رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. سجاد

    مشاعره با اسم دختر🩷

    افسون
  3. سجاد

    مشاعره با اسم پسر🩵

    اکبر
  4. سجاد

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  5. پارت سی و سوم ماشین جلوی کافه‌ای که همیشه پاتوقشون بود ایستاد. از بیرون صدای موزیک ملایمی می‌اومد. باهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت کافه رفتیم. از همون لحظه که وارد شدیم، نگاه چند جفت چشم به سمت من برگشت. آشنا بودن؛ همون اکیپی که مدت‌ها بود نتونسته بودم بخاطر مشغله‌ی زیاد، باهاشون وقت بگذرونم. اشکان اولین کسی بود که پرید وسط. با اون انرژی همیشگی و خنده‌ی پهنی که انگار هیچ‌وقت خاموش نمی‌شد: ـ وااای بالاخره دیدمت خانم غایب همیشگی! می‌دونی چند وقته باران میگه باید بیای؟! لبخند زدم. اشکان شبیه آدمایی بود که با خنده‌شون هر دیوار دفاعی رو ترک می‌دادن. پرحرف، پرانرژی؛ ولی نه آزاردهنده. کنار دستش نیما نشسته بود. برعکس اشکان، آروم و سنگین، نگاهش فقط یه لحظه روی من مکث کرد و بعد دوباره رفت سمت لیوانش. همون‌طور که باران گفته بود، همیشه تو خودش بود؛ بیشتر شنونده تا گوینده. با تکون سر، خیلی رسمی بهم سلام داد. باهم دست دادیم و جوابش رو دادم. کنار نیما، دیانا با اون ظاهر مرتب و استایل شیکش، طوری بلند شد که انگار مهمونی مخصوص منه. منو بغل کرد و بوی عطر گرون‌قیمتش پیچید. ـ خوش اومدی دختر! خیلی وقته ندیدمت، دلم برات یه ذره شده بود. فشردمش و گفتم: - منم خیلی دلتنگ بودم. سرم خیلی شلوغ بود گلم. با لیخند ازش جدا شدم. با اون چشم‌های خوش‌رنگ آسمونیش بهم نگاه کرد و بعد کنار رفت. - بیا کنار خودم بشین. دستم رو تو دست گرفت و کمی که به طرف صندلی رفتم، نفر آخر اکیپ رو دیدم... کامران. تکیه داده بود به صندلی، یه دستشو انداخته بود پشت مبل. نگاهش همون‌طور که انتظار داشتم، موشکافانه بود. انگار دنبال نقطه‌ضعف می‌گشت. بدون اینکه حتی تکون بخوره گفت: ـ دستت چی شده؟ نه سلامی، نه چیزی! یه لحظه خشکم زد. همه داشتن نگام می‌کردن. سریع دستم رو به خودم چسبوندم که کمتر توی دید باشه‌. از ضعف نشون دادن متنفر بودم! ـ چیزی نیست… خوردم زمین. اشکان دوباره وسط اومد و سعی کرد جو رو عوض کنه. ـ خب دیگه ولش کنید دختره تازه اومده، بذارید راحت باشه. بهروز کنارم نشست و گفت: ـ خب… حالا که همه جمعیم، بذارید امشب فقط خوش بگذره. نشستم بین‌شون. سوال ها و نگرانی دیانا و بقیه کمی شروع شد. درمورد اینکه چی شده؛ شکستگیه یا نه؛ الان خوبم یا نه؟ با بی‌خیالی و ظاهری که میگه «چیزی نیست» به همشون جواب دادم. واقعیت هم این بود که چیزی نبود. کمی مویه کرده بود که با وجود استخون‌های ظریف و بدن زودرنجم، معلوم بود اینجوری میشه. با لبخند همه رو از نگرانی درآوردم و بالاخره بحث از روی من به نقطه‌ی دیگه‌ای پرید. تو اون جمع شلوغ و پرهیاهو، باران هی چیزی می‌گفت که منو بخندونه، اشکان تیکه می‌انداخت، نیما ساکت بود و فقط نگاه می‌کرد، دیانا مدام خودش رو تو آینه‌ی کوچیک کیفش چک می‌کرد و کامران... هنوز نگاهش روی من سنگینی می‌کرد. خوش می‌گذشت. کنار دخترها و شوخی‌های شوهر عمه ای اشکان، واقعا خوش‌ می‌گذشت. شاید امشب قرار بود بعد مدت‌ها نفسی بکشم.
  6. پارت سی و دوم سوار که شدم، بوی همیشگی عطر باران پیچید تو ماشین. لبخند زد و به عقب چرخید و گفت: ـ بالاخره خانم افتخار دادن بیان با ما! بهروز هم یه نیم‌نگاه کرد تو آینه عقب، گفت: ـ وااای، چه خبره خانوم فریا؟ چشممون به جمالتون روشن شد! لبخندی از ته دل زدم. زن و شوهر بسایز دوست داشتنی اکیپمون بودن و به من کلی محبت داشتن. هنوز درست ننشسته بودم که باران یه‌دفعه چشمش افتاد به دستم. ـ وای فریا! این دستت چی شده؟ خودم ناخودآگاه دستم رو کشیدم سمتی که زیاد تو دید نباشه. ـ هیچی. چیز خاصی نیست. ولی دیر شده بود. بهروز هم حواسش سمت من جمع شد و حرکت نکرد. ـ صبر کن ببینم، این چرا باندپیچی شده؟ شکسته؟ یه جوری نگاشون کردم که معلوم باشه نمی‌خوام حرف بزنم؛ اما باران که ول‌کن نبود. دستم رو گرفت کشید سمت خودش. ـ خدای من! آتل بستی. چی شده فریا؟ نمی‌خواستم خیلی درجریان ریز جزئیات باشن. دلیلی نداشت از وجود شهاب با خبر بشن، نه؟ ـ سرکار از پله‌ افتادم زمین، همین. چیز مهمی نیست. بهروز سر تکون داد؛ چشماشون نگران بود. ـ ببین اگه کمکی چیزی از دست ما برمیاد، دریغ نکن فریا جان. لبخندم رو به بهروز عمیق تر شد. باران که دستم رو کمی نوازش می‌کرد، بالاخره رهام کرد و با صدایی آروم گفت: ـ چی شد افتادی تو؟ انقدر حواس پرت شدی؟ یه نفس بلند کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. ـ دنبال سوویچ ماشین بودم؛ نفهمیدم چی شد. ولی من خوبم، باور کنین. فقط یه کوچولو مویه کرده. صحبت دیگه‌ای درمورد دستم نشد. فقط بهروز از طرحش می‌گفت و باران از شیفت‌های بیمارستان خصوصی‌اش. وقتی همه ی اکیپ عضو کادر درمان باشن، نتیجه میشه همین که همیشه یا شیفتیم، یا بیمارستان کار داریم، یا مطبیم!
  7. پارت سی و یکم - فریا... صدای حدیثه لرزید. لحنش عوض شد. اون همه عصبانیت یه‌هو فروکش کرد و فقط نگرانی موند. - به‌خدا طاقت ندارم از دور فقط خبر بشنوم. چرا انقدر بی‌خیال شدی؟ چرا نمیگی چی شده؟ یه آه کشیدم و تکیه دادم به دیوار. دلم نمی‌خواست ضعف نشون بدم، مخصوصاً جلوی حدیثه؛ ولی اون همه چیزو از توی صدای من می‌فهمید. - دستم یه‌کم آسیب دیده. چیزی نیست. با آتل بستنش. فردا هم میرم کار. نگران نباش. - نگران نباش؟! همین؟! صدای نفس کشیدنش سنگین شد. - فریا تو واقعاً فکر می‌کنی میشه نگران نباشم؟! تو اون‌جا تنهایی، من این‌جام، سیا هم که درگیره کلا. تو می‌خوای خودتو قوی نشون بدی، باشه؛ ولی یه جا می‌شکنی. بغض گلو‌مو گرفت. لبم رو محکم گاز گرفتم. - حدیثه… نترس. من نمی‌شکنم. برای چند لحظه هر دومون ساکت شدیم. فقط صدای نفس‌هامون بود. بعد خودش نرم‌تر گفت: - تو هیچ‌وقت تنها نیستی خواهر کوچیکه. حتی اگه من نباشم کنارت، بدون قلبم پیشته. اشک بی‌صدا از گوشه‌ی چشمم سر خورد. خواستم بگم دلم برات پر می‌کشه؛ ولی نگفتم. فقط خندیدم. - باشه خانم مراقب. دیگه جواب پیام و زنگتو میدم. حالا آروم شدی؟ - نصفه‌نیمه! خنده‌ی کوتاهی کرد و ادامه داد: - ولی بدون، بهت اعتماد دارم. مراقب خودت باش. تماس که قطع شد، یه لبخند مونده بود روی صورتم. حتی اگه هزار بار دعوام کنه، دلم گرم میشه که هنوز کسی این وسط، حواسش به منه. به ساعت نگاه کردم؛ پنج و نیم بود. هنوز نیم ساعت مونده بود به شیش. باید به خودم می‌رسیدم و امشب خوش می‌گذروندم. لباس مرتب دور دور های شبانه پوشیدم. موهامو شونه زدم و رهاشون کردم. قطعا با یک دست نمی‌تونستم ببندمشون. آرایش ساده و سبکی انجام دادم. با یه دست کار کردن سخت بود؛ ولی دلم نمی‌خواست وقتی باران و بهروز می‌رسن، آشفته باشم. نگاهی تو آینه انداختم. خودمو دیدم؛ با موهای مجعد قشنگی که همیشه بوی شامپو می‌دادن؛ صورتی خسته ولی هنوز زنده و شاداب شده با میکاپ! با صدای زنگ گوشی و پیام باران که نوشته بود «پایینیم خوشگل بیا»، کیفمو برداشتم و پایین رفتم
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و ده صدای لیدیا از پشت سرش به گوش رسید. - جیزل... به سرعت به سوی او برگشت. نمی‌توانست حرف‌های او را باور کند. درست بود که مدت زیادی جکسون را نمی‌شناخت و فقط چند ماه گذشته بود اما او تک‌تک لحظات این چند ماهش را با او سپری کرده بود. شاید لیدیا او را بیشتر می‌شناخت اما این سخنان او در ذهنش فرو نمی‌رفتند. - اگر به تو خیانت کرده چرا انقدر سعی می‌کنی او را تحت تاثیر قرار بدهی؟ گفته‌ها و رفتارهایت با هم جور در نمی‌آیند. لیدیا سرش را پایین انداخت. انگشتان دستش را به دست گرفته و با آن‌ها بازی می‌کرد. مضطرب بود و لب‌هایش می‌لرزید. - چون او را دوست دارم! جیزل ایستاد. دیگر عصبی به لیدیا چشم ندوخته بود؛ اکنوت ناباور بود. - لیدیا! با سردرگمی و تعجب نامش را زمزمه کرد. لیدیا سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی به او خیره شد. جیزل نفس عمیقی کشید. دیگر نمی‌توانست آنجا بایستد؛ تا کنون سردی هوا را احساس نکرده بود اما اکنون در پوست و استخوانش نفوذ کرده بود. - باید بروم. آرام گفت و پشتش را به او کرد. نیاز داشت با خودش خلوت کند تا بتواند اتفاقات امشب را هضم کند و کمی آرام بگیرد. نمی‌خواست حرف‌های او را باور کند اما همه‌چیز اکنون در نظرش جور در می‌آمد. دوشس ژاکلین یک چیزی از آن شب می‌دانست برای همین آنقدر با تمسخر با او سخن می‌گفت. اگر از آن جشن و بعد از آمدن جکسون از سفر این اتفاقات افتاده باشد، یعنی باید سخنان لیدیا را می‌پذیرفت؟ از خیابان باریک عبور کرده و وارد خیابانی شده بود که کافه در آن قرار داشت. مائل را دید که با پالتوی لیدیا به سویش می‌دود؛ به او که رسید، مکثی کرد. - چه‌شده جیزل؟ برای چه چهره‌ات در هم رفته؟ به او نگاه نکرد. هنوز سرش پایین افتاده بود. سری تکان داد. - چیزی نیست، کمی سر درد دارم. مائل سری تکان داد. - به داخل کافه برو؛ لیدیا را می‌آورم تا به خانه برویم. سر تکان داد. با قدم‌هایی آرام به سوی کافه حرکت کرد. در آن کوچه‌ی خلوت و تنها اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش جاری شدند. نمی‌دانست برای چه اشک می‌ریزد؛ شاید بخاطر ساده لوح بودنش؟ یا شاید هم نمی‌خواست بپذیرد، اولین دوستش این‌گونه بر سر آوار شده باشد و چنین کاری کرده باشد. آرام، با سری پایین افتاده، قدم بر می‌داشت. با احساس اینکه کسی جلوی او ایستاد، مکثی کرد و سرش را بالا آورد. آنتوان بود که پالتوی او را جلویش گرفته بود. - هوا سرد است! با صدایی آرام و ملایم گفته بود اما هنوز هم چهره‌اش سرد و بدون احساس بود. پالتو را از او گرفت و روی شانه‌هایش انداخت. آنتوان کمی به سوی او خم شد. - گریه می‌کنی؟ متعجب نگفت بلکه خیلی بی‌تفاوت بود. جیزل، دوباره سرش را پایین انداخت و آن چند قطره‌ی باقی مانده‌ی روی صورتش را پاک کرد. - خیر! آنتوان کمرش را صاف کرد. دو دستش را پشت سرش گرفته و جلوی او حرکت کرد. جیزل به دنبال او به راه افتاد. هر دو به سوی کافه می‌رفتند. - چند وقت است دوشس لیدیا را می‌شناسی؟ از سوال ناگهانی او نگاهش را بالا آورد و به او چشم دوخت. مطمئن بود که او و لیدیا یکدیگر را می‌شناختند؛ از نگاه‌شان پیدا بود. - چند ماهی است، چطور؟ آنتوان به راهش ادامه داد. برنگشت تا به او نگاه کند. مستقیم به روبه‌رویش خیره شده بود. - بخاطر سخنان او گریه می‌کنی؟ بالاخره ایستاد و به او چشم دوخت. نگاهش کنجکاو بود؛ مانند کسی که می‌خواهد از زیر زبان کسی حرف بکشد. درست مانند مامورانی که این روزها زیاد با آن‌ها ملاقات می‌کردند. - خیر! دوباره دروغ گفته بود. آنتوان چشمانش را ریز کرد. نگاهش در آن تاریکی گویی می‌خواست روح او را بخواند.
  9. دیروز
  10. تراژدی،عاشقانه خلاصه: داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیده‌ای از وابستگی، انتظار و سایه‌های گذشته قرار می‌گیرد. زندگی او از سکوت‌های عمیق، انتخاب‌های آسیب و حسرت‌هایی است که با گذر زمان سنگین‌تر می‌شوند. مقدمه: در فضای تاریک و خفه، زمان آهسته می‌گذرد و لحظاتی با خاطره‌ها و سکوت‌ها گره خورده است. زنی میان گذشته و حال، میان امید و یأس، تلاش می‌کند خودش را پیدا کند، حتی اگر هر روز حس کند که هیچ راه بازگشتی نیست
  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نه هر دو ترسیده بودند. جیزل، قبلا او را وقتی گریه می‌کرد دیده بود اما نه تا این جد و مائل نیز که تا کنون گریه‌ی او را ندیده بود، با وحشت سعی می‌کرد او را آرام کند. هیچکدام نمی‌دانستند چرا حرف‌های دوشس ژاکلین آنقدر روی او تاثیر گذاشته بود. - لیدیا، سعی کن آرام باشی. مائل گفت. هر لحظه سعی می‌کرد او را آدام کند اما جیزل ساکت مانده بود. می‌دانست یک چیزی اینجا اشتباه است و می‌دانست که پای جکسون نیز در میان است. دست لیدیا را در دست گرفته و با انگشت شستش روی دست او را شانه می‌زد. - لیدیا برای چه گریه می‌کنی؟ جیزل، با عصبانیت و صدایی که از حد معمول کمی بالاتر بود، گفت. نمی‌خواست دلیل گریه‌هایش را بداند که فقط فهمیده باشد؛ می‌خواست او را آرام کند. نمی‌توانست ببیند که او آنقدر شدید اشک می‌ریزد و هیچ‌چیز نمی‌توانست بگوید. از طرفی از دست دوشس ژاکلین، ژنرال لامارک و موسیو آنتوان عصبی بود اما نمی‌توانست عصبانیتش را بر سر آن‌ها خراب کند. لیدیا بالاخره به آن‌ها نگاه کرد. در آن تاریکی نیز چشمان قرمز و بینی ورم کرده‌اش مشخص بود. مائل هینی کشید. - لیدیا! متعجب او را صدا زد. تمامی آرایشی که روی صورتش داشت اکنون بر روی گونه‌هایش ریخته بودند و چهره‌ی معصومش به هم ریخته بود. لیدیا می‌لرزید. مائل به سرعت بلند شد. - می‌روم برایت پالتویی بیاورم. سپس به سوی کافه دویده بود. جیزل، هنوز دست لیدیا را در دست گرفته بود. - لیدیا... سخن از دهانش خارج نشده بود که لیدیا ملتمس نامش را صدا زد. - جیزل... بیشتر به او نزدیک شد. بالاخره سخن گفته بود. حتی با اینکه فقط نامش را صدا زده بود هم برایش ارزش بسیاری داشت. لیدیا ادامه داد: - من باید چه کنم؟ متعجب سری تکان داد. متوجه سخن او نشده بود. - منظورت چیست؟! کنجکاو پرسید. ته دلش می‌دانست قرار نیست چیزی بشنود که باعث خوشحالی‌اش بشود. لیدیا دست او را در دست گرفت. - من بخاطر جکسون مضحکه‌ی خاص و عام شده‌ام. جیزل، سر کج کرد. قلبش به تپش افتاده بود. لیدیا می‌خواست چه بگوید؟ - منظورت چیست لیدیا؟ به سرعت سخن بگو. عصبی گفته بود. طاقتش تمام شده بود و می‌خواست زودتر بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است. - جکسون... جکسون... نمی‌توانست بگوید. سخن تا توک زبانش می‌آمد و دوباره به جای اول باز می‌گشت.‌ دستش را محکم‌تر گرفت. - لیدیا... لطفا! با التماس و خواهشی که در صدایش پدیدار بود، گفت. دیگر نمی‌توانست صبور باشد. - لیدیا! عصبی نام او را جیغ کشید اما نمی‌دانست که قرار است از عجله‌اش برای فهمیدن، پشیمان بشود. - جکسون به من خیانت کرد. دیگر هیچ‌چیز نشنید. دست لیدیا از دستش رها شد. جان نگه‌داشتن دست او را نداشت. دهانش باز مانده و بدنش بی‌حس شده بود. چیزی را که می‌شنید باور نمی‌کرد. - لیدیا، دیوانه شده‌ای؟ ناباور زمزمه کرد. لیدیا با گریه سر تکان داد. - نه جیزل، واقعیت است؛ نمی‌خواستم به تو بگویم اما او باعث به هم خوردن نامزدی‌مان شد. او بود که مرا رها کرده و فرد دیگری را برگزید. از کناز او بلند شد و بالای سرش ایستاد. لیدیا همانطور که نشسته بود او را نگاه کرد. - جیزل... احساسی در صدایش موج می‌زد. احساسی که التماس می‌کرد تا او سخنانش را باور کند. صدایی که هر لحظه بیشتر اعصاب او را به هم می‌ریخت. - نه؛ تو اشتباه فهمیده‌ای... مکثی کرد و از او دور شد. - او هیچوقت چنین کاری نمی‌کند. او اگر کسی را دوست داشته باشد، تا آخر عمرش در کنار او می‌ماند؛ همانطور که در کنار مادر ایزابلا ایستاده است.
  12. Donya

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرمینا
  13. https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۱۵_yd5m.mp3/
  14. https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۱۴_9jj8.mp3/
  15. https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب۱۳_7p80.mp3/
  16. https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۱۲_y28j.mp3/
  17. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آریسا
  18. عسل

    هپ با ضریب ۵

    ۶۰۴
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...