تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
امیر بلوچ پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سبز -
پارت هفتاد سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم... بعد رو بهم گفت: ـ منو لیلا جلو میریم و شما پشت ما حرکت کنین! با اینکه برام سخت بود ولی قبول کردم... وقتی داشتیم میرفتیم، امیرعباس گفت: ـ پیمان بنظرم به پلیس بگیم... معلوم نیست این یارو چیکار میکنه! حرف امیرعباس بنظرم منطقی بود... غزل مثل همیشه از روی خوش نیتیش حرف میزد اما این پسر بنظرم خطرناکتر از چیزی بود که نشون میداد. بنابراین به امیرعباس گفتم بره اداره پلیس و ماجرا رو به صورت خلاصه براشون تعریف کنه. منو مهدی هم پشت بند غزل اینا رفتیم ساحل شنی... تو کل مسیر استرس داشت خفم میکرد... دخترم دست اون روانی بود و زنمم دوباره داشت میرفت پیشش و معلوم نبود که چی پیش میاد!! " غزل " همه چیز همونجوری بود که باید می بود... روزا میگذشتن و همون کارای تکراری و بازم فرداش روز از نو و روزی از نو... کنار خانوادم حالم خوب بود و سعی میکردم تا خوشحال باشم اما هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم اون خلا وجودم رو پر کنم... انگار یه چیز خیلی بزرگی از دلم کنده شده بود و هرکاری میکردم؛ نمیتونستم پیداش کنم... دریا منو بی دلیل سمت خودش میکشید. شاید چیزی که دنبالش بودم تو دریا بود یا دریا ازم گرفته بود... نمیدونم! انگار مغزم از قصد نمیذاره یسری چیزا رو به خاطر بیارم اما هر شب که سرم رو روی بالشت میذارم، قلبم درد میگیره و یسری صداهای نامفهوم تو وجودم میپیچه که بی خوابم میکنه... یه مدت این کابوسا ادامه داشت تا اینکه یبار خیلی خسته شدم و سعی کردم نسبت بهشون بی توجه باشم! روزی که توی بیمارستان چشم باز کردم، هیچی به خاطر نمی آوردم. تا یه مدت حتی نمیتونستم حرف بزنم... واقعا حس خیلی بدی بود اما پارسا و لیلا دورم مثل پروانه میگشتن و ازم مراقبت کردن...
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت شصت و نهم رو سکوی پشت سرم نشستم و سرم رو گرفتم ما بین دستام... غزل اومد کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو زانوم و گفت: ـ نگران نباش پیمان! پارسا رو خوب میشناسم؛ کاری نمیتونه بکنه. همینجور که گریه میکردیم با ناچاری رو بهش گفتم: ـ غزل چرا نمیفهمی؟؟ اون پسر مریضه و الان دخترمون دستشه... چیزیش بشه، من میمیرم. اشکام رو پاک کرد و گفت: ـ قول میدم پیداش میکنیم، نگران نباش عزیزم! امیرعباس رو به غزل گفت: ـ چجوری میخوای پیداش کنی؟ غزل یکم فکر کرد و رو به لیلا گفت: ـ لیلا وقتی داشتم با پارسا حرف میزدم صدای موج دریا میومد. باورم اومد و راجب بادبادک بهش گفت... لیلا سریع گفت: ـ یعنی رفته ساحل؟؟ اما کدوم ساحل. غزل گفت: ـ کدوم ساحل بادبادک میفروشن؟ ساحل سنگی که نیست... لیلا گفت: ـ پس میمونه ساحل نمکی و ساحل شنی. سریع بلند شدم و گفتم: ـ خب پس منتظر چی هستیم؟! بریم دیگه! تا بلند شدم، غزل رو بهم گفت: ـ نه پیمان تو نیا...من باید قانعش کنم که نمیرم و اینجا میمونم. وگرنه نمیذاره باور رو ازش بگیرم مچ دستش و گرفتم و مصمم گفتم: ـ من عمرا تو و بچم و پیش این روانی تنها نمیذارم. غزل گفت: ـ باشه ولی دور از من وایستا که تو رو نبینه، باشه؟ بخاطر باور قول بده کاری نکنی پیمان!
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هشتم این بار پرید وسط حرفم و با جدیت گفت: ـ برای من شرط تعیین نکن! حق نداری نازنین رو از جزیره بیرون ببری... به اندازه کافی این چند روزه با حرفات مسمومش کردی... نازنین اگه پاشو از اینجا بیرون بذاره دیگه دخترت و نمیبینی! غزل گوشی رو ازم گرفت و جوری که سعی میکرد بغضش رو کنترل کنه گفت: ـ الو پارسا. پارسا خندید و گفت: ـ اوه نازنین خانوم! میبینم که خیلی سریع ما رو به آدم تازه وارد فروختی!! غزل گفت: ـ باشه هرچی تو بگی، نمیرم! فقط بهم بگو که کجایی؟؟ پارسا میدونم که تو آدمی نیستی به بچه ها ضرر برسونی. لطفا اینکار رو نکن! پارسا گفت: ـ داری دروغ میگی، اگه نمیخواستی بری، چمدونت رو جمع نمیکردی و صبح تا شب به اون یارو فکر نمیکردی. این بچه برام مهم نیست، تو برام مهمی نازنین. اگه بری من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... یهو صدای باور اومد که با ذوق رو بهش گفت: ـ عمو بیا این بادبادکه رو ببین. طاقت نیاوردم و صداش زدم و گفتم: ـ باور. پارسا که هول شده بود سریع گفت: ـ نازنین هر وقت حس کردم که واقعا نمیری، این بچه رو پس میارم وگرنه به اون آقا پیمان بگو دخترش رو فراموش کنه! و بعدش گوشی رو قطع کرد. مهدی با عصبانیت گفت: ـ پسره ی احمق!
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هفتم مهدی رو بهش گفت: ـ برادرتون بیماره خانم محترم! باید درمان باشه. لیلا که ترسیده بود سریع گفت: ـ باشه باشه... قول میدم، من فقط پارسا برام مونده. ازم نگیرینش لطفا. بعد زیر زانوم نشست و گوشه لباسم رو گرفت و گفت: ـ آقا پیمان ازتون خواهش میکنم! چیزی نگفتم... این بار غزل اومد پیشم و با جدیت رو به لیلا گفت: ـ خیلی خب بلندشو لیلا، احتیاجی به اینکارا نیست. فکر کن ببین پارسا بچه رو کجا میتونه برده باشه؟؟ لیلا بلند شد و با گوشه روسریش اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ نمیدونم والا! گفتم شاید برده باشه سردخونه ماهی های که میبرن اونجا اما قبل اینکه بیام، به صاحبش زنگ زدم. اونجا نرفتن. همین لحظه گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود. غزل سریع گفت: ـ خط خودشه پیمان، جواب بده. برداشتم و قبل اینکه چیزی بگم گفت: ـ به به سلام آقا پیمان. غزل بهم اشاره کرد که گوشی رو بزارم رو اسپیکر و منم اینکار رو کردم. بعدش گفتم: ـ بچم رو کجا بردی عوضی؟؟ خندید و گفت: ـ دخترت حالش خوبه نترس! البته فعلا خوبه! واسه بعد نمیتونم قولی برای خوب بودن حالش بهت بدم. ماشالا دختر شیرین زبونی هم داری! بلایی سرش بیاد؛ خدایی حیف میشه. مشتم رو کوبیدم به دیوار روبروم و گفتم: ـ اگه بلایی سرش بیاد...
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و شش رنگ از رخش پریده بود و همراه با لیلا اومده بودن. سریع دوئید سمتم و با گریه گفت: ـ پیمان؛ پارسا باور و با خودش برده.. یه چیزی ته دلم خالی شد... با ترس گفتم: ـ چی میگی غزل؟ یعنی چی باور و برده؟ همینطور که گریه میکرد گفت: ـ من تو انباری مشغول درست کردن دستبندا بودم، گوشیم بالا تن شارژ بود. مثل اینکه پیامی که به گوشیم دادی رو خوند و فهمید قراره بیام باهات. وقتی رفتم بالا یه نامه پیدا کردم که توش نوشته بود : نازنین اگه با اون مرد از اینجا بری، دیگه اون دختر کوچولو رو نمیبینی. میدونی که سر تو با هیچکس شوخی ندارم! بعدش نامه رو داد دستم...با ترس گفت: ـ حالا باید چیکار کنیم؟ امیرعباس با جدیت گفت: ـ کاری که باید بکنیم مشخصه! میریم پیش پلیس! اگه بلایی سر باور بیاره... یهو لیلا با گریه و با لهجه ی غلیظ جنوبی گفت: ـ نه توروخدا پیش پلیس نرید... داداشم کاری با اون بچه نمیکنه. بعد رو کرد سمت من و گفت: ـ فقط میخواست از شما زهره چشم بگیره تا نازنین بعد یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ یعنی غزل و با خودتون نبرید. رفتم جلوش و با تندی گفتم: ـ به اندازه داداشت، تو هم مقصری! گیرم که اون مغزش بیماره... تو که سالم بودی چجوری دلت اومد زندگیه این دختر رو خراب کنی؟ با گریه گفت: ـ بخدا منم اولش موافق نبودم... به خودشم گفتم که یه روز بالاخره این قضیه فاش میشه... حتی اگه غزل هم یادش نیاد، بالاخره خانوادش میان و پیداش میکنن اما گوشش بدهکار نبود. غزل رو به کل جای نازنین گذاشت. الانم خواهش میکنم ازتون به پلیس نگین! نذارید زندگیش تو جوونی خراب بشه لطفا!
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
MitziFleent شروع به دنبال کردن origami box from rectangle paper کرد
-
[url=https://twitter.com/origamilesson]origami flower flor de origami[/url] origami mouse origami mouse origami stroller
-
پارت شصت و پنجم گفت: ـ نه فقط خواستم بگم به باور بگین بیاد میخوایم بریم بازار جزیره رو نشون بچها بدیم! گفتم: ـ باور رفته اتاق دوستش میخواستن باهم نقاشی بکشن. یهو خانوم مومنی لبخندش محو شد و گفت: ـ آقای راد بچها همه تو حیاطن، باور پیش هیچکدومشون نبود. من فکر میکردم پیش شماست! دوباره تپش قلب گرفتم و استرس به مغز استخونم نفوذ پیدا کرد... دستم رو گذاشتم رو قلبم و پابرهنه از اتاق اومدم بیرون و گفتم: ـ یعنی چی که نیست؟؟ بچه رفته بود که بازی کنه، اینجا صاحاب نداره مگه؟ مهدی و امیرعباس سراسیمه اومدن بیرون و پرسیدن: ـ چی شده پیمان؟ همونجور که مثل دیوونه ها میدوئیدم سمت حیاط رو بهشون گفتم: ـ برید تمام اتاقا رو بگردید بچها، دخترم نیست. رفتم تو حیاط و از تک تک بچها پرسیدم اما هیچکس ندیده بودش... دیگه داشتم عقلم رو از دست میدادم. رو به خانم فرهنگ( مدیر مدرسه) با عصبانیت گفتم: ـ خانوم مدیر شما اینجا چیکار میکنین دقیقا؟ من نمیتونم یه ذره خیالم راحت باشه؟؟ بچم کجاست؟؟ خانوم فرهنگ با چشم غره و کمی عصبانیت گفت: ـ آقای راد ما که نمیتونم یسره حواسمون به دختر شما باشه که!! بچه بازیگوشیم که هست ماشالا و یجا بند نمیشه! تا رفتم جوابش رو بدم، مهدی و امیرعباس اومدن بیرون و گفتن که همه جا رو گشتن و باور نبود... مهدی اومد نزدیکم و دستش رو گذاشت رو شونم و گفت: ـ پیمان آروم باش! خوب فکر کن! نکنه رفته باشه پیش غزل؟ همینطور که اشک میریختم گفتم: ـ بابا اصلا آدرس اونجا رو بلد نیست. خانوم مومنی و مهسان از اتاق پذیرش اومدن بیرون و مهسا رو بهم گفت: ـ پیمان با پذیرش صحبت کردیم. یه دوربین دم در داره... بیا بریم ببینم از اینجا خارج شده یا نه. فکر منطقی بود، همین لحظه بلند شدم تا برم سمت پذیرش که یهو با صدای غزل برگشتم سمت در.
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و چهارم یه لیوان آب خوردم و گفتم: ـ غزل هم تو بیخبری مجبور شد هرچی که بهش گفتن رو باور کنه ولی اون خواهره خیلی میترسه از برادرش، مشخصه کاملا. از همون اول که منو باور رو تو بازارچه دیدش رنگ از رخش پرید. بنظرم داره در حق برادرش ظلم میکنه، باید ببرتش یجا که درمان بشه. مهسان با ترس همینجور که ناخناشو میجوید، گفت: ـ وای پیمان توروخدا سریعتر به غزل پیامک بده و بگو با کل وسایلش بیاد اینجا، هرچی زودتر برگردیم کیش من خیلی استرس دارم. رو به مهسان گفتم: ـ وقتی مهدی داشت تعریف میکرد، بهش پیام دادم منتها هنوز جواب نداده. مهدی بحث و عوض کرد و با خنده گفت: ـ حالا باور رو میخوای چیکار کنی؟ با مادرش مشکل داره بدجوووور! خندیدم و گفتم: ـ اون حل میشه، فعلا از اینجا بریم.. بچم زود فراموش میکنه. مهسان با یه لحنی دلسوزانه گفت: ـ الهی بمیرم براش! امروز به منم میگفت که من دلم نمیخواد مامانم بیاد، اون ما رو نمیشناسه و این حرفا. کلی براش توضیح دادم که غزل یه اتفاقی براش پیش اومد که اینجوری رفتار میکنه و از قصد نیست. گفتم: ـ تا زمانی که خوده غزل و من باهاش حرف نزنیم، قانع نمیشه، همین حرکاتشم از رو دوست داشتنشه... چون انتظار نداره غزل اینقدر بی تفاوت باهاش برخورد کنه! حرفم رو تایید کردن و بعدش مهسان سفره رو جمع کرد. خواستم برم دنبال باور که در اتاق زده شد و بیخیال رو به بچها گفتم: ـ خب بچها باور اومده...ما میریم، شب میبینمتون. بعدش که در رو باز کردم، در کمال تعجب دیدم که خانوم مومنیه. مقنعش رو درست کرد و گفت: ـ آقای راد اینجایین؟ با لبخند گفتم: ـ بله، چیزی شده؟
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و سوم حق با امیرعباس بود. اگه از همون اولش به پلیس میگفتم قضیه به اینجاها نمیرسید. درسته که از اون احمق خیلی بدم میومد و زندگیم رو خراب کرده بود اما دلمم به حالش میسوخت و اونم اتفاق بدی رو پشت سر گذاشته بود که نتونست با غمش کنار بیاد. مهدی یهو گفت: ـ ولی امیرعباس درسته که زندگی غزل رو یجورایی خراب کرد اما از یه طرفم غزل جونش رو بهش مدیونه. بنده خدا مثل اینکه خیلی هم نامزدش رو دوست داشت! مهسان آروم گفت: ـ منم دلم براش سوخت، کاش میتونست با غمش کنار بیاد! مهدی گفت: ـ اون خانومه همسایشون میگفت که اون روزی که غزل و پیدا کرد، دم همه خونه ها نذری پخش کرد که بالاخره نازنین و پیدا کرده و برگشته پیشش. مهسان گفت: ـ ولی حالا اون ذهنش بیماره، غزل هم که یادش نمیومد. خواهرش یا بقیه همسایه ها واقعا نمیتونستن چیزی بگن؟ امیرعباس یه آهی از روی ناراحتی کشید و گفت: ـ مهسان آدما دنبال دردسر نمیگردن. بعدشم طرف تقریبا مریضه و میگفتن خیلیا رو سر همین موضوع تهدید میکرده. چه حرفی به کی میزدن دقیقا؟؟ غزل هم که هیچی یادش نمیومد و همون داستانی که براش تعریف کردن و باور کرده بود. مهدی گفت: ـ در اصل زنه میگفت که وقتی فهمید غزل، نازنین نیست خواست یه حرکتی بزنه و به پلیس بگه اما وقتی دید که غزل هم خوب و خوش کنارشون داره زندگی میکنه، نخواست چیزی بگه و در واقع چیزی از غزل نمیدونستن که بخوان اطلاع بدن!
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن tarlan کرد
-
-
tarlan عضو سایت گردید
-
nasrin.banoo عضو سایت گردید
-
یه مدل خوابیدن داریم به نام "غم خواب". من از زمانی که یادم میاد، دچار غَم خوابم... "غمخواب" یکی از نشونه های ناراحتی عمیق و راهی ناخودآگاه برای فرار از استرس، افسردگی یا مشکلاته که توان مواجهه با اونا رو ندارم. وقتی احساس میکنم که فشارای روانی زیادی روم هست و نمیتونم اونا رو پردازش کنم، به خواب پناه میبرم. خوابیدن توو این حالت به نوعی تلاش برای بیحس کردن احساسات ناخوشاینده، چون تو خواب نیازی نیسن با درد و استرس روبهرو بشم! غمخواب بیشتر از یک خواب عادی برام طول میکشه. بعضا بیحالی و خستگی ذهنی و جسمی همواره همراهمه و بعد از بیداری هم اغلب احساس بهتری وجود نداره اما بیشتر اوقات هم بعدش دکمهی آنِ مغزم و میزنم و به این فکر میکنم که اون لحظهی غمناک با خواب برای من گذشته و زندگیش کردم و حالا که بیدار شدم میتونم به ادامه زندگیم برسم و حالم بهتر از قبل میشه....
-
پارت شصت و دوم مهسان پرسید: ـ مادر نازنین چی شد؟ اینبار امیرعباس گفت: ـ اونم بعد این اتفاق با شکایت تمام اموالشون و هرچی که داشتن و به بهونه اینکه پارسا رو نندازه زندان، بالا کشید و مثل اینکه رفت آلمان... یجورایی بعد اون اتفاق، پارسا و لیلا زندگیشون رو از صفر شروع کردن... تا اینکه همون موقع پارسا، غزل و پیدا میکنه. دستی به صورتم کشیدم و با نگرانی از چیزایی که شنیدم گفتم: ـ این پسره مریضه، اگه بلایی سر غزل میورد چی؟ همین لحظه سرویس اتاق غذا رو آورد و مهسان رفت و دم در تحویل گرفت... امیرعباس گفت: ـ یکی از همسایه هاشون که مثل کلانتر محلشون بود میگفت که هیچوقت ندیده که با غزل بدرفتاری کنه و واقعا مثل همون نازنین دوسش داشت. در واقع... پریدم وسط حرف امیرعباس و ادامه جملشو من گفتم: ـ در واقع فراموشی غزل به دردش خورد دیگه. امیرعباس هم با سر حرفم و تایید کرد...گفتم: ـ این پسره اگه بفهمه من غزل و با خودم میخوام ببرم، قطعا قیامت بپا میکنه! مهدی همونطور که سفره رو پهن میکرد گفت: ـ غزل امشب میاد؟ گفتم: ـ آره. مهدی گفت: ـ پس بهش پیام بده بگو با کل وسایلش بیاد و منم با اون ناخداعه هماهنگ کنم و با قایق اون برگردیم کیش...بیشتر از این نذاریم که نه خودمون و نه غزل تو خطر باشن! امیرعباس که داشت قلیون و چاق میکرد گفت: ـ من از اولش بهتون گفتم که این قضیه مشکوکه و به پلیس اطلاع بدین... الان اگه میگفتین ، احتیاجی به این همه ترس نبود و هممون تو امنیت بودیم... درسته که پسره جانی نیست ولی هنوزم روانش مریضه و باید درمان بشه... زندگیه یه دختر رو دو سال بر پایه دروغ گذاشته تا حال دل خودش خوب باشه...مگه میشه اصلا چنین چیزی!! اومد و اردوی باور پیش نمیومد... هیچوقت روحمون هم خبردار نمیشد که غزل زندست و داره اینجا با یه شخصیت دیگه زندگی میکنه!
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و یکم مهدی این بار گفت: ـ اصل قضیه اینجاست که همون موقع که پارسا ده دوازده ساله بوده، عاشق خواهرزاده نامادریش میشه و ارتباطشون شکل میگیره... اسم دختره هم نازنین بود. یهو منو مهسان با استرس بهم نگاه کردیم... مهدی ادامه داد: ـ مثل اینکه جفتشون بهم علاقه داشتن و تا بزرگسالی این علاقه بدون اطلاع خانواده ها ادامه پیدا میکنه تا اینکه یه روز مادر نازنین متوجه میشه و دختره هم که کلا به دنبال فرار از خونواده خودش بوده، این فرصت رو غنیمت میشمره و میاد خونه پارسا اینا... مادره هم خواهرش و هم دامادش رو کلی تهدید میکنه اما وقتی دید که دخترش هیچ جوره قانع نمیشه مجبور میشه که یکم عقب نشینی کنه منتها نفرتش از پارسا و خانوادش خیلی بیشتر میشه چون دلش میخواست دخترش با برادرزاده شوهرش که آلمان زندگی میکرد و خیلی هم پولدار بود، ازدواج کنه. خلاصه اینکه پارسا و نازنین نامزد میکنن و اتفاق 14 آذرماه سال 95 رو یادته پیمان؟ همون که یه کشتی تفریحی خورد به صخره و غرق شد و یسری آدما مردن؟ یچیزایی یادم اومد و گفتم: ـ خب؟؟ آره یسری چیزا یادمه. مهدی گفت: ـ اون تایم این خبر تو کل فضای مجازی هم پخش شده بود و اگه یادت باشه یه مدت به کشتی های تفریحی، مجوز سوار مسافرا و گشتن تو دریا رو نمیدادن. گفتم: ـ آره یادم اومد... امیرعباس گفت: ـ اون روز توی اون کشتی بجز لیلا، بقیشون با هم رفته بودن گردش و همشون بجز پارسا فوت شدن. مهسان یهو دستش رو گذاشت جلوی صورتش و گفت: ـ وای خدایا چه اتفاق تلخی! مهدی گفت: ـ تلخی این ماجرا از اینجا تازه شروع میشه...بعد از اون اتفاق، پارسا یه مدت تو کلینیک روانی بندرعباس بستری بود و بعدش با تشخیص دکترش که میگفت حالش خوب شده مرخصش کردن اما مثل اینکه همش نقش بازی میکرد و هنوزم بیماره. کار خودش تو جزیره، نجاری بود اما بعد این اتفاق رفت سمت ماهیگیری و کارش رو تو دریا شروع کرد و بعد از پیدا کردن غزل خیلیا رو تهدید کرد که حرفی نزنن و مردمم که دنبال دردسر نبودن، کاری به کارش نداشتن...
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم بعدش دویید و رفت... رو به مهسان گفتم: ـ شرمنده بازم! اذیتت نکرد که؟ مهسان گفت: ـ نه بابا چه اذیتی!! خیلیم بهمون خوش گذشت. بعدش به مهدی گفت: ـ مهدی زنگ بزن به سرویس هتل بگو ناهار بیارن؛ گشنمون شد. مهدی شماره هتل رو گرفت و امیرعباس رو بهش گفت: ـ بگو یدونه قلیونم بیارن. مهدی سرش رو با تایید تکون داد و زنگ زد و سفارش داد... بعد از اینکه قطع کرد، به جفتشون نگاه کردم و گفتم: ـ خب، نمیخواین بگین که چی شده؟؟ امیرعباس گفت: ـ پیمان این پسره اصلا وضعیت و سلامت عقلیش سرجاش نیست. با ترس پرسیدم: ـ چطور مگه؟ مهدی گفت: ـ منو امیرعباس امروز رفتیم و از کل همسایه ها و آدمای بازارچه سوال کردیم... متاسفانه راجب پسره چیزای خوبی نمیگفتن. با کمی عصبانیت گفتم: ـ میشه واضح تر صحبت کنین تا من بفهمم قضیه چیه!؟؟ امیرعباس گفت: ـ ببین، پارسا و لیلا بچهای یکی ازخان های بزرگ جزیره هرمز بودن. مادرشون وقتی که اینا بچه بودن سرطان میگیره و میمیره و شاپور برای اینکه بچها بی مادر بزرگ نشن دوباره تجدید فراش میکنه. زن جدیدش کلا خیلی هوای بچها رو داشت و باهاشون خوب بود اما زنه مثل اینکه یه خواهر خیلی شر داشت که اصلا راضی به این ازدواج نبود و دلش نمیخواست خواهرش با شاپور ازدواج کنه البته یسریا میگن که بخاطر حسادتش، دلش نمیخواسته که با خواهرش ازدواج کنه. با تعجب پرسیدم: ـ خب این مسئله چه ربطی به پارسا داره؟!
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو هشتادو دو چند روز به آرامی گذشته بود. زندگی، بیهیاهو، در جریان بود… سام در راه شرکت بود که گوشیاش زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداخت: امیر. — سلام سامی جان… خوبی داداش؟ سام لبخند زد، صدایش گرم و خسته بود: — سلام امیرجان… خوبم. کی برگشتی از ساری؟ — دیشب… خیلی شلوغ بودم. مکثی کرد، بعد با نگرانی پرسید: — رها چطوره؟ همهچی خوبه؟ سام آهی کشید. نفسش آرام و سنگین بیرون آمد: — بهتره… داره کمکم برمیگرده… ولی میترسم امیر. هر لحظه میترسم یه اتفاق دیگه بیفته… کمی سکوت. بعد سام آرام گفت: — واسه هفتهی آینده بلیت گرفتم. میخوام ببَرمش یه سفر… ایتالیا. یهجای آروم، دور از همهچی. امیر نفسش را آهسته بیرون داد. صدایش بغض داشت، اما لبخند توی کلماتش بود: — عزیزم… تو که پیششی حالش خوب میشه. فکر بد نکن… خدا رو شکر. این بهترین کاریه که میتونستی بکنی. سام زمزمه کرد: — دعا کن این سفر همهی دردهاش رو بشوره ببره… امیر با صدایی محکم گفت: — با تو، هیچ دردی نمیمونه سام. به خدا، هیچکدوممون مثل تو بلد نیستیم ازش نگهداری کنیم… سام مکث کرد، بعد زیر لب گفت: — مرسی امیر… واسه همهچی. مکالمه که تمام شد، سام نگاهش به جاده بود… فرمان را محکم در دست گرفته بود و حالا، رها شده بود… دلیل نفس کشیدنش. … فرودگاه. صدای همهمهی آدمها، صدای چرخهای چمدان روی کفپوش، و اعلام بلندگوی سالن… همهشان مثل صدای پسزمینهی یک لحظهی مهم بودند. رها آرام بازوی سام را گرفته بود. سرش را کمی به بازوی او تکیه داده بود. چشمهایش خسته اما آرام، نیمی خواب، نیمی بیدار… منتظر اعلام پرواز بودند. سام ایستاده بود. نگاهش میان آدمها نبود؛ فقط روی رها. کمی خم شد، کنار گوشش آرام گفت: — تو… نورِ چشم منی. — دلم فقط به بودنِ تو گرمه، دخترقشنگم … — میخوام این سفر، همهی دردهاتو بشوره ببره… — یه شروع نو… یه دنیا آرامش… فقط واسه تو. رها حرفی نزد. فقط چشمهایش را بست، لبخند کوچکی گوشهی لبش نشست و بازوی سام را محکمتر گرفت. بلندگوی سالن با صدایی آرام و رسمی اعلام کرد: «مسافرین محترم پرواز به مقصد رُم ،لطفا جهت سوار شدن به گیت شماره ۶مراجعه فرمایند» سام بهآرامی گفت: — بریم… جوجهی من. و در شلوغیِ سالن، در میان صداها و قدمها و چمدانهایی که کشیده میشدند، آن دو آرام قدم برداشتند… با دلهایی که فقط برای هم میتپید… راهی شدند، برای سفری که شاید آغازِ رهایی باشد. پایان..🌱 این داستان، فقط روایتِ درد نبود. روایت رهایی هم بود. از گذشتهای که مثل زخم، سالها خونچکان مانده… از نگاهی که هرچند دیر، اما عاشقانه برگشت… از آغوشی که خواهر و برادرانه، پناه شد؛ نه فقط برای جسم، که برای روح زخمی و تنها. «رها» و «سام» شاید شخصیتهایی خیالی باشند، اما دردشان، تنهاییشان، امیدشان… واقعیتر از هر حقیقتیست. اگر در میانهی این صفحات، بغض کردی، دلت لرزید، یا فقط لحظهای خواستی کسی مثل سام، یا رهایی کنار تو باشد… یعنی ما، تو و من، در یک رهایی شریک شدیم. باشد که همهی ما، روزی، جایی، در آغوشی امن باز از نو متولد شویم. ـ با مهر نویسنده: دیبا
-
پارت صدو هشتادو یک عطر نان تُستشده و بوی قهوه، فضا را پر کرده بود روی میز، امیر با حوصله صبحانهای مفصل چیده بود. انگار دلش میخواست با این میز رنگی، هر دویشان را دوباره زنده کند. رها، با موهایی که هنوز کمی نم داشت، با قدمهایی آهسته وارد شد. لباس راحتی تنش بود، و نگاهش، بعد از روزهای مچاله، کمی باز شده بود. چشمهایش هنوز کمی پفکرده بود، ولی در عمقشان، چیزی شبیه امید جوانه زده بود؛ انگار بعد از آن همه شب تار، حالا داشت طلوع را با پوست و گوشتش لمس میکرد. سام فورا بلند شد. لبخند زد، کوتاه، شرمگین، با خجالتِ آن همه زخمی که به رها داده بود. به طرفش رفت. دستش را گرفت. پیشانیاش را بوسید. — صبح بخیر… جوجهی من… رها مکث کرد… نگاهش در چشمهای سام گره خورد. دیگر آن یخِ سردی در نگاهش نبود. تنها چند لحظه سکوت کرد… بعد، آرام گفت: — صبح بخیر… داداش جون. سام چشم برهم گذاشت. نفسش را آهسته بیرون داد. انگار این جمله، بعد از آن همه دلتنگی و رنج، بزرگترین مرهم بود. امیر با یک لیوان آب پرتقال به سمتشان آمد. با دیدنشان، لبهایش لرزید. جلو آمد. اول سام را بوسید. بعد پیشانی رها را. هر دو را با نگاه مهربانش پوشاند، و زیر لب گفت: — قربونتون برم الهی… خدا رو هزار مرتبه شکر… لبخندش آرام بود، ولی چشمهایش خیس. سام دست رها را گرفت، صندلیاش را عقب کشید. — بشین عزیز دلِ من… همینجا کنار من. رها نشست. سام مثل مادری که با وسواس از بچهاش مراقبت میکند، برایش لقمه گرفت؛ با حوصله توی دست رها گذاشت. — باید بخوری، جون بگیری …جانِ منی تو. رها لبخندی کمرنگ زد، و لقمه را برداشت. آرام. آن لحظه، سکوت، دیگر سنگین نبود. سکوتی بود شبیه آغوش… شبیه آتش کوچکی که بعد از سرمای دراز، گرما میبخشد. امیر پشت میز نشست. با چشمانی هنوز سرخ، نگاهشان کرد. زیر لب گفت: — فدای دوتاتون بشم من… سام دستش را آرام روی شانهی رها گذاشت. نوازشش کرد. لبخند گوشهی لبهایش بود، ولی دلش هنوز درد داشت. در دلش فقط یک جمله بود، یک عهد: «دیگه نمی ذارم حتی یه ثانیه ازم دور شی» سام روی مبل نشسته بود. لیوان چای هنوز توی دستش بود،ولی نگاهش مدام می رفت سمت رها کنار پنجره ایستاده بود، ساکت، آرام… و غرق تماشای درختان حیاط .. سام نفسش را آهسته بیرون داد. بلند شد. آروم. رفت سمتش. ایستاد پشت سرش. و بعد، با مهربونی و شوقی که نمیتونست دیگه پنهون کنه، بغلش کرد. صدایش نرم و لرزان بود. زمزمهای بین خواب و بیداری: — رهای من… — بریم یه دور بزنیم. شام بیرون بخوریم ..فقط من و تو. رها چرخید. نفسش در سینه گیر کرد. آنهمه نگاه خالص، آنهمه اشتیاقِ بیادعا، قلبش را لرزاند. انگار مدتها بود کسی، ازش دعوت نکرده بود. لبخند زد… هم خجالتی، هم گرم. چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد، عمیق و مطمئن. و بعد، بیهیچ سوالی، سرش را آهسته تکان داد. ⸻ کمی بعد… سام پشت فرمان نشسته بود. دستش روی فرمان بود اما نگاهش به در خانه. دل توی دلش نبود.، صدای در آمد. رها از پلهها پایین آمد. پالتویی کوتاه سرمه ای تنش بود.کلاهش را تا پیشانی پایین کشیده بود و با هر قدمی که نزدیکتر میشد، سام حس میکرد قلبش داره آرومتر میزنه. رها رسید به ماشین. همان ماشینی که خودش، روز تولدش ، به سام هدیه داده بود. در را باز کرد. نشست کنارش. و نگاهشان در هم گره خورد … ماشین در سکوت میرفت، خیابان خلوت بود، چراغها آرام و زرد میتابیدند روی آسفالت بارانخورده. سام گاهی نگاهش میرفت سمت رها. رها هم ساکت بود، ولی توی اون سکوت، هزار حرف نخورده موج میزد. چند دقیقه بعد، به رستوران سویس رسیدند؛با فضای نوستالژیک و فضایی گرم سام درو براش باز کرد. رها ،بیصدا وارد شد. گوشهای دنج، و آرامی نشستند. سام هنوز نگاهش از صورت رها نمیاومد پایین. انگار بعد از سالها، تازه داشت تمام جزئیاتش رو دوباره یاد میگرفت. آرام گفت: — میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ — یه تیکه از روحم گم شده بود بدون تو… رها نگاهش کرد، لبخند محوی زد، ولی بعد چشمهاش لرزید. بغضی توی صداش پیچید، آروم گفت: — داداش سامی… یه چیزی بپرسم؟ — جانم بپرس عزیز دلم — تو… قبلاً از من متنفر بودی؟ — یعنی… منو فقط بخاطر مامان تحمل میکردی؟ سام خشکش زد. نفسش برید. دستاشو دراز کرد، گرفت توی دستاش. چشمهاش برق زد، پر از اشک. با صدایی که شکست، گفت: — چی داری میگی رها؟ — همه اون چرتوپرتایی که اون آشغال گفت… — همش دروغ بود. یه مشت دروغِ مسموم… نفس گرفت، ادامه داد: — تو… — تو از روزی که به دنیا اومدی، شدی همهی وجودم. همه چی… — مگه میشه از تکهی قلبم متنفر باشم؟ اشک از چشم رها افتاد. بیصدا، ولی پیدرپی. با صدای گرفته گفت: — دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی… سام خم شد، دستهاش رو بوسید. چند بار. انگار بخواد زخمهای قدیمی رو با بوسه پاک کنه. — منو ببخش… — بخاطر همه چی… — بخاطر دردهات، بخاطر نبودنم… — بخاطر اینکه گذاشتم فکر کنی دوستت ندارم… رها سرتکان داد، ولی نمیتونست حرفی بزنه. فقط دستهاش توی دستهای سام بود. گرم، زنده، نزدیک. برای اولین بار بعد از مدتها، دردشان یکی شده بود… … خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. فقط صدای خفیف شیر آب، گاهبهگاه، در فضا میپیچید. رها، جلوی آینه، ایستاده بود. مسواک میزد… چشمهایش دیگر آرام بود … ناگهان، صدای تقهای آرام به در خورد. — رها… صدای سام بود. نرم، نزدیک، انگار از ته دلش میآمد. — کارِت تموم شد… بیا اتاقم. رها مکث کرد. نگاهی به خودش در آینه انداخت. نه اضطراب، نه ترس… فقط دلشورهای گنگ، مثل وقتی که بچهای و نمیدونی چرا دلشوره داری. لبهایش را خشک کرد و آرام از سرویس بیرون آمد. کمی بعد، در اتاق سام را زد. آهسته، با صدای خفیف لولای در، وارد شد. سام روی تخت دراز کشیده بود. چراغ خوابِ گوشهی اتاق، نور گرم و کمجانی روی صورتش انداخته بود. با دیدن رها، لبخند زد. دستی به بالش کناری زد و گفت: — بیا اینجا…پیش خودم رها ایستاد. چند ثانیه مات مانده بود. بعد، آرام… آرومتر از همیشه، جلو رفت. نشست روی تخت. کنار سام. سام، بیهیچ حرفی، سرِ رها را گرفت، آرام به سینهاش چسبوند. بوسهای روی موهاش زد. هرم نفسش به صورت رها میخورد. صداش کمی لرز داشت، ولی پر از مهر بود: —دیگه نمی ذارم تنها باشی…. — میخوای برات قصه بگم؟ رها فقط با سر جواب داد. آرام، بیصدا… مثل دختربچهای که دوباره به لالاییهای امن برگشته. سام، گونهاش را به موهای رها چسبوند. زمزمه کرد: — چشات رو ببند… — دیگه به هیچی فکر نکن… — امشب فقط بخواب… — من اینجام… همیشه. آغوشش محکمتر شد. نفسهای هر دو آرام گرفت. اتاق، غرق سکوت شد. و آن شب، میان آغوشِ برادری که بالاخره او را دیده بود، رها برای اولینبار، بیاشک، بیکابوس… فقط خوابید.
-
پارت صدو هشتاد در اتاق رها، سکوتی سنگین حکمفرما بود. چراغ خواب خاموش بود؛ فقط نور چراغ حیاط، پرده را کمی روشنتر کرده بود. رها به پهلو خوابیده بود، صورتش رو به پنجره، نفسهایش آرام. چشمهایش بسته بود، اما آن آرامشِ خواب… نه. بیشتر شبیه فرار بود؛ از فکر، از درد، از نبودن. صدای در، آرام باز شد. سام. پشت سرش، امیر. پاهای سام میلرزید. امیر بیصدا به گوشهی اتاق، نزدیک دیوار ایستاده بود سام چند قدم جلو آمد… نزدیکتر. قلبش تا گلو بالا آمده بود. دهانش خشک بود، اما صدایش شکست: — رها… جان… صدای خودش را نمیشناخت؛ انگار از دل خاک بیرون آمده باشد. دوباره با بغضی شکسته صدا زد: — رها جانم… رها پلک زد. تکان خورد. سرش را بهسمت صدا برگرداند. چشمهایش نیمهباز… با هراس از خواب پرید: — داداش سامی؟ چی شده؟ نور کم بود. اما سام دیدش. دیدن آن صورت آشنا، آن چشمهای پر، آن صدایی که اسمش را گفت… قلبش ترک برداشت. دستهایش لرزید، اما جلو رفت. صورت رها را گرفت، آرام، پر از وسواس؛ مثل کسی که میترسد اگر محکمتر لمس کند، آن رؤیا بپرد. رها ترسیده بود… سام با صدای لرزان گفت: — من… غلط کردم… (هقهقش شکست) — من نفسمی… رهای من… همه چیزمو گم کردم… من غلط کردم من اشتباه کردم ببخش… نفسم… (صدایش گرفت) — جوجهی من… من داغون شدم بیتو… رها نفسش بند آمد. “جوجهی من” همین سه کلمه، تمام سدهای دلش را شکست. هق زد؛ مثل کودکی که مادرش را در شلوغی دنیا پیدا کرده باشد. خودش را پرت کرد در آغوش سام. محکم. بیدرنگ. گریهاش بیامان بود؛ مثل زخمی که سالها بسته مانده و حالا شکافته شده. سام او را در آغوش فشرد. سرش را بوسید، تمام صورتش را بوسید ، موهایش را… بیوقفه میبوسید و گریه میکرد.می بوسید و گریه می کرد — ببخش منو… غلط کردم… اشتباه کردم… نابودت کردم… جان منی تو… دخترک معصوم من… من بمیرم که تورو به این روز انداختم…غلط کردم رهای من (اشکهایش سرازیر بود. صورتش خیسِ خیس. چشمانش را بست.) — من مُردم وقتی یادم اومد… من پاره شدم… نفسم… نفسم… جان من… او را بیوقفه میبوسید و زار زار گریه میکرد. رها چیزی نگفت. فقط اشک، فقط آغوش، فقط هقهق. سام میلرزید. رها را محکم به سینهاش فشار میداد. نمیخواست ول کند. میترسید دوباره از دستش بدهد. رها، در میان بازوهای سام، مثل دختربچهای بود که گم شده و حالا پیدایش کرده باشند. امیر، در گوشهی اتاق، با دست جلوی دهانش را گرفته بود تا صدایش درنیاید. اشکهایش بیصدا جاری بودند. نفسکشیدن هم دردناک بود. نگاهشان میکرد؛ دو تکهی شکسته که حالا دوباره کنار هم بودند، اما هنوز پر از زخم. سام سرش را روی شانهی رها گذاشت. چانهاش میلرزید. لب زد: — برادر بدی بودم برات من ببخش …نفس من…من زندگیمو بدون تو نمیخوام حتی یه ثانیه من هیچ وقت ازت خسته نشدم… هیچ وقت ..جونم فدای یه تار موت و رها، با صدای گمشده در میان گریه، آرام گفت: — تنهام نذار داداش سامی … دیگه نمیکشم سام رها را در آغوشش را بیشتر فشرد..لبهایش را کنار گوشش نزدیک کرد بوسیدش : —الهی همه دردات بیاد برای من من قربونت برم …تنهات نمیذارم نه اشکها بند آمده بود، نه سوز دل… اما در دل تاریکی آن اتاق، بعد از آن طوفان بزرگ، برای اولینبار… امیدی نفس کشید. آغوششان آرام گرفته بود. گریهی رها، آهسته آهسته، کم شد. نفسهایش نرمتر شد، کوتاهتر… و در همان پناهِ گرمِ بازوهای سام، پلکهایش سنگین شدند. دستش هنوز مشت شده بود روی سینهی سام، اما آرام آرام خوابش بُرد. سام سرش را تکان نداد. حتی نفسکشیدن هم برایش احتیاط داشت. چشمهایش را بست، گونهاش را چسباند به گونه رها ، و فقط می بویید… صدای قدمهای آهستهی امیر نزدیک شد. کنار تخت آمد، خم شد و آرام، شانه سام را بوسید. سام بیصدا گفت، صدایش یک زمزمهی بغضدار بود: — دلم نمیخواد… حتی یه ثانیه… ولش کنم… امیر با نگاه و تکان آرامی با سر، تأیید کرد. آرام گفت: — پیشش بمون..بذار امشب راحت بخوابه من میرم تو اتاقت و بیصدا عقب رفت. در را بهنرمی بست. سام، هنوز رها را در آغوش داشت. آرام کنارش دراز کشید. سرِ رها روی بازویش مانده بود. دستش دور شانهاش حلقه شد. چشمهایش را بست. اما در دلش، چیزی آرام نمیگرفت. درد، مثل موجی آرام اما سنگین، میآمد و میرفت. به صورتِ دخترِ خوابیده در آغوشش نگاه کرد. همان دخترکِ شکسته، همان “جوجهی من”اش… و در تاریکی شب، برای اولینبار، بدون فریاد، بدون گریه، فقط سکوت بود و بوسهای آرام روی پیشانیاش… و قلبی که حالا از هم پاشیدهتر از همیشه بود، اما میخواست، برای اولینبار بعد از مدتها، کسی را تا صبح، در آغوش نگه دارد. آفتاب، بعد از باران دیشب، هنوز کامل بالا نیامده بود. نور کمرنگ صبح، از لای پردهها خطوط آرامی روی دیوار انداخته بود. همهجا ساکت بود؛ جز صدای گاهبهگاه پرندهها در حیاط. چشمهای متورم و قرمزِ سام، آرام باز شد. نفس کشید. اولین چیزی که حس کرد، سنگینی لطیفِ سرِ رها روی سینهاش بود… و آغوشش، هنوز دور شانههای او. نفس عمیقی کشید. دستش را محکمتر دورش حلقه کرد. دلش نمیخواست حتی یک لحظه، حتی یک نفس، از این نزدیکی جدا شود. با چشمهای نیمهباز، به صورت رها نگاه کرد. موهایش ریخته بود روی پیشانی. نفسهایش آرام… انگار دوباره رها برایش تازه متولد شده بود. دوباره… پیدا کرده بود. ناگهان، رها کمی تکان خورد. پلکهایش لرزید. چشمهایش آرام باز شد… سرش را کمی بلند کرد، انگار میخواست از جایش بلند شود، اما سام او را محکمتر به خودش فشرد. لبخند زد. نگاهی پر از مهر… و بغضی که هنوز تهِ گلو مانده بود. آرام گفت: — خوبی، جوجهی من؟ رها خیره نگاهش کرد. با همان چشمهای نمدار. و بیصدا، فقط با تکان ملایم سر، جواب داد. سام پیشانیاش را بوسید. بلند، آرام، پر از وسواس. انگار بوسهای برای مهر و توبه و ترس و عشق. زمزمه کرد: — بخواب، نفسم… — نمیخوام بیدار شی… و دستش را محکمتر دور او حلقه کرد. رها، بدون حرف، دوباره پلک بست. در پناه همان آغوشِ آشنا. آرام… بیصدا… و زمان، برای لحظاتی ایستاد. نه فقط عقربهها، که دلها، نفسها، اشکها… همهچیز، در آغوش آن صبحِ بیکلمه، متوقف شد.
-
پارت صدو هفتاد ونه رها، در سکوت، روی تخت دراز کشیده بود. چشمانش بسته بود… اما خواب؟ نه. پلکهایش روی اشکهایی سنگین نشسته بود. در، بیصدا باز شد. سام بود. با قدمهایی مکثدار وارد شد. نگاهش از چارچوب در تا گوشهی تخت، روی رها ثابت ماند. بهآرامی روی لبهی تخت نشست. رها چشمانش را باز نکرد — دیگر برایش اهمیتی نداشت. سام چند ثانیه به چهرهی بیحرکت رها خیره ماند. صدایش آهسته بود، آرام، پر از شرمندگی: — ممنونم… برای همهچی. برای امشب… برای کادوت… رها چیزی نگفت. پلکهایش بسته ماند، اما چانهاش لرزید. و اشکها، بیصدا، سرازیر شدند. سام متوجه گریهاش شد. قلبش فشرده شد. کمی خم شد. دستش را بالا آورد… میخواست انگشتان رها را بگیرد، دست سرد و بیحرکتش را… اما پشیمان شد. نفسش را حبس کرد. دستش را عقب کشید. لحظهای مکث. سکوتی خفه. بعد، بهآرامی بلند شد. قدمهایش سنگین و آهسته بود. به سمت در رفت. در را آرام بست. رها، هنوز همانجا… با چشمان بسته، اشکهایی بیصدا، و دلی که انگار تکهتکه شده بود. خانه آرام بود. نه آن آرامشی که آدم را سبک میکند؛ از آنهایی که سنگین است. از آنهایی که انگار چیزی در هوا معلق مانده… و نمیافتد. *** خانه آرام بود. نه آن آرامشی که آدم را سبک میکند؛ از آنهایی که سنگین است. از آنهایی که انگار چیزی در هوا معلق مانده… و نمیافتد. نه صدایی، نه خندهای. نه حرفی، نه حتی سایهای از صمیمیت. رها روی مبل، در پذیرایی نشسته بود. جلویش کتابی باز بود، اما چشمهایش روی خطها نمیماندند. گویی واژهها هم خسته بودند. نیمنگاهی به گوشی انداخت. پیامی نبود. همهچیز مثل همیشه بود. و او، به همین “مثل همیشه بودن” عادت کرده بود. به همین بیواکنشیِ سام. به همین دیالوگهای نصفهنیمه. انگار آن شب… آن تولد… آن اشکها… فقط یک رؤیا بود. یا شاید، فقط یک اشتباه. اشتباهی از خودش. که چرا انتظار داشت؟ چرا امیدوار بود؟… نفسش را آهسته بیرون داد. زیر لب گفت: — دیگه مهم نیست… واقعاً مهم نیست… درِ خانه باز شد. صدای کلید. سام وارد شد. با لبخندی کمرنگ و قدمهایی آرام. — سلام… بهتری؟ رها سرش را بالا آورد، لبخند کوتاهی زد. — سلام… بهترم. شامتو گرم کنم؟ سام کتاش را درآورد، دستی به موهایش کشید. نگاهش لحظهای روی رها ماند. چیزی میخواست بگوید… شاید. اما فقط گفت: — نه، نمیخواد. خودم گرم میکنم… برو استراحت کن. رها سر تکان داد. همان. همان دیالوگهای سرد، رسمی، بیاهمیت. نه تلاشی، نه اعترافی. نه حتی یک مکث بیشتر. سام رفت سمت آشپزخانه. لحظاتی بعد، صدای قاشق و بشقاب آمد. رها، سرش را به پشتی مبل تکیه داد. چشمهایش را بست. ذهنش رفت به شب تولد… به آن لحظه که صدای قدمهایش را شنید… به امیدی که در دلش دوید… و بعد، به نگاه خالی سام. به تشکری که هیچ بویی نداشت. نه عشق، نه شرمندگی، نه حتی آشنایی. چشمانش را باز کرد. آهسته بلند شد. کتاب را بست. رفت سمت پنجره. بیرون تاریک بود. باران ریزی باریدن گرفته بود. لحظهای به درختان حیاط خیره ماند… بعد برگشت. آرام از پلهها بالا رفت. و در سکوت، به اتاقش برگشت. نیمه شب بارانی آرام و ریز، پشت پنجره میبارید. سام روی تخت دراز کشیده بود. نور چراغ مطالعه، سایهای کمرمق روی دیوار انداخته بود. گوشیاش را برداشت. نوتیف تلگرام. ویس از فربد. صدای فربد، مثل همیشه پرانرژی و شوخ: — آقاااا… جناب آقای بدونحافظه! بالاخره مغزت وصل شد؟! (خنده) — چطوری پسر خاله بیحافظهم؟ دلم برات یه ذره شده… مامان گفت حالت بهتره، حافظهت برگشته. خوشحالم… سام لبخند محوی زد. پلکهایش سنگین بود. انگشتش را روی میکروفن گذاشت و آهسته گفت: — سلام فربد جان… شکر خدا بهترم عزیز دل… منم دلم برات تنگ شده، قربونت برم… دوباره ویس فربد: —، اینو ببین! چه جوری با اون “جوجهت” میرقصی… جملهی ساده، اما کشنده. جوجه .. کلمهای که مثل تیری در سینهاش نشست. قلبش تیر کشید. نفس عمیقی کشید. ویدیو را باز کرد. گوشی را عمودی گرفت. اول، صدای موزیکی آرام. بعد، تصویر: تالار… چراغهای چشمکزن… جمعیت… پیست رقص. و بعد خودش. در میانهی تصویر. با رها. رها با پیراهن مشکی بلند، همان که عکسش را دیده بود. چشمهایش برق میزد. سام لبخند به لب داشت، دستش دور کمر رها… در صحنه، صدای خنده و شادی موج میزد. رقص که تمام شد، فربد با گوشی نزدیک شد. و بعد، صدای خودِ سام در ویدیو: __ جوجه ی من …بریم؟؟ سامخشکش زد. صدای خودش، آن واژه… نبضش تند شد. نفسش برید. انگار چیزی از درون، ناگهانی فرو ریخت. و بعد… یورش خاطرات تصاویر، مثل تکههای پازلی که بالاخره جا میافتند، یکییکی برگشتند: رها روی تخت بیمارستان، سرش بانداژ شده… شبی که اورژانس آمد… سیلی هما بر صورت رها… وصیتنامهی مادر… دعوا با ایرج… دست لرزان رها، بعد از سکته… سایهی جمشید… روز فرودگاه… نگاه پر درد رها… و بعد… خودش. که آرام گفته بود: «جوجهی من…» سام نفسش بند آمده بود. گوشی از دستش افتاد روی تخت. خم شد. دست روی سینهاش. فشار. درد. انگار استخوانهایش از درون له میشدند. روی زمین نشست. بیصدا. لرزان. هقهق، ناگهان، ترکید. نه مثل یک گریه. مثل یک انفجار .. دستش میلرزید. گوشی را برداشت. تماس. شمارهی امیر. صدایش در گلو مانده بود، بریدهبریده گفت: — امیر… (نفسنفس) — امیر… بیا… به دادم برس… دارم میمیرم… (هقهق) — رهارو … من… من چی کار کردم؟! من خواهرمو نابود کردم… همهچی رو از دست دادم… امیر من… صدای امیر، از آنسوی خط، پر از شوک: — آروم باش… دارم میام… صبر کن… تماس قطع شد. سام، هنوز روی زمین، مثل کودکی بیپناه، میلرزید. اشک… اشک… اشک. چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ آمد. او به سختی خودش را به در رساند. امیر، نفسزنان، بالا دوید. تا چشمش به سام افتاد، دوید سمتش، زانو زد، او را محکم در آغوش کشید. سام، در آغوش امیر، شکسته، متلاشی: — امیر… (با مشت به سینهاش کوبید) — من چی کار کردم؟! رها رو شکستم… نابودش کردم… (هقهق) — چرا اینقدر دیر؟ چرا الان؟ امیر من خواهرمو ندیدم …پاره تنم از خودم دور کردم ..بد کردم بدکردم لعنت به من … امیر، حرفی نزد. فقط او را محکمتر گرفت. اشکهای خودش هم جاری شده بود. در آن شبِ ساکت، دو مرد، میان تاریکی، با اشک، با اندوه، با گناه، و با خاطراتی که دیر برگشته بودند. خیلی دیر… و آنسو، پشت در اتاق، رها در خوابی آرام. خوابی بیخبر از طوفانی که بالاخره، سام را بلعیده بود. باران آرامی بر پنجرهها میکوبید؛ آنقدر آهسته که گویی خودش هم نمیخواست مزاحم این شب شود.
-
پارت پنجاه و نهم رفت سمت خونشون و با چشمک گفت: ـ پس میبینمت امشب! با خندهی شیطونی گفتم: بی صبرانه منتظرتیم! واقعا که قلب آدما هیچوقت بهشون دروغ نمیگفت...دوباره تونست مثل قبل دوسم داشته باشه اما ای کاش که بخاطر میورد تا براش راحتتر باشه. امشب میخواستم تو رستوران، ماهی برای شام رزرو کنم چون باور خیلی دوست داشت و وقتی هم که غذایی رو دوست داشته باشه؛ موقع حرف زدن راحت تر میتونستم قانعش کنم... تو مسیر رسیدن به اقامتگاه بودم که امیرعباس به گوشیم زنگ زد... سریع برداشتم: ـ الو... ـ پیمان کجایی؟؟ گفتم: ـ دارم میام؛ چیزی دستگیرتون شد؟ امیرعباس با یه لحن پر از ترسی گفت: ـ اونم چه چیزی! سریعتر بیا. از لحنش، استرس کل وجودمو گرفت، سریع پرسیدم: ـ باور و مهسان اومدن؟ باور خوبه؟ گفت: ـ آره تازه رسیدن؛ ما هم میخوایم ناهار میخوریم... بیا زودتر. فرعیه جلوییم رو پیچیدم و گفتم: ـ دم درم. تو حیاط، با خانوم مدیر و خانوم مومنی با سر سلامی کردم و بعدش سریع رفتم سمت اتاق مهدی اینا... باور در رو باز کرد و پرید تو بغلم و گفت: ـ وای بابا نمیدونی چقدر خوش گذشت! منو خاله از روی صخره ها پریدیم... بعدش یه خانومه برامون از این طرح های حنا کشید. بعد دستشو بهم نشون داد و گفت: ـ نگاه کن با ذوق گفتم ـ خیلی خوشگله عزیزم! بعدش بهم گفت: ـ میتونم برم اتاق نیلا باهاش نقاشی بکشم؟؟ سرش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره دخترم، منتها زود برگرد.
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم از حرفش خندم گرفت ولی خودش یهو مکث کرد... دوباره نگاش کردم که پرسید: ـ پدر و مادرمم جزیره کیش زندگی میکنن؟ گفتم: ـ نه عزیزم... اونا شمالن ولی جزیره، خونه دارن و این اواخر بخاطر وضعیت منو باور بیشتر از قبل میان و به من و باور سر میزنن. با تعجب پرسید: ـ پس من اهل شمالم؟ لپش رو کشیدم و گفتم: ـ آره عزیزم... نگران نباش! برگشتیم کیش باهمه آشنات میکنم. دوباره با لبخند نگام کرد و گفت: ـ باشه. رسیدیم سمت خونشون... به خونشون نگاه کرد، به نفس راحتی کشیدم و گفتم: ـ پس امشب آخرین شبیه که از هم جدا میمونیم. سرش رو تکون داد و حرفم رو تایید کرد... گوشی رو دادم دستش و گفتم: ـ شمارت هم برام بنویس، اگه چیزی پیش اومد زنگ بزن عزیزم... هر موقع که شد. همینجور که شمارش رو مینوشت گفت: ـ پس من امشب میام پیش تو و دخترم. گونش رو بوسیدم و گفتم: ـ منتظرتم! یهو خودشو کشید عقب و به دور و بر نگاه کرد و گفت: ـ پیمان چیکار میکنی وسط خیابون؟ خیلی عادی گفتم: ـ زنمی، واسه ابراز علاقه قرار نیست که از خیابون و آدماش اجازه بگیرم! دوباره خندید و گفت: ـ از دست تو!
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو هفتاد وهشت روز تولد سام بود .. رها از صبح همهچیز را آماده کرده بود. خونه از تمیزی برق میزد. مهرناز و مهناز، سمیرا، امیر… همه بودند. رها ساکت نشسته بود، استرس داشت، بیقرار بود با لبخندهایی خسته و نگاهی که مدام دنبال چیزی میگشت که هیچکجای این جمع نبود:آرامش در باز شد. همه با صدای جیغ و خنده به استقبال رفتند: — تولدتتتت مبارک! سام که تازه وارد شده بود، برای لحظهای ایستاد. همهچیز بهنظرش غریب و آشنا بود. چشمانش میدرخشید، از هجوم خاطرات، از مهر، از اشکهایی که خودش هم نفهمید چرا توی چشمش جمع شده بود. همه را بغل کرد. مهناز، مهرناز، سمیرا… امیر. امیر را محکمتر. انگار از ته دل. مثل کسی که لنگرِ خودش را پیدا کرده باشد. اما وقتی رسید به رها قدمش مکث کرد. نگاهشان در هم گره خورد. رها لبخند زد. نرم، آرام، اما با چشمانی بینور. برقی که خاموش شده بود. سام پلک زد… و نگاهش گذرا رد شد. انگار نتوانست. یا شاید… جرأتش را نداشت. و همان لحظه، چیزی در دل رها فرو ریخت. نه صدای ترک بود، نه فریاد. فقط یک سکوتِ خالی… بی مهری آشنا.. همان درد قدیمی. همان نادیده گرفته شدن. لحظهای بعد، سمیرا با هیجان کیک را آورد. همه دست زدند. سام شمعها را فوت کرد. تبریکها یکییکی… و رها، در سکوت. با قدمهایی آرام رفت سمت سام. یک جعبهی کوچک، مرتب پیچیدهشده، در دستش بود. سرش پایین. صداش لرز داشت، اما سعی کرد محکم باشد: — تولدت مبارک. جعبه را سمتش گرفت. سام نگاهش کرد. تشکر کرد. اما فقط تشکر. نه بغلی، نه گرمایی. فقط یک لبخند کوتاه… و شرمسار. رها سر تکان داد. چیزی نگفت. نمیتوانست. نفسش در گلو مانده بود. برگشت. صداها و خندهها مثل مه محو بودند. همهچیز تار شده بود. امیر نزدیک شد. — نمیخوای بازش کنی؟ ببینی چی برات گرفته؟ سام نگاهی کوتاه به جعبه کرد. انگار دلش نمیخواست چیزی رو ببینه. — نه… بعداً. رها که هنوز نزدیک بود، این را شنید. همانجا بغضش پیچید دور گلویش. چیزی نگفت. رفت. به بهانهی سردرد، رفت سمت پلهها. پلهها را آرام بالا رفت، اما پاهایش انگار وزن جهان را حمل میکردند. در اتاقش را بست. پشتش تکیه داد. نفسش شکست. اشکهایش بالاخره ریختند. پایینتر، امیر برگشت سمت سام. لبخند از چهرهاش رفته بود. چشمانش پر از گلایه بود… و بغض: — سام… کار خوبی نکردی بازش نکردی…اون خیلی وقته تهموندهی امیدشو با نخ نفس میکشه. این بچه جز تو کی رو داره سام؟ من؟ سمیرا؟ عمه مهناز مهرناز؟؟ ما هرکاری کنیم، هیچوقت جای تو رو نمیگیریم براش. هیچکس نمیتونه اون تکیهگاه باشه، اون برادری که باید کنارش میبود… امشب، جلوی چشم همه… همون تکیهگاهم ازش گرفتی. نگاهش کردی، دیدی… ولی نرفتی سمتش. فکر اینکه یه روز ممکنه رها دیگه زنده نباشه منو دیوونه می کنه .. تورو خدا، مراقبش باش… داره آروم آروم میمیره. این همه درد برا یه دختر تو این سن خیلیه. فقط تو رو داره… فقط تو… سام، سرش پایین افتاد. صدایش گرفته بود: — بهخدا منظور بدی نداشتم… فقط نمیدونستم باید چی بگم… با تردید، جعبه را باز کرد. سکوت. نگاهش روی سوییچ افتاد… لوگوی لکسوس RX 500h F SPORT Performance زیر نور میدرخشید. لحظهای نفسش برید. انگار یک مشت محکم خورده بود توی شکمش. اشک توی چشمهایش جمع شد. دستش لرزید. توی ذهنش فقط یک جمله چرخ میزد: «اون حتی منو فراموش نکرده وقتی که ندیدمش .» خواست برود بالا. اما امیر جلویش را گرفت: — الان نه. بذار تنها باشه. سام فقط ایستاد. با چشمهایی که از اشک برق میزد. با قلبی که داشت فرو میریخت… همه مهمانها رفته بودند. خانه ساکت بود.
-
پارت پنجاه و هفتم چرخ و فلک اومد پایین و نگه داشت... دست همو گرفتیم و پیاده شدیم. کیفش رو گذاشت روی دوشش و گفت: ـ راستی پیمان من دلم میخواد دخترم و ببینم... بعد لبخند زد و گفت: ـ چه اسم قشنگی هم براش انتخاب کردی! گفتم: ـ من نه، خودت انتخاب کردی. گفت: ـ پس ماشالا به سلیقه خودم! خندیدم و گفتم: ـ امشب بیا پیش ما... درسته باور الان باهات قهره ولی باهاش حرف میزنم. همینجور که به سمت خروجی شهربازی میرفتیم با ناراحتی پرسید: ـ چرا آخه؟ گفتم: ـ بهرحال تو نشناختیش و اونم هنوز بچست... نمیدونه که واقعا یادت نمیاد و فکر میکنه داری نقش بازی میکنی و باباش رو ناراحت میکنی. خندید و گفت: ـ دخترم رو ببین که چقدر هوای باباشو داره! راسته که میگن دخترا بابایین. گفتم: ـ بهرحال تمام این مدت تنها امید من، دخترم بود دیگه... بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم. گفت: ـ اون روزی که تو مغازه هم دیدمتون حس کردم که چقدر ارتباط خوبی باهم دارین و دوستت داره... به منم با اخم نگاه میکرد همش! جفتمون خندیدیم و گفتم: ـ جدیدنا خیلیم حسود شده کلا! غزل به نگاهی بهم کرد و گفت: ـ والا منم اگه همچین بابایی داشتم حسودی میکردم!
- 72 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو هفتادو هفت حوالی عصر بود موبایل رها روی تخت ویبره رفت. نگاهش افتاد به اسم «امیر». گوشی را برداشت. — الو؟دایی سلام صدای امیر نرم بود، مهربون: — سلام عزیزم. بهتره حالت؟ رها صدایش آرام بود: —بهترم دایی جون امیر با صدای گرم: خداروشکر عزیزم ..راستی کارای ماشینو انجام دادم… همون لکسوس مشکی که گفتی،تحویل گرفتم.فردا اول وقت میارمیش پارکینگ حیاط رها چند ثانیه سکوت کرد. بعد با صدایی خسته و بیرمق: — ممنون دایی خیلی زحمت کشیدی … امیر: عزیزدلم من کاری نکردم همه زحمت خودت کشیدی ..مراقب خودت باش میخام فردا سرحال باشی خدا حافظی کرد و تماس قطع شد. پاسی از نیمه شب گذشته بود—— خانه در سکوت بود. همهچیز خاموش، جز نور ملایمی که از چراغ دیواری راهرو میتابید. صدای کلید در شنیده شد. سام برگشت خانه. آرام، بیصدا، در را بست.پالتوش را آویزان کرد ، و مستقیم رفت بالا. ایستاد جلوی در اتاق رها. نفسش سنگین بود. چند لحظه تردید… بعد، آرام در را باز کرد. رها خوابیده بود. به پهلو، صورتش نیمه در تاریکی. موهایش بهم ریخته، نفسهایش آرام، اما روی چهرهاش… ردِ غم هنوز مانده بود. حتی در خواب هم درد میکشید سام ایستاد. چند لحظه فقط نگاه کرد. بعدنزدیک شد. روی صورت رها خم شد… دلش آتیش گرفت. قلبش داشت تیکهتیکه میشد. دستش بالا رفت… خواست گونهاش را لمس کند. خواسـت ببوسـدش. اما… مکث کرد. نفسش لرزید. انگار دست خودش نبود که عقب کشید. چند قطره اشک از چشمانش افتاد روی دستش. لبش را گاز گرفت که هقهق نکند. آرام برگشت. در را بست. تکیه داد به دیوار راهرو. رفت توی اتاق خودش. پشت در نشست. دستهایش را کشید توی موهایش. صورتش خیس اشک بود. زیر لب تکرار کرد: — لعنت به من که انقد عذابت دادم بابا… خدا ازت نگذره… که این بچه معصومو، اینجوری شکستی… دستش مشت شد، صداش گرفت: — لعنت به من… لعنت به من که نفهمیدم، که کور بودم… که گذاشتم با دستام زخم بخوری … چند دقیقه فقط گریه کرد. ساکت. با مشتهایی که رو زمین کوبید. درد، عذاب، خشم، شرم… همهچیز با هم پیچیده بود. و هیچکس نبود که نجاتش بده… جز خودش.