تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت دوازدهم چشمانش را باز کرد و چشمانش را باز کرد و پس از برانداز کردن آنها دوباره چشمانش را روی هم گذاشت و بدون لحظهای فکر کردن به موقعیتی که در آن قرار دارد و آن بغضی که هر لحظه در گلویش بزرگتر میشد، با صدای بلند، طوری که تمام اعضای خانواده صدای او را بشنوند، گفت: - قصد دارم برای ادامهی تحصیل به پاریس بروم! هنگام زدن این حرف، هنوز چشمانش بسته بود و نمیتوانست ببیند که چه رفتاری از خودشان نشان دادهاند اما سنگینی نگاهشان را حس میکرد. زمانی چشمانش را باز کرد که مادرش هین بلندی کشید. با باز شدن چشمانش اولین چیزی که دید مادرش بود که دستش را روی دهانش گذاشته بود و با چشمانی گرد شده و پر از وحشت به او نگاه میکرد. نگاهش را بین آنها چرخاند. همه از غذا خوردن دست کشیده بودند و با تعجب به او نگاه میکردند. نگاهش صورت همهشان را از نظر گذراند و روی چهرهی پدرش که از عصبانیت، سرخ شده بود ایستاد. هنوز لقمه در دهانش بود و حتی برای جویدنش ذرهای به خود زحمت نمیداد. فقط همانطور ایستاده بود و با غضب به او خیره شده بود. جیزل دهانش را باز کرد که حرفی بزند اما قبل از پدرش به او این اجازه را نداد و فریاد زد: - دخترهی خیرهسر، از همان اول هم نباید به تو اجازه میدادم که به مکتب بروی، اگر میدانستم قرار است چنین دختری داشته باشم، از همان اول حتی نمیگذاشتم که به این دنیا پا بگذاری! با شنیدن این حرف از زبان پدرش، نگاهش را مستقیم به او دوخت. از آن چهرهی برافروخته و قرمز شده مشخص بود که این حرفها را کاملا از سر جدیت میزند. اگر میگفت با این حرف، قلبش نشکست، دروغی محض بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود و باعث میشد آنها را تار ببیند. همه با غضب به او خیره شده بودند. - من فقط... با بغض دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما دوباره با فریاد پدرش، ساکت شد. - دهانت را ببند، نمیخواهم صدایت را بشنوم، اگر یک کلمهی دیگر سخن بگویی، مطمئن باش که دیگر در این خانه جایی نداری! با شنیدن این حرف به سرعت سرش را بلند کرد و به او خیره شد. پدرش آنقدر نفس-نفس میزد که امکان داشت هر لحظه نفسش بگیرد و بر روی زمین بیوفتد. اما جیزل نمیتوانست دست بردارد. فقط یک هفته فرصت داشت، فقط یک هفته! او تا کنون برای اینکه بتواند کارهایی که دلش میخواهد را انجام بدهد، عذابهای زیادی کشیده بود؛ نمیگذاشت تمام آن تلاشها و عذابها یک شبه بر باد بروند. - اما پدر... پدرش دوباره دهانش را باز کرد که سرش داد بزند، اما جیزل صدایش را بالاتر از صدای او برد و مانع او شد. - این کاری است که دلم میخواست در تمام زندگیام انجام بدهم، نمیتوانم اینگونه قیدش را بزنم و در خانه بنشینم، متاسفم پدر، اما هر طور که شده باید به دانشگاه بروم! پدرش دوباره میخواست داد بزند. اما با کشیدهی محکمی که در صورت جیزل فرود آمد، او نیز ساکت شد. مادرش آنقدر محکم در صورتش کوبیده بود که پوست صورتش به گزگز افتاده بود و مطمئن بود که کبود شده است. دیگر نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. اشکهایش یکی پس از دیگری از چشمانش سرازیر شدند و روی گونههایش ریختند. - خب، من آماده هستم، میتوانید هر چقدر که میخواهید مرا بزنید، شکنجه کنید، اصلا میتوانید مرا در خانه حبس کنید، من قبل از این تصمیمم را گرفتهام، میخواهم برای ادامهی تحصیل به پاریس بروم! بدون اینکه منتظر بماند تا کسی چیزی بگوید پشتش را به آنها کرد و به سوی پلهها به راه افتاد. میخواست مثل همیشه خودش را در اتاقش حبس کند و با خودش خلوت کند؛ اما اولین قدم را برنداشته بود که دستی در موهای بلندش فرو رفت و او را به شدت بر روی زمین انداخت. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت یازدهم با عجله و پس از خداحافظی مفصلی با آقای چارلز از مغازه خارج شده و به سوی خانه دوید. با سرعت میدوید و هیچ توجهی به اطرافش نداشت؛ حتی زمانی که مادام ایزابلا را دیده بود که روی صندلی قدیمی همیشگیاش جلوی درب خانهاش نشسته و تا او را دیده به سرعت سرش را کش آورده تا ببیند به کجا میرود، نایستاد تا به او عرض ادب کند و به راهش ادامه داد. بیشتر از آن عجله داشت که بخواهد به صحبتهای تکراری این پیرزن عبوس گوش بدهد. پس از چند لحظه جلوی درب خانه ایستاده بود. بعد از کشیدن دستی به سر و رویش و پنهان کردن کتاب در داخل جیبش وارد خانه شد. با ورودش به خانه، اعضای خانه را در حالی یافت که روی میزی نشسته بودند. برادرش از دیشب که به همراه پدرش به خانه برگشته بودند، همانجا مانده بود و اکنون همسرش نیز به جمعشان اضافه شده بود. خواهرش نیز به همراه همسر و پسر کوچکشان روی میز در کنار پدر و مادرش نشسته بودند. مادرش با دیدن او که جلوی در ایستاده بود، اشارهای به او کرد. - قصد داخل آمدن را نداری؟ جیزل دودل جلوی در ایستاده بود. میدانست که این کارش اشتباه است اما دست خودش نبود، به یکباره با دیدن آنها قلبش به تپش افتاده بود. حتی خودش هم میتوانست متوجه بشود که رنگ از رخش پریده است. مادرش همانطور که بشقابی از غذا برایش روی میز میگذاشت، گفت: - چقدر کارت طول کشید! دیگر جلوی در ماندن و هیچ نگفتن را کار درستی نمیدانست، برای همین وارد خانه شد و آرام به سوی آشپزخانه حرکت کرد. - خیلی زودتر به راه افتادم و همین باعث شد که چند ساعتی منتظر بمانم تا مادام لیلیا به مغازه بیاید. مادام لیلیا دوست صمیمی مادرش بود و مغازهی کوچکی برای زیباسازی دختران دهکده باز کرده بود تا از آنجا خرید کند. شعارش هم این بود که " خود را برای همسر خود زیبا کنید!" از آن کلیشههای همیشگی! مادرش با دقت به او نگاه کرد. - چرا وسیلهای در دستت نیست؟ مگر نه برای خرید کردن رفته بودی؟ جیزل دستش را در جیبش فرو کرد و گردنبدی از آن بیرون آورد. این گردنبند را از شب قبل آماده کرده بود تا به او نشان بدهد و از زیر سوال و جوابهای دیگر سر باز بزند که نقشهاش عملی شد زیرا مادرش سری به نشانهی تایید تکان داد و دوباره مشغول غذایش شد. بعد از شستن دستهایش و رفتن به اتاق و جاسازی کتاب در زیر تخت پایین آمده و بهه سوی صندلی خالی میز رفت و روی آن جای گرفت. درست روبهروی پدرش نشسته بود و همین باعث میشد که ترس بیشتری در دلش جا بگیرد. پدرش آدمی بود ساکت که بیشتر اوقات با خود خلوت میکرد و تا زمانی که کسی کاری به کارش نداشته باشد، با کسی کاری نداشت. اابته که اگر کسی پا روی دمش میگذاشت، به هیچ عنوان آن شخص زنده نمیماند. جیزل بیشتر از همه از زمانی میترسید که پدرش، عصبانی بشود، آنگاه بود که شاید حتی خانه را هم روی سرشان خراب میکرد. نگاهش را از پدرش گرفت و به برادرش داد که با ولع مشغول خوردن غذایش بود. در این خانه جیزل کمتر از همه میتوانست با او ارتباط برقرار کند. برادرش، آدمی بود تعصبی و به شدت سختگیر که گاهی اوقات باعث میشد صبر جیزل تمام بشود و بخواهد او را خفه کند. شوهر خواهرش یکی از فامیلهای نزدیک کشیش رابینسون بود و همین موضوع را صد برابر سختتر میکرد. به خصوص اکنون که او درست در کنارش نشسته است. خواهر و عروسشان نیز انسانهایی بودند که به پیروی از همسرانشان عادت داشتند، همین باعث میشد آنها نیز کسانی باشند که جیزل نخواهد در مورد خودش و هدفهایش با آنها صحبت کند. نگاهش را یکی-یکی بین آنها رد و بدل کرد. چگونه میخواست به این خانوادهی به شدت تعصبی که ذهنشان آنقدر بسته است و هیچ نمیدانند، در مورد رفتن به پاریس و ادامهی تحصیل سخن بگوید؟ برای لحظهای از گفتن پشیمان شد، اما بعد صدای آقای چارلز در سرش پیچید. - " فراموش نکنی که فقط یک هفته وقت داری، در غیر این صورت، جای خالی پر میشود و باید تا سال دیگر صبر کنی. " نمیتوانست نگوید. اگر نمیگفت همه چیز به ضررش تمام میشد. البته که مطمئن نبود اگر بگوید به نفعش خواهد شد، اما تمام توانش را جمع کرد و نگاهش که تا کنون به ظرف غذای مقابلش بود را بلند کرد و به آنها داد. چندین بار دهانش را باز کرد تا به آنها بگوید اما دوباره پشیمان شد و دهانش را بست. با عصبانیت چشمانش را روی یکدیگر فشار داد. از دست خودش عصبانی بود، عصبانی بود که کاری که شاید برای خیلیهای دیگر ساده بود را نمیتواند انجام بدهد و دهان باز کند و با خانوادهاش حرفی بزند. میتوانست تجمع قطرات اشک را در زیر پلکهای بستهاش احساس کند اما با تمام تلاشی که در خودش میدید، جلوی ریختن آنها را گرفت. آنقدر در آن وضعیت ماند که با برخورد دست مادرش روی بازویش به خودش آمد؟ - جیزل، اتفاقی افتاده است؟ - امروز
-
@Paradise یه روز زمان ویرایش
-
عزیز جان لینک رمان رو هم کپی کنید و اینجا بفرستید تا بررسی بشه.
-
https://forum.98ia.net/topic/1356-رمان-نقطهی-بیصدا-دیبا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=9927 سلام وقت بخیر درخواست ویراستای برای رمان نقطه بیصدا
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
https://forum.98ia.net/topic/331-داستان-کوتاه-ماه-را-پیدا-میکنم-ماسو-کاربر-انجمن-نود-هشتیا/
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
ماسو شروع به دنبال کردن رمان زافیر | ماسو کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام خداوند آرمان ها نام رمان: زافیر نام نویسنده:ماسو مقدمه: درمیان فریاد های سکوتم در تابوت اشک هایم، مثل مرده ای دفن شده ام. نمدانم ان بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورت های سرد و بی روحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستاده اند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب ارامش میکنند. نمیدانم ان چشم های اشناهم میان جمعیت هست یا نه؟نمیدانم اندوهگین است یا اوهم حالت صورتش سرد و بی روح است، نمیدانم اوهم مثل بقیه دلش سنگ شده یانه؟ ایا دست هایش میلرزند؟یا اشک هایش، پشت سرا پرده چشم هایش امده و دیده اش را تار کرده اند؟ نمیدانم شایدهم دلم نمیخواهد که بدانم اما انگار اشک هایم بامن موافق نیستند. خلاصه: چندسال گذشته! نمیدانم! من روزهارا میشمردم ولی از جایی به بعد، دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟یا دوهزار روز؟ برای من انگار قرن ها گذشته که از تو دورم، موهای کنار شقیقه ام سفید شده و پای چشم هایم گود افتاده، اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟شاید هم هر دو، مهم نیس وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشم هایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیاییم و تمام خیابان های رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت، تو نمیدانی من حتی صدای قدم هایت را میشناسم، حتی نفس هایت برای من با بقیه فرق دارد، پیدایت میکنم، اخرش پیدایت میکنم حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیه های آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قراره کاملا اتفاقی پیش بره پس در نهایت پارت گذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتون بیاد. زافیر:یاقوت کبود
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سیو ششم: صدای زوزهی باد در گوش درختان چرخ میخورد، مه سرد، مثل شبحی بیصدا، در لابهلای شاخههای لخت میرقصید و بوی خاکِ مرطوب، مخلوط با برگهای پوسیده، هوا را خفه و غلیظ کرده بود. جایی در دل جنگل، ش تن، با دست و پای بسته، نیمهجان روی زمین افتاده بودند؛ درست وسط یک دایره از طناب و برگ و خاک نمخورده. همراز، با آخی عمیق، سر جایش جابهجا شد، نور ماه از لای شاخهها روی صورتش افتاده بود و پوستش را به رنگی خاکستری و مبهم درآورده بود؛ نگاهش تار بود، اما ذهنش تیزتر از همیشه. گوش سپرد به سکوت اطراف، صدای قورباغهای از دور، خشخش ملایمی میان درختها اما نه انسانی، نه نوری، نه نشانی از پادگان. دستهایش بسته بود، اما نه برای همراز، لبخند محوی گوشه لبش نشست، انگار این تاریکی و بیخبری برایش آشنا بود، آهسته گلسر فلزی را که در لای موهایش پنهان کرده بود، بیرون کشید، نور ماه بر تیغهاش درخشید؛ باریک، ظریف، و مرگبار، مثل خودش،. با دقت طناب دور مچهایش را برید، بعد بلند شد، پاهایش کمی لرزید اما ایستاد، یکی یکی سراغ بچهها رفت، نفر اول گندم بود که بندهای دست و پایش را گشود، گندم پلک زد، نفس لرزانی کشید و به همراز نگاه کرد. -کجا… هستیم؟ - تو یه جهنم درهای که ناشناس. صدای همراز آرام بود، ولی محکم، مثل زمزمهی پیش از طوفان، نفر بعدی لیزا، بعد اورهان، بعد سرهات، همه آرام و گیج، اما کمکم هوشیار اما وقتی رسید به نوح، لحظهای درنگ کرد. او هنوز بیحرکت بود، اما وقتی تیغهی گلسر پوست بندش را برید، آهسته گفت: - ممنونم همرازم... همراز بیواکنش، مشغول باز کردن بند دوم شد و نوح، آرام و لبخند به لب، ادامه داد: - مهم نیست بشنوی یا نه… ولی دلم آرومه که هنوز صحیح و سالم پیشمی قو زیبا.» همراز حرفی نزد، اما در دلش، چیزی لرزید، قند که نه، گُدازهای شیرین زیر پوست قلبش جوشید، تا لب چشمانش بالا آمد، و دوباره دفن شد؛ خودش را به نشنیدن زد، فقط کمی تندتر نفس کشید و بلند شد. تا بخواهند راه بیفتند، صدای خشخشی آمد و زیر نور پُررنگ مهتاب، شش سایه از میان درختها پیدا شدند. شش نفرِ قدبلند، لبخند به لب و چاقوهایی در دست، لبخندهایی کشیده، سرد، شبیه ماسک، بچهها بیدرنگ در حالت دفاعی قرار گرفتند. هرکدام یکی از مهاجمان روبهرویش بود، نوح ایستاد مقابل یکی که چشمهایش عسلس بود ایستاد، همراز، بیهیچ درنگی، خودش را به سمت مهاجم زن با چاقویی منحنی رساند، گندم، چاقوی کوتاهش را از کفش بیرون کشید. سرهات، آستینش را بالا زد و اورهان، با آرامشی مرموز، ایستاد، لیزا، دندان روی هم فشرد و گارد گرفت. و نبرد آغاز شد، برخورد چاقو با چاقو، فریادهایی کوتاه، ضرباتی بیوقفه و صدای خشخش پاهایی که روی برگها میلغزیدند. قطرات خون روی برگها پاشید، ولی بچهها، یکییکی، دشمنانشان را مغلوب کردند، نه فقط با قدرت؛ با هوش، تمرکز، غرور، لحظهای که همه مهاجمان زمینگیر شده بودند، سکوت عجیبی جنگل را گرفت. سکوتی که تنها با صدایی ناگهانی شکست: - بیب صدای بوقی بلند، مهیب، از دل درختها پیچید و بعد صدای بلندگو؛ بم و آشنا، صدای رئیس کل بود! - تبریک میگم بهتون بچهها، حالا وارد مرحلهی بعد شدین؛ اما این فقط یه پیشدرآمد بود، صدای نفسکشیدنها سنگین بود، چهرهها عرقکرده، خاکی، با خون خشکشده روی گونه یا دستها. - اطراف شما نشونههایی هست که معمار اصلی این بازی گذاشته. باید تا سپیدهدم، با استفاده از اونها، مسیر درست رو پیدا کنین و خودتون رو به پادگان برسونین. اگه نه؟ مکثی کرد و با تمامی خباثت ذاتیاش شمرده شمرده گفت: - حذف میشین؛ برای همیشه. صدای بلندگو قطع شد، مه دوباره سنگینتر شد و برگها سایهوار حرکت کردند، شش جوان، در تاریکی شب، با چشمانی مصمم، رو به جنگل کردند، اینجا فقط جنگل نبود؛ اینجا، آستانهی بقا بود. -
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سیوپنجم: فضا پر شده بود از صدای خنده، از لمس لحظههایی که واقعی بودند، سرهات رو به بقیه گفت: - انگار دیگه جنگی وجود نداره؛ فقط ما هستیم و این لحظه. همراز فقط لبخند زد، اما نگاهش را به افق دوخته بود، چیزی در دلش قلقلک میداد... نیمهشب، بار دیگر از همان راه باریک برگشتند. مه لابهلای درختها پیچیده بود، ماه از پشت ابرها زل زده بود به قدمهایشان. کسی نمیخندید و همه ساکت بودند، خستگی در پوستشان نشسته بود، اما چشمهایشان هنوز بیدار بود، وقتی به دروازهی پادگان رسیدند، چیزی در هوا تغییر کرده بود، دروازه باز بود و بیصدا، نگهبان نبود، نوح قدم آهسته برداشت و دستی به اسلحهاش برد. سرهات زمزمه کرد: - هیچکس نیست، و این اصلاً عادی نیست. گندم اخم کرد، و با آنالیز کردن اطراف زمرمه کرد: - انگار تخلیهست، حتی چراغها خاموشن. اورهان درجا ایستاد، بیسیم را از کمرش باز کرد و با صدایی گرفته گفت: - همه آماده؟ بیسیم هاتون روشن باشه جدا بشیم، هرکس یه طرف، شش نفر، شش مسیر، لیزا رفت سمت آشیانهی تسلیحات، گندم به سمت خوابگاه؛ اورهان به اتاق تجهیزات، سرهات مستقیم رفت به مقر فرماندهی، نوح از میان راهروها به سمت انبار حرکت کرد و همراز، آرام، به سمت بخش اداری خزید. هرکدام به یکی از ارشدها رسیدند، بیهوا انگار منتظر ان شش نفر بودند، چهرههایشان همان سردی سابق را داشت، اما پشت نگاهشان چیزی برق میزد. نوح، چشمدرچشم شد با ارشد خودش، مردی با چشمانی خاکستری و دستانی که شبیه گیرهی فلز بودند. هنوز دیالوگش تمام نشده بود که چیزی در گردنش حس کرد... سوزشی تیز. - چهخب... و افتاد، همراز، در برابر زنی قد بلند با چشمانی یخزده ایستاده بود اما زن حرفی نزد، فقط سرش را خم کرد، صدای فشفش کوچکی آمد و دنیا تار شد. سرهات چاقو را در دست گرفته بود، اما وقتی به خود آمد، فقط صدای ضربان گوشش ماند، و بعد سکوت. بوی خاک، بوی خزه، صدای پرندهای ناآشنا، نوح چشمانش را به سختی باز کرد و مه، در اطراف پراکنده بود. تنهی درختی قدیمی در برابرش. همراز، چند قدم آنسوتر، هنوز در شوک، گندم به زحمت خودش را بالا کشید که صدای اورهان از جایی دور آمد. - کجاییم؟! اینجا کجاست؟! لیزا تلوتلو خورد، به تنهای تکیه داد، سرهات با دست خونیاش از خاک بیرون آمد و گفت: - یکی از جنگلهای بین اطراف پادگان... ما دیگه اونجا نیستیم. صدای باد از میان شاخهها گذشت، و اینبار، هیچکسی نخندید، هیچکسی نگفت: - همهچیز عادیه. نه، شروع شده بود، یک بازیِ تازه. -
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سیو چهارم: پلههای چوبی با صدای خفیف "جیرجیر" زیر قدمهای پنجنفرهی خسته و مشتاق به استراحت، خم میشدند. طبقهی بالا بوی چوب خام و پارچهی کهنه میداد و هوا را سکوتی گرفته بود که با نفس کشیدن هرکدام از بچهها، اندکی جان میگرفت. دو اتاق در دو سوی راهروی باریک، منتظرشان بود. پنجرههای کوچکی با شیشههای مهگرفته، نور زرد و مردهی عصر را به داخل میریخت. در یکی از اتاقها، دو تخت دوطبقه و در دیگری، یک تخت یکنفرهی قدیمی و در اتاق پائین شش تخت وجود داشت که فنرهایش در سکوت زمزمه میکردند. همراز اولین نفر وارد شد و کولهاش را آرام گوشهی اتاق قرار دا، پیراهن مشکی تمرینش را درآورد و تا زد، کنار تخت گذاشت. دست کشید به پنجرهی خاکگرفته، آنسوی شیشه، شاخههای لخت درختها مثل انگشتهای لرزان پیرزنی خم شده بودند. گندم بهدنبال او آمد، لبخندش با نور غروب درهم آمیخته بود، کیف کوچک شخصیاش را باز کرد، عطر ملایمی از گیاهان خشک بیرون زد، لیزا آمد، موهای کوتاهش را با کش بست و گفت: - بهشت کوچیک خودمونه انگار... آنطرف راهرو، پسرها مشغول جاگیر شدن بودند، نوح روی لبهی تخت نشست، نگاهی انداخت به دیوار چوبی، دستی به خطِ برش خوردهای کشید که کسی روزی با چاقو یادگاری کنده بود. اورهان نفس عمیقی کشید، خستگی از استخوانش پایین آمد. سرهات با صدای بلند گفت: - زندهام هنوز! باورتون میشه؟ همگی یکییکی پایین رفتند. در اتاق نشیمن کوچک، نور عصر با نرمی روی زمین چوبی پهن شده بود. شومینه شعله کشید، گرمایش مثل پتو تنشان را گرفت. بچهها مشغول شدند؛ میز چوبی وسط اتاق پر شد از نانهای محلی، کنسروهای گرمشده، میوههای خشک، و قهوهای که بویش تا سقف میرفت. اورهان آهنگ ملایمی گذاشت، گندم رقص آهستهای با لبخند زد، لیزا شروع کرد به شوخیهای بیمزهای که همه را به خنده انداخت. نوح تکیه داده بود به دیوار، لیوان قهوهاش در دست، نگاهش روی همراز که بیصدا، اما آرامشبخش کنار پنجره نشسته بود قرار گرفت. -
نیشابور