رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت چهل و پنجم محکم پرید بغلم و گفتم: ـ خیلی ازت ممنونم خداجون! متقابلا بغلش کردم و با خنده گفتم: ـ من خدا نیستم عزیزم... سریع گفت: ـ ولی برای من خیلی شبیه خدایی، تازه همونقدرم خوشگلی... بقیه بچها هم به نشونه تشکر ازم، ریختن سرم و محکم بغلم کردن...یه پسره ازم پرسید: ـ آبجی اسمت فرشتست؟ بلند شدم و با لبخند بهش گفتم: ـ کارما! بعدش با همشون خداحافظی کردم و سوار موتور شدم...فاطیما با صدای بلند گفت: ـ هیچوقت تو رو فراموش نمی‌کنم کارما! برای همشون دست تکون دادم...قبل رفتن هم تموم اون پولایی که از اون دوتا غولچماغ گرفتم و بین همشون پخش کردم...سر چراغ راهنما وایستادیم که یهو هاروت تو گوشم گفت: ـ عمیق تر گوش بده کارما! یهو متوجه گریه زنی تو ماشین کناری خودمون شدم...زنه با گریه می‌گفت: ـ خدایا یعنی من یذره اعتبار پیش تو ندارم؟ بچمو ازم گرفتی...حالا بخاطر اینکه محمد قبلا اعتیاد داشت هیچ جا به ما به بچه نمی‌ده که به سرپرستی قبولش کنیم...یعنی من باید آرزوی مادر شدن و با خودم به گور ببرم؟؟ چرا صدای منو نمی‌شنوی؟؟
  3. پارت چهل و چهارم یهو دیدم کلی دست گل رز قرمز و گرفته سمتم و گفت: ـ تقدیم به خوشگلترین رییس دنیا! با خنده ازش دسته گل و گرفتم که زیر گوشم گفت؛ ـ رییس فقط من پولشو بهش ندادم... با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، الان درستش می‌کنم! بعد اینکه ساندویچاشونو خوردن رو به همشون گفتم: ـ خب بچها آرزوتون چیه؟ از سمت چپ شروع کنیم یه پسره گفت: ـ من آرزوم اینه بالاخره بتونم تو مکانیکی سر کوچمون کار کنم و پول خوبی دربیاره و دیگه از مردم التماس نکنم دستمال بخرن ازم. از تو جیبم یه نخ بنفش رنگی رو درآوردم و دادم بهش و گفتم: ـ اینو امشب بذار زیر بالشتت، فردا از آرزوت لذت ببر... با تعجب نخ و ازم گرفت و گفت: ـ آبجی نکنه تو واقعا فرشته باشی!!؟ خندیدم و سکوت کردم و به ترتیب از تک تک بچها آرزوهاشونو پرسیدم. آرزوهاشون از نظر من کوچیک اما از نظر اونا کل زندگیشون بود...برام خیلی خوشایند بود که تهش لبخند رو لباشونو می‌دیدم! یکی می‌خواست پدرش از بیماری لاعلاج نجات پیدا کنه، یکی دیگه یه چمدون پول می‌خواست، یکی یه ماشین گرون قیمت، یکی دوچرخه اما وقتی رسیدم به اون کوچولو که اسمش فاطیما بود گفت: ـ من نمیدونم اصلا آرزو چیه! قلبم خیلی از حرفش درد گرفت! گفتم: ـ دیدی دوستات چی خواستن؟! چیزی که دوست داری و بگو...غذا، پول، خونه یا هر چیزی که دلت می‌خواد... پیشونیشو بوسیدم و گفتم: ـ شاید دیگه قسمت نشه منو ببینی! یکم فکر کرد و بهم خیره شد و گفت: ـ من هیچوقت نفهمیدم پدر و مادر داشتن چجوریه! همیشه دلم می‌خواست به خانواده داشته باشم اما از وقتی یادم میاد با خواهر کوچولوم تو یه انباری باهم زندگی می‌کنیم! لبخندی بهش زدم یه نخ قرمز از تو جیبم درآوردم و بستم به مچ دستش و گفتم: ـ اینو از دستت درنیار! آرزوت تو رو پیدا می‌کنه!
  4. پارت چهل و سوم حدود سی تا بچه قد و نیم قد بودن و یکیشون با دیدن من گفت: ـ خانوم چقدر شما خوشگلی! خندم گرفت... سامان یهو از پشت سر زدتش و گفت: ـ هوی چشاتو درویش کن! بهش چشم غره‌ایی دادم که سرشو انداخت پایین و گفت: ـ غلط کردم! از تو نایلون ساندویچا رو بینشون پخش کردم و همشون با ولع در حال خوردن شدن! جز به دختر کوچولویی که وقتی ازم گرفتش فقط با ناراحتی به ساندویچش نگاه می‌کرد...رفتم کنارش و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چرا نمی‌خوری دخترم؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ آخه من به خواهر کوچولوی شش ماهه دارم که هر شب از گشنگی گریه می‌کنه! می‌خوام ببرمش خونه به اونم بدم... نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم...از اینکه با اینکه خودش بیشتر از ده سالش نبود و من می‌دونستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده اما از یه کوچولوی دیگه مراقبت می‌کرد و به فکرش بود. همینجور که تو بغلم بود گفت: ـ خانوم شما از بهشت اومدین؟ خندیدم و گفتم: ـ نه چطور مگه؟ گفت: ـ آخه هیچوقت تا حالا کسی پیدا نشده بود که به منو دوستام توجهی کنه بعلاوه اینکه بوی یه باغ خوشبو مثل بهشت می‌دین... یهو سامان از پشت سرم گفت: ـ ایشون بالاتر از فرشته هاست کوچولو...
  5. پارت چهل و دوم یهو با حالت شاکی گفت: ـ خوشت میاد مردم فکر کنن من دیوونم؟ خب کلاهتو بنداز بذار ببیننت دیگه! خندیدم و گفتم: ـ باشه! کلاهمو انداختم و بعدش سوار موتور شدیم...به سامان گفتم بره چهارراه بالایی تا من این ساندویچارو بین بچهایی که سر چراغ راهنما وایمیستن پخش کنم...وقتی رسیدیم بچه‌های کوچولویی رو دیدم که با التماس از مردم می‌خواستن که فقط یه شاخه گل یا فقط یدونه آدامس ازشون بخرن و خیلی از مردمی که تو ماشین نشسته بودن حتی نگاشون هم نمی‌کردن! یجوری رفتار می‌کردن که انگار اون بچها اصلا وجود ندارن! دلم برای بغض خیلیاشون کباب می‌شد و باعث شد گریه کنم...این‌روزا احساساتی رو تجربه می‌کردم که واقعا برام ناشناخته بود مثل دلسوزی، خشم، مهربونی، امنیت، ناراحتی و خیلی چیزای دیگه! گمونم بخاطر جلد جسمانیم بود...با حرف سامان به خودم اومدم: ـ رییس!! داری گریه می‌کنی!؟ سریع اشکامو و پاک کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ چیزی نیست! سامان: ـ چی ناراحتت کرده؟ گفتم: ـ بی رحمی آدمایی که خدا از وجود خودش اونا رو خلق کرده! سامان سکوت کرد و چیزی نگفت...به فکر فرو رفته بود که گفتم: ـ بچها رو صدا بزن بگو بیان اینجا و غذاشونو بگیرن! سامان لبخندی بهم زد و رفت ما بین ماشینا و همه بچها رو جمع کرد و آورد گوشه خیابون...
  6. امروز
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و هشت بالاخره به کلیسا رسیدند. جیزل از درب ورودی پارچه‌ی سفیدی برداشته و آزادانه روی موهایش انداخته بود و سپس هر دو وارد شده بودند. کلیسا سرتاسر پر از انسان‌هایی بود که در ظاهر همه یک عقیده و یک خواسته داشتند اما نیت هرکدام متفاوت بود. در کلیسا دو ردیف نیمکت بلند وجود داشت که اکنون همه روی آن‌ها نشسته و در حالی که کف دو دستشان را به یکدیگر چسابنده بودند با چشمانی بسته، مشغول خواندن دعا بودند. پدر روحانی کلیسا در حالی که کتاب مقدس انجیل را در دست گرفته بود و دست راستش را بالا گرفته بود، مشغول نیایش و خواستن آمرزش برای دعا کنندگان بود. جیزل و جکسون که مادر ایزابلا را دیده بودند که در ردیف آخر نشسته بود و دو جای خالی در کنار او بود، به سویش رفته و نشستند. در کنار مادر ایزابلا دختری نشسته بود. با جای گرفتن جکسون و جیزل روی صندلی‌ها، دختر سرش را بلند کرد و به آن‌ها نگاهی انداخت؛ لیدیا بود. جکسون متوجه او و اینکه درست کنارش نشسته بود نشده و در حالی که چشمانش را می‌بست، دست جیزل را گرفت و کنار خود نشاند. جیزل که لیدیا را دیده بود کمی خم شد تا سلامی به او بدهد اما لیدیا بیش از حد در تحسین جکسون که کنارش نشسته و در حال دعا بود، غرق شده بود. جیزل آهی کشیده و به سوی پدر روحانی برگشت. مانند همه کف دستانش را به یکدیگد چسبانده و چشمانش را بسته بود و مشغول دعا شده بود. اهمیتی نمی‌داد که بقیه راجب چه چیزی دعا می‌کردند و چه چیزی از خداوند می‌خواستند. شاید یکی از آن‌ها پول بخواهد، دیگری به دنبال غذایی برای سیر شدن شکمش باشد، شاید مادری به دنبال خوشبختی فرزندش باشد و دیگری بخواهد او را سر خانه‌ی بخت بفرستد، شاید مادر ایزابلا برای خوب جلو رفتن جشن بعدی‌اش دعا می‌کرد و جکسون که کنارش نشسته بود برای به خوبی پایان یافتن دانشگاهش و لیدیا نیز برای به دست آوردن جکسون اما چیزی که او می‌خواست کاملا واضح بود. چشمانش را روی هم فشرده و با تمام وجود از خداوند خواسته بود که بتواند بدون دردسر، درسش را در دانشگاه به پایان رسانده و بعد هم بتواند بدون مزاحمت زندگی‌اش را به پیش ببرد. عاجزانه از خداوند می‌خواست که خانواده‌اش دست از سرش بردارند تا بتواند نفس راحتی بکشد. با تمام وجود دعا می‌کرد که دستی روی دستان به هم چسبیده‌اش قرار گرفت. چشمانش را باز کرده و سرش را به سوی جکسون برگردانده بود اما جکسون آنقدر صورتش به او نزدیک بود که بی‌حرکت ایستاد. جکسون لبخندی به او زد. - برای چه چیزی انقدر عمیق دعا می‌کنی؟ نتوانست چیزی بگوید. خیلی به او نزدیک شده بود و این او را معذب می‌کرد. نه اینکه بخواهد فکر اشتباهی بکند و بخواهد خطایی از او سر بزند اما این همع نزدیکی هم برایش عجیب بود. کمی از او فاصله گرفته و صاف نشست. دستانش را از زیر دست او بیرون کشیده و لباسش را صاف و صوف کرد. - برای دانشگاهم، از خدا خواستم تا بگذارد بدون دردسر آن را به پایان برسانم. جکسون یکی از دستانش را باز کرده و پشت سر او قرار داد و به سوی او خم شد تا در گوشش سخن بگوید زیرا هنوز همه در حال دعا خواندن بودند و نمی‌خواست مزاحم آن‌ها بشود. - برای آن نمی‌خواهد نگران باشی، باید از ذخیره‌ی دعایت استفاده می‌کردی و چیز به درد بخوری می‌خواستی زیرا من اینجا هستم تا نگذارم کوچک‌ترین آسیبی در هنگام تحصیلت به تو وارد بشود. جکسون به حرف او لبخندی زد. دوباره احساس کرده بود یک برادر بزرگ‌تر دارد که حامی او باشد. - یعنی بعد از تحصیلم رهایم می‌کنی؟ جکسون خم شده و درست جلوی صورت او ایستاد. - بعد از اتمام تحصیلت حتی باید بیشتر حواسم به تو باشد زیرا ممکن است یک روز بیرون بروی و بعد از آمدن بگویی که عاشق شده‌ای و می‌خواهی ازدواج کنی. جیزل آرام خندید و مشت نرمی روی بازوی جکسون به نشانه‌ی نارضایتی کاشت. جکسون نیز آرام خندید. همه در حال دعا خواندن بودند به غیر از جکسون، جیزل و لیدیا که شاهد آن دو بود.
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و هفت مادر ایزابلا همانطور که از درب حیاط خارج میشد، گفت: - آری جوان هستید و شاداب، می‌توانید پیاده روی کنید. این را با حسرت گفته و از درب حیاط خارج شده بود. جکسون و جیزل او را تا درب درشکه‌ی مادام پولت همراهی کردند و سپس خودشان در مسیر پر از برف خیابان به سوی کلیسا به راه افتادند. کلیسا کمی از آنجا کمی فاصله داشت و برای رسیدن به آن باید از مسیر دشتی که پشت شهر بود حرکت می‌کرند‌. برای همین از خیابان عبور کرده و وارد مسیر پر از برفی شدند که قبل از آمدن زمستان گل‌های زیبایی در آنجا روییده بودند؛ این را جکسون گفته بود. در میان برف‌ها مسیری را پارو کشیده بودند تا مردم برای رسیدن به کلیسا بتوانند بدون دردسر عبور کنند. جیزل همانطور که پالتو قهوه‌ای رنگش را محکم‌تر می‌گرفت تا سرما در پوست و استخوانش نفوذ نکند، شروع به سخن گفتن کرد. - قبلا با خانواده‌ام به این کلیسا آمده بودم. جکسون که تا کنون به اطراف چشم دوخته بود، نگاهش را به سوی جیزل برگرداند. - چه خوب، شنیده بودم از دهکده‌های اطراف برای دعا خواندن به این کلیسا می‌آیند. جیزل سری تکان داد. - مادرم اصرار داشت که باید با نامزدم برای دعای خیر نزد پدر روحانی این کلیسا بی‌آییم. جیزل به راهش ادامه می‌داد اما با توقف بدون خبر جکسون او نیز ایستاد. جکسون متعجب به او خبره شده بود. جیزل به سویش برگشت. - چه شده؟! جکسون آب دهانش را پایین داد و با صدای متعجبی پرسید. - نامزد؟ تو نامزد داری؟ جیزل کمی به او نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. شانه‌هایش را بالا انداخت‌. جکسون کمی نزدیک‌ آمد. - چرا نمی‌بینم برای تو نامه‌ای بنویسد یا برای دیدنت بی‌آید؟ جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. آهی کشید که باعث شد دود سفید رنگی از دهانش خارج شود. - چون هیچوقت نمی‌خواستم با او نامزد شوم؛ فقط به اجبار او را تحمل می‌کردم. جکسون با تنفر پوزخندی زد. - پس مانند همیشه تو را مجبور کرده بودند! جیزل سری تکان داد و دوباره به راه‌شان ادامه دادند. چیزی نمانده بود به کلیسا برسند. از همانجا هم صدای ناقوس کلیسا را می‌شنید. کلیسا بالای تپه کوتاهی قرار داشت و برای دیدن آن باید از تپه بالا می‌رفتند. قبل از شیب بلند تپه و رسیدن به کلیسا، درشکه‌ها را پایین تپه دیده بودند که به چوب‌هایی که مخصوص اسب‌ها در زمین فرو کرده بودند، بسته شده بودند. از تپه پر از برف بالا رفتند. بالاخره توانستند کلیسا را ببینند. کلیسای کوچکی بود که دیوارهایش به رنگ قهوه‌ای زینت داده شده بودند. دور تا دور کلیسا را حصار بسته بودند و برای عبور و خروج درب کوچکی اختصاص داده بودند. کمی دورتر از کلیسا، قبرستانی وجود داشت که بیشتر مذهبیون، اموات خود را آنجا به خاک می‌سپردند. در این زمان که کلیسا تمام و کمال به سوی حکومت رفته بود و از آن حمایت می‌کرد، هر روز به تعداد مذهبیون افزوده میشد و در گوشه- گوشه‌ی شهر می‌توانستی انسان‌هایی را ببینی که خود را منجی مردم می‌دانستند و به سوی کلیسا هجوم می‌آوردند؛ آن‌ها متوجه شده بودند که اگر می‌خواهند سیر بمانند باید از عدالت صرف‌نظر کنند و از آن دست شسته و به سوی حکومت بیگانه‌ای هجوم آورده بودند که حتی برای دادن تکه‌ای نان به کسانی که گرسنه هستند، تلاش نمی‌کرد. آن‌هایی هم که گرسنه بودند بعضی‌های‌شان شورش را انتخاب می‌کردند و بعضی دیگر مرگ بدون خفت و خاری را! هر روزه به گوش‌شان می‌رسید که عده‌ای از گرسنگی تلف شده‌اند و عده‌ای دیگر در شورش‌ها جان خود را از دست داده‌اند. در این دوره و زمانه کم پیش می‌آمد کسی بدون فکر به منفعت خود و فقط برای رضایت خداوند پایش را در کلیسا بگذارد!
  9. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و شش امروز در حالی از خواب بیدار شده بود که برف آرام- آرام روی زمین پر از گل حیاط که اکنون خشکیده بودند، می‌ریخت. امروز یک‌شنبه بود و دانشگاه نیز تعطیل بود. همه امروز تصمیم داشتند که برای دعا به کلیسا بروند. مادر ابزابلا نیز از صبح مشغول آماده شدن بود. جیزل نیز تصمیم داشت امروز را به کلیسه برود. زیرا هم می‌خواست فضای شاکتی برای صحبت با لیدیا پیدا کند و هم آت بحث دیشب‌اش را با جکسون کنار بزند و کمی با او صحبت کند. جکسون از صبح بیرون رفته بود. او می‌گفت اوضاع فرانسه تعریفی ندارد. می‌گفت مردم گرسنه هستند و برای حتی تکه‌ای نان برای سیر کردن شکم خانواده‌های‌شان ممکن است دست به هر کاری بزنند‌. مردم از ظلم و ستم حکومت به تنگ آمده بودند و برای بازگشت ناپلئون، هر کاری که می‌توانستند، انجام می‌دادند. در خیابان‌های فقیر نشین هر شب صدای فریاد کمک‌خواهی بالا می‌رفت اما هیچ کاری از دست حکومت بر نمی‌آمد یا شاید هم نمی‌خواست که بر بی‌آید. گه‌گاهی تلاش می‌کردند تا به خیابان‌های مرفه‌نشین رفته تا آن‌ها صدای فریادشان را بشنوند اما تا کوچک‌ترین صدایی از گلویشان بیرون می‌آمد، آن‌ها را به سرعت ساکت می‌کردند. از اتاق بیرون رفت. کم‌کم باید به سوی کلیسا روانه می‌شدند. از پله‌ها پایین رفته و می‌خواست وارد سالن شود، می‌دانست مادر ایزابلا در آنجا نشسته است. می‌خواست درب را بگشاید وه شخص دیگری در را زودتر باز کرد و جیزل با جکسون مواجه شد. جکسون با دیدن او کمی شوکه شد اما به سرعت به حالت عادی‌اش بازگشت. با لحن همیشگی پرسید. - تو هم به کلیسا می‌روی؟ جیزل خجالت زده بود. سرش را پایین انداخته و همانطور که با پارچه‌ی دامنش بازی می‌کرد، گفت: - آری می‌خواهم بروم، مگر تو نمی‌آیی؟ این را در حالی پرسید که سرش را بالا آورده و به او خیره شده بود. جکسون نگاهی به او انداخت. شانه‌ای بالا انداخت. - نمی‌خواستم بی‌آیم زیرا کمی کار داشتم اما اکنون فکر کنم باید بی‌آیم. جیزل چیزی نگفته و فقط سری تکان داد و لبخند کوچکی زد. مادر ایزابلا که تا کنون در سالن نشسته بود و سرش را پشتی مبل تکیه داده بود چشمانش را باز کرد و به سوی آن‌ها برگشت. - چرا داخل نمی‌آیید و آنجا پچ‌پچ می‌کنید؟ صدایتان آزار دهنده است. جیزل لبخندی به او زد. - مادر ایزابلا حالتان چطور است؟ خوب هستید؟ داخل شده و به سمت او رفت. کمی خم شده و بوسه‌ی آرامی روی دست او کاشت و در کنارش با کمی فاصله نشست. - خوب بودم، اما اکنون شما دو نفر آرامشم را بر هم زدید. جیزل لبخندی به شوخی او زد. - ببخشید مادر ایزابلا، خودتان که می‌دانید من انسان آرامی هستم این نوه‌ی خودتان است که نمی‌گذارد من آرام بودن خود رل حفظ کنم. جکسون که درب سالن را بسته بود و اکنون در کنار آن دو روی مبل تک‌نفره‌ای می‌نشست به سوی او برگشته و ابرویی بالا انداخت. - من؟ مادر خودش می‌داند که من این‌گونه نیستم. مادر ایزابلا با لحنی که از او بعید بود آنقدر مهربانی در آن ریخته باشد، گفت: - می‌دانم که نوه‌ی دلبندم هیچ‌وقت مرا آزار نمی‌دهد اما مطمئنم که اگر بخوایم انتخاب کنم کدام یک از شما شیطنت بیشتری دارید صد در صد تو را انتخاب می‌کنم. جکسون ابرویی بالا انداخت. - انقدر زود مرا می‌فروشی مادر؟ مادر ایزابلا بلند شده و عصایش را روی زمین کوبید. - می‌دانی که هیچوقت دروغ نمی‌گویم. جیزل به آن دو لبخندی زد. چقدر آن‌ها را دوست داشت. مادر ایزابلا با آن لباس آبی رنگی که به چشمان آبی زمردی‌اش جلای بیشتری داده بود به سوی در رفت. - دیگر وقت رفتن است. جکسون و جیزل بلند شده و پشت سر او از سالن خارج شدند. مادر ایزابلا بعد از برداشتن پالتویش از درب خانه خارج شده و وارد حیاط شد. نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد. آن دو نیز به دنبالش به راه افتاده‌اند. همانطور که به سوی درب حیاط می‌رفت، آن‌ها را خطاب قرار داد. - من با مادام پولت به کلیسا می‌روم، شما می‌توانید با درشکه بیایید. جیزل می‌خواست پاسخش را بدهد اما جکسون نگذاشته و زودتر پاسخ داد. - ما به درشکه نیازی نداریم، پیاده می‌آییم. جیزل به سرعت به او نگاه کرد. در چشمانش سوال موج می‌زد. در این سرما قصد کشتن او را داشت؟
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و پنج در مسیر، هیچکدام یک کلمه هم حرف نمی‌زدند. جکسون از پنجره به فضای برف‌آلود بیرون خیره شده بود و جیزل نیز تکه‌ای از پارچه‌ی دامنش را در دست گرفته و مشغول بازی با آن بود. از بین آن دو نفر جیزل بیشتر خودخوری می‌کرد تا چیزی بگوید اما نمی‌توانست. با تمام وجودش می‌خواست بداند چه اتفاقی بین جکسون و لیدیا افتاده که اکنون این‌گونه رفتار می‌کنند. سرش را بلند کرد و به جکسون خیره شد. با فاصله از جیزل نشسته بود و هیچ توجهی به او نداشت. جیزل احساس کرد که جکسون از دستش عصبی شده است. - جکسون... صدای آرام جیزل بلند شد. جکسون بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد پاسخش را داد. - جانم؟! - از من عصبی هستی؟ جکسون به سوی او برگشته و نگاهی به او انداخت. پورخندی زد. - چرا باید از دستت عصبی باشم؟ جیزل کمی خودش را کج کرد تا رو به روی جکسون قرار گیرد. - آخر می‌دانم تو از لیدیا خوشت نمی‌آید اما با او دوست شدم و می‌خواستم او را با خودم به درون درشکه بیاورم. جکسون نیز کمی به سوی او کج شد. - تو مایلی با هر کسی که می‌خواهی دوست بشوی، من جلوی تو را نمی‌گیرم، اگر بخواهم هم نمی‌توانم زیرا تو اختیار داری اما لطفا مرا با لیدیا روبه‌رو نکن، نمی‌خواهم او رل ببینم. جیزل کمی به سوی او مایل شد. - چرا؟ چرا نمی‌خواهی او را ببینی؟ جیزل امید داشت که اکنون دیگر جکسون یک‌چیزی درباره این موضوع به او بگوید اما کاملا اشتباه فکر کرده بود. جکسون دوباره صاف شده و به بیرون خیره شد. - چیزی نیست که تو بخواهی آن را متوجه بشوی. - اما چرا؟! این را جیزل با درماندگی پرسیده بود. - مگر ما دوست نیستیم؟ چرا نمی‌خواهی بگویی چه اتفاقی بین تو و لیدیا افتاده است؟ من تمام زندگی‌ام را برای تو گفته‌ام اما تو همین موضوع کوچک را هم نمی‌توانی به من بگویی؟ جیزل هر کلمه را با عصبانیت بیشتری بیان می‌کرد. جکسون به او خیره مانده و چیزی نمی‌گفت. - چه شده که لیدیا هر بار تو را می‌بیند گریه سر می‌دهد و تو چشمانت سرد می‌شود؟ فکر کردی نمی‌بینم؟ حتی آن سردی هم درونش غمی نهفته دارد! جکسون آهی کشید. - جیزل... لطفا... جیزل چیزی نگفت. این اولین باری بود که جکسون نامش را صدا می‌زد و همچنین اولین باری بود که گویی داشت التماس می‌کرد تا این بحث خاتمه پیدا کند. جیزل کمی خودش را جمع و جور کرده و صاف نشست. عصبی شده بود. از اینکه هیچکس چیزی در این باره به او نمی‌گفت عصبی بود. تا پایان مسیر هیچ‌کدام حرفی نزدند. فقط در سکوت به اطراف نگاه می‌کردند و تنها صدایی که این سکوت را می‌شکست صدای شیحه کشیدن اسب‌های درشکه بود. با رسیدن به خانه، جیزل بدون توجه به جکسون به سوی اتاقش رفته و جکسون نیز با دیدن جیزل که حتی نیم نگاهی به او نیانداخته بود آهی کشیده و به سوی سالن در آبی رفت. مادر ایزابلا در آنجا منتظرش مانده بود تا کمی با یکدیگر به گفت‌و‌گو بنشینند. جیزل وارد اتاق شده و درب را پشت سرش کوبید. اکنون عصبانیت‌اش از جکسون فروکش کرده و از دست خودش عصبی بود. نباید آنطور با او سخن می‌گفت؛ از حد گذشته بود. آنقدر خجالت زده شده بود که حتی نمی‌توانست به صورت او خیره شود. اما این خجالت زدگی باعث نشده بود که بخواهد از فهمیدن موضوع دست بکشد. باید می‌فهمید چه اتفاقی بین آن دو افتاده است!
  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و چهار جکسون می‌خواست که پاسخ او را بدهد اما با شنیدن صدای نازکی از نزدیکی‌شان، جکسون، پاسخش را خورد. صدای لیدیا بود که با ذوق جیزل را خطاب قرار می‌داد. - جیزل... نامش را صدا زده و به سویشان دویده بود. جیزل با دیدن لیدیا حظور جکسون را فراموش کرده و به سوی او رفته بود. جکسون با دیدن جیزل که آنقدر سریع حرکت کرده بود کمی ابروهایش را در هم کشید. - لیدیا... جیزل گفته بود. لیدیا رو‌به‌روی او ایستاده و دستان جیزل را در دست گرفت. - فکر کردم خیلی وقت است که به خانه رفته‌ای، خوشحالم که تو را پیدا کردم. جیزل سری تکان داد و لبخند زد. - با من کاری داشتی؟ لیدیا با لبخند و صمیمیتی که از او بعید بود، ضربه‌ی آرامی به بازوی جیزل زد. - هی مگر دوست‌ها فقط هنگامی که با یکدیگر کار دارند به سراغ یکدیگر می‌روند؟ فقط دلم می‌خواست تو را ببینم. جیزل لبخندی زد و دست او را فشرد. جکسون که تا کنون پشت سر جیزل در سکوت به حرف‌های آن‌ها گوش سپرده بود سرفه‌ی کوتاهی کرد تل توجه جیزل را جلب کند. جیزل با عجله به سویش برگشت. - معذرت می‌خواهم، الان می‌آیم. جیزل به سوی لیدیا برگشت. لیدیا که تا کنون همه‌ی تلاشش را کرده بود تا به جکسون نگاهی نیاندازد، اکنون به او که سرش را پایین انداخته و با سنگ‌های کوچک زیر پایش بازی می‌کرد، خیره شده بود. جیزل دستی جلوی صورت لیدیا تکان داد تا توجه او را جلب کند. - من باید بروم، متاسفم. جیزل می‌خواست دست او را رها کند. - فردا یکدیگر را ملاقات می‌کنیم. می‌خواست برود اما لیدیا دست او را رها نکرد. لیدیا که هنوز به جکسون چشم دوخته بود به سرعت به سوی جیزل بازگشت. با چشمانی که التماس در آن‌ها موج می‌زد دست جیزل را فشرد. - اشکالی ندارد اگر مرا برسانید؟ درشکه‌چی‌ام به سفر رفته و نمی‌تواند به دنبالم بی‌آید. جیزل متعجب به او خیره ماند. نمی‌توانست سر خود کاری انجام بدهد؛ هر چه که نباشد در این درشکه وسیله شخصی او بود نه حتی مطمئن بود که رابطه لیدیا و جکسون آنقدر خوب باشد که لیدیا بتواند با آن‌ها بیاید. جیزل به سوی جکسون برگشت. - جکسون، می‌شود... هنوز حرفش کامل نشده بود که جکسون بدون نگاه کردن به لیدیا مستقیم به جیزل خیره شد. دیگر لبخند نمی‌زد و چشمانش دوباره سرد شده بودند. - نمی‌شود! جیزل شوکه به او خیره شد. - چرا؟ در درشکه فضای کافی برای سه نفرمان هست، می‌توانیم... جکسون دوباره میان حرفش پرید. - می‌توانیتم اما نمی‌خواهیم! این را گفته و بدون تکه نگاهی به آن‌ها به سوی درشکه رفته بود. جیزل با دهانی باز و چشمانی خجالت زده به سوی لیدیا برگشت. می‌خواست کمی اوضاع را سر و سامان دهد. - نمی‌دانم چرا این‌گونه رفتار کرد، جکسون همیشه انسان خوبی است و من مطمئنم... لیدیا همانطور که به زمین جلوی پایش خیره شده بود، میان حرف جیزل پرید و با صدای آهسته چیزی گفت که جیزل متوجه آن نشد. جیزل کمی سرش را خم کرد. - چه؟ لیدیا سرش را بلند کرد و به جیزل خیره شد. آرایش چشمش روی گونه‌هایش ریخته و آن‌ها را سیاه کرده بود؛ لیدیا داشت گریه می‌کرد. - حتی بهانه هم نیاورد. جیزل نفس عمیقی کشید. چیز سنگینی روی دلش احساس می‌کرد. نمی‌توانست ناراحت بودن این دختر را تحمل کند. - لیدیا، مطمئنم او برای این کارش دلیل موجهی داشته؛ لطفا خودت را ناراحت نکن. لیدیا دست جیزل که آن را هنوز در دستش گرفته بود را کمی فشار داد و میان گریه، لبخندی زد. - نیازی نیست تو ناراحت باشی، من تو را مقصر نمی‌دانم. این را گفته و سپس با قدم‌های آرامی از جیزل فاصله گرفته بود. جیزل سعی نکرد به دنبالش برود یا مانع او شود چون می‌دانست او قرار نیست بایستد. با شانه‌هایی افتاده و لب‌هایی آویزان به سوی درشکه رفت تا بنشیند. جکسون را دید که جلوی درب درشکه منتظر اوست. با دیدن جیزل بدون اینکه حرفی بزند یا حتی نیم نگاهی به او بیاندازد در را برایش باز کرد. جیزل نیز چیزی نگفته و نشست. جکسون بعد از او سوار شده و درشکه‌چی به سوی خانه رفته بود.
  12. دیروز
  13. نه یک نوشته دیگه هست میخوام یک گوشه باشه که داخل جلد،کاور هر رمانی که دارم نوشته بشه که اگر کسی کپی برداری کرد مشخص بشه میشه دیگه؟
  14. https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  15. درخواست ناظر پس از نخل‌ها/ رز کاربر انجمن نودهشتیا
  16. میتونید یک نوشته محو هم روش بنویسید محو؟
  17. بچه‌ها کسی لپتاپ/کامپیوتر داره 

    1. A.H.M
    2. shirin_s

      shirin_s

      سلام

      من لپتاپ دارم، چطور

  18. پارت چهل و یکم بعدش بدون اینکه حرفی بزنم، ساندویچارو گرفتم و رفتم سمت سامان...سامان با دیدنم خندید و گفت: ـ باز یچیزی از خودت رو کردی که پیرمرد بیچاره اونجوری هنگ کرد؟ خندیدم و گفتم: ـ آره ولی برام یه چیزی خیلی جالبه... سامان پرسید: ـ چی؟ ـ اینکه آدما همشون میدونن که یسری قانون و نیروها حتی فرشته ها وجود دارن اما بازم فراموش می‌کنن و سعی می‌کنن اصول اخلاقی و زیرپاشون بزارن. سامان خندید و گفت: ـ آره خب ولی رییس اینکه یه نیروی طبیعی و یهو تو جلد به همچین دختر خوشگلی ببینن مشخصه که قفل میکنن. من که تابحال به چنین چیزی ندیدم...حتا اگه یکی هم برام تعریف می‌کرد می‌گفتم که خیالاتی شده! گفتم: ـ خیلی اوقات خدا وقتی می‌خواد به یسری آدما حال بده و بهشون بفهمونه که حواسش هست، نیروهاشو تو قالب جسم آدمی می‌فرسته تا برای انسانها قابل درک باشه. سامان با تعجب نگام کرد که خندیدم و گفتم: ـ الان نصف آدما هم راجب تو فکر میکنن که دیوونه‌ایی چون الان داری به چیزی نگاه می‌کنی که در نظر اونا وجود نداره...به دور و برت نگاه کن! نگاهی به اطرافش کرد و دید که رهگذرا بر و بر بهش زل میزنن و با حالت تاسف از کنارش رد میشن!
  19. پارت چهلم بازم هاروت تو گوشم گفت: ـ کارما کافیه! گفتم: ـ باشه! بعدش بدون اینکه برگردم، یه بشکن زدم و پاهای جفتشون و آزاد کردم. داشتم می‌رفتم سمت دکه که سامان با موتورش اومد و پیش پام ترمز زد: ـ خانوم خوشگله برسونمت. بدون اینکه نگاش کنم با خنده گفتم: ـ کاری نکن با تو هم همون کاری و کنم که با اون دوتا ابله کردم. خندید و گفت: ـ نه رییس، تو منو دوست داری دلت نمیاد... بخاطر من جفتشون و کتک زدی! تازه امروز از ترس اینکه من مرده باشم، سرتو گذاشتی رو قفسه سینم.. نگاش کردم که گفت: ـ باشه دیگه حرف نمی‌زنم... سوار موتور شدم و گفتم: ـ کنار دکه همون پیرمرده نگه دار... ـ باشه ولی رییس بازم گشنته؟ بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و از پیرمرده حدود چهل تا ساندویچ به همراه نوشیدنی خواستم. و بعدش چند تا برگ از پولایی که از اون دوتا گرفتم و دادم بهش که با تعجب پول و باز کرد و جلوی چشماش گرفت و گفت: ـ دخترم اینا همش دلاره؟ با تعجب گفتم: ـ ها؟؟ نفهمیدم؟ یعنی کمه؟ خندید و بقیه پولا رو داد دستم و گفت: ـ نه اتفاقا زیاده! بگیر بقیشو خدا خیرت بده... دلم خنک شد که اون دوتا زورگو هم زدی... هرشب میومدن اینجا و مزاحم بقیه می‌شدن. لبخندی زدم و گفتم: ـ نگران نباش عمو، دیگه اینورا پیداشون نمیشه... با چشاش ازم تشکر کرد و داشتم می‌رفتم که یهو فکر توی سرش بهم الهام شد...برگشتم و گفتم: ـ هر وقت بهم فکر کنی، میام پیشت... آب دهنش و قورت داد و عینکشو از چشاش درآورد و گفت: ـ یا امام حسین! پناه بر خدا... خندیدم و گفتم: ـ نترس عمو، جن نیستم! با تته پته گفت: ـ پ...پس...تو..کی هستی؟ گفتم: ـ کارما.
  20. پارت سی و نهم پوزخند زدم و بهش گفتم: ـ واسه هرکولی مثل تو زشت نیست، اینجوری گریه می‌کنه؟ جفتشون چیزی نگفتن و من آروم ناخنمو کشیدم رو مچ دست اون یکی که دادش رفت هوا...اون یکی دستشم با چشام کنترل کردم که نتونه مانعم بشه! گفتم: ـ امشب میرین محله پایینی و سر چهار راه تموم بچهای کاری که اونجا هستن و با اون پول قماری که امروز بردین، غذا و وسیله میخرین... در عین درد کشیدن، با تعجب بهم نگاه می‌کردن! گفتم: ـ الان دست تو و گوش رفیقت هنوز سالمه، اگه بفهمم که اینکار و نکردین، امشب هر سوراخ سنبه ایی که قایم شده باشین، پیداتون میکنم...همین دست تو و گوش رفیقت و باهم قطع می‌کنم! اونی که گوششو دست داشت گفت: ـ تو کی هستی؟ اینا رو از کجا میدونی؟ بلند شدم و گفتم: ـ هنوز نشستین که! سریع بلند شدن و یکیشون رو به رفیقش گفت: ـ فکر کنم آدمکش باشه، بیا بریم... داشتن فرار می‌کردن که با چشام پاهاشونو کنترل کردم تا بهشون برسم..از ترس سکته کرده بودن، یکیشون رو به اون یکی گفت: ـ چرا نمی‌تونیم حرکت کنیم؟ حاجی آدم فضاییه این دختره؟ رفیقش گفت: ـ رضا داره میاد! ـ نمی‌تونم حرکت کنم! رفتم نزدیکشون و گفتم: ـ شما دو تا ابله فکر کردین میتونین منو دور بزنین؟ می‌خواین همین الان گوش رفیقت و بکنم؟ اون یکی که زبانش بند اومده بود گفت: ـ آخه تو کی هستی؟ اینارو از کجا میدونی؟ گفتم: ـ کارما! از ترس قفل شده بودن تا اینکه بعد یه بشکن من سریع به خودشون اومدن و اونی که مچ دستش آسیب دیده بود، با اون یکی دستش پولارو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ این تمام پولی که از امروز گرفتیم، بیا همش مال تو. پول و ازش گرفتم و دیدم که اون یکی به روی خودش نمیاره، خودم دست کردم تو جیب لباسشو پولاشو درآوردم. بعدم بدون هیچ حرفی راه افتادم سمت دکه...یهو هاروت تو گوشم گفت: ـ کارما بازشون کن! یادم رفته بود! خندیدم و گفتم: ـ ولی کاش می‌ذاشتی این دوتا انگل مثل چسب دوقلو همینجور به زمین بچسبند!
  21. پارت سی و هشتم سامان که منو تو این حال دید، سریع از رو زمین بلند شد و با خنده گفت: ـ ماشالا! دختر نیست که سوپرمنو می‌مونه! گفتم: ـ حالت خوبه؟ گفت: ـ الان که حیف این دوتا عوضی که مزاحم ناموس مردم میشن و میبینم، حالم بهتره. اونی که مچ دستشو فشار می‌دادم ، به گریه افتاد و گفت: ـ آبجی چه زوری داری تو؟! تو رو خدا...دستم از گرمای دستت داره آتیش میگیره....بخدا گو*ه خوردم. اونی هم که گوششو پیچوندم گفت: ـ این نمیتونه دست به دختر باشه! ولکن دیگه...ببخشید نمیدونستین با این بچه ریغویی! آروم گوشش و ول کردم و همزمان مچ دست اون یکی هم ول کردم و زیر گوششون گفتم: ـ حالا خوب گوش کنین ببین بهتون چی میگم کردن کلفتا...برید و از رفیقم عذرخواهی کنین. و از پشت هولشون دادم زیر پای سامان...سامان زیرچشمی و با پوزخند نگاشون می‌کرد...سکوت کرده بودن...سامان گفت: ـ نشنیدم صداتونو؟ فکر کنم دلتون بیشتر کتک می‌خواد؟ با اینکه اونقدر درد کشیده بودن ولی از قیافه هاشون معلوم بود که حاضرن بمیرن اما از سامان عذرخواهی نکنن اما وقتی دیدن که دارم میام سمتشون، از ترس رو کردن به سامان و شروع کردم به عذرخواهی کردن. سامان هم گفت: ـ به اندازه کافی ادب شدین، دیگه فکر نکنم جرئت کنین به ناموس مردم نگاه کنین... بعدش من رفتم کنارشون..از ترس خودشونو رو زمین کشیدن عقب.‌..مچ دست یکی از اونا از قرمزی زیاد تاول زده بود و شروع کرده بود به شیون کردن... اون یکی هم دستشو از رو گوشش ول نمی‌کرد و بعد اینکه دید من کنارشون نشستم با گریه گفت: ـ ما که عذرخواهی کردیم، دیگه چی میخوای از جونمون؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...