم اومدم و قطره های اشکم‌رو با بی احساسی و خشونت پاک کردم و از روی تخت بلند شدم.. آبی به صورتم زدم و‌نفس عمیقی کشیدم..پنجره اتاقم رو باز کردم..هرکاری میکردم، که فراموش کنم... از پنجره زل زده بودم به حیاط عمارت..بخوام صادق باشم واقعا مجلل وبا شکوه بود...وقتی میرفتم سراغ نازیلا، تا حدودی میتونستم داخلش رو ببینم..بزرگیش جوری بود که حس‌میکردی توی مکانی قدم گذاشتی که آجر به آجرش قدرت رو از آدماش به ارث برده..همینقدر نمای قدیمی سنتی، اما زیبا! ستون های سنگی که انگار هرکدوم خاطره ای از نسل های گذشته رو بر دوش کشیدن.. راهروها طولانی، سقف ها بلند،پنجره هاش اونقدر بزرگ‌ بود که همیشه نور آفتاب بر تمام جهات عمارت میتابید...فضاشو دوست داشتم.. هرگوشه ی خونه، بزرگیش فقط از نظر اندازه نبود، بلکه هیبت داشت.. حدود ۱۰تا ۱۵تا اتاق اصلی و به غیر از اتاق های مهمان و خدمتکارا بود..
  23. پارت۳ (میان تیغ و تپش) دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و نگاهم را سمت پنجره دلباز آشپرخونه که رو به باغ بزرگ عمارت بود، گرفتم: من از هیچکدومشون نمی‌ترسم..نه از قوانینشون، نه از اسم و خاندانشون.. عمه اینبار آرام، اما قاطع گفت: تو نمیترسی، اما من از ترس می‌میرم آیلا..برای جون خودم نه، برای خودت نگرانم..چون میدونم اون آدما قدرت و نفوذ زیادی دارن و برای حفظ قدرتشون از هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمیگذرن..خواهش میکنم.. برای خودت، برای آیندت، مراقب زبونت باش! سعی کردم بیشتر از این نگرانش نکنم..برای همین با مهربونی دستشو گرفتم: آخه من قربون تو بشم عسلم..مگه من میتونم حرف تو رو گوش ندم؟ چشم نگران نباش.. بعد از ناهار عمه رفته بود استراحت کنه.. روی تخت تک نفره و کمی کهنه اتاقم دراز کشیده بودم..اتاق خیلی کوچک و ساده ای داشتم..اما چون فضاشو هنری کرده بودم از حالت اولیه ش،یعنی بی‌روح، تبدیل شده بود به گالری..از تابلوهایی که طراحی کرده بودم گرفته شده، تا کتاب های مختلف و گیتاری که گوشه ی اتاقم، خاک‌خورده تکیه داده بود به دیوار رنگی رنگی.. یادش به خیر..این‌گیتار هدیه صمیمی ترین رفیقم بود..نازیلا! دختری که همیشه با کارهاش ثابت کرده ژن کثیف دلاورها رو نداره.. با یادآوری اولین دیدارمون ناخودآگاه خندیدم.. دو ماه نشده بود که اومده بودیم اینجا زندگی‌کنیم..بماند من چقدر مخالف این بودم که محله قدیمی و عزیزم، و خونه باصفایی که یادگار خاطرات پدربزرگم بود رو ترک کنیم و بیایم خونه ته باغ عمارت دلاورها..هه..البته که نمیشه بهش گفت خونه! همسایه هامون متعجب و‌خوشحال بودن که حداقل وارد عمارت دلاورها میشین.. گاهی هم با حسرت آرزوی‌ خیر میکردن.. اما فقط عمه راضی‌ بود و بارها سعی کرد منو قانع کنه..که اون خونه امن و امانه..خیالم از تنها شدنت راحته نگرانت نمیشم..دلم هزار راه نمیره.. عمه سالهای زیادی اینجا کار میکرد..گویا از ۲۶ سالگی اینجا مشغول به کار شده بود.. و رفت و آمد براش سخت بود..خونه پدربزرگم زیادی از عمارت و اطرافش دور بود..من توی تمام عمرم فقط اسم و رسم پوسیده و بی منطقشون رو متوجه شده بودم.. میشنیدم که اعتبار خاندان دلاور توی تمام روستا حکم‌فرماست..! و هربار که من مخالفت میکردم و برای اتفاق های دردناکی که از اون سمت عشایر شنیده میشه، اعتراضی میکردم، با عصبانیت داد میزدم و ناسزا میگفتم، یا حتی وقتی مردم رو وادار میکردم اعتراض کنن این عقاید قدیمی و رسم و رسوم مسخره‌شون رو تغییر بدن، برای هرکی عزیز بودم حرفی شبیه تو دهنی خورده بودم..این یعنی ساکت باش وگرنه نوبت خودت میشه آیلا! هیچوقت این سبک زندگی‌ کردن رو درک نکردم.. چطور میتونن عادت کنن؟ یا اینکه مردم چطور میتونن بعد مرگ دختری که، برادرش به دلایل مزخرفی مثل" سیمین که از بچگی نشون کرده ی پسرعموشه و تمام" ، حاظر نشه دست خواهرشو دست مردی بذاره که ساده و بی شیله پیله‌س، و وقتی سیمین از سر اجبار با عشقش فرار کرد، مردان مدعی به غیرت، دنبالش راه افتادن.. مردانی که از نظر من، فقط به ظاهر مرد بودن.. بلکه اونا غیرت رو پشت نام خانوادگی پنهون کرده بودن و بزرگی رو در قدرت بازو می‌دیدن، نه در انسانیت... یادمه که دختر‌ و پسر دست در دست هم، توی شب تاریک و سردی، برای حفظ عشقشون دویدن… اما اون ظالم‌ها و‌زورگو‌ها، به جای فهمیدن، به جای شنیدن، فقط حکم کردن.. و دختر‌ و پسر هردو، قربانی چیزی شدن که اسمش غیرت و آبرو بود.. اما در نگاه من، سایه‌اش چیزی جز خشونت نبود.. من نمیتونستم تحمل کنم..اینکه ببینم در نگاه مردم یه ترس عجیبی نهفته‌س ، اما خفه میشن.. و هربار سکوت اختیار میکنن و فقط میتونن عزاداری‌کنن.. من واسه همین بود که متنفر بودم بیام کنار دیواری زندگی کنم که اون آدما وجود داشته باشن.. و هر روز باید شاهد ظلم‌ بی‌پایان و‌ بی رحمیشون باشم.. اما فقط بخاطر عمه موافقت کردم.. وقتی بیماری پدربزرگم رو از پا درمیاره، عمه خیلی سخت زندگیشو میچرخوند..مخصوصا که به گفته خودش اونموقع‌ها، کسی که عاشقش بود، نامزدش بود، بهش خیانت کرده بود و بدترین نارو رو زده بود..چقدر میتونه روزهای سختی باشه..یادآوریشم باعث میشد حس تلخ و غم‌ناکی بیاد سراغم..کاش تفاوت سنیم با عمه اونقدرها زیاد نبود..بلکه میتونستم اونروزهای سختش کنارش باشم، درکش کنم، همدمش باشم..همونطور که اون برای من هست... من فقط ۸ سالم بود..دردونه و عزیزترین نوه بابابزرگم بودم..پدربزرگی که بخاطر نوه‌اش، قید پسرشو میزنه.. یا عمه ای که بخاطر برادرزاده بی پناهش، چشم روی برادری بست که یه زمانی عزیزترینش بود.. پدری که....نمیدونم چرا با یادآوری آدمی که هیچوقت منو نخواست، بغض میکنم؟ حسی که بارها و‌بارها مجددا تکرار میشه و من به این پی بردم که انگار هنوز نتونستم بپذیرم..
  24. پارت۲ (میان تیغ و تپش) همچنان درحال فکر کردن بودم که صدای چرخش کلید در رو شنیدم.. نیم خیز شدم و دستی زیر موهای بلند و خیسم کردم و آروم تکوندم.. روی مبل روبه روی در ورودی هال نشسته بودم،و همزمان با ورود عمه نیشم شل شد: بههه عمه خانم..قرار شما چقدر طول کشید.. با خستگی آشکار در رو بست و کلیدهارو روی جاکفشی قرار داد: سلام عزیزم، کی اومدی؟ همیشه همینطور بود، شوخی های مسخره ای مثل عشق و عاشقی رو قشنگ با بی توجهی تخریب میکرد..خندم‌ گرفت. بلند شدم و پاپوش عروسکیم رو پام کردم: نیم ساعتی میشه.. طرفش رفتم و بوسیدمش: خوبی خوشکلم؟ دستی به موهام کشید: آره قربونت..تو‌چرا موهات هنوز خیسه دختر؟ صدبار بهت گفتم از حموم اومدی بیرون این موهای خوشکل بی صاحاب رو خشکشون کن.. بی دغدغه و سرخوش خندیدم: ولشون کن.. قیافمو لوس کردم، دستامو در هم‌گره زدم و سرمو کمی کج کردم: عمه گشنمه.. از گوشه چشم نگاهم کرد: قیافشو.. سپس خندید: تا لباسامو عوض کنم بیا این غذاهارو آوردم بچین سفره رو تا بیام.. وقتی بعضی وقتا به دلایل مختلفی از اون خونه غذا میورد، غم بزرگی خفم میکنه..حس عزت نفس و غرورم مچاله میشه..اما خب، اینم جز قرارداد آشپز های سابقه دار اون عمارت بود..هرچی هم نباشن، حداقل توی‌این یک مورد سعی میکنن دست و دلباز باشن دل مردم رو بدست بیارن..اما ظلم و ستم وحشتناکشون هیچوقت از یاد و خاطر مردم نمیره که! گاهی وقتا بخاطر عمه هم که شده، به خصلت هام، بردباری رو بیشتر از بقیه اضافه میکنم.. میدونم براش سخته اون یه زنه و منم هرچقدرم که سنم کم باشه، از نوع خودشم و درکش میکنم.. خرج و‌مخارج، تک و‌تنها قوی‌بودن ودووم آوردن تو یک مکان غریب، نگاه های عجیب مردم واسه هر اتفاق مهم و نامهمی! عمه زنی بود که من با تمام وجود دوستش داشتم و گاهی وقتا احساس میکردم شباهت اخلاقی بین ما روز به روز داره بیشتر میشه.. جدی و سرسخت بود وشجاع و‌نترس! اما همیشه اینا پشت چهره لطیف و مهربونش پنهون شده بودن و به موقعش نمایان شده بود.. و طبیعیه من اونو جای مادر خودم بدونم..کسی که از ۴ سالگی سرپرستی منو به عهده گرفت.. محبت هاشو ثانیه ای ازم‌ دریغ نکرد..کسی که حتی یکبارم این حس نامحبوب اضافی بودن رو بهم منتقل نکرد.. بماند چقدر اوایل معذب بودم..گمان میکردم روزی برسه عمه خسته بشه و‌بخواد زندگی خودش رو تشکیل بده و وجود من این وسط مانعش بشه.. فکر و ذهنم پی این موضوع بود..اما کم‌کم برام‌ ثابت شد که من رو دختر خودش دونسته و حتی نمیتونه لحظه ای با نبود من طاقت بیاره.. دروغ چرا، من تشنه محبت بودم..اما از یه سنی به بعد سیراب شدم..پر عشق و محبت شدم و اینو مدیون عمه شهین بودم.. من حتی بیشتر از مادر خودم باهاش خاطره ساختم..کنارش بودم و بزرگ شدم..شاید هیچوقت رو زبونم نچرخیده مادر صداش کنم، اما خدا میدونه که تو دلم جایگاه والایی داره..قدردانشم و تا ابد نمیتونم لطفشو‌ جبران کنم... با صدای عمه به خودم اومدم: امروز انگار یه اتفاقی افتاده بود عمارت..حس خوبی نداشتم.. صداش از توهال میومد و من از وقتی که رفته بود، زل زده بودم به میز غذاخوری کوچک و باحال آشپزخونمون.. میدونستم از بی نظمی و حواس پرتی متنفره..با استرس خنده داری تند تند ظرفارو میچیدم.. حرفاشو ادامه نداد فهمیدم پشت سرمه و سعی داره باز بهم گوشزد کنه که" تنبیهت کنم باز که حواس پرتی رو بذاری کنار؟" خندیدم و و چرخیدم سمتش: خب یکم با خودم خلوت کرده بودم.. خندشو جمع کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد.. مشغول غذاخوردن بودیم، که متوجه شدم عمه حسابی تو‌فکره..جدی پرسیدم: عمه، چیزی شده؟ به خودش اومد و آروم گفت: نه عزیزم..فقط ذهنم درگیر اتفاق های عمارته.. شونه ای با بی‌خیالی بالا انداختم و با کنایه گفتم: خب اونا تمام عمرشون درگیر بلاهایی بودن که سر مردمشون میوردن..چیز جدیدی نیست که! عمه مثل همیشه تشر زد: آیلا! لجباز حرفامو تکرار کردم: خب چیه عمه؟ بیراه نمیگم که..خوبه خودت سالهاست اونجایی و با چشمای خودت دیدی و جای بقیه زجر کشیدی.. حرف عمه منطقی بود اما نه واسه منی‌که بشه راحت قانعش کرد: میدونم..اما مبادا، آیلا تاکید میکنم مبادا این‌ زبونت و حرفات کار دستت بده..اینحرفاتو فقط کافیه یکی از دلاورها بشنوه، میدونی چی به سرت میارن؟ تو نمیترسی دختر؟ اصلا ببینم، درکی از کلمه ترس داری؟! انگشت اشارم‌رو به صورت دوران و مکرر دور بشقابم‌ میکشیدم و خونسرد ادامه دادم: می‌ترسم عمه؟ آره… ولی بیشتر از اینکه از اونا بترسم، از این می‌ترسم که ما همیشه ساکت باشیم! عمه صداش لرزید؛ ترسی واقعی پشت لرزش صداش بود: ساکت شو آیلا! تو نمی‌فهمی… اونا قدرت دارن! نسل به نسل حکومت دستشونه.. یک کلمه اشتباه ازت در بره، حتی منم نمی‌تونم نجاتت بدم.. به خدا که نمی‌تونم..
  25. پارت۱ (میان تیغ و تپش) آیلا: دستی به موهای لخت طلایی تیره‌ام کشیدم و کلافه اونارو برای بار هزارم زیر مقنعه کردم..و با حرص کمی نگاهش کردم: خب نظر تو چیه کلا یه مدت همو‌ نبینیم؟ فکر کنم برای تو مفیدتر باشه تا من! درمونده نگام کرد و مشت خفیفی به فرمون کوبید: د میگم به حرفای من گوش میدی اما نمیفهمی یعنی همین..بفرما! اطرافم رو از شیشه های ماشین میپاییدم و اینبار با خونسردی ادامه دادم: آره سامیار، نمیفهممت..حالاهم لطفا برو، دیرم شد عمه نگران میشه. و جدی و مصمم به روبه رو خیره شدم. سامیار کمی درمانده نگاهم کرد..بعد از مکث طولانی صدای آرومش به گوشم رسید: آیلا؟ لعنتی!میدونست نقطه ضعفم مهربون شدن یهوییشه.. بدون هیچ حرکتی جدی گفتم:خر نمیشم. خندید..خنده عصبی: میخوای همیشه این سرکار رفتن مسخره‌تو تحمل کنم؟پیش همکارای جنس مخالفت بچرخی؟ اینا به کنار، بهت پیشنهاد ازدواج بدن منم خفه شم؟ ناباور و عصبی با چشمای گرد شده نگاهش کردم: چرا اینجوری شدی؟دقیقا چند ماهه سر این قضیه باهم مشکل داریم..سامیار تو ارزش ها و اعتقادات من واست مهم نیست..همیشه بی احترامی میکنی نسبت به علایقم..من کارمو، رشتمو، دوست دارم و راضی‌ام! بی درنگ تشر زد: ولی من راضی نیستم. هنوز ناباور بهش خیره شده بودم..برای این طرز فکرش در تعجب بودم! سامیار چرا عوض‌شده؟ مثل همیشه شخصیت محکمم غلبه کرد بر تمام احساساتم و قاطعانه گفتم: منو هیچوقت نمیتونی متقاعد کنی، من راه خودمو میرم! و خیره توی‌ چشمای رنگیش با همون لحن ادامه دادم: سامیار من علاقه و دوست داشتنم رو هیچوقت قاطی مسائل مهم زندگیم نمیکنم..اگه تو ذهنت اینطور میگذره که میتونی از عشق من نسبت به خودت سوءاستفاده کنی، لبخندی زدم: خب خیلی اشتباه میکنی! این اخلاق سختم رو سالها میشناسه..پس تعجبی نکرد..پوفی کشید.. چهره اش از فرط عصبانیت به قرمزی میزد، دقیق میدونستم بخاطر این عصبیه که داره سعی میکنه با من بیشتر از این بحث نکنه، چون میدونست واسه این یکی قطعا کوتاه نمیام! ماشینو روشن کرد و ماشین وحشتناک از جاش کنده شد.. پکر و خسته وارد خونه شدم..سلام تقریبا بلندی دادم، جوابی دریافت نکردم..نگاهی به ساعتم کردم ۲ونیم ظهر رو نشون میداد.. چه عجب عمه دیر کرده...امروز شیفت من صبح بود و بیشتر گرسنه بودم تا خسته.. دوشی گرفتم و لباس راحتیامو پوشیدم..چه احساس سبکی میکردم.. منتظر عمه روی مبل سه نفره دراز کشیدم..خیره به سقف داشتم به حرف های سامیار فکر میکردم..این‌ اواخر عجیب غریب شده بود.. قلبم سنگین بود و ذهنم پر از سوال.. چرا سامیار دیگه مثل قبل واسه رابطه‌مون شور و شوق نداره؟ انگار عشقمون یخ زده… نه که دوستش نداشته باشم، اما حس می‌کنم اون دیگه به من و علایقم احترام نمی‌ذاره.. کار و تلاش من براش هیچ اهمیتی نداره، انگار فقط می‌خواد من همون آدمی باشم که خودش دوست داره، نه آیلای واقعی که قدیما ازش خوشش میومد..چقدر قبلنا مشوقم بود، اما الآن حس میکنم همه چی تغییر کرده.. من سامیارو دوست داشتم..بماند چقدر از دوستام و اطرافیانم حرف شنیدم بابت این! اینکه سامیار با من جور در نمیاد.. طرز فکرش، زندگی و حتی دوستاشم می‌گفتن که اون لایق یکی مثل من نیست… در نگاهشون، سامیار پسری نیست که بتونی در آینده بهش تکیه کنی، اما راستش، برام مهم نبود..چون سامیار بارها بهم ثابت کرده بود عشقش رو.. من خودم می‌دونستم چی می‌خوام.. می‌تونم باهاش کنار بیام.. با وجود همه ی تفاوت ها و سختی ها..باهاش بسازم…حتی بارها بهش گفتم که باهم می‌سازیم، باهم کار می‌کنیم، من همیشه کنارتم.. اون بخاطر موقعیت و موفقیت هایی که نصیبم میشه حسودی نمیکنه، اون در واقع میترسه!
  26. مقدمه:🌱 در نگاهت حادثه افتاد؛ بی‌هوا، بی‌نام، بی‌منطق… مثل رعدی که نمی‌پرسد به کدام آسمان می‌زند.؟ من دختری از خاکِ رنج بودم، بی‌پناهِ بادهای تلخ، تو مردی از جنسِ اقتدار، عدالت، و گاهی خشم.. با اخمی که حتی سایه‌ات، به احترامش آرام می‌ایستاد.. ما دو خطِ دور و جدا بودیم. یکی از زخم و درد، یکی از قدرت و عزت! و شاید رازهای دردناک.. امّا یک تصادفِ کوتاه، یک اتفاق ناخواسته، تمام فاصله‌ها را لرزاند… و از همان لحظه، قلب‌هایمان با لجاجتی عجیب با هم در افتادند.. نه من اعتراف کردم، و نه تو، اما عشق، آرام در میان جدل‌ها و نگاه‌های نیمه‌کار ریشه زد... تو طوفان بودی سخت، سرد و استوار! اما من باران بودم زلال، عمیق و بی پناه افتاده.. و چه عجیب.. که طوفان و باران گاهی، زیباترین عشقِ جهان را می‌سازند..
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...