تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و سیزدهم گفتم: ـ کجا میخوای بری؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ من که اونور خیابون پیاده میشم اما اگه شما مسیرتون... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ میبرمت! تا چند دقیقه بینمون سکوت برقرار بود تا اینکه ازم پرسید: ـ ببخشید شما تازه اومدین تو این محله ؟ من تا حالا ندیده بودمتون. عادی گفتم: ـ نه داشتم رد میشدم گفتم شما رو برسونم! با تعجب گفت: ـ آخه برای چی؟ مگه منو میشناسین؟ پوزخند مرموزی زدم و گفتم: ـ هعی؛ یجورایی... یکم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: ـ ببخشید ولی من اصلا متوجه منظور شما نمیشم! میشه نگهدارین؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نترس دختر! بهت صدمهایی نمیزنم فقط میخوام بهت کمک کنم! دوباره با ترس پرسید: ـ چه کمکی میخوای کنی؟ من از کسی کمک نخواستم که... یکم قبل تر از سوپری ترمز کردم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ مشکلت همینجاست نهال خانوم! با وابستگی بیش از حدت، داری خودتو نابود میکنی و خدا اینو برات نمیخواد.
- 110 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
مثلث عشقی دو نفر عاشق یک نفر میشوند و او بین آنها گیر میافتد
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
دشمنی که به عشق تبدیل میشود دختر و پسر اول از هم متنفرند، ولی کمکم عاشق هم میشوند.
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و شش جیزل متعجب به او نگاه کرد. یادش نمیآمد که او چه قولی داده بود و در این شب سرد و مهآلود ساعت یک شب جلوی خانهی آنها چه میخواست! صدایش را پایین آورد. - میخواهم او را به محفلی شبانه ببرم. مادر ایزابلا به جیزل نگاه کرد. - اما اکنون بسیار دیر است و... ژنرال لامارک میان حرف او پرید. - قول میدهم تا قبل از طلوع خورشید او را به خانه بازگردانم. قبلا اجازهی او را از جکسون گرفتهام و اکنون فقط مانده خودشان موافقت کنند. جیزل چیزی نگفت اما در دلش غوقا به پا شده بود. بالاخره میتوانست در محفلی شرکت کند و با انسانهای دیگری همصحبت شود. به این مرد هم میتوانست اعتماد کند. زیرا جکسون به او اعتماد داشت. مادر ایزابلا سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت. لامارک به جیزل خیره شد. - خب... کمی منتظر بمانید تا لباسم را تعویض کنم. لامارک سری تکان داده و جیزل به سوی پلهها دوید. به سرعت لباس خوابش را با یک پیراهن بلند آبی رنگ تعویض کرده و کلاه سفیدش را روی سر گذاشت. پالتوی قهوهای رنگش را روی دوشش انداخته و از اتاق خارج شده بود. باز هم طبق معمول موهایش در هوا پریشان بودند و زحمت بستن آنها را به خود نداده بود. پایین رفته و لامارک که در سالن کنار مادر ایزابلا نشسته بود را صدا زد. - ژنرال، من آمادهام! لامارک از روی صندلی بلند شده و ایستاد. - مادر ایزابلا باید مرا ببخشید که مزاحم خواب شما شدهام. مادر ایزابلا نیز از روی صندلی بلند شده و در حالی که عصایش را روی زمین میزد، پاسخ او را داد. - مشکلی نیست، با یکبار بیدار شدن بلایی سرم نمیآید. به شوخی گفته و از پلهها بالا رفت. خدمتکارها نیز دوباره به رختخواب بازگشته بودند برای همین لامارک و جیزل بدون ایجاد سر و صدا از خانه خارج شده و وارد حیاط شدند. مسیر نسبتا طولانی حیاط را در سکوت گذرانده و درب را پشت سرشان بسته بودند و به سوی درشکهای که بیرون از خیابان ایستاده بود، رفتند. - چهکسانی آنجا هستند؟ این را جیزل پرسیده بود. دوباره میخواست سوالهای پیدرپیاش را بپرسد اما میدانست که این مرد جکسون نیست و ممکن بود که پاسخ او را ندهد، برای همین سعی میکرد که کمتر سوال بپرسد. - خودت باید بروی و آنها را ببینی. ایت محفل، برای افراد خاصی نیست و در آنجا قشرهای مختلف را با هر تفکر سیاسی، میتوانی ببینی. جیزل سری تکان داد. امیدوار بود که با کسانی مانند آن مردانِ خودخواهِ عبوس روبهرو نشود. میدانست که در آنجا زیاد سخن نمیگوید اما مطمئن نبود. شاید شخصی با نظرش مخالفت میکرد و او هر کاری میکرد تا بتواند حقیقت را به او بفهماند. دیگر با این کار خو گرفته بود و نمیتوانست این عادت را از ذهنش پاک کند. آنقدر هر روز با مردم دهکدهاش بحث کرده بود که دیگر تبدیل به عادتی جدا نشدنی از او شده بود. درشکه با تکانهای شدیدی شروع به حرکت کرد. از قبل مسیر میانبری پیدا کرده بودند تا در معرض دید ماموران قرار نگیرند. زیرا هنوز حکومت نظامی برجا بود و بدتر اینکه او یک دانشجو بود. در این بازهی زمانی بیشتر توجهها روی دانشجویان بود زیرا آنها میتوانستند به راحتی افکار یکدیگر را دستکاری کنند و به سوی شورش و اعترلض بکشانند. بعد از قشر فقیر جامعه که کم و بیش هر روز در اعتراض بودند، معترضان بعدی دانشجویان بودند. پس از چند دقیقه درشکه ایستاد. - رسیدیم. لامارک گفته و از درشکه پیاده شده بود. به جیزل نیز کمک کرده و پایین آمده بود. جلوی درب یک خانه ایستاده بودند. با خود فکر کرد که این محفل حتما در خانهی یکی از افراد برگزار میشود. لامارک چند ضربه که بیشتر مانند یک رمز بود به در زده و پس از چند لحظه در باز شده بود. هر دو وارد شدند. با وارد شدن به آن محفل مشخص شد که اشتباه فکر میکرده و اینجا یک خانه نبوده. -
پارت صد و دوازدهم وقتی در ماشین و بست، لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ مطمئن باش که جواب اون همه خوبیهاتو میگیری! پشت بندش یه وردی خوندم و فوت کردن سمتش و رفتم سراغ پرونده جدیدی که در انتظارم بود. پرونده جدید ماجرای دختری سی سالهایی بود که بیش از حد وابستگی به خانواده داشته و پدر و مادرش دنبال این بودم تا بالاخره یک روز بتونه رو پاهای خودش وایسته...امروز وقت این بود که رشد کنه و با وابستگی همیشگیش خداحافظی کنه! طبق چیزی که به من گفته شد قرار شد خونشون امروز دچار گاز گرفتگی بشه و پدر و مادرش به رحمت خدا برن؛ درسته که خیلی براش سخت میشد اما وقتی خدا یه چیز و ازت میگیره، بجاش چیز بهتری بهت میده که بعدها بخاطرش ازش تشکر میکنی. رفتم سر کوچشون وایستادم و از طریق گردنبندم کارمو شروع کردم، خودش رفته بود تا برای خونشون از سوپری وسیله بهره و بعدش برگرده خونه تا طبق معمول کنار خانوادش صبحانه بخوره. اونقدری به پدرش و وضعیت مالیش وابسته بود که تو این سن، سرکار هم نمیرفت...وضعیت بعد رفتنش اجرا شد...دنبالش راه افتادم و با ماشین براش بوق زدم. شیشه رو دادم پایین و گفتم: ـ کجا میری؟ میرسونمت. با لبخندی بهم گفت: ـ آخه زحمتتون زیاد میشه! گفتم: ـ تعارف نکن، چیزی نمیشه. با تردید سوار ماشین شد.
- 110 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز