پارت اول
هوای ابری، رعد و برق و در نهایت باران!
همه چیز از همین جا شروع شد؛ جایی که برای هر کس خاطرهای به جا گذاشته و در آخر همه دوستش دارند. یادم هست که در چنین وقتی به ساعت عاشقی رسیده بودیم و خنده کنان بر لبهی جدولها راه میرفتیم. کاش همهی آن خاطرات به جای گریه، لبخند بر لبانم میآورد.
***
ساعت هفت عصر بود و منتظر و آماده نشسته بودیم تا بالاخره خواهر دلدارم آماده بشه و دل از اون آینه بکنه، هر چی هم مامان صداش میزد ول نمیکرد. دائم میگفت الان میام و خبری نمیشد تا اینکه در یه حرکت انتحاری رفتم توی اتاقش و گفتم:
- خواستگاری نیستا! قرار هم ندارین الهی شکر. میخوایم بریم یه شام کوفت کنیم بیایم.