رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. روی نیمکتِ قدیمی پارک، جایی میان پاییز و سکوت، نشسته‌ بودم… کنارم، هنوز گرمایی بود. نه از جنس تن، که از جنس خاطره. تو همان‌جایی نشسته بودی که همیشه می‌نشستی. اما این‌بار، از تو فقط سایه‌ای مانده بود، مه‌آلود، نقره‌ای، شبیه آغوشی که به خواب رفته. انگار دنیا یادش رفته تو رفته‌ای… درخت‌ها هنوز با همان وسواس همیشگی، برگ‌ریزانشان را با هم مرور می‌کردند و من هنوز حرف‌هایی داشتم که فقط به تو می‌شد گفت… یادته؟ همیشه می‌گفتی عشق، جاییه که سکوت هم معنا داره. الان مدت‌هاست فقط با سکوت زندگی می‌کنم… پس لابد هنوز عاشقم. لباس موردعلاقه‌ات رو پوشیده بودم… همون کاپشن طوسی، همون شلوار جین ساده. تو هم با همون فرم نشسته بودی… انگار هیچ‌چیز تغییر نکرده بود، جز اینکه تو دیگه… واقعی نبودی. انگشت‌هام یخ کرده بود، اما دستم هنوز دنبال دست تو می‌گشت. بیهوده، کودکانه… مثل کسی که هنوز باور نکرده معجزه‌ها فقط توی کتاب‌ها اتفاق می‌افتن. تو نگام نمی‌کردی، اما می‌دونستم داری حس می‌کنی. احساس حضور تو عمیق‌تر از حضور هر کسی بود و من، به‌جای گریه، فقط لبخند زدم… همون‌جوری که همیشه دوست داشتی. یادته گفتی وقتی رفتی، نمی‌خوای کسی گریه کنه؟ باشه… گریه نکردم. فقط هر روز اومدم این‌جا… همین نیمکت، همین ساعت، همین برگ‌ها، همین عشق. تو از خاطره‌هام نرفتی، تو از دنیا رفتی… و این دو خیلی فرق دارن. وقتی باد لای موهام می‌پیچید، انگار دستای تو بودن. وقتی آفتاب از لابه‌لای برگ‌ها رد می‌شد، صدات تو گوشم می‌پیچید: «قول بده فراموشم نکنی… حتی اگه فقط یه سایه ازم موند.» قول داده بودم و من آدمِ قول‌هامم… حتی اگه هر روز، فقط کنار یه خیال بشینم و عاشق باشم.
  3. امروز
  4. #پارت۲۸ پسره که از دور داشت نگاه می‌کرد، یه لحظه چشمش به من افتاد و زیر لب خندید. تودلم ب خودم گفتم: دختر تو واقعاً به یه روانپزشک نیاز داری، نه فقط به درمان دندونات من با یه حرکت خیلی سخت، گاز استریل رو یه کم پایین‌تر بردم و دهنم رو باز کردم تا یه چیزی بگم. از شدت درد و گرفتگی دهان، فقط تونستم به زور بگم: رم... ر...رمز... منشی که انگار متوجه شد که وضعیت بحرانیه، یه لحظه منتظر موند و بعد با یه لبخند مهربون گفت: آهان، فهمیدم! شما که نمی‌تونید حرف بزنید بذارید من شما رو راحت کنم دستش رو به سمت یه برگه برد و در حالی که با چشمای خنده‌دار نگاه می‌کرد، گفت: این برگه رو پر کنید تا رمز رو بنویسید. با یه حرکت ناچیز سرم رو تکون دادم و با دهن بسته شروع کردم به نوشتن رمز روی برگه. دست‌خط خیلی زشتی بود، اما خب در شرایطی که بودم، از این بهتر نمی‌شد. پسره که هنوز از دور می‌دید، دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بلندتر از قبل خندید. من با حس معذب و دهن بسته، به کارم ادامه دادم و آخر سر با سختی رمز رو نوشتم. حساب کردم و گوشی رو از جیبم درآوردم. اسنپ گرفتم. واقعاً نمی‌دونم چی می‌شد اگه اسنپ نبود. این‌طوری بود که به هیچ وجه نمی‌تونستم حرف بزنم. گاز استریل تو دهنم بود و دهنم بسته بود، چطور می‌خواستم به کسی چیزی بگم؟ بعد از انتخاب مسیر، از مطب خارج شدم.در همین حین که قدم‌هام رو به سمت در می‌بردم، آقای خندان و مسخره‌کن هم بیرون اومد و به سمت آسانسور رفت. یه لحظه نگاهش کردم و دوباره مسیرم رو به سمت پله‌ها گرفتم. ولی یک لحظه صدام زد. پسره: خانم قوی؟
  5. #پارت۲۷ همونطور که با دقت گاز استریل رو به دستم داد، گفت: گاز رو بگیر و چند دقیقه فشار بده که خونریزی متوقف بشه. هیچ وقت حرف نزن تا دهنت به خوبی بهبودی پیدا کنه. با حالت گیج و کمی دردناک بازور گفتم: یعنی تا کی حرف نزنم؟ دکتر لبخند زد و گفت: حداقل دو ساعت باید از صحبت کردن پرهیز کنی، این به بهبودی سریعتر کمک میکنه. همچنین بهتره تا شب چیزی خیلی گرم نخوری تا دهنت اذیت نشه. بعد از گفتن این حرفها، دکتر به طرف در اتاق رفت و اضافه کرد: منشی میتونه بهت داروهای لازم رو بده. ازش راهنمایی بگیر، موفق باشی. وقتی دکتر رفت، من گاز استریل رو به دندونم فشار دادم و از اتاق بیرون رفتم. منشی با لبخند مهربانی به من نگاه کرد و گفت: خانم، باید داروهایی که لازم دارید رو بردارید. اینجا داروها رو آماده کردهام. فقط سرم رو تکون دادم و با دست اشاره کردم که میخواهم داروها رو بگیرم منشی داروها رو به من داد. وقتی گاز استریل رو محکم تو دهنم فشرده بودم، منشی با لبخند گفت: خب، خانم... لطفاً رمز کارتتون رو بگید که بتونیم هزینه رو تسویه کنیم. با خودم گفتم: ای خدا، چه بدبختیای شده. دهنم بسته بود و نمیتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. فقط تلاش میکردم با حرکات دست چیزی رو برسونم. من شروع کردم به تکون دادن سرم به سمت کارت و دستم رو به حالت نوشتن نشون دادم. اما معلوم بود که فقط به نظر میام مثل یه آدم فضایی با حرکات عجیب و غریب!
  6. پارت نود و نهم مهلا: ـ خب کنجکاوی نکن عزیزم، بشین کنار دوست پسرت حالشو ببر. به گذشته اش چیکار داری؟؟ شایدم واقعا یه چیزه خجالت آور تو خانوادش باشه که دلش نمیخواد کسی بفهمه. مهسان در تایید حرف مهلا گفت: ـ امکانش هست. حالا اینو بیخیال. غزل امروز پیشش هم بودی ، چیزی از تولدت نگفت؟ یه نوچی کردم و مهلا گفت: ـ حالا تو هم دیگه اینقدرر به روش نیار مهسان. کلا مرد جماعت همینه، ببینیم این آقا مهدی شما هم به وقتش چیزایی که باید و یادش میمونه یا نه! مهسان خندید و گفت : ـ آقا مهدی و دوست داشتم واقعا. اون شب تا خوده صبح گفتیم و خندیدیم.. هر چقدر که به صبح نزدیکتر می‌شدیم بیشتر استرس میگرفتم که جواب اون مسابقه چی میشه؟ مهلا ساعت شش صبح به امیرعباس زنگ زد اما مثل اینکه خواب بود و جواب نداد...خلاصه که با هر استرسی بود گذروندیم و خوابیدیم...صبح با تابیدن نور آفتاب به صورتم از خواب بیدار شدم، مهسان هم کنارم خوابیده بود، ساعتو دیدم دوازده ظهر بود...به گوشیم نگاه کردم تا ببینم کسی بهم زنگ زده اما کسی زنگ نزده بود. تمام هیجانم خالی شد. مهسان رو صدا زدم و مهسان یهو مثل فشنگ از جا پرید و گفت : ـ یعنی انتخاب نشدیم؟؟ با ناراحتی گفتم: ـ با توجه به اینکه کسی بهمون زنگ نزد نه دیگه. بغض کرده بودم ، مهسان هم همینطور و بعدش گفت : ـ حیف شد ، خیلی زحمت کشیده بودیم. بغضم و قورت دادم و گفتم : ـ اشکال نداره ایشالا دفعه دیگه. مهسان: ـ بنظرت کدوم گروه انتخاب شد؟ همونجور که بلند می‌شدم تا برم سمت دستشویی گفتم : ـ اصلا سایت و نگاه نکردم ، بعدشم چه فرقی میکنه؟ هر کی انتخاب شده نوش جونش باشه. صورتمو شستم و با بی حالی اومدم نشستم رو مبل...اصلا گرسنم نبود واقعا و تمام انرژیم خالی شده بود، گوشیم زنگ خورد...سریع برداشتم و مهسان با استرس پرسید : ـ کیه ؟
  7. پارت هفدهم ورودی خانه – شب صدای زنگ در، را زد باران شدیدتر شد صدای رعد برق در آسمان پیچید سام، با چمدانی در دست، خیره به در ایستاده بود، با چهره ای خسته و گرفته در باز شد وارد حیاط شد هما با چشمانی سرخ و صورت خسته، آرام در راهرو را باز کرد. سام روبه‌رویش ایستاده بود؛ با چهره ای سرد و نگاهی پر از خشم سام (با صدایی خشک) سلام. هما قدمی جلو آمد، دستش را بالا آورد که بغلش کند، اما سام عقب کشید. بی آنکه نگاهش کند رد شد هما همان‌جا میخکوب شد سام وارد خانه شد، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت، لبهایش خشک شده بود، شیر آب را باز کرد، لیوانی را پر کرد و یک‌نفس سر کشید. دستش روی لبه‌ی سینک بود. نفس‌هایش سنگین و‌بی قرار بود چرخید سمت هما ، که حالا کنار ورودی آشپزخانه ایستاده بود و مبهوت به سام خیره مانده بود سام —چرا بهم نگفتی؟ صدایش بالا رفته بود، چشمانش قرمز شده بود، و ریتم نفس‌هایش تند شده بود کی می‌خواستی بگی، ها؟! کی می خواستی ؟؟وقتی دیگه دیر شده بود؟! هما نفسش شکست. هما (آرام) نتونستم بگم… سام (با خشم ) نتونستی یا نخواااستی؟! (داد میزد نگاهش پر از خشم بود ) باید امیر بهم زنگ بزنه تا بفهمم؟آرررررره ؟ هما قدمی جلو آمد. دستش را دراز کرد که بازوی سام را بگیرد، اما سام کنار کشید. بدون نگاه، چمدانش را برداشت، از کنارش گذشت. از پله‌ها بالا ‌رفت، و صدای پر ازخشمش در راه‌پله پیچید: اگه دیشب نمی‌فهمیدم… هیچ‌وقت نمی‌بخشیدمت، مامان. هیچ‌وقت. هما همان‌جا ایستاده بود. تنها. و صدای بسته‌شدن در اتاق، در سکوت خانه پیچید.
  8. پارت شانزدهم سام برای چند ثانیه فقط به چهره‌ی خسته‌ی رها خیره ماند. سرش را نزدیک‌تر آورد. دوباره گونه‌ی رها را بوسید، همان‌طور که همیشه وقتی دلتنگش می‌شد. زمزمه کرد: — کاش من زودتر می‌رسیدم… کاش هیچ وقت تنها نمی‌موندی… نگاه رها آرام‌تر شده بود. پلک‌هایش سنگین شده بود و صدای نفسهایش آرامتر . سام دوباره بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاند، دستش را نوازش کرد و زمزمه کرد: سام (با بغض) — زود خوب شو بیمارستان اصلا بهت نمیاد دیگه تموم شد عزیز دلم…من اینجام. صدای آرام دکتر از پشت در آمد. — بهتره دیگه استراحت کنه سام منتظر ماند همچنان دست رها را کرفته بود تا خوابش ببرد . انگار دلش نمی‌خواست از کنارش جدا شود. دوباره دست رها را بوسید، انگشتانش را در دستش فشرد. — زود برمی‌گردم. قول می‌دم. آهسته بلند شد، نگاه آخر را انداخت، و از اتاق بیرون رفت از دکتر خداخافظی کرد از راهرو عبور کرد. انگار دنیای بیرون هیچ معنایی نداشت. فقط صدای ضربان قلب خودش در گوشش بود. وقتی از بیمارستان خارج شد، هوا بارانی بود نسیمی سرد همرا قطره های باران به صورتش خورد. چشم‌هایش را بست. نفس عمیقی کشید و به راننده‌ای که منتظرش بود، اشاره کرد. — بریم خونه.
  9. پارت پانزدهم سام وارد شد. بی‌صدا. حتی در را پشت سرش نبست. صدای مانیتور قلب، گوشش را پر کرده بود. چند قدم جلو رفت. نگاهش تار شده بود. بغض، سنگین‌تر از هوا روی سینه‌اش فشار می‌آورد. کنار تخت ایستاد. دستش را دراز کرد… لرزید. بالاخره انگشتانش را دور دست سرد و ناتوان رها حلقه کرد. برای لحظه‌ای هیچ نگفت. فقط نگاه کرد. با چشمانی خیس. لب زد اما صدایی بیرون نیامد. — سااا م … صدای خش‌دار و ضعیف رها از لای لب‌های خشک و نیمه‌بازش بیرون آمد. پلک‌هایش آرام لرزیدند. چشم‌هایش، نیمه‌باز، پر از اشک بودند صدا آن‌قدر آرام بود که انگار از دل خواب بیرون آمده. اما برای سام، کافی بود تا همه‌ی بندهای فروخورده‌اش پاره شود. روی صندلی کنار تخت نشست دست رها را محکم‌تر گرفت. سرش را خم کرد و روی انگشتانش بوسه‌ای خیس زد. اشک از گونه‌اش سر خورد. — اومدم عزیز دلم… اومدم… صدایش شکست. چشم‌هایش را بست، پیشانی‌اش را به دست رها تکیه داد. لرزید. نفسش بالا نمی‌آمد. رها قدرت حرف زدن نداشت لبهایش تکانی خورد اما نتونست — سام آرام و مهربان، با بوسه‌هایی نرم و بی‌شتاب، پیشانی، گونه‌ها و شقیقه‌های رها را نوازش کرد؛ هر بوسه مثل لمس مهر و محافظتی بود که از عمق قلبش جاری می‌شد بوسه‌هایی که با اشک قاطی شده بودند. نگاهش کرد. انگار بخواد با چشم، با لمس، با بودن، زخم تن رها را بخواباند. — خودم اینجام قربونت برم … تنهات نمی‌ذارم… قول می‌دم… رها با چشمانی نیمه‌باز، لب‌هایش لرزیدند. تنها چیزی که توانست بگوید، فقط یک کلمه بود: — سااا می …
  10. پارت چهاردهم‌ هوا داشت تاریک میشد ،فاصله‌ی فرودگاه تا بیمارستان، برای سام به اندازه‌ی یک عمر گذشت. حتی صدای راننده را هم نمی‌شنید. فقط با چشم‌های خیره، نورهای خیابان را از شیشه ماشین دنبال می‌کرد. وقتی رسید، لحظه‌ای مقابل ساختمان بیمارستان ایستاد. نفس عمیقی کشید، انگار خودش را برای مواجهه با چیزی آماده می‌کرد که دلش طاقت دیدنش را نداشت. در بخش بستری، دکتر خیامی منتظرش بود. از دور سام رو دید بسمتش رفت و اورا بغل کرد باصدای پر از بغض گفت : — حالش… چطوره؟ دکتر گفت: — عملش موفق بوده خطر رفع شده ولی هنوز ضعیفه… خیلی. فقط چند کلمه گفته. اسمتو… سام نگاهش را به زمین دوخت. لب‌هایش لرزید. دستی به موهایش کشید و با صدای گرفته گفت: — می‌تونم ببینمش؟ دکتر نگاهی به سام انداخت. انگار بخواد چیزی بگه اما منصرف شد. فقط با سر تأیید کرد. — ده دقیقه بیشتر نه. بهش شوک وارد نکن. سام تشکر کوتاهی کرد و با قدم‌هایی مردد به‌سمت اتاق رفت. دستش روی دستگیره خشک شد. در را باز کرد. رها همان‌طور روی تخت بود چشمانش بسته.صورتی رنگ‌پریده ، نوارهایی به سینه اش وصل شده بود.
  11. پارت نود و هشتم مهلا با تعجب بیشتر چایی رو گذاشت پایین و مهسان هم که گوشاش تیر کشید گوشیشو آورد پایین و سعی کرد ماسمالی کنه و گفت : ـ بابا داره شلوغش میکنه... خندیدم و گفتم: ـ آره مشخصه که دارم شلوغش میکنم، نیشت تا بناگوش باز بود! مهلا : ـ بگین دیگه، مردم از کنجکاوی. خندیدم و گفتم : ـ مهدی و مهسان مهلا چشاشو گرد کرد و گفت: مهدی آریافر خودمون؟ من : ـ آره دیگه مهلا، چند تا مهدی تو هوکو هست مگه؟؟ مهلا: ـ آخه، چقدر خوشحال شدم. چقدرم بهم میاین . مهدی بچه خیلی خوب و شوخیه. تو گذر زمان خیلی باهاش حال میکنی. خیلیم با معرفته مهسان با ذوق پرسید: ـ جدی میگی ؟ مهلا : ـ بخدا..باز مادرش چقدر عشقه، هربار که از شهرستان میاد برای همه بچهای اینجا که رفیقای مهدی ان یه سوغاتی میاره. همیشه هم دغدغه اش اینه این پسر چرا زن نمی‌بره. خب پس ایندفعه که اومد ، میتونم با این خبر خوشحالش کنم . مهلا و مهسان جفتشون خندیدن اما من یکم تو فکر فرو رفتم...مهسان پرسید: ـ باز کجا غرق شدی غزل ؟؟ گفتم : ـ هیچی. دوباره یاد این افتادم که پیمان راجب خانوادش هیچی بهم نگفته. مهسان : ـ واقعنا. چجوری هیچ عکسی ازشون نداره ؟؟ یا اصلا راجبشون صحبت نمیکنه. بنظر منم یکم عجیبه. مهلا به مبل تکیه داد و گفت : ـ گفتم بهتون دیگه. هیچوقت راجب خانوادش حرف نزده ، اما یادمه داییم میگفت تایمی که اومده بود جزیره. خیلی خیلی حالش بد بود و واقعا به زور تونست خودشو جمع و جور کنه. گفتم : ـ حس میکنم اگه بخوام تو این مسئله زیاد کنجکاوی کنم ، چیزایی می‌فهمم که خیلی ناراحتم میکنه.
  12. پارت نود و هفتم همونجور که می‌رفت تو دستشویی تا دستشو بشوره رو به من گفت: ـ راستی تو چرا الان پیش مایی ؟؟دوست پسرت کجاست ؟ سوپرایزت نکرد؟ بجای من مهسان جواب داد : ـ نه بابا، حتی یادشم نیست.. مهلا با تعجب اومد بیرون و همون‌جور که دستاشو با شلوارش خشک می‌کرد گفت : ـ کی ؟؟؟ پیمان یادش نیست ؟ کسی که ماه‌گرد آشناییتونو یادشه و برات هدیه می‌گیره، تولدت یادش نیست؟ خندیدم و گفتم: ـ چمیدونم والا. سه تاییمون خندیدیم که بعدش مهلا گفت: ـ خب البته الان فصل شلوغیه تو جزیره امکانش هست یادش بره. تو به دل نگیر، پیش میاد. سریعا گفتم: ـ نه بابا، اصلا به دل نگرفتم. درک میکنم اتفاقا. بعد از داخل کیفش یه بسته درآورد و داد دستم و گفت: ـ امیدوارم خوشت بیاد. همین که تولدم یادش بود برام یه دنیا ارزش داشت، گفتم: ـ این چکاری بود عزیزم؟؟ همین که یادت بود برام یه دنیا ارزش داره . کادوشو باز کردم و دیدم لنز جدید دوربینه، محکم بغلش کردم و گفتم : ـ مرسی واقعا، چیزی که نیاز داشتیم بهش. مهلا: ـ خواهش میکنم عزیزم . به سلامتی استفاده کنی...ایشالا برنده بشید و ما درخشش شما رو از این به بعد بیشتر ببینیم تو جزیره. با لبخند گفتم: ـ ایشالا. مهلا یهو نگاهش رفت به سمت مهسان که با لبخند مرموزانه و ساکت در حال چت کردن بود و با چشمک بهم گفت که قضیه چیه. لیوان چایی و گرفتم و با صدای بلند گفتم : ـ مگه خبر نداری مهلا ؟؟ مهلا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ از چی؟ با خنده شیطونی گفتم: ـ قراره ایندفعه رل جدید ببینی، منتها این بار هم از هوکولانژ.
  13. پارت نود و ششم همونجورکه شومیزمو درمی‌آوردم گفتم : ـ پس چی! خودت میدونی من آدم اهل ریسک نبودم از وقتی با پیمان اوکی شدم ، یاد گرفتم قشنگ برم تو دل ترس. پرسید: ـ خب از کجا بفهمم مهدی آدم خوبیه؟ گفتم: ـ تا تجربه نکنی که متوجه نمیشی. واسه همین میگم یذره ریلکس باش و خودتو رها کن. بازم با شک پرسید: ـ پیمان هم؟ میدونستم میخواد چی بگه، بنابراین قبل از تموم شدن سوالش گفتم: ـ آره پیمان هم تاییدش میکنه. حتی می‌گفت من اگه می‌دونستم زودتر از اینا باهم اوکیشون می‌کردم. شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت اما مشخص بود که نرم‌تر شده. گفتم : ـ مهلا چرا نیومد هنوز؟ مهسان: ـ زنگ زدم براش اتفاقا. می‌گفت هتل شلوغه ، یکم دیرتر میاد. گفتم: ـ لازانیا بزارم؟ مهسان: ـ باشه. تقریبا یک ساعت ، مشغول غذا درست کردن بودم و مهسان هم مشغول آپلود کردن عکسها. مهسان صدام زد : ـ غزل؟ ـ هوم؟ ـ میدونی فردا جواب اون مسابقه میاد؟ داشتم لایه آخر لازانیا رو توی ظرف ردیف می‌کردم و همزمان گفتم: ـ آره. اتفاقا امروز رفتم تو سایتش و اینقدر سایت شلوغ بود برام بالا نمیومد. ـ اگه قسمت باشه که به امیرعباس زودتر از ما جواب میرسه. ـ ایشالا، کاش بشه. مهسان هم از ته دلش گفت: ـ کاش. همین لحظه آیفون زنگ خورد و در و باز کردم و دیدم چند ثانیه بعد غرق تو برف شادی شدم. خندیدم و گفتم : ـ کورم کردی مهلا. بغلم کرد و کیک و داد دستم و با شادی گفت: ـ تولدت مبارک غزال جون. امیدوارم امسال بهترین چیزارو تجربه کنی. متقابلا بغلش کردم و گفتم: ـ مرسی عزیزم، بشین من چایی بیارم. ـ دستت درد نکنه.
  14. سلام و درود درخواست ویراستاری رمان زعم و یقین رو دارم https://forum.98ia.net/topic/283-رمان-زعم-و-یقین-سایه-مولوی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/page/8/#comment-8546
  15. قدمی برداشت و پشت سر احتشام ایستاد. احتشام آتشی درست کرده و چیزهایی را درون آن می‌ریخت و می‌سوزاند. لبش را به دندانش گرفت. حدس میزد چیزهایی که قربانی آتشش می‌شوند خاطراتی هستند که در تمام عمرش آن‌ها را نگه داشته ‌بود و با هربار دیدنشان خودش را آزار داده‌ بود. - بابا؟ احتشام بی‌آنکه به سمتش برگردد دستش را به چشمانش کشید‌. انگار که دوست نداشت اشک‌هایش را کسی ببیند. لب که باز کرد صدایش گرفته و غمگین بود. - رفتم ازش پرسیدم؛ همه‌ی حرف‌های اون خانوم رو تأیید کرد. آب دهانش را با بغضی که گلویش را گرفته‌ بود قورت داد. - فقط نمی‌دونم چرا! چرا زندگی من و پری رو اینطوری خراب کرد؟ اون که می‌دونست من چقدر پری و زندگیم رو دوست دارم، چرا این‌کار رو با من کرد؟! قدمی پیش گذاشت و کنار احتشام ایستاد. نگاهش بر روی کاغذهایی که در دست احتشام بود، خیره مانده ‌بود. همان تأییدیه‌ی دکتر و آن آزمایش بارداری. احتشام کاغذها را درون آتش انداخت و ادامه داد: - تموم این سال‌ها، این‌ها رو نگه داشتم و هی نگاهشون کردم و از خودم و مادرت پرسیدم، چرا؟ چرا اینجوری شد؟ چرا این‌کار رو کرد؟ اما حالا که همه‌ی حقیقت رو فهمیدم، دلم می‌خواد برگردم به همون روزهایی که هیچی نمی‌دونستم. دلم می‌خواد برگردم به همون روزها و باز فکر کنم مقصر تموم اون اتفاق‌ها پری‌ماه بوده، نه مادرم که باید بیشتر از همه به فکر من و زندگیم می‌بود. نگاهش را به آتشی که شعله می‌کشید و خاطرات تلخشان را می‌سوزاند دوخت. باید برای این مرد کاری می‌کرد. باید برای زخم‌های بی‌شمارش مرهم میشد. لب تر کرد و آرام گفت: - مادرم همیشه می‌گفت مادرها هر چقدر هم که بد باشن باز هم به فکر بچشونن؛ باز هم کاری رو انجام میدن که به صلاح بچشون باشه. شاید از نظر من و شما مادرتون کار اشتباهی کرده ‌باشه، اما از نظر خودش مطمئناً کاری رو انجام داده که به نفع شما و زندگیتون بوده. احتشام سر به سمتش چرخاند و پرسید: - تو میتونی ببخشیش؟ لبخند غمگینی زد. واقعاً می‌توانست آدمی که مادرش را اینچنین آزرده بود ببخشد؟! آهی کشید؛ تنها این را می‌دانست که دیگر نمی‌خواست با کینه گرفتن و نبخشیدن دیگران قلبش را سنگین کند. - می‌بخشم، به‌ خاطر شما، به‌ خاطر خودم. شما هم ببخشیدشون چون نبخشیدن و کینه گرفتن هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه. احتشام آهی کشید. - کاش بتونم! لبش را با زبانش تر کرد. شاید بهترین زمان نبود، اما باید حرفش را میزد. باید مطمئن می‌شد که احتشام مادرش را بخشیده. باید خیال مادرش که هنوز هم گاهی خوابش را می‌دید را راحت می‌کرد. - بابا؟ احتشام که نگاهش کرد ادامه داد: - مامان رو بخشیدین؟ احتشام آهی کشید. - شاید اگه قبلاً بود نمی‌بخشیدمش، ولی حالا و با اتفاقاتی که افتاده خودم رو مقصر خیلی از اون اتفاق‌ها می‌دونم و نمی‌تونم که نبخشمش. لبخند محوی زد و باز پرسید: - من رو هم می‌بخشین؟ به‌ خاطر تموم دردسرهایی که براتون درست کردم؟ احتشام دست ظریف او را میان دستش گرفت و با انگشت شست پشت دستش را نوازش کرد. - مگه آدم می‌تونه کسی که دوسش داره رو نبخشه؟ تو چی؟ تو من رو به ‌خاطر تموم مدتی که ازت غافل بودم می‌بخشی؟ پلک زد و چشمانش به اشک نشست. هر کسی در این ماجرا اشتباهاتی کرده ‌بود، اما وقتش بود که همه دلخوری‌ها و کینه‌هایشان را کنار بگذراند و خودشان را از شر آن‌همه نفرت خلاص کنند. - به قول خودتون مگه میشه آدم کسی که دوسش داره رو نبخشه؟ نگاهش را به چشمان احتشام دوخت و لبخندی به لب آورد و لب زد: - خیلی دوستت دارم بابا! احتشام بوسه‌ای به پشت دستش نشاند و گفت: - من هم دوستت دارم عزیزدردونه‌ام! پایان فصل اول پایان: ۲:۳۵ بعد از ظهر ۲۳\۱۲\۱۴۰۳
  16. پوزخند پر حرصی زد و سرش را با تأسف تکان داد. - پری شوهرش رو دوست داشت و نمی‌خواست ازش جدا بشه، ولی مادرشوهرش دست بردار نبود. اون حتی از دختر خواهرش برای پسرش هم خواستگاری کرده ‌بود تا بعد از طلاقشون با پسرش ازدواج کنه. پری بریده‌ بود، خسته شده ‌بود؛ چندین بار خواست با شوهرش حرف بزنه، ولی شوهرش اینقدر خودش رو وقف کارش کرده ‌بود که دیگه وقتی برای اون نداشت. زن صدایش لرزید و چشمانش از خشم برق زد. - توی اون وضعیت مادرشوهرش تیر خلاص رو زد! به پری گفت یا خودت طلاق بگیر و بچه‌ات رو بردار و ببر یا من پسرم رو مجبور می‌کنم طلاقت بده و حضانت بچه‌ات رو هم ازت بگیره. پری ترسیده‌ بود؛ می‌دونست مادرشوهرش اونقدر روی بچه‌هاش نفوذ داره که اگه بخواد می‌تونه پسرش رو مجبور کنه اون رو طلاق بده و بچه‌اش رو ازش بگیره. پری به‌ خاطر بچه‌اش حاضر شد طلاق بگیره، ولی به شوهر و مادرشوهرش اعتماد نداشت و می‌ترسید بچه‌اش رو از دست بده؛ برای همین اون نقشه رو کشید و منم کمکش کردم. اون گفت بچه‌اش رو سقط کرده و من هم آزمایشش رو عوض کردم و با دکترش هماهنگ کردم تا سقط رو تأیید کنه. برای اون آزمایش بارداریِ قبل طلاق هم فقط کافی بود تا ما یه خورده سیبیل دکتر پزشکیِ قانونی رو چرب کنیم تا اجازه بده، من به جای پری آزمایش بدم. زن با پوزخند به احتشام نگاه کرد و گفت: - می‌بینین؛ یه مادر برای نگه داشتن بچه‌اش ممکنه دست به هر کاری بزنه. شما پری رو مجبور کردین تا به ‌خاطر بچه‌اش دروغ بگه و کلک بزنه؛ شما و مادرتون اون رو به اینجا رسوندین. گرچه که اون هنوز هم اونقدری شما رو دوست داشت که اسم مورد علاقه‌ی شما رو روی بچه‌اش بذاره. نگاهش را سمت او کشاند و ادامه داد: - من به پری‌ماه قول داده‌ بودم رازش رو فاش نکنم، اما فکر کردم دخترش حق داره دور و اطرافیانش رو بهتر بشناسه. *** دستی به عکس زیبای مادرش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. انگار لحظه‌‌به‌لحظه‌ی زجرهایی که مادرش کشیده ‌بود را به چشم می‌دید و دلش برای مادرش آتش گرفته ‌بود‌. بی‌رحمی بود، اما از این‌که به ‌خاطر بی‌حالیِ عاطفه مهمانی‌شان کنسل شده ‌بود، خوشحال بود. نه او و نه احتشام حالشان مناسب مهمانی نبود و این تنهایی برای هر دو بهتر ‌بود. لبخند تلخی به چهره‌ی لبخند بر لبِ مادرش زد. فکرش را هم نمی‌کرد که ملکتاج اینطور مادرش را آزار داده‌ باشد. فکرش را نمی‌کرد که مادرش به‌ خاطر او قیدِ همسرش را زده باشد. از روی تختش برخاست. پس از رفتن فرزانه پدرش به اتاق ملکتاج رفته ‌بود و در را قفل کرده ‌بود تا او و سامان وارد اتاق نشوند. نمی‌دانست چه حرف‌هایی بینشان رد و بدل شده‌ بود، اما احتشام پس از اتمام حرف‌هایشان به آن اتاق کودک رفته ‌بود و او هم به اتاق خودش پناه آورده‌ بود تا بتواند احساساتش را کنترل کند و تمام خشمش را بر سر پیرزنی که زندگی پدر و مادرش را نابود کرده ‌بود، خالی نکند. خودش را به پنجره رساند و آن را گشود تا از هوای خفه‌ی اتاق خلاص شود. چشم بست و نفس عمیقی از هوای با طراوت و خنک باغ کشید تا آرام باشد. چشم که باز کرد نگاهش در تاریکی باغ، بر روی حلبی که احتشام در آن آتش درست کرده ‌بود ماند. لبخند غمگینی زد. باید خودش را کنترل می‌کرد تا بتواند احتشام را آرام کند. احتشام حالا بیشتر از هرکسی به او نیاز داشت.
  17. زن ادامه داد: - ببخشید که روز عیدی مزاحمتون شدم، فردا باید برم تبریز واسه‌ی همین امروز اومدم اینجا. احتشام با تعجب پرسید: - شما... شما کی هستین خانوم؟ زن با همان لبخند به احتشام نگاه کرد. - نشناختین من رو؟ خب حق دارین، از اون زمان که همدیگه رو دیدیم خیلی گذشته. من فرزانه‌ام دوست پری‌ماه؛ البته خواهر آقای دوستی هم هستم، همون که یکی از داروسازهای شرکتتونه. از برادرم شنیدم دخترتون رو پیدا کردین، خدمت رسیدم تا هم بهتون تبریک بگم و هم دختری که پری‌ماه به ‌خاطر داشتنش قید همه چیزش رو زد ببینم. با گیجی اخم کرد. این زن که بود؟! مادرش را از کجا می‌شناخت؟ از کجا سر و کله‌اش میان زندگی او پیدا شده‌ بود؟! - شما کی هستین؟! مادر من رو از کجا می‌شناسین؟! زن نگاه خیره‌اش را به او دوخت و گفت: - من و پری با هم توی یه دانشگاه درس می‌خوندیم؛ من علوم آزمایشگاهی می‌خوندم و اون داروسازی می‌خوند. پری دختر تنهایی بود؛ جز من با هیچ‌کس دوست نبود. یه دختر گوشه‌گیر و آروم بود و وضع زندگی خیلی خوبی نداشت. روحیه‌ی افسرده‌ای داشت و درونگرا بود، اما با اومدن آقای احتشام به دانشگاه همه چیز عوض شد. پری دیگه اون دختر افسرده نبود و پر شور و انرژی شده ‌بود. نگاهش را سمت احتشام کشاند و ادامه داد: - مدام درباره‌‌ی یکی از پسرهای همکلاسیش حرف میزد و می‌گفت که از اون پسر خوشش اومده. می‌گفت اون پسر هم بهش بی‌توجه نیست و همین پری رو می‌ترسوند. پری اون پسر رو دوست داشت، ولی می‌ترسید که اون پسر با فهمیدن وضع زندگیش دیگه اون رو نخواد. تا این‌که پدرش فلج شد و پری مجبور شد قید دانشگاه رو بزنه. از اون به بعد زیاد ازش خبری نداشتم تا روزی که زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرد. زن لبخند محوی به لب نشاند و نگاه او از چهره‌ی زن کنده نمی‌شد. - براش خوشحال بودم چون فکر می‌کردم کنار اون مرد خوشبخته، ولی اشتباه می‌کردم. هنوز دو، سه سال هم از زندگیشون نمی‌گذشت که پری با مادرشوهرش به مشکل خورد. می‌اومد پیش من و باهام درددل می‌کرد؛ از آزارهای مادرشوهرش می‌گفت و از این‌که مدام بهش سرکوفت میزنه و اذیتش می‌کنه. نگاه پر اخمی به احتشام انداخت و ادامه داد: - این آزارها ادامه داشت تا این‌که مادرشوهرش پری رو تهدید کرد تا دست از سر پسرش برداره و ازش جدا بشه. یه زن دیوونه‌یِ خرافاتی بهش گفته ‌بود که پری دخترزاس و نمی‌تونه پسر دنیا بیاره، مادرشوهر پری هم همین رو بهونه کرده‌ بود تا پری رو بچزونه. بهش گفته‌ بود پسرش دختر دوست نداره و یه زن می‌خواد که براش وارث بیاره‌.
  18. خم شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و در همین حین چشم غرّه‌ای به سامان که درحال صحبت با موبایلش بود و در سالن قدم میزد رفت. آخر او را چه به پذیرایی از مهمان‌ها؟! - خسته نکن خودت رو دخترم، ما که با عاطفه و خانواده‌اش تعارف نداریم. لبخندی به احتشام زد و کنارش روی مبل نشست. - کاری نکردم که. احتشام خواست حرفی بزند که با صدای خوشحال و در عین حال متعجبِ سامان سکوت کرد. - جدی میگی؟! متعجب سر چرخاند و به سامان نگاه کرد. چه خبری می‌توانست او را اینطور خوشحال کند؟! سامان که متوجه نگاه متعجب آن‌ها شده‌ بود تماسش را با عجله به پایان رساند و به سمت آن‌ها آمد. - مژدگونی بدین بابا. احتشام با لبخند خوشحالی او را نظاره کرد. - چی‌شده پسرم؟ سامان نگاهی به هر دوی آن‌ها انداخت و با لبخندی که هیچ جوره از لب‌هایش جدا نمی‌شد گفت: - داوودی رو گرفتن. شوکه و خوشحال خندید و لبخند احتشام عمق گرفت. گرفتن داوودی مساوی میشد با دیدن پرهام و تبرئه شدن احتشام و این عالی بود! پیش از آن‌که کسی بتواند خوشحالی‌اش را بروز بدهد زنگ خانه زده شد. سامان که همچنان ایستاده‌بود گفت: - من باز می‌کنم، حتماً عمه عاطفه‌اس. سامان که از آن‌ها دور شد با همان لبخند به سمت احتشام چرخید و گفت: - خیلی خوشحالم بابا جون، راستش... . پیش از آن‌که حرفش را بزند سامان با اخم محوی که پیشانی‌اش را چین انداخته ‌بود به سمت آن‌ها آمد. احتشام که اخم او را دید پرسید: - چی‌شده سامان‌ جان؟ سامان اشاره‌ای به در ورودی کرد و گفت: - یه خانومی دم دره که با شما کار داره. احتشام با تعجب ابروهایش را بالا پراند. - خانوم؟ کی هست؟ سامان شانه بالا انداخت و احتشام ادامه داد: - خب بگو بیاد تو، ببینم چی‌کار داره. چند لحظه‌ی بعد سامان همراه با زنی میانسال که چهره‌ی ساده، اما زیبایی داشت وارد سالن شدند. پابه‌پای احتشام به احترام زن از جایش برخاست. زن آرام سلام کرد و به تعارفِ احتشام روی مبلی که روبه‌روی آن‌ها بود نشست‌. سامان «با اجازه‌ای» گفت و به سمت اتاقش رفت تا آن‌ها راحت‌تر صحبت کنند. او هم خواست بلند شود و برود که زن نگاهش را به او دوخت و با لبخند غمگینی پرسید: - تو پریزادی؟ دختر پری‌ماه؟ جا خورده و مبهوت به زن نگاه کرد؛ به چشمان میشی ‌رنگش که چند چروک ریز آن‌ها را احاطه کرده ‌بود و به لب‌های باریک و صورتی‌رنگش؛ چهره‌اش آشنا نبود، اما نمی‌دانست که او و مادرش را از کجا می‌شناخت؟!
  19. سامان چشم درشت کرد و پرسید: - دیگه یه تو گفتن هم بها داره؟! بله‌ی سر عقد مگه می‌خوای بدی؟ سرش را با شیطنت بالا و پایین کرد. سامان از داخل جیبش جعبه‌ای بیرون آورد و گفت: - بفرما؛ اینم زیرلفظیِ جنابعالی؛ حله؟ با بهت به جعبه‌ی طلایی رنگ و زیبایی که در دست سامان بود نگاه کرد. این مرد تا کیِ قرار بود اینطور دلبری کند؟ آخر یک مرد چطور می‌توانست این‌همه خوب باشد؟ - این مال منه؟ سر تکان دادن سامان را که دید دست دراز کرد و با تعلل جعبه را برداشت. - بازش کن ببین خوشت میاد؛ من چون با خانوم‌ها خیلی سر و کار نداشتم، سلیقه‌ام توی چیزهای مربوط به خانوم‌ها زیاد خوب نیست‌. نمی‌دانست چرا، اما از این حرف سامان دلش غنج رفت. دست برد و جعبه را گشود‌. با دیدن گردنبند اللّٰه‌ی که درون جعبه خودنمایی می‌کرد جا خورد. دقیقاً شبیه به همان گردنبندی بود که از حامد هدیه گرفته‌ بود. - ا... این! گردنبند را پیش چشمانش حرکت داد. - دوسش داری؟ اگه دوسش نداری می‌تونیم بریم عوضش کنیم. سرش را به طرفین تکان داد و با بغضی که از محبت‌های بی چشم داشتِ سامان نشأت می‌گرفت لب زد: - نه این... این خیلی قشنگه؛ ممنونم. سامان اخم مصنوعی به صورتش نشاند. - ای بابا! روز اول سال هم ول ‌کن گریه کردن نیستی؟ اون روزهای اولی که اومدی اینجا اینقدر نازک‌نارنجی نبودیا! از لحن بانمک سامان میان بغضش خندید. پر بیراه هم نمی‌گفت؛ انگار محبت‌هایی که در این چند وقته از سامان و احتشام دیده‌ بود لوس و احساساتی‌اش کرده‌ بود. - خب دیگه تا تو یه چایی دم کنی، من برم آماده بشم که الان عمه و دخترهاش میان. با تعجب به سامان نگاه کرد و با اشاره‌ای به خودش پرسید: - من چایی دم کنم؟! سامان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. - نه، می‌خوای من دم کنم؟ از اونجایی که من و بابا نمی‌تونیم از مهمون‌ها پذیرایی کنیم این زحمت تا زمانی که طلعت و عنایت از مشهد برگردن میوفته گردن شما. با یک حساب سرانگشتی هم می‌توانست بفهمد با یک ایل فامیل و آشنایی که طلعت و عنایت قرار بود به آن‌ها سر بزنند، حداقل تا سیزدهم عید برنمی‌گشتند. - یعنی من قراره تا آخر عید از همه‌ی مهمون‌ها پذیرایی کنم؟ سامان لبخند مهربانی زد و گفت: - نترس ما فامیل زیاد نداریم، یه عمه عاطفه‌اس که سومِ عید قرار برگردن شیراز، یه عمو عارف هم هست که آلمانه و فکر نمی‌کنم امسال هم قصد ایران اومدن داشته باشه، مگر این‌که کنجکاو باشه که برادرزاده‌ی جدیدش رو ببینه‌. پوفی کشید و رفتن سامان را تماشا کرد. پذیرایی کردن از سونیا و کیانا و جمع کردنِ خانه از ریخت‌و‌پاش‌هایشان خود به اندازه‌ی پذیرایی از صدها مهمان کار می‌برد.
  20. یک هفته‌ای از آزاد شدن احتشام می‌گذشت. زندگی‌اش آنقدر زیبا و پر از مهر و محبت شده‌ بود که اگر پرهام را هم در کنار خودش داشت شک نمی‌برد که رویایی بیش نیست. در این یک هفته بهترین روزهای زندگی‌اش را تجربه کرده ‌بود؛ آنقدری که حتی با نبودن پرهام هم کنار آمده‌ بود و مثل قبل بی‌قراری نمی‌کرد. داخل آینه نگاهی به خودش انداخت و شال سفیدی که با سارافون یاسی و شلوار سفیدش هم‌خوانی داشت را به سر کشید. از اتاق که بیرون آمد صدای احتشام را شنید. - پری ‌جان نمیای؟ الان سال تحویل میشه‌ ها. درحالی که پله‌ها را تندتند پایین می‌آمد صدا بلند کرد: - دارم میام بابا‌. وارد سالن شد و روی مبلی که روبه‌روی احتشام، سامان و ملکتاج بود نشست. لبخندی به روی سه انسان مهم و عزیز زندگی‌اش زد. نگاهش را به سفره‌ی هفت‌سینی که روی میز چوبی به زیبایی چیده شده ‌بود دوخت و سعی کرد به خالی بودن جای پرهام فکر نکند. با پخش شدن دعای تحویل سال از تلویزیون، چشمانش را بست و دعا را زیر لب زمزمه کرد. در سرش سالی که پشت سر گذاشته‌ بود مرور میشد و حالا که در این عمارت و در آرامش بود، باورش نمی‌شد که این‌همه دردسر را پشت سر گذاشته ‌بود. باورش نمی‌شد که حالا در کنار پدرش بود و با مرد بی‌نظیری مثل سامان آشنا شده‌ بود. چشم باز کرد و به احتشام، سامان و ملکتاجی که روی ویلچرش نشسته ‌بود نگاه کرد. شمارش معکوس سال جدید شروع شده‌ بود و نمی‌دانست که در سال آینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد و چه چیزی انتظارش را می‌کشد، اما مطمئن بود که دیگر مثل قبل تنها نخواهد ماند. دستانش را میان هم گره کرد و در دلش دعا کرد که انسان‌های مهم زندگی‌اش همیشه سالم و خوشحال باشند. پس از تحویل سال احتشام از جایش برخاست و ابتدا ملکتاج و سپس او و سامان را بوسید، عیدشان را تبریک گفت و چند اسکناس نو به آن‌ها عیدی داد. حس و حال عجیبی بود. سال پیش حتی فکرش را هم نمی‌کرد که پدرش را ببیند و حالا سال تحویل را در کنار او گذرانده ‌بود. سامان که روبه‌رویش ایستاد به خودش آمد. سر بلند کرد و نگاهش روی لبخند زیبای سامان ثابت ماند. - عیدت مبارک پری‌ خانوم. لبخند مهربانی زد. چقدر از حال خوبِ الانش را مدیون این مرد بود؟ - عید شما هم مبارک آقا سامان. سامان ابرو بالا پراند. - یک سال گذشت و من همچنان شمام؟ متعجب از شیطنت سامان سرکی کشید تا واکنش احتشام را ببیند و وقتی که با جای خالی او و ملکتاج روبه‌رو شد با تعجب ابرو بالا انداخت. - بابا مادرجون رو برد تو اتاقش تا اومدن عمه عاطفه یکم استراحت کنه. «آهانی» گفت و سامان ادامه داد: - نگفتی، کی قراره دست از این شما گفتنت برداری؟ جلوی خودش را گرفت تا نخندد. این رویِ شوخ و شیطان سامان را عجیب دوست داشت. - هر وقت شما حاضر باشی بهاش رو بپردازی.
  21. دیروز
  22. زر زریم مگه نباید رمانای تکمیل شده توی تالار ویراستاری رو همه رو رصد کنم؟

    دلنوشته و اینام هست بینشون

  23. پارت نود و پنجم وقتی از خواب بیدار شده بودم، تقریبا هوا تاریک شده بود. برق و روشن کردم و رفتم سمت آشپزخونه تا آب بخورم، دیدم پیمان تن یه ورق چسبونده که: ـ دختر رویایی من ، خیلی قشنگ خوابیده بودی...اینقدر قشنگ که نتونستم چشمامو ببندم و استراحت کنم. از رستوران اومدن دنبالم که برم برای تمرین. داری میری یادت نره برقا رو خاموش کنی، دوستت دارم... ورقه و دست خطشو بوسیدم و ورقه رو گذاشتم تو کیفم تا بزارم تو جعبه خاطراتم...تا به امروز هر چیزی که از پیمان گرفته بودم و تو اون جعبه نگه میداشتم و هر شب بابت داشتن این خاطرات خوب خدارو شکر می‌کردم...تخت و مرتب کردم و لباسمو پوشیدم و رفتم سمت خونه. آقای نامجو و خانمش یه هفته ای بود رفته بودن اراک خونه مادر خانمش و خونه یه جورایی ساکت ساکت بود. کلید انداختم و رفتم داخل. مهسان طبق معمول پشت لپتاپ مشغول پست کردن عکسها تو پیج بود. با دیدن من ، دستمال کاغذی رو از رو میز پرتاب کرد سمتم و گفت : ـ آشغال چرا نذاشتی من با شما بیام؟؟از خجالتی آب شدم پیش پسره. همونجور که می‌خندیدم گفتم : ـ آره می‌دیدم که نیشت تا بناگوش باز بود، خب تعریف کن برام. گفت: ـ چیو تعریف کنم؟ گفتم: ـ از کی تا حالا باهمید؟ با چشم غره لپتاپ و بست و گفت: ـ چرند نگو غزل. من فقط اینستاشو داشتم و هر از گاهی برای هم ریپلای می‌کنیم. همین. گفتم: ـ همین که نیست...والا مهدی که خیلی از همکلام شدن با تو راضیه...توچی؟ یکم با تردید گفت: ـ خب... راستش منم بدم نمیاد ولی می‌ترسم. پرسیدم: ـ از چی میترسی؟؟ گفت: ـ از اینکه عاشق بشم. زدم به شونش و گفتم: ـ برو تو دل ترس بابا...خودتو رها کن. عشق اونقدرام که فکر میکنی چیز ترسناکی نیست ، اگه با آدم درستش باشه خیلی قشنگه. خندید و گفت: ـ اوه، ماشالا حرفای فلسفی! اینارو از پیمان یاد میگیری؟
  24. #پارت۲۶ چند دقیقه‌ای گذشت و حس بی‌حسی به طور کامل در دهنم پخش شد. دیگه هیچ دردی حس نمی‌کردم، فقط حس سنگینی و سردی تو دهنم بود. دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت: الان یه کمی فشار میارم، ممکنه حس کنی یه‌کم سنگین باشه، اما نگران نباش، هیچ دردی نخواهی داشت. من فقط سرم رو تکون دادم و به دیوار مقابل نگاه کردم تا حواسم پرت بشه. می‌دونستم که بعد از این باید درد زیادی تحمل کنم، اما حداقل الان هیچ دردی نمی‌کشیدم. دکتر با دقت دستش رو بیشتر به دندونم فشار داد و بعد از چند لحظه گفت: خوب الان شروع می‌کنم. فقط یه کم احساس فشار می‌کنید. بیشتر حواسم به صداها بود تا به حرکت دکتر. صدای ابزارهای دندانپزشکی که به آرامی حرکت می‌کردند، یه حس غریبی داشت. البته هیچ دردی حس نمی‌کردم، اما قلبم از استرس هنوز تند می‌زد. دکتر با صدای آرام و اطمینان‌بخشی گفت: - تقریبا تموم شد، حالا یه نفس راحت بکش. من نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه احساس کردم که دندان از جاش حرکت کرده. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که دکتر گفت: تمام شد دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت: الان جاش رو ب.خ.ی.ه می‌زنم. فقط نگران نباش، دردش خیلی کم خواهد بود. چند لحظه بعد، حس فشار بیشتری روی دهنم حس کردم. درد زیادی نمی‌کشیدم، اما حس می‌کردم که دکتر به دقت عمل می‌کنه. کمی بعد دکتر با صدای ملایمی گفت: تمام شد، ب.خ.ی.ه‌ها رو زدم.
  25. #پارت۲۵ با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و ی پسری رو دیدم که خیره به من بود قلبم یه تندتر زد، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم راستش کمی معذب بودم، سرم رو دوباره انداختم پایین و دستم رو روی دندونم گذاشتم. عکسی که از دندونام گرفته بودم دستم بود که نشون دکتر بدم. خداروشکر که منشی و دستیار دندانپزشک صدام زد و گفت: خانم، نوبت شما شده، لطفاً برید داخل. با قدم‌های آرام وارد اتاق شدم و به دکتر سلام کردم: سلام آقای دکتر، خوبید؟ دکتر که جوان و خوش‌برخورد بود، با لبخندی گفت: سلام خانم چطور می‌تونم کمک کنم؟ من با کمی hesitation ادامه دادم: ممنون راستش دندون عقلم مدتیه درد می‌کنه و الان دیگه دردش غیرقابل‌تحمله. دکتر سرش رو تکون داد و گفت: خب پس روی صندلی بخوابید تا چک کنم. روی صندلی مخصوص دندانپزشکی خوابیدم. دکتر بالا سرم ایستاده بود و دستکش‌هاش رو به آرامی پوشید. برای لحظاتی فقط صدای نفس‌هایم می‌آمد و بقیه صداها گم می‌شد. دکتر بعد از چک کردن دندونم گفت: خوب باید آمپول بی‌حسی بزنم تا درد از بین بره و بتونم دندون رو بکشم. با چشمان بسته و قلبی که تندتر می‌زد منتظر شدم. دکتر با دقت آمپول بی‌حسی رو در دهنم زد و گفت: الان باید کمی صبر کنید، اثر می‌کنه. حس بی‌حسی به آرامی در دهنم پخش شد، اما هنوز در دلم کمی اضطراب و ترس داشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم، تااز استرس کم کنم.
  26. کارما دیگه خسته شدم، بریدم از هر کس که فکر می‌کردم رفیقمه اما نبود...همه پشتم رو خالی کردن، تحقیرم کردن. قلبم واقعا طاقت نداشت این همه غم رو یه جا تحمل کنه. همون‌طور که آروم آروم تو پارک قدم می‌زدم، انگار این غم وجودم به جسمم هم فشار آورده بود و پاهام دیگه بیشتر از این توان راه رفتن نداشت. دستم و گذاشتم رو قلبم و محکم فشردمش و روی صندلی نشستم. بغض بدجوری راه گلومو بسته بود. دستام و گرفتم جلوی صورتم و آروم شروع کردم به گریه کردن. دیگه برام مهم نبود اگه بقیه منو ببینن چه فکری می‌کنن! تو دلم گفتم خدایا واقعا این همه غم حق من نبود...چجوری خدایا تونستی چشاتو رو این همه ظلم ببندی؟ مگه من ازت کمک نخواستم؟ مگه نگفتم من هیچکس و بجز تو ندارم، تنهام نذار؟ حالا بیشتر از همیشه شکستم و دیگه توان ندارم که راه برم. یهو یه صدایی از کنارم شنیدم که گفت: ـ این اتفاقات باعث شد که تو قوی تر شی، خدا یه چیزی می‌دونه که تو نمی‌تونی درکش کنی، صبر کن. به کنارم نگاه کردم، مردی از جنس نور کنارم نشسته بود، اول فکر کردم خیاله و چندین بار پلک زدم اما واقعی بود. با دیدنش انگار قلبم آروم شد و آرامش گرفتم، گفتم: ـ اما دلم خیلی سوخته، دیگه نمی‌تونم. گفت: ـ درست اونجایی که فکر می‌کنی همه چیز تموم شده، مثل پروانه از پیله شکوفا میشی. سکوت کردم و بهش خیره شدم که گفت: ـ می‌خوای یه چیزی بهت بگم که دلت آروم شه؟ سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم که گفت: ـ هیچ چیزی تو این دنیا بی حساب و کتاب نمی‌مونه. خدا می‌دونه که چیا کشیدی، هر کس به اندازه‌ایی که رنجت داد، رنج می‌کشه، همون قدر که باعث گریه‌ات شد، گریه می‌کنه. هر چقدر که ناراحتت کرد، ناراحت میشه. خدا از هیچکدوم از اینا غافل نیست. خدا هیچوقت نمی‌ذاره حق تو پیش کس دیگه‌ایی بمونه. دلم آروم شد. این آدم پر از آرامش بود و با لبخند نگام کرد و ادامه داد: ـ حتی اگه تو فراموش کنی، من فراموش نمی‌کنم. اشکام و پاک کردم و با لبخند از پرسیدم: ـ تو کی هستی؟ اونم با لبخند نگام کرد و گفت: ـ کارما. بعد از معرفی خودش از تو جیبش یه قاصدک درآورد و به دستم داد و گفت: ـ حالا یه آرزو کن و بعد فوتش کن. از صمیم قلبم خواستم که بتونم مثل قبل پر قدرت به زندگیم ادامه بدم و تسلیم نشم و چشامو بستم و قاصدک و فوت کردم. بعدش که چشمام و باز کردم کارما کنارم نبود اما قلبم رو یه آرامش و شادی وصف نشدنی فرا گرفت. فهمیدم خدا تو همه حال صدای ما رو می‌شنوه، سرمو سمت آسمون کردم و با صدای بلند گفتم: ـ مرسی ازت خداجون.
  27. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  28. جادوی آرزوها روی نیمکت چوبی زیر درخت افرای پاییز زده نشسته بود و یکی از برگ‌های خشک و زرد درخت را میان انگشتان ظریفش گرفته بود. غمگین بود و دلش درددل کردن و صحبت کردن با کسی را می‌خواست، اما مثل همیشه تنهای تنها بود. آهی کشید و نگاهش را به خورشیدی که با وجود آمدن پاییز همچنان گرم و سوزان می‌تابید دوخت. حرفها و درددلهایش را برای دوست دیرینه‌اش خورشید آورده بود. از همان روزهای بچگی‌اش که برعکس‌ دیگر کودکان، دوستی برای بازی و هم‌صحبتی نداشت. خورشید را برای هم صحبتی انتخاب کرده بود. گرچه که مردم او را دیوانه می‌پنداشتند، اما او معتقد بود که خورشید حرف‌هایش را می‌شنود. - سلام دوست خوبم، امروز هم اومدم تا با تو صحبت کنم. با این که نور خورشید چشمانش را می‌آزرد، اما نگاهش را از او نمی‌گرفت. دیدن خورشید برایش بسیار بهتر از دیدن نگاه عجیب و غریبِ مردم حاضر در پارک بود. - من مثل همیشه تنهام و فقط تو رو دارم که باهات حرف بزنم. گرچه که می‌دونم تو هم هیچ وقت قرار نیست جوابم رو بدی. - از کجا میدونی که قرار نیست بهت جواب بده؟ شوکه و گیج سرش را چرخاند. چیزی که در کنارش می‌دید چشمان عسلی رنگش را از تعجب گشاد کرد. مردی روی نیمکت در کنارش نشسته بود، اما نه یک مرد عادی. مردی که هم وجود داشت و هم وجود نداشت. مردی که انگار از جنس نور بود. - ت... تو؛ تو کی هستی؟ مرد لبخندی بر لب راند. با وجود شفاف و از جنس نور بودنش، اما مثل یک مرد عادی اعضای چهره‌ی جذابش قابل تشخیص بود. - من دوست توام آلیسا؛ همون دوستی که از بچگی آرزوش رو داشتی. با ناباوری دست پیش برد تا دست مرد را بگیر. نمی‌توانست وجودش را باور کند، همه چیز شبیه یک رویا و توهم بود. - تو رویایی؟! مرد دست او را میان دستان بزرگ و بسیار گرمش گرفت و جواب داد: - نه کاملاً. نگاهی به مردمی که بی‌توجه به او و مرد از کنارش می‌گذشتند کرد و گفت: - ولی انگار کسی تو رو نمی‌بینه. مرد دستش را به آرامی نوازش کرد. - درسته فقط تویی که من رو می‌بینی، اما نه به‌خاطر این‌که من واقعی نیستم، اون‌ها من رو نمی‌بینن چون به جادوی آرزوها باور ندارن. همینطور که از نوازش دستان مرد آرامشی وجودش را گرفته بود با لحنی آرام و متعجب پرسید: - جادوی آرزوها؟! مرد سرش را تکان داد. - آره؛ اگر مردم به آرزوهاشون باور داشته باشن و برای رسیدن بهش تلاش کنن حتماً به آرزوهاشون میرسن، درست مثل تو. آلیسا نگاهی به خورشیدی که رو به غروب می‌رفت انداخت. او جادوی آرزو را باور کرده بود و به آرزویش که داشتن یک دوست مهربان بود. - اوه! داره دیر میشه، من دیگه باید برگردم خونه. مرد سر تکان داد و آلیسا از روی نیمکت برخاست. وقتی از نیمکت دور میشد سر به سمت مرد چرخاند و با فریاد پرسید: - باز هم میبینمت؟ مرد لبخند زد و در جوابش گفت: - فقط کافیه که بخواهی و آرزوش کنی. آلیسا با لبخند برای مرد دست تکان داد. آلیسا دیگر غمگین نبود، دیگر تنها نبود و تمام اینها را مدیون دوست دیرینه‌اش، خورشید بود.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...