تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت هشتاد و هفتم بالاخره بعد مرخص شدنم سهند تصمیم گرفت واقعیت رو بهم بگه و اون روز کنار دریا منو با واقعیتی که باعث شد کل زندگیم رو فراموش کنم مواجه کرد. دلم از شنیدن اون حرفا خیلی درد گرفت. درست بود که کاملا یادم نیومد اما حتی شنیدن اون حرفا هم حالم رو بد کرده بود، دیگه نتونستم نسبت به حرفاش بدون واکنش بمونم و قسم خوردم که ازش متنفر میشم. نسبت به آدمی که اینقدر عذابم داد. زمانی که داشت از سمت یه خیابون فرعی رد میشد انگار که کل چیزایی که فراموش کرده بودم و اون تصادف لعنتی مثل یه فیلم تو ذهنم پخش شد ولی یه چیزی این وسط فرق کرده بود. اونم نگاههای سهند بود که مثل قبل نبود، دیگه خودخواهی از صورتش نمیبارید. ادعا میکرد که بعد این قضیه از صمیم قلبش عاشقم شده و حاضره تحت هر شرایطی کنارم بمونه اما من باور نمیکردم و حس میکردم که بخاطر عذاب وجدانی که داره این حرف رو میزنه. تصمیم گرفتم دقیقا عین خودش عذابش بدم تا بفهمه گوش ندادن، ندیدن و توجه نکردن یعنی چی! بفهمه خورد کردن شخصیت آدما چقدر داره و واقعا هم کم نذاشتم و تمام هدایایی که براش خریده بودم بعلاوه گردنبندی که بهم دادم و توی صورتش پرت کردم و گفتم که دیگه نمیخوام ببینمش اما تسلیم نشد و هر روز اومد دم در خونمون و سر کوچمون وایستاد و هر روز برام چیزایی که دوست داشتم و خرید اما قولم رو نشکوندم و هیچ توجهی بهش نکردم.
-
پارت هشتاد و ششم درسته که غزاله اینطور میگفت اما بجاش آروین و برادر دوستم مهناز برخلاف غزاله حرف میزدن ومیگفتن که تا میتونم از این پسر دوری کنم اما دلیلش رو بهم نمیگفتن. سهند حرفای قشنگی میزد اما تو چشماش شرمندگی و غم بود، هر وقتم که ازش میپرسیدم ساکت میشد. یه روز گردنبندش رو درآورد و داد دستم تا پیشم باشه و بلکه بهم کمک کنه تا زودتر راه زندگیم رو پیدا کنم و یادم بیاد. میگفت که اون گردنبند باارزش ترین چیز تو زندگیشه. هر از گاهی با یه جمله یا یه صحنه چیزای محوی تو ذهنم نقش میبست اما اینقدر کمرنگ بود که ممکن نبود، یادم بیاد. درسته ته دلم ازش کمی خوشم میومد اما نمیتونستم نسبت به حرفای آروین و آرش و دلم بیتوجه باشم. تصمیم گرفتم ازش دور بمونم تا زمانی که خودش بخواد باهام صحبت کنه و بهم بگه که نقشش تو زندگیم چی بوده، دوست پسرم بوده؟ فامیلم بوده؟ یا.... اینجور بلاتکلیفی تو زندگیم واقعا آزارم میداد. آروین میگفت که خدا خواسته که من یسری چیزا رو فراموش کنم تا وقتی چشمام رو باز کردم، بتونم به زندگیم ادامه بدم. اما هر چقدر که بهش اصرار میکردم بهم نمیگفت که چی شده. میگفت که اگه بفهمم بیشتر ناراحت میشم و نمیدونستم که واقعا حق با آروینه.
-
پارت هشتاد و پنجم (تیارا) بعد از اینکه تو بیمارستان چشمام رو باز کردم، اصلا نمیدونستم که کیم و کجام. حس کردم بعد از یه خواب عمیق و طولانی بیدار شدم؛ دست و پاهام خیلی درد میکرد اما بدتر از اون حسی توخالی بود که توی وجودم شکل گرفته بود. هیچکس رو نمیشناختم، نه پدرم نه مادرم نه دوستام. چند جلسه با روانشناسم گذروندم و سعی کردن با هیپنوتیزم یه چیزایی رو یادم بیارن اما بیفایده بود و دکتر میگفت که تو گذر زمان اتفاق میافته و شاید یه روز همه چیز یادم بیاد و شایدم هیچوقت هیچ چیزی رو بخاطر نیارم اما خیلی حس بد و سختی بود. از اینکه کسایی که اینقدر میشناسنت و دوستت دارن رو نشناسی و نسبت به چهره و خاطرات مشترکی که برات تعریف میکنن، اینقدر حس غریبی کنی. یه چیزی که برای من خیلی عجیبی بود پسری بود که خیلی باهام احساس راحتی میکرد و سعی میکرد که بهم نزدیک بشه اما اطرافیان با دید بدی بهش نگاه میکردن حتی مادرم. همه یجورایی نسبت خودشون رو به من گفته بودن جز این آدم. چهره خسته ولی بانمکی داشت اما درونم یه ندایی بهم میگفت که نباید بهش نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست اصلا باهام حرف بزنه. یه دلیلش هم بخاطر این بود که حس میکردم تو اتفاقی که برای من افتاده، یه نقشی داره که بقیه باهاش اینقدر بدن. ولی وقتی از غزاله که فهمیدم کسی بوده که بهم خون داده و تو این سه ماهی که من تو کما بودم، میومده بیمارستان و تنهام نمیذاشته، حسم بهش عوض شد و سعی کردم رو حرف دلم سرپوش بزارم.
-
درخواست کاور برای دلنوشته قرارمان ارکیده نگاهت | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@Kahkeshan تاییده عزیزم؟ -
درخواست کاور دلنوشته اَونتوس| shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مرسی💞🫶 -
وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت: ـ تورو خدا برامون فرستاده. خندیدم و گفتم: ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم. گفت: ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد میکرد. گفتم: ـ خواهش میکنم، کاری نکردم که. اومد نزدیکم و گفت: ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت میخوام که برای همیشه اینجا بمونی. گفتم: ـ ولی عموم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن، من اجازه نمیدم. با تردید گفتم: ـ قیم من عمومه. گفت: ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش. از حرفش خندم گرفت، ادامه داد: ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونهی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ میشد همین. پروانه خانوم ازم پرسید: ـ خب نظرت چیه؟ گفتم: ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش. به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم: ـ کل این اتاق ماله منه؟ پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت: ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما.
-
پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا اینطوری میکنی؟ پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن، من این وضعیت و نمیخوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟ نمیتونستم نسبت بهش بیتفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم: ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمیخواست زنده باشم. یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید: ـ تو هم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم. یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید: ـ چطوری؟ لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم: ـ اول باهم آشنا بشیم؟ پوزخندی زد و گفت: ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته. پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم: ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلختهایی اعصابم خورد شد. بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام میکنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم: ـ خب کمک کن دیگه. اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم: ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمیکنما. خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون.
-
Kahkeshan شروع به دنبال کردن درخواست کاور برای دلنوشته دردانه| کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور برای دلنوشته دردانه| کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
-
دوست داشتنت را جایی ننوشتم، تا روزی اگر از دستم رفتی، دست خطم نشود مدرکِ جنون. تو را در پستوی دلم نگه داشتم، جایی میان دعاهای بیصدا، میان ترسها، میان تنهاییهای شیرین. عشقِ من به تو، نه آغاز داشت، نه پایان؛ شبیه شوق باران برای زمین خشک. نه صدایی از تو خواستم، نه قولی، نه بودنی ابدی. من فقط خواستم "دوستت داشته باشم"، بیاینکه مال من باشی. تو را خواستم، بیزخمِ تملک. بیخراشِ ترس. و حالا که همهچیز آرام شده، بگذار این را بگویم: من تو را، بیهیچ شبیهسازی، به تمامیِ خودت، عاشق بودم. پایان
-
گاهی فکر میکنم اگر درختی باشم، تمام برگهایش را به رنگ چشمهایت درمیآورم. باید همیشه در باد رقصان شوند، تا در هر فصل از خودم، یاد تو بگیرم. تو نمیدانی که در درون من، این تکاپوی بیصدا چطور میجوشد. چطور هر روز، من خودم را در عمق رؤیای تو پیدا میکنم، بدون آنکه لحظهای بپرسم چرا. این عشق برای من پر از سکوتهای شگفتانگیز است، پر از لحظههایی که در آنها، تمام کلمات بیفایدهاند. نه میتوانم بگویم تو را در جایی دیدهام، نه میتوانم با واژهها تصویر کنم که چگونه در ذهنم جا گرفتی. تنها چیزی که میدانم، این است که در دل من، هیچچیز جز نام تو نمیچرخد.
-
باور کن اگر نامت را هرگز نشنیده بودم، باز هم دلم همانگونه میتپید... چون تو برای من نه یک اسم بودی، نه چهرهای، نه آغوشی، نه وعدهای. تو برای من «اتفاقی» شدی درونی، درست همانجا که هیچکس را راهی نیست. نمیخواستم از تو چیزی بسازم؛ تو خودت بودی، بیآنکه لازم باشد مرا قانع کنی به بودنت. این بزرگترین لطف تو بود، که بودنت را نه فریاد زدی، نه عرضه کردی؛ فقط ایستادی و اجازه دادی دلم انتخابت کند و من، زنی که سالها خود را از خواستن برحذر داشته بود، در تو، بیهراس خواستن را تمرین کرد. من از تو اجازه نخواستم عاشقت شوم، چون عشق من، وابسته به اجابت نبود… بلکه قائم به ذاتِ خودش بود.
-
در دوست داشتنت، عجلهای نداشتم. نه اینکه دلم نلرزد، نه اینکه تمنّا در من سرکوب شده باشد... که یاد گرفتهام عشق را باید با احتیاط برداشت، مثل لیوانی بلورین از لبِ طاقچهی جهان. یاد گرفتهام دوست داشتن را آرام بجوم، بیآنکه تلخیاش را قورت بدهم یا شیرینیاش را بلع. دوست داشتنت، برایم عبادتیست خاموش، که نیاز به محراب ندارد، تنها دلی میخواهد که به نیّتت بتپد. تو را نه با خواهش، که با رضایتِ سکوت پرستیدم. من زنیام که بلد است حتی میان صدای گامهای دیگران، صدای تو را تشخیص دهد؛ اگرچه هرگز نشنیده باشدت.
-
اولینبار که دیدمش، جهان مکث کرد... نه از آن مکثهای پرهیاهو که زمین را بلرزاند، که از آن توقفهای آرام و ژرف، مثل لحظهای که قلم، بیاختیار بر کاغذ میماند و نمیداند واژهی بعدی چیست. او نیامد که چیزی را تغییر دهد؛ آمد، ایستاد، بیکلام، بیقصد، و من به ناگاه درون خودم شکفتم. نه لبخندی رد و بدل شد، نه سخنی. تنها نگاهش، آنقدر محتشم و دور، که انگار از کتابی کهن بیرون آمده بود؛ از آن قصههایی که در کودکی میخواندم و دلم میخواست در آنها زندگی کنم. همانجا فهمیدم که قرار نیست این دل، دیگر آرام بگیرد. فهمیدم گاهی یک نگاه، کمرِ زن را خم نمیکند، بلکه قامتش را راستتر میکند از همیشه. چرا که در حضور کسی که نمیدانی دوستت خواهد داشت یا نه، زنی میشوی شایستهی دوست داشته شدن و من، از آن روز، دست بر زانو گذاشتم و ایستادم... به احترام او.
-
گاهی فکر میکنم اگر روزی او را ببینم، بیمقدمه، بیادعا، بیحرفی حتی... فقط نگاهش کنم، آیا از چشمهایم خواهد فهمید که چقدر دیر آمده و با اینهمه، هنوز بهموقع است؟ نه قرار است ملامتش کنم، نه پرسشی بپرسم. من اهل پرسیدن نیستم؛ اهل دانستن هم نبودم هیچوقت. فقط دلم میخواهد بداند… بداند که زنی، در گوشهای از این جهان، دلش را پای ندانستنهایش ریخت و نترسید. نترسید از بیپاسخ ماندن، از بیراهه رفتن، از بیسرانجام بودن و مگر عشق جز همین است؟ دلباختگیِ بیسود، خواستنی بینیاز، اشتیاقی بیمزد. من عاشق بودم، نه برای آنکه معشوقی داشته باشم، بلکه برای آنکه دلی باشد که بتوانم به احترامش، نجیبتر، آرامتر، عمیقتر زندگی کنم و او، بیآنکه بداند، مرا از زنی بیقرار، به زنی متین بدل کرد. من در عشق او به بلوغ رسیدم، بیآنکه حتی دستانش را گرفته باشم.
-
امروز، وقتی باد پرده را به آرامی کنار زد و نور، بیاجازه بر چهرهام افتاد، دلم بیاختیار به یادش رفت. به یاد نوری که هیچگاه ندیدمش، اما گرمایش را سالهاست بر پوست دلم حس میکنم. چه معجزهایست دوست داشتنِ کسی که هیچ نشانهای از عشق نمیدهد اما تو از تمام نبودنش، حضور میسازی. عشق من، قصهی غمانگیزی نیست؛ نه از آن داستانهایی که اشک میخواهند یا انتظارهای فرسوده. عشق من، مثل گلِ یاسیست که شبها بیصدا میشکفد؛ نه به امید دیده شدن، که تنها برای آنکه بودنش را به جان شب بریزد. در من زنی زاده شده، زنی که از واژهها، پناه ساخته و از خیالش، معبدی. او ندانسته، خدای من شده است. نه از آن خدایانی که ستایش میطلبند، که از آن معصومهایی که تو را بیآنکه لمس کنند، نجات میدهند و من، با ایمانِ زنی که هرگز زیارت نرفته، هر شب به سویش پلک میبندم.
-
درخواست کاور دلنوشته اَونتوس| shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
با این میزنم عزیزهانی -
گاهی خیال میکنم اگر روزی صدایم را بشنود، اگر حتی یکبار نگاهم را، نه از سر اتفاق، که از روی دلبستگی ببیند، شاید آسمان شکل دیگری شود. شاید آنروز، تمام این روزهای کشدار و دلتنگ، بهای آن یک لحظه باشد. اما حقیقت آن است که من هرگز نخواستم میان ما، چیزی جز سکوت جاری باشد. سکوتی که بوی نجابت میدهد، بوی نخواستن و با اینهمه، تا آخر خواستن. من یاد گرفتهام در عشق، قدمی برندارم اگر دلِ دیگری نلرزد. یاد گرفتهام حتی دوست داشتن را، با وقار بیامیزم و او... او حتی نمیداند چه صدها بار، تمام واژههای دنیا را به اسمش بافتم و زیر لب خواندم. نمیداند چه شبهایی، نامش را بهجای دعا، آهسته گفتم و خواب را به نیامدنش آموختم. نمیداند و همین ندانستن، گاهی زیباتر از دانستن است. من اگر دل بستهام، برای آن نبوده که با من بماند؛ دل بستهام، چون بودنش در این جهان، آرامم میکند. دل بستهام، چون در میان اینهمه نام، فقط نام اوست که طعم نجات میدهد. و گمانم کافیست... برای دختری که قرار نیست تصاحب کند، فقط دوست داشتن، کافیست.
-
سلام درخواست ویراستاری https://forum.98ia.net/topic/539-دلنوشته-اَونتوس-shirin_s-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
مدتهاست که دلم به بودنش بند است؛ بیآنکه صدایی از او شنیده باشم یا لمس گرمیاش را در تپش دستانم فهمیده باشم. عجیب است، مگر نه؟ که آدمی دل به کسی ببندد که حضورش، بیش از هر غایبی، پررنگ است و غیبتش، از هر حضوری، ملموستر. گاه خودم را در آینه مینگرم و از خود میپرسم: کِی عاشق شدم؟ کِی دلم، بیاجازه، راهی شد به کوچهای که به او ختم میشود؟ پاسخی نمییابم؛ تنها اندوهی شیرین در گلوی حرفهایم تهنشین میشود. او نیامده، اما من سالهاست که برای آمدنش، جامهی صبوری پوشیدهام. نه فریاد زدم، نه نامهای نوشتم، نه نگاهی پرسهزن حوالیاش فرستادم... من تنها عاشق شدم، بیهیاهو، بیمطالبه و راستش را بگویم؟ همین بیجواب ماندنها، گاهی رنگی به دلم میپاشد که هیچ وصالی ندارد. من او را در خیالم دارم و گاه خیال، بهاندازهی تمام آغوشهای زمین، اطمینانبخش است.
-
درخواست کاور دلنوشته اَونتوس| shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
یکی از این دوتا -
درخواست کاور دلنوشته اَونتوس| shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان دلنوشته | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
خسته نباشی قربونت برم برو تا تاپیک زیر درخواست ویراستار بده ناز من https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment- 19 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
فصل یک - «الکتروآکوستیکی» «ایران، گرگان تابستان سال ۱۴۰۳، ساعت هفت صبح» چهرهاش، که به شکلی زشت درهم رفته بود، مانند یک نقشهای پر از ترک و شکاف روی صورتش به چشم میآمد. خطوط ترسناک که زیر پوستش نمایان بود، نشان میداد که زمان در این مرد تنها، بیرحمی به جا گذاشته. قدمهایش تند و سنگین، مثل پتک بر زمین فرود میآمد، و کارآموز با تمام توان، سعی داشت که او را دنبال کند. دستهای مشت کردهاش در جیب کت لی، هر لحظه آماده بودند که صورت دکتر را در اتاق کالبدشکافی خرد کنند. عصبانیتش، فضا را سنگین کرده بود؛ و انگار این راهروی طولانی با سرامیکهای سفید که از بالا نور مصنوعی کمجان و سوسو زنندهای به آن میتابید، هیچ وقت قصد به پایان رسیدن نداشت! همه چیز در این راهرو طوری بود که انگار در هیچکجا جز این ساختمان، دنیای دیگری وجود ندارد. بوی مواد ضدعفونیکننده، رطوبت ناشی از تهویهی نامناسب، و آن بوی فلزی ماندگار خون که در هر گوشه به چشم میخورد، هوای این مکان را غمگینتر از هر زمان دیگری کرده بود. سیاوش به مقصدش رسید، بدون اینکه دستهایش را از جیبهایش در بیاورد، با پا درب اتاق را باز کرد. درب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و نوشتۀ «ورود به سالن تشریح» به رنگ آبی پررنگ درون کادر فلزی را پوشاند. نگاهش به کارآموز افتاد که با نفسهای بریده، بعد از مشقت فراوان، بالاخره به او رسید. سیاوش نگاه سنگینی به او انداخت که ترس را در دلش فرو برد، کاری که کارآموز در آن لحظه انجام داد، چیزی جز جمع و جور کردن خود و تلاش برای دور کردن ترس از قلبش نبود. سیاوش، با جثهی عظیم و چهارشانهاش، مثل یک دیوار فولادی در برابر کارآموزی که با قدی کوتاهتر از او گویی در برابر یک کوه ایستاده بود، به نظر میرسید. پیشانی کشیدهی کارآموز، عرق کرده بود و سعی میکرد با دستهای ظریفش آنها را پاک کند، اما رطوبت هوای داخل ساختمان، خونپاشیده شدنهای بیپایان، و این فضای سرد و غیرانسانی، چیزی جز دلهره برایش باقی نمیگذاشت. قرار بود دوباره جسدی مثل قبلیها را ببیند، اما اینبار تفاوت داشت، چون چیزی در هوا سنگینتر از همیشه به نظر میرسید. -
درخواست کاور دلنوشته اَونتوس| shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام و درود عزیزکم عکس یک در یک باکیفیت ارسال کن جونم -
shirin_s شروع به دنبال کردن درخواست کاور دلنوشته اَونتوس| shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور دلنوشته اَونتوس| shirin_s کاربر انجمن نودهشتیا
shirin_s پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
https://forum.98ia.net/topic/539-دلنوشته-اَونتوس-shirin_s-کاربر-انجمن-نودهشتیا/- 5 پاسخ
-
- 1
-