رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. دیروز
  2. وای کهکشان چقدر خندیدم به خودم 😁😁😁😁😁
  3. جدی🫠🫠😧🥴 باز من گفتم لثر چیه دیگه حتما یه چیزی هست
  4. وای گلی اون لثر نیست اون اثر بوده اشتباه تایپی شده
  5. با خستگی و حرص پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم تا کمی درس بخونم، اما مگه فکر مشغولم می‌گذاشت. فکر پیچوندن دانشگاه و تحمل مهمونیِ فردا یک‌طرف و فکر کاری که می‌خواستم بکنم هم از طرف دیگه فکرم رو مشغول کرده بود. دلم می‌خواست یه کار خوب پیدا کنم تا دستم تو جیب خودم باشه و زیر منت عمو و زنش نباشم و از طرفی هم می‌دونستم اگه زن عمو بفهمه اجازه‌ی کار کردن رو بهم نمیده برای همین هم قصد داشتم پنهونی دنبال کار بگردم تا شاید بعداً بتونم توی عمل انجام شده بذارمش و اجازه بده برم سر کار.
  6. و چنین بود که واژه‌ها، زیر سایه‌ی نگاه تو، معنا گرفتند و من، در بی‌قراریِ بی‌پایانِ دیدارت، به یقین رسیدم. قرارمان، نه بر کاغذی نوشته شد و نه در زبان جاری؛ بلکه در تپش‌های آرام قلبی، که هر بار نامت را شنید، نوسان گرفت. تو آن ارکیده‌ی نایابی هستی که در کویر دلم روییدی و با هر گلبرگ، دلی را به شوق آوردی. من، شاعری‌ام که واژه‌هایم را از نگاه تو وام گرفته‌ام و هر سطر این دلنوشته، تکه‌ای‌ست از نیایش شبانه‌ام به محراب چشمانت. اگر روزی باد، این صفحه‌ها را برهم زند یا زمان، غبار فراموشی بر خاطراتم پاشد بدان که تو، هنوز در عمق من زنده‌ای… آنجا که حتی مرگ نیز راهی ندارد.
  7. در جانم، باغی به نام تو روییده است، که نه فصل می‌شناسد، نه پژمردگی. هر برگی‌اش، تصویر لبخند توست، و هر شاخه‌اش، به سمت آسمان نگاهت بال کشیده. تو آن بهار موعود منی، که پس از قرن‌ها زمستان، آمدی تا مرا از خواب سرد بیرون بکشی. در سایه‌ات، آرامشی نهفته که کائنات را نیز در بر می‌گیرد. قرارمان، میان این برگ‌هاست، در عطری که با نام تو در هوا پراکنده‌ست. و من، به هر نسیم، گوش سپرده‌ام تا شاید نامت را برایم بازگو کند.
  8. مرا ببر به همان دیاری که در چشمانت پنهان است، به همان سرزمینی که واژه‌ها در برابرش ناتوان‌اند. هر بار که نگاهت را می‌نوشم، جانم شرابی ناب می‌گردد. تو در من، نغمه‌ای جاودان سروده‌ای که حتی زمان نیز یارای خاموشی‌اش را ندارد. دل‌انگیزی‌ات، نه از جنس روزمرّگی‌ست، که از تبار افسون‌های باستانی‌ست؛ قرارمان، از لحظه‌ای متولد شد که هنوز آفرینش نیز در سکوت بود. و من، تو را نه فقط دوست دارم، که پرستش می‌کنم، در معبدی که نگاهت محراب آن است.
  9. دل من از تبار درختان بی‌برگ است، که تنها با نسیم حضور تو شکوفا می‌شود. هر نفَس تو، نسیم بهاری‌ست بر کویرِ بی‌تابی‌ام، و هر کلامت، همانند بارانی‌ست که بر خشکسال جانم می‌بارد. چه دانستی که با سکوتی ساده، می‌توانی هزاران شعر خاموش را از درونم برانگیزی؟ تو آن نوای پنهانی هستی که بی‌صدا، جان را متلاطم می‌کند. قرارمان، نه در شب‌نوشته‌ها، که در دلِ هر لحظه‌ی گمشده‌ای‌ست که میان ما جان گرفته است. و من، هنوز در حیرت آن لحظه‌ام، که چطور یک نگاه، این‌چنین می‌تواند جهانی را دگرگون کند.
  10. با هر نفس، عالمی را دوباره می‌آفریندی و من، در شوق دیدن آن، خود را دوباره به زندگی می‌بخشم. نگاهت گاه در آینه‌ی دریا می‌رقصد و گاه در عمق شب، به ستارگان وعده می‌دهد. هر کلمه‌ای که از دهانت جاری می‌شود، چون شعله‌ای در دلم می‌سوزد. بگذار دنیا هرچقدر که می‌خواهد به چرخش درآید، من در همین نگاه تو، برای همیشه متوقف می‌شوم.
  11. هر پله‌ای که به سوی تو برداشته‌ام، آیا می‌دانی به چه دلهره‌ای رسیدم؟ پله‌ها نه از سنگ، که از شوق ساخته شده‌اند، و هر قدم، گامی‌ست به سوی سرنوشت. ای نگاه تو، ای امید پوشیده در اعماق دل، تو به من نشان دادی که چگونه می‌توان به بیداری خوابید. در بین تمامی رنگ‌های جهان، رنگ نگاه تو تنها رنگی‌ست که هر روز دوباره ترسیم می‌شود. آیا می‌دانی در این جهانی که هیچ‌چیز ثابت نیست، قرارمان همانند یک قطب‌نما، همیشه راه را به من نشان می‌دهد؟ و من، همچنان در بی‌قراریِ بی‌انتها، به جستجوی آن راه ادامه می‌دهم.
  12. در سکوت شب، گاه خیالاتم در عبور نگاه تو گم می‌شوند و من که همیشه در افکارم به بند کشیده بودم، حالا بی‌اختیار، در دنیای آن نگاه سرگردانم. تو آن تابش آفتابی هستی که در دل شب می‌درخشد و مرا به جایی می‌بری که هیچ‌کس از آن خبر ندارد. چشم‌هایم در پی گمشده‌ای می‌دوند، و آن گمشده جز تو نیست. آیا می‌دانی در چشمانم چه چیزی مدفون است؟ شوقی که هر روز با دیدن سایه‌ات زنده می‌شود.
  13. من از واژه‌ها گذشتم، چون هیچ‌کدام تاب آوردن وسعت تو را نداشتند. آغوش واژه‌ها تنگ بود برای قامت بلند نگاهت. تو را باید با دل نوشت، با اشکی آرام، یا لبخندی از ته جان. قرارمان نه بر روی کاغذ، که میان دو تپشِ بی‌صدا ثبت شد تو نگفتی، من نگفتم، اما جهان فهمید که عشق چگونه بی‌صدا غوغا می‌کند. از تو یک حس مانده، شبیه نرمی اولین برف بر شانه‌ی داغی تب‌دار. نه‌چندان سنگین، اما ماندگار و من… هنوز در تب آن نخستین نگاه، می‌سوزم.
  14. بی‌تو، هر آینه تصویری غم‌زده است و هر موسیقی، پژواکی از بی‌قراری. تو را از ورای کلمات خواستم، نه چون شاعران، که چون سالکی که از جهان سیر شده است. تو در من زیسته‌ای، بی‌آن‌که حضور داشته باشی و من، در تو مرده‌ام، با هر بی‌نگاهت. زمان، بی‌تو مفهومی پوچ دارد؛ ساعت‌ها زنگ نمی‌زنند، تقویم‌ها خواب رفته‌اند. تو که نباشی، حتی دعاها نیز پژواک نمی‌گیرند. و من، همان زائر بی‌زیارتگاهی‌ام که به خاک نگاه تو دخیل بسته‌است. ارکیده‌ی نگاهت، هنوز در جانم شکوفاست.
  15. اگر شعر، پرنده‌ای‌ست از تبار رؤیا، تو آسمانی هستی که بال‌ها در آن، عاشقانه می‌رقصند. چشمانت، زلالیِ چشمه‌ای‌ست از دل افسانه‌ها و نگاهت، شبیه نسیمی‌ست که استخوان کوه را می‌لرزاند. در تاریکی‌ام، تو فانوس نبودی، خورشید بودی آن‌گونه درخشنده که سایه‌ام نیز از حضورت سیراب می‌شد. با هر لبخندت، هزار فصل شکوفا می‌شدند در من و با هر سکوتت، زمستانی سترگ بر جانم می‌تاخت. قرارمان ساده بود… دیداری، لبخندی، شاید حتی نگاهی دور. اما چه می‌توان کرد، که دل به همین اندک‌ها، تا ابد دلبسته شد. کاش نگاهت، بار دیگر سر از اتفاقی کوچک درآورد؛ مثلاً افتادن یک برگ، یا وزیدن نسیمی حوالی من...
  16. گاه، گمان می‌کنم تو را از ازل می‌شناخته‌ام؛ نه از روی چهره، که از جنس تپش قلبی که در حضورت نوا گرفت. تو آن شعله‌ای هستی که شب‌های خاموشم را به بزم بدل ساخت. نه ماه، نه ستاره، تو بودی که آسمان را به من معنا بخشیدی. در نگاهت، تبریزی‌ترین جنون بود و من، شوریده‌ای که عقلش را گروی لبخند تو نهاد. ای بلاغتِ بی‌کلام، ای موسیقی خاموش، ای تفسیرِ آیات نانوشته‌ی عشق… بگذار زمان بگذرد، بگذار قرن‌ها در سکوت پوسیده شوند، تو بمان… حتی اگر در قاب خاطره، نه در آغوش من. که بعضی‌ها را باید پرستید، نه لمس کرد. تو، همان نیایش بی‌مناسک منی.
  17. عمو با صدای بلندی که سعی می‌کرد کنترلش کنه گفت: ـ دلیل نمی‌شه اگه این دختر حرفی نمیزنه تو الناز سوارش بشین که. دخترت هم زیادی زبونش بلند شده فریبا. آرون پشت بند عمو گفت: ـ گل گفتی بابا. رسما دارین شکنجش میدین، گناه داره. بجز ما تو این دنیا دیگه کیو داره؟ از حرفای آرون حتی دلمم به حال خودم سوخت. اشکامو پاک کردم و دویدم و رفتم سمت اتاقم. از بالا بازم فقط صدای داد و بیداد و کولی بازی های زنعمو میومد. دیگه از این وضعیت کلافه شده بودم، فردا هرطوری شد باید یه کار برای خودم دست و پا می‌کردم تا دیگه منت اینا روی سرم نباشه.
  18. امشب، در خلوت ستارگان، دوباره نامه‌ای نوشتم برایت؛ نه با مرکب، که با قطرات ناب اشتیاق. روی برگِ تنهایی‌ام، نام تو را هزار بار نوشتم و هر بار، انگار شعری تازه زاده می‌شد. نگاهت هنوز، در پرده‌ی پلک‌هایم حک شده، همچون دعایی مقدس که خط نمی‌خورد. اگر دل، حریری نازک باشد، تو همان تکه‌نوری که از میانش عبور کردی و نماندی. اما هر عبور، رد پایی‌ست ابدی… تو نماندی، ولی من هنوز در کوچه‌های خاطره دنبالت می‌گردم و در هر خواب، به دیدارت می‌رسم بی‌آن‌که از خواب بیدار شدن را بخواهم.
  19. بی‌تو، هر خیابان به کوچه‌ی بن‌بست بدل می‌شود و هر ترانه، در گلویم به هق‌هق فرو می‌ریزد. صدای گام‌هایت، هنوز در کریدورهای خیال طنین‌انداز است و عطر حضورت، مثل وردی جادویی، هوایم را مسخ می‌کند. من آن عاشقم که واژگان را به بند کشیده، تا مبادا از وصف تو، چیزی کم بیاید. تو از تمام عشاقی که خورشید را در خود نهان کرده‌اند، متفاوتی؛ تو خود خورشیدی، در جامه‌ی سپید سکوت. دلم برای صدایت تنگ است؛ برای آن طنین مسخ کننده که استخوان‌های شب را نرم می‌کرد.
  20. تو را نمی‌توان در قالب هیچ شعری گنجاند؛ باید دفتر را بوسید و بی‌هیچ حرفی به سینه چسباند. تو فصل گمشده‌ای در تقویم منی، که هر بار ورق می‌زنم، فقط جای خالی‌ات را قاب گرفته‌ام. بی‌تو، لحظه‌هایم چون زخم بی‌مرهم‌اند؛ نه امید، نه تسکین، فقط کش‌وقوس یک دلتنگی بی‌انتها. در غیابت، حتی طلوع هم رنگ می‌بازد و ماه، بی‌خجلت، خودش را به خواب می‌زند. قرارمان همان جایی‌ست که باران بوی آغوش می‌دهد و نگاه تو، تسلی‌بخش تمامی تب‌وتاب‌های جهان است. ای آرزوی مجسم، ای رؤیای ملموس، بازگرد... تا زمین، دوباره بهانه‌ای برای چرخیدن داشته باشد.
  21. با بغض سفره رو پهن کردم اما یه لقمه از گلوم پایین نرفت. آرون یهو ازم پرسید: ـ باران چرا نمی‌خوری؟ سریعا به قاشق ماست گذاشتم تو دهنم و گفتم: ـ چرا دارم میخورم دیگه. الناز پوزخند زد و گفت: ـ هنوزم پر ادایی! واسه جلب توجه یه کار دیگه بکن. عمو یهو زد رو میز با تحکم رو به الناز گفت: ـ غذاتو بخور. زنعمو یهو با عصبانیت گفت: ـ چته رضا؟ چی گفت مگه بچم؟ عمو با حرص زنعمو رو نگاه کرد و چیزی نگفت. الناز خانومم مثلا ناراحت شد و سریع رفت بالا. منم چون می‌دونستم بعدش زنعمو میخواد بهم تیکه بندازه، بشقابمو گذاشتم تو سینک و آروم داشتم میرفتم بالا که صداشونو از پایین شنیدم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...